درحال تایپ رمان دلدار بانو | آیلی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Ayli
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 48
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
253
لایک‌ها
913
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
49,033
Points
318
***
از زبان شاهدخت:
- کارت تمام است دخترم، می‌توانی خودت را تماشا کنی.
از جا برخاستم و مقابل آینه درخشان و زرد رنگ سلطنتی مشغول تماشای خودم شدم. دو روز مانند یک چشم بر هم زدن گذشت! اکنون با لباس عروس سفید رنگم انتظار پادشاه را می‌کشیدم. به لباس عروسم خیره شدم، آستین بلند بود و قسمت‌های س*ی*نه و آستین‌هایش مروارید کار شده بود و دامن پف‌دار با دنباله ۴ متری‌اش زیبایی‌اش را چندین برابر می‌کرد؛ کلاه سفید رنگم که گل بزرگ صدفی رنگ رویش قرار داشت؛ سبب پوشیده شدن موهایم شده بود. لباسم ترکیبی از فرهنگ فرانسه و ایران بود. با صدای در نگاه خیره‌ام را از آینه گرفتم و به سمت در برگشتم، پدرم با چشمان اشکی وارد شد و آغوشش را به رویم گشود. با بغض به سمتش قدم برداشتم و آرام در آغوشش خزیدم؛ پیشانی‌ام را ب*و*سید و در چشمانم خیره شد.
- پرنسس شیطون من چقدر امروز خانم شده!
میان آن همه بغض لبخند بی‌جانی بر لبانم جا خوش کرد.
دستانم را که احاطه کرده بودنش بیشتر فشار دادم. با تمام مقاومتم قطره اشک لجوجی از چشم چپم سر خورد و گونه‌ام را در آ*غ*و*ش کشید.
- مانند مادر؟
صورتم را با دستانش قاب گرفت.
- دخترم شک نکن، مادرت در آسمان‌ها شاهد ازدواج دخترش خواهد بود.
اشک‌هایم اینبار بر دستان پدر ب*وسه زدند. با تمام دلخوری‌های این مدت ل*ب زدم.
- اگر بود به این وصلت راضی میشد پدر؟
کمی در چشمانم خیره ماند؛ چشمانی که از خودش به ارث برده بودم.
-هیچ پدری بد فرزندش را نمی‌خواهد دخترم، من هم مانند باقی پدرها بد تو را نخواستم!
لبخندی که از صد گریه و زهر تلخ‌تر بود بر لبانم جا خوش کرد! پدر چه خبر داشت از دل دختر؟ با صدای مردی که ورود پادشاه را اعلام می‌کرد از آ*غ*و*ش پدر بیرون آمدم و اشک‌هایم را پاک کردم. پدر با آمدن پادشاه سریعا خارج شد و ما را تنها گذاشت. پادشاه داخل شد و با نگاهش براندازم کرد و روی چشمان سرخم بیشتر مکث کرد، از سردی نگاهش تمام تنم لرزید!

#رمان_دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام
کد:
از زبان شاهدخت:
- کارت تمام است دخترم، می‌توانی خودت را تماشا کنی.
از جا برخاستم و مقابل آینه درخشان و زرد رنگ سلطنتی مشغول تماشای خودم شدم. دو روز مانند یک چشم بر هم زدن گذشت! اکنون با لباس عروس سفید رنگم انتظار پادشاه را می‌کشیدم. به لباس عروسم خیره شدم، آستین بلند بود و قسمت‌های س*ی*نه و آستین‌هایش مروارید کار شده بود و دامن پف‌دار با دنباله ۴ متری‌اش زیبایی‌اش را چندین برابر می‌کرد؛ کلاه سفید رنگم که گل بزرگ صدفی رنگ رویش قرار داشت؛ سبب پوشیده شدن موهایم شده بود. لباسم ترکیبی از فرهنگ فرانسه و ایران بود. با صدای در نگاه خیره‌ام را از آینه گرفتم و به سمت در برگشتم،
پدرم با چشمان اشکی وارد شد و آغوشش را به رویم گشود. با بغض به سمتش قدم برداشتم و آرام در آغوشش خزیدم؛ پیشانی‌ام را ب*و*سید و در چشمانم خیره شد.
- پرنسس شیطون من چقدر امروز خانم شده!
میان آن همه بغض لبخند بی‌جانی بر لبانم جا خوش کرد.
دستانم را که احاطه کرده بودنش بیشتر فشار دادم.
با تمام مقاومتم قطره اشک لجوجی از چشم چپم سر خورد و گونه‌ام را در آ*غ*و*ش کشید.
- مانند مادر؟
صورتم را با دستانش قاب گرفت.
- دخترم شک نکن، مادرت در آسمان‌ها شاهد ازدواج دخترش خواهد بود.
اشک‌هایم اینبار بر دستان پدر ب*وسه زدند. با تمام دلخوری‌های این مدت ل*ب زدم:
- اگر بود به این وصلت راضی میشد پدر؟
کمی در چشمانم خیره ماند؛ چشمانی که از خودش به ارث برده بودم.
-هیچ پدری بد فرزندش را نمی‌خواهد دخترم، من هم مانند باقی پدرها بد تو را نخواستم!
لبخندی که از صد گریه و زهر تلخ‌تر بود بر لبانم جا خوش کرد! پدر چه خبر داشت از دل دختر؟ با صدای مردی که ورود پادشاه را اعلام میکرد از آ*غ*و*ش پدر بیرون آمدم و اشک‌هایم را پاک کردم. پدر با آمدن پادشاه سریعا خارج شد و مارا تنها گذاشت. پادشاه داخل شد و با نگاهش براندازم کرد و روی چشمان سرخم بیشتر مکث کرد از سردی نگاهش تمام تنم لرزید!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
253
لایک‌ها
913
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
49,033
Points
318
جلو آمد و بی‌هیچ حرفی دستم را در دستانش گرفت؛ دستانش هم مانند نگاهش سرد بودند! آرام از پله‌های مارپیچ و طلایی قصر که اکنون سرتاسر از گل سفید و صدفی پوشانده شده بودند گذشتیم و به آن طرف سالن رسیدیم، باز از پله های مارپیچ دیگری که تعدادشان نسبت به پله‌های قبل کمتر بود بالا رفتیم و به تراس سلطنتی رسیدیم، بر تخت نشستیم. به روبه‌رو چشم دوختم حیاط پر از آدم بود، همان عاقدی که تاریخ مراسم را مشخص کرده بود مقابلمان نشست.
- نخست باید مسلمان شوید سپس خطبه عقد جاری شود.
رو به پادشاه ادامه داد.
- چه اسمی برای پرنسس انتخاب کردید؟
به پادشاه نگاه کردم بی‌درنگ گفت:
- آگرین.
عاقد سرتکان داد و رو به من چند جمله عربی گفت و از من خواست تکرارش کنم. با استرس لباسم را چنگ زدم و با صدایی که سعی می‌کردم لرزشی درش نباشد تکرار کردم، سپس خطبه را خواند و بله را از من و پادشاه گرفت. تمام شد، به همین راحتی شدم زن مردی که فقط سه روز از اولین دیدارمان می‌گذشت! صدای دست و هلهله همه جا را پر کرد. نفس عمیقی کشیدم تا از ریزش اشک‌هایم جلوگیری کنم. ملکه زیور جلو آمد و گردبند سنگین با یاقوت‌های آبی را برگردنم انداخت و دستانم را پر از النگو کرد سپس هر دویمان را در آ*غ*و*ش کشید و پس از تبریک سرجایش بازگشت. هامین آرام زیر گوشم زمزمه کرد:
- یاقوت‌هایش آبیست، درست مانند چشمانت!
سرم را زیر انداختم و به دستانم که به سبب دست کردن النگوها کمی رد قرمز رویشان نمایان شده بود و سوزش داشت خیره شدم. حرفش برایم ذوق و شوق خاصی نداشت، شاید چون این ازدواج از روی عشق نبود! پس از ملکه پدرم جلو آمد دستانش را پر از سکه کرد و بر سرمان ریخت در آغوشش فرو رفتم زیر گوشم ل*ب زد.
- سفید بخت بشی عروسک.
پوزخندی زدم، واقعا هم عروسک بودم، عروسک خیمه شب بازی چند شاه! پس از مدت نسبتا طولانی که آرام‌تر شدم از آغوشش بیرون آمدم به سمت پادشاه رفت و دستانش را محکم فشار داد.
- تمام زندگی‌ام را دستت امانت دادم! امانت دار خوبی باش.
پادشاه سرش را تکان داد.
- خیالتان از بابت دخترتان آسوده باشد.
پدرم دست پادشاه را محکم‌تر فشار داد، سپس دست من را در دستش گذاشت و از پله‌ها پایین رفت با نگاه تارم تا زمانی که از دیدم پنهان شد بدرقه‌اش کردم.

#رمان_دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام
کد:
جلو آمد و بی‌هیچ حرفی دستم را در دستانش گرفت؛ دستانش هم مانند نگاهش سرد بودند! آرام از پله‌های مارپیچ و طلایی قصر که اکنون سرتاسر از گل سفید و صدفی پوشانده شده بودند گذشتیم و به آن طرف سالن رسیدیم، باز از پله های مارپیچ دیگری که تعدادشان نسبت به پله‌های قبل کمتر بود بالا رفتیم و به تراس سلطنتی رسیدیم، بر تخت نشستیم. به روبه‌رو چشم دوختم حیاط پر از آدم بود، همان عاقدی که تاریخ مراسم را مشخص کرده بود مقابلمان نشست.
- نخست باید مسلمان شوید سپس خطبه عقد جاری شود.
رو به پادشاه ادامه داد:
- چه اسمی برای پرنسس انتخاب کردید؟
به پادشاه نگاه کردم بی‌درنگ گفت:
- آگرین.
عاقد سرتکان داد و رو به من چند جمله عربی گفت و از من خواست تکرارش کنم. با استرس لباسم را چنگ زدم و با صدایی که سعی می‌کردم لرزشی درش نباشد تکرار کردم، سپس خطبه را خواند و بله را از من و پادشاه گرفت. تمام شد، به همین راحتی شدم زن مردی که فقط سه روز از اولین دیدارمان می‌گذشت! صدای دست و هلهله همه جا را پر کرد. نفس عمیقی کشیدم تا از ریزش اشک‌هایم جلوگیری کنم. ملکه زیور جلو آمد و گردبند سنگین با یاقوت‌های آبی را برگردنم انداخت و دستانم را پر از النگو کرد سپس هر دویمان را در آ*غ*و*ش کشید و پس از تبریک سرجایش بازگشت. هامین آرام زیر گوشم زمزمه کرد:
- یاقوت‌هایش آبیست، درست مانند چشمانت!
سرم را زیر انداختم و به دستانم که به سبب دست کردن النگوها کمی رد قرمز رویشان نمایان شده بود و سوزش داشت خیره شدم. حرفش برایم ذوق و شوق خاصی نداشت، شاید چون این ازدواج از روی عشق نبود!
پس از ملکه پدرم جلو آمد دستانش را پر از سکه کرد و بر سرمان ریخت در آغوشش فرو رفتم زیر گوشم ل*ب زد:
- سفید بخت بشی عروسک.
پوزخندی زدم، واقعا هم عروسک بودم، عروسک خیمه شب بازی چند شاه! پس از مدت نسبتا طولانی که آرام‌تر شدم از آغوشش بیرون آمدم به سمت پادشاه رفت و دستانش را محکم فشار داد.
- تمام زندگی‌ام را دستت امانت دادم! امانت دار خوبی باش.
پادشاه سرش را تکان داد.
- خیالتان از بابت دخترتان آسوده باشد.
پدرم دست پادشاه را محکم‌تر فشار داد، سپس دست من را در دستش گذاشت و از پله‌ها پایین رفت با نگاه تارم تا زمانی که از دیدم پنهان شد بدرقه‌اش کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
253
لایک‌ها
913
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
49,033
Points
318
پادشاه با انگشتانم بازی می‌کرد و به مبارزه دو مرد مقابلمان زل زده بود، پس از مبارزه به فرد برنده مدال طلایی تعلق گرفت و پس از آن ساز زیبایی نواخته شد و چند مرد مشغول بازی نمایش شدند. (دوستان لطفا از مراسم انتقاد نکنید در زمان ایران قدیم مراسم ازدواج به همین نحو بوده ) و پس از کمی پایکوبی و شعرخوانی مراسم پایان یافت. پادشاه از همه افراد حضور یافته تشکر کرد و دستم را گرفت و مسیر اتاقش را در پیش گرفت با هر قدم که جلوتر میرفت استرس بیشتری بر جانم می‌انداخت به اتاق رسیدیم که در اتاق مخصوص تعویض لباسش رفت. به اطراف نگاه کردم جای‌جایِ اتاق را گلبرگ قرمز و شمع پوشانده بود با شگفتی و حیرت مشغول تماشای اطراف بودم که دستانش از پشت کمرم را احاطه کرد و ب*وسه اش بر گردنم نشست بر خلاف بدنش ب*وسه‌اش زیادی د*اغ بود و انگار تنم را آتش زد!
***
دانای کل:
مرد با صدای در به عقب بازگشت و از دیدن زن حیرت زده شد و با وحشت ل*ب زد:
- تو اینجا چه می‌کنی؟ اگر هامین... .
زن مرموز نزدیکش شد.
- هامین اکنون سرش زیادی گرم است! نگران نباش. تو فقط به فکر به دست آوردن این حکومت باش.
مرد زیر گوشش زمزمه کرد:
- نگران نباش اکنون نیمی از راه را آمده‌ایم؛ فقط کمی تا بدست آوردن این حکومت مانده، صبور باش!
زن خیره چشمان مرد با حسرت ل*ب زد.
- کی می‌رسد آن روز که تو پادشاه این قصر باشی و من شوم ملکه تو...!

آهای گل‌های تو خونه، خواننده‌های نمونه، قول بدین آخر هر پارت نظر دادن یادتون بمونه😁


#رمان_دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام
کد:
پدرم دست پادشاه را محکم‌تر فشار داد، سپس دست من را در دستش گذاشت و از پله‌ها پایین رفت با نگاه تارم تا زمانی که از دیدم پنهان شد بدرقه‌اش کردم.
پادشاه با انگشتانم بازی می‌کرد و به مبارزه دو مرد مقابلمان زل زده بود، پس از مبارزه به فرد برنده مدال طلایی تعلق گرفت و پس از آن ساز زیبایی نواخته شد و چند مرد مشغول بازی نمایش شدند. (دوستان لطفا از مراسم انتقاد نکنید در زمان ایران قدیم مراسم ازدواج به همین نحو بوده ) و پس از کمی پایکوبی و شعرخوانی مراسم پایان یافت. پادشاه از همه افراد حضور یافته تشکر کرد و دستم را گرفت و مسیر اتاقش را در پیش گرفت با هر قدم که جلوتر میرفت استرس بیشتری بر جانم می‌انداخت به اتاق رسیدیم که در اتاق مخصوص تعویض لباسش رفت. به اطراف نگاه کردم جای‌جایِ اتاق را گلبرگ قرمز و شمع پوشانده بود با شگفتی و حیرت مشغول تماشای اطراف بودم که دستانش از پشت کمرم را احاطه کرد و ب*وسه اش بر گردنم نشست بر خلاف بدنش ب*وسه‌اش زیادی د*اغ بود و انگار تنم را آتش زد!
***
دانای کل:
مرد با صدای در به عقب بازگشت و از دیدن زن حیرت زده شد و با وحشت ل*ب زد:
- تو اینجا چه می‌کنی؟! اگر هامین... .
زن مرموز نزدیکش شد.
- هامین اکنون سرش زیادی گرم است! نگران نباش. تو فقط به فکر به دست آوردن این حکومت باش.
مرد زیر گوشش زمزمه کرد:
- نگران نباش اکنون نیمی از راه را آمده‌ایم؛ فقط کمی تا بدست آوردن این حکومت مانده، صبور باش!
زن خیره چشمان مرد با حسرت ل*ب زد:
- کی می‌رسد آن روز که تو پادشاه این قصر باشی و من شوم ملکه تو...!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
253
لایک‌ها
913
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
49,033
Points
318
از زبان آگرین(شاهدخت):
صبح که چشمانم را باز کردم هامین نبود، لبخند تلخی به جای خالی‌اش زدم. صدای در آمد و به دنبال آن ملکه زیور وارد شد. می‌خواستم تعظیم کنم که مانع شد و با لبخند کنارم نشست.
- خوبی دخترم؟
منظورش را فهمیدم و با خجالت سرم را پایین انداختم. رنگ گرفتن گونه‌هایم را به خوبی احساس می‌کردم.
- بله مچکرم.
هامین وارد اتاق شد، ملکه برخاست و تعظیم کرد. هامین به مادرش لبخند زد و سلام کرد، سپس به سمت من آمد.
- آمده بودم خبر دهم که پدرت دارد می‌رود؛ نمی‌خواهی بدرقه‌اش کنی؟
بغض بدی گلویم را در بر گرفت، دستم را گرفت و بلندم کرد. آرام به سمت اتاق پدر رفتیم؛ آماده رفتن بود.
زمانی که متوجه ما شد، با چشمانی که سرخی‌اش زیادی توی ذوقم می‌زد آغوشش را برایم باز کرد. دست هامین را رها کردم و به سمتش رفتم فاصله از بین رفت و محکم در آغوشش فرو رفتم. سرم را نوازش کرد. بغضم ترکید.
- دلم برایتان تنگ می‌شود پدر.
ب*وسه‌ای بر موهایم نشاند.
- مواظب خودت باش پرنسسم.
هق زدم.
- پدر نرو.
خیسی موهایم که ناشی از اشک پدرم بود حالم بدتر می‌کرد.
- هیس...دخترم آرام باش، منم دلم تنگ میشود برایت برای پرنسس بابا. اما قسمت این بود!
لباسش را چنگ زدم.
- لعنت براین قسمت که هیچوقت خوب مرا نخواست.
پیشانی‌ام را ب*و*سید.
- اینطور نگو پرنسسم! باید سریع‌تر راه بیوفتم اگر دیرتر بروم ممکن است به شب برخورد کنم و کارم دشوار شود.
دلم نمی‌خواست از آغوشش بیرون بیایم تنها کسم داشت از پیشم می‌رفت! من می‌ماندم غریب و تنها در این قصر بزرگ و میان انسان‌هایی که پیدا نبود دوست هستند یا دشمن! آرام از آغوشش خارجم کرد و ب*وسه‌ای بر چشمانم نشاند. صدایش لرزش داشت.
- مواظب خودت و زندگی‌ات باش دخترم، خوشبخت باش.
صورتم حالا دیگر از اشک پر شده بود.
- اما خوشبختی من فقط در کنار شماست پدر.
لبخند زد
_باید یاد بگیری هرجا که باشی خوشبخت باشی دخترم خوشبختی را باید ساخت.
صورت یکدیگر پر از ب*وسه کردیم و او رفت...رفت و به خیالش مرا عروس قصر پادشاه کرد اما خبر نداشت که چه نقشه‌ها که برای دختر به ظاهر عروسش نداشتند!
بر زمین افتادم و برای بخت بدم از ته دل زار زدم.

#رمان_دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام
کد:
از زبان آگرین(شاهدخت):
صبح که چشمانم را باز کردم هامین نبود، لبخند تلخی به جای خالی‌اش زدم. صدای در آمد و به دنبال آن ملکه زیور وارد شد می‌خواستم تعظیم کنم که مانع شد و با لبخند کنارم نشست.
- خوبی دخترم؟
منظورش را فهمیدم و با خجالت سرم را پایین انداختم. رنگ گرفتن گونه‌هایم را به خوبی احساس می‌کردم.
- بله مچکرم.
هامین وارد اتاق شد، ملکه برخاست و تعظیم کرد. هامین به مادرش لبخند زد و سلام کرد، سپس به سمت من آمد.
- آمده بودم خبر دهم که پدرت دارد می‌رود؛ نمی‌خواهی بدرقه‌اش کنی؟!
بغض بدی گلویم را در بر گرفت، دستم را گرفت و بلندم کرد. آرام به سمت اتاق پدر رفتیم؛ آماده رفتن بود.
زمانی که متوجه ما شد، با چشمانی که سرخی‌اش زیادی توی ذوقم می‌زد آغوشش را برایم باز کرد. دست هامین را رها کردم و به سمتش رفتم فاصله از بین رفت و محکم در آغوشش فرو رفتم. سرم را نوازش کرد. بغضم ترکید.
- دلم برایتان تنگ می‌شود پدر.
ب*وسه‌ای بر موهایم نشاند.
- مواظب خودت باش پرنسسم.
هق زدم.
- پدر نرو.
خیسی موهایم که ناشی از اشک پدرم بود حالم بدتر می‌کرد.
- هیس...دخترم آرام باش، منم دلم تنگ میشود برایت پرنسس بابا. اما قسمت این بود!
لباسش را چنگ زدم.
- لعنت براین قسمت که هیچوقت خوب مرا نخواست.
پیشانی‌ام را ب*و*سید.
- اینطور نگو پرنسسم! باید سریع‌تر راه بیوفتم اگر دیرتر بروم ممکن است به شب برخورد کنم و کارم دشوار شود.
دلم نمی‌خواست از آغوشش بیرون بیایم تنها کسم داشت از پیشم می‌رفت! من می‌ماندم غریب و تنها در این قصر بزرگ و میان انسان‌هایی که پیدا نبود دوست هستند یا دشمن! آرام از آغوشش خارجم کرد و ب*وسه‌ای بر چشمانم نشاند. صدایش لرزش داشت.
- مواظب خودت و زندگی‌ات باش دخترم، خوشبخت باش.
صورتم حالا دیگر از اشک پر شده بود.
- اما خوشبختی من فقط در کنار شماست پدر.
لبخند زد
_باید یاد بگیری هرجا که باشی خوشبخت باشی دخترم خوشبختی را باید ساخت.
صورت یکدیگر پر از ب*وسه کردیم و او رفت...رفت و به خیالش مرا عروس قصر پادشاه کرد اما خبر نداشت که چه نقشه‌ها که برای دختر به ظاهر عروسش نداشتند!
بر زمین افتادم و برای بخت بدم از ته دل زار زدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
253
لایک‌ها
913
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
49,033
Points
318
***
از زبان هامین:
یزدان را بدرقه کردم و به سوی اتاق مهمان دنبال آگرین رفتم که با صدای گریه بلندی که‌ در راهروی اتاق‌ها پیچیده بود با حیرت و وحشت سریعا وارد اتاق شدم. آگرین درحالی که خودش را در آ*غ*و*ش گرفته بود بلند گریه می‌کرد با وحشت سمتش رفتم و کنارش نشستم.
- آگرین چه شده؟ حالت خوب است؟
با صورتی که پر از اشک بود و لحنی که دل سنگ را هم آب می‌کرد ل*ب زد.
- من بی پدرم در کشور غریب چه کنم؟
دلم برای اولین بار برایش سوخت! در آ*غ*و*ش گرفتمش و او مانند کودکی بی سرپناه محکم در آغوشم گرفت و گریست.
- آگرین در شان یه شاهدخت نیست که اینگونه‌ شیون کند! خودت را جمع و جور کن.
با چشمانی پر از اشک نگاهم کرد.
- هامین مگر من گناه کردم که شاهدخت شدم؟ گناه من چیست مادرم در کودکی‌ام مُرد؟ گناه من چیست که بی مادر بزرگ شدم؟ گناه من چیست که در کشور غریب تن به ازدواج اجباری دادم؟ چرا خدا مرا دوست ندارد؟ چرا هیچکس مرا دوست ندارد؟ از عالم خدا یک پدر داشتم که دوستم داشت که حالا او آن سر دنیاست و من این سر!
زبانم قفل کرده و توانایی گفتن هیچ‌چیز را نداشتم، چه دردها کشیده بود این دختر! کمرش را نوازش کردم
- آگرین تو تنها نیستی، من هستم...مادر هست.
لبخند تلخی میان بغض زد.
- من نیازی به محبت ترحم آمیز ندارم!
لبخند زدم، حتی در این اوضاع هم نمی‌خواست غرورش بشکند!
- من یا محبت نمی‌کنم یا اگر کردم دلی است نه از روی ترحم!
سرش را پایین انداخت و از آغوشم خارج شد.
- که من جز مورد اولم، عذر می‌خواهم زیادی اندوهگین بودم که اینگونه شد تکرار نمی‌شود.
هنوز هم صدایش از فرط بغض می‌لرزید!
- باید خاتونی شخصی انتخاب کنی برای انجام کارهای شخصی‌ات.
سرش را تکان داد و برخاست.
- چشم، ولیکن سرورم باید لباس‌هایم را تعویض کنم.
سرم را تکان دادم و او خارج شد.

با یه نظر خوشکل خوشحالم کنید؛)

#رمان_دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام
کد:
***
از زبان هامین:
یزدان را بدرقه کردم و به سوی اتاق مهمان دنبال آگرین رفتم که با صدای گریه بلندی که‌ در راهروی اتاق‌ها پیچیده بود با حیرت و وحشت سریعا وارد اتاق شدم. آگرین درحالی که خودش را در آ*غ*و*ش گرفته بود بلند گریه می‌کرد با وحشت سمتش رفتم و کنارش نشستم.
- آگرین چه شده؟! حالت خوب است؟
با صورتی که پر از اشک بود و لحنی که دل سنگ را هم آب می‌کرد ل*ب زد:
- من بی پدرم در کشور غریب چه کنم؟
دلم برای اولین بار برایش سوخت! در آ*غ*و*ش گرفتمش و او مانند کودکی بی سرپناه محکم در آغوشم گرفت و گریست.
- آگرین در شان یه شاهدخت نیست که اینگونه‌ شیون کند! خودت را جمع و جور کن.
با چشمانی پر از اشک نگاهم کرد.
- هامین مگر من گناه کردم که شاهدخت شدم؟! گناه من چیست مادرم در کودکی‌ام مُرد؟؟ گناه من چیست که بی مادر بزرگ شدم؟ گناه من چیست که در کشور غریب تن به ازدواج اجباری دادم؟ چرا خدا مرا دوست ندارد؟ چرا هیچکس مرا دوست ندارد؟ از عالم خدا یک پدر داشتم که دوستم داشت که حالا او آن سر دنیاست و من این سر!
زبانم قفل کرده و توانایی گفتن هیچ‌چیز را نداشتم، چه دردها کشیده بود این دختر! کمرش را نوازش کردم
- آگرین تو تنها نیستی، من هستم...مادر هست.
لبخند تلخی میان بغض زد.
- من نیازی به محبت ترحم آمیز ندارم!
لبخند زدم، حتی در این اوضاع هم نمی‌خواست غرورش بشکند!
- من یا محبت نمی‌کنم یا اگر کردم دلی است نه از روی ترحم!
سرش را پایین انداخت و از آغوشم خارج شد.
- که من جز مورد اولم، عذر می‌خواهم زیادی اندوهگین بودم که اینگونه شد تکرار نمی‌شود.
هنوز هم صدایش از فرط بغض می‌لرزید!
- باید خاتونی شخصی انتخاب کنی برای انجام کارهای شخصی‌ات.
سرش را تکان داد و برخاست.
- چشم، ولیکن سرورم باید لباس‌هایم را تعویض کنم.
سرم را تکان دادم و او خارج شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
253
لایک‌ها
913
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
49,033
Points
318
***
از زبان آگرین:
وارد اتاقم شدم و به سمت اتاق لباس رفتم؛ به لباس‌ها نگاه کردم. لباس و روسری آبی رنگ توجهم را جلب کرد. از بین لباس‌ها خارجش کردم. دستم را رویش کشیدم جنسش از ابریشم بود، مشغول تعویض لباسم شدم. پس از تعویض لباس مقابل آینه طلایی رنگی که سرتاسرش با نگین‌های رنگارنگ سلطنتی پوشانده شده بود ایستادم و روسری را برداشتم و روی سرم تنظیم کردم. سوزنی که نگین آبی براقی رویش قرار داشت مخصوص روسری بود را برداشتم و مشغول تنظیم روسری شدم، درست وارد نبودم و سوزن از دستم بیرون میرفت و چندباری نزدیک بود دستم را زخمی کند! پس از مدت زیادی کلنجار رفتن با سوزن بالاخره درست شد. نفسی از سر آسودگی گرفتم و بیرون رفتم. هامین را دیدم که به قصد وارد شدن مقابل در ایستاده بود با دیدنم ابروهایش بالا پرید.
- زیبا شدی دخترک چشم آبی!
لبخند کمرنگی رخسارم را در آ*غ*و*ش کشید، کنارش راه افتادم، از راهروی اتاق‌ها گذشت و به سمت راست رفت سپس به در بزرگ قرمزرنگی برخورد کردیم. هامین چندبار به در کوبید پس از مدت کوتاهی زنی با موهای سفید و صورت پر چین و چروک و بامزه‌اش در را باز کرد و با دیدن هامین تعظیم کرد. با لبخند سلام کردم که با خوشرویی جوابم را داد. با هم وارد سالن بزرگی شدیم، سالن پر از دخترانی بود که لباس بلند سفیدرنگ بر تن داشتن و سرشان را به نشانه «تعظیم» خم کرده بودند. صدای هامین بلند شد.
- انتخاب کن کدام یک خاتون شخصیت شود؟
نگاهم روی دخترها در چرخش بود. همه مدل دختر بود! کوچک، بزرگ، سفید پو*ست، سیاه پو*ست و... . نگاه در حال گردشم دختری را شکار کرد!
دختر همانطور که خم شده بود دستش را باز کرد و کرم سفیدرنگ و کوچکی از دستش خزید و به سمت آیشه خانم که مسئول حرمسرا بود رفت. چشمانم از حیرت گشاد شد! آیشه خانم با دیدن کرم جیغی کشید و پشت تمام دخترها ایستاد اما کرم هم دنبال او رفت و او دوباره فرار کرد ولیکن هر جا می‌رفت کرم هم می‌رفت! هم دلم به حالش سوخته بود هم خنده‌ام گرفته بود. دخترها هم پیدا بود به زور سعی در کنترل خنده‌اشان دارند! همان دختر که تمام این ماجراها زیر سرش بود جلو آمد و لبانش را گزید و به طور نمایشی دستش را بر گونه‌اش کوبید. رو به آیشه خانم گفت:
- وا! آیشه خانم در شأن یک دختر و زن باوقار نیست که در قصر و از همه مهم‌تر نزد پادشاه اینگونه جیغ و داد راه بیندازد! مگر خودتان این چیزها را به ما یاد ندادید!
#رمان_دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام

کد:
***
از زبان آگرین:
وارد اتاقم شدم و به سمت اتاق لباس رفتم؛ به لباس‌ها نگاه کردم. لباس و روسری آبی رنگ توجهم را جلب کرد.  از بین لباس‌ها خارجش کردم. دستم را رویش کشیدم جنسش از ابریشم بود، مشغول تعویض لباسم شدم.  پس از تعویض لباس مقابل آینه طلایی رنگی که سرتاسرش با نگین‌های رنگارنگ سلطنتی پوشانده شده بود ایستادم و روسری را برداشتم و روی سرم تنظیم کردم. سوزنی که نگین آبی براقی رویش قرار داشت مخصوص روسری بود را برداشتم و مشغول تنظیم روسری شدم، درست وارد نبودم و سوزن از دستم بیرون میرفت و چندباری نزدیک بود دستم را زخمی کند! پس از مدت زیادی کلنجار رفتن با سوزن بالاخره درست شد. نفسی از سر آسودگی گرفتم و بیرون رفتم. هامین را دیدم که به قصد وارد شدن مقابل در ایستاده بود با دیدنم ابروهایش بالا پرید.
- زیبا شدی دخترک چشم آبی!
لبخند کمرنگی رخسارم را در آ*غ*و*ش کشید، کنارش راه افتادم، از راهروی اتاق‌ها گذشت و به سمت راست رفت سپس به در بزرگ قرمزرنگی برخورد کردیم. هامین چندبار به در کوبید پس از مدت کوتاهی زنی با موهای سفید و صورت پر چین و چروک و بامزه‌اش در را باز کرد و با دیدن هامین تعظیم کرد. با لبخند سلام کردم که با خوشرویی جوابم را داد. با هم وارد سالن بزرگی شدیم، سالن پر از دخترانی بود که لباس بلند سفیدرنگ بر تن داشتن و سرشان را به نشانه «تعظیم» خم کرده بودند. صدای هامین بلند شد:
- انتخاب کن کدام یک خاتون شخصیت شود؟!
نگاهم روی دخترها در چرخش بود. همه مدل دختر بود! کوچک، بزرگ، سفید پو*ست، سیاه پو*ست و...  . نگاه در حال گردشم دختری را شکار کرد!
دختر همانطور که خم شده بود دستش را باز کرد و کرم سفیدرنگ و کوچکی از دستش خزید و به سمت آیشه خانم که مسئول حرمسرا بود رفت. چشمانم از حیرت گشاد شد! آیشه خانم با دیدن کرم جیغی کشید و پشت تمام دخترها ایستاد اما کرم هم دنبال او رفت و او دوباره فرار کرد ولیکن هر جا می‌رفت کرم هم می‌رفت! هم دلم به حالش سوخته بود هم خنده‌ام گرفته بود. دخترها هم پیدا بود به زور سعی در کنترل خنده‌اشان دارند! همان دختر که تمام این ماجراها زیر سرش بود جلو آمد و لبانش را گزید و به طور نمایشی دستش را بر گونه‌اش کوبید. رو به آیشه خانم گفت:
- وا! آیشه خانم در شأن یک دختر و زن باوقار نیست که در قصر و از همه مهم‌تر نزد پادشاه اینگونه جیغ و داد راه بیندازد! مگر خودتان این چیزها را به ما یاد ندادید؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
253
لایک‌ها
913
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
49,033
Points
318
سپس با کفشش بر سر کرم زد که کرم بینوا مرد و ادامه داد.
- یک کرم که جیغ و داد ندارد آیشه خانم. قباحت دارد، قباحت! آن هم در مقابل پادشاه!
آیشه خانم درحالی‌که رخسارش با رنگ دیوار پشت سرش تفاوتی نمی‌کرد چشم غره‌ای به دختر رفت.
- تو یکی خفه شو و دم از رفتار و کردار برای من نزن. دختره‌ی گستاخ!
دخترک چشم‌هایش را درشت کرد و دستش را مشت کرده مقابل دهانش گرفت.
- اِ آیشه خانم! من را بگو می‌دانستم از کرم وحشت می‌کنید شما را از شر آن موجود زشت و پلید نجات دادم. عوض تشکرت است؟
بعد درحالی‌که سر جایش بازمی‌گشت اضافه کرد.
- خوبی هم به شما نیامده!
با خنده‌ای که سعی می‌کردم صدایش بلند نشود نگاهش کردم. ای دخترک آب زیر کاه! شیطنش مرا یاد خودم در قصر پدر انداخت، به همین خاطر فورا دستم را بلند کردم و همان دختر را نشانه گرفتم.
- من می‌خواهم این دختر خاتون شخصی‌ام شود.
هامین سرش را تکان داد.
- خیلی خب، دختر نامت چیست؟
دخترک با ذوق چشمکی حواله‌ام کرد که باعث شدت یافتن خنده‌ام شد. سپس رو به هامین با لحن آرامی زمزمه کرد:
- آراگل سرورم.
هامین سرش را به تایید صبحتش تکان داد.
- بسیار خب، تا غروب وسایلت را جمع کن و در اتاق آگرین بانو ساکن شو.
تعظیم کرد.
- چشم سرورم.
هامین خارج شد و من هم پشت سرش خارج شدم.
- سرورم؟
چشمان منتظرش را به چشمانم دوخت.
- می‌توانم کمی در حیاط قصر قدم بزنم؟
لبخند مهربانی بر لبانش جا خوش کرد.
- آگرین اینجا قصر خودت است و نیازی به اجازه نیست!
متقابلا لبخند زدم.
- سپاسگزارم.
پس از تعظیم راه حیاط را در پیش گرفتم که با شنیدن صدایش ایستادم.
- فقط...از این پس هامین صدایم کن.
لبخند زدم و بی‌حرف راه افتادم. از سالن بزرگ غذا خوری گذشتم و به حیاط رسیدم. از زیباییش شگفت زده شدم؛ گمانم بهشت همینجا است! رودخانه‌ای پر از آب زلال وجود داشت که اطراف آن را درخت‌های میوه احاطه کرده بودند و این فقط قسمت وروردی آن حیاط بزرگ و زیبا بود! کنار رودخانه نشستم و پاهایم را درون آب فرو کردم از شدت خنکی آب لبخندی بر لبانم نشست.
***
دانای کل:
از بالا دخترک را زیر نظر گرفته بود و همانطور که نو*شی*دنی قرمز رنگ در دستش را می‌نوشید با خودش زمزمه کرد:
- نمی‌دانم گناه تو چیست که پایت به این بازی کثیف باز شد دخترک فرانسوی، خودت بی‌خبری ولیکن مهره اصلی این بازی تو هستی!


#رمان_دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام

کد:
سپس با کفشش بر سر کرم زد که کرم بینوا مرد و ادامه داد:
- یک کرم که جیغ و داد ندارد آیشه خانم. قباحت دارد، قباحت! آن هم در مقابل پادشاه!
آیشه خانم درحالی‌که رخسارش با رنگ دیوار پشت سرش تفاوتی نمی‌کرد چشم غره‌ای به دختر رفت.
- تو یکی خفه شو و دم از رفتار و کردار برای من نزن دختره‌ی گستاخ!
دخترک چشم‌هایش را درشت کرد و دستش را مشت کرده مقابل دهانش گرفت.
- اِ آیشه خانم! من را بگو می‌دانستم از کرم وحشت می‌کنید شما را از شر آن موجود زشت و پلید نجات دادم. عوض تشکرت است؟
بعد درحالی‌که سر جایش بازمی‌گشت اضافه کرد:
- خوبی هم به شما نیامده!
با خنده‌ای که سعی می‌کردم صدایش بلند نشود نگاهش کردم. ای دخترک آب زیر کاه! شیطنش مرا یاد خودم در قصر پدر انداخت، به همین خاطر فورا دستم را بلند کردم و همان دختر را نشانه گرفتم.
- من می‌خواهم این دختر خاتون شخصی‌ام شود.
هامین سرش را تکان داد.
- خیلی خب، دختر نامت چیست؟
دخترک با ذوق چشمکی حواله‌ام کرد که باعث شدت یافتن خنده‌ام شد. سپس رو به هامین با لحن آرامی زمزمه کرد:
- آراگل سرورم.
هامین سرش را به تایید صبحتش تکان داد.
- بسیار خب، تا غروب وسایلت را جمع کن و در اتاق آگرین بانو ساکن شو.
تعظیم کرد.
- چشم سرورم.
هامین خارج شد و من هم پشت سرش خارج شدم.
- سرورم؟!
چشمان منتظرش را به چشمانم دوخت.
- می‌توانم کمی در حیاط قصر قدم بزنم؟!
لبخند مهربانی بر لبانش جا خوش کرد.
- آگرین اینجا قصر خودت است و نیازی به اجازه نیست!
متقابلا لبخند زدم.
- سپاسگزارم.
پس از تعظیم راه حیاط را در پیش گرفتم که با شنیدن صدایش ایستادم.
- فقط...از این پس هامین صدایم کن.
لبخند زدم و بی‌حرف راه افتادم. از سالن بزرگ غذا خوری گذشتم و به حیاط رسیدم. از زیباییش شگفت زده شدم؛ گمانم بهشت همینجا است! رودخانه‌ای پر از آب زلال وجود داشت که اطراف آن را درخت‌های میوه احاطه کرده بودند و این فقط قسمت وروردی آن حیاط بزرگ و زیبا بود! کنار رودخانه نشستم و پاهایم را درون آب فرو کردم از شدت خنکی آب لبخندی بر لبانم نشست.
***
دانای کل:
از بالا دخترک را زیر نظر گرفته بود و همانطور که نو*شی*دنی قرمز رنگ در دستش را می‌نوشید با خودش زمزمه کرد:
- نمی‌دانم گناه تو چیست که پایت به این بازی کثیف باز شد دخترک فرانسوی، خودت بی‌خبری ولیکن مهره اصلی این بازی تو هستی!

نظر یادتون نره‌هاا
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
253
لایک‌ها
913
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
49,033
Points
318
***
از زبان آگرین:
آفتاب غروب کرده بود و در اتاقم در حال استراحت بودم.
با شنیدن صدای در سرم را بلند کردم.
- بیا.
در باز شد و آراگل در حالی که یک ساک‌کوچک حصیری در دست داشت وارد شد. کار صبحش در خاطرم آمد و ناخواسته خندیدم! به نشانه احترام تعظیم کرد؛ سر تکان دادم و به مبل مقابلم اشاره کردم.
- بنشین.
لبخند زد و با ذوق نشست.
- چرا آن بلا را سر آیشه خانم آوردی؟
با چشمان گشاد شده نگاهم کرد.
- کدام بلا؟
ابرویم را بالا انداختم.
- انداختن کرم.
با ترس آب دهانش را قورت داد.
- شما دیدید؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم.
- بله و دلیل انتخاب کردنت هم همان کارت بود، از شیطنت خوشم آمد!
خندید و نفسش را عمیق خارج کرد.
- خدا را شکر پس لازم نیست نزد شما تظاهر به خانم بودن کنم! راجب کار صبح آیشه خانم از صبح تا شب می‌گردد و سفارش به باوقار بودن و نخندیدن و... می‌کند درحالی که خودش از کرم وحشت دارد و با دیدنش زمان و مکان از خاطرش می‌رود و فقط جیغ می‌کشد.
خندیدم.
- یک سوال بپرسم؟
با خنده و پرسشگر نگاهش کردم.
- بپرس.
کنجکاو گفت:
- شما عاشق پادشاه نیستید؟
لبخند از لبانم محو شد! سرم را پایین انداختم و بر لباس ابریشمی آبی رنگم دست کشیدم. دلم کمی درد و دل می‌خواست و چه کسی بهتر از این دخترک شیطان که محرم اسرارم شود؟ پیدا بود دختر عاقل و قابل اعتمادیست.
- خیر، از کجا دانستی؟
آه کشید.
- از نگاهت پیدا بود! می‌دانی انسان عاشق حتی نوع نگاهش هم فرق دارد.
با حیرت نگاهش کردم.
- خیر، اشتباه می‌کنی اینگونه نیست!

#رمان_دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام
کد:
***
از زبان آگرین:
آفتاب غروب کرده بود و در اتاقم در حال استراحت بودم.
با شنیدن صدای در سرم را بلند کردم.
- بیا.
در باز شد و آراگل در حالی که یک ساک‌کوچک حصیری در دست داشت وارد شد. کار صبحش در خاطرم آمد و ناخواسته خندیدم! به نشانه احترام تعظیم کرد؛ سر تکان دادم و به مبل مقابلم اشاره کردم.
- بنشین.
لبخند زد و با ذوق نشست.
- چرا آن بلا را سر آیشه خانم آوردی؟
با چشمان گشاد شده نگاهم کرد:
- کدام بلا؟
ابرویم را بالا انداختم.
- انداختن کرم.
با ترس آب دهانش را قورت داد.
- شما دیدید؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم.
- بله و دلیل انتخاب کردنت هم همان کارت بود، از شیطنت خوشم آمد!
خندید و نفسش را عمیق خارج کرد.
- خدا را شکر پس لازم نیست نزد شما تظاهر به خانم بودن کنم! راجب کار صبح آیشه خانم از صبح تا شب می‌گردد و سفارش به باوقار بودن و نخندیدن و... می‌کند درحالی که خودش از کرم وحشت دارد و با دیدنش زمان و مکان از خاطرش می‌رود و فقط جیغ می‌کشد.
خندیدم.
- یک سوال بپرسم؟
با خنده و پرسشگر نگاهش کردم.
- بپرس.
کنجکاو گفت:
- شما عاشق پادشاه نیستید؟
لبخند از لبانم محو شد! سرم را پایین انداختم و بر لباس ابریشمی آبی رنگم دست کشیدم. دلم کمی درد و دل می‌خواست و چه کسی بهتر از این دخترک شیطان که محرم اسرارم شود؟ پیدا بود دختر عاقل و قابل اعتمادیست.
- خیر، از کجا دانستی؟!
آه کشید.
- از نگاهت پیدا بود! می‌دانی انسان عاشق حتی نوع نگاهش هم فرق دارد.
با حیرت نگاهش کردم.
- خیر، اشتباه می‌کنی اینگونه نیست!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
253
لایک‌ها
913
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
49,033
Points
318
لبخند تلخی مهمان ل*ب‌هایش شد.
- پیداست تاکنون دردش را نکشیده‌ای! می‌دانی مانند چیست؟!
گیج سرم را نشانه منفی بالا انداختم.
- مانند خوردن پیش از اندازه نو*شی*دنی است پیش از خوردنش آگاهی که پس از آن هیچ سخن و کردارت دست خودت نیست ولیکن باز می‌خوری!
خندیدم.
- خب مثل اینکه عاشق نشوی خیلی بهتر است پس دل نمی‌دهم.
لبخندش تلخ‌تر شد.
- می‌دانی دل زبان نفهم‌ترین عضو ب*دن است! عقل به همه دستور می‌دهد اما ببین قدرت دل چقدر است که از دستور عقل هم سرپیچی می‌کند! عاشق شدنت هم دست خودت نیست یکباره به خودت می‌آیی و می‌بینی که دلت خیلی وقت است ترکت کرده و رفته.
ابرویم بالا پرید.
- اما تو‌ پیداست بد اسیر این دردی!
اشک چکیده شده از چشم چپش را تا چانه‌اش دنبال کردم.
- بله اما معشوقم در جنگ مرد!
با حیرت دستم را مقابل دهانم گذاشتم. خودم را لعنت کردم کاش نمی‌پرسیدم. آمدن هامین را اعلام کردن، هر دو‌ برخاستیم و تعظیم‌ کردیم. هامین وارد شد. ل*ب زدم:
- سلام سرورم.
سرش را تکان داد، آراگل رخصت گرفت و مرخص شد.
- آگرین فردا برای یک روز به شکار می‌روم.
از اینکه به من خبر داد حس خوبی گرفتم! لبخند زدم.
- خدا همراهتان باشد.
لبخند گرمی زد.
- مچکرم، از اتاقت راضی هستی؟!
نگاهم را اطراف اتاق گرداندم و لبخند رضایت‌مندی بر لبانم جا خوش کرد.
- بله، سپاسگزارم زیباست.
در چشمانم خیره شد.
- خواهش می‌کنم.
سرم را زیر انداختم و لبخند زدم.
- آگرین؟!
منتظر نگاهش کردم. خیره چشمانم ل*ب زد:
- همیشه لباس و شال آبی بپوش امروز زیادی زیبا شدی!
با خجالت نگاهم را دزدیدم و سوالی که از لحظه عقد ذهنم را درگیر کرده بود پرسیدم:
- معنای اسم آگرین چیست؟!
آرام خندید.
- آتشین.
با چشمانی گشاد شده از حیرت نگاهش کردم.
- آنوقت چرا چنین اسمی را برای من گذاشته‌اید؟!
با خنده به چشمانم نگاه کرد.
- زیرا زمانی که عصبانی می‌شوی مانند آتش سرخ می‌شوی.
با حرص در چشمانش خیره شدم.
- خیلی خیلی خیلی... .
ابروانش بالا پرید.
- خیلی چه؟!
به دنبال کلمه‌ای بودم که خشمگینش کنم!

#رمان_دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام
کد:
لبخند تلخی مهمان ل*ب‌هایش شد.
- پیداست تاکنون دردش را نکشیده‌ای! می‌دانی مانند چیست؟!
گیج سرم را نشانه منفی بالا انداختم.
- مانند خوردن پیش از اندازه نو*شی*دنی است پیش از خوردنش آگاهی که پس از آن هیچ سخن و کردارت دست خودت نیست ولیکن باز می‌خوری!
خندیدم.
- خب مثل اینکه عاشق نشوی خیلی بهتر است پس دل نمی‌دهم.
لبخندش تلخ‌تر شد.
- می‌دانی دل زبان نفهم‌ترین عضو ب*دن است! عقل به همه دستور می‌دهد اما ببین قدرت دل چقدر است که از دستور عقل هم سرپیچی می‌کند! عاشق شدنت هم دست خودت نیست یکباره به خودت می‌آیی و می‌بینی که دلت خیلی وقت است ترکت کرده و رفته.
ابرویم بالا پرید.
- اما تو‌ پیداست بد اسیر این دردی!
اشک چکیده شده از چشم چپش را تا چانه‌اش دنبال کردم.
- بله اما معشوقم در جنگ مرد!
با حیرت دستم را مقابل دهانم گذاشتم. خودم را لعنت کردم کاش نمی‌پرسیدم. آمدن هامین را اعلام کردن، هر دو‌ برخاستیم و تعظیم‌ کردیم. هامین وارد شد. ل*ب زدم:
- سلام سرورم.
سرش را تکان داد، آراگل رخصت گرفت و مرخص شد.
- آگرین فردا برای یک روز به شکار می‌روم.
از اینکه به من خبر داد حس خوبی گرفتم! لبخند زدم.
- خدا همراهتان باشد.
 لبخند گرمی زد.
- مچکرم، از اتاقت راضی هستی؟!
نگاهم را اطراف اتاق گرداندم و لبخند رضایت‌مندی بر لبانم جا خوش کرد.
- بله، سپاسگزارم زیباست.
در چشمانم خیره شد.
- خواهش می‌کنم.
سرم را زیر انداختم و لبخند زدم.
- آگرین؟!
منتظر نگاهش کردم. خیره چشمانم ل*ب زد:
- همیشه لباس و شال آبی بپوش امروز زیادی زیبا شدی!
با خجالت نگاهم را دزدیدم و سوالی که از لحظه عقد ذهنم را درگیر کرده بود پرسیدم:
- معنای اسم آگرین چیست؟!
آرام خندید.
- آتشین.
با چشمانی گشاد شده از حیرت نگاهش کردم.
- آنوقت چرا چنین اسمی را برای من گذاشته‌اید؟!
با خنده به چشمانم نگاه کرد.
- زیرا زمانی که عصبانی می‌شوی مانند آتش سرخ می‌شوی.
با حرص در چشمانش خیره شدم.
- خیلی خیلی خیلی...  .
ابروانش بالا پرید.
- خیلی چه؟
به دنبال کلمه‌ای بودم که خشمگینش کنم!

نیازی به گفتن نیست فکر کنم دیگه خودتون فهمیده باشین چقدر نظراتتون برام مهمه♡
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
253
لایک‌ها
913
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
49,033
Points
318
با لبخندی که خشم و حرصم را بیشتر می‌کرد خیره نگاهم می‌کرد هر چه اندیشیدم چیزی که موجب خشمش را یافت نکردم! با حرص ایشی گفتم و چشم غره‌ای نثارش کردم. سعی کردم بحث را عوض کنم.
- هامین اینجا اسب دارید؟!
لبخندش از عوض کردن موضوع عمق گرفت و سرش را تکان داد.
- بله، اسب می‌خواهی؟!
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم.
- باشد از شکار که آمدم ترتیبش را می‌دهم.
لبخند قدردانی بر لبانم جا خوش کرد.
- مچکرم.
پاسخ لبخندم را با لبخند گرمی داد.
- خواهش می‌کنم، من دیگر می‌روم.
- خدا به همراهت.
پیشانی ام را ب*و*سید و خارج شد... .
***
از زبان هامین:
به سمت اسب رفتم و همراه با کاوه و چند سرباز دیگر مسیر را در پیش گرفتیم. به محل مورد نظر رسیدیم و توقف کردیم، به سمت رودخانه رفتم و مشتم را پر از آب کردم و بر صورتم پاشیدم. از خنکی آب غرق ل*ذت شدم و لبخند زدم، چهره متفاوت گیاهی که کمی آن طرف‌تر قرار داشت توجهم را جلب کرد برخاستم و به سمتش رفتم. ساقه بلند و سبز رنگ داشت که تا اواسط ساقه تعداد زیادی گل های کشیده بنفش رنگ قرار داشت با کنجکاوی به گیاه نگاه کردم کاوه کنارم ایستاد.
- مشکلی پیش آمده سرورم؟!
اخمی از سر کنجکاوی بر پیشانی‌ام حاکم شد.
- نام این گیاه چیست؟!
کاوه کمی خیره گیاه را نگریست.
- گمانم گل انگشتانه باشد سلطانم.
با شنیدن این حرف اخمم فوراً جایش را به حیرت و شادی داد! سخن اَوینار در خاطرم تکرار شد، او به دنبال همین گیاه برای درمان مادرش می‌گشت. دستم را که به قصد جدا کردن گیاه جلو برده بودم با داد کاوه خشک شد.
- نه!
با حیرت نگاهش کردم.
- سلطانم گل‌هایش را جدا نکنید از ساقه جدا کنید گل‌هایش سمی است.
با اعتیاد دستم را دوباره جلو بردم و از ساقه جدایش کردم. گیاه را به دست کاوه دادم.
- مراقب باش جایی بگذار که آسیب نبیند.
- چشم سرورم.
و به دنبال این حرف دور شد مشغول گشت و گذار شدیم و چند شکار کردیم شب هنگام شد و پس از برپا شدن خیمه‌ها مشغول استراحت شدیم.

#رمان_دلدار_بانو
#آیلی_فام
#انجمن_تک_رمان
کد:
با لبخندی که خشم و حرصم را بیشتر می‌کرد خیره نگاهم می‌کرد هر چه اندیشیدم چیزی که موجب خشمش را یافت نکردم! با حرص ایشی گفتم و چشم غره‌ای نثارش کردم. سعی کردم بحث را عوض کنم.
- هامین اینجا اسب دارید؟!
لبخندش از عوض کردن موضوع عمق گرفت و سرش را تکان داد.
- بله، اسب می‌خواهی؟!
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم.
- باشد از شکار که آمدم ترتیبش را می‌دهم.
لبخند قدردانی بر لبانم جا خوش کرد.
- مچکرم.
پاسخ لبخندم را با لبخند گرمی داد.
- خواهش می‌کنم، من دیگر می‌روم.
- خدا به همراهت.
پیشانی ام را ب*و*سید و خارج شد...  .
***
از زبان هامین:
به سمت اسب رفتم و همراه با کاوه و چند سرباز دیگر مسیر را در پیش گرفتیم. به محل مورد نظر رسیدیم و توقف کردیم، به سمت رودخانه رفتم و مشتم را پر از آب کردم و بر صورتم پاشیدم. از خنکی آب غرق ل*ذت شدم و لبخند زدم، چهره متفاوت گیاهی که کمی آن طرف‌تر قرار داشت توجهم را جلب کرد برخاستم و به سمتش رفتم. ساقه بلند و سبز رنگ داشت که تا اواسط ساقه تعداد زیادی گل های کشیده بنفش رنگ قرار داشت با کنجکاوی به گیاه نگاه کردم کاوه کنارم ایستاد.
- مشکلی پیش آمده سرورم؟!
اخمی از سر کنجکاوی بر پیشانی‌ام حاکم شد.
- نام این گیاه چیست؟!
کاوه کمی خیره گیاه را نگریست.
- گمانم گل انگشتانه باشد سلطانم.
با شنیدن این حرف اخمم فوراً جایش را به حیرت و شادی داد! سخن اَوینار در خاطرم تکرار شد، او به دنبال همین گیاه برای درمان مادرش می‌گشت. دستم را که به قصد جدا کردن گیاه جلو برده بودم با داد کاوه خشک شد.
- نه!
با حیرت نگاهش کردم.
- سلطانم گل‌هایش را جدا نکنید از ساقه جدا کنید گل‌هایش سمی است.
با اعتیاد دستم را دوباره جلو بردم و از ساقه جدایش کردم. گیاه را به دست کاوه دادم.
- مراقب باش جایی بگذار که آسیب نبیند.
- چشم سرورم.
و  به دنبال این حرف دور شد مشغول گشت و گذار شدیم و چند شکار کردیم شب هنگام شد و پس از برپا شدن خیمه‌ها مشغول استراحت شدیم.

با نظرتون خوشحالم کنید♡
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Ayli
بالا