• رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان من با تو مجنون شدم | زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .ARNI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 35
  • بازدیدها 260
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
4,323
لایک‌ها
3,031
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
55,446
Points
5,776
همان لحظه بهارخانوم با یک سینی که در آن سه فنجان قهوه قرار دارد وارد خانه می‌شود و لبخند بی‌جان اما صمیمانه‌ای می‌زند. در حینی که سینی را بر روی میز عسلی بنفش رنگ می‌گذارد رو به مهتاب و رادمینا می‌گوید:
- خسته نباشین دخترهای خوشگلم، بیاین یه فنجون قهوه بخورین باز پر قدرت به کارتون ادامه بدین!
رادمینا در حینی که کش و قوسی به تن خسته‌اش می‌دهد لبخندی به مهربانی‌هایِ بهارخانوم می‌زند و یک فنجان را بر می‌دارد و ل*ب می‌زند:
- ممنون خاله‌جون، واقعاً شما رو هم توی زحمت انداختم!
بهارخانوم در حینی که جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد دستی بر رویِ موهایِ خرمایی رنگِ رادمینا می‌کشد و سپس لبخند ملیحی گوشه‌ی لبانش طرح می‌بندد و ل*ب می‌گشاید:
- این چه حرفیه دخترم؟ تو هم مثل مهتاب برای من عزیزی. چه فرقی می‌کنه به اون محبت کنم یا تو؟
مهتاب در حینی که دو دستبند را در نایلون قرار می‌دهد لبخند بی‌جانی می‌زند و فنجانِ قهوه را بر می‌دارد و رو به رادمینا می‌گوید:
- راست میگه عزیزم، چه فرقی می‌کنه به تو محبت کنه یا من؟ من که نه خواهر دارم نه برادر. تو از بچگی تا الان جای اون‌ها رو برای من پُر کردی!
رادمینا زبان بر ل*ب‌ می‌کشد و جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد و سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:
- انشالله بتونم خوبی‌هاتون رو جبران کنم، از این‌که مثل یه خونواده در خونتون رو به روم باز کردین و اجازه دادین مثل یکی از اعضای خونوادتون باهاتون برخورد و رفتار کنم، از ته دل ممنونم!
بهارخانوم فنجانِ خالی قهوه را در سینی قرار می‌دهد و در حینی که گردنبندها را در دستانش می‌گیرد، رو به رادمینا با ذوق و شوق ل*ب می‌زند:
- این‌ها خیلی قشنگن، میشه چند تاش رو هم من بخرم؟
رادمینا از این‌که بهارخانوم از کارهایش تعریف کرده و از آن‌ها خوشش آمده است، چشمانش برق خاصی می‌زند و خود را لوس می‌کند و با ناز و عشوه می‌گوید:
- خاله، واقعاً از این چند تا دستبند خوشت اومده؟
بهارخانوم در حینی که یکی از آن‌ها را بر روی دستانش امتحان می‌کند. رو به رادمینا ل*ب می‌گشاید:
- مگه میشه خوشم نیاد؟ دستبندهایی که درست کردی مثل الماس می‌درخشه. من این سه تا رو می‌خوام!
رادمینا زبان بر ل*ب می‌کشد و چند رشته از موهایش را پشت گوشش می‌اندازد و ادامه می‌دهد:
- خب خاله‌جون اون سه تا برای شما! مبارکتون باشه با خوبی و خوشی ازش استفاده کنین.
بهارخانوم در حینی که نگاهی گذرا به رادمینا و سپس به مهتاب می‌اندازد می‌گوید:
- قیمت سه تاش چند میشه دخترم؟ می‌خوام اگر قبول می‌کنی دو برابر قیمتی که می‌خوای بهم بفروشی بهت بدم!
رادمینا یک تای ابروانش بالا می‌پرد و بلندبلند قههه می‌زند و می‌گوید:
- خاله مسخره نیست؟ من از شما پول بگیرم؟ عمراً. اون سه تا دستبند از طرفِ من به شما هدیه، هر چند ناقابله!
بهارخانوم چند دستبند را بر روی نایلون قرار می‌دهد و صورتش از شدت غم همانند کاغذ مچاله می‌شود و در حینی که دو فنجانِ خالیِ دیگر را در سینی قرار می‌دهد با یک حرکت از جای بر می‌خیزد و تا می‌آید یک گام بردارد، رادمینا بازویِ راستِ او را در دستانِ ظریف و کوچکش می‌گیرد و ل*ب می‌گشاید:
- باشه خاله‌جون ناراحت نشو، من عذر می‌خوام. هر چی شما بگی همونه، پس دو برابر قیمتی که می‌خوام بفروشم به شما و بقیه. به من بدید دوست ندارم شاهد ناراحتی و غصه خوردن‌هاتون باشم!
#من_با_تو_مجنون_شدم
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
همان لحظه بهارخانوم با یک سینی که در آن سه فنجان قهوه قرار دارد وارد خانه می‌شود و لبخند بی‌جان اما صمیمانه‌ای می‌زند. در حینی که سینی را بر روی میز عسلی بنفش رنگ می‌گذارد رو به مهتاب و رادمینا می‌گوید:

- خسته نباشین دخترهای خوشگلم، بیاین یه فنجون قهوه بخورین باز پر قدرت به کارتون ادامه بدین!

رادمینا در حینی که کش و قوسی به تن خسته‌اش می‌دهد لبخندی به مهربانی‌هایِ بهارخانوم می‌زند و یک فنجان را بر می‌دارد و ل*ب می‌زند:

- ممنون خاله‌جون، واقعاً شما رو هم توی زحمت انداختم!

بهارخانوم در حینی که جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد دستی بر رویِ موهایِ خرمایی رنگِ رادمینا می‌کشد و سپس لبخند ملیحی گوشه‌ی لبانش طرح می‌بندد و ل*ب می‌گشاید:

- این چه حرفیه دخترم؟ تو هم مثل مهتاب برای من عزیزی. چه فرقی می‌کنه به اون محبت کنم یا تو؟

مهتاب در حینی که دو دستبند را در نایلون قرار می‌دهد لبخند بی‌جانی می‌زند و فنجانِ قهوه را بر می‌دارد و رو به رادمینا می‌گوید:

- راست میگه عزیزم، چه فرقی می‌کنه به تو محبت کنه یا من؟ من که نه خواهر دارم نه برادر. تو از بچگی تا الان جای اون‌ها رو برای من پُر کردی!

رادمینا زبان بر ل*ب‌ می‌کشد و جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد و سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:

- انشالله بتونم خوبی‌هاتون رو جبران کنم، از این‌که مثل یه خونواده در خونتون رو به روم باز کردین و اجازه دادین مثل یکی از اعضای خونوادتون باهاتون برخورد و رفتار کنم، از ته دل ممنونم!

بهارخانوم فنجانِ خالی قهوه را در سینی قرار می‌دهد و در حینی که گردنبندها را در دستانش می‌گیرد، رو به رادمینا با ذوق و شوق ل*ب می‌زند:

- این‌ها خیلی قشنگن، میشه چند تاش رو هم من بخرم؟

رادمینا از این‌که بهارخانوم از کارهایش تعریف کرده و از آن‌ها خوشش آمده است، چشمانش برق خاصی می‌زند و خود را لوس می‌کند و با ناز و عشوه می‌گوید:

- خاله، واقعاً از این چند تا دستبند خوشت اومده؟

بهارخانوم در حینی که یکی از آن‌ها را بر روی دستانش امتحان می‌کند. رو به رادمینا ل*ب می‌گشاید:

- مگه میشه خوشم نیاد؟ دستبندهایی که درست کردی مثل الماس می‌درخشه. من این سه تا رو می‌خوام!

رادمینا زبان بر ل*ب می‌کشد و چند رشته از موهایش را پشت گوشش می‌اندازد و ادامه می‌دهد:

- خب خاله‌جون اون سه تا برای شما! مبارکتون باشه با خوبی و خوشی ازش استفاده کنین.

بهارخانوم در حینی که نگاهی گذرا به رادمینا و سپس به مهتاب می‌اندازد می‌گوید:

- قیمت سه تاش چند میشه دخترم؟ می‌خوام اگر قبول می‌کنی دو برابر قیمتی که می‌خوای بهم بفروشی بهت بدم!

رادمینا یک تای ابروانش بالا می‌پرد و بلندبلند قههه می‌زند و می‌گوید:

- خاله مسخره نیست؟ من از شما پول بگیرم؟ عمراً. اون سه تا دستبند از طرفِ من به شما هدیه، هر چند ناقابله!

بهارخانوم چند دستبند را بر روی نایلون قرار می‌دهد و صورتش از شدت غم همانند کاغذ مچاله می‌شود و در حینی که دو فنجانِ خالیِ دیگر را در سینی قرار می‌دهد با یک حرکت از جای بر می‌خیزد و تا می‌آید یک گام بردارد، رادمینا بازویِ راستِ او را در دستانِ ظریف و کوچکش می‌گیرد و ل*ب می‌گشاید:

- باشه خاله‌جون ناراحت نشو، من عذر می‌خوام. هر چی شما بگی همونه، پس دو برابر قیمتی که می‌خوام بفروشم به شما و بقیه. به من بدید دوست ندارم شاهد ناراحتی و غصه خوردن‌هاتون باشم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
4,323
لایک‌ها
3,031
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
55,446
Points
5,776
بهارخانوم که با دو تیر دو نشانه زده است دلش قنج می‌رود و لبخندی از سر شادی بر ل*ب می‌نشاند و سپس می‌گوید:
- ممنونم دخترم که درخواستم رو قبول کردی. پس دستبندها رو بده من تا ببرم!
رادمینا دستبندهایی را که بهارخانوم انتخاب کرده است را از کیسه نایلون بیرون می‌آورد و او را به سمتش می‌گیرد.
- بفرما خاله‌جون!
بهارخانوم در حینی که در مردمک چشمان آبی‌رنگ رادمینا نگاهی می‌اندازد می‌گوید:
- ممنون دخترم، مزاحم کارتون نمی‌شم دخترهای نازنینم، موفق باشین!
رادمینا در حینی که مهره‌ها را میان دستان ظریف و باریکش رد و بدل می‌کند می‌گوید:
- این چه حرفیه خاله‌جون؟ ممنون همچنین شما!
بهارخانوم تنها لبخندی ملیح بر ل*ب می‌نشاند و سکوت را ترجیح می‌دهد و دسته‌ی درب سفید رنگ را می‌گیرد و می‌کشد. درب با صدای قیژ مانندی گشوده می‌شود.
دمپایی‌های سفید رنگش را می‌پوشد و وارد آشپزخانه می‌شود. سینی را بر روی سینک می‌گذارد.
رادمینا در حینی که بند دستبند را بر می‌دارد رو به مهتاب می‌گوید:
- اون‌قدر درگیر مشکلات بودم که فراموش کردم ازت بپرسم، چه‌خبر از ماهان؟
مهتاب تا نام ماهان را از زبان رادمینا می‌شنود. سگرمه‌هایش در هم می‌رود و دستبند را به حال خود رها می‌کند.
- خبری ازش ندارم، آخرین بار گفت که می‌خواد با دختر عموش ازدواج کنه. من هم پیگیر قضیه نشدم!
رادمینا به چشمان مهتاب که در آن غم بزرگی موج می‌زند و دستانی که به طرز عجیب و نامحسوسی می‌لزرد خیره می‌شود.
- یعنی به همین راحتی‌ها از هم گذشتین؟ پس چیشد اون حرف‌هاش؟ مگه نمی‌گفت با خانواده‌اش میاد خواستگاری؟ پس چیشد مهتاب؟ به همین راحتی زد زیر تموم قول‌هاش؟
مهتاب در حینی که دستبندها را می‌شمرد، شانه‌ای به نشانه‌ی نمی‌دانم تکان می‌دهد و سپس پس از تمام شدن شمردن دستبندها می‌گوید:
- نمی‌دونم، من که بعد از اون خیلی از سختی و طعنه‌ها رو به جون خریدم اما به ندرت موفق شدم تا عشقش رو از ذهنم بیرون کنم، هر چند به دلم د*اغ زد و دردش هنوز روی قلبمه. اما خب حداقل یکم آرامش دارم!
رادمینا دستبند را در کیسه نایلون قرار می‌دهد و مهره‌ها را بر می‌دارد و به مهتاب می‌دهد.
- این‌طوری که نمی‌شه، کسی که قول میده باید پای قولش بمونه. علت این کارش رو نپرسیدی؟ اون گفت میرم و تو هم رفتنش رو تماشا کردی؟
مهتاب پلکی بر اثر خستگی می‌فشرد و کلافه پوفی می‌کشد و در چشمان آبی‌رنگ رادمینا خیره می‌شود.
- چی‌کار می‌کردم؟ چماق می‌گرفتم بالای سرش می‌گفتم یا با من ازدواج کن یا می‌کُشمت؟
رادمینا نیشخندی می‌زند و مهره‌هایی که شبیه هم هستند را گوشه‌ای می‌گذارد و مهره‌هایی که شبیه هم نیستند را طرف مهتاب قرار می‌دهد و ل*ب می‌گشاید:
- من نمی‌گم چماق بگیر بالای سرش و یا بگو باید باهام وصلت کنی یا می‌کشمت، اما علت این کار رو هم نپرسیدی و قانع نشدی و خودت و اون رو توی بلاتکلیفی گذاشتی و رفتی!
مهتاب با چشمانی که اشک در آن هویداست سرش را پایین می‌اندازد و بغض نیمه کاره‌اش را با بزاق دهانش قورت می‌دهد.
- من جایی نرفتم، درست همون‌جایی که ترکم کرد و رفت بلاتکلیف وایستادم. دارم از دوریش انتظار و عذاب می‌کشم، علت چی رو بپرسم؟ مگه کسی که رفتنی هست علتش رو میگه؟ نه دوستِ من، بهونه میاره و هر چه‌قدر هم براش دلیل بیاری بی‌فایده‌ست و اون فقط فکر خودشه و می‌ذاره و میره!
#من_با_تو_مجنون_شدم
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
بهارخانوم که با دو تیر دو نشانه زده است دلش قنج می‌رود و لبخندی از سر شادی بر ل*ب می‌نشاند و سپس می‌گوید:

- ممنونم دخترم که درخواستم رو قبول کردی. پس دستبندها رو بده من تا ببرم!

رادمینا دستبندهایی را که بهارخانوم انتخاب کرده است را از کیسه نایلون بیرون می‌آورد و او را به سمتش می‌گیرد.

- بفرما خاله‌جون!

بهارخانوم در حینی که در مردمک چشمان آبی‌رنگ رادمینا نگاهی می‌اندازد می‌گوید:

- ممنون دخترم، مزاحم کارتون نمی‌شم دخترهای نازنینم، موفق باشین!

رادمینا در حینی که مهره‌ها را میان دستان ظریف و باریکش رد و بدل می‌کند می‌گوید:

- این چه حرفیه خاله‌جون؟ ممنون همچنین شما!

بهارخانوم تنها لبخندی ملیح بر ل*ب می‌نشاند و سکوت را ترجیح می‌دهد و دسته‌ی درب سفید رنگ را می‌گیرد و می‌کشد. درب با صدای قیژ مانندی گشوده می‌شود.

دمپایی‌های سفید رنگش را می‌پوشد و وارد آشپزخانه می‌شود. سینی را بر روی سینک می‌گذارد.

رادمینا در حینی که بند دستبند را بر می‌دارد رو به مهتاب می‌گوید:

- اون‌قدر درگیر مشکلات بودم که فراموش کردم ازت بپرسم، چه‌خبر از ماهان؟

مهتاب تا نام ماهان را از زبان رادمینا می‌شنود. سگرمه‌هایش در هم می‌رود و دستبند را به حال خود رها می‌کند.

- خبری ازش ندارم، آخرین بار گفت که می‌خواد با دختر عموش ازدواج کنه. من هم پیگیر قضیه نشدم!

رادمینا به چشمان مهتاب که در آن غم بزرگی موج می‌زند و دستانی که به طرز عجیب و نامحسوسی می‌لزرد خیره می‌شود.

- یعنی به همین راحتی‌ها از هم گذشتین؟ پس چیشد اون حرف‌هاش؟ مگه نمی‌گفت با خانواده‌اش میاد خواستگاری؟ پس چیشد مهتاب؟ به همین راحتی زد زیر تموم قول‌هاش؟

مهتاب در حینی که دستبندها را می‌شمرد، شانه‌ای به نشانه‌ی نمی‌دانم تکان می‌دهد و سپس پس از تمام شدن شمردن دستبندها می‌گوید:

- نمی‌دونم، من که بعد از اون خیلی از سختی و طعنه‌ها رو به جون خریدم اما به ندرت موفق شدم تا عشقش رو از ذهنم بیرون کنم، هر چند به دلم د*اغ زد و دردش هنوز روی قلبمه. اما خب حداقل یکم آرامش دارم!

رادمینا دستبند را در کیسه نایلون قرار می‌دهد و مهره‌ها را بر می‌دارد و به مهتاب می‌دهد.

- این‌طوری که نمی‌شه، کسی که قول میده باید پای قولش بمونه. علت این کارش رو نپرسیدی؟ اون گفت میرم و تو هم رفتنش رو تماشا کردی؟

مهتاب پلکی بر اثر خستگی می‌فشرد و کلافه پوفی می‌کشد و در چشمان آبی‌رنگ رادمینا خیره می‌شود.

- چی‌کار می‌کردم؟ چماق می‌گرفتم بالای سرش می‌گفتم یا با من ازدواج کن یا می‌کُشمت؟

رادمینا نیشخندی می‌زند و مهره‌هایی که شبیه هم هستند را گوشه‌ای می‌گذارد و مهره‌هایی که شبیه هم نیستند را طرف مهتاب قرار می‌دهد و ل*ب می‌گشاید:

- من نمی‌گم چماق بگیر بالای سرش و یا بگو باید باهام وصلت کنی یا می‌کشمت، اما علت این کار رو هم نپرسیدی و قانع نشدی و خودت و اون رو توی بلاتکلیفی گذاشتی و رفتی!

مهتاب با چشمانی که اشک در آن هویداست سرش را پایین می‌اندازد و بغض نیمه کاره‌اش را با بزاق دهانش قورت می‌دهد.

- من جایی نرفتم، درست همون‌جایی که ترکم کرد و رفت بلاتکلیف وایستادم. دارم از دوریش انتظار و عذاب می‌کشم، علت چی رو بپرسم؟ مگه کسی که رفتنی هست علتش رو میگه؟ نه دوستِ من، بهونه میاره و هر چه‌قدر هم براش دلیل بیاری بی‌فایده‌ست و اون فقط فکر خودشه و می‌ذاره و میره!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
4,323
لایک‌ها
3,031
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
55,446
Points
5,776
رادمینا آهی زیر ل*ب می‌کشد دستبند دیگر را در نایلون می‌گذارد و می‌گوید:
- چی بگم... خودت خیر و صلاحت رو بیشتر از هر کسی می‌دونی!
سرش را بالا می‌آورد و ادامه می‌دهد:
- راستی، خاله راجع به ماهان چی گفت؟ بعد از رفتنش جا نخورد؟
مهتاب مهره‌ها را بر می‌دارد و سرش را بالا می‌آورد:
- اون هم مثل من جا خورد و شوکه شد اما خب رفته‌رفته با این موضوع کنار اومدن و من رو هر ماه بردن مسافرت چه داخلی چه خارج از کشور چه‌قدر دورم رو گرفتن اما من نتونستم با این موضوع کنار بیام. گفتن یه مدت می‌گذره عشقش از سرت می‌پره. همه چیزم رفت اما هرگز عشقش از سرم نپرید!
رادمینا چند بسته مهره دیگر بر روی تخت می‌گذار:
- من تا به حال عشق رو تجربه نکردم، گر چه توی خانواده مادری و پدریم خیلی‌ها تصمیم داشتن من رو برای پسرشون خواستگاری کنن اما باور کن اون‌قدر درگیر درس و دانشگاه بودم و ذهنم درگیر بود که حتی لحظه‌ای به حضور پسر توی زندگیم یا عشق و عاشقی فکر نکردم، البته که خانواده پدر و مادریم پسرهاشون کیس مناسبی بودن اما من اولویت اولم درس و تحصیل و چیزهایی بود که به این‌ها ربط پیدا می‌کرد و اولویت اولم رو توی ازدواج نمی‌دیدم.
با گشوده شدن درب، هر دو سرشان را به سوی عقب بر می‌گردانند. بهارخانوم با همان لبخند پر مهر و محبتش وارد اتاق می‌شود.
- سلامی دوباره به دخترهای نازنینم!
رادمینا و مهتاب هم‌زمان با هم ل*ب می‌گشایند:
- سلام!
سپس بهارخانوم دستان ظریفش را بر روی پهلوهایش قرار می‌دهد و چند رشته از موهای فر مانندش را پشت گو‌ش‌هایش می‌اندازد.
- رو ماهتون عزیز دردونه‌های من، شب دوست دارین واسه شام چی براتون درست کنم؟
رادمینا نیم نگاهی گذرا به دستبندی که بر روی پو*ست سفید بهارخانوم همانند الماس می‌درخشد می‌اندازد و سپس مردمک چشمانش را در اعضای صورت او می‌چرخاند‌‌.
- خاله‌جونم قربون دست‌هات، شما هر چی درست کنین ما می‌خوریم.
مهتاب سکوت می‌کند و همچنان مشغول درست کردن دستبند می‌شود. اما بهارخانوم بی‌توجه به مهتاب رو به رادمینا می‌گوید:
- یادمه قورمه سبزی خیلی دوست داشتی، برنج رو پختم ولی خورشت سبزی رو نه، تا شما برین دستبندهاتون رو بفروشین برگردین اون هم آماده‌ست!
رادمینا لبخندی زیبا گوشه‌ی لبانش طرح می‌بندد سرش را کج می‌کند.
- فدات شم خاله‌‌ی مهربونم. هر چی شما درست کنی من می‌خورم. مگه میشه از دست‌پخت خوش‌مزه و بی‌نظیر شما گذشت؟
بهارخانوم از این‌که رادمینا از او تعریف کرده است با حسی خجل‌‌وار سرش را پایین می‌اندازد و لپ‌هایش گل می‌اندازد.
- این‌قدر ازم تعریف نکن الان بال در میارم و پرواز می‌کنم ها!
رادمینا اندکی تکان می‌خورد و در حینی که کش و قوسی به تن خسته‌اش می‌دهد می‌گوید:
- شما فرشته‌ی زمینی هستی، بیا کنارمون بشین اگر کاری نداری!
بهارخانوم خمیازه‌ای می‌کشد‌.
- چشم دخترم ربع ساعت دیگه میام، داشتم سبزی‌ها رو خورد می‌کردم!
رادمینا یک تای ابروانش بالا می‌پرد.
- خاله‌جونم کمک نمی‌خوای؟
بهارخانوم شقیقه‌هایش را ماساژ می‌دهد و می‌گوید:
- نه، همه کارها رو خودم انجام دادم شما به کارتون برسین!
#من_با_تو_مجنون_شدم
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
رادمینا آهی زیر ل*ب می‌کشد دستبند دیگر را در نایلون می‌گذارد و می‌گوید:

- چی بگم... خودت خیر و صلاحت رو بیشتر از هر کسی می‌دونی!

 سرش را بالا می‌آورد و ادامه می‌دهد:

- راستی، خاله راجع به ماهان چی گفت؟ بعد از رفتنش جا نخورد؟

مهتاب مهره‌ها را بر می‌دارد و سرش را بالا می‌آورد:

- اون هم مثل من جا خورد و شوکه شد اما خب رفته‌رفته با این موضوع کنار اومدن و من رو هر ماه بردن مسافرت چه داخلی چه خارج از کشور چه‌قدر دورم رو گرفتن اما من نتونستم با این موضوع کنار بیام. گفتن یه مدت می‌گذره عشقش از سرت می‌پره. همه چیزم رفت اما هرگز عشقش از سرم نپرید!

رادمینا چند بسته مهره دیگر بر روی تخت می‌گذار:

- من تا به حال عشق رو تجربه نکردم، گر چه توی خانواده مادری و پدریم خیلی‌ها تصمیم داشتن من رو برای پسرشون خواستگاری کنن اما باور کن اون‌قدر درگیر درس و دانشگاه بودم و ذهنم درگیر بود که حتی لحظه‌ای به حضور پسر توی زندگیم یا عشق و عاشقی فکر نکردم، البته که خانواده پدر و مادریم پسرهاشون کیس مناسبی بودن اما من اولویت اولم درس و تحصیل و چیزهایی بود که به این‌ها ربط پیدا می‌کرد و اولویت اولم رو توی ازدواج نمی‌دیدم.

با گشوده شدن درب، هر دو سرشان را به سوی عقب بر می‌گردانند. بهارخانوم با همان لبخند پر مهر و محبتش وارد اتاق می‌شود.

- سلامی دوباره به دخترهای نازنینم!

رادمینا و مهتاب هم‌زمان با هم ل*ب می‌گشایند:

- سلام!

سپس بهارخانوم دستان ظریفش را بر روی پهلوهایش قرار می‌دهد و چند رشته از موهای فر مانندش را پشت گو‌ش‌هایش می‌اندازد.

- رو ماهتون عزیز دردونه‌های من، شب دوست دارین واسه شام چی براتون درست کنم؟

رادمینا نیم نگاهی گذرا به دستبندی که بر روی پو*ست سفید بهارخانوم همانند الماس می‌درخشد می‌اندازد و سپس مردمک چشمانش را در اعضای صورت او می‌چرخاند‌‌.

- خاله‌جونم قربون دست‌هات، شما هر چی درست کنین ما می‌خوریم.

مهتاب سکوت می‌کند و همچنان مشغول درست کردن دستبند می‌شود. اما بهارخانوم بی‌توجه به مهتاب رو به رادمینا می‌گوید:

- یادمه قورمه سبزی خیلی دوست داشتی، برنج رو پختم ولی خورشت سبزی رو نه، تا شما برین دستبندهاتون رو بفروشین برگردین اون هم آماده‌ست!

رادمینا لبخندی زیبا گوشه‌ی لبانش طرح می‌بندد سرش را کج می‌کند.

- فدات شم خاله‌‌ی مهربونم. هر چی شما درست کنی من می‌خورم. مگه میشه از دست‌پخت خوش‌مزه و بی‌نظیر شما گذشت؟

بهارخانوم از این‌که رادمینا از او تعریف کرده است با حسی خجل‌‌وار سرش را پایین می‌اندازد و لپ‌هایش گل می‌اندازد.

- این‌قدر ازم تعریف نکن الان بال در میارم و پرواز می‌کنم ها!

رادمینا اندکی تکان می‌خورد و در حینی که کش و قوسی به تن خسته‌اش می‌دهد می‌گوید:

- شما فرشته‌ی زمینی هستی، بیا کنارمون بشین اگر کاری نداری!

بهارخانوم خمیازه‌ای می‌کشد‌.

- چشم دخترم ربع ساعت دیگه میام، داشتم سبزی‌ها رو خورد می‌کردم!

رادمینا یک تای ابروانش بالا می‌پرد.

- خاله‌جونم کمک نمی‌خوای؟

بهارخانوم شقیقه‌هایش را ماساژ می‌دهد و می‌گوید:

- نه، همه کارها رو خودم انجام دادم شما به کارتون برسین!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
4,323
لایک‌ها
3,031
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
55,446
Points
5,776
سپس از اتاق خارج می‌شود و سکوتی حزن‌آلود میان آن دو حکم‌فرما می‌شود. رادمینا در حینی که بر روی تخت دراز می‌کشد آخ کوچکی مزین لبان سرخ رنگ و باریکش می‌شود و سپس رو به مهتاب می‌گوید:
- یکم استراحت کن!
مهتاب سرش را بالا می‌آورد و زاغ چشمانش را به سمت دو چشمان آبی رنگ رادمینا می‌گیرد و به تخت تکیه می‌دهد.
- تا الان سی تا دستبند درست کردیم. ساعت هم تقریباً سه هست!
سپس کمرش را از تخت فاصله می‌دهد و چند مهره دیگر به دستبند اضافه می‌کند و قفل آن را هم می‌زند و سرش را بالا می‌آورد و رو به رادمینا می‌گوید:
- چطوره تا سه و نیم ناهارمون رو بخوریم باز که انرژی گرفتیم بیایم دستبند درست کنیم؟
رادمینا زبان بر روی لبانش می‌کشد و شانه‌ای بالا می‌اندازد.
- تو برو ناهارت رو بخور. من گشنه‌ام نیست بعداً شاید یه چیزی خوردم!
مهتاب نخ دستبند و چند مهره بر می‌دارد و سرش را پایین می‌اندازد و معترض می‌گوید:
- نه خیرم... پس من هم چیزی نمی‌خورم هر وقت تو اومدی غذا می‌خورم!
رادمینا «نوچی» زیر ل*ب می‌گوید و سپس با یک حرکت از جای بر می‌خیزد.
- خیلی خب می‌ریم... اما ناهار که هنوز آماده نیست!
مهتاب در برابر این همه حواس پرتی‌هایش از شدت عصبانیت ابروانش در هم فرو می‌رود و چند رشته از موهای کوتاهش را پشت گوشش می‌اندازد.
- شرمنده... پس فعلاً به کارمون ادامه می‌دیم هر زمان مامان صدامون زد می‌ریم ناهار می‌خوریم.
رادمینا بر روی تخت می‌نشیند و چند مدل مهره مروارید بر می‌دارد و مشغول درست کردن دستبند می‌شود. مهتاب مهره‌هایی که کنارش بر روی تخت است به اتمام می‌رساند و دو بسته مهره ستاره‌ای شکل برای خود و دو بسته دیگر هم کنار رادمینا می‌گذارد.
- این دو تا بسته برای من اون دو تا بسته هم برای تو. این‌طوری تقسیم کنیم کارمون راحت‌تر میشه و زودتر پیش میره!
رادمینا لبخند بی‌جان اما صمیمانه‌ای می‌زند و سرعت دستانش را بیشتر می‌کند زیرا باید تا ساعت هفت الی هشت تمام مهره‌ها را به دستبند تبدیل کنند.
مهتاب در حینی که دستبند را در کیسه نایلون قرار می‌دهد صدای تلفنش هر دو را از جای می‌پراند و رادمینا نیم‌نگاهی گذرا به صفحه‌ی تلفن او می‌اندازد:
- کیه؟ اگر واجبه جواب بده!
مهتاب لبخند کم‌رنگی بر روی لبانش طرح می‌بندد و سرش را بالا می‌آورد و ل*ب می‌گشاید:
- شخص مهمی نیست... طبق معمول آبجی ماهان، ماهیه!
یک تای ابروان هشتی و بلند رادمینا بالا می‌پرد سپس رو به مهتاب ل*ب می‌گشاید:
- خب چرا دکمه‌ی پاور گوشیت رو زدی و جوابش رو ندادی؟
مهتاب چند مهره دیگر برمی‌دارد:
- برای چی جواب بدم؟ درسته رفیقیم اما مدام از ماهان حرف می‌زنه و من دل و غرورم می‌شکنه. پس بهتر که جواب تماس‌هاش رو ندم خودش بی‌خیال میشه!
رادمینا سکوت می‌کند و دیگر چیزی نمی‌گوید. شاید چون خود این راه را نرفته است نمی‌تواند حس مهتاب را درک و هضم کند. او نمی‌داند باید چطور مهتاب را در این راه راهنمایی کند. از طرفی هم دوست ندارد رفیق خود را در چنین اوضاعی ببیند و دست روی دست بگذارد و هیچ گامی برای او بر ندارد. اما در واقع کاری هم از او ساخته نیست زیرا ماهان تصمیم گرفته است که مابقی عمر و زندگی‌اش را با دختر عمویش سپری کند.
مهتاب رو به رادمینا می‌گوید:
- من برم قرصم رو بخورم الان میام!
رادمینا با حرف مهتاب رشته‌ی افکارش پاره می‌شود و سرش را بالا می‌آورد:
- چه قرصی؟
مهتاب در حینی که دمپایی خرگوشی سفید رنگش را می‌پوشد و درب را می‌گشاید رو به رادمینا ل*ب می‌گشاید:
- قرص اعصاب و استرس!
رادمینا هر دو چشمانش گرد می‌شود و زمانی که مهتاب از اتاق خارج می‌شود زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- عشق با آدم چی‌کارها که نمی‌کنه! ای داد روزگار!
#من_با_تو_مجنون_شدم
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
سپس از اتاق خارج می‌شود و سکوتی حزن‌آلود میان آن دو حکم‌فرما می‌شود. رادمینا در حینی که بر روی تخت دراز می‌کشد آخ کوچکی مزین لبان سرخ رنگ و باریکش می‌شود و سپس رو به مهتاب می‌گوید:

- یکم استراحت کن!

مهتاب سرش را بالا می‌آورد و زاغ چشمانش را به سمت دو چشمان آبی رنگ رادمینا می‌گیرد و به تخت تکیه می‌دهد.

- تا الان سی تا دستبند درست کردیم. ساعت هم تقریباً سه هست!

سپس کمرش را از تخت فاصله می‌دهد و چند مهره دیگر به دستبند اضافه می‌کند و قفل آن را هم می‌زند و سرش را بالا می‌آورد و رو به رادمینا می‌گوید:

- چطوره تا سه و نیم ناهارمون رو بخوریم باز که انرژی گرفتیم بیایم دستبند درست کنیم؟

رادمینا زبان بر روی لبانش می‌کشد و شانه‌ای بالا می‌اندازد.

- تو برو ناهارت رو بخور. من گشنه‌ام نیست بعداً شاید یه چیزی خوردم!

مهتاب نخ دستبند و چند مهره بر می‌دارد و سرش را پایین می‌اندازد و معترض می‌گوید:

- نه خیرم... پس من هم چیزی نمی‌خورم هر وقت تو اومدی غذا می‌خورم!

رادمینا «نوچی» زیر ل*ب می‌گوید و سپس با یک حرکت از جای بر می‌خیزد.

 - خیلی خب می‌ریم... اما ناهار که هنوز آماده نیست!

مهتاب در برابر این همه حواس پرتی‌هایش از شدت عصبانیت ابروانش در هم فرو می‌رود و چند رشته از موهای کوتاهش را پشت گوشش می‌اندازد.

- شرمنده... پس فعلاً به کارمون ادامه می‌دیم هر زمان مامان صدامون زد می‌ریم ناهار می‌خوریم.

رادمینا بر روی تخت می‌نشیند و چند مدل مهره مروارید بر می‌دارد و مشغول درست کردن دستبند می‌شود. مهتاب مهره‌هایی که کنارش بر روی تخت است به اتمام می‌رساند و دو بسته مهره ستاره‌ای شکل برای خود و دو بسته دیگر هم کنار رادمینا می‌گذارد.

- این دو تا بسته برای من اون دو تا بسته هم برای تو. این‌طوری تقسیم کنیم کارمون راحت‌تر میشه و زودتر پیش میره!

رادمینا لبخند بی‌جان اما صمیمانه‌ای می‌زند و سرعت دستانش را بیشتر می‌کند زیرا باید تا ساعت هفت الی هشت تمام مهره‌ها را به دستبند تبدیل کنند.

مهتاب در حینی که دستبند را در کیسه نایلون قرار می‌دهد صدای تلفنش هر دو را از جای می‌پراند و رادمینا نیم‌نگاهی گذرا به صفحه‌ی تلفن او می‌اندازد:

- کیه؟ اگر واجبه جواب بده!

مهتاب لبخند کم‌رنگی بر روی لبانش طرح می‌بندد و سرش را بالا می‌آورد و ل*ب می‌گشاید:

- شخص مهمی نیست... طبق معمول آبجی ماهان، ماهیه!

یک تای ابروان هشتی و بلند رادمینا بالا می‌پرد سپس رو به مهتاب ل*ب می‌گشاید:

- خب چرا دکمه‌ی پاور گوشیت رو زدی و جوابش رو ندادی؟

مهتاب چند مهره دیگر برمی‌دارد:

- برای چی جواب بدم؟ درسته رفیقیم اما مدام از ماهان حرف می‌زنه و من دل و غرورم می‌شکنه. پس بهتر که جواب تماس‌هاش رو ندم خودش بی‌خیال میشه!

رادمینا سکوت می‌کند و دیگر چیزی نمی‌گوید. شاید چون خود این راه را نرفته است نمی‌تواند حس مهتاب را درک و هضم کند. او نمی‌داند باید چطور مهتاب را در این راه راهنمایی کند. از طرفی هم دوست ندارد رفیق خود را در چنین اوضاعی ببیند و دست روی دست بگذارد و هیچ گامی برای او بر ندارد. اما در واقع کاری هم از او ساخته نیست زیرا ماهان تصمیم گرفته است که مابقی عمر و زندگی‌اش را با دختر عمویش سپری کند.

مهتاب رو به رادمینا می‌گوید:

- من برم قرصم رو بخورم الان میام!

رادمینا با حرف مهتاب رشته‌ی افکارش پاره می‌شود و سرش را بالا می‌آورد:

- چه قرصی؟

مهتاب در حینی که دمپایی خرگوشی سفید رنگش را می‌پوشد و درب را می‌گشاید رو به رادمینا ل*ب می‌گشاید:

- قرص اعصاب و استرس!

رادمینا هر دو چشمانش گرد می‌شود و زمانی که مهتاب از اتاق خارج می‌شود زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- عشق با آدم چی‌کارها که نمی‌کنه! ای داد روزگار!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
4,323
لایک‌ها
3,031
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
55,446
Points
5,776
در حینی که زیر ل*ب آه می‌کشد و چند مهره ستاره‌ای بر می‌دارد درب توسط بهارخانوم گشوده می‌شود. رادمینا بی‌آن‌که سرش را برگرداند ل*ب می‌زند:
- مهتاب چه‌قدر زود برگشتی!
زمانی که بهارخانوم بر روی تخت می‌نشیند و سرش را بالا می‌آورد با حسی خجل‌وار گوشه‌ی لبانش را گ*از کوچکی می‌گیرد و قهقهه‌ای مستانه سر می‌دهد و سرش را پایین می‌اندازد:
- خاله‌جون تویی؟ فکر کردم مهتابه!
بهار خانوم دستی بر روی چند رشته از موهای خرمایی رنگش می‌کشد و لبخند بی‌جان اما صمیمانه‌ای کنج لبانش طرح می‌بندد سپس ل*ب می‌زند:
- آره منم... نه عزیزم مهتاب هر روز همین‌ ساعت میره توی آشپزخونه که قرص اعصاب و استرس بخوره.
در حینی که زیر ل*ب آهی می‌کشد چند رشته از موهایش را پشت گوشش می‌اندازد و ادامه می‌دهد:
- الهی اون پسره بی‌همه چیز و بی‌غیرت به زمین گرم بخوره هی با قول ازدواج اومد جلو هی امروز و فردا کرد. دخترم رو سیاه بخت کرد و خودش هم رفت خواستگاری دختر عموش که پولدار و دختر خان بود و این وسط دختر یکی یه‌دونه‌ی من رو با هزاران آرزو ول کرد و رفت. آخرش که چی؟ یه تار موی مهتاب به اون پسره و دختر عموش می‌ارزه... بحث لیاقته. ماهان لیاقت و ارزش مهتاب و عشق پاکش رو نداشت!
دستبند را گوشه‌ای رها می‌کند و با چشمانی‌ که ناودانی‌اش خیس از اشک شده است دستانش را می‌گشاید و بهارخانوم را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و در حینی‌ که کمرش را به نوازش می‌کشد ل*ب از ل*ب باز می‌کند:
- خاله جون مهتاب سیاه‌بخت نشده. حتماً قسمت هم نبودن. مهتاب خیلی باارزشه و حتماً خدا خیلی دوستش داشته که نذاشته آینده‌اش با همچین فردی تباه بشه انشالله یه روز یه مرد با عفت و با غیرت و با جذبه میاد در خونه‌تون رو می‌کوبه اون‌وقت شما متوجه می‌شین که مهتاب چه خوش‌ شانس و چه خوش‌بخت بوده که همچین شخصی در خونتون رو کوبیده.
بهارخانوم رادمینا را در آ*غ*و*ش می‌کشد و ب*وسه‌ای بر روی موهای او می‌زند و می‌گوید:
- انشاءالله که همچین روزی قسمت هر دوتاتون بشه من که جز خوشبختی شما آرزویی ندارم انشاءالله سفید‌بخت بشین دخترهای گلم!
مهتاب تمام وقت پشت درب ایستاده است و به حرف‌های بهارخانوم و رادمینا گوش می‌سپارد و اشک از رخسارش جاری می‌شود. آن‌قدر قفسه‌ی س*ی*نه‌اش از شدت درد و غصه درد می‌گیرد که جلوی درب می‌نشیند و بر روی پارکت‌های خانه فواره می‌زند. به سختی جسم بی‌جانش را از روی زمین جمع می‌کند و با چند خیز خود را به سرویس بهداشتی می‌رساند. درب را از طرف داخل قفل می‌کند و جلوی آینه می‌ایستد. ابروانش از شدت عصبانیت در هم فرو رفته است و چشمان زیبایش از شدت گریه به کاسه‌ی خونی بدل شده و بینی‌اش و لپ‌هایش همانند لبو قرمز شده است. چند بار آب به صورتش می‌زند و چند دستمال بر می‌دارد و صورتش را خشک می‌کند. هر زمان که نام ماهان را از زبان دیگران می‌شنود حالش این‌گونه گرفته و اشک از رخسارش جاری می‌شود.
#من_با_تو_مجنون_شدم
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
در حینی که زیر ل*ب آه می‌کشد و چند مهره ستاره‌ای بر می‌دارد درب توسط بهارخانوم گشوده می‌شود. رادمینا بی‌آن‌که سرش را برگرداند ل*ب می‌زند:

- مهتاب چه‌قدر زود برگشتی!

زمانی که بهارخانوم بر روی تخت می‌نشیند و سرش را بالا می‌آورد با حسی خجل‌وار گوشه‌ی لبانش را گ*از کوچکی می‌گیرد و قهقهه‌ای مستانه سر می‌دهد و سرش را پایین می‌اندازد:

- خاله‌جون تویی؟ فکر کردم مهتابه!

بهار خانوم دستی بر روی چند رشته از موهای خرمایی رنگش می‌کشد و لبخند بی‌جان اما صمیمانه‌ای کنج لبانش طرح می‌بندد سپس ل*ب می‌زند:

- آره منم... نه عزیزم مهتاب هر روز همین‌ ساعت میره توی آشپزخونه که قرص اعصاب و استرس بخوره.

در حینی که زیر ل*ب آهی می‌کشد چند رشته از موهایش را پشت گوشش می‌اندازد و ادامه می‌دهد:

- الهی اون پسره بی‌همه چیز و بی‌غیرت به زمین گرم بخوره هی با قول ازدواج اومد جلو هی امروز و فردا کرد. دخترم رو سیاه بخت کرد و خودش هم رفت خواستگاری دختر عموش که پولدار و دختر خان بود و این وسط دختر یکی یه‌دونه‌ی من رو با هزاران آرزو ول کرد و رفت. آخرش که چی؟ یه تار موی مهتاب به اون پسره و دختر عموش می‌ارزه... بحث لیاقته. ماهان لیاقت و ارزش مهتاب و عشق پاکش رو نداشت!

دستبند را گوشه‌ای رها می‌کند و با چشمانی‌ که ناودانی‌اش خیس از اشک شده است دستانش را می‌گشاید و بهارخانوم را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و در حینی‌ که کمرش را به نوازش می‌کشد ل*ب از ل*ب باز می‌کند:

- خاله جون مهتاب سیاه‌بخت نشده. حتماً قسمت هم نبودن. مهتاب خیلی باارزشه و حتماً خدا خیلی دوستش داشته که نذاشته آینده‌اش با همچین فردی تباه بشه انشالله یه روز یه مرد با عفت و با غیرت و با جذبه میاد در خونه‌تون رو می‌کوبه اون‌وقت شما متوجه می‌شین که مهتاب چه خوش‌ شانس و چه خوش‌بخت بوده که همچین شخصی در خونتون رو کوبیده.

بهارخانوم رادمینا را در آ*غ*و*ش می‌کشد و ب*وسه‌ای بر روی موهای او می‌زند و می‌گوید:

- انشاءالله که همچین روزی قسمت هر دوتاتون بشه من که جز خوشبختی شما آرزویی ندارم انشاءالله سفید‌بخت بشین دخترهای گلم!

مهتاب تمام وقت پشت درب ایستاده است و به حرف‌های بهارخانوم و رادمینا گوش می‌سپارد و اشک از رخسارش جاری می‌شود. آن‌قدر قفسه‌ی س*ی*نه‌اش از شدت درد و غصه درد می‌گیرد که جلوی درب می‌نشیند و بر روی پارکت‌های خانه فواره می‌زند. به سختی جسم بی‌جانش را از روی زمین جمع می‌کند و با چند خیز خود را به سرویس بهداشتی می‌رساند. درب را از طرف داخل قفل می‌کند و جلوی آینه می‌ایستد. ابروانش از شدت عصبانیت در هم فرو رفته است و چشمان زیبایش از شدت گریه به کاسه‌ی خونی بدل شده و بینی‌اش و لپ‌هایش همانند لبو قرمز شده است. چند بار آب به صورتش می‌زند و چند دستمال بر می‌دارد و صورتش را خشک می‌کند. هر زمان که نام ماهان را از زبان دیگران می‌شنود حالش این‌گونه گرفته و اشک از رخسارش جاری می‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
4,323
لایک‌ها
3,031
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
55,446
Points
5,776
دستمال را در سطل کوچک سبز رنگ می‌اندازد و زمانی که متوجه می‌شود آرام شده است قفل درب را می‌گشاید و وارد آشپزخانه می‌شود او تصمیم دارد اندکی زمانش را در آشپزخانه بگذراند که اگر رادمینا و بهارخانوم از او پرسیدند که این همه وقت کجا بودی و یک قرص خوردن که ان‌قدر طول نمی‌کشد بهانه‌ای داشته باشد که به آن‌ها بگوید و قسر در برود. فنجان‌های سفید رنگ که خطی قرمز کناره‌های آن است را در سینی گل‌گلی زرشکی رنگ می‌گذارد و سپس قهوه را در آن‌ها می‌ریزد و با عجله به سمت اتاقش گام بر می‌دارد. زمانی که به درب ضربه می‌زند رادمینا درب را می‌گشاید و می‌گوید:
- مهتاب... مهتاب خوبی؟ چرا این‌قدر طول کشید؟
مهتاب در حینی که با استرس و ترسی که همانند خوره به جانش رخنه زده است سینی را بر روی میز کوچک که کنار تختش قرار دارد می‌گذارد زبان بر لبان باریکش می‌کشد.
- رفتم قرص خوردم بعدش هم رفتم سرویس بهداشتی و قهوه‌ها رو ریختم داخل فنجون یکم طول کشید. شرمنده عزیزم!
بهارخانوم در حینی که دستبندی که درست کرده است را به طرف مهتاب می‌گیرد می‌گوید:
- من و رادمینا جون هم داشتیم دستبند درست می‌کردیم. خوب شده دختره یکی یه‌دونه‌ام؟
مهتاب لبخند بی‌جانی گوشه‌ی لبانش طرح می‌بندد. در حینی که کنار مادرش بر روی تخت می‌نشیند و ادامه‌ی دستبند را درست می‌کند می‌گوید:
- الهی قربون مامان مهربونم برم شما نوبری... تاج سری مگه میشه کارهات عیب و ایرادی داشته باشه کدبانو؟
با این همه قربان صدقه‌ مهتاب لبخندی گشاد بر روی لبان باریک بهارخانوم نقش می‌بندد و دهانش را تا بناگوش می‌گشاید و از ته دل قهقهه می‌زند و لپ مهتاب را به آرامی می‌کشد و می‌گوید:
- الهی فدات بشم دختر قشنگم... من که دستبند درست کردن رو بلد نبودم رادمینا بهم یاد داد. دست گلش درد نکنه شاید یه جایی به کارم اومد!
مهتاب چشمانش را ریز می‌کند و دستبند را در کیسه نایلون قرار می‌دهد و پشت بندش رادمینا دستبند را بر روی دستبند قبلی می‌خواباند و می‌گوید:
- مثلاً کجا به کارت بیاد؟ بابا که هر ماه ده الی بیست تومن پول به کارتت واریز می‌کنه. شب و روزش رو توی اون شرکت می‌گذرونه. چه‌قدر ماشین و خونه و باغ زده به نامت... مامان جونم چه‌قدر حریصی تو همین‌ها هم که داریم غنیمته و باید نصفش رو بدیم فقیر‌فقرا. بعد میگی شاید یه جایی دستبند درست کردن به کارمون اومد؟ عجب‌ها!
رادمینا چهره‌اش از شدت غم همانند کاغذ مچاله می‌شود و بغض راه گلویش را سد می‌کند. دستش را به سمت یقه‌ی مانتواش می‌برد و سپس از گلویش فاصله می‌دهد و رو به بهارخانوم و مهتاب می‌گوید:
- گلاب به روتون. من میرم سرویس بهداشتی... عذر می‌خوام!
با یک حرکت از جای بر می‌خیزد و دسته‌ی درب خانه را می‌گیرد و می‌کشد و به سرعت خود را به سرویس بهداشتی می‌رساند و با حرص خود را در آینه نگاه می‌اندازد و دستانش از شدت خشم مُشت می‌شود. نفسی عمیق می‌کشد و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- نه... نه رادمینا... مخاطب حرفش تو نبودی! اون‌ نمی‌خواست دارایی و پول و ارث و میراث پدریش رو به رخ تو بکشونه. اون نمی‌خواست به تو توهین کنه و تو رو کوچیک کنه... اون فقط می‌خواست به مادرش بفهمونه که به اندازه کافی پول و دارایی دارن و دیگه نیاز نیست خودش رو با کارهای سخت و آسون خسته کنه! آروم باش... آروم باش دختر! همیشه زندگی یه جور نیست زندگی پستی و بلندی داره زندگی شرایط بد و خوب و عالی داره. تو همیشه شرایط زندگیت از هر کسی بهتر و بهتر بوده الان شرایطت بد شده... آروم باش! روزهای بد هم می‌گذره روزهای خوبت هم می‌رسه شک‌ نکن!
مدام در آینه با خود صحبت می‌کند. گاهی آدم‌ها با خود حرف بزنند حس التیام‌بخشی به جسم و روحشان تزریق می‌شود گاهی آدم‌ها نمی‌توانند با حرف و دلداری دیگران آرام شوند.
رادمینا درب را می‌گشاید زمانی که سرش را بالا می‌آورد با بهارخانوم که از شدت عصبانیت ابروانش در هم فرو رفته است روبه‌رو می‌شود.
#من_با_تو_مجنون_شدم
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
دستمال را در سطل کوچک سبز رنگ می‌اندازد و زمانی که متوجه می‌شود آرام شده است قفل درب را می‌گشاید و وارد آشپزخانه می‌شود او تصمیم دارد اندکی زمانش را در آشپزخانه بگذراند که اگر رادمینا و بهارخانوم از او پرسیدند که این همه وقت کجا بودی و یک قرص خوردن که ان‌قدر طول نمی‌کشد بهانه‌ای داشته باشد که به آن‌ها بگوید و قسر در برود. فنجان‌های سفید رنگ که خطی قرمز کناره‌های آن است را در سینی گل‌گلی زرشکی رنگ می‌گذارد و سپس قهوه را در آن‌ها می‌ریزد و با عجله به سمت اتاقش گام بر می‌دارد. زمانی که به درب ضربه می‌زند رادمینا درب را می‌گشاید و می‌گوید:

- مهتاب... مهتاب خوبی؟ چرا این‌قدر طول کشید؟

مهتاب در حینی که با استرس و ترسی که همانند خوره به جانش رخنه زده است سینی را بر روی میز کوچک که کنار تختش قرار دارد می‌گذارد زبان بر لبان باریکش می‌کشد.

- رفتم قرص خوردم بعدش هم رفتم سرویس بهداشتی و قهوه‌ها رو ریختم داخل فنجون یکم طول کشید. شرمنده عزیزم!

بهارخانوم در حینی که دستبندی که درست کرده است را به طرف مهتاب می‌گیرد می‌گوید:

- من و رادمینا جون هم داشتیم دستبند درست می‌کردیم. خوب شده دختره یکی یه‌دونه‌ام؟

مهتاب لبخند بی‌جانی گوشه‌ی لبانش طرح می‌بندد. در حینی که کنار مادرش بر روی تخت می‌نشیند و ادامه‌ی دستبند را درست می‌کند می‌گوید:

- الهی قربون مامان مهربونم برم شما نوبری... تاج سری مگه میشه کارهات عیب و ایرادی داشته باشه کدبانو؟

با این همه قربان صدقه‌ مهتاب لبخندی گشاد بر روی لبان باریک بهارخانوم نقش می‌بندد و دهانش را تا بناگوش می‌گشاید و از ته دل قهقهه می‌زند و لپ مهتاب را به آرامی می‌کشد و می‌گوید:

- الهی فدات بشم دختر قشنگم... من که دستبند درست کردن رو بلد نبودم رادمینا بهم یاد داد. دست گلش درد نکنه شاید یه جایی به کارم اومد!

مهتاب چشمانش را ریز می‌کند و دستبند را در کیسه نایلون قرار می‌دهد و پشت بندش رادمینا دستبند را بر روی دستبند قبلی می‌خواباند و می‌گوید:

- مثلاً کجا به کارت بیاد؟ بابا که هر ماه ده الی بیست تومن پول به کارتت واریز می‌کنه. شب و روزش رو توی اون شرکت می‌گذرونه. چه‌قدر ماشین و خونه و باغ زده به نامت... مامان جونم چه‌قدر حریصی تو همین‌ها هم که داریم غنیمته و باید نصفش رو بدیم فقیر‌فقرا. بعد میگی شاید یه جایی دستبند درست کردن به کارمون اومد؟ عجب‌ها!

رادمینا چهره‌اش از شدت غم همانند کاغذ مچاله می‌شود و بغض راه گلویش را سد می‌کند. دستش را به سمت یقه‌ی مانتواش می‌برد و سپس از گلویش فاصله می‌دهد و رو به بهارخانوم و مهتاب می‌گوید:

- گلاب به روتون. من میرم سرویس بهداشتی... عذر می‌خوام!

با یک حرکت از جای بر می‌خیزد و دسته‌ی درب خانه را می‌گیرد و می‌کشد و به سرعت خود را به سرویس بهداشتی می‌رساند و با حرص خود را در آینه نگاه می‌اندازد و دستانش از شدت خشم مُشت می‌شود. نفسی عمیق می‌کشد و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- نه... نه رادمینا... مخاطب حرفش تو نبودی! اون‌ نمی‌خواست دارایی و پول و ارث و میراث پدریش رو به رخ تو بکشونه. اون نمی‌خواست به تو توهین کنه و تو رو کوچیک کنه... اون فقط می‌خواست به مادرش بفهمونه که به اندازه کافی پول و دارایی دارن و دیگه نیاز نیست خودش رو با کارهای سخت و آسون خسته کنه! آروم باش... آروم باش دختر! همیشه زندگی یه جور نیست زندگی پستی و بلندی داره زندگی شرایط بد و خوب و عالی داره. تو همیشه شرایط زندگیت از هر کسی بهتر و بهتر بوده الان شرایطت بد شده... آروم باش! روزهای بد هم می‌گذره روزهای خوبت هم می‌رسه شک‌ نکن!

مدام در آینه با خود صحبت می‌کند. گاهی آدم‌ها با خود حرف بزنند حس التیام‌بخشی به جسم و روحشان تزریق می‌شود گاهی آدم‌ها نمی‌توانند با حرف و دلداری دیگران آرام شوند.

رادمینا درب را می‌گشاید زمانی که سرش را بالا می‌آورد با بهارخانوم که از شدت عصبانیت ابروانش در هم فرو رفته است روبه‌رو می‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
4,323
لایک‌ها
3,031
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
55,446
Points
5,776
در حینی که سرش را پایین می‌اندازد بهارخانوم دست رادمینا را در دست لرزیده‌اش می‌گذارد و با حسی خجل‌وار و شماتت‌گونه ل*ب می‌زند:
- قبول دارم که مهتاب یکم بد صحبت کرد اما اون منظورش به تو نبود دخترم. من طبق گفته‌ی‌ اون زنی حریص و پول دوستی هستم با وجود اینکه پدر مهتاب ماهانه بیست تومن به کارتم واریز می‌کنه باز هم حرص و طمع دارم. مخاطب حرفش من بودم و منظور از فقیرفقرا کسایی بود که توی کوچه‌مون زندگی می‌کنن و پدر مهتاب ماهیانه برای اون‌ها خوراکی و پوشاک می‌خره و کمک‌خرجشونه. امیدوارم از دست مهتاب ناراحت نشده باشی!
لبخندی زیبا مزین لبان خشکیده‌ی رادمینا می‌شود و سپس زبان بر روی لبانش می‌کشد و می‌گوید:
- می‌دونم خاله جون. من که ناراحت نشدم فقط اومدم هم یکم حال و هوام عوض بشه و هم برم سرویس بهداشتی. مهتاب مثل خواهر منه مگه میشه از دستش دلخور بشم؟
بهارخانوم دستانش را دور کمر رادمینا حلقه می‌کند و در حینی که هم‌زمان با هم گام بر می‌دارند ل*ب از ل*ب می‌گشاید:
- یه لحظه فکر کردم از دست مهتاب دلخور شدی دخترم به قدرش غبار غم روی قلبت و نگاه قشنگت نشسته نمی‌خوام بیشتر از این غم روی قلبت باشه!
حرکات پاهای رادمینا متوقف می‌شود و سپس به طرف بهارخانوم می‌چرخد:
- قربون اون شکل ماهت برم خاله جونم. من ناراحت نشدم و غبار غمی هم روی قلبم نیست یه مشکل کوچیک دارم اون هم تا شب حل میشه. الان هم تا مهتاب ذهنش درگیر نشده بریم داخل!
بهارخانوم نیم‌نگاهی گذرا به آشپزخانه می‌اندازد و سپس مردمک چشمانش را متقابل چشمان زیبای او قرار می‌دهد:
- برم یه نگاه به غذا بندازم تو برو من هم میام!
رادمینا ب*وسه‌ای از ج*ن*س گل رز بر روی گونه‌ی سرد و گلگون بهارخانوم می‌کارد و سپس وارد اتاق می‌شود.
مهتاب سرش را بالا می‌آورد و رو به او می‌گوید:
- مهره‌های ستاره‌ای من تموم شد. دوازده تا از مهره‌ ستاره‌ که برای تو گذاشته بودم برداشتم!
رادمینا سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و بر روی صندلی راک چوبی می‌نشیند و مشغول درست کردن دستبند می‌شود.
مهتاب در حینی که چند مهره بر می‌دارد یک تای ابروانش بالا می‌پرد:
- چرا رفتی روی صندلی نشستی؟ با من قهری؟
رادمینا قهقهه‌ای مستانه سر می‌دهد:
- قهر؟ مگه بچه‌ام؟ کمرم درد گرفت گفتم یکم روی صندلی بشینم لااقل می‌تونم که به دسته‌ی صندلی تکیه بدم!
مهتاب در حینی که اندکی از روی تخت جابه‌جا می‌شود مشغول شمردن دستبندها می‌شود و زیر ل*ب با صدایی ضعیف زمزمه می‌کند:
- پنجاه تا!
سپس مردمک چشمانش را در زاغ تیله‌های آبی رنگ رادمینا می‌چرخاند و می‌گوید:
- پنجاه تا دستبند درست کردیم با مهره‌های موجود تقریباً می‌تونیم چند تا دستبند دیگه درست کنیم؟
رادمینا در حینی که دو دستبند در کیسه نایلون می‌اندازد سرش را بالا می‌آورد و نگاهی به چند بسته مهره که روی تختش قرار دارد و سه بسته دیگر هم در کیسه نایلون و مهره‌هایی که در دست خودش و مهتاب است می‌گوید:
- تقریباً سی تای دیگه!
بهارخانوم با یک حرکت درب را می‌گشاید درب صدای قیژمانندی می‌دهد و سر هر دو به طرف درب می‌چرخد. مهتاب عینکش را بر روی چشمانش می‌گذارد سپس می‌گوید:
- پس خوبه!
بهارخانوم در حینی که بر روی تخت کنار مهتاب می‌نشیند ل*ب از ل*ب می‌گشاید:
- دخترها کم‌کم ناهار آماده‌ست ده دقیقه‌ی دیگه میز رو می‌چینم بیاین غذا بخورین. ساعت چند می‌خواین برین دستبندها رو بفروشین؟
رادمینا و مهتاب هم‌زمان با هم می‌گویند:
- ساعت هفت!
هر دو تیله‌ بهارخانوم گرد می‌شود:
- ساعت هفت؟ الان ساعت چهار و ربع هست به‌نظرتون تا دو ساعت دیگه می‌تونین این همه مهره رو تبدیل به دستبند کنین؟
شانه‌ای از روی تمسخر بالا می‌اندازد و ادامه می‌دهد:
- من که بعید می‌دونم!
مهتاب چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و عینکش را از روی چشمانش بر می‌دارد:
- مامان جون میشه این‌قدر غر نزنی؟ در ضمن من و رادمینا هر دو الی سه دقیقه‌ای یه دستبند درست می‌کنیم. توی دو ساعت میشه پنجاه تا دستبند دیگه درست کرد!
رادمینا نه نگاهشان می‌کند و نه حرفی می‌زند حرکات دستانش را تند کرده و با تمرکز بالا مشغول درست کردن دستبند می‌شود؛ اما با سئوال بهارخانوم تمرکزش به هم می‌ریزد:
- رادمینا... هر کدوم از دستبندها رو چند می‌فروشی؟
رادمینا سرش را بالا می‌آورد و زبان بر روی لبان خشکیده‌اش می‌کشد‌:
- قیمت‌ها متفاوتن... مثلاً دستبند مهره‌ای آویزدار سی تومن، دستبند مهره‌ای گره‌ای پنجاه تا پنجاه و پنج اون هم که اسم با حروف انگلیسی هست سی تا سی و پنج و... .
بهارخانوم سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد:
- طلبت چنده؟
رادمینا سرش را پایین می‌اندازد و نگاهش به سمت دستبندها میخ‌کوب می‌شود:
- یک و نیم الی دو تومن!
د*ه*ان بهارخانوم از شدت تعجب تا بناگوش باز می‌ماند و هین بلندی می‌کشد و چند باری «نوچی» زیر ل*ب می‌گوید:
- چه‌قدر زیاد. دخترم به نظرت با فروش دستبندها می‌تونی طلبت رو پرداخت کنی؟‌ یه‌وقت صاحب هتل برات دردسر درست نکنه!
#من_با_تو_مجنون_شدم
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
در حینی که سرش را پایین می‌اندازد بهارخانوم دست رادمینا را در دست لرزیده‌اش می‌گذارد و با حسی خجل‌وار و شماتت‌گونه ل*ب می‌زند:

- قبول دارم که مهتاب یکم بد صحبت کرد اما اون منظورش به تو نبود دخترم. من طبق گفته‌ی‌ اون زنی حریص و پول دوستی هستم با وجود اینکه پدر مهتاب ماهانه بیست تومن به کارتم واریز می‌کنه باز هم حرص و طمع دارم. مخاطب حرفش من بودم و منظور از فقیرفقرا کسایی بود که توی کوچه‌مون زندگی می‌کنن و پدر مهتاب ماهیانه برای اون‌ها خوراکی و پوشاک می‌خره و کمک‌خرجشونه. امیدوارم از دست مهتاب ناراحت نشده باشی!

لبخندی زیبا مزین لبان خشکیده‌ی رادمینا می‌شود و سپس زبان بر روی لبانش می‌کشد و می‌گوید:

- می‌دونم خاله جون. من که ناراحت نشدم فقط اومدم هم یکم حال و هوام عوض بشه و هم برم سرویس بهداشتی. مهتاب مثل خواهر منه مگه میشه از دستش دلخور بشم؟

بهارخانوم دستانش را دور کمر رادمینا حلقه می‌کند و در حینی که هم‌زمان با هم گام بر می‌دارند ل*ب از ل*ب می‌گشاید:

- یه لحظه فکر کردم از دست مهتاب دلخور شدی دخترم به قدرش غبار غم روی قلبت و نگاه قشنگت نشسته نمی‌خوام بیشتر از این غم روی قلبت باشه!

حرکات پاهای رادمینا متوقف می‌شود و سپس به طرف بهارخانوم می‌چرخد:

- قربون اون شکل ماهت برم خاله جونم. من ناراحت نشدم و غبار غمی هم روی قلبم نیست یه مشکل کوچیک دارم اون هم تا شب حل میشه. الان هم تا مهتاب ذهنش درگیر نشده بریم داخل!

بهارخانوم نیم‌نگاهی گذرا به آشپزخانه می‌اندازد و سپس مردمک چشمانش را متقابل چشمان زیبای او قرار می‌دهد:

- برم یه نگاه به غذا بندازم تو برو من هم میام!

رادمینا ب*وسه‌ای از ج*ن*س گل رز بر روی گونه‌ی سرد و گلگون بهارخانوم می‌کارد و سپس وارد اتاق می‌شود.

مهتاب سرش را بالا می‌آورد و رو به او می‌گوید:

- مهره‌های ستاره‌ای من تموم شد. دوازده تا از مهره‌ ستاره‌ که برای تو گذاشته بودم برداشتم!

رادمینا سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و بر روی صندلی راک چوبی می‌نشیند و مشغول درست کردن دستبند می‌شود.

مهتاب در حینی که چند مهره بر می‌دارد یک تای ابروانش بالا می‌پرد:

- چرا رفتی روی صندلی نشستی؟ با من قهری؟

رادمینا قهقهه‌ای مستانه سر می‌دهد:

- قهر؟ مگه بچه‌ام؟ کمرم درد گرفت گفتم یکم روی صندلی بشینم لااقل می‌تونم که به دسته‌ی صندلی تکیه بدم!

مهتاب در حینی که اندکی از روی تخت جابه‌جا می‌شود مشغول شمردن دستبندها می‌شود و زیر ل*ب با صدایی ضعیف زمزمه می‌کند:

- پنجاه تا!

سپس مردمک چشمانش را در زاغ تیله‌های آبی رنگ رادمینا می‌چرخاند و می‌گوید:

- پنجاه تا دستبند درست کردیم با مهره‌های موجود تقریباً می‌تونیم چند تا دستبند دیگه درست کنیم؟

رادمینا در حینی که دو دستبند در کیسه نایلون می‌اندازد سرش را بالا می‌آورد و نگاهی به چند بسته مهره که روی تختش قرار دارد و سه بسته دیگر هم در کیسه نایلون و مهره‌هایی که در دست خودش و مهتاب است می‌گوید:

- تقریباً سی تای دیگه!

بهارخانوم با یک حرکت درب را می‌گشاید درب صدای قیژمانندی می‌دهد و سر هر دو به طرف درب می‌چرخد. مهتاب عینکش را بر روی چشمانش می‌گذارد سپس می‌گوید:

- پس خوبه!

بهارخانوم در حینی که بر روی تخت کنار مهتاب می‌نشیند ل*ب از ل*ب می‌گشاید:

- دخترها کم‌کم ناهار آماده‌ست ده دقیقه‌ی دیگه میز رو می‌چینم بیاین غذا بخورین. ساعت چند می‌خواین برین دستبندها رو بفروشین؟

رادمینا و مهتاب هم‌زمان با هم می‌گویند:

- ساعت هفت!

هر دو تیله‌ بهارخانوم گرد می‌شود:

- ساعت هفت؟ الان ساعت چهار و ربع هست به‌نظرتون تا دو ساعت دیگه می‌تونین این همه مهره رو تبدیل به دستبند کنین؟

شانه‌ای از روی تمسخر بالا می‌اندازد و ادامه می‌دهد:

- من که بعید می‌دونم!

مهتاب چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و عینکش را از روی چشمانش بر می‌دارد:

- مامان جون میشه این‌قدر غر نزنی؟ در ضمن من و رادمینا هر دو الی سه دقیقه‌ای یه دستبند درست می‌کنیم. توی دو ساعت میشه پنجاه تا دستبند دیگه درست کرد!

رادمینا نه نگاهشان می‌کند و نه حرفی می‌زند حرکات دستانش را تند کرده و با تمرکز بالا مشغول درست کردن دستبند می‌شود؛ اما با سئوال بهارخانوم تمرکزش به هم می‌ریزد:

- رادمینا... هر کدوم از دستبندها رو چند می‌فروشی؟

رادمینا سرش را بالا می‌آورد و زبان بر روی لبان خشکیده‌اش می‌کشد‌:

- قیمت‌ها متفاوتن... مثلاً دستبند مهره‌ای آویزدار سی تومن، دستبند مهره‌ای گره‌ای پنجاه تا پنجاه و پنج اون هم که اسم با حروف انگلیسی هست سی تا سی و پنج و... .

بهارخانوم سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد:

- طلبت چنده؟

رادمینا سرش را پایین می‌اندازد و نگاهش به سمت دستبندها میخ‌کوب می‌شود:

- یک و نیم الی دو تومن!

د*ه*ان بهارخانوم از شدت تعجب تا بناگوش باز می‌ماند و هین بلندی می‌کشد و چند باری «نوچی» زیر ل*ب می‌گوید:

- چه‌قدر زیاد. دخترم به نظرت با فروش دستبندها می‌تونی طلبت رو پرداخت کنی؟‌ یه‌وقت صاحب هتل برات دردسر درست نکنه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
4,323
لایک‌ها
3,031
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
55,446
Points
5,776
رادمینا آهی زیر ل*ب می‌کشد پای راستش را صاف می‌کند:
- هر چه باداباد. ما که تلاشمون رو کردیم حالا یا امروز طلبش رو پرداخت می‌کنیم یا نهایتاً فردا، فرار که نکردیم!
بهارخانوم یک تای ابروانش بالا می‌پرد و سرش را کج می‌کند:
- میشه طلبت رو من بدم و بی‌خیال فروش دستبندها بشی؟ اصلاً خودم با صاحب هتل صحبت می‌کنم یه‌جوری قانعش می‌کنم که یه مدت دیگه بهت فرصت بده!
رادمینا پای راستش را بر روی پای چپش می‌اندازد و کلافه پوفی می‌کشد:
- نه خاله‌جون، اون مرد این‌قدر بی‌نزاکت و عوضیه که با من هم برخورد خوبی نداره. این یک سال و نیم خونم رو توی شیشه کرد. شب و روزم رو توی هتل جهنم کرد. خیر سرمون خواستیم یکم آسایش و قرار داشته باشیم از چاله افتادم تو چاه!
بهارخانوم غبار غمی صورتش را فرا می‌گیرد کشی که داخل موهایش است را به آرامی می‌کشد و چنگی به موهای بلوندش می‌زند و می‌گوید:
- دخترم نمی‌دونم چرا اما... اما دل‌شوره دارم مهتاب می‌دونه من هیچ‌وقت الکی دل‌شوره نمی‌گیرم هر وقت دل‌شوره گرفتم یه اتفاق ناخوشایند و شوم برای اعضای خانواده‌م افتاد!
مهتاب بسته‌ی دیگری از مهره را بر می‌دارد و سپس رو به رادمینا ل*ب می‌زند:
- توی این یه مورد با مامانم موافقم!
پس از این حرفش مردمک چشمانش را متقابل چشمان بهارخانوم می‌چرخاند و ادامه می‌دهد:
- مامان از ظهر که اومدیم یا غر می‌زنی یا نفوس بد. ته این راه اگر من و رادمینا هم کُشته بشیم باز هم ناچاریم که این راه رو بریم. من رادمینا رو خوب می‌شناسم اون هیچ‌وقت پول مجانی از کسی قبول نمی‌کنه. دوست داره خودش تلاش کنه و مشکلاتش رو حل و فصل کنه. این موضوع هم چندین بار بحثش رو پیش کشیدی و اون هم نه آورده. پس کافیه!
رادمینا در حینی که شقیقه‌هایش را ماساژ می‌دهد چندین بار پلکی بر اثر خستگی می‌فشرد و ل*ب می‌زند:
- مهتاب بهتره یکم با متانت با مادرت صحبت کنی اون که چیزی نگفت. در عوض دوست داره بهم کمک کنه. حق داره طفلی... دل‌نگرونه. کمتر کسی پیدا میشه که توی این دوره زمونه دل بسوزونه یا کمک و یار کسی باشه!
مهتاب که از شدت خشم ابروانش در هم فرو رفته است چشمانش را در حدقه می‌چرخاند:
- توی چنین شرایطی باید درک و فهم داشته باشه نه که همه‌ش غر و نفوس بد بزنه. ما به قدرش انرژی منفی و استرس و تنش داریم دیگه برای چی اون هم با حرف‌هاش به ما استرس میده و چنگال ترس رو هم به جون ما می‌‌ندازه؟
بهارخانوم طرز برخورد مهتاب را به دل می‌گیرد با یک حرکت از جای بر می‌خیزد و چیدن میز ناهار را بهانه می‌کند و سرش را پایین می‌اندازد:
- دخترها، با اجازه‌تون من میرم میز ناهار رو بچینم!
رادمینا لحظه‌ای مکث می‌کند و سپس رو به بهارخانوم ل*ب می‌گشاید:
- خاله جون بذار من هم میام کمکت!
بهارخانوم در حینی که چند گام بر می‌دارد بغض نیمه‌کاره‌اش را با بزاق دهانش قورت می‌دهد:
- نه دخترم... تو به کارت برس خودم زحمتش رو می‌کشم راحت باش!
رادمینا دلش راضی نمی‌شود که بهار خانوم را در چنین شرایطی رها کند. زمانی که بهار خانوم از درب خارج می‌شود رو به مهتاب با جدیت و پر جذبه می‌گوید:
- بعداً با تو هم حرف دارم! باید مفصل حرف بزنیم!
مهتاب تنها با تکان دادن سرش بسنده می‌کند و سپس سرش را پایین می‌اندازد و عینکش را بر روی چشمانش می‌گذارد.
رادمینا گوشه‌ی شالش را بر روی شانه‌اش می‌اندازد و چند رشته از موهای خرمایی رنگش را پشت شالش پنهان می‌کند و از درب خارج می‌شود.
بهار خانوم مشغول درست کردن سالاد شیرازی است رادمینا از پشت سر او را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و سرش را بر روی شانه‌اش قرار می‌دهد.
- خاله جون خیال کردی فقط مامان‌ها احساس می‌کنن که بچه‌شون ناراحته یا گشنه‌شه و اتفاق شومی براش رخ میده؟ نه! من حس کردم که خانم مهربون و پاک و نجیبی مثل شما با رفتارهای بد دخترش صورتش کدر شده! اما فکر نکن توی همچین شرایط سختی ترکت می‌کنم. حالا هم راحت بشین من‌ سالاد درست می‌کنم!
بهار خانوم رویش را بر می‌گرداند و در حینی که لبخند گ*شا*دی مهمان لبانش می‌شود دست ظریف و لطیف گونه‌ی رادمینا را در دستش می‌گیرد و سپس در زاغ چشمان آبی رنگش خیره می‌شود:
- کاش مهتاب هم مثل تو عاقل و بالغ و فهمیده بود. همیشه یادمه که مادرت سر به هوا و بی‌مبالات و لجباز بود حتی گاهی اون‌قدر غرور و کذب داشت که اگر کینه به دل می‌گرفت حتی یک سالم طول می‌کشید که کینه از دلش کنار نمی‌رفت. اما تو خیلی شبیه پدرتی درسته غرورت به مادرت رفته اما مثل پدرت مهربونی کینه به دل نمی‌گیری و زود آدم‌ها رو می‌بخشی. ای کاش مهتاب هم مثل تو بود!
رادمینا دست دیگرش را بر روی دست بهار خانوم می‌گذارد و لبخند ملیحی مزین لبان باریکش می‌شود.
- مهتاب ضربه دیده، روحیه‌ش صدمه دیده، اون نیاز به توجه و محبت بیشتری داره. بهتره توی همچین شرایطی درکش کنیم تا این‌که بخوایم بگیم عاقل و بالغ نیست. یه مدت بگذره مثل سابق حالش خوب میشه اما رد زخم‌ها از روی قلبش نمیره و تا ابد توی یاد و خاطرشه. لطفاً درکش کن!
#من_با_تو_مجنون_شدم
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
رادمینا آهی زیر ل*ب می‌کشد پای راستش را صاف می‌کند:

 - هر چه باداباد. ما که تلاشمون رو کردیم حالا یا امروز طلبش رو پرداخت می‌کنیم یا نهایتاً فردا، فرار که نکردیم!

بهارخانوم یک تای ابروانش بالا می‌پرد و سرش را کج می‌کند:

- میشه طلبت رو من بدم و بی‌خیال فروش دستبندها بشی؟ اصلاً خودم با صاحب هتل صحبت می‌کنم یه‌جوری قانعش می‌کنم که یه مدت دیگه بهت فرصت بده!

رادمینا پای راستش را بر روی پای چپش می‌اندازد و کلافه پوفی می‌کشد:

- نه خاله‌جون، اون مرد این‌قدر بی‌نزاکت و عوضیه که با من هم برخورد خوبی نداره. این یک سال و نیم خونم رو توی شیشه کرد. شب و روزم رو توی هتل جهنم کرد. خیر سرمون خواستیم یکم آسایش و قرار داشته باشیم از چاله افتادم تو چاه!

بهارخانوم غبار غمی صورتش را فرا می‌گیرد کشی که داخل موهایش است را به آرامی می‌کشد و چنگی به موهای بلوندش می‌زند و می‌گوید:

- دخترم نمی‌دونم چرا اما... اما دل‌شوره دارم مهتاب می‌دونه من هیچ‌وقت الکی دل‌شوره نمی‌گیرم هر وقت دل‌شوره گرفتم یه اتفاق ناخوشایند و شوم برای اعضای خانواده‌م افتاد!

مهتاب بسته‌ی دیگری از مهره را بر می‌دارد و سپس رو به رادمینا ل*ب می‌زند:

- توی این یه مورد با مامانم موافقم!

پس از این حرفش مردمک چشمانش را متقابل چشمان بهارخانوم می‌چرخاند و ادامه می‌دهد:

- مامان از ظهر که اومدیم یا غر می‌زنی یا نفوس بد. ته این راه اگر من و رادمینا هم کُشته بشیم باز هم ناچاریم که این راه رو بریم. من رادمینا رو خوب می‌شناسم اون هیچ‌وقت پول مجانی از کسی قبول نمی‌کنه. دوست داره خودش تلاش کنه و مشکلاتش رو حل و فصل کنه. این موضوع هم چندین بار بحثش رو پیش کشیدی و اون هم نه آورده. پس کافیه!

رادمینا در حینی که شقیقه‌هایش را ماساژ می‌دهد چندین بار پلکی بر اثر خستگی می‌فشرد و ل*ب می‌زند:

- مهتاب بهتره یکم با متانت با مادرت صحبت کنی اون که چیزی نگفت. در عوض دوست داره بهم کمک کنه. حق داره طفلی... دل‌نگرونه. کمتر کسی پیدا میشه که توی این دوره زمونه دل بسوزونه یا کمک و یار کسی باشه!

مهتاب که از شدت خشم ابروانش در هم فرو رفته است چشمانش را در حدقه می‌چرخاند:

 - توی چنین شرایطی باید درک و فهم داشته باشه نه که همه‌ش غر و نفوس بد بزنه. ما به قدرش انرژی منفی و استرس و تنش داریم دیگه برای چی اون هم با حرف‌هاش به ما استرس میده و چنگال ترس رو هم به جون ما می‌‌ندازه؟

بهارخانوم طرز برخورد مهتاب را به دل می‌گیرد با یک حرکت از جای بر می‌خیزد و چیدن میز ناهار را بهانه می‌کند و سرش را پایین می‌اندازد:

- دخترها، با اجازه‌تون من میرم میز ناهار رو بچینم!

رادمینا لحظه‌ای مکث می‌کند و سپس رو به بهارخانوم ل*ب می‌گشاید:

- خاله جون بذار من هم میام کمکت!

بهارخانوم در حینی که چند گام بر می‌دارد بغض نیمه‌کاره‌اش را با بزاق دهانش قورت می‌دهد:

- نه دخترم... تو به کارت برس خودم زحمتش رو می‌کشم راحت باش!

رادمینا دلش راضی نمی‌شود که بهار خانوم را در چنین شرایطی رها کند. زمانی که بهار خانوم از درب خارج می‌شود رو به مهتاب با جدیت و پر جذبه می‌گوید:

- بعداً با تو هم حرف دارم! باید مفصل حرف بزنیم!

مهتاب تنها با تکان دادن سرش بسنده می‌کند و سپس سرش را پایین می‌اندازد و عینکش را بر روی چشمانش می‌گذارد.

رادمینا گوشه‌ی شالش را بر روی شانه‌اش می‌اندازد و چند رشته از موهای خرمایی رنگش را پشت شالش پنهان می‌کند و از درب خارج می‌شود.

بهار خانوم مشغول درست کردن سالاد شیرازی است رادمینا از پشت سر او را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و سرش را بر روی شانه‌اش قرار می‌دهد.

- خاله جون خیال کردی فقط مامان‌ها احساس می‌کنن که بچه‌شون ناراحته یا گشنه‌شه و اتفاق شومی براش رخ میده؟ نه! من حس کردم که خانم مهربون و پاک و نجیبی مثل شما با رفتارهای بد دخترش صورتش کدر شده! اما فکر نکن توی همچین شرایط سختی ترکت می‌کنم. حالا هم راحت بشین من‌ سالاد درست می‌کنم!

بهار خانوم رویش را بر می‌گرداند و در حینی که لبخند گ*شا*دی مهمان لبانش می‌شود دست ظریف و لطیف گونه‌ی رادمینا را در دستش می‌گیرد و سپس در زاغ چشمان آبی رنگش خیره می‌شود:

- کاش مهتاب هم مثل تو عاقل و بالغ و فهمیده بود. همیشه یادمه که مادرت سر به هوا و بی‌مبالات و لجباز بود حتی گاهی اون‌قدر غرور و کذب داشت که اگر کینه به دل می‌گرفت حتی یک سالم طول می‌کشید که کینه از دلش کنار نمی‌رفت. اما تو خیلی شبیه پدرتی درسته غرورت به مادرت رفته اما مثل پدرت مهربونی کینه به دل نمی‌گیری و زود آدم‌ها رو می‌بخشی. ای کاش مهتاب هم مثل تو بود!

رادمینا دست دیگرش را بر روی دست بهار خانوم می‌گذارد و لبخند ملیحی مزین لبان باریکش می‌شود.

- مهتاب ضربه دیده، روحیه‌ش صدمه دیده، اون نیاز به توجه و محبت بیشتری داره. بهتره توی همچین شرایطی درکش کنیم تا این‌که بخوایم بگیم عاقل و بالغ نیست. یه مدت بگذره مثل سابق حالش خوب میشه اما رد زخم‌ها از روی قلبش نمیره و تا ابد توی یاد و خاطرشه. لطفاً درکش کن!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
4,323
لایک‌ها
3,031
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
55,446
Points
5,776
بهارخانوم اندکی سکوت می‌کند و به حرف‌های رادمینا فکر می‌کند. رادمینا متوجه مکث طولانی او می‌شود و در حینی که به سمت سینک می‌رود تا دستانش را با آب بشوید سرش را کج می‌کند و نیم رخش را به طرف بهار خانوم می‌‌گیرد:
- خاله جون به این چیزها فکر‌ نکن. یه روز میاد که مهتاب مثل قبل شاد و سرزنده میشه. تا کی می‌خوای بار غصه و غم اون رو به دوش بکشی؟ چوب خدا صدا نداره باور کن یه روز میاد که خدا ماهان رو به سنگ سیاه می‌شونه. اون زمان پدرم هم به مهتاب گفت که ماهان پسری نیست که پای قولش بمونه اما کو گوش شنوا؟ مهتاب اون‌قدر عاشق و دل‌باخته‌ی ماهان بود که چشم‌هاش کور و گوش‌هاش کر شده بود.
بهارخانوم بر روی صندلی می‌نشیند و پای راستش را بر روی پای چپش می‌گذارد. از شدت عصبانیت عرق از سر و رویش می‌چکد جوری که صورتش را قلقلک می‌دهد.
رادمینا در حینی که سرش را کامل بر می‌گرداند با دیدن بهار خانوم نگران می‌شود و ادامه می‌دهد:
- خاله جون خوبی؟ می‌خوای یه لیوان آب بهت بدم؟
بهار خانوم به نقطه کور و مبهمی خیره مانده است انگار گوشش سنگینی می‌کند صدایی همانند وزوز در گوشش نجوا می‌شود جلوی چشمانش سیاهی می‌رود و چشمانش بسته می‌شود.
رادمینا با دستانی که از شدت ترس به طرز عجیب و نامحسوسی می‌لرزد به سرعت لیوانی را پر از آب می‌کند و چند حبه قند در آن می‌اندازد و به وسیله‌ی قاشق کوچکی او را مخلوط می‌کند تا حَل شود. سپس با صدایی که با فریاد همراه است می‌غرد:
- مهتاب‌... مهتاب خاله حالش بد شده!
مهتاب مهره‌ها از دستش رها می‌شود و هر کدام از آن‌ها قسمتی از اتاق می‌افتد به سرعت از اتاقش خارج می‌شود و با چشمانی گرد شده وارد آشپزخانه می‌شود در حینی که صورت آغشته به عرق بهار خانوم را قاب می‌گیرد رو به رادمینا می‌گوید:
- قرص زیر زبونی رو بیار!
رادمینا که دستپاچه شده است و استرس همانند خوره به جانش رخنه می‌زند با لکنت زبان بریده‌بریده می‌گوید:
- قرص... قرص زیر... زیر... ز*ب*ون... زبونی... کج... کجاست؟
مهتاب با چند خیز خود را به کابینت می‌رساند و جعبه‌ای صورتی رنگ که در آن قرص‌های مادر و پدرش است را بیرون می‌آورد. دستانش آن‌قدر می‌لرزد که نمی‌تواند به راحتی قرص‌ را پیدا کند رادمینا چند گام بر می‌دارد و زمانی که قرص زیر زبانی را می‌بیند به طرف مهتاب می‌گیرد و می‌گوید:
- خاله چه‌ش شده؟ می‌خوای ببریمش بیمارستان؟
مهتاب در حینی که صورت مادرش را با دستانش بالا می‌آورد نیم نگاهی گذرا به رادمینا می‌اندازد و ل*ب می‌گشاید:
- کمکم کن... دهنش رو باز کن تا بتونم قرص رو بذارم زیر زبونش!
رادمینا دست لرزیده‌اش را بر روی چانه‌ی بهار خانوم می‌گذارد و با دست دیگرش د*ه*ان بهار خانوم که می‌لرزد را می‌گشاید. مهتاب قرص را زیر زبان مادرش می‌گذارد سپس می‌گوید:
- حمله‌ی قلبی بهش دست داده زمانی که این‌طور میشه فشارش میره بالا باید قرص زیر زبونی بذاره تا خوب شه!
بهار خانوم چشمانش را می‌گشاید و با صدایی ضعیف ل*ب می‌زند:
- مهتاب... دخترم؟
رادمینا چند رشته از موهایی که جلوی ماورای دید بهار خانوم را گرفته است کنار می‌زند و به طرف سینک می‌رود و چند دستمال خیس می‌کند و بر روی صورت خیس از عرق و رنگ پریده‌ی او می‌کشد و با چهره‌ای که غبار غمی آن را فرا گرفته است ل*ب می‌زند:
- خاله جون خوبی؟ جون به ل*ب شدم زمانی که حرف می‌زدیم صورتم رو که طرفت گرفتم دیدم حالت خوب نیست و سرت گیج میره و رنگت پریده لطفاً برو استراحت کن من و مهتاب مابقی کارها رو انجام می‌دیم و میز ناهار رو می‌چینیم!
بهار خانوم تا می‌آید از جای بر خیزد مهتاب مچ دستش را می‌گیرد و ب*وسه‌ای بر روی موهای او می‌زند:
- مامان جون برو یکم استراحت کن بعدش هم یه دوش بگیر که سر حال بشی من و رادمینا مابقی کارها رو انجام می‌دیم. خیلی خب؟
بهار خانوم که دلش تاب نمی‌آورد و از طرفی نگران رادمینا است که سرنوشتش با صاحب هتل چه خواهد شد سری به نشانه‌ی نه تکان می‌دهد.
رادمینا لبخندی بی‌جان بر ل*ب می‌نشاند و رو به بهار خانوم می‌گوید:
- خاله جون لطفاً قبول کن. شما حالت خوب نیست توی همچین شرایطی باید استراحت کنی نه روی پاهات وایستی و سالاد درست کنی و میز ناهار رو بچینی.
بهار خانوم اندکی فکر می‌کند و ل*ب می‌گشاید:
- چشم دختر مهربونم!
مهتاب یکی از دستانش را پشت کمر بهارخانوم و دست دیگرش را بر روی بازوی او قرار می‌دهد.
- بیا مامان جون... بیا کمکت کنم‌ روی کاناپه بشین یکم استراحت کن من و رادمینا هم سالاد درست می‌کنیم و میز رو می‌چینیم!
بهار خانوم پلکی بر اثر خستگی بر هم می‌فشرد و کنترل را از روی کاناپه بر می‌دارد و تلوزیون را روشن می‌کند و به تماشای سریالی ایرانی می‌پردازد. پایش را صاف می‌کند و کوسن بنفش رنگ را در آ*غ*و*ش می‌کشد.
#من_با_تو_مجنون_شدم
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
بهارخانوم اندکی سکوت می‌کند و به حرف‌های رادمینا فکر می‌کند. رادمینا متوجه مکث طولانی او می‌شود و در حینی که به سمت سینک می‌رود تا دستانش را با آب بشوید سرش را کج می‌کند و نیم رخش را به طرف بهار خانوم می‌‌گیرد:

- خاله جون به این چیزها فکر‌ نکن. یه روز میاد که مهتاب مثل قبل شاد و سرزنده میشه. تا کی می‌خوای بار غصه و غم اون رو به دوش بکشی؟ چوب خدا صدا نداره باور کن یه روز میاد که خدا ماهان رو به سنگ سیاه می‌شونه. اون زمان پدرم هم به مهتاب گفت که ماهان پسری نیست که پای قولش بمونه اما کو گوش شنوا؟ مهتاب اون‌قدر عاشق و دل‌باخته‌ی ماهان بود که چشم‌هاش کور و گوش‌هاش کر شده بود.

بهارخانوم بر روی صندلی می‌نشیند و پای راستش را بر روی پای چپش می‌گذارد. از شدت عصبانیت عرق از سر و رویش می‌چکد جوری که صورتش را قلقلک می‌دهد.

رادمینا در حینی که سرش را کامل بر می‌گرداند با دیدن بهار خانوم نگران می‌شود و ادامه می‌دهد:

- خاله جون خوبی؟ می‌خوای یه لیوان آب بهت بدم؟

بهار خانوم به نقطه کور و مبهمی خیره مانده است انگار گوشش سنگینی می‌کند صدایی همانند وزوز در گوشش نجوا می‌شود جلوی چشمانش سیاهی می‌رود و چشمانش بسته می‌شود.

رادمینا با دستانی که از شدت ترس به طرز عجیب و نامحسوسی می‌لرزد به سرعت لیوانی را پر از آب می‌کند و چند حبه قند در آن می‌اندازد و به وسیله‌ی قاشق کوچکی او را مخلوط می‌کند تا حَل شود. سپس با صدایی که با فریاد همراه است می‌غرد:

- مهتاب‌... مهتاب خاله حالش بد شده!

مهتاب مهره‌ها از دستش رها می‌شود و هر کدام از آن‌ها قسمتی از اتاق می‌افتد به سرعت از اتاقش خارج می‌شود و با چشمانی گرد شده وارد آشپزخانه می‌شود در حینی که صورت آغشته به عرق بهار خانوم را قاب می‌گیرد رو به رادمینا می‌گوید:

- قرص زیر زبونی رو بیار!

رادمینا که دستپاچه شده است و استرس همانند خوره به جانش رخنه می‌زند با لکنت زبان بریده‌بریده می‌گوید:

- قرص... قرص زیر... زیر... ز*ب*ون... زبونی... کج... کجاست؟

مهتاب با چند خیز خود را به کابینت می‌رساند و جعبه‌ای صورتی رنگ که در آن قرص‌های مادر و پدرش است را بیرون می‌آورد. دستانش آن‌قدر می‌لرزد که نمی‌تواند به راحتی قرص‌ را پیدا کند رادمینا چند گام بر می‌دارد و زمانی که قرص زیر زبانی را می‌بیند به طرف مهتاب می‌گیرد و می‌گوید:

- خاله چه‌ش شده؟ می‌خوای ببریمش بیمارستان؟

مهتاب در حینی که صورت مادرش را با دستانش بالا می‌آورد نیم نگاهی گذرا به رادمینا می‌اندازد و ل*ب می‌گشاید:

- کمکم کن... دهنش رو باز کن تا بتونم قرص رو بذارم زیر زبونش!

رادمینا دست لرزیده‌اش را بر روی چانه‌ی بهار خانوم می‌گذارد و با دست دیگرش د*ه*ان بهار خانوم که می‌لرزد را می‌گشاید. مهتاب قرص را زیر زبان مادرش می‌گذارد سپس می‌گوید:

- حمله‌ی قلبی بهش دست داده زمانی که این‌طور میشه فشارش میره بالا باید قرص زیر زبونی بذاره تا خوب شه!

بهار خانوم چشمانش را می‌گشاید و با صدایی ضعیف ل*ب می‌زند:

- مهتاب... دخترم؟

رادمینا چند رشته از موهایی که جلوی ماورای دید بهار خانوم را گرفته است کنار می‌زند و به طرف سینک می‌رود و چند دستمال خیس می‌کند و بر روی صورت خیس از عرق و رنگ پریده‌ی او می‌کشد و با چهره‌ای که غبار غمی آن را فرا گرفته است ل*ب می‌زند:

- خاله جون خوبی؟ جون به ل*ب شدم زمانی که حرف می‌زدیم صورتم رو که طرفت گرفتم دیدم حالت خوب نیست و سرت گیج میره و رنگت پریده لطفاً برو استراحت کن من و مهتاب مابقی کارها رو انجام می‌دیم و میز ناهار رو می‌چینیم!

بهار خانوم تا می‌آید از جای بر خیزد مهتاب مچ دستش را می‌گیرد و ب*وسه‌ای بر روی موهای او می‌زند:

- مامان جون برو یکم استراحت کن بعدش هم یه دوش بگیر که سر حال بشی من و رادمینا مابقی کارها رو انجام می‌دیم. خیلی خب؟

بهار خانوم که دلش تاب نمی‌آورد و از طرفی نگران رادمینا است که سرنوشتش با صاحب هتل چه خواهد شد سری به نشانه‌ی نه تکان می‌دهد.

رادمینا لبخندی بی‌جان بر ل*ب می‌نشاند و رو به بهار خانوم می‌گوید:

- خاله جون لطفاً قبول کن. شما حالت خوب نیست توی همچین شرایطی باید استراحت کنی نه روی پاهات وایستی و سالاد درست کنی و میز ناهار رو بچینی.

بهار خانوم اندکی فکر می‌کند و ل*ب می‌گشاید:

- چشم دختر مهربونم!

مهتاب یکی از دستانش را پشت کمر بهارخانوم و دست دیگرش را بر روی بازوی او قرار می‌دهد.

- بیا مامان جون... بیا کمکت کنم‌ روی کاناپه بشین یکم استراحت کن من و رادمینا هم سالاد درست می‌کنیم و میز رو می‌چینیم!

بهار خانوم پلکی بر اثر خستگی بر هم می‌فشرد و کنترل را از روی کاناپه بر می‌دارد و تلوزیون را روشن می‌کند و به تماشای سریالی ایرانی می‌پردازد. پایش را صاف می‌کند و کوسن بنفش رنگ را در آ*غ*و*ش می‌کشد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
4,323
لایک‌ها
3,031
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
55,446
Points
5,776
مهتاب مردمک چشمانش را از بهار خانوم می‌گیرد و نگاهش را به صورت پر از غم و عبوس رادمینا می‌دهد‌‌:
- از زمانی که ماهان وارد زندگیم شد مامانم حمله قلبی بهش دست داد و بابام هم سکته کرد. اون هر بار می‌اومد خواستگاری و می‌گفت که مهتاب رو می‌خوام اما تموم این کارهاش نقشه بود. تا یک سال اول خبری از دسیسه‌چینی‌هاش نبود. یه پسر ساکت و آروم و خون‌گرمی بود که هر کی می‌دیدش می‌گفت چه‌قدر خجالتی و سر به زیره اما چند ماه بعدش انگار به یه پسر دیگه‌ای تبدیل شد. در واقع این‌طور هم نبود اون نقش آدم خوب‌های قصه‌ها رو بازی می‌کرد اما در عین حال یه ذات کثیف و پلید پشت این نقاب پنهون شده بود.
خانواده‌اش مدام می‌اومدن جلوی در خونه آبروریزی می‌کردن چون به هدفشون نرسیده بودن. بابام می‌گفت احترام بذاریم سکوت کنیم اما یه زمان کاسه‌ی‌ صبر پدرم لبریز شد و با چند نفر از همسایه‌ها شاکیش شدن و از ماهان و پدرش و داداش بزرگ‌ترش که چند سالی میشه ازدواج کرده شکایت کردن و چند نفر به عنوان این‌که شهودی ب*دن رفتن دادگاه. اما من قلبم آروم نگرفت من قلبم سوخت من ذره‌ذره آب شدم پای این عشق سوختم و به خاکستر تبدیل شدم. ریشه عشقش هنوز توی قلبم ریشه می‌‌دوونه. نمی‌دونم با این عشق خیالی که مدام توی ذهنم و قلبم بهش پر و بال میدم چی‌کار کنم!
رادمینا در حینی که ظروف‌ها را بر روی میز قرار می‌دهد آهی زیر ل*ب می‌کشد و رو به مهتاب می‌پرسد:
- هدف ماهان از این‌که این همه سال باهات بود و بعد یه آن ترکت کرد و رفت چی بود؟ رفتنش منطقی بود یا بی‌علت؟
مهتاب قاشق‌ها را بر روی میز قرار می‌دهد و در حینی که ظرفی که در آن مواد سالاد شیرازی است را بر روی کانتر می‌گذارد ادامه می‌دهد:
- ماهان در واقع داداش دوست صمیمیم توی دبیرستان بود. زمانی که می‌رفتم خونه‌شون داداشش می‌رفت دانشگاه و چون رشته‌اش مثل ما بود توی بعضی از درس‌ها به ما کمک می‌کرد فرض کن اون‌جا خونه‌ی‌ دوم من بود. من رفته‌رفته به ماهان علاقه پیدا کردم اما در این باره چیزی بهش نگفتم تا این‌که یه روز که ماهی گفت من و تو و ماهان بریم کافه من هم قبول کردم اما به مامان و بابام نگفتم که ماهان هم اومده کافه... اون‌جا باهاش آشنا شدم بعد از یه مدت ماهان با خانواده‌اش اومد خواستگاری، خانواده‌ام گفتن مهتاب سن و سالش برای ازدواج مناسب نیست و بچه هست به همین خاطر جواب رد دادن اما ماهان بیشتر از ده بار اومد خواستگاری و هی جواب رد بهش دادن. در واقع علت این‌که بیش از ده بار اومد در خونه‌ی ما رو کوبید و پافشاری و اصرار کرد که با من ازدواج کنه این بود که بتونه هم از خانواده‌ام انتقام بگیره هم تموم مال و اموال پدرم رو بالا بکشه.
رادمینا هین بلندی می‌کشد و ابروانش از شدت خشم در هم گره می‌خورد.
- چه پسر پستی بوده... پس یعنی از اول رفاقت و خواستگاری و این‌ها نقشه‌شون و کشک بوده و هیچ خواستگاری و ازدواجی این وسط وجود نداشته؟
مهتاب سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد سپس‌ می‌گوید:
- هر چند این خانواده پست و حقیر بودن اما ماهی هیچ ربطی به این موضوع نداره در واقع پدر و مادرش ماهی و ماهان رو وارد این بازی کثیف کردن.
رادمینا یک تای ابروان هشتی و بلندش بالا می‌پرد و می‌گوید:
- اگر ماهان پسر با نزاکت و با ذاتی بود هیچ‌وقت همچین‌ کاری رو باهات نمی‌کرد. حتماً این وسط براش یه سودی و منفعتی داشته که نقشه‌ی پدرش رو پذیرفته و پا پیش گذاشته و در خونه‌ی شما رو برای خواستگاری کوبیده.
مهتاب بغض نیمه‌ کاره‌اش را با بزاق دهانش قورت می‌دهد و مشغول خرد کردن گوجه‌ها می‌شود:
- قطعاً همین‌طوره یه خانواده پول پرست هستن زمانی که دیدن تیرشون به هدف نخورده تصمیم گرفتن برن دختر خان رو برای پسرشون خواستگاری کنن گرچه عروس اول خانواده‌شون هم دختر خانه اما گفتن نمی‌شه با زندگی دختر خان بازی کرد تاوان بدی داره. چشمشون به من افتاد و دیواری کوتاه‌تر از دیوار من ندیدن!
رادمینا در حینی که ظروف‌ها را در دستانش می‌گیرد و با احتیاط دو گام بر می‌دارد سرش را کج می‌کند و رو به مهتاب می‌گوید:
- در واقع با این کارشون لگد به بخت پسرشون زدن. دختر به این پاکی و نجیبی رو بازی دادن رفتن دختر خان رو گرفتن که چی؟ چون دختر خانه یعنی پنجه طلا هست و دیگه عیب و نقصی نداره؟ گیریم با پول بتونن عیب‌های ظاهریشون رو برطرف کنن ولی عیب‌های درونیشون رو می‌خوان چی‌کار کنن؟
مهتاب لیوان و قاشق‌ها را در سبدی بنفش رنگ کوچکی قرار می‌دهد و چند رشته از موهای فرش را پشت گوشش می‌اندازد و زبان بر ل*ب می‌کشد.
- کسی که چشمش دنبال پول و اموال دیگرونه و فقط سود و منفعت خودش رو می‌شناسه دنبال ذات خوب و کردار و پندار خوب نمی‌گرده. دنبال پول می‌گرده که بتونه مثل بقیه خونه و ماشین داشته باشه فقط پول رو می‌شناسه!
#من_با_تو_مجنون_شدم
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
مهتاب مردمک چشمانش را از بهار خانوم می‌گیرد و نگاهش را به صورت پر از غم و عبوس رادمینا می‌دهد‌‌:

- از زمانی که ماهان وارد زندگیم شد مامانم حمله قلبی بهش دست داد و بابام هم سکته کرد. اون هر بار می‌اومد خواستگاری و می‌گفت که مهتاب رو می‌خوام اما تموم این کارهاش نقشه بود. تا یک سال اول خبری از دسیسه‌چینی‌هاش نبود. یه پسر ساکت و آروم و خون‌گرمی بود که هر کی می‌دیدش می‌گفت چه‌قدر خجالتی و سر به زیره اما چند ماه بعدش انگار به یه پسر دیگه‌ای تبدیل شد. در واقع این‌طور هم نبود اون نقش آدم خوب‌های قصه‌ها رو بازی می‌کرد اما در عین حال یه ذات کثیف و پلید پشت این نقاب پنهون شده بود.

خانواده‌اش مدام می‌اومدن جلوی در خونه آبروریزی می‌کردن چون به هدفشون نرسیده بودن. بابام می‌گفت احترام بذاریم سکوت کنیم اما یه زمان کاسه‌ی‌ صبر پدرم لبریز شد و با چند نفر از همسایه‌ها شاکیش شدن و از ماهان و پدرش و داداش بزرگ‌ترش که چند سالی میشه ازدواج کرده شکایت کردن و چند نفر به عنوان این‌که شهودی ب*دن رفتن دادگاه. اما من قلبم آروم نگرفت من قلبم سوخت من ذره‌ذره آب شدم پای این عشق سوختم و به خاکستر تبدیل شدم. ریشه عشقش هنوز توی قلبم ریشه می‌‌دوونه. نمی‌دونم با این عشق خیالی که مدام توی ذهنم و قلبم بهش پر و بال میدم چی‌کار کنم!

رادمینا در حینی که ظروف‌ها را بر روی میز قرار می‌دهد آهی زیر ل*ب می‌کشد و رو به مهتاب می‌پرسد:

- هدف ماهان از این‌که این همه سال باهات بود و بعد یه آن ترکت کرد و رفت چی بود؟ رفتنش منطقی بود یا بی‌علت؟

مهتاب قاشق‌ها را بر روی میز قرار می‌دهد و در حینی که ظرفی که در آن مواد سالاد شیرازی است را بر روی کانتر می‌گذارد ادامه می‌دهد:

- ماهان در واقع داداش دوست صمیمیم توی دبیرستان بود. زمانی که می‌رفتم خونه‌شون داداشش می‌رفت دانشگاه و چون رشته‌اش مثل ما بود توی بعضی از درس‌ها به ما کمک می‌کرد فرض کن اون‌جا خونه‌ی‌ دوم من بود. من رفته‌رفته به ماهان علاقه پیدا کردم اما در این باره چیزی بهش نگفتم تا این‌که یه روز که ماهی گفت من و تو و ماهان بریم کافه من هم قبول کردم اما به مامان و بابام نگفتم که ماهان هم اومده کافه... اون‌جا باهاش آشنا شدم بعد از یه مدت ماهان با خانواده‌اش اومد خواستگاری، خانواده‌ام گفتن مهتاب سن و سالش برای ازدواج مناسب نیست و بچه هست به همین خاطر جواب رد دادن اما ماهان بیشتر از ده بار اومد خواستگاری و هی جواب رد بهش دادن. در واقع علت این‌که بیش از ده بار اومد در خونه‌ی ما رو کوبید و پافشاری و اصرار کرد که با من ازدواج کنه این بود که بتونه هم از خانواده‌ام انتقام بگیره هم تموم مال و اموال پدرم رو بالا بکشه.

رادمینا هین بلندی می‌کشد و ابروانش از شدت خشم در هم گره می‌خورد.

- چه پسر پستی بوده... پس یعنی از اول رفاقت و خواستگاری و این‌ها نقشه‌شون و کشک بوده و هیچ خواستگاری و ازدواجی این وسط وجود نداشته؟

مهتاب سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد سپس‌ می‌گوید:

- هر چند این خانواده پست و حقیر بودن اما ماهی هیچ ربطی به این موضوع نداره در واقع پدر و مادرش ماهی و ماهان رو وارد این بازی کثیف کردن.

رادمینا یک تای ابروان هشتی و بلندش بالا می‌پرد و می‌گوید:

- اگر ماهان پسر با نزاکت و با ذاتی بود هیچ‌وقت همچین‌ کاری رو باهات نمی‌کرد. حتماً این وسط براش یه سودی و منفعتی داشته که نقشه‌ی پدرش رو پذیرفته و پا پیش گذاشته و در خونه‌ی شما رو برای خواستگاری کوبیده.

مهتاب بغض نیمه‌ کاره‌اش را با بزاق دهانش قورت می‌دهد و مشغول خرد کردن گوجه‌ها می‌شود:

- قطعاً همین‌طوره یه خانواده پول پرست هستن زمانی که دیدن تیرشون به هدف نخورده تصمیم گرفتن برن دختر خان رو برای پسرشون خواستگاری کنن گرچه عروس اول خانواده‌شون هم دختر خانه اما گفتن نمی‌شه با زندگی دختر خان بازی کرد تاوان بدی داره. چشمشون به من افتاد و دیواری کوتاه‌تر از دیوار من ندیدن!

رادمینا در حینی که ظروف‌ها را در دستانش می‌گیرد و با احتیاط دو گام بر می‌دارد سرش را کج می‌کند و رو به مهتاب می‌گوید:

 - در واقع با این کارشون لگد به بخت پسرشون زدن. دختر به این پاکی و نجیبی رو بازی دادن رفتن دختر خان رو گرفتن که چی؟ چون دختر خانه یعنی پنجه طلا هست و دیگه عیب و نقصی نداره؟ گیریم با پول بتونن عیب‌های ظاهریشون رو برطرف کنن ولی عیب‌های درونیشون رو می‌خوان چی‌کار کنن؟

مهتاب لیوان و قاشق‌ها را در سبدی بنفش رنگ کوچکی قرار می‌دهد و چند رشته از موهای فرش را پشت گوشش می‌اندازد و زبان بر ل*ب می‌کشد.

- کسی که چشمش دنبال پول و اموال دیگرونه و فقط سود و منفعت خودش رو می‌شناسه دنبال ذات خوب و کردار و پندار خوب نمی‌گرده. دنبال پول می‌گرده که بتونه مثل بقیه خونه و ماشین داشته باشه فقط پول رو می‌شناسه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا