• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان من با تو مجنون شدم | زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .ARNI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 21
  • بازدیدها 250
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,754
لایک‌ها
2,694
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
46,677
Points
4,963
همان لحظه بهارخانوم با یک سینی که در آن سه فنجان قهوه قرار دارد وارد خانه می‌شود و لبخند بی‌جان اما صمیمانه‌ای می‌زند. در حینی که سینی را بر روی میز عسلی بنفش رنگ می‌گذارد رو به مهتاب و رادمینا می‌گوید:
- خسته نباشین دخترهای خوشگلم، بیاین یه فنجون قهوه بخورین باز پر قدرت به کارتون ادامه بدین!
رادمینا در حینی که کش و قوسی به تن خسته‌اش می‌دهد لبخندی به مهربانی‌هایِ بهارخانوم می‌زند و یک فنجان را بر می‌دارد و ل*ب می‌زند:
- ممنون خاله‌جون، واقعاً شما رو هم توی زحمت انداختم!
بهارخانوم در حینی که جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد دستی بر رویِ موهایِ خرمایی رنگِ رادمینا می‌کشد و سپس لبخند ملیحی گوشه‌ی لبانش طرح می‌بندد و ل*ب می‌گشاید:
- این چه حرفیه دخترم؟ تو هم مثل مهتاب برای من عزیزی. چه فرقی می‌کنه به اون محبت کنم یا تو؟
مهتاب در حینی که دو دستبند را در نایلون قرار می‌دهد لبخند بی‌جانی می‌زند و فنجانِ قهوه را بر می‌دارد و رو به رادمینا می‌گوید:
- راست میگه عزیزم، چه فرقی می‌کنه به تو محبت کنه یا من؟ من که نه خواهر دارم نه برادر. تو از بچگی تا الان جای اون‌ها رو برای من پُر کردی!
رادمینا زبان بر ل*ب‌ می‌کشد و جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد و سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:
- انشالله بتونم خوبی‌هاتون رو جبران کنم، از این‌که مثل یه خونواده در خونتون رو به روم باز کردین و اجازه دادین مثل یکی از اعضای خونوادتون باهاتون برخورد و رفتار کنم، از ته دل ممنونم!
بهارخانوم فنجانِ خالی قهوه را در سینی قرار می‌دهد و در حینی که گردنبندها را در دستانش می‌گیرد، رو به رادمینا با ذوق و شوق ل*ب می‌زند:
- این‌ها خیلی قشنگن، میشه چند تاش رو هم من بخرم؟
رادمینا از این‌که بهارخانوم از کارهایش تعریف کرده و از آن‌ها خوشش آمده است، چشمانش برق خاصی می‌زند و خود را لوس می‌کند و با ناز و عشوه می‌گوید:
- خاله، واقعاً از این چند تا دستبند خوشت اومده؟
بهارخانوم در حینی که یکی از آن‌ها را بر روی دستانش امتحان می‌کند. رو به رادمینا ل*ب می‌گشاید:
- مگه میشه خوشم نیاد؟ دستبندهایی که درست کردی مثل الماس می‌درخشه. من این سه تا رو می‌خوام!
رادمینا زبان بر ل*ب می‌کشد و چند رشته از موهایش را پشت گوشش می‌اندازد و ادامه می‌دهد:
- خب خاله‌جون اون سه تا برای شما! مبارکتون باشه با خوبی و خوشی ازش استفاده کنین.
بهارخانوم در حینی که نگاهی گذرا به رادمینا و سپس به مهتاب می‌اندازد می‌گوید:
- قیمت سه تاش چند میشه دخترم؟ می‌خوام اگر قبول می‌کنی دو برابر قیمتی که می‌خوای بهم بفروشی بهت بدم!
رادمینا یک تای ابروانش بالا می‌پرد و بلندبلند قههه می‌زند و می‌گوید:
- خاله مسخره نیست؟ من از شما پول بگیرم؟ عمراً. اون سه تا دستبند از طرفِ من به شما هدیه، هر چند ناقابله!
بهارخانوم چند دستبند را بر روی نایلون قرار می‌دهد و صورتش از شدت غم همانند کاغذ مچاله می‌شود و در حینی که دو فنجانِ خالیِ دیگر را در سینی قرار می‌دهد با یک حرکت از جای بر می‌خیزد و تا می‌آید یک گام بردارد، رادمینا بازویِ راستِ او را در دستانِ ظریف و کوچکش می‌گیرد و ل*ب می‌گشاید:
- باشه خاله‌جون ناراحت نشو، من عذر می‌خوام. هر چی شما بگی همونه، پس دو برابر قیمتی که می‌خوام بفروشم به شما و بقیه. به من بدید دوست ندارم شاهد ناراحتی و غصه خوردن‌هاتون باشم!
#من_با_تو_مجنون_شدم
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
همان لحظه بهارخانوم با یک سینی که در آن سه فنجان قهوه قرار دارد وارد خانه می‌شود و لبخند بی‌جان اما صمیمانه‌ای می‌زند. در حینی که سینی را بر روی میز عسلی بنفش رنگ می‌گذارد رو به مهتاب و رادمینا می‌گوید:

- خسته نباشین دخترهای خوشگلم، بیاین یه فنجون قهوه بخورین باز پر قدرت به کارتون ادامه بدین!

رادمینا در حینی که کش و قوسی به تن خسته‌اش می‌دهد لبخندی به مهربانی‌هایِ بهارخانوم می‌زند و یک فنجان را بر می‌دارد و ل*ب می‌زند:

- ممنون خاله‌جون، واقعاً شما رو هم توی زحمت انداختم!

بهارخانوم در حینی که جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد دستی بر رویِ موهایِ خرمایی رنگِ رادمینا می‌کشد و سپس لبخند ملیحی گوشه‌ی لبانش طرح می‌بندد و ل*ب می‌گشاید:

- این چه حرفیه دخترم؟ تو هم مثل مهتاب برای من عزیزی. چه فرقی می‌کنه به اون محبت کنم یا تو؟

مهتاب در حینی که دو دستبند را در نایلون قرار می‌دهد لبخند بی‌جانی می‌زند و فنجانِ قهوه را بر می‌دارد و رو به رادمینا می‌گوید:

- راست میگه عزیزم، چه فرقی می‌کنه به تو محبت کنه یا من؟ من که نه خواهر دارم نه برادر. تو از بچگی تا الان جای اون‌ها رو برای من پُر کردی!

رادمینا زبان بر ل*ب‌ می‌کشد و جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد و سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:

- انشالله بتونم خوبی‌هاتون رو جبران کنم، از این‌که مثل یه خونواده در خونتون رو به روم باز کردین و اجازه دادین مثل یکی از اعضای خونوادتون باهاتون برخورد و رفتار کنم، از ته دل ممنونم!

بهارخانوم فنجانِ خالی قهوه را در سینی قرار می‌دهد و در حینی که گردنبندها را در دستانش می‌گیرد، رو به رادمینا با ذوق و شوق ل*ب می‌زند:

- این‌ها خیلی قشنگن، میشه چند تاش رو هم من بخرم؟

رادمینا از این‌که بهارخانوم از کارهایش تعریف کرده و از آن‌ها خوشش آمده است، چشمانش برق خاصی می‌زند و خود را لوس می‌کند و با ناز و عشوه می‌گوید:

- خاله، واقعاً از این چند تا دستبند خوشت اومده؟

بهارخانوم در حینی که یکی از آن‌ها را بر روی دستانش امتحان می‌کند. رو به رادمینا ل*ب می‌گشاید:

- مگه میشه خوشم نیاد؟ دستبندهایی که درست کردی مثل الماس می‌درخشه. من این سه تا رو می‌خوام!

رادمینا زبان بر ل*ب می‌کشد و چند رشته از موهایش را پشت گوشش می‌اندازد و ادامه می‌دهد:

- خب خاله‌جون اون سه تا برای شما! مبارکتون باشه با خوبی و خوشی ازش استفاده کنین.

بهارخانوم در حینی که نگاهی گذرا به رادمینا و سپس به مهتاب می‌اندازد می‌گوید:

- قیمت سه تاش چند میشه دخترم؟ می‌خوام اگر قبول می‌کنی دو برابر قیمتی که می‌خوای بهم بفروشی بهت بدم!

رادمینا یک تای ابروانش بالا می‌پرد و بلندبلند قههه می‌زند و می‌گوید:

- خاله مسخره نیست؟ من از شما پول بگیرم؟ عمراً. اون سه تا دستبند از طرفِ من به شما هدیه، هر چند ناقابله!

بهارخانوم چند دستبند را بر روی نایلون قرار می‌دهد و صورتش از شدت غم همانند کاغذ مچاله می‌شود و در حینی که دو فنجانِ خالیِ دیگر را در سینی قرار می‌دهد با یک حرکت از جای بر می‌خیزد و تا می‌آید یک گام بردارد، رادمینا بازویِ راستِ او را در دستانِ ظریف و کوچکش می‌گیرد و ل*ب می‌گشاید:

- باشه خاله‌جون ناراحت نشو، من عذر می‌خوام. هر چی شما بگی همونه، پس دو برابر قیمتی که می‌خوام بفروشم به شما و بقیه. به من بدید دوست ندارم شاهد ناراحتی و غصه خوردن‌هاتون باشم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,754
لایک‌ها
2,694
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
46,677
Points
4,963
بهارخانوم که با دو تیر دو نشانه زده است دلش قنج می‌رود و لبخندی از سر شادی بر ل*ب می‌نشاند و سپس می‌گوید:
- ممنونم دخترم که درخواستم رو قبول کردی. پس دستبندها رو بده من تا ببرم!
رادمینا دستبندهایی را که بهارخانوم انتخاب کرده است را از کیسه نایلون بیرون می‌آورد و او را به سمتش می‌گیرد.
- بفرما خاله‌جون!
بهارخانوم در حینی که در مردمک چشمان آبی‌رنگ رادمینا نگاهی می‌اندازد می‌گوید:
- ممنون دخترم، مزاحم کارتون نمی‌شم دخترهای نازنینم، موفق باشین!
رادمینا در حینی که مهره‌ها را میان دستان ظریف و باریکش رد و بدل می‌کند می‌گوید:
- این چه حرفیه خاله‌جون؟ ممنون همچنین شما!
بهارخانوم تنها لبخندی ملیح بر ل*ب می‌نشاند و سکوت را ترجیح می‌دهد و دسته‌ی درب سفید رنگ را می‌گیرد و می‌کشد. درب با صدای قیژ مانندی گشوده می‌شود.
دمپایی‌های سفید رنگش را می‌پوشد و وارد آشپزخانه می‌شود. سینی را بر روی سینک می‌گذارد.
رادمینا در حینی که بند دستبند را بر می‌دارد رو به مهتاب می‌گوید:
- اون‌قدر درگیر مشکلات بودم که فراموش کردم ازت بپرسم، چه‌خبر از ماهان؟
مهتاب تا نام ماهان را از زبان رادمینا می‌شنود. سگرمه‌هایش در هم می‌رود و دستبند را به حال خود رها می‌کند.
- خبری ازش ندارم، آخرین بار گفت که می‌خواد با دختر عموش ازدواج کنه. من هم پیگیر قضیه نشدم!
رادمینا به چشمان مهتاب که در آن غم بزرگی موج می‌زند و دستانی که به طرز عجیب و نامحسوسی می‌لزرد خیره می‌شود.
- یعنی به همین راحتی‌ها از هم گذشتین؟ پس چیشد اون حرف‌هاش؟ مگه نمی‌گفت با خانواده‌اش میاد خواستگاری؟ پس چیشد مهتاب؟ به همین راحتی زد زیر تموم قول‌هاش؟
مهتاب در حینی که دستبندها را می‌شمرد، شانه‌ای به نشانه‌ی نمی‌دانم تکان می‌دهد و سپس پس از تمام شدن شمردن دستبندها می‌گوید:
- نمی‌دونم، من که بعد از اون خیلی از سختی و طعنه‌ها رو به جون خریدم اما به ندرت موفق شدم تا عشقش رو از ذهنم بیرون کنم، هر چند به دلم د*اغ زد و دردش هنوز روی قلبمه. اما خب حداقل یکم آرامش دارم!
رادمینا دستبند را در کیسه نایلون قرار می‌دهد و مهره‌ها را بر می‌دارد و به مهتاب می‌دهد.
- این‌طوری که نمی‌شه، کسی که قول میده باید پای قولش بمونه. علت این کارش رو نپرسیدی؟ اون گفت میرم و تو هم رفتنش رو تماشا کردی؟
مهتاب پلکی بر اثر خستگی می‌فشرد و کلافه پوفی می‌کشد و در چشمان آبی‌رنگ رادمینا خیره می‌شود.
- چی‌کار می‌کردم؟ چماق می‌گرفتم بالای سرش می‌گفتم یا با من ازدواج کن یا می‌کُشمت؟
رادمینا نیشخندی می‌زند و مهره‌هایی که شبیه هم هستند را گوشه‌ای می‌گذارد و مهره‌هایی که شبیه هم نیستند را طرف مهتاب قرار می‌دهد و ل*ب می‌گشاید:
- من نمی‌گم چماق بگیر بالای سرش و یا بگو باید باهام وصلت کنی یا می‌کشمت، اما علت این کار رو هم نپرسیدی و قانع نشدی و خودت و اون رو توی بلاتکلیفی گذاشتی و رفتی!
مهتاب با چشمانی که اشک در آن هویداست سرش را پایین می‌اندازد و بغض نیمه کاره‌اش را با بزاق دهانش قورت می‌دهد.
- من جایی نرفتم، درست همون‌جایی که ترکم کرد و رفت بلاتکلیف وایستادم. دارم از دوریش انتظار و عذاب می‌کشم، علت چی رو بپرسم؟ مگه کسی که رفتنی هست علتش رو میگه؟ نه دوستِ من، بهونه میاره و هر چه‌قدر هم براش دلیل بیاری بی‌فایده‌ست و اون فقط فکر خودشه و می‌ذاره و میره!
#من_با_تو_مجنون_شدم
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
بهارخانوم که با دو تیر دو نشانه زده است دلش قنج می‌رود و لبخندی از سر شادی بر ل*ب می‌نشاند و سپس می‌گوید:

- ممنونم دخترم که درخواستم رو قبول کردی. پس دستبندها رو بده من تا ببرم!

رادمینا دستبندهایی را که بهارخانوم انتخاب کرده است را از کیسه نایلون بیرون می‌آورد و او را به سمتش می‌گیرد.

- بفرما خاله‌جون!

بهارخانوم در حینی که در مردمک چشمان آبی‌رنگ رادمینا نگاهی می‌اندازد می‌گوید:

- ممنون دخترم، مزاحم کارتون نمی‌شم دخترهای نازنینم، موفق باشین!

رادمینا در حینی که مهره‌ها را میان دستان ظریف و باریکش رد و بدل می‌کند می‌گوید:

- این چه حرفیه خاله‌جون؟ ممنون همچنین شما!

بهارخانوم تنها لبخندی ملیح بر ل*ب می‌نشاند و سکوت را ترجیح می‌دهد و دسته‌ی درب سفید رنگ را می‌گیرد و می‌کشد. درب با صدای قیژ مانندی گشوده می‌شود.

دمپایی‌های سفید رنگش را می‌پوشد و وارد آشپزخانه می‌شود. سینی را بر روی سینک می‌گذارد.

رادمینا در حینی که بند دستبند را بر می‌دارد رو به مهتاب می‌گوید:

- اون‌قدر درگیر مشکلات بودم که فراموش کردم ازت بپرسم، چه‌خبر از ماهان؟

مهتاب تا نام ماهان را از زبان رادمینا می‌شنود. سگرمه‌هایش در هم می‌رود و دستبند را به حال خود رها می‌کند.

- خبری ازش ندارم، آخرین بار گفت که می‌خواد با دختر عموش ازدواج کنه. من هم پیگیر قضیه نشدم!

رادمینا به چشمان مهتاب که در آن غم بزرگی موج می‌زند و دستانی که به طرز عجیب و نامحسوسی می‌لزرد خیره می‌شود.

- یعنی به همین راحتی‌ها از هم گذشتین؟ پس چیشد اون حرف‌هاش؟ مگه نمی‌گفت با خانواده‌اش میاد خواستگاری؟ پس چیشد مهتاب؟ به همین راحتی زد زیر تموم قول‌هاش؟

مهتاب در حینی که دستبندها را می‌شمرد، شانه‌ای به نشانه‌ی نمی‌دانم تکان می‌دهد و سپس پس از تمام شدن شمردن دستبندها می‌گوید:

- نمی‌دونم، من که بعد از اون خیلی از سختی و طعنه‌ها رو به جون خریدم اما به ندرت موفق شدم تا عشقش رو از ذهنم بیرون کنم، هر چند به دلم د*اغ زد و دردش هنوز روی قلبمه. اما خب حداقل یکم آرامش دارم!

رادمینا دستبند را در کیسه نایلون قرار می‌دهد و مهره‌ها را بر می‌دارد و به مهتاب می‌دهد.

- این‌طوری که نمی‌شه، کسی که قول میده باید پای قولش بمونه. علت این کارش رو نپرسیدی؟ اون گفت میرم و تو هم رفتنش رو تماشا کردی؟

مهتاب پلکی بر اثر خستگی می‌فشرد و کلافه پوفی می‌کشد و در چشمان آبی‌رنگ رادمینا خیره می‌شود.

- چی‌کار می‌کردم؟ چماق می‌گرفتم بالای سرش می‌گفتم یا با من ازدواج کن یا می‌کُشمت؟

رادمینا نیشخندی می‌زند و مهره‌هایی که شبیه هم هستند را گوشه‌ای می‌گذارد و مهره‌هایی که شبیه هم نیستند را طرف مهتاب قرار می‌دهد و ل*ب می‌گشاید:

- من نمی‌گم چماق بگیر بالای سرش و یا بگو باید باهام وصلت کنی یا می‌کشمت، اما علت این کار رو هم نپرسیدی و قانع نشدی و خودت و اون رو توی بلاتکلیفی گذاشتی و رفتی!

مهتاب با چشمانی که اشک در آن هویداست سرش را پایین می‌اندازد و بغض نیمه کاره‌اش را با بزاق دهانش قورت می‌دهد.

- من جایی نرفتم، درست همون‌جایی که ترکم کرد و رفت بلاتکلیف وایستادم. دارم از دوریش انتظار و عذاب می‌کشم، علت چی رو بپرسم؟ مگه کسی که رفتنی هست علتش رو میگه؟ نه دوستِ من، بهونه میاره و هر چه‌قدر هم براش دلیل بیاری بی‌فایده‌ست و اون فقط فکر خودشه و می‌ذاره و میره!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا