کامل شده سلاله جن و پری| غزل معظمی

  • نویسنده موضوع aoi sora
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 29
  • بازدیدها 501
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

aoi sora

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-10
نوشته‌ها
36
لایک‌ها
159
امتیازها
33
کیف پول من
637
Points
45
#قسمت۱۹

آدم کمی مکث کرد و هاخان در سکوت منتظر ادامه حرف او ماند. آدم چهره هیجان‌زده‌ای به خود گرفت و با صدای رسا و بلند گفت:
- منطقه بی‌طرف!

همه از شنیدن اون حرف شکه شدند. حالا که همگان قصد و نیت آن‌ها رو برای به این‌جا اومدن می‌دونستند، راهی برای صلح نبود!
- من، «آدم» از سلاله جن و پری هستم! ما خون‌آشام‌ها جایی در سرزمین جنیان و پریان و انسان‌ها نداریم؛ پس تنها جای باقی مانده، سرزمین بی‌طرف هست‌، جایی که نه جنی هست و نه انسی و نه الفی..
هاخان اخم‌هاش رو در هم می‌کوبد و می‌گوید:
- دیگه کافیه! شاید تا چند لحظه پیش قصد مدارا داشتیم؛ ولی الان که نیت پلیدتون رو نمایان کردید، هیچ راهی برای...
آدم میان حرفش می‌پرد و با خونسردی می‌گوید:
- هی‌هی، تند نرو! گفتم که، ما نمی‌خوایم بجنگیم.
هاخان نیش‌خندی می‌زند و جواب می‌دهد:
- برای جنگ نیومدی؟ پس این ارتش رو برای چی دنبال خودت راه انداختی؟ شاید تو یه دورگه باشی، ولی اون‌ها انسانند، هم خون ما نیستند!

آدم به عقب نگاهی می‌کند و می‌گوید:
- نه! اون‌ها خیلی وقته که مردند و دیگه انسان نیستند؛ اون‌ها هم خون‌آشام و از خون من هستند.
- تو تمام اون آدم ها رو کشتی، بعد حرف از عذاب وجدان هم می‌زنی؟
- آره، درسته! تک‌تک اون‌ها رو من کشتم؛ اما چون نمی‌خواستم بمیرن از خون خودم به اون‌ها دادم تا زندگی‌هاشون جاودانه بشه. من قلب مهربونی دارم!

کد:
آدم کمی مکث کرد و هاخان در سکوت منتظر ادامه حرف او ماند. آدم چهره هیجان‌زده‌ای به خود گرفت و با صدای رسا و بلند گفت:
- منطقه بی‌طرف!
همه از شنیدن اون حرف شکه شدند. حالا که همگان قصد و نیت آن‌ها رو برای به این‌جا اومدن می‌دونستند، راهی برای صلح نبود!
- من، «آدم» از سلالهٔ جن و پری هستم! ما خون‌آشام‌ها جایی در سرزمین جنیان و پریان و انسان‌ها نداریم؛ پس تنها جای باقی مانده، سرزمین بی‌طرف هست‌، جایی که نه جنی هست و نه انسی و نه الفی....
هاخان اخم‌هاش رو در هم می‌کوبد و می‌گوید:
- دیگه کافیه! شاید تا چند لحظه پیش قصد مدارا داشتیم؛ ولی الان که نیت پلیدتون رو نمایان کردید، هیچ راهی برای...
آدم میان حرفش می‌پرد و با خونسردی می‌گوید:
- هی‌هی، تند نرو! گفتم که... ما نمی‌خوایم بجنگیم.
هاخان نیش‌خندی می‌زند و جواب می‌دهد:
- برای جنگ نیومدی؟ پس این ارتش رو برای چی دنبال خودت راه انداختی؟ شاید تو یه دورگه باشی، ولی اون‌ها انسانند، هم خون ما نیستند!
آدم به عقب نگاهی می‌کند و می‌گوید:
- نه! اون‌ها خیلی وقته که مردند و دیگه انسان نیستند؛ اون‌ها هم خون‌آشام و از خون من هستند.
- تو تمام اون آدم ها رو کشتی، بعد حرف از عذاب وجدان هم می‌زنی؟
- آره، درسته! تک‌تک اون‌ها رو من کشتم؛ اما چون نمی‌خواستم بمیرن از خون خودم به اون‌ها دادم تا زندگی‌هاشون جاودانه بشه. من قلب مهربونی دارم!

#سلاله‌ی_جن_و_پری
#غزل_معظمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

aoi sora

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-10
نوشته‌ها
36
لایک‌ها
159
امتیازها
33
کیف پول من
637
Points
45
#قسمت۲۰

هاخان شلاق سیاهش رو بیرون آورد، در هوا تابش داد و به زمین کوبید؛ زمین شکاف نسبتا بزرگی برداشت. بعد به چشم‌های آدم خیره شد و گفت: ‌
- دیگه حرف زدن کافیه! اجازه نمیدم حتی یک وجب از این شکاف این‌ورتر بیای!
آدم بالأخره چهره جدی به خود گرفت، سفیدی چشم‌هاش آرام‌آرام رو به سیاهی رفت و داندن‌هاش مثل یه حیوان دردنده بیرون زد. نگاه سردش رو به هاخان دوخت و با لحنی خش‌دار گفت:
- پس تو این رو می‌خوای؟ من هر چیزی رو که بخوام به دست میارم!
هاخان بال‌هاش رو باز کرد، از زمین فاصله گرفت و درحالی که از بالا تحقیرآمیز به آدم نگاه می‌کرد، گفت:
- تو دنبال یه راه برای مردن بودی، درسته؟ من برات انجامش میدم!
آدم چند قدمی به عقب برداشت و با علامت دستش که بالا برده بود، تمام ارتشش در حالت آماده‌باش قرار گرفتند. جارچیان فریاد زدند:
- جنیان، دسته اول، دسته سوم، حمله کنید!
- پریان، گروه اول حمله کنید!
ارتش آن‌ها و ارتش‌های ما همچون سیلی خروشان روانه شدند و با هم تلاقی کردند. صدای فریادها در هم تنیده شده بود. عده‌ای در زمین و عده‌ای در هوا، هر که هر چه در توانش بود وسط می‌گذاشت تا از سرزمینش دفاع کند. اون انسان‌هایی که انسانیت خود رو از دست داده بودند، از اول نبرد هدف خود رو پریان قرار داده بودند تا با خوردن خون‌شون، قدرت‌شون رو تصاحب کنند؛ اما صف‌آرایی ارتش‌مون طوری بود که هر پری رو سه جن احاطه کرده بودند و اون پری از داخل حصار، جنیان رو با قدرتش حمایت می‌کرد.

کد:
#قسمت۲۰



هاخان شلاق سیاهش رو بیرون آورد، در هوا تابش داد و به زمین کوبید؛ زمین شکاف نسبتا بزرگی برداشت. بعد به چشم‌های آدم خیره شد و گفت: ‌

- دیگه حرف زدن کافیه! اجازه نمیدم حتی یک وجب از این شکاف این‌ورتر بیای!



آدم بالأخره چهره جدی به خود گرفت، سفیدی چشم‌هاش آرام‌آرام رو به سیاهی رفت و داندن‌هاش مثل یه حیوان دردنده بیرون زد. نگاه سردش رو به هاخان دوخت و با لحنی خش‌دار گفت:

- پس تو این رو می‌خوای؟ من هر چیزی رو که بخوام به دست میارم!



هاخان بال‌هاش رو باز کرد، از زمین فاصله گرفت و درحالی که از بالا تحقیرآمیز به آدم نگاه می‌کرد، گفت:

- تو دنبال یه راه برای مردن بودی، درسته؟ من برات انجامش میدم!

آدم چند قدمی به عقب برداشت و با علامت دستش که بالا برده بود، تمام ارتشش در حالت آماده‌باش قرار گرفتند. جارچیان فریاد زدند:

- جنیان، دسته اول، دسته سوم، حمله کنید!

- پریان، گروه اول حمله کنید!



ارتش آن‌ها و ارتش‌های ما همچون سیلی خروشان روانه شدند و با هم تلاقی کردند. صدای فریادها در هم تنیده شده بود. عده‌ای در زمین و عده‌ای در هوا، هر که هر چه در توانش بود وسط می‌گذاشت تا از سرزمینش دفاع کند. اون انسان‌هایی که انسانیت خود رو از دست داده بودند، از اول نبرد هدف خود رو پریان قرار داده بودند تا با خوردن خون‌شون، قدرت‌شون رو تصاحب کنند؛ اما صف‌آرایی ارتش‌مون طوری بود که هر پری رو سه جن احاطه کرده بودند و اون پری از داخل حصار، جنیان رو با قدرتش حمایت می‌کرد.

#سلاله‌_جن_و_پری
#غزل_معظمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

aoi sora

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-10
نوشته‌ها
36
لایک‌ها
159
امتیازها
33
کیف پول من
637
Points
45
#قسمت۲۱

پریان درمانگر و پشتیبان که مهم‌ترین وظیفه رو داشتند، بالای سر جنگجوها پرواز می‌کردند و از بالا همه چیز رو تحت کنترل داشتند. در ابتدا همه چیز تحت کنترل بود، همه چیز طبق نقشه پیش می‌رفت و برتری با ما بود؛ اما رفته‌رفته تنش مبارزه بالا گرفت و صف‌آرایی‌ها از هم گسسته می‌شد. قطرات خون روی زمین می‌چکیدند و جوی خون راه افتاد.
با این‌که درمانگرها تمام تلاش خودشون رو می‌کردند، اما باز هم کافی نبود! جنگ بدون تلفات وجود نداره.

اون هیولاهای خون‌خوار که در ابتدا ظاهری انسانی داشتند، با خوردن خون کم‌کم ظاهرشون تغییر می‌کرد و چهره‌شون شیطانی‌تر از قبل می‌شد. بعضی پو*ست‌هاشون تیره و ترک خورده می‌شد و بعضی شاخ‌های بلند روی پیشونی یا در دو طرف سرشون بیرون می‌اومد و بعضی هم تک بال‌هایی فلس‌دار هم‌چون اهریمن‌ها در می‌آوردند.

ارتش شیاطین نیروهای بیشتری از جنیان و شیاطین را راهی نبرد کرد؛ اما هر چه این نبرد با آن هیولاهای نامیرا و خون‌خوار بلند مدت‌تر می‌شد، اوضاع به کام ما تلخ‌تر می‌شد. این جنگ نه تنها برای حفظ جایگاه ما بود، بلکه برای محافظت از نسل بشر هم بود! وظیفهٔ ما حفاظت از نظم خلقت بود.

مدتی که گذشت، آن‌ها شروع به پچ‌پچ کردند و با هم حرف زدند؛ حرف‌هایشان اصلا مفهوم نبود، اما مثل وز‌وز کلونی زنبورها در تمام فضا پیچیده بود. در ابتدا متوجه نقشه‌شان نشدیم؛ اما بعد از مدتی، قوای لشکریان تحلیل رفت و دیگه توان مقابله با آن موجودات را نداشتند و یکی پس از دیگری روی زمین می‌افتادند و تسلیم می‌شدند. ارتش خون‌خوارها‌ پیشروی رو شروع کرده بودند و نیروهای ما رو عقب می‌راندند. تلفات بالا رفته بود و نیروهای آدم، لحظه به لحظه قوی‌تر می‌شدند. باید کاری می‌کردم؛ با دست روی دست گذاشتن هیچ چیز درست نمیشه! ما باید اون‌ها رو شکست بدیم! با دقت شرایط رو بررسی کردم و دنبال راهی گشتم که بدون درگیری خودم رو به آدم برسونم. آرام‌آرام قدم برداشتم و به سمت جنگجوها رفتم که ناگهان چیزی در ذهنم جرقه زد؛ بالأخره نقشه‌شون رو فهمیدم! چطور تا حالا متوجه نشده بودم؟ واران با دیدنم خودش رو سراسیمه به من رساند و گفت:
- جلوتر نرو، درگیری خیلی شدیده! اون‌ها به هیچ‌کس رحم نمی‌کنند!

نفس عمیقی کشیدم و در جواب گفتم:
- نگران نباش! یه نقشه دارم، فقط مسیر رو نشون بده و من رو به آدم برسون!

واران نگاه معناداری بهم انداخت و گفت:
- می‌سپرمش به خودت، دنبالم بیا!
کد:
پریان درمانگر و پشتیبان که مهم‌ترین وظیفه رو داشتند، بالای سر جنگجوها پرواز می‌کردند و از بالا همه چیز رو تحت کنترل داشتند. در ابتدا همه چیز تحت کنترل بود، همه چیز طبق نقشه پیش می‌رفت و برتری با ما بود؛ اما رفته‌رفته تنش مبارزه بالا گرفت و صف‌آرایی‌ها از هم گسسته می‌شد. قطرات خون روی زمین می‌چکیدند و جوی خون راه افتاد.
با این‌که درمانگرها تمام تلاش خودشون رو می‌کردند، اما باز هم کافی نبود! جنگ بدون تلفات وجود نداره.

اون هیولاهای خون‌خوار که در ابتدا ظاهری انسانی داشتند، با خوردن خون کم‌کم ظاهرشون تغییر می‌کرد و چهره‌شون شیطانی‌تر از قبل می‌شد. بعضی پو*ست‌هاشون تیره و ترک خورده می‌شد و بعضی شاخ‌های بلند روی پیشونی یا در دو طرف سرشون بیرون می‌اومد و بعضی هم تک بال‌هایی فلس‌دار هم‌چون اهریمن‌ها در می‌آوردند.

ارتش شیاطین نیروهای بیشتری از جنیان و شیاطین را راهی نبرد کرد؛ اما هر چه این نبرد با آن هیولاهای نامیرا و خون‌خوار بلند مدت‌تر می‌شد، اوضاع به کام ما تلخ‌تر می‌شد. این جنگ نه تنها برای حفظ جایگاه ما بود، بلکه برای محافظت از نسل بشر هم بود! وظیفه ما حفاظت از نظم خلقت بود.

مدتی که گذشت، آن‌ها شروع به پچ‌پچ کردند و با هم حرف زدند؛ حرف‌هایشان اصلا مفهوم نبود، اما مثل وز‌وز کلونی زنبورها در تمام فضا پیچیده بود. در ابتدا متوجه نقشه‌شان نشدیم؛ اما بعد از مدتی، قوای لشکریان تحلیل رفت و دیگه توان مقابله با آن موجودات را نداشتند و یکی پس از دیگری روی زمین می‌افتادند و تسلیم می‌شدند. ارتش خون‌خوارها‌ پیشروی رو شروع کرده بودند و نیروهای ما رو عقب می‌راندند. تلفات بالا رفته بود و نیروهای آدم، لحظه به لحظه قوی‌تر می‌شدند. باید کاری می‌کردم؛ با دست روی دست گذاشتن هیچ چیز درست نمیشه! ما باید اون‌ها رو شکست بدیم! با دقت شرایط رو بررسی کردم و دنبال راهی گشتم که بدون درگیری خودم رو به آدم برسونم. آرام‌آرام قدم برداشتم و به سمت جنگجوها رفتم که ناگهان چیزی در ذهنم جرقه زد؛ بالأخره نقشه‌شون رو فهمیدم! چطور تا حالا متوجه نشده بودم؟ واران با دیدنم خودش رو سراسیمه به من رساند و گفت:
- جلوتر نرو، درگیری خیلی شدیده! اون‌ها به هیچ‌کس رحم نمی‌کنند!

نفس عمیقی کشیدم و در جواب گفتم:
- نگران نباش! یه نقشه دارم، فقط مسیر رو نشون بده و من رو به آدم برسون!

واران نگاه معناداری بهم انداخت و گفت:
- می‌سپرمش به خودت، دنبالم بیا!

#سلاله‌ی_جن_و_پری
#غزل_معظمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

aoi sora

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-10
نوشته‌ها
36
لایک‌ها
159
امتیازها
33
کیف پول من
637
Points
45
#قسمت۲۲
شمشیرم رو از غلاف درآوردم و همراه واران دل به دریا زدم. هر کدوم‌شون سر راهم سبز می‌شدند، سر از بدنشون جدا می‌کردم و قلب‌شون رو می‌شکافتم. واران تا جای ممکن اون‌ها رو از من دور نگه می‌داشت و راه رو باز می‌کرد؛ اما ناگهان نیزه‌ای از پشت به سرعت باد به سمتم می‌اومد، واران زودتر از من متوجه شد، من رو روی زمین هل داد و خودش رو سپرم کردم. نیزه شانه‌اش رو سوراخ کرد و روی زمین افتاد. در حالی که نفس‌نفس می‌زد و دندان‌هاش رو از درد روی هم می‌سابید گفت:
- برو! این‌جا نمون، خطرناکه!
- صبر کن اول تو رو...
میون حرفم پرید و با عصبانیت گفت:
- گفتم برو! فرار کن. اون‌ها از اول دنبال تو بودند، بوی خون تو رو می‌شناسند.
حق با واران بود؛ وقتی برای معطل شدن نداشتم! سریع چند پری پشتیبان رو صدا زدم تا به وضعیت واران رسیدگی کنند. در حالی که دل توی دلم نبود و به‌ شدت نگرانش بودم، واران را تنها گذاشتم.

از دور هاخان رو دیدم که توسط چندین تن از اون خون‌خوارها محاصره شده بود. هاخان مثل همیشه نبود ضعیف‌تر شده بود ممکنه بخاطر زخم‌هایی باشه که برداشته‌، اما نه دلیل این همه ضعف چیز دیگه‌ای بود؛ و من باید جلوش رو می‌گرفتم‌. خودم رو به سرعت به هاخان رساندم و سر از تن چند نفرشان جدا کردم. وقتی فشار محاصره کم‌تر شد هاخان جانی تازه گرفت، شلاقش را دور دستش پیچید و دور خودش چرخید و با یک حرکت هلی‌کوپتری همه را از اطرافش پراکنده کرد و به هوا پرت کرد. خودش را به من رساند و گفت: ممنون، این‌جا چیکار می‌کنی؟!
- باید جلوش رو بگیرم! کمکم کن آدم رو پیدا کنم!
- چطوری؟
-گوش نده!
ناگهان شلعه‌های تاریک اطراف هاخان که رو به خاموشی می‌رفتند، زبانه کشیدند و شعله‌ورتر شدند. هاخان که انگار روح در بدنش دمیده باشند، با قدرتی چند برابر شده شلاقش رو دور سرش چرخاند و هم‌زمان چند نفر از خون‌خوارها‌یی که نزدیک‌مون بودند رو به راحتی با چند حرکت کوچک دست تکه‌تکه کرد.

هاخان: چه اتفاقی افتاده؟ الان انگار یه فشار چند صد کیلویی از روم برداشته شد! احساس سبکی می‌کنم.
- یه فرمان ذهنی بود؛ گفتم به صداها گوش نده. اون صدای وزوزی که پیچیده بود رو می‌شنیدی؟
- هوم، گمونم سر و صدا زیاد بود!
- اون صداها عمدیه! همون‌طور که می‌دونستیم، اون‌ها همون قدرت من، یعنی تسخیر ذهن رو دارن؛ اما برخلاف من که مستقیم به ذهن افراد متصل میشم، اون‌ها با کمک صوت این کار رو می‌کنن؛ مثل راوِنا اولین پری ذهن!

کد:
شمشیرم رو از غلاف درآوردم و همراه واران دل به دریا زدم. هر کدوم‌شون سر راهم سبز می‌شدند، سر از بدنشون جدا می‌کردم و قلب‌شون رو می‌شکافتم. واران تا جای ممکن اون‌ها رو از من دور نگه می‌داشت و راه رو باز می‌کرد؛ اما ناگهان نیزه‌ای از پشت به سرعت باد به سمتم می‌اومد، واران زودتر از من متوجه شد، من رو روی زمین هل داد و خودش رو سپرم کردم. نیزه شانه‌اش رو سوراخ کرد و روی زمین افتاد. در حالی که نفس‌نفس می‌زد و دندان‌هاش رو از درد روی هم می‌سابید گفت:
- برو! این‌جا نمون، خطرناکه!
- صبر کن اول تو رو...

میون حرفم پرید و با عصبانیت گفت:
- گفتم برو! فرار کن. اون‌ها از اول دنبال تو بودند، بوی خون تو رو می‌شناسند.

حق با واران بود؛ وقتی برای معطل شدن نداشتم! سریع چند پری پشتیبان رو صدا زدم تا به وضعیت واران رسیدگی کنند. در حالی که دل توی دلم نبود و به‌ شدت نگرانش بودم، واران را تنها گذاشتم.
از دور هاخان رو دیدم که توسط چندین تن از اون خون‌خوارها محاصره شده بود. هاخان مثل همیشه نبود ضعیف‌تر شده بود ممکنه بخاطر زخم‌هایی باشه که برداشته‌، اما نه دلیل این همه ضعف چیز دیگه‌ای بود؛ و من باید جلوش رو می‌گرفتم‌. خودم رو به سرعت به هاخان رساندم و سر از تن چند نفرشان جدا کردم. وقتی فشار محاصره کم‌تر شد هاخان جانی تازه گرفت، شلاقش را دور دستش پیچید و دور خودش چرخید و با یک حرکت هلی‌کوپتری همه را از اطرافش پراکنده کرد و به هوا پرت کرد. خودش را به من رساند و گفت:
- ممنون، این‌جا چیکار می‌کنی؟!
- باید جلوش رو بگیرم! کمکم کن آدم رو پیدا کنم!
- چطوری؟
-گوش نده!

ناگهان شلعه‌های تاریک اطراف هاخان که رو به خاموشی می‌رفتند، زبانه کشیدند و شعله‌ورتر شدند. هاخان که انگار روح در بدنش دمیده باشند، با قدرتی چند برابر شده شلاقش رو دور سرش چرخاند و هم‌زمان چند نفر از خون‌خوارها‌ی نزدیک‌مون بودند رو به راحتی با چند حرکت کوچک دست تکه‌تکه کرد.
هاخان: چه اتفاقی افتاده؟ الان انگار یه فشار چند صد کیلویی از روم برداشته شد! احساس سبکی می‌کنم.
- یه فرمان ذهنی بود؛ گفتم به صداها گوش نده. اون صدای وزوزی که پیچیده بود رو می‌شنیدی؟
- هوم، گمونم سر و صدا زیاد بود!
- اون صداها عمدیه! همونطور که می‌دونستیم، اون‌ها همون قدرت من، یعنی تسخیر ذهن رو دارن؛ اما برخلاف من که مستقیم به ذهن افراد متصل میشم، اون‌ها با کمک صوت این کار رو می‌کنن؛ مثل راوِنا اولین پری ذهن.

#سلاله‌ی_جن_و_پری
#غزل_معظمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

aoi sora

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-10
نوشته‌ها
36
لایک‌ها
159
امتیازها
33
کیف پول من
637
Points
45
#قسمت۲۳

- که این‌طور! ولی تسخیر اون‌ها خیلی ضعیفه، امکان نداره روی من اثر داشته باشه!

- آره، حق با توعه! هر کدوم از اون‌ها مثل مویرگ هستند. قدرتی که درون‌شون جاریه، خیلی کمه؛ طوری که حتی یه جن یا یه پری سطح پایین رو نمی‌تونن کنترل کنن؛ اما اگه کنار هم جمع بشن، می‌تونند تشکیل چندین شاهرگ رو ب*دن. اون صداها مراحل اولیه تشکیل شاهرگه‌؛ وقتی که شاهرگ تشکیل شد، تنها چیزی که احتیاج دارند قلبه؛ چیزی که به قدرت توی این شاهرگ‌ها جریان و سرعت بده! و کسی که نقش قلب رو داره ایفا می‌کنه آدمه. اگه بخوایم شاهرگ‌ها رو نابود کنیم، وقت و نیروی بالایی تلف میشه‌؛ بهترین کار اینه که قلب رو از کار بندازیم! من باید برم سراغش؛ چون تنها کسی که می‌تونه جلوش رو بگیره منم!

هاخان نگاهش رو به افق دوخت و گفت:
- آدم دور تر از ما در انتهای ارتش مخفی شده، رسیدن بهش کار ساده‌ای نیست! مطمئنی از پسش بر میای؟

مصمم نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
- باید از پسش بر بیام! اون تا به حال میلیون‌ها انسان رو کشته و حالا اومده سراغ ما! یه نفر باید جلوش رو بگیره. من کسی بودم که بهش زندگی دوباره دادم و نجاتش دادم؛ فکر کنم حق این رو دارم که زندگیش رو بگیرم!

- حق باتوعه! روی من‌ هم حساب کن!

با قدم‌هایی به محکمی کوه، راه افتادم. دستی روی شمشیرم کشیدم. با ریخته شدن خون دستم و آغشته شدنش با شمشیر، جادوی تسخیر ذهنم رو وارد شمشیر کردم. اون جادو فقط یه فرمان داشت؛ مرگ!

هر کدوم‌شون که به وسیلهٔ شمشیرم زخمی می‌شدند، به وسیله فرمان مرگ در جا پودر می‌شدند، از بین می‌رفتند و دیگه توانایی بازسازی و ترمیم خودشون رو نداشتند!
هاخان با تمام قوا ازم پشتیبانی می‌کرد و اجازه نمی‌داد کسی نزدیکم بشه تا من بتونم حداکثر قدرتم رو برای مقابله با آدم ذخیره کنم. بعد از طی کردن مسافتی طولانی، بالأخره تونستم هاله‌ای محو از آدم که در بین جمعیت گم شده بود رو ببینم؛ اما هر چی بهش نزدیک می‌شدم، تعداد اون هیولاها بیشتر می‌شد و رسیدن به هدف رو سخت می‌کرد. چند شیطان و پری آتش و رود و یخ به کمکم آمدند؛ ولی باز هم تحت محاصرهٔ شدید دشمن بودیم، دورمون حلقه زده بودند و دو به تک حمله می‌کردند. همه به‌ جز من، خسته بودند و استقامت‌شون رو از دست داده بودند.

کد:
#قسمت۲۳



- که این‌طور! ولی تسخیر اون‌ها خیلی ضعیفه، امکان نداره روی من اثر داشته باشه!

- آره، حق با توعه! هر کدوم از اون‌ها مثل مویرگ هستند. قدرتی که درون‌شون جاریه، خیلی کمه؛ طوری که حتی یه جن یا یه پری سطح پایین رو نمی‌تونن کنترل کنن؛ اما اگه کنار هم جمع بشن، می‌تونند تشکیل چندین شاهرگ رو ب*دن. اون صداها مراحل اولیه تشکیل شاهرگه‌؛ وقتی که شاهرگ تشکیل شد، تنها چیزی که احتیاج دارند قلبه؛ چیزی که به قدرت توی این شاهرگ‌ها جریان و سرعت بده! و کسی که نقش قلب رو داره ایفا می‌کنه آدمه. اگه بخوایم شاهرگ‌ها رو نابود کنیم، وقت و نیروی بالایی تلف میشه‌؛ بهترین کار اینه که قلب رو از کار بندازیم! من باید برم سراغش؛ چون تنها کسی که می‌تونه جلوش رو بگیره منم!

هاخان نگاهش رو به افق دوخت و گفت:
- آدم دور تر از ما در انتهای ارتش مخفی شده، رسیدن بهش کار ساده‌ای نیست! مطمئنی از پسش بر میای؟

مصمم نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
- باید از پسش بر بیام! اون تا به حال میلیون‌ها انسان رو کشته و حالا اومده سراغ ما! یه نفر باید جلوش رو بگیره. من کسی بودم که بهش زندگی دوباره دادم و نجاتش دادم؛ فکر کنم حق این رو دارم که زندگیش رو بگیرم!

- حق باتوعه! روی من‌ هم حساب کن!

با قدم‌هایی به محکمی کوه، راه افتادم. دستی روی شمشیرم کشیدم. با ریخته شدن خون دستم و آغشته شدنش با شمشیر، جادوی تسخیر ذهنم رو وارد شمشیر کردم. اون جادو فقط یه فرمان داشت؛ مرگ!

هر کدوم‌شون که به وسیلهٔ شمشیرم زخمی می‌شدند، به وسیله فرمان مرگ در جا پودر می‌شدند، از بین می‌رفتند و دیگه توانایی بازسازی و ترمیم خودشون رو نداشتند!
هاخان با تمام قوا ازم پشتیبانی می‌کرد و اجازه نمی‌داد کسی نزدیکم بشه تا من بتونم حداکثر قدرتم رو برای مقابله با آدم ذخیره کنم. بعد از طی کردن مسافتی طولانی، بالأخره تونستم هاله‌ای محو از آدم که در بین جمعیت گم شده بود رو ببینم؛ اما هر چی بهش نزدیک می‌شدم، تعداد اون هیولاها بیشتر می‌شد و رسیدن به هدف رو سخت می‌کرد. چند شیطان و پری آتش و رود و یخ به کمکم آمدند؛ ولی باز هم تحت محاصرهٔ شدید دشمن بودیم، دورمون حلقه زده بودند و دو به تک حمله می‌کردند. همه به‌ جز من، خسته بودند و استقامت‌شون رو از دست داده بودند.

#سلاله‌ی_جن_و_پری
#غزل_معظمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

aoi sora

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-10
نوشته‌ها
36
لایک‌ها
159
امتیازها
33
کیف پول من
637
Points
45
#قسمت۲۴

چشم‌هام رو بستم، هم‌زمان وارد ذهن‌شون شدم و با فرمان مرگ، ناگهان همشون بی‌جون روی زمین افتادند. پری یخ با دیدن این صح*نه، برق امید در چشم‌هاش درخشید و رو به من گفت:

- بانو ریرار، شما فوق‌العاده‌اید!
لبخندی زدم و خواستم چیزی بگم که دوباره محاصره‌مون کردند. باز هم از فرمان مرگ استفاده کردم و مثل قبل روی زمین افتادند. هر فرمان بسته به نوع و قدرتش نیرو مصرف می‌کنه و فرمان مرگ جزو قوی‌ترین فرمان‌هاست و به ازای هر نفر نیروی خیلی بالایی رو هدر میده. خیلی خوب می‌دونستم اگه قدرتم رو این‌جا هدر بدم، احتمالاً نتونم به خوبی با آدم روبه‌رو شم و برتریم رو از دست بدم؛ اما چاره‌ای نبود! نمی‌تونستم بذارم همرزم‌هام فدای من بشند!

به کارم ادامه دادم، به جلو رفتن ادامه دادیم؛ اما ما دقیقا داشتیم طبق خواسته اون عمل می‌کردیم! متوجه نبودم که دارم توی تله‌اش می‌افتم. کم‌کم داشتم از نفس می‌افتادم و تحلیل می‌رفتم. بالأخره آدم خودش رو نشون داد، اون هم درست زمانی که هممون از پا افتاده بودیم!
آرام‌آرام به سمت‌مون می‌اومد و همه راه رو براش باز می‌کردند. چهار دست و پا خودم رو روی زمین نگه داشته بودم تا نفسم جا بیاد. ناگهان نگاهم به پاهاش گره خورد؛ اون درست روبه‌روم قرار داشت، روی دو زانو نشست تا خودش رو هم‌تراز من کنه. سرش رو کمی کج کرد، مظلومانه نگاهم کرد و گفت:
- من هیچ‌وقت مادرم رو ندیدم؛ اما تو اولین زنی بودی که من رو در آ*غ*و*ش کشیدی، پس یه جورایی می‌تونم تو رو مادرم بدونم. من هیچ چیزی رو نمی‌تونم فراموش کنم!

کد:
#قسمت۲۴



چشم‌هام رو بستم، هم‌زمان وارد ذهن‌شون شدم و با فرمان مرگ، ناگهان همشون بی‌جون روی زمین افتادند. پری یخ با دیدن این صح*نه، برق امید در چشم‌هاش درخشید و رو به من گفت:

- بانو ریرار، شما فوق‌العاده‌اید!

لبخندی زدم و خواستم چیزی بگم که دوباره محاصره‌مون کردند. باز هم از فرمان مرگ استفاده کردم و مثل قبل روی زمین افتادند. هر فرمان بسته به نوع و قدرتش نیرو مصرف می‌کنه و فرمان مرگ جزو قوی‌ترین فرمان‌هاست و به ازای هر نفر نیروی خیلی بالایی رو هدر میده. خیلی خوب می‌دونستم اگه قدرتم رو این‌جا هدر بدم، احتمالاً نتونم به خوبی با آدم روبه‌رو شم و برتریم رو از دست بدم؛ اما چاره‌ای نبود! نمی‌تونستم بذارم همرزم‌هام فدای من بشند!

به کارم ادامه دادم، به جلو رفتن ادامه دادیم؛ اما ما دقیقا داشتیم طبق خواسته اون عمل می‌کردیم! متوجه نبودم که دارم توی تله‌اش می‌افتم. کم‌کم داشتم از نفس می‌افتادم و تحلیل می‌رفتم. بالأخره آدم خودش رو نشون داد، اون هم درست زمانی که هممون از پا افتاده بودیم!
آرام‌آرام به سمت‌مون می‌اومد و همه راه رو براش باز می‌کردند. چهار دست و پا خودم رو روی زمین نگه داشته بودم تا نفسم جا بیاد. ناگهان نگاهم به پاهاش گره خورد؛ اون درست روبه‌روم قرار داشت، روی دو زانو نشست تا خودش رو هم‌تراز من کنه. سرش رو کمی کج کرد، مظلومانه نگاهم کرد و گفت:



- من هیچ‌وقت مادرم رو ندیدم؛ اما تو اولین زنی بودی که من رو در آ*غ*و*ش کشیدی، پس یه جورایی می‌تونم تو رو مادرم بدونم. من هیچ چیزی رو نمی‌تونم فراموش کنم!
#سلاله‌_جن_و_پری
#غزل_معظمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

aoi sora

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-10
نوشته‌ها
36
لایک‌ها
159
امتیازها
33
کیف پول من
637
Points
45
#قسمت۲۵

با دست به افرادش اشاره کرد و گفت:

- اون انسان‌ها رو ببین، خیلی راحت هر چیزی رو فراموش می‌کنند! هر دردی بعد یه مدت براشون عادی میشه؛ جوری از یاد می‌برن که انگار هیچ‌وقت اتفاق نیفتاده! ولی من همچین خصوصیتی ندارم؛ چون یه انسان نیستم! همون‌طور که تو و اون عفریت رو فراموش نکردم. انسان‌هایی که من رو بزرگ کردند، انسان‌هایی که بهم عشق رو هدیه دادند، انسان‌هایی که بهم ارزش و انگیزه‌ای برای زندگی دادند رو هم فراموش نکردم؛ اما همشون مردند! بعضی‌هاشون به علت پیری و بیماری. اما بقیه‌شون رو خودم کشتم، با همین دست‌های خودم! بعدش هم خون‌شون رو تا آخرین قطره مکیدم؛ واقعا خوش‌مزه بود! می‌دونی چرا؟ چون تشنه بودم؛ تشنهٔ خون تو! حسش مثل وقتیه که تو به شدت احتیاج به آب داری؛ اما به جای آب چشمه، آب دریا رو بخوری. فقط باعث میشه تشنه‌تر بشی!

با دست گردنم رو گرفت، فشار داد و در حالی که همراه با خودش من رو هم از زمین بلند می‌کرد، از لای دندان‌های روی هم قفل شده‌اش غرید:
- همهٔ این‌ها به خاطر توعه! به خاطر این‌که توی لعنتی اون شب خونت رو به من خوروندی؛ همش تقصیر توعه!
چند قطره اشک روی گونه‌هاش غلتید. در حالی سعی می‌کردم گردنم رو آزاد کنم، گفتم:
- درسته! حق با توعه؛ اما باور کن من نمی‌خواستم همچین اتفاقی بیفته! حتی روحم خبر نداشت تو چی هستی و از کجا اومدی! من فقط اون لحظه به فکر این بودم که تو رو نجاتت بدم؛ چون توی نظرم خیلی پاک و بی‌گناه می‌اومدی می‌خواستم بهت یه فرصت بدم تا سرنوشتت رو خودت انتخاب کنی؛ همون‌طور که خودت گفتی، مثل یه فرزند برای مادرش برام گرم و دلنشین.

حرفم رو قطع کرد و قاه‌قاه زد زیر خنده.
- مادر و فرزند؟ دلنشین؟ نه، اشتباه نکن! منظورم از مادر این نبود که دوستت دارم، اتفاقاً برعکس من از پدر و مادرم نفرت دارم و می‌خوام با دست‌های خودم بکشمشون!

کد:
#قسمت۲۵



با دست به افرادش اشاره کرد و گفت:

- اون انسان‌ها رو ببین، خیلی راحت هر چیزی رو فراموش می‌کنند! هر دردی بعد یه مدت براشون عادی میشه؛ جوری از یاد می‌برن که انگار هیچ‌وقت اتفاق نیفتاده! ولی من همچین خصوصیتی ندارم؛ چون یه انسان نیستم! همون‌طور که تو و اون عفریت رو فراموش نکردم. انسان‌هایی که من رو بزرگ کردند، انسان‌هایی که بهم عشق رو هدیه دادند، انسان‌هایی که بهم ارزش و انگیزه‌ای برای زندگی دادند رو هم فراموش نکردم؛ اما همشون مردند! بعضی‌هاشون به علت پیری و بیماری. اما بقیه‌شون رو خودم کشتم، با همین دست‌های خودم! بعدش هم خون‌شون رو تا آخرین قطره مکیدم؛ واقعا خوش‌مزه بود! می‌دونی چرا؟ چون تشنه بودم؛ تشنهٔ خون تو! حسش مثل وقتیه که تو به شدت احتیاج به آب داری؛ اما به جای آب چشمه، آب دریا رو بخوری... فقط باعث میشه تشنه‌تر بشی!

با دست گردنم رو گرفت، فشار داد و در حالی که همراه با خودش من رو هم از زمین بلند می‌کرد، از لای دندان‌های روی هم قفل شده‌اش غرید:
- همهٔ این‌ها به خاطر توعه! به خاطر این‌که توی لعنتی اون شب خونت رو به من خوروندی؛ همش تقصیر توعه!

چند قطره اشک روی گونه‌هاش غلتید. در حالی سعی می‌کردم گردنم رو آزاد کنم، گفتم:
- درسته! حق با توعه؛ اما باور کن من نمی‌خواستم همچین اتفاقی بیفته! حتی روحم خبر نداشت تو چی هستی و از کجا اومدی! من فقط اون لحظه به فکر این بودم که تو رو نجاتت بدم؛ چون توی نظرم خیلی پاک و بی‌گناه می‌اومدی می‌خواستم بهت یه فرصت بدم تا سرنوشتت رو خودت انتخاب کنی؛ همون‌طور که خودت گفتی، مثل یه فرزند برای مادرش برام گرم و دلنشین.

حرفم رو قطع کرد و قاه‌قاه زد زیر خنده.
- مادر و فرزند؟ دلنشین؟ نه، اشتباه نکن! منظورم از مادر این نبود که دوستت دارم، اتفاقاً برعکس من از پدر و مادرم نفرت دارم و می‌خوام با دست‌های خودم بکشمشون!

#سلاله‌_جن_و_پری
#غزل_معظمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

aoi sora

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-10
نوشته‌ها
36
لایک‌ها
159
امتیازها
33
کیف پول من
637
Points
45
#قسمت۲۶
این‌ رو گفت و با یه علامت تمام افرادش به همراهام حمله‌ور شدند. حلقهٔ دستش دور گردنم رو تنگ تر کرد. نفس کشیدن برام سخت شده بود. با پوزخندی هیستریک گفت:‌
- خوب نگاه کن! می‌خوام بهت کمی از دردی که کشیدم رو نشون بدم! قراره مرگشون رو با چشم‌هات ببینی!
هر کدوم‌شون‌ توسط ده نفر از اون‌ها محاصره شده بودند؛ باید کمکشون می‌کردم. اما قبل این‌که حرکتی کنم‌ آدم، من رو توی همون حالت به شدت به زمین کوبید. درد در تموم بدنم پیچید. حس کردم کمرم از شدت‌ ضربه شکست. هنوز گردنم رو آزاد نکرده بود، بریده‌بریده گفتم:
- ب... باشه... هر... هر چی تو بگی! و... ولی بذار اون‌ها برند. ه... هر حسابی دا... داری ب... با من تس... تسویه کن!
لبخندی شرورانه زد و گفت:
- صد البته! اما اون‌ها رو هم همراهت می‌فرستم!

بلافاصله نیزه‌ای رو در دست گرفت و تابی به آن داد. با همون حالتی که رویم خیمه زده بود، به سمت قلبم نشانه گرفت و با قدرت نیزه رو پایین آورد تا سی*ن*ه‌ام رو بشکافه. چشم‌هام رو بستم تا آماده مرگ بشم! تیزی نیزه از زره‌ام عبور کرد و پوستم رو سوراخ کرد؛ اما همون جا متوقف شد. چشم‌هام رو باز کردم، صدای هاخان در سرم پیچید:
- تسلیم نشو! هنوز تموم نشده.
شلاقِ سیاهِ هاخان دور نیزه پیچیده بود و اون رو متوقف کرده بود. آدم نگاه سردش رو به هاخان دوخت و چهره‌اش ترسناک و جدی‌تر از قبل شده بود. نیزه رو از گرهٔ شلاق آزاد کرد و با سرعتی مافوق، تصور خودش رو به هاخان رسوند و نیزه رو در سی*ن*ه‌اش فرو کرد. درک چیزی که دیدم، برام سخت بود. فریاد زدم:
- نه، بس کن!
ناگهان آدم روی زمین افتاد، سرش رو در بین دست‌هاش گرفت و با نگاهی ترسناک رو به من گفت:
- چه‌کار کردی؟

تمام افرادش یکی پس از دیگری روی زمین افتادند و جنگ برای چند دقیقه متوقف شد. آره خودشه! جواب داد. همشون رو از زیر نگاهم گذروندم. باید هم‌زمان بهشون وصل می‌شدم. چشم‌هام رو بستم و تمرکز کردم. در حدی قدرت ندارم که فرمان مرگ بدم؛ پس باید یه چیز ساده‌تر بگم؛ مثل:
- تسلیم!
کد:
#قسمت۲۶

این‌ رو گفت و با یه علامت تمام افرادش به همراهام حمله‌ور شدند. حلقهٔ دستش دور گردنم رو تنگ تر کرد. نفس کشیدن برام سخت شده بود. با پوزخندی هیستریک گفت:‌

- خوب نگاه کن! می‌خوام بهت کمی از دردی که کشیدم رو نشون بدم! قراره مرگشون رو با چشم‌هات ببینی!
هر کدوم‌شون‌ توسط ده نفر از اون‌ها محاصره شده بودند؛ باید کمکشون می‌کردم. اما قبل این‌که حرکتی کنم‌ آدم، من رو توی همون حالت به شدت به زمین کوبید. درد در تموم بدنم پیچید. حس کردم کمرم از شدت‌ ضربه شکست. هنوز گردنم رو آزاد نکرده بود، بریده‌بریده گفتم:

- ب... باشه... هر... هر چی تو بگی! و... ولی بذار اون‌ها برند. ه... هر حسابی دا... داری ب... با من تس... تسویه کن!

لبخندی شرورانه زد و گفت:

- صد البته! اما اون‌ها رو هم همراهت می‌فرستم!

بلافاصله نیزه‌ای رو در دست گرفت و تابی به آن داد. با همون حالتی که رویم خیمه زده بود، به سمت قلبم نشانه گرفت و با قدرت نیزه رو پایین آورد تا سی*ن*ه‌ام رو بشکافه. چشم‌هام رو بستم تا آماده مرگ بشم! تیزی نیزه از زره‌ام عبور کرد و پوستم رو سوراخ کرد؛ اما همون جا متوقف شد. چشم‌هام رو باز کردم، صدای هاخان در سرم پیچید:

- تسلیم نشو! هنوز تموم نشده.

شلاقِ سیاهِ هاخان دور نیزه پیچیده بود و اون رو متوقف کرده بود. آدم نگاه سردش رو به هاخان دوخت و چهره‌اش ترسناک و جدی‌تر از قبل شده بود. نیزه رو از گرهٔ شلاق آزاد کرد و با سرعتی مافوق، تصور خودش رو به هاخان رسوند و نیزه رو در سی*ن*ه‌اش فرو کرد. درک چیزی که دیدم، برام سخت بود. فریاد زدم:

- نه، بس کن!

ناگهان آدم روی زمین افتاد، سرش رو در بین دست‌هاش گرفت و با نگاهی ترسناک رو به من گفت:

- چه‌کار کردی؟

تمام افرادش یکی پس از دیگری روی زمین افتادند و جنگ برای چند دقیقه متوقف شد. آره خودشه! جواب داد. همشون رو از زیر نگاهم گذروندم. باید هم‌زمان بهشون وصل می‌شدم. چشم‌هام رو بستم و تمرکز کردم. در حدی قدرت ندارم که فرمان مرگ بدم؛ پس باید یه چیز ساده‌تر بگم؛ مثل:

- تسلیم!
#سلاله‌ی_جن_و_پری
#غزل_معظمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

aoi sora

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-10
نوشته‌ها
36
لایک‌ها
159
امتیازها
33
کیف پول من
637
Points
45
#قسمت۲۷

به محض عبور این کلمه از ذهنم، همهٔ اون‌ها روی زمین زانو زدند و سرشون رو پایین گرفتند، حتی آدم! اما اون به‌ شدت مقاومت می‌کرد؛ درحالی‌که زانو زده بود فریاد زد:
- می‌کشمت ریرا!
و درحالی‌که سعی داشت از فرمان سرپیچی کنه، به سختی از روی زمین بلند شد و گفت:
- بایستید!
بلافاصله تمام افراد از قلاده فرمانم رها شدند. دیگه جونی در ب*دن پریان و شیاطینی که همراهم بودند، باقی نمونده بود و به‌ شدت خسته و زخمی شده بودند! آدم وحشیانه به سمتم حمله‌ور شد و دوباره درگیری از سر گرفته شد.
اون لحظه متوجه‌ی چیزی شدم که تا به حال بهش دقت نکرده بودم! اون‌ها دقیق مثل مویرگ‌ها به هم متصل‌اند؛ حدسم درست بود! با دادن یک فرمان به قلبِ ارتش، همهٔ اون‌ها تحت‌تأثیر قرار می‌گیرند و اگه قلب اون فرمان رو بشکنه، بقیه هم همین کار رو می‌کنند.

آدم مشتی محکم حواله‌ام کرد. خون از دهانم بیرون ریخت و به دنبال شمشیرم گشتم؛ اما پیداش نکردم. آدم آرنج دستش رو محکم روی قفسهٔ سی*ن*ه‌ام فشار می‌داد؛ طوری که نفس کشیدن برام سخت شده بود و نمی‌تونستم تکون بخورم. خنجری از غلاف بیرون کشید و زخمی سطحی روی گردنم ایجاد کرد. نفسی عمیق کشید و زمزمه کرد:
- چه عطری!
دندان‌های نیشش رو وارد گردنم کرد تا خونم رو بخوره. نه، نباید اتفاق بیفته، باید متوقفش کنم! ناگهان صدای بوم‌بوم قدم‌هایی استوار و قدرتمند، همه چیز رو به لرزه درآورد. حتی آدم هم متوقف شد و عقب رفت. انگار که همه از اون وحشت داشتند. راهی باز شد و تود‌ه‌ای تاریک رو دیدم که به سمت‌مون می‌اومد. هاخان که تا چندی پیش بی‌حال روی زمین افتاده بود، با سختی بلند شد و جلوش زانو زد. درسته، اون لوسیفر بود؛ پادشاه شیاطین! اما اون این‌جا خارج از سرزمین چه‌کار می‌کرد؟ تا به‌ حال سابقه نداشته که اون از سرزمینش خارج‌ شه! اولین باریه که اون رو با چشم‌های خودم می‌دیدم. همه شیاطین و اون انسان نماها خواسته و ناخواسته تعظیم کردند. آرام جلو اومد، نگاهش به هاخان افتاد و با خشم گفت:
- بی‌کفایت!

و بدون این‌که ذره‌ای جابه‌جا بشه یا تکونی بخوره، هاخان رو به عقب پرت کرد و نزدیک اومد.


کد:
به محض عبور این کلمه از ذهنم، همهٔ اون‌ها روی زمین زانو زدند و سرشون رو پایین گرفتند، حتی آدم! اما اون به‌ شدت مقاومت می‌کرد؛ درحالی‌که زانو زده بود فریاد زد:
- می‌کشمت ریرا!
و درحالی‌که سعی داشت از فرمان سرپیچی کنه، به سختی از روی زمین بلند شد و گفت:
- بایستید!

بلافاصله تمام افراد از قلاده فرمانم رها شدند. دیگه جونی در ب*دن پریان و شیاطینی که همراهم بودند، باقی نمونده بود و به‌ شدت خسته و زخمی شده بودند! آدم وحشیانه به سمتم حمله‌ور شد و دوباره درگیری از سر گرفته شد.
اون لحظه متوجه‌ی چیزی شدم که تا به حال بهش دقت نکرده بودم! اون‌ها دقیق مثل مویرگ‌ها به هم متصل‌اند؛ حدسم درست بود! با دادن یک فرمان به قلبِ ارتش، همهٔ اون‌ها تحت‌تأثیر قرار می‌گیرند و اگه قلب اون فرمان رو بشکنه، بقیه هم همین کار رو می‌کنند.

آدم مشتی محکم حواله‌ام کرد. خون از دهانم بیرون ریخت و به دنبال شمشیرم گشتم؛ اما پیداش نکردم. آدم آرنج دستش رو محکم روی قفسهٔ سی*ن*ه‌ام فشار می‌داد؛ طوری که نفس کشیدن برام سخت شده بود و نمی‌تونستم تکون بخورم. خنجری از غلاف بیرون کشید و زخمی سطحی روی گردنم ایجاد کرد. نفسی عمیق کشید و زمزمه کرد:
- چه عطری!

دندان‌های نیشش رو وارد گردنم کرد تا خونم رو بخوره. نه، نباید اتفاق بیفته، باید متوقفش کنم! ناگهان صدای بوم‌بوم قدم‌هایی استوار و قدرتمند، همه چیز رو به لرزه درآورد. حتی آدم هم متوقف شد و عقب رفت. انگار که همه از اون وحشت داشتند. راهی باز شد و تود‌ه‌ای تاریک رو دیدم که به سمت‌مون می‌اومد. هاخان که تا چندی پیش بی‌حال روی زمین افتاده بود، با سختی بلند شد و جلوش زانو زد. درسته، اون لوسیفر بود؛ پادشاه شیاطین! اما اون این‌جا خارج از سرزمین چه‌کار می‌کرد؟ تا به‌ حال سابقه نداشته که اون از سرزمینش خارج‌ شه! اولین باریه که اون رو با چشم‌های خودم می‌دیدم. همه شیاطین و اون انسان نماها خواسته و ناخواسته تعظیم کردند. آرام جلو اومد، نگاهش به هاخان افتاد و با خشم گفت:
- بی‌کفایت!

و بدون این‌که ذره‌ای جابه‌جا بشه یا تکونی بخوره، هاخان رو به عقب پرت کرد و نزدیک اومد.

#سلاله‌ی_جن_و_پری
#غزل_معظمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

aoi sora

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-10
نوشته‌ها
36
لایک‌ها
159
امتیازها
33
کیف پول من
637
Points
45
#قسمت‌آخر
حس می‌کردم از درون دارم تحلیل میرم؛ حتی آدم هم ترس در چهره‌اش نمایان بود! نیرویی سیاه دور گر*دن آدم حلقه شد و اون رو از زمین بلند کرد. لوسیفر هیچ جسم مشخصی نداشت؛ گویی بدنش از توده‌هایی سیاه و عمیق تشکیل شده؛ به حدی عمیق که حتی اگه نزدیکش هم بشی نتونی ازش خارج بشی. آدم دست و پا می‌زد تا خودش رو آزاد کنه؛ اما هیچ چیز نبود که بخواد اون رو پس بزنه. همه جا آروم گرفته بود و همه از تک و تاب افتاده بودند. لوسیفر با صدایی وحشتناک گفت:
- ای موجود نجس! جایگاهت رو بشناس. فکر کردی کی هستی که بخوای سرزمین ما رو تصاحب کنی؟ تو لایق چیزی نیستی، جز مرگ!

لوسیفر این رو گفت و مقداری از توده‌های سیاهش رو مانند یه گردباد دور آدم پیچید. وقتی که توده‌ها تمام او رو در بر گرفتند، به سمت داخل زمین حرکت کردند، درون خاک فرو رفتند و دیگه اثری از آدم نموند. سپس نگاهش رو سمت انسان‌نماها کشاند، همشون از ترس سرشون رو دزدیدند.

لوسیفر: به زمین خودتون برگردین و منتظر روزی بمونید که سر از ب*دن تک‌تک‌تون جدا کنم؛ هر کس از من سرپیچی کنه، مرگ کمترین مجازاتش است موجودات پست! سه ثانیه فرصت میدم تا فرار کنید!

ناگهان همشون شروع به دویدن کردند و بعد از سه ثانیه تمام انسان‌نماها تبدیل به دودهای سیاه شدند و جذب توده‌ی لوسیفر شدند. جنگ در عرض چند دقیقه تمام شد؛ همه آرام گرفتند و لوسیفر در چشم به هم زدنی از دیده‌ها محو شد.

همه به یکدیگه کمک می‌کردند تا به زخمی‌ها رسیدگی بشه. به محض تموم شدن جنگ، اتحاد جنیان و پریان شکست و از هم فاصله گرفتند؛ اما عهد بستند برای ده هزار سال آتش بس اعلام کنند و دیگه با هم نجنگند.

بالأخره همه چیز تمام شد. احساس سبکی می‌کردم، بار گناهی که سه هزار سال روی دوش‌هایم سنگینی می‌کرد، حالا برداشته شده بود. دوباره آرامش به سرزمین پریان برگشته بود و همه چیز سر جای خودش قرار گرفته بود‌. اون روز هزاران جن و پری، دوشادوش یکدیگه جان دادند. هیچ‌وقت فکرش رو نمی‌کردم من که یک پری ضعیف و بدشانس توی سرزمینم بودم، باعث به وجود اومدن همچین فاجعه‌ای بشم! حالا می‌فهمم که چرا جن و پری هیچ‌وقت نمی‌تونند با شادی و صلح کنار هم زندگی کنند و عاشق هم بشن! ما باید همیشه از هم منتفر باشیم تا هیچ‌وقت خیر و شر با هم درآمیخته نشوند؛ چون از سلالهٔ ما، هیولایی نابودگر به‌ وجود میاد و هر سه دنیا رو در هرج و مرج فرو می‌برد.

کد:
حس می‌کردم از درون دارم تحلیل میرم؛ حتی آدم هم ترس در چهره‌اش نمایان بود! نیرویی سیاه دور گر*دن آدم حلقه شد و اون رو از زمین بلند کرد. لوسیفر هیچ جسم مشخصی نداشت؛ گویی بدنش از توده‌هایی سیاه و عمیق تشکیل شده؛ به حدی عمیق که حتی اگه نزدیکش هم بشی نتونی ازش خارج بشی. آدم دست و پا می‌زد تا خودش رو آزاد کنه؛ اما هیچ چیز نبود که بخواد اون رو پس بزنه. همه جا آروم گرفته بود و همه از تک و تاب افتاده بودند. لوسیفر با صدایی وحشتناک گفت:

- ای موجود نجس! جایگاهت رو بشناس. فکر کردی کی هستی که بخوای سرزمین ما رو تصاحب کنی؟ تو لایق چیزی نیستی، جز مرگ!

لوسیفر این رو گفت و مقداری از توده‌های سیاهش رو مانند یه گردباد دور آدم پیچید. وقتی که توده‌ها تمام او رو در بر گرفتند، به سمت داخل زمین حرکت کردند، درون خاک فرو رفتند و دیگه اثری از آدم نموند. سپس نگاهش رو سمت انسان‌نماها کشاند، همشون از ترس سرشون رو دزدیدند.

لوسیفر: به زمین خودتون برگردین و منتظر روزی بمونید که سر از ب*دن تک‌تک‌تون جدا کنم؛ هر کس از من سرپیچی کنه، مرگ کمترین مجازاتش است موجودات پست! سه ثانیه فرصت میدم تا فرار کنید!

ناگهان همشون شروع به دویدن کردند و بعد از سه ثانیه تمام انسان‌نماها تبدیل به دودهای سیاه شدند و جذب توده‌ی لوسیفر شدند. جنگ در عرض چند دقیقه تمام شد؛ همه آرام گرفتند و لوسیفر در چشم به هم زدنی از دیده‌ها محو شد.
همه به یکدیگه کمک می‌کردند تا به زخمی‌ها رسیدگی بشه. به محض تموم شدن جنگ، اتحاد جنیان و پریان شکست و از هم فاصله گرفتند؛ اما عهد بستند برای ده هزار سال آتش بس اعلام کنند و دیگه با هم نجنگند.

بالأخره همه چیز تمام شد. احساس سبکی می‌کردم، بار گناهی که سه هزار سال روی دوش‌هایم سنگینی می‌کرد، حالا برداشته شده بود. دوباره آرامش به سرزمین پریان برگشته بود و همه چیز سر جای خودش قرار گرفته بود‌. اون روز هزاران جن و پری، دوشادوش یکدیگه جان دادند. هیچ‌وقت فکرش رو نمی‌کردم من که یک پری ضعیف و بدشانس توی سرزمینم بودم، باعث به وجود اومدن همچین فاجعه‌ای بشم! حالا می‌فهمم که چرا جن و پری هیچ‌وقت نمی‌تونند با شادی و صلح کنار هم زندگی کنند و عاشق هم بشن! ما باید همیشه از هم منتفر باشیم تا هیچ‌وقت خیر و شر با هم درآمیخته نشوند؛ چون از سلالهٔ ما، هیولایی نابودگر به‌ وجود میاد و هر سه دنیا رو در هرج و مرج فرو می‌برد.

#سلاله_جن_و_پری
#غزل_معظمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا