متيو
چرخیدن در سایت شمارش معکوسی ها واقعاً نا امید کننده است. اما هر روز آخریای که در این سایت ثبت نام کرده داستانی دارد که میخواهد به اشتراک بگذارد و من نمیتوانم از آن روی برگردانم. وقتی کسی داستانش را برای شما میگذارد تا ببینید باید به او توجه کنید - حتی وقتی می دانید که در نهایت می میرند.
اگر نتوانم بیرون بروم حداقل میتوانم برای دیگران آنلاین باشم.
پنج قسمت در بالای سایت وجود دارد - محبوب ترینها جدیدترین ها نزدیک ترین ها
تبلیغ شده ها و اتفاقی - و من طبق معمول همیشه اول نزدیک ترینها را میگردم تا مطمئن
شوم آشنایی را آنجا نمیبینم و خب... آشنایی نیست. خوبه به نظرم خوب بود اگر میشد برای امروز همراهی داشت.
اتفاقی یک روز آخری را انتخاب کردم نام کاربری اش بود Geoff Nevada۸۸ با جف چهار دقیقه بعد از نیمه شب تماس گرفته بودند و او حالا رفته بود بیرون و به سمت بار مورد علاقه اش
حرکت میکرد. امیدوار بود نیندازنش بیرون چون تازه بیست سالش شده بود و کارت شناسایی تقلبی اش را گم کرده بود. مطمئنم از پسشان بر می آید فید داستانش را به مرورگر لپ تاپم
سنجاق کردم تا هر موقع مطلبی فرستاد کامپیوترم صدا کند.
رفتم سراغ فید دیگری نام کاربری اش بود: WebMavenMarc مارک مدیر شبکه های اجتماعی یک شرکت تولید کننده آب گازدار بود که دو بار به این موضوع در پروفایلش اشاره کرده بود و مطمئن نبود دخترش بتواند خودش را به موقع به او برساند. انگار که این آدم روز آخری درست روبه رویم بود و داشت جلوی چشمم با انگشتانش ور میرفت باید به دیدن بابا میرفتم حتی با اینکه بیهوش بود باید میفهمید که قبل از مرگ خودم را به او رسانده ام.
لپ تاپ را زمین گذاشتم سر و صداهای اکانتهایی را که سنجاق کرده بودم بی خیال شدم و مستقیم رفتم اتاق خواب بابا آن صبحی که رفته بود سرکار تختش نامرتب بود اما مرتبش کردم. مطمئن شدم روتختی کاملاً زیر بالشها قرار بگیرد. دقیقاً همانطوری که خودش دوست داشت. نشستم سمت خودش روی تخت - سمت راست ظاهراً مامانم همیشه سمت چپ می خوابید و حتی وقتی که مرد بابا هنوز همان طرف خودش میخوابید و هیچ وقت به سمت مامان نمیرفت - و قاب عکسی را برداشتم که در آن بابا داشت بهم کمک میکرد ،شمع های تولد شش سالگی ام را روی کیک داستان اسباب بازی هایم فوت کنم خب تقریباً بابا همه را فوت کرد. من نیشم تا بناگوش باز بود و به او میخندیدم میگفت به خاطر ذوقی که در چهره ام بود این عکس را این قدر نزدیک به خودش نگه میدارد.
چرخیدن در سایت شمارش معکوسی ها واقعاً نا امید کننده است. اما هر روز آخریای که در این سایت ثبت نام کرده داستانی دارد که میخواهد به اشتراک بگذارد و من نمیتوانم از آن روی برگردانم. وقتی کسی داستانش را برای شما میگذارد تا ببینید باید به او توجه کنید - حتی وقتی می دانید که در نهایت می میرند.
اگر نتوانم بیرون بروم حداقل میتوانم برای دیگران آنلاین باشم.
پنج قسمت در بالای سایت وجود دارد - محبوب ترینها جدیدترین ها نزدیک ترین ها
تبلیغ شده ها و اتفاقی - و من طبق معمول همیشه اول نزدیک ترینها را میگردم تا مطمئن
شوم آشنایی را آنجا نمیبینم و خب... آشنایی نیست. خوبه به نظرم خوب بود اگر میشد برای امروز همراهی داشت.
اتفاقی یک روز آخری را انتخاب کردم نام کاربری اش بود Geoff Nevada۸۸ با جف چهار دقیقه بعد از نیمه شب تماس گرفته بودند و او حالا رفته بود بیرون و به سمت بار مورد علاقه اش
حرکت میکرد. امیدوار بود نیندازنش بیرون چون تازه بیست سالش شده بود و کارت شناسایی تقلبی اش را گم کرده بود. مطمئنم از پسشان بر می آید فید داستانش را به مرورگر لپ تاپم
سنجاق کردم تا هر موقع مطلبی فرستاد کامپیوترم صدا کند.
رفتم سراغ فید دیگری نام کاربری اش بود: WebMavenMarc مارک مدیر شبکه های اجتماعی یک شرکت تولید کننده آب گازدار بود که دو بار به این موضوع در پروفایلش اشاره کرده بود و مطمئن نبود دخترش بتواند خودش را به موقع به او برساند. انگار که این آدم روز آخری درست روبه رویم بود و داشت جلوی چشمم با انگشتانش ور میرفت باید به دیدن بابا میرفتم حتی با اینکه بیهوش بود باید میفهمید که قبل از مرگ خودم را به او رسانده ام.
لپ تاپ را زمین گذاشتم سر و صداهای اکانتهایی را که سنجاق کرده بودم بی خیال شدم و مستقیم رفتم اتاق خواب بابا آن صبحی که رفته بود سرکار تختش نامرتب بود اما مرتبش کردم. مطمئن شدم روتختی کاملاً زیر بالشها قرار بگیرد. دقیقاً همانطوری که خودش دوست داشت. نشستم سمت خودش روی تخت - سمت راست ظاهراً مامانم همیشه سمت چپ می خوابید و حتی وقتی که مرد بابا هنوز همان طرف خودش میخوابید و هیچ وقت به سمت مامان نمیرفت - و قاب عکسی را برداشتم که در آن بابا داشت بهم کمک میکرد ،شمع های تولد شش سالگی ام را روی کیک داستان اسباب بازی هایم فوت کنم خب تقریباً بابا همه را فوت کرد. من نیشم تا بناگوش باز بود و به او میخندیدم میگفت به خاطر ذوقی که در چهره ام بود این عکس را این قدر نزدیک به خودش نگه میدارد.