VIP کتاب هر دو در نهایت می‌میرند| اثر آدام سیلورا

  • نویسنده موضوع sillag
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 30
  • بازدیدها 191
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

sillag

ناظر رمان + کاندیدای مدیریت تالار تایپیست
پرسنل مدیریت
ناظر رمان
کاندیدای مدیریت
دستیار مدیر
ادیتور انجمن
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
راهنمای تک رمان
ویراستار آزمایشی
مترجم آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
354
لایک‌ها
1,400
امتیازها
73
کیف پول من
28,037
Points
506
این خانه هم مأوای من بود و هم زندانم برای یک بار هم که شده باید از آن بزنم بیرون و هوای آزاد را حس کنم به جای اینکه همین‌طوری سرم را بیندازم پایین و از جایی به جای دیگر بروم باید بین راه درخت ها را بشمارم شاید آواز مورد علاقه ام را بلند بخوانم و پایم را به آب رودخانه هادسون بزنم تمام تلاشم را بکنم تا به عنوان مرد جوانی به خاطر آورده شوم که زیادی زود مرد.
ساعت یک صبح شد. باورم نمیشود که دیگر هرگز به اتاق خوابم برنمی‌گردم در ورودی را باز کردم دستگیره را چرخاندم و در را باز کردم. سرم را تکان دادم و در را بستم حاضر نبودم وارد دنیایی شوم که قرار بود قبل از آن‌که وقتش برسد من را بکشد.

۱:۰۵ صبح

روفوس امتریو

قاصد مرگ وقتی به من زنگ زد که داشتم به قصد کشت دوست پسر نامزد سابقم را می‌زدم. هنوز بالای سرش بودم و زانوهایم را روی شانه‌اش گذاشته بودم تا جم نخورد و تنها دلیلی که با مشت نزدم توی چشمش این بود که گوشی در جیبم زنگ میخورد صدای زنگ قاصد مرگ آن قدر بلند و تابلو است که همه آن را خوب می‌شناسند حالا چه از تجربه شخصی چه از اخبار، چه از این سریال‌های مسخره تلویزیونی که از آن استفاده می‌کردند. بر و بچه ها تاگو و مالکوم دیگر تشویق و تهییجم نمی‌کردند که بیشتر بزنمش در سکوت غرق شده بودند و منتظر بودم هر لحظه گوشی این پسرک احمق یک هم زنگ بزند اما هیچ خبری نشد. فقط

گوشی من بود که زنگ میخورد شاید این تماس به معنای آن بود که مردن من به معنای زندگی او است. تاگو گفت:"- باید برش داری." روف داشت از بزن بزن فیلم برداری می‌کرد. عاشق دیدن جنگ و دعواها به صورت آنلاین بود اما حالا همین جور خیره داشت به گوشی اش نگاه میکرد. انگار ترسیده بود که گوشی او هم زنگ بخورد. گفتم" غلط کردن. "قلبم داشت تند میزد حتی تندتر از اولین باری که خفتش کردم
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

sillag

ناظر رمان + کاندیدای مدیریت تالار تایپیست
پرسنل مدیریت
ناظر رمان
کاندیدای مدیریت
دستیار مدیر
ادیتور انجمن
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
راهنمای تک رمان
ویراستار آزمایشی
مترجم آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
354
لایک‌ها
1,400
امتیازها
73
کیف پول من
28,037
Points
506
قلبم داشت تند میزد حتی تندتر از اولین باری که خفتش کردم و انداختمش زمین هنوز هیچی نشده چشم چپ پک باد کرده بود و توی چشم راستش هیچ چیزی جز وحشت نمی‌شد دید. قاصد مرگ ممکن است تا ساعت سه با شما تماس بگیرد. برای همین مطمئن نبود که او را هم با خودم به کشتن می‌دهم یا نه خودم هم نمی‌دانستم.
زنگ گوشی‌ام متوقف شد.
مالکوم گفت: "شاید اشتباهی شده."
گوشی ام دوباره زنگ خورد. دهن مالکوم بسته شد. امیدوار نبودم اهل آمار و این حرف‌ها هم نبودم اما تماس قاصد مرگ چیز عجیب و غریبی نبود و ما امتربوها توی زنده ماندن زیاد خوش شانس نبودیم اگر دنبال کسانی می‌گردید که قبل از پر شدن پیمانه‌شان دنبال دیدن خدا باشند، باید سراغ خانواده ما را بگیرید. حسابی می‌لرزیدم و زنگ گوشی در سرم صدا می‌کرد. انگار کسی بدون لحظه‌ای توقف داشت به من مشت می‌کوبید اصلاً نمی دانستم چه کاری می‌خواهم بکنم زندگی‌ام هم زیاد جلوی چشمم به نمایش در نیامده بود البته توقع هم نداشتم بعداً در لحظه مرگم این اتفاق بیفتد. یک زیرم شروع به دست و پا زدن کرده بود مشتم را گره کرده بالا آوردم تا جم نخورد.
مالکوم گفت: "شاید اسلحه ای چیزی همراهش باشه." مالکوم گنده‌ترین ما بود از آن آدم‌هایی که وقتی ماشین‌مان افتاد توی رودخانه هادسون و کمربند ایمنی خواهرم باز نشد خیلی به کار می‌آمد. قبل از تماس حاضر بودم شرط ببندم یک هیچ سلاحی همراهش ندارد چون وقتی داشت از سر کار می آمد بیرون ریختیم سرش اما حاضر نبودم زندگی‌ام را سرش شرط ببندم نه این طوری گوشی ام را انداختم شروع به گشتنش کردم و برگرداندمش جیب هایش را چک طور روی زمین ماند. کردم ببینم چاقویی چیزی دارد یا نه بلند شدم اما او همین مالکوم کوله پشتی یک را که تاگو زیر ماشین آبی رنگ انداخته بود درآورد. زیپش را باز کرد و سر و ته تکان تکانش داد یک مشت کتاب مصور به نام‌های پلنگ سیاه و چشم عقاب از آن بیرون ریخت. هیچی نیست.
تاگو به سمت یک آمد و حاضر بودم قسم بخورم که الآن به سرش مثل یک توپ فوتبال ضربه میزند. اما گوشی ام را از زمین برداشت و جواب داد "با کی کار دارین؟" سرش به سمتی چرخید که هیچ‌کس را شگفت زده نکرد "وایسید وایسید من نیستم وایسید، یه ثانیه گوشی را با

فاصله گرفت. می خوای قطعش کنم روف؟"
نمی دانستم هنوز یک روی زمین بود خونین و مالین و توی پارکینگ یک مدرسه ای ابتدایی بودیم که اصلاً نمی شناختم لازم نبود تلفن قاصد مرگ را جواب دهم تا مطمئن شوم برنده قرعه‌کشی یا چیزی نشدم دلیل تماس‌شان مشخص بود. گوشی را از تاگو قاپیدم عصبانی و منگ ممکن بود هر لحظه بالا بیاورم اما پدر مادر و خواهرم این‌کار را نکردند. پس من هم این‌کار را نخواهم کرد.
به تاگو و مالکوم گفتم "حواستون بهش باشه." سرشان را تکان دادند نمی‌دانم چگونه تبدیل به سردسته شان شدم خودم سال‌ها بعد از آنها وارد خانه بی‌سرپرستان شدم. انگار مخفی کردن مکالمه مهم بود و سعی کردم از نور تابلوی خروجی دور کمی فاصله گرفتم بمانم. هر چه باشد نمی‌خواستم نصفه شبی با پنجه های خونین گیر بیفتم. "بله؟!"

"سلام من ویکتور هستم از قاصد مرگ میخواستم با روفوس امی.... تریو صحبت کنم." فامیلم را حسابی قصابی کرده بود اما اصلاح کردنش تأثیری نداشت دیگر کسی نمانده بود که نام امتریو را با خود یدک بکشد.
"بله، خودمم."
"روفوس، متأسفانه باید به اطلاعت برسونم در زمانی از بیست و چهار ساعت آینده... ."
پریدم وسط حرفش: "بیست و سه ساعت آینده؟"
تندتند طول ماشینی را که کنارش بودم بالا و پایین می‌کردم الآن ساعت یکه مزخرف بود باقی روز آخری‌ها پیغامشان را یک ساعت پیش گرفته بودند. شاید اگر قاصد مرگ یک ساعت پیش زنگ میزد،
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

sillag

ناظر رمان + کاندیدای مدیریت تالار تایپیست
پرسنل مدیریت
ناظر رمان
کاندیدای مدیریت
دستیار مدیر
ادیتور انجمن
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
راهنمای تک رمان
ویراستار آزمایشی
مترجم آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
354
لایک‌ها
1,400
امتیازها
73
کیف پول من
28,037
Points
506
نمی‌رفتم به رستورانی که برای یک دانشجوی سال اولی اخراجی کار می‌کرد کمین کنم و توی این پارکینگ خفتش کنم.
ویکتور گفت: "بله، حق با شماست." نمی‌خواهم زیاد کشش دهم چون اصلاً دلم نمی‌خواهد دق و دلی‌ام را سر‌کسی خالی کنم که دارد کارش را انجام می‌دهد. هر چند اصلاً نمی‌دانم چرا باید کسی هم‌چین کاری را برای خودش انتخاب کند. بیایید یک لحظه فرض کنید من آینده ای دارم فرض محال که محال نیست امکان ندارد از خواب بیدار شوم و با خودم بگویم به نظرم باید برم از ساعت دوازده تا سه صبح کاری رو انجام بدم که هیچ کاری نداره جز اینکه به مردم زنگ بزنم و بگم قراره بمیرید. اما ویکتور و بقیه کسانی که در قاصد مرگ کار می‌کردند این کار را کرده بودند. نمی‌خواهم برایم سخنرانی کنید که قاصد خبر بد را نباید کشت و این حرف‌ها مخصوصاً وقتی که خود قاصد شخصاً زنگ زده و به من می‌گوید تا آخر امروز می‌میرم.
"- روفوس، متأسفانه باید به اطلاعت برسونم در زمانی از بیست و سه ساعت آینده شما با مرگ حتمی مواجه خواهید شد. متأسفانه با اینکه کاری از دست ما برای جلوگیری از این اتفاق ساخته نیست زنگ زدم تا بهت کارهایی رو که میتونی انجام بدی اطلاع بدم اول از همه حالت چطوره؟ یه کم طول کشید تا تلفن رو جواب بدی همه چی مرتبه؟"
حالم را میخواهد بداند؟ آره جان خودش خوب فهمیدم که دارد فیلم بازی می کند اصلاً برای من هیچ اهمیتی بیشتر از آن چیزی که برای باقی روز آخری‌هایی که تماس گرفته و میگیردقائل نیست. احتمالاً این تماس‌ها شنود می‌شود و دلش نمی‌خواهد به خاطر سریع خبر دادن اخراج شود.
"-نمی‌دونم حالم چطوره."
گوشی ام را محکم فشار دادم تا نکوبمش به دیواری که رویش نقاشی بچه‌‌های رنگ و وارنگ کوچکی کشیده شده بود، که دست در دست هم داده بودند و بالا سرشان رنگین کمان بود. نگاهی به پشت سرم کردم و دیدم یک هنوز رویش به زمین است و افتاده مالکوم و تاگو هم خیره من را نگاه می‌کنند بهتر است حواسشان را جمع کنند تا فرار نکند تا ببینیم چه بلایی باید سرش بیاوریم "-بگو ببینم چه کارهایی میتونم بکنم. باید جالب باشن." ویکتور پیش‌بینی آب و هوا را بهم گفت. قرار بود قبل از ظهر باران بیاید و بعدش اگر عمرم قد می‌داد باز هم باران ادامه داشت فستیوال‌های ویژه‌ای را بهم پیشنهاد کرد که هیچ علاقه ای نداشتم (مخصوصاً پیشنهاد کلاس یوگا در پارک هایلاین. حالا چه باران بیاید و چه نیاید.
کارهای لازم برای مراسم ترحیم و رستوران‌هایی که برای روز آخری‌ها بیشترین تخفیف را دارند و می‌توانم درشان از کد تخفیف مخصوص امروزم استفاده کنم. دیگر چیزی از باقی حرف‌هایش نشنیدم. عصبی بودم که چگونه باید روز آخرم را بگذرانم ناگهان پریدم وسط حرفش:" از کجا می‌فهمین؟"
شاید این آدم دلش برای من بسوزد و بتوانم... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

sillag

ناظر رمان + کاندیدای مدیریت تالار تایپیست
پرسنل مدیریت
ناظر رمان
کاندیدای مدیریت
دستیار مدیر
ادیتور انجمن
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
راهنمای تک رمان
ویراستار آزمایشی
مترجم آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
354
لایک‌ها
1,400
امتیازها
73
کیف پول من
28,037
Points
506
به تاگو و مالکوم جوابی برای این راز بزرگ بدهم "منظورم این روز آخره از کجا می فهمین؟ گوی پیشگویی دارین؟ تقویمی از آینده دارین؟ "
هر کسی نظری داشت که چگونه قاصد مرگ می‌تواند این اتفاقات را پیش‌بینی کند تاگو یک بار کلی از این نظریه های دیوانه وار را که آنلاین خوانده بود، برایم تعریف کرد. مثل اینکه قاصد مرگ با یک سری پیشگوی واقعی در ارتباط است یا یکی از مسخره ترینه‌ایش این بود که موجودی بیگانه و فضایی توی وان حمام زنجیر شده و دولت مجبورش میکند بگوید که امروز روز آخر چه کسانی است. خیلی مزخرف بود اما دیگر وقتی ندارم که بتوانم درباره‌شان قضاوتی بکنم.
ویکتور گفت: "متأسفانه این اطلاعات در اختیار قاصدین قرار نمیگیره. ما هم به اندازه شما کنجکاویم اما این اطلاعاتی نیست که برای انجام کارمون لازم داشته باشیم."
یک جواب خشک دیگر. شرط می‌بندم یک چیزهایی را می‌داند اما برای اینکه کارش را از دست ندهد نمی‌گوید. گور بابای این آدم. " هی، ویکتور بیا برای یه دقیقه هم که شده آدم باش نمیدونم میدونی یا نه اما من هفده سالمه سه هفته دیگه قرار بود تولد هجده سالگی ام رو جشن بگیرم این اعصابت رو بهم نمیریزه که دیگه هیچ وقت نمی‌تونم برم دانشگاه؟ ازدواج کنم؟ بچه‌دار شم؟ سفر برم؟ شک دارم برات مهم باشه تو فقط نشستی روی تختت توی دفتر کوچولوت و حال می‌کنی چون میدونی چند ده سال دیگه هم زنده ای نه؟
ویکتور گلویش را صاف کرد:" میخوای باهات روراست برخورد کنم روفوس؟ میخوای از تختم بیام پایین و باهات واقعی برخورد کنم؟ خیلی‌خب باشه یک ساعت پیش گوشی رو روی زنی قطع کردم که قرار بود بعد از اینکه امروز دختر چهار ساله اش بمیره دیگه مادر نباشه بهم التماس می‌کرد که بهش بگم چه جوری جون دخترش رو نجات بده اما هیچ‌‌کس این قدرت رو نداره بعدش باید درخواست می‌دادم به بخش جوانان که به پلیس بفرسته اونجا که به موقع مادره بچه‌اش رو نکشه نمی‌دونم باور میکنی یا نه اما این چندش آورترین کاری نبود که تا حالا برای این شغل کردم. روفوس، من درکت می‌کنم. جدی میگم، اما مرگ تو تقصیر من نیست و متأسفانه تعداد زیاد دیگه ای از این تماس‌ها مونده که امشب باید تموم کنم میشه به لطفی بهم بکنی و باهام همکاری کنی؟"
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

sillag

ناظر رمان + کاندیدای مدیریت تالار تایپیست
پرسنل مدیریت
ناظر رمان
کاندیدای مدیریت
دستیار مدیر
ادیتور انجمن
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
راهنمای تک رمان
ویراستار آزمایشی
مترجم آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
354
لایک‌ها
1,400
امتیازها
73
کیف پول من
28,037
Points
506
لعنتي.
برای باقی تماس‌ها همکاری کردم. هر چند که این آدم می‌توانست داستان کس دیگری را به من نگوید. اما نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و به مادری فکر نکنم که قرار بود بچه اش دیگر به مدرسه‌ای که پشت سرم است نرود. آخر تماس، ویکتور تکه‌کلام معروف شرکتش را گفت، که آن‌قدر در سریال‌ها و فیلم‌ها شنیده بودم که دیگر به آن عادت کرده بودم:" از طرف تمام کسانی که این‌جا در قاصد مرگ هستن اعلام می‌کنم که خیلی متأسفیم تو رو از دست می‌دیم. از روزت نهایت استفاده رو ببر."
نمی‌‌توانم دقیق بگویم چه کسی اول تلفن را قطع کرد اهمیتی هم ندارد. اتفاقی که نباید می‌‌افتاد، افتاده بود - یا بهتر است بگویم خواهد افتاد. امروز روز آخر من است. "آخرالزمان روفوسی" نمی‌دانم چگونه این اتفاق خواهد افتاد کاش مثل پدر مادر و خواهرم غرق نشوم. تنها کسی که کار بدی در حقش کردم همین یک است جدی می‌گویم ،پس امیدوارم که تیری چیزی از کسی نخورم اما کی می‌داند شلیک‌های اشتباهی کم پیش نمی‌آید. چگونه اتفاق افتادن‌ش آن‌قدر اهمیت ندارد که کارهایی که قبل از اتفاق افتادنش انجام می‌دهم دارد اما همین
ندانستن حسابی می‌ترساندم. هر چه باشد آدم یک‌ بار که بیشتر نمی‌میرد. شاید یک مسئولش باشد.
سریع برگشتم سمت هر سه نفرشان یک را از پشت یقه اش گرفتم و بلندش کردم و چسباندمش به آجر دیوار خون از زخم باز شده روی پیشانی اش جاری شد. و باورم نمیشد این آدم باعث شود این‌قدر کنترلم را از دست بدهم. هیچ‌وقت نباید دهانش را باز می‌کرد و از دلایلی می‌گفت که به خاطر آنها ایمی دیگر نمی‌‌خواست با من باشد. اگر این حرف ها به گوش من نمی‌رسید الآن دستم دور گ*ردنش نبود و او این قدر بیشتر از من نمی ترسید. تو من رو شکست ندادی خب؟ ایمی به خاطر تو با من بهم نزده پس این رو همین الآن از کله ات بیرون کن اون عاشق من بود و فقط یه کم اوضاع بهم ریخت و بالآخره یه روزی پیش من بر‌می‌گشت. مطمئن بودم که این حرف حقیقت داشت - مالکوم و تاگو هم همین‌طور فکر می‌کردند خم شدم به طرف یک و مستقیم به همان یک چشم سالمش نگاه کردم به نفعته دیگه تا آخر عمرم هیچ‌وقت نبینمت آره آره درست است که دیگر چیزی از زندگی ام نمانده

اما این پسرک احمق یک دلقک به تمام معنا است. می فهمی؟"

یک با سر تأیید کرد. گلویش را رها کردم و از جیبش گوشی اش را در آوردم زدمش به دیوار و صفحه اش خرد شد.

مالکوم هم با پا پرید رویش

گورت رو از اینجا گم کن

مالکوم شانه من را گرفت نذار بره هنوزم اون ارتباطاتش رو داره.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

sillag

ناظر رمان + کاندیدای مدیریت تالار تایپیست
پرسنل مدیریت
ناظر رمان
کاندیدای مدیریت
دستیار مدیر
ادیتور انجمن
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
راهنمای تک رمان
ویراستار آزمایشی
مترجم آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
354
لایک‌ها
1,400
امتیازها
73
کیف پول من
28,037
Points
506
پک خودش را به دیوار می‌کشید و خیلی عصبی حرکت می‌کرد. انگار که داشت روی لبه پنجره ساختمانی بلند در شهر راه می‌رفت. دست مالکوم را از شانه ام کنار زدم گفتم:" گورت رو گم کن پک." مثل فشنگ شروع به دویدن کرد. کج و معوج به هر سمتی می‌دوید. حتی یک بار هم برنگشت ببیند ما دنبالش می‌کنیم یا نه، حتی سراغ کوله پشتی و کتاب‌های مصورش هم نرفت. مالكوم :گفت:" یادمه گفتی که این‌ها واسه خودشون دار و دسته دارن. اگه بیان دنبالت چی؟"
"- دار و دسته واقعی نبودن که. تازه، از همون هم انداختنش بیرون. دلیلی نداره از دار و دسته‌ای که آدمی مثل یک رو توی خودشون راه دادن بترسم. اون نه می‌تونه به اون‌ها زنگ بزنه نه به ایمی، ترتیب گوشی‌اش رو دادیم."
نمی‌خواستم قبل از من با ایمی تماس بگیرد. باید کارم را توضیح میدادم... . نمی‌دانم شاید اگر قبلش می‌فهمید که چه‌کار کرده‌ام دیگر دلش نمی‌خواست من را ببیند. حالا چه روز آخرم باشد و چه نباشد.
تاگو در حالی که گ*ردنش را صاف می‌کرد گفت: " قاصد مرگ هم نمی‌تونه بهش زنگ بزنه."
"- نمی‌خواستم بکشمش."
مالکوم و تاگو ساکت ماندند. دیده بودند که چگونه رویش افتاده بودم و می‌زدمش انگار که هیچ‌وقت نمی‌خواستم زدنش را متوقف کنم، با اینکه نمی‌خواستم اما ممکن بود بکشمش نمی‌دانستم اگر این اتفاق می‌افتاد چگونه می‌خواستم با خودم کنار بیایم نه مطمئناً دروغ است و خودم خوب می‌دانم فقط تلاش می‌کنم که محکم به نظر بیایم، اما محکم نیستم. خیلی سخت توانستم بعد از مرگ خانواده‌ام با خودم کنار بیایم - اتفاقی که حتی تقصیر من هم نبود، امکان نداشت بعد از کشتن کسی، بتوانم با خودم کنار بیایم.
با سرعت به سراغ دوچرخه‌ام رفتم. دسته‌های آن در تعقیب پک و خفت کردنش به چرخ دوچرخه تاگو گیر کرده بود. وقتی داشتم دوچرخه ام را بلند می‌کردم، گفتم: "- شماها نباید دنبالم بیاید. می‌فهمین دیگه نه؟"
"- نه، ما باهاتیم... ."
پریدم وسط حرفش:"- امکان نداره من مثل یه بمب ساعتی‌ام، به وقتش حتی اگه شما رو هم با خودم منفجر نکنم ممکنه آسیب ببینین... جدی میگم."
مالکوم گفت:"- تو که نمی‌خوای ما رو بذاری بری؟ هر جایی بری ما هم می آیم.
تاگو با سر تأیید کرد. اما سرش در حین پایین آمدن کمی هم کج شد. انگار بدنش داشت به غریزه اش برای دنبال کردن من خیانت می‌کرد دوباره سرش را تکان داد، این بار محکم.
گفتم:"- شماها مثل سایه من شدید."
مالکوم گفت:" چون سیاهیم این رو میگی؟"
گفتم:"- چون همه‌اش دنبالمید میگم. تا آخر وفادارین تا آخر."
این کلمه د*ه*ان‌مان را بست. دوچرخه هایمان را برداشتیم و از پیاده رو رفتیم. دست انداز و دست انداز روز بدی را برای جا گذاشتن کلاه ایمنی‌ام انتخاب کرده بودم.
تاگو و مالکوم نمی‌توانستند کل روز را پیشم بمانند. اما ما پلوتونی بودیم. هم خانه‌های یکی از خانه‌های بی سرپرستان و هیچ‌وقت به هم پشت نمی‌کردیم.
گفتم:"- بیاین بریم خونه."
و رفتیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

sillag

ناظر رمان + کاندیدای مدیریت تالار تایپیست
پرسنل مدیریت
ناظر رمان
کاندیدای مدیریت
دستیار مدیر
ادیتور انجمن
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
راهنمای تک رمان
ویراستار آزمایشی
مترجم آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
354
لایک‌ها
1,400
امتیازها
73
کیف پول من
28,037
Points
506
۱:۰۶ صبح

متيو

برگشتم به اتاق خوابم - دفعه پیش مثلاً خیلی آخرین بار بود و حالم فوراً بهتر شد، انگار که در یک بازی ویدئویی که غول مرحله آخرش داشت پدرم را در می آورد جان اضافه گرفتم. آن قدرها هم درباره مرگ خام نیستم می‌دانم که اتفاق خواهد افتاد. اما لازم نیست خودم به دامنش پناه ببرم. کمی برای خودم وقت می‌خرم زندگی رویایی من همانی بود که همیشه داشتم و ممکن بود با بیرون رفتن در این وقت شب به پای رؤیایم تیر بزنم. پریدم روی تختم و احساسم مثل وقتی بود که صبح برای مدرسه رفتن بلند می‌شوید و می‌بینید که آخر هفته است. پتو را پیچیدم دور شانه هایم لپ تاپم را دوباره برداشتم و - ایمیل قاصد مرگ را که زمان تأییدیه تلفنم با آندریا رویش بود نادیده گرفتم - ادامه پست های سایت شمارش معکوسی ها را از دیروز و قبل از تماس خواندم.
روز آخری‌ای که دنبال می‌کردم اسمش کیت بود و بیست و دو سال داشت. نوشته‌هایش چیز زیادی را از زندگی اش او نمی‌داد. فقط اینکه تنها بوده و ترجیح داده با توربو سگش بیرون برود، تا با هم کلاسی هایش می‌خواست برای توربو صاحب جدیدی پیدا کند چون مطمئن بود پدرش بعد از مرگش توربو را به اولین کسی که بیاید دنبالش میدهد که ممکن بود هر کسی باشد و توربو خیلی سگ زیبا و خوشگلی بود. لعنتی حاضر بودم قبولش کنم گرچه به شدت به سگها حساسیت دارم اما قبل از اینکه کیت برای توربو صاحب جدیدی پیدا کند او و توربو تصمیم گرفتند یک بار دیگر به جای محبوبشان بروند داشتند در جای محبوبشان برای بار آخر می دویدند که پسته‌ا ناگهان در سنترال پارک قطع شد.
نمی‌دانم کیت چگونه مرد نمیدانم توربو جان سالم به در برد یا با کیت مرد. نمی دانم چه سرنوشتی برای کیت یا توربو رقم خورد اصلاً نمی‌دانم میشد به آمار قتل ها و دزدی هایی که دیروز حول و حوش ۵:۴۰ بعد از ظهر در سنترال پارک اتفاق افتاده بود، نگاهی بیندازم، یعنی همان زمانی که پست‌ها متوقف شد اما برای این‌که عقلم را از دست ندهم بهتر دیدم که این موضوع برایم یک راز باقی بماند به جایش پوشه موسیقی کامپیوترم را باز کردم و آلبوم صدای فضا را پخش کردم.
چند سال پیش تیمی از ناسا وسیله ای درست کردند که میتوانست صدای سیارات مختلف را ضبط کند. میدانم اولش برای من هم عجیب به نظر آمد مخصوصاً که در تمام فیلم هایی که دیدم میگفتند در فضا صدایی نیست اما هست البته به صورت ارتعاشات مغناطیسی ناسا این صداها را طوری تبدیل کرده است که گوش انسان بتواند آنها را بشنود. با اینکه در اتاقم مخفی شده بودم می‌توانستم صدایی جادویی را از جهان هستی گوش کنم کسانی که مسائل و اتفاقات آنلاین را دنبال نمی‌کنند اصلاً حتی متوجه این موضوع هم نمی‌شوند. بعضی از ، سيارات صدای شوم دارند مثل صداهای که در فیلم های علم تخیل مربوط به دنیای بیگانه است - دنیای بیگانه به معنای آنکه موجودات بیگانه در آن هستند نه دنیایی که زمین درش نیست. صدای نپتون شبیه صدای موجی سریع است. زحل، صدای غرش وحشتناکی دارد که دیگر هیچ‌‌وقت به آن گوش نخواهم داد. و همین طور اورانوس که علاوه بر غرش صدای سوت باد تیزی هم دارد که انگار، چند تا سفینه فضایی در حال شلیک لیزر به یکدیگرند. صدای سیارات می‌‌تواند موضوع خیلی خوبی برای باز کردن سر صحبت با دیگران باشد. البته اگر کسی را داشته باشید که با او صحبت کنید در غیر این صورت، یک سری نویز سفید باحال است که می‌توانید با شنیدنشان به خواب شیرین بروید.
حواسم را از اینکه روز آخر عمرم هست با خواندن پست‌های بیشتری از سایت شمارش معکوسی ها و هم‌چنین پخش قطعه صدای زمین پرت کردم. صدای زمین همیشه برایم یادآور صدای آرامش بخش پرندگان و صدای زیری است که نهنگ‌ها تولید میکنند اما کمی هم ناخالصی دارد. صدایی مشکوک که نمیتوانم توصیفش کنم صدایی خیلی شبیه به صدای پلوتون که یک چیزی در مایه های صدفهای دریایی و صدای هیس مار است.
موسیقی را به نپتون تغییر دادم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

sillag

ناظر رمان + کاندیدای مدیریت تالار تایپیست
پرسنل مدیریت
ناظر رمان
کاندیدای مدیریت
دستیار مدیر
ادیتور انجمن
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
راهنمای تک رمان
ویراستار آزمایشی
مترجم آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
354
لایک‌ها
1,400
امتیازها
73
کیف پول من
28,037
Points
506
روفوس

۱:۱۸ صبح

در تاریکی مطلق شب به سمت پلوتون حرکت می‌کردیم. پلوتون اسمی است که روی خانه بی‌سرپرستانمان گذاشته‌ایم. از وقتی خانواده‌هایمان مردند، یا به امان خدا ولمان کردند، آنجا زندگی می‌کنیم. همین چند وقت پیش پلوتون از سیاره به سیاره کوتوله تنزل پیدا کرد. اما این موضوع هیچ تأثیری روی روابط قوی ما با هم نداشت. چهار ماه از زمانی که خانواده ام را از دست دادم می‌گذرد. اما تاگو و مالکوم خیلی وقت است که با هم هستند. خانه مالکوم را یک ع*و*ضی که هرگز شناسایی نشد به آتش کشید. پدر و مادرش هر دو مردند. مالکوم همیشه آرزو می‌کند هر کسی که این کار را کرده در آتش جهنم بسوزد چون آن زمان او پسر قد و زبان نفهم سیزده ساله ای بود که هیچ کس جز خانه بی سرپرستان او را قبول نمی کرد. و تازه خانه بی سرپرستان هم به زور قبولش کرده بودند. مامان تاگو وقتی بچه بود ترکش کرده بود و پدرش هم سه سال پیش وقتی دیگر نتوانسته بود از پس هزینه ها بر بیاید گذاشته بود و رفته بود یک ماه بعد تاگو میفهمد که پدرش خودکشی کرده و این پسر هنوز هم که هنوز است حتی یک قطره اشک هم برای پدرش نریخته حتی نپرسیده او کجا و چگونه مرد. با این حال حتی قبل از اینکه بفهمم دارم میمیرم خانه ام پلوتون زیاد برایم شبیه خانه نبود. تولد هجده سالگی ام نزدیک بود - درست مثل تولد تاگو و مالکوم که هر دویشان در ماه نوامبر هجده ساله می شدند. درست مثل تاگو قرار بود به دانشگاه بروم و می‌دانستیم که دم مالکوم هم به ما وصل است و هر جایی برویم او خودش را جمع و جور می‌کند و به ما می رسد. حالا کی می داند که چه اتفاقی خواهد افتاد؟ از این متنفرم که مشکلات را بیشتر کرده ام. اما در حال حاضر تنها چیزی که اهمیت دارد این است که ما با هم هستیم. من تاگو و مالکوم را کنارم دارم درست مثل روز اولی که وارد این خانه شدم. چه بحث های خانوادگی بود چه غرغرهای همیشگی آنها کنار دستم بودند.
نمی‌خواستم توقف کنیم اما وقتی کلیسایی را که یک ماه بعد از آن اتفاق رفته بودم دیدم ناخودآگاه زدم کنار - اولین آخر هفته ای که با ایمی گذراندم. ساختمان بزرگی داشت با آجرهای سفید رنگ و رو رفته و مناره ای قهوه ای دلم میخواست از پنجره های رنگ وارنگش عکس بگیرم اما نور فلاش ممکن بود باعث شود رنگشان خوب نیفتد به هر حال مهم نبود. اگر عکسش اینستاگرامی در میآمد میتوانستم رویش ف*یل*تر کلاسیک سیاه و سفید بگذارم. اما مشکل اصلی این بود که فکر نکنم عکسی از کلیسا آن هم توسط منی که دین و ایمان زیادی نداشتم
بتواند آخرین عکس جذاب برای هفتاد نفر دنبال کننده ام باشد هشتگ میزنم که< هرگز اتفاق نمی افتد.>
"-چی شده، روف؟"
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

sillag

ناظر رمان + کاندیدای مدیریت تالار تایپیست
پرسنل مدیریت
ناظر رمان
کاندیدای مدیریت
دستیار مدیر
ادیتور انجمن
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
راهنمای تک رمان
ویراستار آزمایشی
مترجم آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
354
لایک‌ها
1,400
امتیازها
73
کیف پول من
28,037
Points
506
گفتم این همون کلیساییه که ایمی توش برام پیانو زد. ایمی خیلی مذهبی است، اما من را مجبور نمی‌کرد که مذهبی باشم. درباره موسیقی زیاد حرف می‌زدیم یک بار برایش از موسیقی های کلاسیکی گفتم. که اولیویا قدیم ها موقع درس‌خواندن می‌گذاشت و ایمی می‌خواست که آنها را زنده بشنوم. و میخواست کسی که که برایم آنها را می نوازد او باشد.
"باید بهش بگم که بهم زنگ زدن."
تاگو گ*ردنش را پیچاند. شرط میبندم آرام و قرار ندارد که بهم یادآوری کند ایمی نیاز به فضا و وقت بیشتری دارد. اما این حرفها در روز آخر زندگی هیچ معنایی ندارد.
از دوچرخه پیاده شدم و جک دوچرخه را باز کردم زیاد دور نرفتم فقط تا اندازه ای که دیدم کشیشی دم در ورودی زنی گریان را مشایعت میکند نگین انگشترش زمرد شرقی بود البته به نظرم مثل همانی که مامانم گرو گذاشته بود تا بتواند برای هدیه تولد سیزده سالگی اولیویا بلیت کنسرت بخرد. این زن هم حتماً روز آخری است یا حداقل یک روز آخری را میشناسد. شیفتهای قبرستانی دیگر شوخی نیست مالکوم و تاگو همیشه کلیساها را مسخره میکردند که قاصد مرگ را جدی نمی‌گرفتند و آن را بینشی شیطانی مینامیدند. اما جالب بود که بعضی کشیشها و خواهران روحانی تا نیمه های شب برای روز آخریهایی که می‌خواستند توبه
کنند بیدار می‌ماندند و آنها را غسل می دادند و این حرفها اگر خدایی هست همان طوری که مامانم همیشه باور داشت امیدوارم حالا هوای من را داشته باشد.
به ایمی زنگ زدم شش بار زنگ خورد و رفت روی منشی تلفنی دوباره و دوباره زنگ زدم بار آخر، سه بار بیشتر زنگ نخورد تا برود روی منشی معلوم بود که دارد من را می پیچاند. برایش مسیجی نوشتم: "قاصد مرگ بهم زنگ زده شاید تو هم بتونی زنگ بزنی."
نه نمی شود در این شرایط ع*و*ضی بازی در آورد. و چنین پیغامی فرستاد. اصلاحش کردم قاصد:" مرگ بهم زنگ زد میشه جوابم رو بدی؟"
یک دقیقه نشد که تلفنم زنگ خورد این بار زنگ معمولی نه از آن زنگهای دلهره آور قاصد مرگ. ایمی بود. "سلام."
ایمی پرسید:" جدی میگی؟" اگر جدی نمی‌گفتم مطمئناً من را به خاطر اشک تمساح ،ریختنم می‌کشت. تاگو یک بار از این بازی ها کرد اما ایمی خیلی زود فهمید و پدرش را در آورد.
"آره، باید ببینمت."
"کجایی؟" عصبانی نبود مثل باقی تماس‌های اخیرمان سعی نمی‌کرد گوشی را رویم قطع کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

sillag

ناظر رمان + کاندیدای مدیریت تالار تایپیست
پرسنل مدیریت
ناظر رمان
کاندیدای مدیریت
دستیار مدیر
ادیتور انجمن
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
راهنمای تک رمان
ویراستار آزمایشی
مترجم آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
354
لایک‌ها
1,400
امتیازها
73
کیف پول من
28,037
Points
506
گفتم دم کلیسایی هستم که من رو بردی آرامش عجیبی بود انگار که میتوانستم کل روز را اینجا بمانم و فردا را ببینم. با مالکوم و تاگو هستم.
چرا توی پلوتون نیستین؟ دوشنبه شبی داشتین چی کار می‌کردین؟ برای جواب به این سؤال نیاز به وقت بیشتری داشتم. شاید هشتاد سال هم کم بود اما هم آن قدرها وقت نداشتم و هم دل و جرئت نداشتم تا حقیقت را بگویم. "داریم میریم پلوتون میتونی بیای اونجا ؟"
"چی؟ نه همون جا توی کلیسا بمون من میام پیشت."
"قبل از اینکه تو رو نبینم نمی‌میرم خیالت راحت... ."
"تو" فنا ناپذیر نیستی احمق." ایمی گریه‌اش گرفته بود. صدایش می‌لرزید مثل وقتی که بدون کت زیر باران‌گیر می‌کنی. وای خدایا متأسفم اما میدونی چند تا روز آخری همچین. قول‌هایی دادن و بعد پیانو افتاده روی سرشون؟ گفتم "دقیق نمیدونم اما حدسم اینه که تعدادشون زیاد نبوده مرگ با پیانو زیاد درصد بالایی نداره."
این اصلا شوخی نیست روفوس. دارم لباس میپوشم از جات تکون نخور فوقش سی دقیقه دیگه اون‌جام.
امیدوارم ایمی بتواند برای همه‌چیز من را ببخشد از جمله امشب قبل از پک باید به او برسم و جریان را از سمت خودم تعریف کنم مطمئنم یک میرود خانه و خودش را تر و تمیز میکند و بعد احتمالاً به ایمی از گوشی برادرش زنگ میزند تا به او بگوید من چه هیولایی هستم. اما شانس بیاورم به پلیس زنگ نزند و گرنه مجبورم روز آخرم را در زندان بگذرانم. اصلاً دلم نمی خواست هیچ کدام از این اتفاقات بیفتد فقط دلم میخواست ایمی را ببینم و با پلوتونی ها مثل یک دوست همان طوری که من را می‌شناختند خداحافظی کنم نه مثل هیولایی که امشب بودم.
"بیا خونه.... فقط... خودت رو بهم برسون خداحافظ." ایمی قبل از این‌که بتواند اعتراضی کند گوشی را قطع کردم در حالی که پشت سرهم زنگ میزد، به سمت دوچرخه ام رفتم و سوارش شدم.
مالکوم پرسید:" نقشه چیه؟"
بهشان گفتم:"- بر می‌گردیم پلوتون شماها باید برام مراسم ختم بگیرین." ساعت را چک کردم ۱:۳۰ بود.
هنوز وقت بود و ممکن بود قاصد مرگ به باقی پلوتونی‌ها هم زنگ بزند هیچ وقت چنین آرزویی برایشان نداشتم. اما شاید مجبور نمی شدم تنها بمیرم. یا شاید هم باید تنها بمیرم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا