• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

داستانک داستانک سُنَت|نویسنده مهوش محمدی کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع mahvash.m
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 55
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

mahvash.m

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-26
نوشته‌ها
37
لایک‌ها
79
امتیازها
18
سن
27
محل سکونت
خوزستان . اهواز
کیف پول من
3,354
Points
171
نام داستانک:#سُنَت
نام نویسنده:مهوش -محمدی
ژانر:عاشقانه

دست خودم نبود نمی توانستم کنار او به خود مسلط باشم ,او مرا بهتر از خودم می شناخت ,جوری که هر وقت اراده می کرد به راحتی می توانست اعصابم را به بازی بگیرد .

تنفر و غم اشکارا در صدایش موج می زد, بازهم ماهیچه های قلبم را با تُن صدایش به رعشه افتاد از تکرار تلخی ها خسته بودم این همه بدبیاری و حال بدی مرا فرتوت کرده بود سرنوشت بد از من جدا نشدنی بود من خسته تر از ان بودم که بجنگم ...!

احساس عذاب داشتم هرچند من بی تقصیر ترین بودم . لرز داشتم ؛بیچارگی از چشم هایم پیدا بود.

قفسه س*ی*نه اش بالا و پایین شد باحالی خ*را*ب موهایم را کناری زد!
دستش را پشت سر تا کنار صورتم جلو اورد:

-بخور, چاییت یخ کرد!

حالم افتضاح بود ,گوشه ی ل*بم را کش دادم ترس داشتم از فردا برایم قیافه نگیرند و تهمت هایشان را به سمتم روا نکنند ...

دست بردم سمت لیوان چای, گرم بود برخورد لیوان چای با نوک انگشت های یخ زده ام حالم را از منگی خارج کرد .

-بخور دیگه ... میدونی چقدر چشمات قشنگه؟!


گوشه ی پلک هایم پرید! دست هایم را دور گردنم انداختم ,چیزی تا گلویم بالا آمد.

-نمی دونی دیگه ؟

عمیق نگاهم کرد:

- مِنتی سرت نیست ,من خودم راضیم .


ل*ب هایم را روی هم فشار دادم با ترس نگاهش کردم بغض لعنتی ام داشت بالا می آمد:

-تیام من تو رو بهتر از خودم بلدم !برای چی می ترسی از من نترس اروم باش لعنتی چرا می لرزی ؟!

از من به تو گریزی نیست فقط می تونی پیش من بمونی وگرنه که ...

ادامه نداد نگفته هم می دانستم منظورش چه هست !

چانه ام لرزید اشک هایم روی گونه هایم چکید ؛دلم می خواست فریاد بزنم .

گِله داشتم از خدا ,از سرنوشتم ,از بی حمایتیم و در نهایت از این سُنَت های بی پدر .

چشم هایش شبیه به لنز دوربینی در جست وجوی نگاهم فلش می زد.

-امید ,تو و خانواده ات دست گذاشتین روی نقطه ضعف من ,قرارنیست کوتاه بیاین؟! من بریدم تنها امیدم آنیدِ ...

-خب تمام شد؟ قول میدم بهت بعد از این هم تو حالت خوبه هم جای انید جای امنیه .

عمیق نگاهش کردم تا ته وجودم !
می خواستم؛ باور کنم راست می گوید و جای من و جنین در بطنم امن خواهد بود.


هرچند که به خاطر بدبینی های محمود او را کم دیده بودم ؛ هروقت به خانه می آمد, من به کاری مشغول می شدم تا بعدا به خاطر بذله گویی های ناخواسته ی امید مورد شماتت محمود قرار نگیرم .


دست گذاشتم روی قلبم؛ دردی با عمق چندین ساله روی دلم را آزار می داد .

ناخواسته بی ان که فکر کنم دست هایم را روی شکمم گذاشتم ؛ احساس می کردم ,جنینم با ناراحتی من در گوشه ای از بطنم خودش را جمع کرده گویی او هم با من قهر کرده بود. دلتنگ بودم ,دلتنگ بوی تنی که سال ها از او دور بودم .

ارام پچ زدم:

-دلم واسه مامانم خیلی تنگ شده قد یه دنیا دلتنگشم داداش امید.

اخم کرد :

-اولا که من جز مرضی داداش کَسِ دیگه ای نیستم , فردا طرفای یازده کارم تو بوتیک کمتره , می آم ؛ که بریم قبرستون .
حالام برو بخواب خسته ای.


خوابم نمی امد؛ می خواستم تکلیفم مشخص شود ‌!

فرزندم را به من نمی دادند , برای داشتن انید یک راه بیشتر نداشتم نگاهم را بالا اوردم تا حرفی بزنم , اما ای کاش سرم نمی چرخید .

پیراهنش را از سرش بیرون اورده بود نگاهم به نقش و نگار های تنش میخکوب شد .

ققنوسی بزرگ پشت شانه است تاتو زده بود ؛ روی بازوی سمت چپش طرحی شبیه به مار یا اژدها بود. از این ته تغاری خانه ی شکور ها زیاد شنیده بودم از ناخلفی ها و سرکشی هایش روابط های مختلفش اما هر بار که او را دیده بودم ,هیچ حس بدی از نگاهایش به من القا نکرده بود ...

توی موقعیت بدی بودم اما از رفتارهایش و حرف های اطمینان بخشش ارامش را به من انتقال داده بود.


- هم خودت ,هم اون بچه رو پیش خودم نگه می دارم. حتی اگه اسمش سُنت باشه , حتی اگه نتونم تا ابد با دختری که دوسش دارم ازدواج کنم .
من بچه ی برادرم دست نا پدری نمی دم!

اگر بچه تُ می خوای؛ بسم الله این گوی و این میدان, از فردا جات رو تخم چشمامه , تا وقتی انید دنیا بیاد خونه امم اماده ست .

صدای نفس هایم در اتاق پخش شد. حرف زدنش ان هم با تحکم مردانه اما غم داشت ؛به جای تمام ان ها امید شرمنده بود, به جای توهین ها و تهمت های ناروایشان.

ان ها مرا در مرگ محمود مقصر می دانستند؛ گویی ان تصادف کذایی کار من بوده ,زنده ماندن من و جنین هفت ماهم را دوست نداشتند ...

س*ی*نه ام درد داشت؛ چشم هایم سوز می زد !

دوست داشتم, قبول کنم؛ حتی اگر پای سُنت وسط بود می خواستم او از کل دنیا تمام پناه من و انید شود .

ناامید دانه ل*ب زدم :

-قول بده ؟! براش بابای خوبی باشی
انید از این به بعد جز من و تو هیچ کسی رو نداره.

ل*ب زد:

-هیش ...هیش... هر چی بخوادُ بهش میدم ؛مطمن باش .


سرم را سمتش چرخاندم. دست کشید روی گونه هایش:


-چشمات ... اخ تیام الحق که اسمت بهت میاد . یک نفوذی داره چشمات که ادمُ مسخ خودش می کنه .

اهسته سیب ادمیش تکان خورد چهره در هم کرد ,قدمی نزدیک تر شد؛ ناگهان دست هایم را به سوی خودش کشید .

فرصت هیچ عکس العملی را به من نداد .
دستش را روی شکمم گذاشت,صدایش لرز داشت :

-انیییید؛ بابا امید منتظرته ,زودتر بیا دختر قوی من .


دیگر حواسم نبود از بغض چانه ام لرزید.

دست گذاشت؛ پشت گردنم عمیق و با احساس پیشانی ام را ب*و*سید!

چشم هایش را بسته بود . با چشم های نیمه بازم از بالای شانه هایش چشم هایم میخ تابلوی الله شد .

خدایاشکرت... خدایا شکر این بار دیگر بدبیاری نیاورده بودم . خدا هنوز هوایم را داشت .

امید مامن و معجزه ی من و انید بود.
ارام فشاری به پشت گردنم داد ؛ این بار من پیش قدم شدم به ارامی دست روی گونه هایش گذاشتم :

-فردا اول وقت می ریم محضر .خوب؟

منتظربله از جانب من بود.

-بلهههه

هردو هم زمان خندیدیم و این شروع خنده هایم بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

بالا