- تاریخ ثبتنام
- 2023-07-24
- نوشتهها
- 253
- لایکها
- 913
- امتیازها
- 63
- سن
- 17
- محل سکونت
- بنفشیجات💜
- کیف پول من
- 49,033
- Points
- 318
***
از زبان شاهدخت:
- کارت تمام است دخترم، میتوانی خودت را تماشا کنی.
از جا برخاستم و مقابل آینه درخشان و زرد رنگ سلطنتی مشغول تماشای خودم شدم. دو روز مانند یک چشم بر هم زدن گذشت! اکنون با لباس عروس سفید رنگم انتظار پادشاه را میکشیدم. به لباس عروسم خیره شدم، آستین بلند بود و قسمتهای س*ی*نه و آستینهایش مروارید کار شده بود و دامن پفدار با دنباله ۴ متریاش زیباییاش را چندین برابر میکرد؛ کلاه سفید رنگم که گل بزرگ صدفی رنگ رویش قرار داشت؛ سبب پوشیده شدن موهایم شده بود. لباسم ترکیبی از فرهنگ فرانسه و ایران بود. با صدای در نگاه خیرهام را از آینه گرفتم و به سمت در برگشتم، پدرم با چشمان اشکی وارد شد و آغوشش را به رویم گشود. با بغض به سمتش قدم برداشتم و آرام در آغوشش خزیدم؛ پیشانیام را ب*و*سید و در چشمانم خیره شد.
- پرنسس شیطون من چقدر امروز خانم شده!
میان آن همه بغض لبخند بیجانی بر لبانم جا خوش کرد.
دستانم را که احاطه کرده بودنش بیشتر فشار دادم. با تمام مقاومتم قطره اشک لجوجی از چشم چپم سر خورد و گونهام را در آ*غ*و*ش کشید.
- مانند مادر؟
صورتم را با دستانش قاب گرفت.
- دخترم شک نکن، مادرت در آسمانها شاهد ازدواج دخترش خواهد بود.
اشکهایم اینبار بر دستان پدر ب*وسه زدند. با تمام دلخوریهای این مدت ل*ب زدم.
- اگر بود به این وصلت راضی میشد پدر؟
کمی در چشمانم خیره ماند؛ چشمانی که از خودش به ارث برده بودم.
-هیچ پدری بد فرزندش را نمیخواهد دخترم، من هم مانند باقی پدرها بد تو را نخواستم!
لبخندی که از صد گریه و زهر تلختر بود بر لبانم جا خوش کرد! پدر چه خبر داشت از دل دختر؟ با صدای مردی که ورود پادشاه را اعلام میکرد از آ*غ*و*ش پدر بیرون آمدم و اشکهایم را پاک کردم. پدر با آمدن پادشاه سریعا خارج شد و ما را تنها گذاشت. پادشاه داخل شد و با نگاهش براندازم کرد و روی چشمان سرخم بیشتر مکث کرد، از سردی نگاهش تمام تنم لرزید!
#رمان_دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام
از زبان شاهدخت:
- کارت تمام است دخترم، میتوانی خودت را تماشا کنی.
از جا برخاستم و مقابل آینه درخشان و زرد رنگ سلطنتی مشغول تماشای خودم شدم. دو روز مانند یک چشم بر هم زدن گذشت! اکنون با لباس عروس سفید رنگم انتظار پادشاه را میکشیدم. به لباس عروسم خیره شدم، آستین بلند بود و قسمتهای س*ی*نه و آستینهایش مروارید کار شده بود و دامن پفدار با دنباله ۴ متریاش زیباییاش را چندین برابر میکرد؛ کلاه سفید رنگم که گل بزرگ صدفی رنگ رویش قرار داشت؛ سبب پوشیده شدن موهایم شده بود. لباسم ترکیبی از فرهنگ فرانسه و ایران بود. با صدای در نگاه خیرهام را از آینه گرفتم و به سمت در برگشتم، پدرم با چشمان اشکی وارد شد و آغوشش را به رویم گشود. با بغض به سمتش قدم برداشتم و آرام در آغوشش خزیدم؛ پیشانیام را ب*و*سید و در چشمانم خیره شد.
- پرنسس شیطون من چقدر امروز خانم شده!
میان آن همه بغض لبخند بیجانی بر لبانم جا خوش کرد.
دستانم را که احاطه کرده بودنش بیشتر فشار دادم. با تمام مقاومتم قطره اشک لجوجی از چشم چپم سر خورد و گونهام را در آ*غ*و*ش کشید.
- مانند مادر؟
صورتم را با دستانش قاب گرفت.
- دخترم شک نکن، مادرت در آسمانها شاهد ازدواج دخترش خواهد بود.
اشکهایم اینبار بر دستان پدر ب*وسه زدند. با تمام دلخوریهای این مدت ل*ب زدم.
- اگر بود به این وصلت راضی میشد پدر؟
کمی در چشمانم خیره ماند؛ چشمانی که از خودش به ارث برده بودم.
-هیچ پدری بد فرزندش را نمیخواهد دخترم، من هم مانند باقی پدرها بد تو را نخواستم!
لبخندی که از صد گریه و زهر تلختر بود بر لبانم جا خوش کرد! پدر چه خبر داشت از دل دختر؟ با صدای مردی که ورود پادشاه را اعلام میکرد از آ*غ*و*ش پدر بیرون آمدم و اشکهایم را پاک کردم. پدر با آمدن پادشاه سریعا خارج شد و ما را تنها گذاشت. پادشاه داخل شد و با نگاهش براندازم کرد و روی چشمان سرخم بیشتر مکث کرد، از سردی نگاهش تمام تنم لرزید!
#رمان_دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام
کد:
از زبان شاهدخت:
- کارت تمام است دخترم، میتوانی خودت را تماشا کنی.
از جا برخاستم و مقابل آینه درخشان و زرد رنگ سلطنتی مشغول تماشای خودم شدم. دو روز مانند یک چشم بر هم زدن گذشت! اکنون با لباس عروس سفید رنگم انتظار پادشاه را میکشیدم. به لباس عروسم خیره شدم، آستین بلند بود و قسمتهای س*ی*نه و آستینهایش مروارید کار شده بود و دامن پفدار با دنباله ۴ متریاش زیباییاش را چندین برابر میکرد؛ کلاه سفید رنگم که گل بزرگ صدفی رنگ رویش قرار داشت؛ سبب پوشیده شدن موهایم شده بود. لباسم ترکیبی از فرهنگ فرانسه و ایران بود. با صدای در نگاه خیرهام را از آینه گرفتم و به سمت در برگشتم،
پدرم با چشمان اشکی وارد شد و آغوشش را به رویم گشود. با بغض به سمتش قدم برداشتم و آرام در آغوشش خزیدم؛ پیشانیام را ب*و*سید و در چشمانم خیره شد.
- پرنسس شیطون من چقدر امروز خانم شده!
میان آن همه بغض لبخند بیجانی بر لبانم جا خوش کرد.
دستانم را که احاطه کرده بودنش بیشتر فشار دادم.
با تمام مقاومتم قطره اشک لجوجی از چشم چپم سر خورد و گونهام را در آ*غ*و*ش کشید.
- مانند مادر؟
صورتم را با دستانش قاب گرفت.
- دخترم شک نکن، مادرت در آسمانها شاهد ازدواج دخترش خواهد بود.
اشکهایم اینبار بر دستان پدر ب*وسه زدند. با تمام دلخوریهای این مدت ل*ب زدم:
- اگر بود به این وصلت راضی میشد پدر؟
کمی در چشمانم خیره ماند؛ چشمانی که از خودش به ارث برده بودم.
-هیچ پدری بد فرزندش را نمیخواهد دخترم، من هم مانند باقی پدرها بد تو را نخواستم!
لبخندی که از صد گریه و زهر تلختر بود بر لبانم جا خوش کرد! پدر چه خبر داشت از دل دختر؟ با صدای مردی که ورود پادشاه را اعلام میکرد از آ*غ*و*ش پدر بیرون آمدم و اشکهایم را پاک کردم. پدر با آمدن پادشاه سریعا خارج شد و مارا تنها گذاشت. پادشاه داخل شد و با نگاهش براندازم کرد و روی چشمان سرخم بیشتر مکث کرد از سردی نگاهش تمام تنم لرزید!
آخرین ویرایش: