باز صدای پای مهر
در حیاط
مدرسه ها پیچید..
و بوی مدرسه
از کیف
هر دانش آموزی
میآید..
و شادی های
راه مدرسه
باز خاطره میشوند..
و باز
عطر دل انگیز مهر
در کلام هر معلمی
پیداست..
ما مسافران زمان
دهه شصت و هفتاد
بودیم..
ما فلسفه تلنگر
زنگها را نفهمیدیم..
و با هر زنگ
سفر میکردیم..
از کلافگی های
صف صبحگاهی
تا بی میلی زنگ اول..
و شوق زنگ آخر ..
شیطنتهامان
در اول زنگ تفریح
و ناگفته هامان
آخر زنگ تفریح بود !!!
ل*ذت آزادی
زنگ ورزش را
هیچ زنگی نداشت..
در زنگ املا
معلم فقط حرف میزد
و ایرادمان را میگرفت..
ولی
در زنگ انشاء
شنونده خوبی میشد..
و داستان هایمان را میشنید..
در ادبیات
ادیب میشدیم
و شعر و قصه
میگفتیم..
از خاطرات زنگ تاریخ
به جغرافیای دور
سفر میکردیم
که هیچ حد و مرزی نداشت
و ذهنمان دور میشد..
و دورتر..
با اینکه
فارسی مان
زیاد خوب نبود
در زنگ زبان
انگلیسی
حرف میزدیم
و گاهی عربی..
از ستم زنگ ریاضی
فرار میکردیم
و
به زنگ پرورشی
پناه میبردیم..
در زنگ دینی
سر به راه تر
و در قرآن
قاری میشدیم..
حوصله مان
که سر میرفت
در زنگ هنر
نقاشی میکشیدیم..
دعواهای ساختگی
تا تهدیدهای زنگ آخر
تمامی نداشت..
چرا زنگ آخر
اینقدر شیرین بود ؟!
چرا مدرسه ما
زنگ خود شناسی نداشت ؟
برنامه ریزی اهداف نداشت ؟
زنگ کسب ثروت نداشت ؟
چرا هیچ معلمی
از زندگی حرف نداشت ؟
چرا
بیکاری
و فقر
و گرانی..
با هیچ زبان
و معادله ای حل نشد !!
چرا همه میخواستند
دکتر و مهندس شوند ؟
و کسی نمیخواست
مدیر خوبی شود ؟؟
چرا جراح زیبایی
نخواست
نقاش خوبی شود؟!
یا روانشناس دلسوزی ؟؟!
و
چرا همه از شعر
بدشان میآمد؟؟
ولی با هر لطیفه
می خندیدند.. !!
و ما هرگز
نمیدانستیم
که فاصله مان
از مدرسه
تا رقابت زندگی
خیلی زیادست..!!
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان