نام رمان: من با تو مجنون شدم
نام نویسنده: زری
ژانر: تراژدی/عاشقانه
ناظر: fafa140115
خلاصه: از همان ابتدا سایهی سنگین روی سرش نشسته بود کاسهای گربود و سرشار از غم بر روی سرش شکست گویی دیگر چشم دیدن این دنیای فلاکتوار را نداشت فکر میکرد دورهی تنهایی و بیکَسیاش شروع شده است
آنکه از پشت به او خنجر میزد آشنا بود زیرا غریبه که از او چیزی نمیدانست.
کشته دل به کوچهی قتلگاه باز میگردد
صحبت از جنگ و جنایت است در این دنیا مهر و محبت دگر نیست دل بسوزانی حقت را میخورند مرهم درد دل پر خونش، جز جنگ و جنایت نیست. عاقلترینها هم یک روز در مُشتهای عشق مجنون میشوند. آن هم یک لیلای بیمجنون است اما عاشقی که برای معشوقهاش زمین را به آسمان میدوزد.
مقدمه:
کسی که زیباییها را ندیده است زیباییهای ماه را هم نمیبیند که هر شب دوازده بار با انگشتانش بر پنجرهی اتاقش میلغزد و بارها نگاهش را بر اندوه چشمانش میدوزد
ماه شاهد است که شبها با اندوه چشمانت سر روی بالین میگذاری و خورشید شاهد دیگری است و میداند که با سر و صداهای مهیب و وحشتناک از خواب زیبایت برمیخیزی
میداند که میان آمار معتادان و کشته شدگان به آرامی گام برمیداری و در نهایت چاقو را به جای گلوبند اشتباه میگیری و دست به قتلها میزنی و دیگر پشیمانیات به درد این خانهی بیچراغ نمیخورد.
ساعتها خیره مانده است به موزائیکهایِ قرمز رنگی که بر رویِ ایوان خودنمایی میکنند؛ با رنگهایی ب*ر*جسته و براقی که انگار برایش چشمک میزنند، به نقطهای مبهم خیره مانده است، چشمانش به طرزِ نامطلوبی میسوخت، نه تنها هوایِ دلش، بلکه هوایِ جسم و روحش هم بارانی بود. انگار بر پنجرهی سرد و بیروح اتاقش که برایش جز زندان نبود؛ با خطی خوش نوشته شده بود:
- زندگی، زندانِ سردِ آرزوهاست.
با لبخند غمگینی که کنارش حکاکی شده بود تک خندهای سر داد. دستهی صندلی را گرفت و با یک حرکت از جا بلند شد، دردِ بدی در ناحیهی عضلات کمر و زانوهایش احساس کرد، اما این درد برایش اندکی غریب بود؛ آنقدر غریب که نمیدانست کی و در چه زمانی این درد را به روح و جسمش انداخته بود. قدمهایش به طرفِ اتاقش که حکمِ میلههای زندان را داشت؛ تندتر شد. رویِ تخت نشست و پاهایش را به طرفِ شکمش جمع کرد.
باز هم نگاهش به بیرون از پنجره دوخته شد.
نمیداند، ولی بیرون حسِ التیامبخشی را به روح و تنِ خسته و بیجانش تزریق میکرد.
شاید باران، آن پزشک حاذقیایست که نسخهی درمانش را لایِ موهایش میپیچید. باز هم لبخندی سرد و غمگین میهمان ل*بهای سرخ رنگش شد.
پاهایش را که از سرما یخ زده بودند، زیرِ ملحفه برد و سرش را به دیوار سرد تکیه داد.
پلکهایش آرام بسته شد و صدایی وحشتناک در گوشش نجوا شد:
- تو دیگه دختر من نیستی! تو یه دختر مغرور و خودخواهی، که هرگز به احساسات دیگران توجه نمیکنی! تو دختری هستی که فقط و فقط لجبازی میکنی و لایقِ این زندگیای که برات ساختم نیستی. همین الان گمشو از خونهم بیرون. دستانش را محکم بر رویِ گوشش نهاد و با تمام قدرت کف دستانش را بر روی گوشش فشرد. آن صدا؛ از او یک دیوانه ساخته و صدا برایش خیلی آشنا بود. اما نمیتوانست باور کند که آن صدا چهقدر برایش میتواند عزیز باشد، ولی چه زود همه چیز خ*را*ب شد!
زمانی که دستهی چمدان را میکشید، صدایی باعث شد پاهایش بیجان شود. سرش را زمانی که به طرفِ صدا چرخاند. او کسی بود که صدایِ لالاییهایِ دلنشینش همچنان در چهاردیواری اتاق و عمارت میپیچید و همین باعث میشد برای رفتنش از آن عمارت، دو دل بشود. همانند پرستویی میماند که تازه لانهای برای خود ساخته است، اما کسی نامردی میکند و آن لانه را در عرض چند ثانیه بر رویِ سرش آوار میکند. دلش نمیخواست هرگز چنین اتفاقی برایِ لانهای که با عشق و زحمت ساخت است، به دست یک نامرد آوار بشود. اما محبور است کوچ کند. مجبور است بگذارد و برود. زیرا رفتن قسمتِ او است و هیچ راهی جز رفتن جلویِ پاهایش نگذاشتهاند. دلش میشکند! غرورش خرد میشود ولی... هرگز منت نمیکشد!
هرگز دلش نمیخواست دلِ مادری که مثلِ کوه پشتوانهاش بود را بشکند. اما رفتن قسمتِ او شد.
نمیداند کی این زندگی را به میلِ خود ساخته است، اما او هرگز چنین زندگیای را دوست نداشت. زندگیای که بویِ قفس و زندان میدهد شاید اگر آن روز پدرش آن ناسزاها را همراه با سیلی به جان و تنِ بیروح او نمیزد هرگز در این چهار دیواری دست و پا نمیزد، اما سرنوشت است و قلم سرد و بیروحش؛ هر چه باب میلش باشد مینویسد! پاک کن هم ندارد که اگر جاهایی که اشتباه و بیرحمانه مینوشت را پاک کند. #من_با_تو_مجنون_شدم #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
ساعتها خیره مانده است به موزائیکهایِ قرمز رنگی که بر رویِ ایوان خودنمایی میکنند؛ با رنگهایی ب*ر*جسته و براقی که انگار برایش چشمک میزنند، به نقطهای مبهم خیره مانده است، چشمانش به طرزِ نامطلوبی میسوخت، نه تنها هوایِ دلش، بلکه هوایِ جسم و روحش هم بارانی بود. انگار بر پنجرهی سرد و بیروح اتاقش که برایش جز زندان نبود؛ با خطی خوش نوشته شده بود:
- زندگی، زندانِ سردِ آرزوهاست.
با لبخند غمگینی که کنارش حکاکی شده بود تک خندهای سر داد. دستهی صندلی را گرفت و با یک حرکت از جا بلند شد، دردِ بدی در ناحیهی عضلات کمر و زانوهایش احساس کرد، اما این درد برایش اندکی غریب بود؛ آنقدر غریب که نمیدانست کی و در چه زمانی این درد را به روح و جسمش انداخته بود. قدمهایش به طرفِ اتاقش که حکمِ میلههای زندان را داشت؛ تندتر شد. رویِ تخت نشست و پاهایش را به طرفِ شکمش جمع کرد.
باز هم نگاهش به بیرون از پنجره دوخته شد.
نمیداند، ولی بیرون حسِ التیامبخشی را به روح و تنِ خسته و بیجانش تزریق میکرد.
شاید باران، آن پزشک حاذقیایست که نسخهی درمانش را لایِ موهایش میپیچید. باز هم لبخندی سرد و غمگین میهمان ل*بهای سرخ رنگش شد.
پاهایش را که از سرما یخ زده بودند، زیرِ ملحفه برد و سرش را به دیوار سرد تکیه داد.
پلکهایش آرام بسته شد و صدایی وحشتناک در گوشش نجوا شد:
- تو دیگه دختر من نیستی! تو یه دختر مغرور و خودخواهی، که هرگز به احساسات دیگران توجه نمیکنی! تو دختری هستی که فقط و فقط لجبازی میکنی و لایقِ این زندگیای که برات ساختم نیستی. همین الان گمشو از خونهم بیرون. دستانش را محکم بر رویِ گوشش نهاد و با تمام قدرت کف دستانش را بر روی گوشش فشرد. آن صدا؛ از او یک دیوانه ساخته و صدا برایش خیلی آشنا بود. اما نمیتوانست باور کند که آن صدا چهقدر برایش میتواند عزیز باشد، ولی چه زود همه چیز خ*را*ب شد!
زمانی که دستهی چمدان را میکشید، صدایی باعث شد پاهایش بیجان شود. سرش را زمانی که به طرفِ صدا چرخاند. او کسی بود که صدایِ لالاییهایِ دلنشینش همچنان در چهاردیواری اتاق و عمارت میپیچید و همین باعث میشد برای رفتنش از آن عمارت، دو دل بشود. همانند پرستویی میماند که تازه لانهای برای خود ساخته است، اما کسی نامردی میکند و آن لانه را در عرض چند ثانیه بر رویِ سرش آوار میکند. دلش نمیخواست هرگز چنین اتفاقی برایِ لانهای که با عشق و زحمت ساخت است، به دست یک نامرد آوار بشود. اما محبور است کوچ کند. مجبور است بگذارد و برود. زیرا رفتن قسمتِ او است و هیچ راهی جز رفتن جلویِ پاهایش نگذاشتهاند. دلش میشکند! غرورش خرد میشود ولی... هرگز منت نمیکشد!
هرگز دلش نمیخواست دلِ مادری که مثلِ کوه پشتوانهاش بود را بشکند. اما رفتن قسمتِ او شد.
نمیداند کی این زندگی را به میلِ خود ساخته است، اما او هرگز چنین زندگیای را دوست نداشت. زندگیای که بویِ قفس و زندان میدهد شاید اگر آن روز پدرش آن ناسزاها را همراه با سیلی به جان و تنِ بیروح او نمیزد هرگز در این چهار دیواری دست و پا نمیزد، اما سرنوشت است و قلم سرد و بیروحش؛ هر چه باب میلش باشد مینویسد! پاک کن هم ندارد که اگر جاهایی که اشتباه و بیرحمانه مینوشت را پاک کند.
آهی زیر ل*ب میکشد و آنقدر خود را در خود جمع میکند و سرش را به طرفِ زانوهایش خم میکند که هر کی او را ببیند همانند ابر سیاه، میانِ هزاران ابر سفیدِ خوشبخت اشک میریزد. دلش سخت برای نوازشهای دستانش تنگ شده است، نوازشهای دستانِ گرم و لطیفِ کسی که در میانِ موهایِ ژولیده و فرفریاش گم میشد، هر چهقدر بیشتر دستانش را میانِ موهایش فرو میبرد بیشتر حسِ التیامبخشی را به تن و روحش تزریق میکرد.
آرام دستهی پنجره را میکشد و با یک حرکت بازش میکند، نسیمی خنک گونههایِ سرد و بیروحش را قلقلک میدهد. پیچیدگیِ موهایش را بیشتر میکند و گاه موهایش را به بازی میگیرد و آنها را به طرفِ خود میکشد.
پلکهایش آرام بسته میشود. و با دستانش دو طرفِ صورتش را قاب میگیرد و ذهنِ خستهاش را رها میکند و با خیالی آسوده پر میکشد.
شاید به سمتِ غمها، یا شاید هم نه! به سمتِ خوشیها!
با مسیجی که بر رویِ گوشیاش میآید آرام پلکهایش را باز میکند و زیر ل*ب زمزمهوار میخواند:
- سلام بیمعرفت؛ تو که یادمون نمیکنی. گفتم حداقل من تو رو تویِ خوشیهام شریک بدونم. امروز مهمونی داریم، تو هم میای؟!
با شنیدنِ نام مهمانی، لبخندی غمگین زد و نوشت:
- ببینم چی میشه، باز هم خبرش رو بهت میدم.
ذهنِ خستهاش به سوی درخواستِ آوا پر کشید و در حالی که فکر میکرد و کنارش هم دو دلی گریبانش شده بود برای آوا مسیج داد:
- آره میام!
از رویِ صندلی بلند شد و به طرفِ کمدش گام نهاد دستهی دایرهای شکل سفید رنگ کمد را چنگ زد و به آرامی کشید و در بعد از چند حرکت باز شد. لباسهایش را یکییکی کنار زد و یکی از لباسها را برداشت و در را به آرامی بست و متقابل آیینهی قدی ایستاد و لباس را رویِ تنش گرفت و بعد از چند دقیقه نظارت کردن رویِ تناش، تصمیم گرفت همین را برای مهمانی امشب بپوشد.
لاکِ صورتی رنگش را از کمد بیرون کشید و رویِ صندلی راک چوبی نشست و انگشت اشارهاش را بر روی دستهی صندلی کرمی رنگ گذاشت و مشغولِ زدنِ لاک به ناخنهایش شد. بعد از گذشت ده دقیقه که مطمئن شد لاکِ ناخناش خشک شده است، به سوی لباس هجوم برد و لباس را برداشت و مشغول پوشیدنِ آن شد.
یک مسیج جدید روی صفحهی گوشیاش آمد.
در حینی که زیپ لباس را بالا میکشید گوشی را برداشت و میان دستانش رد و بدل کرد و مسیج را زیر ل*ب خواند:
- کمکم نزدیکیم؛ تو آمادهای؟
کفشِ قرمز عروسکی رنگش را در دستانش گرفت در حینی که زیپ کفشش را میبست و چند رشته از موهای فرش را از جلوی دیدش کنار میزد در جواب آوا نوشت:
- آره، عزیزم آمادهم.
کیف و تلفناش را از رویِ تخت برداشت و نیمنگاهی گذرا به خود در آیینهی قدی انداخت و با استرسی که داشت و قلبش تندتند میزد از خانه بیرون زد.
پالتویِ بلند و قهوهای رنگِ چرمیاش را به دور شانههایش انداخت و کنارِ در خروجی هتل ایستاد.
انگشتان باریک و کشیدهاش را میان موهای خرمایی رنگش فرو برد و چند رشته از آن را به پشت گوشهایش فرستاد.
ماشینی در حالِ بوق زدن بود؛ همیشه از این ماشینهایی که قصد مزاحمت و ایسگاگیری دارند زیاد برایش بوق میزدند، اما بیتوجه به آن شخص سرش را در تلفناش فرو برد، همزمان با دیدنِ پیامِ آوا لبانش از شدت خنده کش آمدند و این خنده باعث شد تا دو چال گونهی زیبایش به تصویر کشیده شوند.
صدای آشنایی در ن*زد*یک*ی گوشش نجوا شد:
- خانمخانم ها، دو ساعته دستم رو بوقِ نمیخوای تشریف بیاری؟
سرش را به آرامی بالا برد، یک تای ابروان کم پشت و هشتیاش را بالا فرستاد.
صدای کفشهای پاشنه ده سانتیاش، سکوت حکمفرمای خیابان را شکست.
در حالی که دهانش از شدت خنده تا بناگوش باز مانده بود، پالتوی چرم و بلندش را از روی شانههایش آزاد کرد و دستهی در ماشین را گرفت و کشید و بلافاصله سوار شد.
بوی خوش عطرها در هم آمیخته شده بودند و مشام او را قلقلک میدادند. این بوی خوش را به مشامش کشید و ناخودآگاه پلکهای خستهاش بسته شد و چند ثانیه بعد با صدای موزیکی که حس التیامبخشی را به تن خستهاش تزریق میکرد پخش شد و پلکهایش را به آرامی گشود. #من_با_تو_مجنون_شدم #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
آهی زیر ل*ب میکشد و آنقدر خود را در خود جمع میکند و سرش را به طرفِ زانوهایش خم میکند که هر کی او را ببیند همانند ابر سیاه، میانِ هزاران ابر سفیدِ خوشبخت اشک میریزد. دلش سخت برای نوازشهای دستانش تنگ شده است، نوازشهای دستانِ گرم و لطیفِ کسی که در میانِ موهایِ ژولیده و فرفریاش گم میشد، هر چهقدر بیشتر دستانش را میانِ موهایش فرو میبرد بیشتر حسِ التیامبخشی را به تن و روحش تزریق میکرد.
آرام دستهی پنجره را میکشد و با یک حرکت بازش میکند، نسیمی خنک گونههایِ سرد و بیروحش را قلقلک میدهد. پیچیدگیِ موهایش را بیشتر میکند و گاه موهایش را به بازی میگیرد و آنها را به طرفِ خود میکشد.
پلکهایش آرام بسته میشود. و با دستانش دو طرفِ صورتش را قاب میگیرد و ذهنِ خستهاش را رها میکند و با خیالی آسوده پر میکشد.
شاید به سمتِ غمها، یا شاید هم نه! به سمتِ خوشیها!
با مسیجی که بر رویِ گوشیاش میآید آرام پلکهایش را باز میکند و زیر ل*ب زمزمهوار میخواند:
- سلام بیمعرفت؛ تو که یادمون نمیکنی. گفتم حداقل من تو رو تویِ خوشیهام شریک بدونم. امروز مهمونی داریم، تو هم میای؟!
با شنیدنِ نام مهمانی، لبخندی غمگین زد و نوشت:
- ببینم چی میشه، باز هم خبرش رو بهت میدم.
ذهنِ خستهاش به سوی درخواستِ آوا پر کشید و در حالی که فکر میکرد و کنارش هم دو دلی گریبانش شده بود برای آوا مسیج داد:
- آره میام!
از رویِ صندلی بلند شد و به طرفِ کمدش گام نهاد دستهی دایرهای شکل سفید رنگ کمد را چنگ زد و به آرامی کشید و در بعد از چند حرکت باز شد. لباسهایش را یکییکی کنار زد و یکی از لباسها را برداشت و در را به آرامی بست و متقابل آیینهی قدی ایستاد و لباس را رویِ تنش گرفت و بعد از چند دقیقه نظارت کردن رویِ تناش، تصمیم گرفت همین را برای مهمانی امشب بپوشد.
لاکِ صورتی رنگش را از کمد بیرون کشید و رویِ صندلی راک چوبی نشست و انگشت اشارهاش را بر روی دستهی صندلی کرمی رنگ گذاشت و مشغولِ زدنِ لاک به ناخنهایش شد. بعد از گذشت ده دقیقه که مطمئن شد لاکِ ناخناش خشک شده است، به سوی لباس هجوم برد و لباس را برداشت و مشغول پوشیدنِ آن شد.
یک مسیج جدید روی صفحهی گوشیاش آمد.
در حینی که زیپ لباس را بالا میکشید گوشی را برداشت و میان دستانش رد و بدل کرد و مسیج را زیر ل*ب خواند:
- کمکم نزدیکیم؛ تو آمادهای؟
کفشِ قرمز عروسکی رنگش را در دستانش گرفت در حینی که زیپ کفشش را میبست و چند رشته از موهای فرش را از جلوی دیدش کنار میزد در جواب آوا نوشت:
- آره، عزیزم آمادهم.
کیف و تلفناش را از رویِ تخت برداشت و نیمنگاهی گذرا به خود در آیینهی قدی انداخت و با استرسی که داشت و قلبش تندتند میزد از خانه بیرون زد.
پالتویِ بلند و قهوهای رنگِ چرمیاش را به دور شانههایش انداخت و کنارِ در خروجی هتل ایستاد.
انگشتان باریک و کشیدهاش را میان موهای خرمایی رنگش فرو برد و چند رشته از آن را به پشت گوشهایش فرستاد.
ماشینی در حالِ بوق زدن بود؛ همیشه از این ماشینهایی که قصد مزاحمت و ایسگاگیری دارند زیاد برایش بوق میزدند، اما بیتوجه به آن شخص سرش را در تلفناش فرو برد، همزمان با دیدنِ پیامِ آوا لبانش از شدت خنده کش آمدند و این خنده باعث شد تا دو چال گونهی زیبایش به تصویر کشیده شوند.
صدای آشنایی در ن*زد*یک*ی گوشش نجوا شد:
- خانمخانم ها، دو ساعته دستم رو بوقِ نمیخوای تشریف بیاری؟
سرش را به آرامی بالا برد، یک تای ابروان کم پشت و هشتیاش را بالا فرستاد.
صدای کفشهای پاشنه ده سانتیاش، سکوت حکمفرمای خیابان را شکست.
در حالی که دهانش از شدت خنده تا بناگوش باز مانده بود، پالتوی چرم و بلندش را از روی شانههایش آزاد کرد و دستهی در ماشین را گرفت و کشید و بلافاصله سوار شد.
بوی خوش عطرها در هم آمیخته شده بودند و مشام او را قلقلک میدادند. این بوی خوش را به مشامش کشید و ناخودآگاه پلکهای خستهاش بسته شد و چند ثانیه بعد با صدای موزیکی که حس التیامبخشی را به تن خستهاش تزریق میکرد پخش شد و پلکهایش را به آرامی گشود.
باد موهایِ خرمایی رنگش را به بازی گرفته است و به رقصی زیبا در میآورد.
بعد از گذشت ده دقیقه، آراد جلوی یک باغ که خیلی بزرگ است ماشین را نگه میدارد، چند رشته از موهای خرمایی رنگش را به پشت گوشهایش هدایت میکند و بلافاصله دستهی در ماشین را میگیرد و آرام میکشد.
دو جفت کفشهای قرمز رنگش را بر روی زمین میگذارد و کُت چرماش را به دور شانههای لرزان نامحسوسش میگذارد و چند رشته از موهایش که از شدت وزش باد از پشت گوشهایش بیرون آمده است و جلوی دیدش را کنار زد، دستی بر روی کُتاش کشید و وارد باغ شد.
صدای موزیک آنقدر بلند بود که احساس میکرد گوشش کر شده است. با هر قدمی که برمیداشت صدای موزیک بیشتر در گوشش نجوا میشد و حس و حال عجیبی را به تن و روح خستهاش تزریق میکرد؛ اول باغ پر از گلهای ارکیده و رازقی بود که دور تا دور آنها را گلهای پیچک احاطه و همانند مار به دور گلها چنبره زده بودند. بوی گلها مشامش را قلقلک میدهند. چراغهایی که در باغ بود با خاموش و روشن شدنش تصویر دیوار را چندین برابر زیباتر جلوه میداد. هر طرف باغ را که نگاه میکند پر از دختر و پسر است که با رقصشان دل هر آدمی را به وجد میآورد، نصف بیشتریها میر*ق*صیدند و فقط تعداد کمی بر روی صندلی نشسته و گرم خش و بش بودند، و گاه این طرف و آن طرف را تماشا میکردند، دختری که از آن سوی باغ با خنده به طرفشان قدم برمیدارد دستی بر روی لباس مشکی رنگ و براقش که همانند ستاره در آسمان میدرخشد میکشد و زمانی که چند گام برمیدارد، آوا را در آ*غ*و*ش میکشید و گفت:
- خوشاومدی عزیزم!
سر تا پاهایش را آنالیز میکند و در حالی که گوشهی لباس خوش رنگش را رها میکند. دستانش را به سمت او میگیرد و با حالت خوشرویی ادامه میدهد:
- سلام عزیزم، خوش اومدین
چند قدم به طرف او برمیدارد و در حالی که بلندی لباسش را در دستش میگیرد صورتش را آنالیز میکند و با او دست میدهد و ل*ب میزند:
- سلام، ممنون!
آرزو با خندهای زیبا بدرقشان میکند، به سمت میزی که آوا میرود روانه میشود. ذهناش به سمت آرزو پر میکشد و افکار ذهنش پاره میشود. در همین فکرها پرسه میزند، مردمک
چشمانش به طرف آوا و آراد میچرخد از روی صندلی بلند میشود و دستانش را در دست هم گره میزند. و به طرف استیج میروند، نگاهش را از آوا و آراد میدزدد. و به تماشای پارمیدا سرش را به سمتش میچرخاند. همچنان خود را به پوریا چسبانده است که اگر سیل و باد هم بیاید نمیتواند آنها را از هم جدا کند.
پارمیدا از روی صندلی بلند میشود و در حالی که ناز و عشوه میآید بلندی لباس زرد رنگش را با دستانش چنگ میزند و روبه پوریا میگوید:
- پوریا میشه بریم برقصیم؟
پوریا مردمک چشمانش را به طرف صورت رادمینا میچرخاند و سر تا پاهایش را آنالیز میکند نگاهش را از او میگیرد و خطاب به پارمیدا میگوید:
- آره عزیزم!
کسانی که با آوا و آراد آمده بودند، خیلی عجیب و غریب رفتار میکردند، پوریا که تا میخواست حرفی به پارمیدا بزند اول نگاه به رادمینا و اطراف میکرد و بعد حرفش را به او میزد و پسری هم که کنار رادمینا بر روی صندلی نشست است و جام نو*شی*دنی قرمز رنگش را میان دستانش رد و بدل میکند، چنان در چشمان رادمینا زل زده است که رادمینا از خجالت لپهایش به گل سرخی بدل شده است، واقعاً که جای تعجب دارد!
روزبه اندکی بر روی صندلیاش جابهجا میشود و در حالی که جام نو*شی*دنی قرمز رنگش را بالا میآورد لبانش را کج میکند و میگوید:
- اسمت چیه؟
رادمینا پای راستش را بر روی پای چپش میاندازد و با اکراه آرام سرش را به سوی صورت او میگیرد و جواب میدهد:
- برات مهمه؟
روزبه تک خندهای میکند و جرعهای از نو*شی*دنیاش را میخورد و میگوید:
- حتماً مهمه ک پرسیدم!
- ... .
روزبه خندهاش را میخورد و دستی بر روی ریش بزیاش میکشد و سرش را کج میکند و ادامه میدهد:
- اسم من روزبهست.
اما رادمینا سرش را پایین میاندازد و ترجیح میدهد جای اینکه در جواب او به نرمی پاسخ دهد، سکوت کند اما این را هم میداند تا نامش را هم به او نگوید، آرام نخواهد و بیخیال نخواهد شد. #من_با_تو_مجنون_شدم #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
باد موهایِ خرمایی رنگش را به بازی گرفته است و به رقصی زیبا در میآورد.
بعد از گذشت ده دقیقه، آراد جلوی یک باغ که خیلی بزرگ است ماشین را نگه میدارد، چند رشته از موهای خرمایی رنگش را به پشت گوشهایش هدایت میکند و بلافاصله دستهی در ماشین را میگیرد و آرام میکشد.
دو جفت کفشهای قرمز رنگش را بر روی زمین میگذارد و کُت چرماش را به دور شانههای لرزان نامحسوسش میگذارد و چند رشته از موهایش که از شدت وزش باد از پشت گوشهایش بیرون آمده است و جلوی دیدش را کنار زد، دستی بر روی کُتاش کشید و وارد باغ شد.
صدای موزیک آنقدر بلند بود که احساس میکرد گوشش کر شده است. با هر قدمی که برمیداشت صدای موزیک بیشتر در گوشش نجوا میشد و حس و حال عجیبی را به تن و روح خستهاش تزریق میکرد؛ اول باغ پر از گلهای ارکیده و رازقی بود که دور تا دور آنها را گلهای پیچک احاطه و همانند مار به دور گلها چنبره زده بودند. بوی گلها مشامش را قلقلک میدهند. چراغهایی که در باغ بود با خاموش و روشن شدنش تصویر دیوار را چندین برابر زیباتر جلوه میداد. هر طرف باغ را که نگاه میکند پر از دختر و پسر است که با رقصشان دل هر آدمی را به وجد میآورد، نصف بیشتریها میر*ق*صیدند و فقط تعداد کمی بر روی صندلی نشسته و گرم خش و بش بودند، و گاه این طرف و آن طرف را تماشا میکردند، دختری که از آن سوی باغ با خنده به طرفشان قدم برمیدارد دستی بر روی لباس مشکی رنگ و براقش که همانند ستاره در آسمان میدرخشد میکشد و زمانی که چند گام برمیدارد، آوا را در آ*غ*و*ش میکشید و گفت:
- خوشاومدی عزیزم!
سر تا پاهایش را آنالیز میکند و در حالی که گوشهی لباس خوش رنگش را رها میکند. دستانش را به سمت او میگیرد و با حالت خوشرویی ادامه میدهد:
- سلام عزیزم، خوش اومدین
چند قدم به طرف او برمیدارد و در حالی که بلندی لباسش را در دستش میگیرد صورتش را آنالیز میکند و با او دست میدهد و ل*ب میزند:
- سلام، ممنون!
آرزو با خندهای زیبا بدرقشان میکند، به سمت میزی که آوا میرود روانه میشود. ذهناش به سمت آرزو پر میکشد و افکار ذهنش پاره میشود. در همین فکرها پرسه میزند، مردمک
چشمانش به طرف آوا و آراد میچرخد از روی صندلی بلند میشود و دستانش را در دست هم گره میزند. و به طرف استیج میروند، نگاهش را از آوا و آراد میدزدد. و به تماشای پارمیدا سرش را به سمتش میچرخاند. همچنان خود را به پوریا چسبانده است که اگر سیل و باد هم بیاید نمیتواند آنها را از هم جدا کند.
پارمیدا از روی صندلی بلند میشود و در حالی که ناز و عشوه میآید بلندی لباس زرد رنگش را با دستانش چنگ میزند و روبه پوریا میگوید:
- پوریا میشه بریم برقصیم؟
پوریا مردمک چشمانش را به طرف صورت رادمینا میچرخاند و سر تا پاهایش را آنالیز میکند نگاهش را از او میگیرد و خطاب به پارمیدا میگوید:
- آره عزیزم!
کسانی که با آوا و آراد آمده بودند، خیلی عجیب و غریب رفتار میکردند، پوریا که تا میخواست حرفی به پارمیدا بزند اول نگاه به رادمینا و اطراف میکرد و بعد حرفش را به او میزد و پسری هم که کنار رادمینا بر روی صندلی نشست است و جام نو*شی*دنی قرمز رنگش را میان دستانش رد و بدل میکند، چنان در چشمان رادمینا زل زده است که رادمینا از خجالت لپهایش به گل سرخی بدل شده است، واقعاً که جای تعجب دارد!
روزبه اندکی بر روی صندلیاش جابهجا میشود و در حالی که جام نو*شی*دنی قرمز رنگش را بالا میآورد لبانش را کج میکند و میگوید:
- اسمت چیه؟
رادمینا پای راستش را بر روی پای چپش میاندازد و با اکراه آرام سرش را به سوی صورت او میگیرد و جواب میدهد:
- برات مهمه؟
روزبه تک خندهای میکند و جرعهای از نو*شی*دنیاش را میخورد و میگوید:
- حتماً مهمه ک پرسیدم!
- ... .
روزبه خندهاش را میخورد و دستی بر روی ریش بزیاش میکشد و سرش را کج میکند و ادامه میدهد:
- اسم من روزبهست.
اما رادمینا سرش را پایین میاندازد و ترجیح میدهد جای اینکه در جواب او به نرمی پاسخ دهد، سکوت کند اما این را هم میداند تا نامش را هم به او نگوید، آرام نخواهد و بیخیال نخواهد شد.
آرام سرش را بالا میآورد و دو تیلههای آبی رنگش را متقابل دو چشمان عسلی رنگ روزبه قرار میدهد و دستانش را در هم قفل میکند و در جواب سئوالش میگوید:
اسمم رادمیناست!
بلندی لباسش را در دستانش میگیرد و با چند حرکت کوچک از روی صندلی بلند میشود. برای خودم در جام، نو*شی*دنی قرمز رنگ میریزد و در حینی که جرعهای از آن را مینوشد بر روی صندلی مینشیند. سرش را بالا میآورد و در حالی که خندهای زیبا صورتش را قاب میگیرد روبه خدمهای که مردی جوان است میگوید:
- ببخشید میشه یه شیشه نو*شی*دنی قرمز رنگ هم بذارید روی این میز؟
خدمه با خندهای بیجان اما صمیمانهای طبق درخواست رادمینا، یک شیشه نو*شی*دنی را روی میز میگذارد و بلافاصله به طرف دیگر مهمانها میرود.
یک جام نو*شی*دنی دیگر هم برای خود میریزد. روزبه تنها کارش آنالیز کردن و زیر نظر گرفتن صورت و حرکات رادمیناست. تنها زمانی که میخواهد جرعهای از نو*شی*دنیاش را بخورد. سرش را پایین میاندازد.
دستانش را آرام بالا میآورد و شیشهی نو*شی*دنی را میان دستانش میگیرد و جام را پر از نو*شی*دنی قرمز رنگ میکند و جرعهای از آن را میخورد، سکوت حکمفرمایی میان آن دو شکل گرفت، رادمینا در حینی که جام را بر روی میز قرار میدهد روزبه روبه او میگوید:
- ما هم با همدیگه برقصیم؟
جرعهای از نو*شی*دنی را میخورد و با ابروانی در هم گره خورده جام را بر روی میز میگذا د و با گشادهرویی ل*ب میزند:
- نه، با پسر نمیرقصم!
روزبه از روی صندلی بلند میشود و در حینی که بند کفش مشکی رنگش را دور پاهایش گره میزند با حالت خاصی سرش را میچرخاند و در جواب رادمینا میگوید:
- حتی با پسر خوشتیپی مثل من؟
رادمینا نیشخندی میزند و در حینی که با گوشهی لباسش بازی میکند سرش را پایین میاندازد و ل*ب میزند:
- آره.
یک جام نو*شی*دنی قرمز رنگ دیگر برای خود میریزد و نگاهش به سمت آن میخکوب میشود و ناخودآگاه مردمک چشمانش به طرغ مملویی از جمعیت که با یکدیگر میرقصند میخکوب میشود.
اما روزبه اندکی به رادمینا نزدیک میشود و هر دو دستان زمختش را بر روی میز قرار میدهد و با حالتی اصرارگونه میگوید:
- خب خانمخانم ها، با من یکم میرقصی؟
رادمینا کلافه پلکهای خستهاش را بر هم میفشرد و با اکراه و خشمی که سعی دارد آن را کنترل کند، ل*ب میگشاید:
- نه!
بلافاصله از روی صندلی بلند میشود و جام نو*شی*دنیاش را به حال خود رها میکند و بلندی لباس براق و زیبایش را چنگ میزند و به سرعت گام برمیدارد و از میزی که روزبه بر روی آن نشسته است دور میشود.
رادمینا در حینی که به نقطهی مبهمی خیره مانده است روزبه دستان زمختش را بر روی شانهی بر*ه*نهی او میگذارد و میگوید:
- به چی فکر میکنی؟
اما رادمینا با دستانی مُشت شده سرش را برمیگرداند و زبان بر لبان سرخ رنگش میکشد و رویش را برمیگرداند و حق به جانب میگوید:
- چهطور به خودت اجازه میدی که به من نزدیک بشی؟
اما روزبه سرش را پایین میاندازد و زیر ل*ب چیزی را زمزمه میکند که رادمینا برای فهمیدن آن حرف که زمزمهوار میگوید، ناتوان است، در همین حین صدای آشنایی در گوش هر دو نفر نجوا میشود و روزبه چند گام به عقب برمیدارد و رادمینا کلافه نفسش را فوت میکند و چند بار پیدرپی به موهایش چنگ میزند و به طرفی دیگر گام برمیدارد.
پوریا با خندهای که صورتش را دو چندان زیباتر میکرد دستی بر روی کُت سفید رنگش میکشد و میگوید:
- اینجا چهخبره؟ مثل سگ و گربه به هم پریدین؟ همه دارن به شماها نگاه میکنن! #من_با_تو_مجنون_شدم #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
آرام سرش را بالا میآورد و دو تیلههای آبی رنگش را متقابل دو چشمان عسلی رنگ روزبه قرار میدهد و دستانش را در هم قفل میکند و در جواب سئوالش میگوید:
اسمم رادمیناست!
بلندی لباسش را در دستانش میگیرد و با چند حرکت کوچک از روی صندلی بلند میشود. برای خودم در جام، نو*شی*دنی قرمز رنگ میریزد و در حینی که جرعهای از آن را مینوشد بر روی صندلی مینشیند. سرش را بالا میآورد و در حالی که خندهای زیبا صورتش را قاب میگیرد روبه خدمهای که مردی جوان است میگوید:
- ببخشید میشه یه شیشه نو*شی*دنی قرمز رنگ هم بذارید روی این میز؟
خدمه با خندهای بیجان اما صمیمانهای طبق درخواست رادمینا، یک شیشه نو*شی*دنی را روی میز میگذارد و بلافاصله به طرف دیگر مهمانها میرود.
یک جام نو*شی*دنی دیگر هم برای خود میریزد. روزبه تنها کارش آنالیز کردن و زیر نظر گرفتن صورت و حرکات رادمیناست. تنها زمانی که میخواهد جرعهای از نو*شی*دنیاش را بخورد. سرش را پایین میاندازد.
دستانش را آرام بالا میآورد و شیشهی نو*شی*دنی را میان دستانش میگیرد و جام را پر از نو*شی*دنی قرمز رنگ میکند و جرعهای از آن را میخورد، سکوت حکمفرمایی میان آن دو شکل گرفت، رادمینا در حینی که جام را بر روی میز قرار میدهد روزبه روبه او میگوید:
- ما هم با همدیگه برقصیم؟
جرعهای از نو*شی*دنی را میخورد و با ابروانی در هم گره خورده جام را بر روی میز میگذا د و با گشادهرویی ل*ب میزند:
- نه، با پسر نمیرقصم!
روزبه از روی صندلی بلند میشود و در حینی که بند کفش مشکی رنگش را دور پاهایش گره میزند با حالت خاصی سرش را میچرخاند و در جواب رادمینا میگوید:
- حتی با پسر خوشتیپی مثل من؟
رادمینا نیشخندی میزند و در حینی که با گوشهی لباسش بازی میکند سرش را پایین میاندازد و ل*ب میزند:
- آره.
یک جام نو*شی*دنی قرمز رنگ دیگر برای خود میریزد و نگاهش به سمت آن میخکوب میشود و ناخودآگاه مردمک چشمانش به طرغ مملویی از جمعیت که با یکدیگر میرقصند میخکوب میشود.
اما روزبه اندکی به رادمینا نزدیک میشود و هر دو دستان زمختش را بر روی میز قرار میدهد و با حالتی اصرارگونه میگوید:
- خب خانمخانم ها، با من یکم میرقصی؟
رادمینا کلافه پلکهای خستهاش را بر هم میفشرد و با اکراه و خشمی که سعی دارد آن را کنترل کند، ل*ب میگشاید:
- نه!
بلافاصله از روی صندلی بلند میشود و جام نو*شی*دنیاش را به حال خود رها میکند و بلندی لباس براق و زیبایش را چنگ میزند و به سرعت گام برمیدارد و از میزی که روزبه بر روی آن نشسته است دور میشود.
رادمینا در حینی که به نقطهی مبهمی خیره مانده است روزبه دستان زمختش را بر روی شانهی بر*ه*نهی او میگذارد و میگوید:
- به چی فکر میکنی؟
اما رادمینا با دستانی مُشت شده سرش را برمیگرداند و زبان بر لبان سرخ رنگش میکشد و رویش را برمیگرداند و حق به جانب میگوید:
- چهطور به خودت اجازه میدی که به من نزدیک بشی؟
اما روزبه سرش را پایین میاندازد و زیر ل*ب چیزی را زمزمه میکند که رادمینا برای فهمیدن آن حرف که زمزمهوار میگوید، ناتوان است، در همین حین صدای آشنایی در گوش هر دو نفر نجوا میشود و روزبه چند گام به عقب برمیدارد و رادمینا کلافه نفسش را فوت میکند و چند بار پیدرپی به موهایش چنگ میزند و به طرفی دیگر گام برمیدارد.
پوریا با خندهای که صورتش را دو چندان زیباتر میکرد دستی بر روی کُت سفید رنگش میکشد و میگوید:
- اینجا چهخبره؟ مثل سگ و گربه به هم پریدین؟ همه دارن به شماها نگاه میکنن!
با خود زمزمهوار میگوید:
- خدایا از کجا به کجا رسیدم! اگر الان رادمین بود نمیذاشت حتی پسری نگاهم کنه چه برسه به اینکه بذاره پسری اینطور بهم چشم داشته باشه و پام رو همچین جایی بذارم.
صورتش را میان هر دو دستانش پنهان میکند و هر دو دستانش را روی پو*ست لطیف و صورت زیبایش میکشد و سعی میکند خود را جمع و جور کند و از آن اوضاع فلاکتوار خود را نجات دهد. پاهای بیجانش را به قدم زدن آن هم به سرعت و گامهای بلند و استوار وادار میکند و با ابروانی در هم گره خورده و دو تیلههای خوش رنگ آبیاش به دنبال سرویس بهداشتی میگردد تا اندکی خود را آرام، و خشمش را فروکش کند.
به طرف سرویس بهداشتی روانه میشود و دستان لرزان و نامحسوسش را بر روی شیر آب میگذارد و آن را باز میکند؛ در آیینه نگاهی به صورت پر از خشم و غضبش میاندازد و به سمت شیر آب نیم خیز میشود و هر دو دستانش را زیر شیر آب میگیرد و چند بار پیدرپی به صورتش آب میزند، قطرات اشک و آب با یکدیگر قاطی میشوند اما حتی کسی نمیتواند حدس و گمان کند که صورت او تنها با آب خیس شده است یا همراه با اشک؟
بغض راه گلویش را سد کرده است، چند بار بزاق دهانش را قورت میدهد تا بغضی که راه گلویش را سد کرده است را خفه کند، چند مرتبه دستمال را میکشد و صورتش را پاک میکند.
حال دیگر خبر از خط چشم و رژ ل*ب نیست.
زیرا چهرهی زیبا و پاک و معصومش زیر این آرایش پنهان شده است و زمانی که چندان آرایش میکند و صورتش را میان آرایش پنهان میکند، به چشم دیگران یک دختر جلف و بیبند و بار میآید.
کُتاش را با چند حرکت از روی شانههای نامحسوس لرزانش برمیدارد و آن را تن میکند.
نفس عمیقی میکشد و چند رشته از موهای خرمایی رنگش که بر اثر آب خیس شدهاند را به پشت گوشهایش هدایت میکند.
لبخند ساختگیای میزند تا این آخر کاری سوژه این همه آدم نشود، هر چند تا به حال هم سرها و چشمها در پی و سراغ آن را میگیرند.
اما دوست ندارد به این اوضاع فلاکتوار پر و بال بدهد.
نگاهش به طرف مملویی از جمعیت که با هم میگویند و پشتبندش میخندند، میخکوب میشود. اما او حال و حوصلهی این بریز و بپاشها را ندارد.
در حینی که یکی از دستانش را در جیبش فرو برده است روبه همگان میکند و سرش را پایین میاندازد و میگوید:
- امشب حسابی خوشگذشت، اما متاسفانه مشکلی برام پیش اومده و باید سریعاً خودم رو برسونم چون مورد اورژانسیه!
پوریا دستانش را که به دور شانههای پارمیدا حلقه کرده است را آزاد میکند و روی میز قرار میدهد و فقط به آنالیز کردن چهره و سر تا پاهای رادمینا میپردازد.
لبخندی تلخ صورت آوا را قاب میگیرد، با چند خیز خود را به رادمینا میرساند و دستان گرم و لطیفش را به دور بازوهای او حلقه میکند و کمی به او نزدیک میشود و جوری که فقط صحبتش را رادمینا بشنود، با صدای آرامی میگوید:
- من نبودم اتفاقی افتاده؟ چرا به این زودی میخوای بری؟ آخه آرزو هنوز کیکش رو هم نبریده عزیزم! حتی عکس یادگاری هم نگرفتیم
رادمینا شرمنده و با حسی خجلوار سرش را پایین میاندازد و در حینی که با انگشتانش بازی میکند و دستهی کیفش را روی شانههایش آویزان میکند در چشمان مشکی رنگ آوا خیره میشود و میگوید:
- نه چیزی نشده، فقط یکم خستمه میخوام برم استراحت کنم. میدونی که زیاد از شلوغی خوشم نمیاد. گفتم بیام که از دستم دلخور نشی!
آوا سعی میکند حال رادمینا را بفهماند و درک کند و میداند که اصرار کردنش بیفایده است و از طرفی دیگر ممکن است که او را برنجاند و در رو دروایستی قرار دهد. به همین خاطر لبخندی زیبا چهرهاش را نقاشی میکند و دستانش را چند بار بر روی کمر رادمینا میکشد و پلکی بر روی هم میفشارد و ل*ب میزند:
- خیلهخب فدات شم، برو مواظب خودت هم باش. رسیدی زنگم بزن که نگرانت نباشم!
رادمینا پلکی بر اثر خستگی میفشرد و آوا را در آ*غ*و*ش میگیرد و با خداحافظی از مملویی از جمع به سوی آرزو گام برمیدارد.
آرزو با مهمانها در حال خش و بش است و رادمینا چند لحظهای منتظر میماند تا صحبت آرزو با مهمانهایش به اتمام برسد.
دستی بر روی موهایش میکشد و نگاهی به ساعت مچی روی دستش میاندازد.
آرزو که تازه متوجه شده است رادمینا گوشه و کناری ایستاده است و حدس میزند که با او کاری دارد. بلندی لباسش را در دستانش میگیرد و به سوی رادمینا گام برمیدارد و موهای مشکی رنگش را تکانی میدهد و با خندهی زیبایی که گوشهی لبانش جای خوش کردهاند ل*ب میزند:
- جانم؟ حس کردم با من کار داری! #من_با_تو_مجنون_شدم #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
با خود زمزمهوار میگوید:
- خدایا از کجا به کجا رسیدم! اگر الان رادمین بود نمیذاشت حتی پسری نگاهم کنه چه برسه به اینکه بذاره پسری اینطور بهم چشم داشته باشه و پام رو همچین جایی بذارم.
صورتش را میان هر دو دستانش پنهان میکند و هر دو دستانش را روی پو*ست لطیف و صورت زیبایش میکشد و سعی میکند خود را جمع و جور کند و از آن اوضاع فلاکتوار خود را نجات دهد. پاهای بیجانش را به قدم زدن آن هم به سرعت و گامهای بلند و استوار وادار میکند و با ابروانی در هم گره خورده و دو تیلههای خوش رنگ آبیاش به دنبال سرویس بهداشتی میگردد تا اندکی خود را آرام، و خشمش را فروکش کند.
به طرف سرویس بهداشتی روانه میشود و دستان لرزان و نامحسوسش را بر روی شیر آب میگذارد و آن را باز میکند؛ در آیینه نگاهی به صورت پر از خشم و غضبش میاندازد و به سمت شیر آب نیم خیز میشود و هر دو دستانش را زیر شیر آب میگیرد و چند بار پیدرپی به صورتش آب میزند، قطرات اشک و آب با یکدیگر قاطی میشوند اما حتی کسی نمیتواند حدس و گمان کند که صورت او تنها با آب خیس شده است یا همراه با اشک؟
بغض راه گلویش را سد کرده است، چند بار بزاق دهانش را قورت میدهد تا بغضی که راه گلویش را سد کرده است را خفه کند، چند مرتبه دستمال را میکشد و صورتش را پاک میکند.
حال دیگر خبر از خط چشم و رژ ل*ب نیست.
زیرا چهرهی زیبا و پاک و معصومش زیر این آرایش پنهان شده است و زمانی که چندان آرایش میکند و صورتش را میان آرایش پنهان میکند، به چشم دیگران یک دختر جلف و بیبند و بار میآید.
کُتاش را با چند حرکت از روی شانههای نامحسوس لرزانش برمیدارد و آن را تن میکند.
نفس عمیقی میکشد و چند رشته از موهای خرمایی رنگش که بر اثر آب خیس شدهاند را به پشت گوشهایش هدایت میکند.
لبخند ساختگیای میزند تا این آخر کاری سوژه این همه آدم نشود، هر چند تا به حال هم سرها و چشمها در پی و سراغ آن را میگیرند.
اما دوست ندارد به این اوضاع فلاکتوار پر و بال بدهد.
نگاهش به طرف مملویی از جمعیت که با هم میگویند و پشتبندش میخندند، میخکوب میشود. اما او حال و حوصلهی این بریز و بپاشها را ندارد.
در حینی که یکی از دستانش را در جیبش فرو برده است روبه همگان میکند و سرش را پایین میاندازد و میگوید:
- امشب حسابی خوشگذشت، اما متاسفانه مشکلی برام پیش اومده و باید سریعاً خودم رو برسونم چون مورد اورژانسیه!
پوریا دستانش را که به دور شانههای پارمیدا حلقه کرده است را آزاد میکند و روی میز قرار میدهد و فقط به آنالیز کردن چهره و سر تا پاهای رادمینا میپردازد.
لبخندی تلخ صورت آوا را قاب میگیرد، با چند خیز خود را به رادمینا میرساند و دستان گرم و لطیفش را به دور بازوهای او حلقه میکند و کمی به او نزدیک میشود و جوری که فقط صحبتش را رادمینا بشنود، با صدای آرامی میگوید:
- من نبودم اتفاقی افتاده؟ چرا به این زودی میخوای بری؟ آخه آرزو هنوز کیکش رو هم نبریده عزیزم! حتی عکس یادگاری هم نگرفتیم
رادمینا شرمنده و با حسی خجلوار سرش را پایین میاندازد و در حینی که با انگشتانش بازی میکند و دستهی کیفش را روی شانههایش آویزان میکند در چشمان مشکی رنگ آوا خیره میشود و میگوید:
- نه چیزی نشده، فقط یکم خستمه میخوام برم استراحت کنم. میدونی که زیاد از شلوغی خوشم نمیاد. گفتم بیام که از دستم دلخور نشی!
آوا سعی میکند حال رادمینا را بفهماند و درک کند و میداند که اصرار کردنش بیفایده است و از طرفی دیگر ممکن است که او را برنجاند و در رو دروایستی قرار دهد. به همین خاطر لبخندی زیبا چهرهاش را نقاشی میکند و دستانش را چند بار بر روی کمر رادمینا میکشد و پلکی بر روی هم میفشارد و ل*ب میزند:
- خیلهخب فدات شم، برو مواظب خودت هم باش. رسیدی زنگم بزن که نگرانت نباشم!
رادمینا پلکی بر اثر خستگی میفشرد و آوا را در آ*غ*و*ش میگیرد و با خداحافظی از مملویی از جمع به سوی آرزو گام برمیدارد.
آرزو با مهمانها در حال خش و بش است و رادمینا چند لحظهای منتظر میماند تا صحبت آرزو با مهمانهایش به اتمام برسد.
دستی بر روی موهایش میکشد و نگاهی به ساعت مچی روی دستش میاندازد.
آرزو که تازه متوجه شده است رادمینا گوشه و کناری ایستاده است و حدس میزند که با او کاری دارد. بلندی لباسش را در دستانش میگیرد و به سوی رادمینا گام برمیدارد و موهای مشکی رنگش را تکانی میدهد و با خندهی زیبایی که گوشهی لبانش جای خوش کردهاند ل*ب میزند:
- جانم؟ حس کردم با من کار داری!
رادمینا در حینی که کادوی کوچک و ناقابلی را از کیف کوچکش خارج میکند، لبخند ملیحی گوشهی لبانش نقش میبندد و دو چال گونهی زیبایش را به نمایش میگذارد.
چند گام به سوی آرزو برمیدارد و در حینی که جعبهی کوچک را میان دستان لرزان و بیجانش رد و بدل میکند با حالت خاصی سرش را بالا میآورد و همزمان که کادو را به سمت آرزو میگیرد ل*ب میزند:
- مجدد تولدت رو تبریک میگم دختر خونگرم و مهربون، این کادوی ناقابل هم برای شما گرفتم!
آرزو در حینی که کادو را در دستانش میگیرد و دستان خالیاش با کادو پر میشود با چشمانی از ذوق و شوق آغشته به اشک شده است، رادمینا را در آ*غ*و*ش میگیرد و میگوید:
- ممنونم عزیزم، نیاز به خرید کادو نبود!
رادمینا در حینی که از آ*غ*و*ش آرزو اندکی فاصله میگرفت، لبخند ژکوندی میزند و میگوید:
- عزیزم من یکم عجله دارم و باید برم، امیدوارم از دستم دلخور نشی. انشالله باز خدمت میرسم!
صورت آرزو از شدت ناراحتی در هم میرود و در حینی که کادو را روی میز میگذارد چند گام به طرف رادمینا برمیدارد و دستان سردش را روی دستان گرم و لطیف او میگذارد و کمی از مهمانها دور میشوند، در همین حین آرزو آرام ل*ب میگشاید:
- عزیزم کسی ناراحتت کرده؟ جشن تولد من تازه شروع شده چرا اینقدر عجله داری؟ لطفاً بهخاطر من یکم بمون!
رادمینا با لبخند تلخ و بیجان اما صمیمانهای دستان آرزو را میگیرد و سرش را پایین میاندازد و میگوید:
- شرمنده، اما یه مورد اورژانسی اتفاق افتاده باید سریعاً خودم رو برسونم!
رادمینا نگاهی به ساعتی که روی دستانش است میاندازد و انگشت اشارهاش را روی ساعت سفید رنگ میگذارد و روبه آرزو ادامه میدهد:
- ببین ساعت ده و ربع هست، باید تا ده و نیم خودم رو برسونم عزیزم!
آرزو چند رشته از موهای مشکی رنگش را که جلوی صورتش را سد کرده است را کنار میزند و با یک تای ابروان بالا ل*ب میزند:
- برو عزیزم، مواظب خودت هم باش!
رادمینا ب*وسهای بر روی گونههای سرد آرزو کاشت و چند گام برداشت.
آنقدر خشمگین و خسته بود که قدمهایش آرامآرام برمیداشت و هر قدمش را با هزاران آه و غمی که در س*ی*نه داشت برداشته میشد.
دستی بر روی موهای خرمایی رنگش کشید و کُت چرمش را اندکی تکان داد و جلوی باغ ایستاد تا بلکه تاکسیای رد شود و سریع خود را به هتل برساند.
چندان از میهمانی امشب رضایت نداشت، فقط باعث شد ابروانش از شدت خشم در هم گره بخورد و بیش از قبل احساس پوچی و بیارزشی کند.
خسته و آزرده بر روی صندلیای که رنگ او در تاریکی شب خودنمایی میکند و میدرخشد مینشیند.
دستانش را بر روی صندلی زرد رنگ میگذارد و چند بار پلکی بر اثر خستگی میفشرد.
با دیدن تاکسی زرد رنگی که به آرامی از جلویش رد میشود، چشمان آغشته به اشکش ناخودآگاه برق خاصی میزند و کیف کوچک خود را چنگ میزند و آرامآرام گام برمیدارد و با صدایی بغضآلود و اندکی هقهقکنان ل*ب میزند:
- آقا وایستا!
راننده تاکسی نگاهی در آیینه به رادمینا میاندازد و همزمان با چرخیدن و آنالیز کردن سر تا پاهای رادمینا ماشین را گوشهی خیابان متوقف میکند و دستی بر روی ریش بزی و بلندش میکشد.
رادمینا نفسنفسکنان دستهی در ماشین را میکشد و در حینی که سوار میشود، کُت چرمش را از سوزش سرما که به تن و استخوانش نفوذ کرده است میکشد و میگوید:
- هتل پارس پیاده میشم!
مرد نگاهی بیجان اما صمیمانهای به رادمینا میاندازد و همزمان با زدن بر روی دکمهی ماشین سری به نشانهی تایید تکان میدهد.
موزیکی دلنشین و سرشار از حس آرامشبخش که روح آدمی را نوازش میکند، میگذارد و همراه آن زیر ل*ب موزیک را ل*بخانی میکند. #من_با_تو_مجنون_شدم #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
رادمینا در حینی که کادوی کوچک و ناقابلی را از کیف کوچکش خارج میکند، لبخند ملیحی گوشهی لبانش نقش میبندد و دو چال گونهی زیبایش را به نمایش میگذارد.
چند گام به سوی آرزو برمیدارد و در حینی که جعبهی کوچک را میان دستان لرزان و بیجانش رد و بدل میکند با حالت خاصی سرش را بالا میآورد و همزمان که کادو را به سمت آرزو میگیرد ل*ب میزند:
- مجدد تولدت رو تبریک میگم دختر خونگرم و مهربون، این کادوی ناقابل هم برای شما گرفتم!
آرزو در حینی که کادو را در دستانش میگیرد و دستان خالیاش با کادو پر میشود با چشمانی از ذوق و شوق آغشته به اشک شده است، رادمینا را در آ*غ*و*ش میگیرد و میگوید:
- ممنونم عزیزم، نیاز به خرید کادو نبود!
رادمینا در حینی که از آ*غ*و*ش آرزو اندکی فاصله میگرفت، لبخند ژکوندی میزند و میگوید:
- عزیزم من یکم عجله دارم و باید برم، امیدوارم از دستم دلخور نشی. انشالله باز خدمت میرسم!
صورت آرزو از شدت ناراحتی در هم میرود و در حینی که کادو را روی میز میگذارد چند گام به طرف رادمینا برمیدارد و دستان سردش را روی دستان گرم و لطیف او میگذارد و کمی از مهمانها دور میشوند، در همین حین آرزو آرام ل*ب میگشاید:
- عزیزم کسی ناراحتت کرده؟ جشن تولد من تازه شروع شده چرا اینقدر عجله داری؟ لطفاً بهخاطر من یکم بمون!
رادمینا با لبخند تلخ و بیجان اما صمیمانهای دستان آرزو را میگیرد و سرش را پایین میاندازد و میگوید:
- شرمنده، اما یه مورد اورژانسی اتفاق افتاده باید سریعاً خودم رو برسونم!
رادمینا نگاهی به ساعتی که روی دستانش است میاندازد و انگشت اشارهاش را روی ساعت سفید رنگ میگذارد و روبه آرزو ادامه میدهد:
- ببین ساعت ده و ربع هست، باید تا ده و نیم خودم رو برسونم عزیزم!
آرزو چند رشته از موهای مشکی رنگش را که جلوی صورتش را سد کرده است را کنار میزند و با یک تای ابروان بالا ل*ب میزند:
- برو عزیزم، مواظب خودت هم باش!
رادمینا ب*وسهای بر روی گونههای سرد آرزو کاشت و چند گام برداشت.
آنقدر خشمگین و خسته بود که قدمهایش آرامآرام برمیداشت و هر قدمش را با هزاران آه و غمی که در س*ی*نه داشت برداشته میشد.
دستی بر روی موهای خرمایی رنگش کشید و کُت چرمش را اندکی تکان داد و جلوی باغ ایستاد تا بلکه تاکسیای رد شود و سریع خود را به هتل برساند.
چندان از میهمانی امشب رضایت نداشت، فقط باعث شد ابروانش از شدت خشم در هم گره بخورد و بیش از قبل احساس پوچی و بیارزشی کند.
خسته و آزرده بر روی صندلیای که رنگ او در تاریکی شب خودنمایی میکند و میدرخشد مینشیند.
دستانش را بر روی صندلی زرد رنگ میگذارد و چند بار پلکی بر اثر خستگی میفشرد.
با دیدن تاکسی زرد رنگی که به آرامی از جلویش رد میشود، چشمان آغشته به اشکش ناخودآگاه برق خاصی میزند و کیف کوچک خود را چنگ میزند و آرامآرام گام برمیدارد و با صدایی بغضآلود و اندکی هقهقکنان ل*ب میزند:
- آقا وایستا!
راننده تاکسی نگاهی در آیینه به رادمینا میاندازد و همزمان با چرخیدن و آنالیز کردن سر تا پاهای رادمینا ماشین را گوشهی خیابان متوقف میکند و دستی بر روی ریش بزی و بلندش میکشد.
رادمینا نفسنفسکنان دستهی در ماشین را میکشد و در حینی که سوار میشود، کُت چرمش را از سوزش سرما که به تن و استخوانش نفوذ کرده است میکشد و میگوید:
- هتل پارس پیاده میشم!
مرد نگاهی بیجان اما صمیمانهای به رادمینا میاندازد و همزمان با زدن بر روی دکمهی ماشین سری به نشانهی تایید تکان میدهد.
موزیکی دلنشین و سرشار از حس آرامشبخش که روح آدمی را نوازش میکند، میگذارد و همراه آن زیر ل*ب موزیک را ل*بخانی میکند.
رادمینا سرش را بر روی شیشهی ماشین میگذارد و دستانش را هم در هم قفل میکند.
آرام پلک خستهاش را بر روی هم میفشرد.
ناخودآگاه قطره اشکی از گوشهی چشمانش میچکد.
دستانش را به ندرت بالا میبرد و اشک را پاک میکند.
نگاهی به خیابانها میاندازد، دیگر تا رسیدن به هتل پارس چیزی باقی نمانده است. ل*بهای خشکیدهاش را باز میکند و در حالی که صدایش را صاف میکند میگوید:
- پیاده میشم!
پولی که از قبل از کیفش برای کرایهی تاکسی آماده کرده است از شدت خشم و غضب میان انگشتانش مچاله شدهاند، از ماشین پیاده میشود و در حالی که دستهی کیف را بر روی شانههایش تنظیم میکند. پول مچاله شده را با چند حرکت صاف میکند و روبه راننده تاکسی میگوید:
- خدمت شما!
مابقی پول را از تاکسی میگیرد و در حینی که پول را در جیب کُتاش قرار میدهد از پیادهرو رد میشود.
قطرات باران گونههای سرخ مانندش را نوازش میکند.
باران که میبارد بیش از قبل احساس تنهایی میکند.
دردهایش همانند خنجر به تن او مینشینند.
چند رشته از موهایش را به پشت گوشهایش هدایت میکند و چند گام دیگر که برمیدارد به هتل میرسد.
وارد هتل میشود، نگاهی به ساعت مچیاش میاندازد ساعت از یازده هم گذشته است.
وارد اتاقش میشود، آنقدر اتاق به هم ریخته است که مجدد ابروانش از شدت خشم در هم گره میخورد.
دستهی کیف را چنگ میزند و کُت خیس از بارانش را با چند حرکت از تنش بیرون میآورد و به چوب لباسی آویزان میکند.
آنقدر مشغله فکری در سر دارد که میماند اول به کدام یک برسد؟ اندکی فکر میکند تا بلکه به نتیجهی مطلوب و دلخواه خود برسد.
دستانش را بر روی پهلوانش میگذارد و بر روی کاناپه مینشیند.
صدای شکمش سخت او را میآزارد، تصمیم میگیرد اندکی شام میل کند تا شاید بعد از آن حال و حوصلهی اینکه دستی بر روی سر خانه بکشد، داشته باشد.
با یک حرکت از جای بلند میشود. تلفناش را میان دستانش رد و بدل میکند و آهنگ غمگینی را پلی میکند.
«محسن یگانه، گناهی ندارم»
گناهی ندارم، ولی قسمت اینه
که چشمهای کورم، به راهت بشینه!
برای دلِ من؛ واسه جسم خستم...
منی که غرور رو؛ تو چشمهات شکستم.
واسه من که بر عکسه کارِ زمونه؛ یکی نیست که قدرِ دلم رو بدونه.
گناهی ندارم؛ ولی قسمت اینهکه چشمهای کورم، به راهت بشینه.
هنوز هم زمستون؛ به یادت بهاره!
در حینی که در فکرهای خود پرسه میزند. پیشبند را میپوشد و بند آن را هم گره کوچکی میزند.
برای خود املت و گوجه درست میکند. در حینی که گوشهی سرش را میخاراند در فکر خانوادهاش فرو میرود. در چنین ساعتی در کنار خانوادهاش بر روی صندلی و یک میز که چندین غذاهای لیزی درست میشد مینشست و نمیدانست کدام غذا را بخورد.
آنقدر اضاف میآمد که نیمی از آن را هم به معتادان و فقیران میدادند، اما حال چی؟ باید شب را با چند لقمه غذای ساده سر کند.
اما از طرفی این اوضاع را میپسندد، زیرا اگر شکمش هم خالی باشد حداقل زیر این سقف، آسایش و قرار دارد. #من_با_تو_مجنون_شدم #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
رادمینا سرش را بر روی شیشهی ماشین میگذارد و دستانش را هم در هم قفل میکند.
آرام پلک خستهاش را بر روی هم میفشرد.
ناخودآگاه قطره اشکی از گوشهی چشمانش میچکد.
دستانش را به ندرت بالا میبرد و اشک را پاک میکند.
نگاهی به خیابانها میاندازد، دیگر تا رسیدن به هتل پارس چیزی باقی نمانده است. ل*بهای خشکیدهاش را باز میکند و در حالی که صدایش را صاف میکند میگوید:
- پیاده میشم!
پولی که از قبل از کیفش برای کرایهی تاکسی آماده کرده است از شدت خشم و غضب میان انگشتانش مچاله شدهاند، از ماشین پیاده میشود و در حالی که دستهی کیف را بر روی شانههایش تنظیم میکند. پول مچاله شده را با چند حرکت صاف میکند و روبه راننده تاکسی میگوید:
- خدمت شما!
مابقی پول را از تاکسی میگیرد و در حینی که پول را در جیب کُتاش قرار میدهد از پیادهرو رد میشود.
قطرات باران گونههای سرخ مانندش را نوازش میکند.
باران که میبارد بیش از قبل احساس تنهایی میکند.
دردهایش همانند خنجر به تن او مینشینند.
چند رشته از موهایش را به پشت گوشهایش هدایت میکند و چند گام دیگر که برمیدارد به هتل میرسد.
وارد هتل میشود، نگاهی به ساعت مچیاش میاندازد ساعت از یازده هم گذشته است.
وارد اتاقش میشود، آنقدر اتاق به هم ریخته است که مجدد ابروانش از شدت خشم در هم گره میخورد.
دستهی کیف را چنگ میزند و کُت خیس از بارانش را با چند حرکت از تنش بیرون میآورد و به چوب لباسی آویزان میکند.
آنقدر مشغله فکری در سر دارد که میماند اول به کدام یک برسد؟ اندکی فکر میکند تا بلکه به نتیجهی مطلوب و دلخواه خود برسد.
دستانش را بر روی پهلوانش میگذارد و بر روی کاناپه مینشیند.
صدای شکمش سخت او را میآزارد، تصمیم میگیرد اندکی شام میل کند تا شاید بعد از آن حال و حوصلهی اینکه دستی بر روی سر خانه بکشد، داشته باشد.
با یک حرکت از جای بلند میشود. تلفناش را میان دستانش رد و بدل میکند و آهنگ غمگینی را پلی میکند.
«محسن یگانه، گناهی ندارم»
گناهی ندارم، ولی قسمت اینه
که چشمهای کورم، به راهت بشینه!
برای دلِ من؛ واسه جسم خستم...
منی که غرور رو؛ تو چشمهات شکستم.
واسه من که بر عکسه کارِ زمونه؛ یکی نیست که قدرِ دلم رو بدونه.
گناهی ندارم؛ ولی قسمت اینهکه چشمهای کورم، به راهت بشینه.
هنوز هم زمستون؛ به یادت بهاره!
در حینی که در فکرهای خود پرسه میزند. پیشبند را میپوشد و بند آن را هم گره کوچکی میزند.
برای خود املت و گوجه درست میکند. در حینی که گوشهی سرش را میخاراند در فکر خانوادهاش فرو میرود. در چنین ساعتی در کنار خانوادهاش بر روی صندلی و یک میز که چندین غذاهای لیزی درست میشد مینشست و نمیدانست کدام غذا را بخورد.
آنقدر اضاف میآمد که نیمی از آن را هم به معتادان و فقیران میدادند، اما حال چی؟ باید شب را با چند لقمه غذای ساده سر کند.
اما از طرفی این اوضاع را میپسندد، زیرا اگر شکمش هم خالی باشد حداقل زیر این سقف، آسایش و قرار دارد.