VIP کتاب هر دو در نهایت می‌میرند| اثر آدام سیلورا

  • نویسنده موضوع sillag
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 30
  • بازدیدها 191
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

sillag

ناظر رمان + کاندیدای مدیریت تالار تایپیست
پرسنل مدیریت
ناظر رمان
کاندیدای مدیریت
دستیار مدیر
ادیتور انجمن
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
راهنمای تک رمان
ویراستار آزمایشی
مترجم آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
354
لایک‌ها
1,400
امتیازها
73
کیف پول من
28,037
Points
506
متيو

چرخیدن در سایت شمارش معکوسی ها واقعاً نا امید کننده است. اما هر روز آخری‌ای که در این سایت ثبت نام کرده داستانی دارد که می‌خواهد به اشتراک بگذارد و من نمیتوانم از آن روی برگردانم. وقتی کسی داستانش را برای شما می‌گذارد تا ببینید باید به او توجه کنید - حتی وقتی می دانید که در نهایت می میرند.
اگر نتوانم بیرون بروم حداقل میتوانم برای دیگران آنلاین باشم.
پنج قسمت در بالای سایت وجود دارد - محبوب ترینها جدیدترین ها نزدیک ترین ها
تبلیغ شده ها و اتفاقی - و من طبق معمول همیشه اول نزدیک ترینها را میگردم تا مطمئن
شوم آشنایی را آنجا نمیبینم و خب... آشنایی نیست. خوبه به نظرم خوب بود اگر میشد برای امروز همراهی داشت.
اتفاقی یک روز آخری را انتخاب کردم نام کاربری اش بود Geoff Nevada۸۸ با جف چهار دقیقه بعد از نیمه شب تماس گرفته بودند و او حالا رفته بود بیرون و به سمت بار مورد علاقه اش
حرکت میکرد. امیدوار بود نیندازنش بیرون چون تازه بیست سالش شده بود و کارت شناسایی تقلبی اش را گم کرده بود. مطمئنم از پسشان بر می آید فید داستانش را به مرورگر لپ تاپم
سنجاق کردم تا هر موقع مطلبی فرستاد کامپیوترم صدا کند.
رفتم سراغ فید دیگری نام کاربری اش بود: WebMavenMarc مارک مدیر شبکه های اجتماعی یک شرکت تولید کننده آب گازدار بود که دو بار به این موضوع در پروفایلش اشاره کرده بود و مطمئن نبود دخترش بتواند خودش را به موقع به او برساند. انگار که این آدم روز آخری درست روبه رویم بود و داشت جلوی چشمم با انگشتانش ور می‌رفت باید به دیدن بابا میرفتم حتی با اینکه بیهوش بود باید می‌فهمید که قبل از مرگ خودم را به او رسانده ام.
لپ تاپ را زمین گذاشتم سر و صداهای اکانت‌هایی را که سنجاق کرده بودم بی خیال شدم و مستقیم رفتم اتاق خواب بابا آن صبحی که رفته بود سرکار تختش نامرتب بود اما مرتبش کردم. مطمئن شدم روتختی کاملاً زیر بالش‌ها قرار بگیرد. دقیقاً همان‌طوری که خودش دوست داشت. نشستم سمت خودش روی تخت - سمت راست ظاهراً مامانم همیشه سمت چپ می خوابید و حتی وقتی که مرد بابا هنوز همان طرف خودش میخوابید و هیچ وقت به سمت مامان نمی‌رفت - و قاب عکسی را برداشتم که در آن بابا داشت بهم کمک میکرد ،شمع های تولد شش سالگی ام را روی کیک داستان اسباب بازی هایم فوت کنم خب تقریباً بابا همه را فوت کرد. من نیشم تا بناگوش باز بود و به او می‌خندیدم می‌گفت به خاطر ذوقی که در چهره ام بود این عکس را این قدر نزدیک به خودش نگه میدارد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

sillag

ناظر رمان + کاندیدای مدیریت تالار تایپیست
پرسنل مدیریت
ناظر رمان
کاندیدای مدیریت
دستیار مدیر
ادیتور انجمن
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
راهنمای تک رمان
ویراستار آزمایشی
مترجم آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
354
لایک‌ها
1,400
امتیازها
73
کیف پول من
28,037
Points
506
می دانم که یک جورهایی عجیب است اما بابا به اندازه بهترین دوستم لیدیا با من دوست است. هیچ وقت نمیتوانم این را بلند بگویم چون ممکن است کسی مسخره ام کند، مطمئنم که این کار را میکنند اما ما همیشه ر*اب*طه فوق العاده ای با هم داشتیم نمی شود گفت ر*اب*طه مان بی نقص بود اما مطمئنم هر دو نفری که با هم ر*اب*طه دارند - چه در مدرسه چه در شهر چه در آنور دنیا - با هم سر چیزهای کوچک و بزرگ مشکل پیدا میکنند اما آنهایی که به هم نزدیک ترند راهی برای حل مشکلاتشان پیدا میکنند من و بابا هیچ وقت از آن ر*اب*طه هایی نداشتیم که با هم قهر کنیم و دیگر حرف نزنیم نه مثل روز آخریهایی که در سایت شمارش معکوسی ها نوشته بودند از پدرانشان آن قدر متنفرند که حتی نمی‌خواهند در بستر مرگ هم آنها را ببینند، یا قبل از مرگشان با آنها خداحافظی کنند. عکس را از قابش در آوردم تایش کردم و گذاشتمش داخل جیبم - فکر نکنم بابا از چروک شدن عکس ناراحت شود - بلند شدم تا بروم بیمارستان و با بابا خداحافظی کنم و مطمئن شوم وقتی بالآخره به هوش آمد این عکس کنارش باشد. می‌خواهم وقتی بیدار شد، خیلی سریع به آرامش برسد، انگار که در یک صبح معمولی چشم باز کرده است و قبل از اینکه کسی به او بگوید مرده ام کمی آرامش داشته باشد. اتاقش را ترک کردم برای انجام کاری که برنامه ریزی کردم هیجان داشتم اما دیدم ظرفها در ظرف شویی تلنبار شده است. باید ظرفها را بشورم تا وقتی بابا از بیمارستان مرخص شد درگیر ظرف‌های کثیف و لیوان‌هایی نشود که پاک کردن پسمانده های شکلات داغی که هی می‌خوردم از رویشان سخت و غیر ممکن باشد.
قسم میخورم که این کار را به عنوان بهانه ای برای بیرون نرفتن انجام نمی‌دهم جدی می‌گویم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

sillag

ناظر رمان + کاندیدای مدیریت تالار تایپیست
پرسنل مدیریت
ناظر رمان
کاندیدای مدیریت
دستیار مدیر
ادیتور انجمن
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
راهنمای تک رمان
ویراستار آزمایشی
مترجم آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
354
لایک‌ها
1,400
امتیازها
73
کیف پول من
28,037
Points
506
۱:۴۱ صبح

روفوس

قدیم ها سوار بر دوچرخه هایمان دیوانه وار از خیابان میگذشتیم انگار که وارد مسابقه ای شده بودیم که ترمزی در آن وجود نداشت اما امشب این گونه نبود مدام هر دو طرف را نگاه میکردیم و برای هر چراغ قرمز می ایستادیم درست مثل همین الآن با اینکه خیابان ها از ماشین خالی بود ما پشت خیا*با*نی که داخلش یکی از کلابهایی که به روز آخری ها تخفیف می داد ایستاده بودیم، کلاب قبرستان کلینت جمعیتی که همه حدوداً بیست و چند ساله بودند جمع شده بودند و صف ورودی غوغایی بود حتماً صاحبان کلاب باید حسابی به گر*دن کلفت هایی که مسئول نظم بودند پول میدادند چون این همه روز آخری حتماً داخل کلاب برای بار آخر و

قبل از مرگشان حسابی کله خ*را*ب بازی در می آوردند. دختر موسیاه زیبایی در این بین داشت گریه میکرد که پسری سمتش رفت و حرف مزخرف و از مدافتاده ای به او زد تا مثلاً مخش را بزند و دوست آن دختر کیفش را محکم به سمت مردک

ع*و*ضی پرت کرد و مردک دو پا داشت دو تای دیگر هم قرض کرد و پا به فرار گذاشت. دختر بیچاره حتی وقتی که به حال خودش هم گریه میکرد از دست ع*و*ضی هایی که به او تیکه

می انداختند در امان نبود. چراغ سبز شد و ما به راهمان ادامه دادیم چند دقیقه بعد بالآخره به پلوتون رسیدیم خانه بی سرپرستان کوچک و دو طبقه ای که ظاهر درب و داغونی داشت - آجرهای ریخته و

نقاشی های رنگارنگ و نامفهومی که روی دیوارش کشیده شده بود پنجره های طبقه همکفش با نرده محافظت میشد نه به خاطر اینکه ما تبهکاری چیزی بودیم نه به این خاطر که کسی از بچه هایی که به اندازه کافی در زندگیشان چیز از دست داده اند دزدی نکند. دوچرخه هایمان را

پایین پله ها رها کردیم دوان دوان به سمت در رفتیم و وارد شدیم به سمت پذیرایی رفتیم. اصلاً

سعی نکردیم با نوک پا راه برویم که یک موقعی کسی بیدار نشود کف پذیرایی شطرنجی شکل بود و با اینکه روی تابلوی اعلانات پر بود از اطلاعات آموزشی درباره ایدز سقط جنین کلینیکهای سرپرستی نوزادان و هزار تا کاغذ دیگر این جوری اینجا برایم حس خانه را داشت نه

یک مؤسسه نگهداری از بچه های بی سرپرست این اتاق شومینه ای داشت که کار نمیکرد اما با حال بود دیوارها به رنگ نارنجی گرمی بود که من این تابستان رنگشان کرده بودم تا برای پاییز آماده باشند میزی چوبی داشت که شبها

بعد از شام جمع میشدیم و ورق بازی میکردیم تلویزیونی داشت که با تاگو می نشستیم و

برنامه مستند خانه های مدرن را نگاه میکردیم گرچه ایمی از تمام آن آدمهای قمیشی که هزار

جور ناز و اطوار داشتند و در این خانه ها زندگی میکردند حالش بهم میخورد و آرزو میکرد

کاش به جای آن انیمیشنهای مزخرف میدیدیم یک مبل راحتی داشت که به نوبت رویش چرت میزدیم چون از تختمان خیلی راحت تر بود. رفتیم طبقه دوم جایی که اتاق خوابمان قرار داشت اتاقی کوچک که برای یک نفر هم راحت نبود چه برسد به سه نفر اما ما با آن کنار آمده بودیم پنجره ای داشت که شب ها وقتی تاگو لوبیا

می خورد آن را تا صبح باز میگذاشتیم هر چند که بیرون هم خیلی سر و صدا بود. تاگو در حالی که در را میبست گفت باید اعتراف کنم تو راه درازی رو اومدی از وقتی اومدی

ببین چه کارهایی که نکردی نشستم روی تختم و سرم را پرت کردم روی بالشم خیلی کارهای دیگه هست که میتونستم انجام بدم خیلی فشار زیادیه که بخوای همه زندگی ات رو توی یه روز جمع کنی ممکنه یک

روز کامل هم نباشد خوش شانسی بیاورم دوازده ساعت دیگر هم وقت داشته باشم

مالکوم گفت: خب کسی هم ازت توقع نداره درمان سرطان رو پیدا کنی یا پانداهای در خطر

انقراض رو نجات بدی

تاگو گفت آره قاصد مرگیها شانس مرگ حیوانات رو نمیتونن پیش بینی کنن و من حسابی حرصم درآمد چرا وقتی بهترین دوستشان دارد میمیرد از پانداها حرف میزنند. چیه؟ راسته دیگه اگه زنگ بزنی بگی آخرین پانداها دارن میمیرن همه آدمهای زمین ازت

متنفر میشن تصورش رو بکن رسانه ها میریزن هی میخوان سلفی بگیرن و.... پریدم وسط حرفش فهمیدم. من پاندا نیستم که رسانه ها برایم اهمیتی قائل باشند. باید یه

لطف بزرگی به من بکنین برید جن لوری و فرانسیس رو بیدار کنین بهشون بگین که

میخوام قبل از رفتن مراسم ختم داشته باشم فرانسیس هیچ وقت دوستم نداشت اما به خاطر او بود که همین خانه را هم داشتم خانه ای که خیلی ها نداشتند. مالکوم گفت: تو باید همین جا بمونی تنها کمد اتاق را باز کرد شاید بتونیم شکستش بدیم

تو میتونی استثنا باشی میتونیم اینجا زندانی ات کنیم دیوونه ممکنه خفه شم یا قفسه لباسهای سنگینت بخوره توی سرم از او انتظار بیشتری

داشتم. استثنا و این حرفها معنایی نداشت نشستم بچه ها من وقت زیادی ندارم کمی

می لرزیدم اما خودم را جمع کردم نمیتوانستم بگذارم آنها ترسم را ببینند.

تاگو سرش را پیچی داد. خودت تنهایی مشکلی برات پیش نمی آد؟ چند ثانیه ای طول کشید تا واقعاً منظورش را متوجه شوم. گفتم خودم تنهایی نیستم

سعی نداشتم که خودم را به کشتن دهم

من را در اتاق تنها گذاشتند و رفتند اتاق پر بود از لباسهای کثیفی که دیگر لازم نبود نگران

شست و شویشان باشم یا تمرینات تابستان مدرسه که دیگر هرگز لازم نبود تمامشان کنم - یا

حتی شروعشان کنم کنار تختم پتوی ایمی جا خوش کرده بود پتوی زردی که رویش لنگرهای

رنگ وارنگ داشت و من آن را دور شانه ام می انداختم از بچگی مال ایمی بود یادگاری از مادر و دوران کودکی اش وقتی به پلوتون آمدم عاشق همدیگر شدیم و از این پتو برای پیک نیک های گاه و بیگاه داخلی مان در پذیرایی استفاده میکردیم چه روزهایی بود. وقتی بهم زدیم هیچ وقت ازم نخواست که پتویش را به او پس بدهم به نظرم میخواست با این کار من را نزدیک

خودش نگه دارد مثل ذخیره کردن یک شانس دوباره برای با هم بودن این اتاق خیلی با اتاقی که در آن بزرگ شدم تفاوت داشت - دیوارهای اینجا بژ بود و آنجا سبز دو تا تخت اضافه اینجا بود و هم اتاقی داشتم اندازه اش نصف اتاق سابقم بود دیگر خبری از پوسترهای بازیها و ورزشکاران نبود اما با این حال باز هم برایم حس خانه را داشت و بهم نشان میداد که آدم ها خیلی مهمتر از وسایل هستند مالکوم این درس را وقتی گرفت که آتش نشانها شعله های آتشی را خاموش کردند که خانه پدر مادر و محبوب ترین چیزهایش را از

او گرفتند.

ما اینجا همه چیز را ساده برگزار میکنیم پشت تختم عکسهایی به دیوار سنجاق شده همه را ایمی از اینستاگرامم چاپ کرده بود عکسی از پارک آلنیا جایی که همیشه میرفتم تا فکر کنم عکس تی شرت سفید و عرق کرده ام که از دسته فرمان دوچرخه ام آویزان بود و درست بعد از اولین دوی ماراتنم در تابستان گذشته گرفته شده بود؛ عکسی از ضبط صوتی که همین طور در خیابان کریستوفر رها شده بود و آهنگی میزد که تا آن زمان هرگز نشنیده بودم و بعد از آن هم هیچ وقت نشنیدم عکس تاگو با دماغی خون آلود مال زمانی که داشتیم شیوه دست دادن مخصوص پلوتونی ها را تمرین میکردیم و به خاطر چند تا حرکت مسخره که سرمان را هم شامل میشد همه چیز بهم ریخت و دماغش ضربه خورد دو تا کفش کتانی یکی سایز ۴۶ و دیگری سایز ۴۰ - چون وقتی که کفش خریدم دقت نکردم سایزهایشان یکی باشد و سریع از مغازه زده بودم بیرون عکسی از من و ایمی که چشمان من در آن تا به تا افتاده بود انگار که مواد زده بودم اما نزده بودم تا آن زمان حداقل اما نگهش داشتم چون نور خیابان به شکل با حالی روی صورت ایمی افتاده بود و حسابی زیبایش کرده بود؛ عکسی از جاهای پا در گل وقتی که بعد از یک هفته تمام بارندگی

توی پارک دنبال ایمی گذاشته بودم عکسی از دو سایه که کنار یکدیگر نشسته بودند اولش مالکوم دلش نمیخواست همکاری کند اما من به حرفش گوش نکردم و عکس را گرفتم و کلی

عکس دیگر که باید آنها را با دوستانم تنها بگذارم و بروم

رفتن...

واقعاً دلم نمی خواهد بروم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

sillag

ناظر رمان + کاندیدای مدیریت تالار تایپیست
پرسنل مدیریت
ناظر رمان
کاندیدای مدیریت
دستیار مدیر
ادیتور انجمن
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
راهنمای تک رمان
ویراستار آزمایشی
مترجم آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
354
لایک‌ها
1,400
امتیازها
73
کیف پول من
28,037
Points
506
متیو

۱:۵۲ صبح

دیگر آماده رفتنم.

ظرف ها را شستم جارو کردم آشغال آب نباتها را از زیر مبل جمع کردم پذیرایی را تی کشیدم و سینک دستشویی را از تکه های چسبیده خمیردندانم پاک کردم حتی تختم را هم درست کردم برگشتم سر لپ تاپم و با چالش بزرگی مواجه شدم متن سنگ قبرم که نباید بیشتر از

هشت کلمه باشد چگونه میتوانستم زندگی ام را در هشت کلمه خلاصه کنم؟

همان جایی که زندگی میکرد مرد در تختخوابش

چه زندگی مزخرفی

بچه ها بیشتر از او خطر می کردند.

باید حرف بهتری پیدا کنم همه دلشان میخواست چیز بیشتری از من ببینند خودم هم همین طور باید بهشان احترام بگذارم آخرین روزم را صرف همین کار میکنم

اینجا متیو خفته است به عشق همه زیست.

روی "ارسال" کلیک کردم

دیگر راه برگشتی نبود بله میشد ادیتش کرد اما وعده ها را هرگز نمیشود و زندگی به عشق همه وعده ای است که من به جهان هستی دادم

می دانم که هنوز خیلی زود است اما س*ی*نه ام به هم فشرده شده چون در عین حال خیلی هم دیر است، مخصوصاً برای یک روز آخری نمیتوانستم تنها از پسش بربیایم تنهایی رفتن سخت

است. واقعاً دلم نمیخواهد لیدیا را به روز آخرم بکشانم وقتی از اینجا رفتم بیرون - بدون اما و اگر میروم و لیدیا و پنی را میبینم اما به لیدیا چیزی نمیگویم نمیخواهم قبل از اینکه بمیرم من را مرده تصور کند یا حتی باعث رنجش و ناراحتی اش شوم شاید اصلاً همین طور که بیرونم

و دارم زندگی ام را میکنم برایش کارت پستالی چیزی فرستادم من به مربی ای احتیاج دارم که بتواند دوستم هم باشد یا دوستی که بتواند مربی ام هم باشد. این دقیقاً همان چیزی است که برنامه ای معروف در سایت شمارش معکوسی ها تبلیغ میکند. برنامه آخرین دوست برای روز آخریهای تنها و هر انسان خوبی که بخواهد یک روز آخری دیگر

را در آخرین ساعات زندگی اش همراهی کند. البته این برنامه را نباید با برنامه نکرو " اشتباه گرفت که در واقع برای کسانی است که میخواهند با یک روز آخری خوش بگذرانند . اپلیکیشنی که باعث ایجاد ر*اب*طه هایی میشود که واقعاً هیچ قید و بند و مسئولیتی در آن نیست. همیشه حس خیلی بدی نسبت به برنامه نکرو داشتم نه اینکه فکر کنید این جور ر*اب*طه های

بی معنی اعصابم را بهم میریزند بلکه به این خاطر که برنامه آخرین دوست طراحی شده بود تا

انسانها احساس شایستگی کنند و قبل از مرگشان فرصت عشق ورزیدن و دوستی را داشته باشند.
03:04

هر دو در نهایت میمیرند )

باشند. برای همین هم هیچ پولی بابت این برنامه پرداخت نمیشد درست برعکس نکرو که باید برای هر روز عضویت در آن ۷.۹۹ دلار هزینه میکردی که بیشتر هما اعصابم را را خرد میکرد

چون احساس میکردم ر*اب*طه انسانها خیلی بیشتر از این هشت دلار می ارزد. به هر حال مثل هر دوستی احتمالی جدید ر*اب*طه هایی که در برنامه آخرین دوست متولد می شدند میتوانستند خیلی خوب یا خیلی بد باشند یک بار در یکی از فیدهای شمارش معکوسی ها روز آخری ای را دنبال میکردم که از برنامه آخرین دوست با کسی دوست شده بود. بعد از ملاقات دوستش خیلی دیر به دیر پستهایش را به روز میکرد و بعضی وقت ها حتی ساعت ها طول میکشید تا جایی که بعضی از دنبال کننده هایش در اتاق گفت و گوی آنلاینش فکر میکردند دیگر مرده است اما در واقع خیلی هم زنده بود فقط داشت آخرین روزش را درست زندگی میکرد و بعد از اینکه مرد آخرین دوستش مرثیه ای کوتاه و مختصر برایش نوشت که خیلی بیشتر از تمام پستهایش من را با خود واقعی اش آشنا کرد. خب همیشه هم به این شیرینی و خوبی نیست چند ماه قبل یکی از روز آخریها که زندگی غم انگیزی هم داشت ناخواسته در برنامه آخرین دوست با یک قاتل زنجیره ای بدنام آشنا شد. خواندن داستانش واقعاً غم انگیز بود و این داستان هم مزید بر علت شد که حتی کمتر از قبل بتوانم به جهان هستی اعتماد کنم.

به نظرم آشنا شدن با آخرین دوست میتوانست به نفعم باشد اما با این حال نمی دانستم تنهایی مردن غم انگیزتر است یا مردن در کنار دوستی که نه تنها هیچ معنی ای برایت ندارد بلکه

احتمالاً او هم به تو اهمیت زیادی نمی دهد.

وقت همین جور داشت تلف میشد.

باید شانسم را امتحان میکردم و شجاعتی را که صدها هزار روز آخری دیگر هم قبل از من در خود جمع کرده اند جمع میکردم حساب بانکی ام را به صورت آنلاین چک کردم و آن چیزی که از پس انداز دانشگاهم مانده بود به صورت خودکار به حساب جاری ام ریخته شده بود که البته دوهزار دلار بیشتر نبود اما خب برای سر کردن یک روز از کافی هم کافی تر بود میتوانستم به

دیدن مرکز مسافرتهای جهانی بروم آنجا روز آخریها و مهمانان میتوانند فرهنگها و

محیط کشورها و شهرهای مختلف را تجربه کنند.

روی گوشی ام اپلیکیشن آخرین دوست را دانلود کردم خیلی سریع هم پیش رفت انگار که این برنامه میفهمید کل مفهوم وجودش کمبود وقت برای کس دیگری است. اپلیکیشن محیطی آبی داشت که روی آن ساعتی خاکستری به حرکت در می آمد و دو سایه به یکدیگر نزدیک

می شدند و با هم دست میدادند. اپلیکیشن آخرین دوست وارد منوی اصلی شد.

انتخاب کنید.

امروز می میرم
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

sillag

ناظر رمان + کاندیدای مدیریت تالار تایپیست
پرسنل مدیریت
ناظر رمان
کاندیدای مدیریت
دستیار مدیر
ادیتور انجمن
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
راهنمای تک رمان
ویراستار آزمایشی
مترجم آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
354
لایک‌ها
1,400
امتیازها
73
کیف پول من
28,037
Points
506
امروز نمی میرم

روی امروز میمیرم کلیک کردم پیغامی روی صفحه ظاهر شد ما اینجا در شرکت اپلیکیشن آخرین دوست به خاطر از دست دادن شما، بسیار متأسفیم با شما و تمامی کسانی که شما را دوست دارند و حتی کسانی که هیچ وقت دیگر ملاقاتشان نمیکنید ابراز همدردی میکنیم امیدواریم دوستی جدید و با ارزش پیدا کنید و آخرین ساعات زندگیتان را با او بگذرانید خواهشمندیم مشخصات پروفایلتان را برای دستیابی به نتایجی بهتر تکمیل

کنید.

بابت از دست دادن شما، عمیقاً متأسفیم.

صفحه ای باز شد که میتوانستم در آن پروفایلم را کامل کنم

نام متیو تورز

سن: ۱۸

جنسیت مرد

گرما

قد: ۱۷۸ سانتی متر

وزن ۷۴ کیلو

قومیت پورتوریکویی

شغل (خالی)

علایق موسیقی بی هدف گشتن

‏ty.co‏

تیم اپلیکیشن آخرین دوست

فیلم سریال کتاب محبوب کتاب گرگ ،سانان نوشته گابریل ریدز : الان لباس شطرنجی مد

است از مجموعه اسکورپیوس هاتورن

از زندگیتان بگویید تک فرزندم و فقط پدرم رو کنارم داشتم اما پدرم ،الآن دو هفته است که در

کماست و احتمالاً بعد از مرگم به هوش بیاد میخوام یه کاری کنم که بهم افتخار کنه دیگه

نمیتونم یه بچه محتاط باشم - دوست دارم هر چه زودتر با یکی تون آشنا شم

آرزوها میخوام برم بیمارستان و با پدرم خداحافظی کنم و بعد با بهترین دوستم اما نمی خوام

بهش بگم که دارم میمیرم بعد از اون نمیدونم میخوام روی زندگی دیگران تأثیری داشته

باشم و در همین حین یه متیوی تازه ای بشم

حرف آخر میرم دنبالش


جوابهایم را ارسال کردم اپلیکیشن از من خواست که عکسم را آپلود کنم. بین عکسهایی که

روی گوشی موبایلم بود گشتی زدم عکسهای زیادی بود از پنی و اسکرین ش*ات هایی که از

آهنگها گرفته بودم تا به لیدیا توصیه کنم چند تایی هم از خودم که با بابا در پذیرایی نشسته

بودم عکس سال اول دبیرستان هم بود که خیلی ضایع است روی یکی که خودم از خودم گرفته بودم مکث کردم در آن عکس کلاه لوییجی سرم بود که در مسابقات قهرمانی سوپر ماریو گرفته بودم قرار بود عکسم را به وب سایت مسابقات بفرستم تا آنها از آن روی سایتشان استفاده کنند اما بعد فکر کردم من زیاد شبیه پسری که همه اش با کلاه لوییجی این ور و آن ور برود نیستم و برای همین هیچ وقت برایشان نفرستادم اما اشتباه میکردم خودتان فکرش را بکنید این دقیقاً همان پسری است که همیشه دلم میخواست باشم - پسری راحت بامزه و بی خیال هیچ کس نمیتواند به این عکس نگاه کند و بگوید این شخصیت من نیست چون هیچ کدام این افراد من را نمیشناسند و توقعشان این

خواهد بود که من همان آدمی باشم که پروفایلم معرفی میکند.

عکسم را آپلود کردم و پیغام نهایی ظاهر شد

موفق باشی متیو.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

sillag

ناظر رمان + کاندیدای مدیریت تالار تایپیست
پرسنل مدیریت
ناظر رمان
کاندیدای مدیریت
دستیار مدیر
ادیتور انجمن
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
راهنمای تک رمان
ویراستار آزمایشی
مترجم آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
354
لایک‌ها
1,400
امتیازها
73
کیف پول من
28,037
Points
506
۱:۵۹ صبح

روفوس

پدر و مادر پرورشگاهی ام که خانه شان را در اختیار بی سرپرستان گذاشته بودند، در پایین پله ها منتظرم بودند اول به محض اینکه فهمیدند میخواستند وارد اتاقم شوند اما مالکوم نقش محافظم را بازی کرد خوب میدانست هنوز کمی وقت لازم دارم لباس دوچرخه سواری ام را پوشیدم - شلوار تنگ باشگاهم را با ش*و*ر*ت ورزشی آبی رنگ بسکتبالی ام پوشیدم تا دم و دستگاهم مثل مرد عنکبوتی معلوم نشود و کاپشن پشمی محبوبم را برداشتم - هیچ راه دیگری جز دوچرخه به نظرم نمیرسید که با آن بتوانم در روز آخر در شهر بچرخم کلاه ایمنی ام را برداشتم چون به هر حال ایمنی مهم بود برای بار آخر به اتاقم نگاهی انداختم گریه نکردم به هیچ وجه جدی میگویم حتی وقتی یاد بازیهای بچگانه مان در این اتاق افتادم چراغ را روشن گذاشتم و موقع بیرون رفتن در را نبستم تا مالکوم و تاگو برای برگشتن حس بدی نداشته باشند.

مالکوم لبخند ریزی زد داشت سعی میکرد خودش را خونسرد نشان دهد، اما اصلاً از این کارها بلد نبود. خوب میدانستم که در ذهنش چه خبر است. اوضاع بقیه هم همین طور بود. اگر بازی

برعکس میشد من هم همین طور میشدم

پرسیدم: واقعاً فرانسیس رو بیدار کردی؟
"اره."
احتمالش وجود داشت که به دست ناپدری ام کشته شوم شما حق نداشتید او را بیدار کنید

مگر اینکه ساعت زنگ دارش باشید.

دنبال مالکوم به پایین پله ها رفتم تاگو جن لوری و فرانسیس آنجا بودند، اما هیچ سوالی نپرسیدند. اولین چیزی که دلم میخواست بپرسم این بود که خبری از ایمی شنیدند یا نه، مثلاً

اینکه نکند خاله اش نگهش داشته و نگذاشته بیاید. اما این سؤال درستی نبود. واقعاً امیدوار بودم ایمی نظرش را عوض نکرده باشد و به دیدنم بیاید.

همه چیز درست میشود فقط الآن باید تمرکزم را بگذارم روی آدم هایی که اینجا بودند.

چشمان فرانسیس از بیداری داشت بیرون میزد و لباس خواب حوله ای شکلش را پوشیده بود.

بیشتر شبیه خلاف کارهای پول داری شده بود که کارشان پول روی پول گذاشتن است و خبری از

آن تکنسینی که اندک درآمدش را خرج ما میکند .نبود مرد خوبی بود اما موهای

در هم ریخته اش او را شبیه دانشمندان دیوانه کرده بود و اصلاح سرش توسط خودش برای

صرفه جویی مالی هم کمکی به چهره اش نکرده بود کارش احمقانه بود که خودش مویش را

اصلاح میکرد چون تاگو یک آرایشگر تمام عیار است شوخی نمیکنم تاگو بهترین مدل موی

محو را در شهر میزند. به نظرم این ع*و*ضی باید هر چه زودتر آرایشگاه خودش را بزند و بی خیال رؤیای فیلم نامه نویسی اش شود هر چند فرانسیس زیادی سفید است که مدل موی محو به او

بیاید.

جن لوری چشمانش را با یقه تیشرت دانشگاه سابقش پاک کرد و عینکش را دوباره به چشمش گذاشت روی لبه صندلی نشسته بود مثل وقتهایی که با هم فیلم های جنایی و ترسناک محبوب تاگو را میدیدیم و درست مثل همان وقتها بلند شد. اما این بار نه به خاطر انفجار یا قتلی چندش این بار من را در آ*غ*و*ش کشید و روی شانه هایم گریه کرد. این اولین باری بود که از زمان گرفتن خبر مرگم کسی در آغوشم میگرفت و دلم نمی خواست بگذارم رهایم کند. اما باید به راهم ادامه میدادم همین جور که کف زمین را نگاه میکردم جن کنارم ایستاد. گفتم یه نون خور کمتر نه؟ هیچ کس نخندید شانه ام را بالا انداختم بلد نبودم چطور این کار

را بکنم. هیچ کس به شما یاد نمیدهد که چگونه بقیه را برای مرگتان آماده کنید. مخصوصاً

وقتی جوان هفده ساله و سالمی هم باشید اوضاع کمی سخت تر است. گفتم: می آین سنگ

کاغذ، قیچی؟"

مشتم را به کف دستم زدم و قیچی آوردم اما کسی همراهی نکرد دوباره انجامش دادم و این بار سنگ آوردم باز هم کسی همراهی نکرد بی خیال بچه ها دوباره بازی کردم و مالکوم کاغذ آورد در مقابل قیچی من یک دقیقه ای طول کشید و ما چند دستی بازی کردیم فرانسیس و

جن لوری را راحت میشد شکست داد آخر به تاگو رسیدم و سنگ بر قیچی پیروز شد.

مالکوم گفت: دوباره تاگو آخرین لحظه کاغذش رو تبدیل به سنگ کرد.

تاگو سرش را تکان داد پسر من هیچ وقت با روف تقلب نمیکنم چه برسه به امروز تاگو را دوستانه هلی دادم و گفتم چون خنگی

زنگ در به صدا درآمد.

سریع به سمت در پریدم قلبم داشت از جا کنده میشد و بازش کردم صورت ایمی چنان سرخ شده بود که اصلاً نتوانستم ماه گرفتگی روی گونه اش را تشخیص دهم

ایمی پرسید: "شوخیات گرفته؟

سرم را به نشانه منفی تکان دادم میتونم زمان تماسشون رو روی تلفنم نشونت بدم ایمی گفت: روز آخرت رو نمیگم این رو میگم.... رفت کنار و به پایین پله ها اشاره کرد... جایی

که یک با آن چهره درب و داغون شده اش ایستاده بود همانی که گفته بودم تا زنده هستم

نمی خواهم ببینمش.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

sillag

ناظر رمان + کاندیدای مدیریت تالار تایپیست
پرسنل مدیریت
ناظر رمان
کاندیدای مدیریت
دستیار مدیر
ادیتور انجمن
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
راهنمای تک رمان
ویراستار آزمایشی
مترجم آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
354
لایک‌ها
1,400
امتیازها
73
کیف پول من
28,037
Points
506
۲:۰۲ صبح

متیو

نمیدانم در کل دنیا چند حساب کاربری در آخرین دوست فعال است اما در حال حاضر چهل و دو نفر فقط در شهر نیویورک آنلاین هستند و نگاه کردن به این افراد درست مثل روز اول کلاسها در سالن همایشهای مدرسه است فشار زیادی هست و نمی دانم از کجا میشود

شروع کرد تا اینکه اولین پیام را گرفتم

پاکت نامه ای آبی رنگ در صندوق پیام هایم چشمک میزد و منتظر بود تا آن را باز کنم خبری از عنوان پیام نبود فقط یک سری اطلاعات ابتدایی وندی ما گرین، ۱۹ ساله زن از منهتن نیویورک ۳.۵ کیلومتری شما روز آخری نبود فقط دختری بود که تا دیر وقت بیدار مانده بود و میخواست به کسی تسلی دهد در زندگی نامه اش خودش را خوره کتاب و هر چیزی که مربوط به اسکورپیوس هائورن باشد معرفی کرده بود و همین نقطه اشتراک، احتمالاً، باعث شده بود به من پیام دهد. همین طور عاشق پیاده روی هم بود. مخصوصاً، در اواخر ماه مه که

هوا عالی است. من تا اواخر ماه مه زنده نخواهم بود خانم وندی ما با خودم فکر کردم چند وقت است که این را در پروفایلش نوشته و اینکه اصلاً کسی پیدا شده که به او بگوید صحبت از آینده ممکن است به روز آخریها بر بخورد و باعث شود خیلیها فکر کنند که او دارد پر بیشتر زندگی کردنش را میدهد یا نه از اینها گذشتم و روی عکسش کلیک کردم به نظر خوب می رسید - دختری با پو*ست روشن چشمان و موهایی قهوه ای دماغی که حلقه داشت و

لبخندی کشیده پیام را باز کردم

وندی ما جی (۲:۰۲) (صبح) سلام متیو خیلی سلیقه ات توی کتاب خوبه شرط میبندم دلت

میخواست شنل ضد مرگ داشتی نه؟!

مطمئنم منظوری ندارد اما بین قضاوتم از پروفایلش و این پیام او بیشتر با پتک به سرم کوبید تا

دلداری ای که انتظارش را داشتم اما سعی میکنم با او بی ادب نباشم

متیوتی (۲:۰۳) (صبح) سلام وندی ما ممنون تو هم سلیقه خیلی خوبی داری

وندی ما جی (۲:۰۳) (صبح) اسکورپیوس هائورن خداست.... حالت چطوره؟

متیوتی ۲:۰۳) صبح زیاد خوب نیستم نمیخوام از اتاقم بیام بیرون اما باید بیام و برم بیرون

ببینم چه خبره

وندی ما جی (۲:۰۳ صبح تماست چه جوری بود؟ ترسیدی؟

متیوتی (۲:۰۴) صبح یه کمی ترسیدم.... خیلی در واقع

وندی ما جی ۲:۰۴) صبح خخخ تو خیلی بامزه ای واقعاً هم نازی مامان و بابات حتماً دارن دیوونه میشن نه؟

متیوتی (۲:۰۵ صبح نمیخوام بی ادبی کنم اما دیگه باید برم شبت خوش وندی ما.

وندی ما جی (۲:۰۵ صبح مگه چی گفتم؟ چرا شما روز آخریها همیشه ولم میکنید میرید؟

متیو تی (۲۰۰۵) چیزی نبود واقعاً فقط اینکه خیلی سخته مامان و بابام دیوونه شن وقتی

مامانم مرده و بابام هم توی کماست

وندی ما جی ۲:۰۵) صبح من از کجا باید میدونستم؟

متیوتی ۲:۰۵) صبح توی پروفایلم نوشتم

وندی ما جی (۲:۰۵) صبح باشه حالا هر چی من قراره تجربه جدیدی داشته باشم میخوام

قبلش یه کم تمرین کنم میتونی کمکم کنی؟

صفحه را در حین اینکه داشت پیغام دیگری تایپ میکرد بستم و برای همیشه بلاکش کردم ترسش را درک میکنم اگر موفق شود از این طریق خیانت کند برای او و نامزدش ناراحت می شوم اما کاری از دست من برنمی آید که بتوانم جلویش را بگیرم چند تا پیام دیگر هم گرفتم این ها

عنوان: ۴۲۰

کوین و کلی. ۲۱ ساله مرد.

از برانکس نیویورک (۶) کیلومتری شما

روز آخری؟ خیر.

عنوان تسلیت، متیو (چه اسم قشنگی).

فیلی بویزر ۲۴ ساله مرد

از منهتن نیویورک (۴) کیلومتری شما

روز آخری؟ خیر.

‏(nbookcity.co‏

عنوان مبل میفروشی؟ فقط شرایطش خوب باشه

جی مارک ۲۶ ساله مرد.

از منهتن نیویورک (۲) کیلومتری شما

عنوان مردن ضایع است نه؟

اله آن ۲۰ ساله زن

از منهتن نیویورک ۴.۵ کیلومتری شما

روز آخری؟ بله.

پیام کوین و کلی را نادیده گرفتم اصلاً علاقه ای به کشیدن مواد در روز آخر زندگی ام نداشتم.

پیام جی مارک را هم پاک کردم چون نمیخواستم مبلمان را بفروشم بابا برای چرتهای آخر

هفته اش بهش نیاز داشت اما میخواهم پیام فیلی را جواب بدهم - چون اول آمده بود.

فیلی بی ۲:۰۶) (صبح) سلام متیو حالت چطوره؟

متیوتی (۲:۰۸) صبح سلام، فیلی مسخره است که بگم زنده ایم؟

فیلی بی (۲۰۰۸) صبح نه مطمئنم خیلی سخته اصلا نمیتونم روزی رو تصور کنم که قاصد

مرگ بهم زنگ بزنه مریضی چیزی هستی؟ برای مردن زیادی جوونی متیو تی (۲۰۰۹) صبح کاملاً سالمم آره از اینکه چه جوری قراره اتفاق بیفته میترسم. اما یه جورهایی استرس دارم که اگه نرم بیرون از خودم حسابی نا امید بشم. مطمئناً نمی خوام با مردن توی آپارتمانم بپوسم

فیلی بی ۱۲:۰۹ صبح) من میتونم کمکت کنم

متیوتی (۱۲:۰۹ صبح) توی چی کمک کنی؟

فیلی بی ۲:۰۹) صبح مطمئن شم که نمیری

متیوتی (۲۰۰۹) صبح این چیزی نیست که کسی بتونه جلوش رو بگیره

فیلی بی (۲:۱۰) صبح من میتونم به نظر بچه با حالی می آی که لایق مردن نیست. بسپر به

من اما مثل یه راز بین ما باقی میمونه درمان مرگ تو پیش منه سریع فیلی را بلاک کردم و پیام اله را باز کردم شاید واقعاً تا سه نشه بازی نشه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

sillag

ناظر رمان + کاندیدای مدیریت تالار تایپیست
پرسنل مدیریت
ناظر رمان
کاندیدای مدیریت
دستیار مدیر
ادیتور انجمن
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
راهنمای تک رمان
ویراستار آزمایشی
مترجم آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
354
لایک‌ها
1,400
امتیازها
73
کیف پول من
28,037
Points
506
روفوس

ایمی آمد جلوی من و به سمت یخچال هلم داد وقتی پای خشونت وسط باشد او با کسی شوخی ندارد دلیلش این است که پدر و مادرش موقع دزدی از سوپر مارکتی دست به یکی کرده و حسابی صاحب و پسر بیست ساله اش را زده بودند و از آن به بعد خشونت در خانواده شان شکل گرفت اما قرار نبود به با چپ و راست کردن من مثل پدر و مادرش به زندان

نگاش کن روفوس چه فکری توی اون کله احمقت بود؟ اصلاً به یک که به کابینت آشپزخانه تکیه داده بود نگاه نکردم وقتی آمد داخل دیدم چه بلایی سرش آوردم - یک چشمش بالکل بسته شده بود ل*بش بریده بود جای خون خشک شده هم روی پیشانی باد کرده اش معلوم بود جن لوری کنارش ایستاده بود و روی پیشانی اش یخ می گذاشت. نمی توانستم توی روی او هم نگاه کنم حتماً خیلی از دستم ناامید شده بود مهم نیست روز آخرم هست یا نه تاگو و مالکوم دو طرفم ایستادند اما ساکت بودند چون فرانسیس

حسابی حالشان را به خاطر تا دیر وقت بیرون ماندن با من و جا آوردن حال یک گرفته بود. یک پرسید شجاعتت رو موش خورده نه؟

ایمی سریع برگشت: خفه شو! گوشی اش را محکم روی کابینت کوبید، همه ترسیدند. دنبال ما نیاید. در آشپزخانه را باز کرد فرانسیس جوری به پله تکیه داده بود که هم بتواند بفهمد چه اتفاقی دارد می افتد و هم آن قدری به من نزدیک نباشد تا مجبور شود یک روز آخری را تنبیه کند

يا حرف بدی به او بزند.

ایمی مچ دستم را گرفت و دوباره به پذیرایی کشاند. خب که چی؟ قاصد مرگ بهت زنگ زده و فکر کردی میتونی هر غلطی دلت خواست بکنی؟

به نظرم یک به او نگفته که موقع زدنش قاصد مرگ با من تماس گرفت. "من.... "چی؟"

دلیلی برای دروغ گفتن ندارم میدونست که میرم سراغش ایمی قدمی به عقب برداشت انگار که هیولایی هستم که ممکن است کنترلم را از دست بدهم و همین بلا را سر او هم بیاورم همین فکرش کافی بود تا من بمیرم

"ببین ایمی من ترسیده بودم همین جوری اش قبل اینکه قاصد مرگ بهم زنگ بزنه و این نارنجک رو توی دامنم بندازه فکر میکردم آینده ای ندارم نمره هام افتضاحه، دیگه داره هجده سالم میشه تو رو از دست داده بودم و به خاطر اینکه نمیدونستم چی میشه کنترلم رو از

دست دادم احساس میکردم هیچی نیستم و یک هم تقریباً همین مزخرفات رو بهم گفت. ایمی گفت: درست نیست که فکر کنی هیچی نیستی همین جور که سمنم می آمد کمی

می لرزید دیگر از من نمیترسید دستم را گرفت و روی مبلی نشستیم که برای اولین بار بهم گفت میخواهد پلوتون را به خاطر خاله اش ترک کند. ظاهراً خاله اش آن قدری پول جمع کرده بود که بتواند از او نگهداری کند یک دقیقه بعدش با من هم بهم زد چون میخواست زندگی تازه ای را شروع کند و گذشته اش را دنبال خودش نکشد یک آدم ع*و*ضی که هم کلاسی دوران دبستانش بود این توصیه مسخره را به او کرده بود. این هم کلاسی ع*و*ضی کسی نبود جزیک دستم را گرفت و در حالی که اشک میریخت وقتی آمد آن قدر عصبانی بود که شک داشتم همچین کاری کند گفت دیگه ر*اب*طه ما معنایی نداشت. همون طوری که گفتی دیگه دلیلی برای دروغ گفتن توی روز آخر وجود نداره من درباره عشقمون اشتباه فکر میکردم اما این به اون معنی نیست که دوستت ندارم تو همیشه وقتی نیاز داشتم و عصبانی و ناراحت بودم کنارم بودی وقتی هم از همه چی خسته میشدم این تو بودی که من رو خوشحال میکردی هیچ کس توی دنیا نمیتونه این همه احساس رو به کسی هدیه بده من را ب*غ*ل کرد صورتش را روی شانه ام گذاشت دقیقاً همان طوری که قدیم ها موقع آرامشش سرش را روی س*ی*نه ام میگذاشت و با هم برنامه های مستند تاریخی میدیدیم من هم او را ب*غ*ل کردم چون هیچ

حرف تازه ای نداشتم خیره من را نگاه کرد و صورتش را جلو آورد.

تاگو وارد پذیرایی شد و چشمانش را پوشاند: اوه اوه! شرمنده

برگشتم عقب و گفتم: مشکلی نیست.

تاگو گفت: باید مراسم ختم رو برگزار کنیم اما راحت باشید وقت هست. هر چی باشه امروز روز توئه آخ نه شرمنده روز تو نیست نه اون جوری که مثلاً تولدت یا چیزیه کاملاً برعکس

گ*ردنش را پیچاند. من میرم بقیه رو جمع کنم

ایمی گفت: نمی خوام اذیتت کنم تا وقتی که همه وارد اتاق نشدند رهایم نکرد. به آ*غ*و*ش نیاز داشتم منتظر بودم همه پلوتونیها را برای بار آخر هم شده در آ*غ*و*ش بگیرم و باز

بعد از مراسم ختم منظومه شمسی خودمان را درست کنیم

روی مرکز مبل نشستم به سختی نفسم از س*ی*نه ام در می آمد مالکوم سمت . چپم نشست ایمی

سمت راستم و تاگو جلوی پایم اما یک فاصله اش را حفظ کرد داشت با گوشی ایمی ور میرفت خیلی بدم می آمد که داشت با گوشی او ور میرفت اما این من بودم که گوشی او را شکستم و

برای همین باید به سکوتم ادامه میدادم

این اولین مراسم ختم روز آخری ای بود که توش حضور داشتم چون خانواده ام برایشان مهم نبود که مراسم ختمشان را زودتر بگیرند هر چه باشد ما فقط همدیگر را داشتیم و به کس دیگری هم احتیاج نداشتیم نه همکار و نه دوستی شاید اگر قبلاً تجربه مراسم ختم های

این چنینی را داشتم برای جوری که جن لوری رو به من و بدون نگاه کردن به دیگران صحبت

می کرد آمادگی بیشتری داشتم باعث میشد احساس ضعف و عریانی کنم به گریه افتادم

درست مثل وقتی که کسی برایم آهنگ تولدت مبارک را میخواند - جدی می گویم این کار هر

سال اشکم را در می آورد و هیچ وقت تکراری نمی شود.

نمی شد.

.... تو هیچ وقت گریه نکردی با اینکه از همه بیشتر حق این کار رو داشتی ولی انگار میخواستی چیزی رو به کسی ثابت کنی دیگران.... جن لوری حتی نظری هم به دیگران نمی انداخت حتی ذره ای چشم از چشمانم برنمی داشت انگار که داشتیم مسابقه نگاه کردن می دادیم. این کارش لایق احترام بود. همه گریه میکردند اما چشمهای تو روفوس چشم هات خیلی غمگین بود. چند روزی به هیچ کدوممون نگاه نکردی مطمئن بودم که اگه روزی کسی بیاد و جای من رو بگیره تو اصلاً متوجه نمیشی شکافی که توی وجودت بود خیلی عمیق بود. تا اینکه تو

دوست هات رو پیدا کردی

برگشتم و دیدم ایمی هم چشم از من برنمی دارد - همان نگاهی بود که وقتی با من بهم زد

داشت.

فرانسیس گفت: من همیشه از اینکه شما با هم بودین حس خوبی داشتم

مطمئنم حداقل درباره امشب صحبت نمیکرد مردن مزخرف است شرط میبندم همین طور است اما زندان افتادن در حالی که زندگی بدون تو در جریان است از آن هم بدتر است.

فرانسیس کماکان به نگاه کردن ادامه میداد اما چیزی نمی گفت بالآخره به مالکوم اشاره کرد که بیاید. کل روز رو وقت نداریم نوبت توئه مالکوم

مالکوم پا شد و آمد وسط اتاق پشت به آشپزخانه قوز کرد گلویش را صاف کرد و خیلی هم شدید این کار را انجام داد انگار که چیزی در مری اش گیر کرده بود و در همین حین و بین چند قطره ای هم از آب دهانش بیرون ریخت. او همیشه شلخته بود از آن آدمهایی که ناخواسته آبرو و حیثینتان را میبرد مثلاً سر میز غذا یا حرف زدنش بدون فکر اما ریاضی یاد دادنش خوب بود و می توانستید در گفتن رازتان به او اعتماد کنید اگر میخواستم در مراسم ختمش حرفی بزنم این

چیزها را میگفتم تو.... داداش ما بودی روف این مزخرفه خیلی مزخرفه سرش آویزان بود و با پو*ست دست چپش ور میرفت اونها باید به جای تو به من زنگ میزدن

این رو نگو جدی میگم خفه شو.

گفت: منم جدی میگم میدونم هیچ کس تا ابد زندگی نمیکنه اما تو باید بیشتر از بقیه زندگی کنی تو از بقیه مهمتری درستش اینه من یه آدم بیخودم که حتی نمیتونم شغلم توی

سوپر مارکت رو نگه دارم اون وقت تو....

پریدم وسط حرفش دارم میمیرم پا شدم اعصابم خرد شد و دیوانه وار با مشت کوبیدم به بازویش اصلاً هم حاضر نبودم به خاطر کارم عذرخواهی کنم من دارم میمیرم و نمیشه عمر رو معامله کرد تو هم بیخود نیستی میتونی اوضاعت رو راس و ریس کنی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

sillag

ناظر رمان + کاندیدای مدیریت تالار تایپیست
پرسنل مدیریت
ناظر رمان
کاندیدای مدیریت
دستیار مدیر
ادیتور انجمن
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
راهنمای تک رمان
ویراستار آزمایشی
مترجم آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
354
لایک‌ها
1,400
امتیازها
73
کیف پول من
28,037
Points
506
تاگو پا شد در حالی که گ*ردنش را ماساژ میداد گفت روف دلم برای وقت هایی که این جوری دهنمون رو میبندی تنگ میشه همیشه وقتی میخوام مالکوم رو بابت خوردن غذامون و دو بار سیفون نکشیدن بکشم این تویی که جلوم رو میگیری دلم میخواست تا وقتی پیرمرد شدیم اون لیوان مسخره ات رو ببینم تاگو عینکش را از چشمانش برداشت و اشکانش را با پشت دستش که حالا مشت شده بود پاک کرد بالا را نگاه کرد، مثل اینکه منتظر بود جعبه ای

اچ

چیزی از سقف پایین بیفتد تو قرار بود زنده بمونی

هیچ کس چیزی نمی گفت هر چه میگذشت بیشتر گریه میکردند صدای عزاداری عزیزانم قبل از مرگم تنم را می لرزاند میخواستم دلداریشان بدهم اما نمی توانستم از لاک خودم بیرون بیایم وقتی خانواده ام را از دست داده بودم خیلی طول کشید تا بر احساس گناهم غلبه کنم، اما حالا اصلاً نمیتوانستم از پس این احساس گناه روز آخر زندگی ام بربیایم احساس گناه

تنها گذاشتن کسانی که سخت دوستشان داشتم.

ایمی بلند شد و به وسط اتاق آمد و همه میدانستند که قرار است اوضاع بدتر هم بشود. وحشتناک بود. احمقانه است که فکر کنم توی یه کابوس گیر کردم؟ همیشه فکر میکردم بقیه شلوغش میکنن که توی لحظات سخت پای کابوس رو وسط میکشن و میگن وای مثل یه کابوسه جدی میگم واقعاً این حسیه که بعد از اتفاقات بد زندگی به آدم دست میده؟ نمیدونم دلم میخواست به جاش چی بگن اما حالا میتونم بگم که حق با اونها بود. بذار همه فکر کنن حرفم تکراریه اما دلم میخواد از این کابوس بیدار شم اگه نمیتونم بیدار شم دلم میخواد برای همیشه خواب بمونم و این فرصت رو داشته باشم که رؤیای اتفاقهای زیبا رو با تو ببینم مثل وقتهایی که به من برای خودم نگاه میکردی و نه این ماه گرفتگی مسخره روی

صورتم."

ایمی دستش را روی قلبش گذاشت و فشارش داد خیلی درد داره روفوس فکر کردن به اینکه نباشی بهم زنگ بزنی یا.... دیگر نگاهم نمیکرد برگشته بود و به چیزی پشت سرم خیره شده بود دستانش افتاد کسی به پلیس زنگ زده؟

از صندلی ام پریدم هوا و چراغهای قرمز و آبی ماشین پلیس را جلوی خانه دیدم بدجوری ترسیده بودم یک لحظه بیشتر طول نکشید اما به نظرم یک عمر گذشت حتی هشت تا عمر فقط یک نفر بود که از دیدن پلیس نترسید یا شگفت زده نشد برگشتم به ایمی و چشمان او با

چشمان من هم زمان به روی یک برگشتند.

ایمی گفت: "ع*و*ضی" با خشونت به سمتش رفت و گوشی اش را از او قاپید یک داد زد اون من رو زده برام مهم نیست تاریخ مصرفش گذشته باشه

ایمی داد زد: مگه گوشته که تاریخ مصرف داشته باشه؟ اونم یه انسانه

خدای من نمیدانم یک چه جوری این کار را کرده بود چون اصلاً تماسی نگرفت. اما به هر حال
موفق شده بود پلیسها را به مراسم ختم من بکشاند. امیدوارم در همین چند دقیقه ای که باقی

مانده قاصد مرگ به این ع*و*ضی زنگ بزند. تاگو در حالی که چرخاندنهای سرش شدیدتر شده بود گفت: از در پشتی فرار کن شما هم باید با من بیاین شماها هم با من بودین

مالکوم گفت: ما سرعتت رو کم میکنیم میتونیم باهاشون صحبت کنیم

صدای درآمد.

جن لوری به آشپزخانه اشاره کرد. "برو." کلاه ایمنی ام را برداشتم و عقب عقب به سمت آشپزخانه رفتم پلوتونی ها را تا میتوانستم نگاه کردم بابا میگفت خدا حافظی ممکن ترین غیر ممکن است چون هیچ وقت دلت نمی خواهد به زبان بیاوری اش اما احمقانه است که وقتی فرصتش را داری از آن استفاده نکنی در مراسم

ختمم بهم خیانت شد چون کسی به مراسم آمد که نباید می آمد. سرم را تکان دادم و به سمت در پشتی دویدم نفس نفس زنان از حیاط پشتی که همه ازش

به خاطر پشه های موزی و حشرات گیاهان متنفر بودیم بیرون رفتم و از نرده ها پریدم یواشکی به سمت در جلویی رفتم که ببینم میتوانم دوچرخه ام را بردارم یا نه ماشین پلیس بیرون پارک شده بود اما هر دو مأمور حتماً به داخل رفته بودند شاید هم یک من را لو داده بود و الآن در

حیاط پشتی بودند. دوچرخه ام را برداشتم و با آن در پیاده رو شروع به دویدن کردم و به سرعت

روی دوچرخه ام پریدم تا از آنجا دور شوم

نمیدانم کجا میروم اما به راهم ادامه میدهم. از مراسم ختمم جان سالم به در بردم اما آرزو میکردم کاش مرده بودم
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

sillag

ناظر رمان + کاندیدای مدیریت تالار تایپیست
پرسنل مدیریت
ناظر رمان
کاندیدای مدیریت
دستیار مدیر
ادیتور انجمن
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
راهنمای تک رمان
ویراستار آزمایشی
مترجم آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
354
لایک‌ها
1,400
امتیازها
73
کیف پول من
28,037
Points
506
متیو

۲:۵۲ صبح

سه هم شد اما بازی نشد حتی نمیتوانم بگویم که اله واقعاً روز آخری بود یا نه اما بدون اینکه زیاد کشش دهم سریع بلاکش کردم چون همه اش لینکی برایم میفرستاد که وارد سایت فیلم هایی بامزه از شوخی های خطرناک شوم بعدش خیلی سریع اپلیکیشن را بستم باید اعتراف کنم احساس میکنم رفتارم در زمینه اعتماد نکردن به دیگران کاملاً توجیه شد؛ چون واقعاً آدم ها میتوانند بد ج*ن*س باشند پیدا کردن راهی برای یک مکالمه با احترام متقابل سخت

است، چه برسد دیگر به پیدا کردن دوست آخر باز هم اعلان پیامهای جدید داشتم اما همه را نادیده گرفتم و به سراغ مرحله دهم بازی نابودی تاریک رفتم یک بازی خشن ایکس باکس اینفینیتی که همه اش دلم میخواست دنبال کدهای تقلبش بگردم شخصیت من در بازی کوو نام داشت یک جادوگر لول

هفدهمی که جای مویش آتش داشت و نمیتوانست بدون اینکه پیشکشی به شاهزاده بدهد، از سرزمین فقیر و پادشاهی بگذرد برای همین پیاده رفتم البته کوو پیاده رفت از تمام فروشندگان دوره گردی که سعی داشتند آشغال پاشغالشان را به من بفروشند گذشتم و به سراغ

دزدان دریایی رفتم حتماً حواسم نبود چون در راه بندر پای کوو رفت روی مین و اصلاً وقت روح شدن را نداشتم - دستانش پرت شد داخل پنجره ای سرش مثل موشک به هوا رفت و

پاهایش کاملاً منفجر شد.

موقع لود شدن دوباره بازی قلبم تندتر میزد تا اینکه صفحه دوباره باز شد و کوو ناگهان روی

آن ظاهر شد. درست مثل روز اولش کوو خوب خودش را درست کرده بود.

اما من نمیتوانم دوباره زنده شوم

اینجا دارم وقتم را تلف میکنم .....

دو قفسه کتاب در اتاقم هست قفسه آبی رنگ پایینی شامل کتابهای محبوبم بود که دلم نیامده بود آنها را به بیمارستان کودکان که ماهیانه برایشان کتاب میفرستادم اهدا کنم قفسه

سفید بالایی شامل کتابهایی بود که همیشه دلم میخواست بخوانم ... کتابها را در دستم گرفتم انگار که وقت خواندن همه شان را داشتم دلم میخواست بدانم

چه بلایی سر این پسر که بعد از مرگش طی مراسمی احیا شده بود می آید. یا این دختری که خواب پیانو میدید و به خاطر تماس قاصد مرگ با پدر و مادرش نتوانست به مسابقات استعدادیابی مدرسه اش برود یا این قهرمانی که همه او را به نام امید مردم میشناختند و پیامی از پیشگوهای مرگی که مثل قاصد مرگ عمل میکردند گرفت که قرار است شش روز قبل از نبرد نهایی که کلید پیروزی شان علیه پادشاه تمام بدی ها بود بمیرد. تمام این کتابها را پخش زمین کردم حتی چند تا از کتابهای محبوبم را هم به زمین پرت کردم چون دیگر

تقسیم بندی بین کتابهای محبوبم و کتابهایی که هرگز محبوبم نمی شوند بی معنی بود. سریع به سراغ بلندگوهایم رفتم و نزدیک بود آنها را هم به دیوار بکوبم اما در آخرین لحظه جلوی خودم را گرفتم کتابها به برق احتیاج نداشتند اما بلندگوها بدون برق کار نمی کردند همه چیز میتوانست همین جا با برق گرفتگی تمام شود بلندگوها و پیانو من را یاد تمام آن وقتهایی می انداختند که با عجله به خانه بر میگشتم تا بتوانم قبل از برگشت بابا از شیفتش در نوشت افزار فروشی بیشتر برای خودم وقت داشته باشم و موسیقی گوش بدهم. دلم میخواست

آواز بخوانم اما نه آن قدر بلند که همسایه ها بشنوند.

نقشه روی دیوار را پاره کردم هیچ وقت تا حالا به خارج از نیویورک سفر نکرده بودم و دیگر هیچ وقت نمیتوانستم سوار هواپیما شوم و به مصر بروم و اهرام ثلاثه و معابدشان را ببینم یا به

سرزمین مادری بابا پورتوریکو سفر کنم و جنگلهای بارانی ای را که بابا مدام از آنها صحبت می کرد ببینم نقشه را تکه و پاره کردم تمام شهرها و کشورها را به پایین کشیدم

بلبشویی شد. مثل قهرمان فیلمهای در پیت هالیوودی روی ویرانه های دهکده جنگ زده اش ایستاده بودم دهکده ای که آدم بدها به خاطر اینکه نتوانستند او را پیدا کنند بمبارانش کرده بودند. البته که جای ساختمانهای ویران شده و تیرتخته های به هم پیچیده زیر پای من کتابهای پشت و رو شده ای بود که شیرازه شان باز شده بود و چند تایی هم روی هم افتادند.

دیگر نمیخواستم همه چیز را به حالت اولش برگردانم و گرنه مجبور بودم کتابها را به ترتیب حروف الفبا بچینم و نقشه را ذره ذره با چسب به هم وصل کنم باور کنید برای تمیز کردن اتاقم

بهانه نمی آورم. به سمت ایکس باکس اینفینیتی برگشتم و کوو را دیدم که دوباره زنده شده همه چیزش سر جایش بود اصلا انگار نه انگار همین یک دقیقه پیش منفجر شده بود کوو در نقطه شروع ایستاده

بود و منتظر بود حرکتش دهم ایکس باکسم را خاموش کردم باید کاری میکردم گوشی ام را دوباره برداشتم و برنامه آخرین دوست را باز کردم. امیدوام بتوانم از آدمهایی که مثل مین میمانند عبور کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا