رهام، کلافه پلک سنگینش را بست و نفسش را در سی*ن*ه حبس کرد. دست مشت شدهاش را بر روی میز بزرگ کوبید. آزاده خانم زیر ضربهی سهمگین و پر از خشم رهام که عصبانیتش بر روی میز خلاصه شد، لرزید. چند گام عقبگرد کرد، اما از عصبانیت رهام کاسته نشد و بلکه افزوده شد. این ریاکشنهای رهام در برابر چنین مسائلی از چشمان آزاده خانم دور نماند. دست لرزیدهاش را بر روی گوشهی شالش نهاد و به سختی شالش را بر روی سرش تنظیم کرد و با صدای ضعیف و دردمندش ل*ب زد:
- الان زمانی نیست که من و تو با هم در مورد همچین مسائلی صحبت کنیم. تو هم خستهای برو توی اتاقت استراحت کن. زمانی که آروم شدی با هم قهوه میخوریم و صحبت میکنیم!
رهام، نگاه سراپا تمسخرش را به آزاده خانم داد و از لای دندانهایی که بر روی هم میسایید ل*ب از ل*ب گشود:
- من با تو دیگه هیچ حرفی ندارم. از امروز به بعد نوهای به نام رهام نداری! همین امروز خونهت رو ترک میکنم و از اینجا میرم! همه چیز رو هم برای اون دختره از سیر تا پیازش رو تعریف میکنم تا بیش از این بازیچهی دست تو و بازیهای کثیفت نشه.
آزاده خانم، قدمهای خرامانی با عصبانیت به طرف رهام برداشت و دست زمختش و لرزیدهاش را بر روی بازوی ورزیدهی رهام نهاد و از لای دندانهایی که بر روی هم فشار میداد، غرید:
- سی سال سن داری، ولی هنوز خیلی بچهای! میدونی چرا؟ چون هنوز علت کارهام رو نمیدونی و میخوای ندونسته و چشم بسته بیگدار به آب بزنی و بری از سیر تا پیاز رو به اون دخترهی پست فترت و بیچشم و رو بگی تا من دستم به جایی بند نباشه! تو در عوض باید پشتوانهی من باشی که مادربزرگتم و از بچگی تو رو بزرگ کردم تا به این سن رسیدی! نه پشتوانهی اون دخترهی بیچشم و رو باشی که پررو بشه و بدترین بلاها رو به سرمون بیاره.
رهام، طبق روحیهی بذلگویانه و پر طعنهی همیشگیاش، پوزخندی بر ل*ب نشاند و با بالا انداختن نمایشی ابروان مشکی رنگ و شلاقیاش، خشمگین و نیشآلود پاسخ داد:
- تا ندونم جریان از چه قراره یه قدم هم بخاطرت برنمیدارم. اگر بدونم حق با توهه شک نکن یه قدم که سهله، صد قدم برات برمیدارم.
#من_با_تو_مجنون_شدم
#زری
#انجمن_تک_رمان
- الان زمانی نیست که من و تو با هم در مورد همچین مسائلی صحبت کنیم. تو هم خستهای برو توی اتاقت استراحت کن. زمانی که آروم شدی با هم قهوه میخوریم و صحبت میکنیم!
رهام، نگاه سراپا تمسخرش را به آزاده خانم داد و از لای دندانهایی که بر روی هم میسایید ل*ب از ل*ب گشود:
- من با تو دیگه هیچ حرفی ندارم. از امروز به بعد نوهای به نام رهام نداری! همین امروز خونهت رو ترک میکنم و از اینجا میرم! همه چیز رو هم برای اون دختره از سیر تا پیازش رو تعریف میکنم تا بیش از این بازیچهی دست تو و بازیهای کثیفت نشه.
آزاده خانم، قدمهای خرامانی با عصبانیت به طرف رهام برداشت و دست زمختش و لرزیدهاش را بر روی بازوی ورزیدهی رهام نهاد و از لای دندانهایی که بر روی هم فشار میداد، غرید:
- سی سال سن داری، ولی هنوز خیلی بچهای! میدونی چرا؟ چون هنوز علت کارهام رو نمیدونی و میخوای ندونسته و چشم بسته بیگدار به آب بزنی و بری از سیر تا پیاز رو به اون دخترهی پست فترت و بیچشم و رو بگی تا من دستم به جایی بند نباشه! تو در عوض باید پشتوانهی من باشی که مادربزرگتم و از بچگی تو رو بزرگ کردم تا به این سن رسیدی! نه پشتوانهی اون دخترهی بیچشم و رو باشی که پررو بشه و بدترین بلاها رو به سرمون بیاره.
رهام، طبق روحیهی بذلگویانه و پر طعنهی همیشگیاش، پوزخندی بر ل*ب نشاند و با بالا انداختن نمایشی ابروان مشکی رنگ و شلاقیاش، خشمگین و نیشآلود پاسخ داد:
- تا ندونم جریان از چه قراره یه قدم هم بخاطرت برنمیدارم. اگر بدونم حق با توهه شک نکن یه قدم که سهله، صد قدم برات برمیدارم.
#من_با_تو_مجنون_شدم
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
رهام، کلافه پلک سنگینش را بست و نفسش را در سی*ن*ه حبس کرد. دست مشت شدهاش را بر روی میز بزرگ کوبید. آزاده خانم زیر ضربهی سهمگین و پر از خشم رهام که عصبانیتش بر روی میز خلاصه شد، لرزید. چند گام عقبگرد کرد، اما از عصبانیت رهام کاسته نشد و بلکه افزوده شد. این ریاکشنهای رهام در برابر چنین مسائلی از چشمان آزاده خانم دور نماند. دست لرزیدهاش را بر روی گوشهی شالش نهاد و به سختی شالش را بر روی سرش تنظیم کرد و با صدای ضعیف و دردمندش ل*ب زد:
- الان زمانی نیست که من و تو با هم در مورد همچین مسائلی صحبت کنیم. تو هم خستهای برو توی اتاقت استراحت کن. زمانی که آروم شدی با هم قهوه میخوریم و صحبت میکنیم!
رهام، نگاه سراپا تمسخرش را به آزاده خانم داد و از لای دندانهایی که بر روی هم میسایید ل*ب از ل*ب گشود:
- من با تو دیگه هیچ حرفی ندارم. از امروز به بعد نوهای به نام رهام نداری! همین امروز خونهت رو ترک میکنم و از اینجا میرم! همه چیز رو هم برای اون دختره از سیر تا پیازش رو تعریف میکنم تا بیش از این بازیچهی دست تو و بازیهای کثیفت نشه.
آزاده خانم، قدمهای خرامانی با عصبانیت به طرف رهام برداشت و دست زمختش و لرزیدهاش را بر روی بازوی ورزیدهی رهام نهاد و از لای دندانهایی که بر روی هم فشار میداد، غرید:
- سی سال سن داری، ولی هنوز خیلی بچهای! میدونی چرا؟ چون هنوز علت کارهام رو نمیدونی و میخوای ندونسته و چشم بسته بیگدار به آب بزنی و بری از سیر تا پیاز رو به اون دخترهی پست فترت و بیچشم و رو بگی تا من دستم به جایی بند نباشه! تو در عوض باید پشتوانهی من باشی که مادربزرگتم و از بچگی تو رو بزرگ کردم تا به این سن رسیدی! نه پشتوانهی اون دخترهی بیچشم و رو باشی که پررو بشه و بدترین بلاها رو به سرمون بیاره.
رهام، طبق روحیهی بذلگویانه و پر طعنهی همیشگیاش، پوزخندی بر ل*ب نشاند و با بالا انداختن نمایشی ابروان مشکی رنگ و شلاقیاش، خشمگین و نیشآلود پاسخ داد:
- تا ندونم جریان از چه قراره یه قدم هم بخاطرت برنمیدارم. اگر بدونم حق با توهه شک نکن یه قدم که سهله، صد قدم برات برمیدارم.
آخرین ویرایش: