• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

داستانک داستانک رسالتِ عشقِ آیدا| نویسنده مهوش محمدی کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع mahvash.m
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 45
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

mahvash.m

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-26
نوشته‌ها
37
لایک‌ها
79
امتیازها
18
سن
27
محل سکونت
خوزستان . اهواز
کیف پول من
3,354
Points
171
نام داستانک:#رسالتِ -عشقِ -آیدا
نام نویسنده:#مهوش -محمدی
ژانر:#عاشقانه



من آن روز ها با خودم و دنیا سر جنگ داشتم.
یک جنگ ِخاموش جنگی که بازنده ی جز من نداشت؛ روی نگاه کردن به تک تک
آن ها را نداشتم ,زیر ل*ب سلامی داده و جوابی ارام از مَهان شنیدم.

بی آن که کسی را نگاه کنم راه اتاق را در پیش گرفتم؛ اولین جایی که نگاه کردم آیینه بود دختر در آیینه یک لاشه استخوان بود! این من نبودم ؛ "اَبدا " موهایِ فِرِ همیشه زیبایم حالا شبیه به سیم های تلفن در هم امیخته بود و به من دهن کجی می کرد!

همه ی آن ها که روزی جلویم ایستاده بودند و ل*ب به اعتراض گشوده بودند؛ این روزهایم را می دیدند! برای آن ها این روزها عیان بود و من کور بودم یک کور که چشم هایش را به روی حقیقت ها بسته بود.

کورکورانه می خواستم ؛به همه نشان دهم بزرگ شده ام و انتخاب هایم درست است . آدم های عجیب با رفتارهای غیر معمولی زیاد دیده بودم؛ اما یکی از آن آدم های عجیب خودم بودم! من دست روی آدمی گذاشته بودم که بابا به او مثل یک ممنوعه نگاه می انداخت, مامان همیشه از رفیق بازی ها وسرپیچی هایش می گفت ,اما امان از عزیز که او را نوبر می دانست؛ من دلم کسی را فریاد می زد که ممنوع بود !

"آن هم یک ممنوعه ی اشنا اما غریب "

من فکر می کردم با لودگی هایم می توانم او را عاشق کنم و شبیه به فیلم های رمانتیک هالیوودی در اوایل سال نو هم زمان با بارش اولین برف زمستانی با سبدی از گل های اطلسی مورد علاقه ام و یک عطر کِلونی به استقبالم بیاید و اعتراف کند ؛که او نیز عاشقم شده است! تلاش هایم بیهوده نبود من توانسته بودم او را عاشق کنم؛ اما بهایش را سنگین پرداخت کرده بودم .
تاوانش جدایی مان بود!

روزهایی در یادم می آید که مامان گوشزد می کرد ؛اگر به طبقه پایین
برای دیدن عزیز می روی اگر او ان جا باشد, زنگ را نفشرده باز می گردی به طبقه ی بالا و خانه ی خودمان وبعد برای تحکم حرف هایش ادامه می داد:

- نبینم رفتی بَست نشستی پایِ اجاق گ*از کنار عزیز برای اون ناخلف لقمه غذا بپیچی؟!و با صدای به خروش امده برای ترس و تمرد نکردنم؛ فریاد می زد:

-شیرفهم شد؟!


مامان همیشه یک خوف عظیم داشت نسبت به او ترس های مامان واقعیت داشت و من در سراب عشق او افتاده بودم ؛چه رفتار های خام و بچه گانه ی داشتم! شبیه به دختران دبیرستانی یک روز که دلگیر بودم از تک فرزند بودنم ل*ب پنجره نشسته و به ته سیگار های پشت باغ نگاه می انداختم !دوست داشتم امتحان کنم؛ هنگامی که دود وارد ریه ام می شود؛ آیا درد هایم تسکین پیدا می کنند ؟!

چه خیال های خامی همان یک پُک دزدکی از ته سیگارهای خاموشش کار دستم داد و یک روز مچم را گرفت و گوش هایم را خوب پیچاند؛ که بار آخرت باشد وگرنه کارت با کرام الکاتبین است! زورگویی هایش را دوست داشتم وقتی بعد از آن بارها دست های پهنش صورت و گوش هایم را آماج کتک هایش قرار داد و دم نزدم ؛من دختری که لای پَرِ قو بزرگ شده بود دم نمی زدم و او باور کرده بود که یک جای کار می لنگد!

من می خواستم شبیه او شوم از سیگار تا تگری زدن های م*ش*رو*ب*ات الکی فکر می کردم؛هرچه رفتارهایم شبیه او باشد زودتر عاشقم می شود !
من خودم را حقیر کرده بودم وگرنه عشق رنگ و بوی دیگری داشت عشق برای هرکس شکلی داشت؛ شاید شکل هندسی خالی قلبم که جایش با عشق باید پر می شد شبیه به مکعب بود و جای خالی شکل هندسی قلب او یک مربع بود.

من تکه ی پازلِ قلبم را به زور داشتم جا می دادم ؛من فکر می کردم که می توان عاشق ادم های بد شد!
اما او که بد نبود؛ فقط بلد نبود! اصلا این حرف در مخیله ام نمی گنجید ؛که ادم های بد عاشق نمی شوند مگر بدی چه شکلی بود؟!

جانی ها و قاتل و خلاف کار ها از همان بدو تولد دل داشتن اما یک جایی یک کمبود هایی خودش را به شدت و حِدت نشان داده بود و آن ها نام بد را به القاب هایشان گرفته بودند !

هر آدمی سوا از القابی که به او نسبت می دهند؛ می تواند عاشق شود, اما باید راه اشتباه نرود؛ بگردد و تکه ی پازل شکل هندسی قلب خودش را پیدا کند! وگرنه راه در مسیری پر از تاریکی و سقوط می گذارد .سقوطی که تاوانش شاید جانت باشد؛ طوری که باد وباران و سرما و گرما روزگار را حس نکنی و شبیه به یک مرده ی زنده بی روح شوی!

مدت ها بود ؛نقاب بی خیالی را در صورتم می پوشاندم تا کسی دم نزند و بی آن که ملاحظه ی حالم را کند با تغییر نگوید :

-ما گفتیم؟اما تو نخواستی باور کنی! شاهان آدم تو نیست!

منِ استوار سال های عاشقیم مرده بود و آیدای رنجور در گوشه گوشه ی بدنم رخ نمایی می کرد.

بلند می شوم و شبیه به آدمی که با دست های خودش عزیز ترینش را به خاک سپرده و راهی خانه شده و تازه یادش آمده او دیگر نیست با دست هایم بر سرم می کوبم .

-من خاک برسر... من دیوانه... بابا غلط کردم خامی کردم.
پیراهنم را چنگ می زنم و واگویه فریاد می زنم :


-عمو بابا صد بار بهم هشدار داد نرم ؛ سراغ ِشاهان... فرهادبارها کشیدم یه گوشه بهم گفت خواهر من دور شو از شاهان!
داری آب تو هاونگ می کوبی؛ این عشق کشکی ات بی مایه فطیره! اما من با گستاخی با ز*ب*ون نیش دارم زخم زدم سرکوفت زدم ؛ چون پری ازت طلاق گرفته دلیل نمی شه شاهانم منُ ول کنه .

یک مرتبه ساکت و خاموش می شوم راه نفسم تنگ می شود ؛دست می برم به سمت میز آرایشیم هرچه هست و نیست را پرتاب می کنم به اطراف اتاق ِتاریک و صامتم!
دست هایم مشت می شوند و بارها صورت دخترک در ایینه را خدشه دار می کنند؛ خون چکه چکه می کند!


دست گیره در بالا و پایین می شود
امیر عباس فریاد می زند:

-آیدا دَرُ باز کن آخه ارزششُ داره ؟!

اما من منگم صداها برایم نا مفهوم می شوند ؛قدمی عقب می ایستم و در را باز می کنم .
همه به ردیف با چشم های باز به من نگاه می کنند ؛از نگاه تک تک شان ترحم, دلسوزی ,تاسف,نگرانی ... می بارد .

صدای نفس های کسی که پله ها را دوتا یکی بالا می آید؛ نگاه ها را به عقب می اندازد:
زن عمو فرشته است .

جیغ می زند مویه می کشد:

-بابک ...بیا! بیا... شاهان تو اتاقشه هرچی صداش می زنم؛ دَرُ باز نمی کنه!

و من باز هم مرگ را فریاد می زنم و ادعای فراموشیم را کنار میگذارم؛ جلوتر از همه می دوم! جیغ می زنم یقه بابا را می گیرم:

-بابا تور خدا !جان مامان... دَرُ بشکن

صدایش می زنم با عجز و ناله :

-شاهان ...شاهان ... بیا دَرُ باز کن !

حافظ پا تند می کند به سمت پشتی خانه می خواهد ؛پنجره اتاق شاهان را که رو به باغ شاتوت است را بشکند!

پنجره را می شکند و بابا پشت او وارد اتاق می شود ؛کمی تعلل می کنند انگار نمی خواهند در را باز کنند!
زن عموفرشته جیغ می زند:

-حافظ ... دَرُ باز کن مامان جان

در باز می شود
و من مردی را می بینم حلق اویز با ل*ب های خندان ؛نگاهم به دست هایش می افتد و لحظه لحظه های نوجوانی و خود زنی هایش را به یاد می آورم!

یک قدم عقب می روم
داد می زنم:

-خیلی وقته ترک کرده بود ؛بعد از مرگ زن عمو مریم!قسم خورده بود به جون خودش برای ارامش روح زن عمو اون وقتا که تومورش می خواستن عمل کنند ترک کنه ؛ترک کرده بود من می دونم!

ناگهان از اعماق وجودم زار می زنم
من عاشق کسی شده بودم ؛که یک خود ازار بود !یک ازارگر حرفه ای سالهای سال ازار می داد ؛جسم و روحش را.

این احمقانه ترین دلیل بود برای کمبود هایش!

رو به تک تک شان نگاه می کنم؛ فریاد می زنم :

-همه تون مقصرین! عمو تو از همه بیشتر اون حافظُ مثل جونش دوست داشت من می دیدم برادرانه هاش چجوری مراقب حافظِ یه روز بهم گفت توی اوج مستی بابا دوست نداره با حافظ مراوده کنم!
منم راهم و کج کردم خونه عزیز یه شب که پشت در بودم؛ فرشته داشت به بابا می گفت؛ شاهان مریضه... به خودش آسیب می زنه !می ترسم حافظم بره پِی اون .
عزیز توام مقصری جایِ این که قوی بارش بیاری لوسش می کردی! بابا تو از همه مقصر تری جلوی خودم زدی توگوشش گفتی نمک به حرومی تو کارت نبود؟! که حرومی هم می کنی! چشم چرونی به محرمتم شده جز رزومه ی درخشانت؟!
چشم داری به آیدا ؟اون مثل خواهرته...
من کی محرمش شده بودم بابا؟
بابا همتون مقصرین !

صدایم مخ شده است اما داد می زنم :

"مقصرین همتون"

چه کسی گفته بود جای زخم ها خوب می شود ؟چه کسی گفته بود رَدِ درد ها پاک می شود ؟
او پر از رَدِ زخم هایی بود که یک نفر نخواست؛ بشنود حرف هایش را !

انگار سطل آب سرد رویم می ریزند.
می خواهم بروم؛ خودم را پرتاب کنم از روی همان بامی که برای اولین بار بعد از لودگی هایم فریاد زده بود :

-آیدا حتی اگه فردام بمی رم؛ باکی نیست! چون یک نفر معنی کارامو فهمیده عمق دردمو حس کرده, بی قضاوت نشسته پای عقده های دلم...اونم تویی و ارام پچ زده بود :

-دوسِت دارم

و من آن شب ستاره ها را قرض گرفته بودم از آسمان و تاج ساخته بودم روی سرم !
با قهوه ای های نافذ چشم هایش زل زده بود به میشی هایم :

-آیدا اگر یک روز نباشم تو بمون. استوار و محکم مثل من شکننده نباش!

و من فریاد زده بودم:

-باشه... قبول! اما تو که هستی؟
تاهمیشه دیگه هم نگو شکنند ه ام تو عمر منی !
و بعد هر دو فریاد زده بودیم با صدای بلند آهنگ مورد علاقه اش را :

انت گلب گلبی انت
توقلبی ,قلبِ منی
حبيبي يا عمري أنا بيك حلمت
عزیزم ,زندگیم,رویای تو رو در سر داشتم

احبك أودك يا حلو يا زين
دوستت دارم ,می خوامت زیبای خوب من
عنجوم الليل ياما سهرت
با ستاره های شب چقدر بی خوابی کشیدم

یا دمعتی لاتنزلی

اشک من ,فرو نریز
قلبهم علیهم یغلی غلی
قلبم به خاطرش در حال جوشیدنه
احبهم اودهم صرلی یسنین
سالهاست که دوسش دارم

یک آن نگاهم به نیم رخت افتاد من انتهای اهنگ را فراموش کرده بودم برگشتی و سفت بغلم زدی و حلاوت اولین ب*وسه را در دلم انداختی
و انتهای اهنگ را با آن صدای دلنشین دورگه ات در صورتم پچ زدی:

-هما خوالی و هما هلی
خانواده منه ,همه ی وجود منه

و اما من با عمق وجودم با صدای بلند گفتم:
-بعد بیتی
همه چیز منی,تمام منی

و بعد یک بار دیگر ب*وسه هایت را از سر گرفتی و ل*ذت ب*وسه هایت را در جای جای بدنم کاشتی من آن شب عشق را در نی نی چشم هایت خوانده بودم چشم هایت برای من اولین دریای قهوه ی رنگ روی زمین بود .


من به او قول داده بودم؛ بمانم .
استوار و پابرجا ! مردن کار آدم های ضعیف بود؛ من باید می ماندم و عشق را هر روز زنده می کردم در ادم هایی شبیه او
شاید رسالت من این بود.
بمانم و جای هردویمان زندگی کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش:
بالا