• مصاحبه اختصاصی رمان کاراکال میگل سانچز کلیک کنید

کامل شده سلاله جن و پری| غزل معظمی

  • نویسنده موضوع aoi sora
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 29
  • بازدیدها 445
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

aoi sora

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-10
نوشته‌ها
36
لایک‌ها
159
امتیازها
33
کیف پول من
637
Points
45
#قسمت ۹

چهره‌اش توی تاریکی معلوم نبود، قدی بلند و هیکلی به تنومندی درختان هزار ساله، هاله‌ای تاریک اطرافش شلعه ور بود، که احساس خفگی بهم می‌داد. با قدم‌های سنگین‌اش بهم نزدیک شد. هر گامی که بر می‌داشت، چمن‌ها سبزه‌های شاداب زیر پاهاش می‌سوختن و خاکستر می‌شدن.بعد از نزدیک شدن صورتش کمی مشخص شد. چهره ترسناکی داشت اما غم و خستگی از چشم‌هاش معلوم بود.
با چشم‌هایی که تاریکی ازش بیرون می‌ریخت بهم خیره شده بود. انگار منتظر واکنشی از من بود. بدون شک اون همون اهریمن بود نگاه‌اش روی کوچولو خیره موند با صدای آهسته و لرزان گفتم:
- تو یه اهریمنی درسته؟
با صدایی عجیب و محکم جواب داد:
- من یه عفریت هستم!
اولین بار بود که توی عمرم یه عفریت رو از نزدیک می‌دیدم. سرزمین شیاطین هم مثل سرزمین پریان طبقه بندی داره ضعیف‌ترین‌شون جن‌ها، بعد شیاطین، اهریمن، عفریت و در رأس شون لوسیفر.
عفریت وقتی دید در جوابش سکوت کردم گفت:
- نمی‌خوام بهت آسیب بزنم فقط...
حرفش را قطع کردم و خودم ادامه دادم:
- اومدی دنبال بچت مگه نه؟ من هم دنبال تو بودم.
هاله تاریک اطرافش کمتر شد و چهره‌اش کمی تغیر کرد متعجب نگاهم کرد و گفت:
- تو از کجا می‌دونی؟
کمی از ترسم ریخت. همون‌طور بود که حدس می‌زدم اون نمی‌خواست واقعاً به کسی آسیب بزنه نفسی از سر آسودگی کشیدم و در جوابش گفتم:
- من یه پری شکوفه هستم می‌تونم خاطرات و ذهن رو بخونم؛ تو توی خاطرات اون بودی، تو و پری باد.
اخم‌هایش درهم رفت که باعث شد چهره‌اش ترسناک‌تر از قبل شود.
- پس تو همه چیز رو می‌دونی؟!
خشمش برگشت وهاله‌ی تاریک طرافش شلعه ور شد.
- راستش نه، فقط یه چیزای گُنگ و مبهم لطفا آروم باش! وگرنه پری‌های نگهبان پیدامون می‌کنن.
- من نمی‌خواستم پامو این‌جا بذارم اما مجبور شدم.نمی‌دونم می‌تونم بهت اعتماد کنم یانه یا شایدم تو فقط یه طعمه ای!
- چی؟ طعمه‌؟ نه‌ داری اشتباه می‌کنی!
- تا وقتی کاری به کار اون نداشته باشی و اذیتش نکنی بهت آسیب نمی‌زنم!
- من اتفاقی بهش بر خوردم؛ اولش نمی‌دونستم اون کیه، فکر کردم یه پری نابالغه ولی.
- ممنون که مراقبش بودی.
لبخندی زدم. وجود عفریته و اون حاله اطرافش باعث می‌شد حالم بدتر بشه زخمم که خون ریزیش بند اومده بود، انگار دوباره سرباز کرده بود. اما نباید از خودم ضعیفی نشون بدم درسته که گفت آسیبی بهم نمی‌زنه ولی اون هنوزم یه عفریته و دشمن قسم خورده پریان، نمیشه بهش اعتماد کرد!
کلی سوال توی ذهنم هست که می‌خوام بپرسم ولی می‌دونم که وقتش نیست هر لحظه ممکنه پری‌های نگهبان برسن بیا هرچی سریع‌تر اونو از این‌جا ببر!

کد:
#قسمت ۹

چهره‌اش توی تاریکی معلوم نبود، قدی بلند و هیکلی به تنومندی درختان هزار ساله، هاله‌ای تاریک اطرافش شلعه ور بود، که احساس خفگی بهم می‌داد. با قدم‌های سنگین‌اش بهم نزدیک شد. هر گامی که بر می‌داشت، چمن‌ها سبزه‌های  شاداب  زیر پاهاش می‌سوختن و خاکستر می‌شدن.بعد از نزدیک شدن صورتش کمی مشخص شد. چهره ترسناکی داشت اما غم و خستگی از چشم‌هاش معلوم بود.
با چشم‌هایی که تاریکی ازش بیرون می‌ریخت بهم خیره شده بود. انگار منتظر واکنشی از من بود. بدون شک اون همون اهریمن بود نگاه‌اش روی کوچولو خیره موند با صدای آهسته و لرزان گفتم:
- تو یه اهریمنی درسته؟
با صدایی عجیب و محکم جواب داد:
- من یه عفریت هستم!
اولین بار بود که توی عمرم یه عفریت رو از نزدیک می‌دیدم. سرزمین شیاطین هم مثل سرزمین پریان طبقه بندی داره ضعیف‌ترین‌شون جن‌ها، بعد شیاطین، اهریمن، عفریت و در رأس شون لوسیفر.
عفریت وقتی دید در جوابش سکوت کردم گفت:
- نمی‌خوام بهت آسیب بزنم فقط... .
حرفش را قطع کردم و خودم ادامه دادم:
- اومدی دنبال بچت مگه نه؟ من هم دنبال تو بودم.
هاله تاریک اطرافش کمتر شد و چهره‌اش کمی تغییر کرد متعجب نگاهم کرد و گفت:
- تو از کجا می‌دونی؟
کمی از ترسم ریخت. همون‌طور بود که حدس می‌زدم اون نمی‌خواست واقعاً به کسی آسیب بزنه نفسی از سر آسودگی کشیدم و در جوابش گفتم:
- من یه پری شکوفه هستم می‌تونم خاطرات و ذهن رو بخونم؛ تو توی خاطرات اون  بودی، تو و پری باد.
اخم‌هایش درهم رفت که باعث شد چهره‌اش ترسناک‌تر از قبل شود.
- پس تو همه چیز رو می‌دونی؟!
خشمش برگشت وهاله‌ی تاریک طرافش شلعه ور شد.
- راستش نه، فقط یه چیزای گُنگ و مبهم...لطفا آروم باش! وگرنه پری‌های نگهبان پیدامون می‌کنن.
عفریت: من نمی‌خواستم پامو این‌جا بذارم اما مجبور شدم.نمی‌دونم می‌تونم بهت اعتماد کنم یانه... یا شایدم تو فقط یه طعمه ای!چ
- طعمه‌؟ نه‌نه داری اشتباه می‌کنی!
عفریت: تا وقتی کاری به کار اون نداشته باشی و اذیتش نکنی بهت آسیب نمی‌زنم!
 - من اتفاقی بهش بر خوردم؛ اولش نمی‌دونستم اون کیه، فکر کردم یه پری نابالغه ولی... ‌.
عفریت: ممنون که مراقبش بودی.

لبخندی زدم. وجود عفریت و اون حاله اطرافش باعث می‌شد حالم بدتر بشه زخمم که خون ریزیش بند اومده بود، انگار دوباره سرباز کرده بود. اما نباید از خودم ضعیفی نشون بدم درسته که گفت آسیبی بهم نمی‌زنه ولی اون هنوزم یه عفریته و دشمن قسم خورده پریان، نمیشه بهش اعتماد کرد!
کلی سوال توی ذهنم هست که می‌خوام بپرسم ولی می‌دونم که وقتش نیست هر لحظه ممکنه پری‌های نگهبان برسن بیا هرچی سریع‌تر اونو از این‌جا ببر!

#سلاله‌ی_جن_و_پری
#غزل_معظمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

aoi sora

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-10
نوشته‌ها
36
لایک‌ها
159
امتیازها
33
کیف پول من
637
Points
45
#قسمت ۱۰

کم‌کم داشتم به‌خاطر خستگی از حال می‌رفتم.چرا هنوز وایستاده و من رو نگاه می‌کنه؟ می‌خواد ان‌قدر این‌جا وایسته تا پیداش کنن؟
عفریت: راه رو گم کردم میشه راه رو نشونم بدی؟
- چی؟شوخیت گرفته!؟
- خواهش می‌کنم در عوض به همه سوال‌هات جواب میدم.
چه گیری کردم ها، ای‌خدا من آخرش حتماً می‌میرم
- باشه دنبالم بیا.
از جام بلند شدم و کوچولو رو به دستش دادم. شانه به شانه‌ام راه می آمد چند قدمی برنداشته بودیم که گفت:
_تو خون ریزی داری!
اون از کجا فهمید؟! به لباس‌هام نگاه کردم اما چیزی معلوم نبود، محل کثیفی رو کاملاً مخفی کرده بودم!
عفریت: بوی خون از صد فرسخی می‌تونم حس کنم مخصوصا اگه برای یه پری باشه. این جمله رو با پوزخند روی ل*بش گفت انگار داشت ته دلش به ساده لوحی و ضعیف بودنم می‌خندید. با اعتماد به‌نفس کامل جواب دادم:
-من خوبم فقط یه زخم کوچیکه.
عفریت: این‌طور به نظر نمی...
- گفتم که، من خوبم!
مشت دست‌اش رو جلوم گرفت و بازش کرد یک چیز توپ مانند قهوه‌ای کف دستش بود، انگار داشت ذوب میشد. بوی بدی هم داشت
با تعجب پرسیدم: این چیه؟
در حالی که به روبه‌رو‌یش خیره شده بود گفت:
- بگیرش
- نه ممنون همچین چیزی به‌دردم نمی‌خوره.
- باید بخوریش!
- چی؟ بخورمش! شوخیش گرفته با نگاه کردن بهش عق می‌زنم...
- این به یه جن درحال مرگ کمک می‌کنه یک روز بیشتر زنده بمونه، ماده ارزشمندیه به‌خاطر جبران لطفت، به تو میدم!
- اوه چه جالب! ولی من نمی‌تونم از این‌جور چیزا بخورم احتمالا این رو همون جن‌های خودتون تاثیر داره، مطمئم این رو بخورم همون یذره جونی که برام مونده رو هم می‌گیره.
- باشه هرجور خودت دوست‌ داری.
نگاهی به کوچولو انداختم انگار دوباره خوابیده بود. به‌خاطر اون کلی از شکوفه‌های نازنینم نابود شدن اصلاً چرا دارم کمک شون می‌کنم؟ حتی هنوز اسمش رو هم نمی‌دونم.
- راستی اسمت چیه؟ من ریرام
- هاخان.
- آها خوشبختم هاخان.
- خب چیو می‌خوای بدونی؟
- حقیقت رو.توی جنگ چه اتفاقی افتاده؟ پری باد چه ارتباطی با این بچه داره؟
- همون‌طور که می‌دونی جنیان و پریان دشمنان قسم خورده یکدیگرن، متولد میشن تا باهم دشمن باشن؛ ما باهم نمی‌جگیم تا چیزی بدست بیاریم بلکه می‌جنگیم تا نیاز های غریزه‌مون رو سرکوب کنیم. من و پری باد هم دشمن‌های قسم خورده‌ هم بودیم من فرمانده سپاه اهریمن بودم و اون فرمانده سپاه پریان توی یکی از جنگ‌ها توی سرزمین بی طرف باهم رو برو شدیم هردو سپاه به هم حمله ور شدن و ما، دو فرمانده به آسمان رفتیم تا یک دوئل تا پای مرگ داشته باشیم. قدرت‌هامون توی یه سطح بود و شکست دادنش به‌شدت سخت. بعد از یک روز مبارزه بدون توقف، بال‌های جفت مون همزمان صدمه می‌بینه و سقوط می‌کنیم‌ از هم استفاده می‌کردیم تا هم دیگه رو سپر بلای خودمون کنیم اما موفق نشدیم و توی اعماق یک دره فرود اومدیم جفت مون زخمی و آسیب دیده بودیم بعد از چند روز وضعم وخیم تر شده بود نمی‌تونستم ازجام تکون بخورم. و اون می‌تونست به راحتی من رو بکشه؛ اما سعی کرد مداوام کنه و گفت می‌خواد توی قوی ترین حالتم شکستم بده کشتن شیطانی که نمی‌تونه از خودش دفاع کنه اصلا جالب نیست... حال من کامل خوب شده بود ولی اون روزبه‌روز بدتر میشد چون جادوی درمانش روی خودش جواب نمی‌داد.

کد:
#قسمت ۱۰



کم‌کم داشتم به‌خاطر خستگی از حال می‌رفتم.چرا هنوز وایستاده و من رو نگاه می‌کنه؟ می‌خواد ان‌قدر این‌جا وایسته تا پیداش کنن؟

عفریت: راه رو گم کردم میشه راه رو نشونم بدی؟

- چی؟شوخیت گرفته!؟

- خواهش می‌کنم در عوض به همه سوال‌هات جواب میدم.

چه گیری کردم ها، ای‌خدا من آخرش حتماً می‌میرم

- باشه دنبالم بیا.

از جام بلند شدم و کوچولو رو به دستش دادم. شانه به شانه‌ام راه می آمد چند قدمی برنداشته بودیم که گفت:

_تو خون ریزی داری!

اون از کجا فهمید؟! به لباس‌هام نگاه کردم اما چیزی معلوم نبود، محل کثیفی رو کاملاً مخفی کرده بودم!

عفریت: بوی خون از صد فرسخی می‌تونم حس کنم مخصوصا اگه برای یه پری باشه. این جمله رو با پوز خند روی ل*بش گفت انگار داشت ته دلش به ساده لوحی و ضعیف بودنم می‌خندید. با اعتماد به‌نفس کامل جواب دادم:

-من خوبم فقط یه زخم کوچیکه.

عفریت: این‌طور به‌نظر نمی...

- گفتم که، من خوبم!

مشت دست‌اش رو جلوم گرفت و بازش کرد یک چیز توپ مانند قهوه‌ای کف دستش بود، انگار داشت ذوب میشد. بوی بدی هم داشت

با تعجب پرسیدم: این چیه؟

در حالی که به روبه‌رو‌یش خیره شده بود گفت:

- بگیرش

- نه ممنون همچین چیزی به‌دردم نمی‌خوره.

- باید بخوریش!

- چی؟ بخورمش! شوخیش گرفته با نگاه کردن بهش عق می‌زنم.

- این به یه جن درحال مرگ کمک می‌کنه یک روز بیشتر زنده بمونه، ماده ارزشمندیه به‌خاطر جبران لطفت، به تو میدم!

- اوه چه جالب! ولی من نمی‌تونم از این‌جور چیزا بخورم احتمالا این رو همون جن‌های خودتون تاثیر داره، مطمئم این رو بخورم همون یذره جونی که برام مونده رو هم می‌گیره.

- باشه هرجور خودت دوست‌ داری.

نگاهی به کوچولو انداختم انگار دوباره خوابیده بود. به‌خاطر اون کلی از شکوفه‌های نازنینم نابود شدن اصلاً چرا دارم کمک شون می‌کنم؟ حتی هنوز اسمش رو هم نمی‌دونم.

- راستی اسمت چیه؟ من ریرام

-  هاخان

- آها خوشبختم هاخان.

- خب چیو می‌خوای بدونی؟

- حقیقت رو.توی جنگ چه اتفاقی افتاده؟ پری باد چه ارتباطی با این بچه داره؟

- همون‌طور که می‌دونی جنیان و پریان دشمنان قسم خورده یکدیگرن، متولد میشن تا باهم دشمن باشن؛ ما باهم نمی‌جگیم تا چیزی بدست بیاریم بلکه می‌جنگیم تا نیاز های غریزه‌مون رو سرکوب کنیم. من و پری باد هم دشمن‌های قسم خورده‌ هم بودیم من فرمانده سپاه اهریمن بودم و اون فرمانده سپاه پریان توی یکی از جنگ‌ها توی سرزمین بی طرف باهم رو برو شدیم هردو سپاه به هم حمله ور شدن و ما، دو فرمانده به آسمان رفتیم تا یک دوئل تا پای مرگ داشته باشیم. قدرت‌هامون توی یه سطح بود و شکست دادنش به‌شدت سخت. بعد از یک روز مبارزه بدون توقف، بال‌های جفت مون همزمان صدمه می‌بینه و سقوط می‌کنیم‌ از هم استفاده می‌کردیم تا هم دیگه رو سپر بلای خودمون کنیم اما موفق نشدیم و توی اعماق یک دره فرود اومدیم جفت مون زخمی و آسیب دیده بودیم بعد از چند روز وضعم وخیم تر شده بود نمی‌تونستم ازجام تکون بخورم. و  اون می‌تونست به راحتی من رو بکشه؛ اما سعی کرد مداوام کنه و گفت می‌خواد توی قوی ترین حالتم شکستم بده کشتن شیطانی که نمی‌تونه از خودش دفاع کنه اصلا جالب نیست؛ حال من کامل خوب شده بود ولی اون روزبه‌روز بدتر میشد چون جادوی درمانش روی خودش جواب نمی‌داد.

#سلاله‌ی_جن_و_پری
#غزل_معظمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

aoi sora

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-10
نوشته‌ها
36
لایک‌ها
159
امتیازها
33
کیف پول من
637
Points
45
#قمست ۱۱

برای چند هفته توی اون دره گیر افتاده بودیم وقتی شکستگی بال‌هام بهتر شد و می‌تونستم از اون‌جا خودم رو نجات بدم، اما وجدانم اجازه نداد که تنها توی اعماق اون دره ولش کنم.
ریرا: دلیل این‌که اون خودش درمان نمی‌کرد این نبود که جادوش روی خودش اثر نداشت در اصل به‌خاطر این بود که وجود تو کنارش اون رو ضعیف‌تر کرده بود چون انرژی که برای درمان خودت احتیاج هست چند برابر انرژی برای درمان بقیه هستش.
عفریت: متوجه منظورت نمیشم.
- خیلی ساده‌ست تو اگه بخوای یه تیر رو از ب*دن خودت بیرون بکشی راحت‌تره یا اگه بخوای از ب*دن کس دیگه‌ای بیرون بکشی؟
عفریت سرش رو پایین انداخت و آه سوزناکی کشید نمی‌خواستم باعث شم به‌خاطر حرفم عذاب وجدان بگیره
- خب ادامه شو بگو.
- اون رو گرفتم و از اون‌جا بیرون اومدیم می‌خواستم لطفش رو جبران کنم اما نمی‌دونستم چجوری نمی‌تونستم به سرزمین پریان برش گردونم برای همین تصمیم گرفتم با خودم ببرمش سرزمین شیاطین.
- این‌جاها رو خودم دیدم تو با اون ازدواج کردی اما چرا؟
- تنها راهی که می‌تونستم اون رو تو سرزمین شیاطین نگه دارم و ازش محافظت کنم، ایجاد پیوند بود هرچند اون پیوند هم یه کار ممنوعه بود ولی چاره دیگه‌ای نداشتم.
- پس واقعاً اون بچه‌ی شماهاست؟
- درسته.
- اون یه اهریمنه یا یه پری؟
- خودم هم نمی‌دونم شاید نیمی از هردو اما فقط می‌دونم بی‌گناه‌تر و پاک از پریان و عجیب‌تر از شیاطین موجودیه که از ترکیب تاریکی و روشنایی به وجود اومده.
- حالا کجا می‌خوای ببریش؟
- به زمین یه سیاره کوچک در دور دست‌ها اون‌جا می‌تونه بدون هیچ تهدیدی زندگی کنه.
- سر پری باد چه بلایی اومد؟
- بقیه پریان وقتی فهمیدن اون رو به خ*یانت متهم کردن و با خودشون بردن و کشتنش.
- چی؟! پری باد رو کشتن؟
- درسته.
اگه سر پری باد همچین بلایی اوردن قطعا من رو به صد قسمت مساوی تقسیم می‌کنن و هر تیکه رو می‌سوزنن و خاکسترام رو توی هوا پخش می‌کنن ناراحتی‌اش رو ازم پنهان کرد زبونم حسابی بند اومده بود
- دیگه رسیدیم حصار این‌جا ضعیف‌تر از بقیه جاهاست احتمالاً می‌تونین از این‌جا عبور کنید.
- ازت ممنونم پری شکوفه هرکمکی که خواستی روم حساب کن.
برای آخرین بار به کوچولو نگاه انداختم دلم برای اون صورت گرد و نگاه معصوم تنگ می‌شد.
- حتما. راستی اسمشو چی می‌خوای بذاری؟
_ نمی‌دونم شاید گذاشتم آدم.

کد:
#قمست ۱۱



برای چند هفته توی اون دره گیر افتاده بودیم وقتی شکستگی بال‌هام بهتر شد و می‌تونستم از اون‌جا خودم رو نجات بدم، اما وجدانم اجازه نداد که تنها توی اعماق اون دره ولش کنم.
ریرا: دلیل این‌که اون خودش درمان نمی‌کرد این نبود که جادوش روی خودش اثر نداشت در اصل به‌خاطر این بود که وجود تو کنارش اون رو ضعیف‌تر کرده بود چون انرژی که برای درمان خودت احتیاج هست چند برابر انرژی برای درمان بقیه هستش.
عفریت: متوجه منظورت نمیشم.
- خیلی ساده‌ست تو اگه بخوای یه تیر رو از ب*دن خودت بیرون بکشی راحت‌تره یا اگه بخوای از ب*دن کس دیگه‌ای بیرون بکشی؟
عفریت سرش رو پایین انداخت و آه سوزناکی کشید نمی‌خواستم باعث شم به‌خاطر حرفم عذاب وجدان بگیره
- خب ادامه‌ش رو بگو.
- اونو گرفتم و از اون‌جا بیرون اومدیم می‌خواستم لطفش رو جبران کنم اما نمی‌دونستم چجوری نمی‌تونستم به سرزمین پریان برش گردونم برای همین تصمیم گرفتم با خودم ببرمش سرزمین شیاطین.
- این‌جاها رو خودم دیدم تو با اون ازدواج کردی اما چرا؟
- تنها راهی که می‌تونستم اون رو تو سرزمین شیاطین نگه دارم و ازش محافظت کنم، ایجاد پیوند بود هرچند اون پیوند هم یه کار ممنوعه بود ولی چاره دیگه‌ای نداشتم.
- پس واقعاً اون بچه‌ی شماهاست؟
- درسته.
- اون یه اهریمنه یا یه پری؟
- خودم هم نمی‌دونم شاید نیمی از هردو اما فقط می‌دونم بی‌گناه‌تر و پاک از پریان و عجیب‌تر از شیاطین موجودیه که از ترکیب تاریکی و روشنایی به وجود اومده.
- حالا کجا می‌خوای ببریش؟
- به زمین یه سیاره کوچک در دور دست‌ها اون‌جا می‌تونه بدون هیچ تهدیدی زندگی کنه.
- سر پری باد چه بلایی اومد؟
- بقیه پریان وقتی فهمیدن اون رو به خ*یانت متهم کردن و با خودشون بردن و کشتنش.
- چی؟! پری باد رو کشتن؟
- درسته.
اگه سر پری باد همچین بلایی اوردن قطعا من رو به صد قسمت مساوی تقسیم می‌کنن و هر تیکه رو می‌سوزنن و خاکسترام رو توی هوا پخش می‌کنن... ناراحتی‌اش رو ازم پنهان کرد زبونم حسابی بند اومده بود
- دیگه رسیدیم حصار این‌جا ضعیف‌تر از بقیه جاهاس احتمالاً می‌تونین از این‌جا عبور کنید.
- ازت ممنونم پری شکوفه هرکمکی که خواستی روم حساب کن.
برای آخرین بار به کوچولو نگاه انداختم دلم برای اون صورت گرد و نگاه معصوم تنگ می‌شد.
- حتما.راستی اسمشو چی می‌خوای بذاری؟
_ نمی‌دونم شاید گذاشتم آدم.

#سلاله‌ی_جن_و_پری
#غزل_معظمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

aoi sora

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-10
نوشته‌ها
36
لایک‌ها
159
امتیازها
33
کیف پول من
637
Points
45
بالأخره جفت‌شون به سلامتی از حصار خارج شدند. بدنم خشک شده بود و دیگه نایی برام باقی نمونده بود! در حالی که تلوتلو می‌خوردم، به راهم ادامه می‌دادم. نمی‌تونستم اون‌جا بمونم، باید قبل از این‌که کسی ببینتم به خونه برگردم! صدای پای چندین نفر رو می‌شنیدیم؛ اما توجهی نکردم. باید تمام تمرکزم رو روی برگشتن بذارم، نباید وقت و انرژی دیگه‌ای مصرف کنم! سرم گیج می‌رفت و چشم‌هام تار می‌دید. ناگهان یک صدای آشنا به گوشم خورد:
- ریرا! خودتی؟
پاهام رو دیگه حس نکردم؛ انگار زمین زیر پام خالی شد و روی زمین افتادم.
- هی! چی شد؟ حالت خوبه؟
سریع به سمتم اومد، دستش رو دور شونه‌هام پیچید و تکیه گاهم شد تا بتونم بشینم. به چهرهٔ نگران «واران» خیره شدم. نفسی از سر آسودگی کشیدم؛ خداروشکر کسی که مچم رو گرفت واران هست؛ اون در اصل یک پری نگهبانه.

- ریرا زخمی شدی؟ چه اتفاقی واست افتاده؟ می‌تونی وایستی؟
در حالی که نفسم به زور بالا می اومد، گفتم:
- چیزی نیست! ف... فقط اومده بودم به شکوفه‌ها و گل‌ها سر بزنم.
- ای دختره کله‌شق! مگه ورود پریان درجه زیر چهار رو ممنوع نکرده بودند؟ هی شما! بیاین کمک کنین، یه پری اینجاست؛ باید برسونیمش پیش درمانگر!
چشم‌هام می‌سوخت و پوستم مورمور می‌شد. صداها رو گنگ و محو می‌شنیدم، در آخر همه چیز تاریک شد و دیگه چیزی ندیدم و نشنیدم.

کد:
بالأخره جفت‌شون به سلامتی از حصار خارج شدند. بدنم خشک شده بود و دیگه نایی برام باقی نمونده بود! در حالی که تلوتلو می‌خوردم، به راهم ادامه می‌دادم. نمی‌تونستم اون‌جا بمونم، باید قبل از این‌که کسی ببینتم به خونه برگردم! صدای پای چندین نفر رو می‌شنیدیم؛ اما توجهی نکردم. باید تمام تمرکزم رو روی برگشتن بذارم، نباید وقت و انرژی دیگه‌ای مصرف کنم! سرم گیج می‌رفت و چشم‌هام تار می‌دید. ناگهان یه صدای آشنا به گوشم خورد:

- ریرا! خودتی؟
پاهام رو دیگه حس نکردم؛ انگار زمین زیر پام خالی شد و روی زمین افتادم.
- هی! چی شد؟ حالت خوبه؟

سریع به سمتم اومد، دستش رو دور شونه‌هام پیچید و تکیه گاهم شد تا بتونم بشینم. به چهرهٔ نگران «واران» خیره شدم. نفسی از سر آسودگی کشیدم؛ خداروشکر کسی که مچم رو گرفت واران هست؛ اون در اصل یه پری نگهبانه.

- ریرا زخمی شدی؟ چه اتفاقی واست افتاده؟ می‌تونی وایستی؟
در حالی که نفسم به زور بالا می اومد، گفتم:
- چیزی نیست! ف... فقط اومده بودم به شکوفه‌ها و گل‌ها سر بزنم.
- ای دختره کله‌شق! مگه ورود پریان درجه زیر چهار رو ممنوع نکرده بودند؟ هی شما! بیاین کمک کنین، یه پری این‌جاست؛ باید برسونیمش پیش درمانگر!

چشم‌هام می‌سوخت و پوستم مورمور می‌شد. صداها رو گنگ و محو می‌شنیدم، در آخر همه چیز تاریک شد و دیگه چیزی ندیدم و نشنیدم.

#سلاله_جن_و_پری
#غزل_معظمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

aoi sora

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-10
نوشته‌ها
36
لایک‌ها
159
امتیازها
33
کیف پول من
637
Points
45
#قسمت۱۳

«سه هزار سال بعد»

باد سردی می‌وزید؛ بادی که ندای مرگ رو با خودش همراه داشت. دروازه هر دو سرزمین باز شد، ارتش صف‌آرایی خود رو شروع کرد؛ اما این‌بار لشکرکشی در برابر جنیان نبود، بلکه...
- پریان آماده حرکت!
-‌ جنیان به پیش!
جارچیان هر دو ارتش فریاد آماده باش سرمی‌دادن. ارتش شیاطین و پریان این بار دوشادوش یکدیگر ایستاده بودن تا در برابر دشمنی جدید ایستادگی کنن؛ دشمنی از سلاله جن و پری.

***

«سه هزار سال قبل»

بعد از اون شب شوم، رفته‌رفته حال من خوب شد و همه چیز به حالت عادی برگشت. حداقل من این‌طوری فکر می‌کردم. روزها به سرکار همیشگیم می‌رفتم و شب‌ها پیش ماری در ادارهٔ مهمانسرا کمکش می‌کردم. وضعیت جنگل پریان از همیشه بهتر بود و طبق آمار، بازدهی بالایی نسبت به سال‌های قبل داشت. واران با افزایش قدرت و مهارت‌هاش، تونسته بود ارتقای طبقه بگیره و باید از روستای ما می‌رفت و من دوباره احساس تنهایی می‌کردم. البته ماری هنوز کنارم بود؛ اما وجود شخصی مثل واران همیشه باعث دل‌گرمی بود. حتی ماری که نسبت به من خون‌گرم‌تر بود و دوستان بیشتری داشت، این تنهایی و جای خالی واران رو احساس می‌کرد.
بیست سال دیگر از عمرم می‌گذشت؛ من همه چیز دربارهٔ اون عفریت رو به فراموشی سپرده بودم و غرق در روزمرگی همیشه‌ام بودم؛ اما صبح یک روز، صفحهٔ زندگیم طوری دیگه ورق خورد و سرنوشتم زیر و رو شد. روزی که به تالار نهانی‌ها احضار شدم. تالاری ممنوعه که پریان کمی از آن اطلاعات داشتن درست مثل اسمش همه چیز درباره اون تالار نهان بود. اما فقط این رو می‌دونستم که فقط دو دسته می‌تونستن وارد اون‌جا بشن، یکی ماموران انتخاب شده و دیگری مجرمان محکوم به مرگ!
تا به خودم اومدم در مکانی تاریک روی زمین زانو زده بودم و هفت پری عظیم‌الشأن روبه‌رویم بر تخت‌های مجلل نشسته بودند؛ آن‌ها ریش‌سفیدان سرزمین بودند، کسانی که بیش‌تر از هر پری دیگه‌ای عمر کرده بودن و هر حرف‌شان اطاعت محض بود. نفر اول که زنی با گیسوانی بلند و سفید بود، با طمأنینه گفت:
- خودت رو معرفی کن!
فشار انرژی که از آن‌ها ساطع میشد، به حدی زیاد بود که نمی‌تونستم سرم رو بالا بگیرم و بهشون نگاه کنم! با تته‌پته جواب دادم:
- ر... ریرا هستم ا...اعلی‌حضرت! پری شکوفه، فرزند پری خاک و پری جنگل.
همان پری دوباره گفت:
- احتیاجی نیست از ما بترسی ریرا، آروم باش! خب بهم بگو توی کدوم طبقه هستی؟
- من قدرت کمی دارم؛ برای همین توی هیچ کدوم از طبقه‌بندی‌ها قرار نمی‌گیرم!
پری دوم کمی خودش رو به جلو خم کرد و گفت:
- چطور ممکنه فرزند یک پری اصیل هیچ قدرتی نداشته باشه؟
- اون هنوز خودش خبر نداره!
پری چهارم هم بالأخره ل*ب به سخن گشود

پری دوم: که این‌طور...
پری هفتم که جوان‌تر از بقیه به‌ نظر می‌اومد، از جا بلند شد، به سمت من اومد و دستش رو دراز کرد و گفت:
- بلند شو فرزندم!
پری سوم که از اول اخم‌هاش توی هم بود، با نارضایتی گفت:
- اون از نسل همون پری شومه؛ این‌جوری باهاش رفتار نکنید.
پری پنجم در تایید حرف پری سوم گفت:
- درسته! اون همین حالا هم به‌ خاطر کاری که کرده باید بمیره، وجود اون نحسه!

اصلا نمی‌دونستم داره چه اتفاقی میفته و دارن راجع به چی حرف می‌زنند! من نحسم؟ چرا، مگه چکار کردم؟ چه اتفاقی داره می‌افته؟ چرا یکی بهم نمیگه چه‌خبره؟

کد:
#قسمت۱۳



«سه هزار سال بعد»



باد سردی می‌وزید؛ بادی که ندای مرگ رو با خودش همراه داشت. دروازهٔ هر دو سرزمین باز شد، ارتش صف‌آرایی خود رو شروع کرد؛ اما این‌بار لشکرکشی در برابر جنیان نبود، بلکه...

- پریان آمادهٔ حرکت!
-‌ جنیان به پیش!
جارچیان هر دو ارتش فریاد آماده باش سرمی‌دادن. ارتش شیاطین و پریان این بار دوشادوش یکدیگر ایستاده بودن تا در برابر دشمنی جدید ایستادگی کنن؛ دشمنی از سلاله جن و پری.


                                ***


«سه هزار سال قبل»

بعد از اون شب شوم، رفته‌رفته حال من خوب شد و همه چیز به حالت عادی برگشت. حداقل من این‌طوری فکر می‌کردم. روزها به سرکار همیشگیم می‌رفتم و شب‌ها پیش ماری در ادارهٔ مهمانسرا کمکش می‌کردم. وضعیت جنگل پریان از همیشه بهتر بود و طبق آمار، بازدهی بالایی نسبت به سال‌های قبل داشت. واران با افزایش قدرت و مهارت‌هاش، تونسته بود ارتقای طبقه بگیره و باید از روستای ما می‌رفت و من دوباره احساس تنهایی می‌کردم. البته ماری هنوز کنارم بود؛ اما وجود شخصی مثل واران همیشه باعث دل‌گرمی بود. حتی ماری که نسبت به من خون‌گرم‌تر بود و دوستان بیشتری داشت، این تنهایی  و جای خالی واران رو احساس می‌کرد.

بیست سال دیگر  از عمرم می‌گذشت؛ من همه چیز دربارهٔ اون عفریت رو به فراموشی سپرده بودم و غرق در روزمرگی همیشه‌ام بودم؛ اما صبح یک روز، صفحهٔ زندگیم طوری دیگه ورق خورد و سرنوشتم زیر و رو شد. روزی که به تالار نهانی‌ها احضار شدم. تالاری ممنوعه که پریان کمی از آن اطلاعات داشتن درست مثل اسمش همه چیز درباره اون تالار نهان بود. اما فقط این رو می‌دونستم که فقط دو دسته می‌تونستن وارد اونجا بشن، یکی ماموران انتخاب شده و دیگری مجرمان محکوم به مرگ!
تا به خودم اومدم در مکانی تاریک روی زمین زانو زده بودم و هفت پری عظیم‌الشأن روبه‌رویم بر تخت‌های مجلل نشسته بودند؛ آن‌ها ریش‌سفیدان سرزمین بودند، کسانی که بیش‌تر از هر پری دیگه‌ای عمر کرده بودن و هر حرف‌شان اطاعت محض بود. نفر اول که زنی با گیسوانی بلند و سفید بود، با طمأنینه گفت:

- خودت رو معرفی کن!
فشار انرژی که از آن‌ها ساطع میشد، به حدی زیاد بود که نمی‌تونستم سرم رو بالا بگیرم و بهشون نگاه کنم! با تته‌پته جواب دادم:
- ر... ریرا هستم ا...اعلی‌حضرت! پری شکوفه، فرزند پری خاک و پری جنگل...
همان پری دوباره گفت:
- احتیاجی نیست از ما بترسی ریرا، آروم باش! خب بهم بگو توی کدوم طبقه هستی؟
- من قدرت کمی دارم؛ برای همین توی هیچ کدوم از طبقه‌بندی‌ها قرار نمی‌گیرم!
پری دوم کمی خودش رو به جلو خم کرد و گفت:
- چطور ممکنه فرزند یک پری اصیل هیچ قدرتی نداشته باشه؟
 - اون هنوز خودش خبر نداره!
پری چهارم هم بالأخره ل*ب به سخن گشود

پری دوم: که این‌طور...
پری هفتم که جوان‌تر از بقیه به‌ نظر می‌اومد، از جا بلند شد، به سمت من اومد و دستش رو دراز کرد و گفت:
 بلند شو فرزندم!

پری سوم که از اول اخم‌هاش توی هم بود، با نارضایتی گفت:
- اون از نسل همون پری شومه؛ این‌جوری باهاش رفتار نکنید.
پری پنجم در تایید حرف پری سوم گفت:
- درسته! اون همین حالا هم به‌ خاطر کاری که کرده باید بمیره، وجود اون نحسه!
اصلا نمی‌دونستم داره چه اتفاقی میفته و دارن راجع به چی حرف می‌زنند! من نحسم؟ چرا، مگه چکار کردم؟ چه اتفاقی داره می‌افته؟ چرا یکی بهم نمیگه چه‌خبره؟

#سلاله‌ی_جن_و_پری
#غزل_معظمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

aoi sora

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-10
نوشته‌ها
36
لایک‌ها
159
امتیازها
33
کیف پول من
637
Points
45
#قسمت۱۴

اون روز من در تالار نهانی‌ها با هویت واقعی خودم روبه‌رو شدم؛ هویتی که مادرم همیشه سعی در مخفی کردنش داشت و من بی‌خبر بودم. از بدو تولدم فکر می‌کردم که یک پری شکوفه ساده هستم؛ اما اون روز فهمیدم من یک پری ذهن هستم! تناسخ قدرته یکی از پریان به اسم راوِنا که میلیون‌ها سال پیش زندگی می‌کرد‌؛ اون اولین و آخرین پری در تاریخ پریان بود که قصد شورش و بر هم زدن قوانین دو سرزمین رو داشت.

زمانی که راوِنا بچه بود، همه اون رو به خاطر قدرت بی‌فایده‌اش مسخره می‌کردند؛ چون در سرزمین هیچ کاربردی نداشت. قدرت راوِنا تسخیر ذهن بود؛ وقتی اون ذهن کسی رو تسخیر می‌کرد، می‌تونست خاطرات جدید و هویت جدیدی به او بدهد؛ حتی می‌تونست کسی رو مرید و غلام خودش کنه و هر حرف و کاری که بگوید مجبور به انجامش بود! پدر و مادر راوِنا در جنگ با شیاطین کشته شده بودند و به همین دلیل از جنگیدن و جنگ بیزار بود. زمان می‌گذشت و اون بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. راوِنا در تمام عمرش دنبال راهی برای آتش‌بس بین پریان و شیاطین بود تا جلوی این کشت و کشتار بی فایده رو بگیره و در آخر تصمیم می‌گیره تا از قدرتش استفاده کنه و ذهن تمام پریان و جنیان رو تسخیر کنه و به اون‌ها فرمان صلح بده؛ اما از اون‌جایی که اون یه پری اصیل نبود، قدرت کافی برای انجام این کار رو نداشت. او پونصد سال از عمرش را صرف تمرینات سخت برای افزایش قدرتش کرده بود؛ اما باز هم برای کنترل تمام پریان و جنیان کافی نبود و طی این سال‌ها فقط تعداد کشته‌ها و تلفات جنگ بود که روز به روز زیادتر می‌شد.

در نهایت راوِنا تصمیم به انجام کاری شوم گرفت. او حاضر بود برای رسیدن به صلح از هر مانعی عبور کند! تنها راهی که برایش مانده بود، دزدیدن قدرت بود. راوِنا شروع کرد به تصاحب قدرت پریان اصیل؛ یکی پس از دیگری ذهن‌هاشون رو تسخیر می‌کرد و کاری می‌کرد تا خود اون‌ها تمام قدرت‌شون تا آخرین ذره موجود رو به اون بدهند و آن‌ها پس از تخیله قدرت‌شون از بین می‌رفتن. قدرت هر پری مثل خون در بدنش جریان داره و بیرون کشیدن اون باعث مرگ میشه. راوِنا قدرت بیش از پنجاه پری اصیل رو تصاحب کرد و بالأخره تونست به حد اون قدرتی که می‌خواست برسه؛ اما عطشی که در او ایجاد شده بود، متوقف نشد و به کارش ادامه داد، تا جایی که در یک سال دویست پری اصیل به دست او کشته شدند.

کد:
اون روز من در تالار نهانی‌ها با هویت واقعی خودم روبه‌رو شدم؛ هویتی که مادرم همیشه سعی در مخفی کردنش داشت و من بی‌خبر بودم. از بدو تولدم فکر می‌کردم که یک پری شکوفه ساده هستم؛ اما اون روز فهمیدم من یک پری ذهن هستم! تناسخ قدرته یکی از پریان به اسم راوِنا که میلیون‌ها سال پیش زندگی می‌کرد‌؛ اون اولین و آخرین پری در تاریخ پریان بود که قصد شورش و بر هم زدن قوانین دو سرزمین رو داشت.

زمانی که راوِنا بچه بود، همه اون رو به خاطر قدرت بی‌فایده‌اش مسخره می‌کردند؛ چون در سرزمین هیچ کاربردی نداشت. قدرت راوِنا تسخیر ذهن بود؛ وقتی اون ذهن کسی رو تسخیر می‌کرد، می‌تونست خاطرات جدید و هویت جدیدی به او بدهد؛ حتی می‌تونست کسی رو مرید و غلام خودش کنه و هر حرف و کاری که بگوید مجبور به انجامش بود! پدر و مادر راوِنا در جنگ با شیاطین کشته شده بودند و به همین دلیل از جنگیدن و جنگ بیزار بود. زمان می‌گذشت و اون بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. راوِنا در تمام عمرش دنبال راهی برای آتش‌بس بین پریان و شیاطین بود تا جلوی این کشت و کشتار بی فایده رو بگیره و در آخر تصمیم می‌گیره تا از قدرتش استفاده کنه و ذهن تمام پریان و جنیان رو تسخیر کنه و به اون‌ها فرمان صلح بده؛ اما از اون‌جایی که اون یه پری اصیل نبود، قدرت کافی برای انجام این کار رو نداشت. او پونصد سال از عمرش را صرف تمرینات سخت برای افزایش قدرتش کرده بود؛ اما باز هم برای کنترل تمام پریان و جنیان کافی نبود و طی این سال‌ها فقط تعداد کشته‌ها و تلفات جنگ بود که روز به روز زیادتر می‌شد.

در نهایت راوِنا تصمیم به انجام کاری شوم گرفت. او حاضر بود برای رسیدن به صلح از هر مانعی عبور کند! تنها راهی که برایش مانده بود، دزدیدن قدرت بود. راوِنا شروع کرد به تصاحب قدرت پریان اصیل؛ یکی پس از دیگری ذهن‌هاشون رو تسخیر می‌کرد و کاری می‌کرد تا خود اون‌ها تمام قدرت‌شون تا آخرین ذره موجود رو به اون بدهند و آن‌ها پس از تخیله قدرت‌شون از بین می‌رفتن. قدرت هر پری مثل خون در بدنش جریان داره و بیرون کشیدن اون باعث مرگ میشه. راوِنا قدرت بیش از پنجاه پری اصیل رو تصاحب کرد و بالأخره تونست به حد اون قدرتی که می‌خواست برسه؛ اما عطشی که در او ایجاد شده بود، متوقف نشد و به کارش ادامه داد، تا جایی که در یک سال دویست پری اصیل به دست او کشته شدند.

#سلاله‌ی_جن_و_پری
#انجمن_تک_رمان
#غزل_معظمی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

aoi sora

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-10
نوشته‌ها
36
لایک‌ها
159
امتیازها
33
کیف پول من
637
Points
45
#قسمت۱۵

کسی که در کودکی همیشه به خاطر قدرتش مسخره می‌شد، حالا حتی از به ز*ب*ون آوردن اسمش هم وحشت داشتند! بعد از گذشت مدتی راوِنا تصمیم می‌گیره تا بالأخره هدف دیرینه‌اش یعنی صلح رو نهایی کنه.
راوِنا که مدت‌ها فراری بود و خودش رو از همه مخفی کرده بود، بالأخره یک روز خودش رو در میدان نبرد نشان داد؛ اما هیچکس توجهی به او نداشت. او با صدای ظریف و دلفریب زنانه‌اش شروع به زمزمه ملودی آرامش بخش کرد؛ تک‌تک افراد حاضر در میدان نبرد، یکی پس از دیگری ملودی رو می‌شنیدند و از حرکت می‌ایستادند. چندی نگذشت که فضای پر هياهوی میدان نبرد غرق در سکوت و آرامش شد. ملودی‌ای که راوِنا زمزمه می‌کرد، گوش به گوش انتقال می‌یافت و به همراهش افکار و دستورات راوِنا به ذهن‌هایشان القا می‌شد. ملودی از میدان نبرد گذشت و به دو سرزمین شیاطین و پریان رسید؛ همه مسخ آن آهنگ شده بودند! دیگر هیچ کینه و نفرتی نبود و همه در سر رویای دوستی و شادی می‌پروراندند. راوِنا بعد از مدت‌ها، لبخندی شیرین روی ل*ب‌هایش نشست؛ او بالأخره توانسته بود به جنگ خاتمه دهد و ریشه کینه و نفرت بین جن و پری رو از بین ببرد.
ناگهان ملودی به گوش‌های پادشاه شیاطین هم می‌رسد؛ اما جادوی تسخیر ذهن راوِنا روی او اثر نداشت و راوِنا این رو نمی‌دانست. از طرفی هم تسخیر ذهن میلیاردها جن و پری، بیشتر از آن چیزی که فکرش رو می‌کرد از اون نیرو گرفته بود و توانایی مقابله با لوسیفر رو نداشت و از ناچاری در گوشه‌ای از جهان پناه گرفت تا ساعات آخر عمرش را سپری کند. لوسیفر خیلی سریع متوجه شرایط شد، فکر کرد که حُقهٔ دشمن است تا لشکر شیاطین رو از پا در بیارند. بلافاصله از تمام قدرتش استفاده کرد و وِردی خواند تا ذهن تمام شياطين رو از جادوی تسخیر آزاد کند و شیاطین به حالت عادی خود برگشتند و دوباره به پریان حمله کردند؛ اما پریان که دستور صلح و دوستی گرفته بودند، هیچ‌کدام از جایشان تکان نخورند تا حمله کنند یا از خودشان دفاع کنند. شیاطین هم با بی‌رحمی کامل تمامی پریان را قتل عام کردند؛ بعد از آن عفریت‌ها دستور حمله به سرزمین پریان رو دادند و دریایی از خون در سرزمین پریان جاری شد.

کد:
کسی که در کودکی همیشه به خاطر قدرتش مسخره می‌شد، حالا حتی از به ز*ب*ون آوردن اسمش هم وحشت داشتند! بعد از گذشت مدتی راوِنا تصمیم می‌گیره تا بالأخره هدف دیرینه‌اش یعنی صلح رو نهایی کنه.
راوِنا که مدت‌ها فراری بود و خودش رو از همه مخفی کرده بود، بالأخره یک روز خودش رو در میدان نبرد نشان داد؛ اما هیچکس توجهی به او نداشت. او با صدای ظریف و دلفریب زنانه‌اش شروع به زمزمه ملودی آرامش بخش کرد؛ تک‌تک افراد حاضر در میدان نبرد، یکی پس از دیگری ملودی رو می‌شنیدند و از حرکت می‌ایستادند. چندی نگذشت که فضای پر هياهوی میدان نبرد غرق در سکوت و آرامش شد. ملودی‌ای که راوِنا زمزمه می‌کرد، گوش به گوش انتقال می‌یافت و به همراهش افکار و دستورات راوِنا به ذهن‌هایشان القا می‌شد. ملودی از میدان نبرد گذشت و به دو سرزمین شیاطین و پریان رسید؛ همه مسخ آن آهنگ شده بودند! دیگر هیچ کینه و نفرتی نبود و همه در سر رویای دوستی و شادی می‌پروراندند. راوِنا بعد از مدت‌ها، لبخندی شیرین روی ل*ب‌هایش نشست؛ او بالأخره توانسته بود به جنگ خاتمه دهد و ریشهٔ کینه و نفرت بین جن و پری رو از بین ببرد.

ناگهان ملودی به گوش‌های پادشاه شیاطین هم می‌رسد؛ اما جادوی تسخیر ذهن راوِنا روی او اثر نداشت و راوِنا این رو نمی‌دانست. از طرفی هم تسخیر ذهن میلیاردها جن و پری، بیشتر از آن چیزی که فکرش رو می‌کرد از اون نیرو گرفته بود و توانایی مقابله با لوسیفر رو نداشت و از ناچاری در گوشه‌ای از جهان پناه گرفت تا ساعات آخر عمرش را سپری کند. لوسیفر خیلی سریع متوجه شرایط شد، فکر کرد که حُقهٔ دشمن است تا لشکر شیاطین رو از پا در بیارند. بلافاصله از تمام قدرتش استفاده کرد و وِردی خواند تا ذهن تمام شياطين رو از جادوی تسخیر آزاد کند و شیاطین به حالت عادی خود برگشتند و دوباره به پریان حمله کردند؛ اما پریان که دستور صلح و دوستی گرفته بودند، هیچ‌کدام از جایشان تکان نخورند تا حمله کنند یا از خودشان دفاع کنند. شیاطین هم با بی‌رحمی کامل تمامی پریان را قتل عام کردند؛ بعد از آن عفریت‌ها دستور حمله به سرزمین پریان رو دادند و دریایی از خون در سرزمین پریان جاری شد.

#سلاله‌ی_جن_و_پری
#غزل_معظمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

aoi sora

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-10
نوشته‌ها
36
لایک‌ها
159
امتیازها
33
کیف پول من
637
Points
45
#قسمت۱۶

شاه پریان تنها راه برای نجات سرزمین و پریان را فدا کردن خودش دید. او با فدا کردن جان و قدرتش، حصاری قدرتمند دور تا دور سرزمین پریان کشید که از ورود هر گونه از شیاطین جلوگیری می‌کرد. بعد از به وجود اومدن حصار، تمام شیاطینی که از قبل وارد شده بودند هم تبدیل به خاکستر شدند. راوِنا که قصدش فقط ایجاد صلح و جلوگیری از مرگ پریان بود، باعث شد در آن روز نسل پریان تا مرز انقراض پیش بره. گاهی وقت‌ها جنگیدن برای صلح، خودش شروع جنگی جدیده!
و من تنها پری‌ای بودم که بعد از میلیون‌ها سال، دوباره با همون قدرت شوم متولد شد؛ فقط با این تفاوت که برخلاف راوِنا، من خون یک پری اصیل رو داشتم. طبقه‌بندی پریان علاوه بر نشون دادن سطح قدرتشون، در اصل نشان دهندهٔ سطح پیشرفت‌شون هم هست‌؛ برای مثال یه پری طبقه شش یا هفت، هیچ‌وقت نمی‌تونه به سطح یه پری طبقه پنج یا چهار برسه؛ اما یه پری طبقه سه می‌تونه تا طبقه دو یا یک هم برسه! ولی با همه این‌ها، هیچ‌کس من رو به‌ خاطر کار راوِنا یا داشتن قدرت تسخیر ذهن، سرزنش نمی‌کرد؛ چون این چیزی نبود که انتخاب یا خواسته خود من باشه. در اصل من ناخواسته کاری کرده بودم که ممکن بود دوباره فاجعه‌ای برای تمام پریان به بار بیاره. من باعث بیداری هیولایی شدم که می‌تونست نظم جهان خلقت رو بر هم بزنه؛ هیولایی که در بین زنجیره موجودات عالم جایی نداشت. موجودی که زاده نور و تاریکی بود.

***

جنیان در جلوی پریان صف‌آرایی کرده بودند و نقش سپر را ایفا می‌کردند. من هم روی تخت مخصوص خودم نشسته بودم و فرماندهی ارتش رو به عهده داشتم. همگی گوش به زنگ بودیم تا ردی از آن موجودات ببینیم و بالأخره سر و کله‌شان پیدا شد!

کد:
شاه پریان تنها راه برای نجات سرزمین و پریان را فدا کردن خودش دید. او با فدا کردن جان و قدرتش، حصاری قدرتمند دور تا دور سرزمین پریان کشید که از ورود هر گونه از شیاطین جلوگیری می‌کرد. بعد از به وجود اومدن حصار، تمام شیاطینی که از قبل وارد شده بودند هم تبدیل به خاکستر شدند. راوِنا که قصدش فقط ایجاد صلح و جلوگیری از مرگ پریان بود، باعث شد در آن روز نسل پریان تا مرز انقراض پیش بره. گاهی وقت‌ها جنگیدن برای صلح، خودش شروع جنگی جدیده!

و من تنها پری‌ای بودم که بعد از میلیون‌ها سال، دوباره با همون قدرت شوم متولد شد؛ فقط با این تفاوت که برخلاف راوِنا، من خون یک پری اصیل رو داشتم. طبقه‌بندی پریان علاوه بر نشون دادن سطح قدرتشون، در اصل نشان دهنده سطح پیشرفت‌شون هم هست‌؛ برای مثال یه پری طبقه شش یا هفت، هیچ‌وقت نمی‌تونه به سطح یه پری طبقه پنج یا چهار برسه؛ اما یه پری طبقه سه می‌تونه تا طبقه دو یا یک هم برسه! ولی با همه این‌ها، هیچ‌کس من رو به‌ خاطر کار راوِنا یا داشتن قدرت تسخیر ذهن، سرزنش نمی‌کرد؛ چون این چیزی نبود که انتخاب یا خواسته خود من باشه. در اصل من ناخواسته کاری کرده بودم که ممکن بود دوباره فاجعه‌ای برای تمام پریان به بار بیاره. من باعث بیداری هیولایی شدم که می‌تونست نظم جهان خلقت رو بر هم بزنه؛ هیولایی که در بین زنجیرهٔ موجودات عالم جایی نداشت. موجودی که زاده نور و تاریکی بود.

***

جنیان در جلوی پریان صف‌آرایی کرده بودند و نقش سپر را ایفا می‌کردند. من هم روی تخت مخصوص خودم نشسته بودم و فرماندهی ارتش رو به عهده داشتم. همگی گوش به زنگ بودیم تا ردی از آن موجودات ببینیم و بالأخره سر و کله‌شان پیدا شد!

#سلاله‌ی_جن_و_پری
#غزل_معظمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

aoi sora

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-10
نوشته‌ها
36
لایک‌ها
159
امتیازها
33
کیف پول من
637
Points
45
#قسمت۱۷

هزاران یا شاید هم میلیون‌ها نفر از اون موجودات خون‌خوار، روبه‌رویمان قرار گرفتند و جلوتر از همشون مردی به زیبایی پریان خودنمایی می‌کرد؛ ‌اون خودش بود، حتی اگه میلیون‌ها سال هم می‌گذشت، هیچ‌وقت اون چشم‌های گرد اسکارلت رنگ رو از خاطر نمی‌بردم! سه هزار سال از آن شب می‌گذرد؛ حتی خودم هم اون موقع نمی‌دونستم چه اتفاقی افتاده.
با ازدواج یک پری و یک عفریت، موجودی به دنیا اومد که نه جن بود و نه انس و نه اِلف... اون فرزندی نفرین شده بود که در دنیای هیچ‌کدام از ما جایی نداشت. اون محکوم به مرگ بود؛ اما من باعث شدم اون زندگی دوباره‌ای بگیره.
اون شب وقتی که زخمی شده بودم، چند قطرهٔ خونم وارد ب*دن اون شد و باعث شد به زندگی برگرده. هاخان گفته بود که اون‌ مرده به دنیا اومده بود؛ اما نفس می‌کشید! با این‌که قلبی نداشت و خونی در رگ‌هایش جاری نبود، ولی بعد از اون اتفاق، خون در رگ‌هاش به جوشش دراومد، قلبش شروع به تپیدن کرد و قدرت من در بدنش جریان پیدا کرد، قدرت تسخیر ذهن! اگه شیاطین خون یه پری رو بخورند، می‌تونند از قدرت اون پری استفاده کنند، اما این‌کار یه امر ممنوعه است؛ چون اگه اون‌ها همچین کاری بکنند، منجر به مرگ‌شون میشه، از درون می‌سوزند و تبدیل به خاکستر میشن. اما اون با خوردن خون من، خاکستر نشد؛ چون نیمی از اون هنوز یه پری بود.

«آدم» با قدم‌هایی محکم، استوار و هیبتی مانند یه عفریت جلو اومد. دست‌هاش رو از هم گشود و با خنده‌ای هیستریک گفت:
- مهمونی خوش‌آمد گوییه دیگه! درسته؟

کد:
هزاران یا شاید هم میلیون‌ها نفر از اون موجودات خون‌خوار، روبه‌رویمان قرار گرفتند و جلوتر از همشون مردی به زیبایی پریان خودنمایی می‌کرد؛ ‌اون خودش بود، حتی اگه میلیون‌ها سال هم می‌گذشت، هیچ‌وقت اون چشم‌های گرد اسکارلت رنگ رو از خاطر نمی‌بردم! سه هزار سال از آن شب می‌گذرد؛ حتی خودم هم اون موقع نمی‌دونستم چه اتفاقی افتاده. با ازدواج یک پری و یک عفریت، موجودی به دنیا اومد که نه جن بود و نه انس و نه اِلف... اون فرزندی نفرین شده بود که در دنیای هیچ‌کدام از ما جایی نداشت. اون محکوم به مرگ بود؛ اما من باعث شدم اون زندگی دوباره‌ای بگیره.

اون شب وقتی که زخمی شده بودم، چند قطرهٔ خونم وارد ب*دن اون شد و باعث شد به زندگی برگرده. هاخان گفته بود که اون‌ مرده به دنیا اومده بود؛ اما نفس می‌کشید! با این‌که قلبی نداشت و خونی در رگ‌هایش جاری نبود، ولی بعد از اون اتفاق، خون در رگ‌هاش به جوشش دراومد، قلبش شروع به تپیدن کرد و قدرت من در بدنش جریان پیدا کرد، قدرت تسخیر ذهن! اگه شیاطین خون یه پری رو بخورند، می‌تونند از قدرت اون پری استفاده کنند، اما این‌کار یه امر ممنوعه است؛ چون اگه اون‌ها همچین کاری بکنند، منجر به مرگ‌شون میشه، از درون می‌سوزند و تبدیل به خاکستر میشن. اما اون با خوردن خون من، خاکستر نشد؛ چون نیمی از اون هنوز یه پری بود.

«آدم» با قدم‌هایی محکم، استوار و هیبتی مانند یه عفریت جلو اومد. دست‌هاش رو از هم گشود و با خنده‌ای هیستریک گفت:

- مهمونی خوش‌آمد گوییه دیگه! درسته؟

#سلاله‌ی_جن_و_پری
#غزل_معظمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

aoi sora

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-10
نوشته‌ها
36
لایک‌ها
159
امتیازها
33
کیف پول من
637
Points
45
#قسمت۱۸

هاخان بال‌هاش رو باز کرد و در کسری از ثانیه، خودش رو مقابل آدم رسوند و اجازه پیش‌روی به او نداد. تیرانداز‌ها و کابران آتش، در حالت آماده باش قرار گرفتند. آدم سعی کرد با استفاده از سرعت بال‌هاش، هاخان رو دور بزنه؛ اما سرعت حرکت هاخان هم با او برابری می‌کرد. هاخان با دست گلوش رو گرفت، فشار داد و اون رو از روی زمین بلند کرد و مقابل خودش آورد. ارتش خون‌خوارها با دیدن این صح*نه خواستند حرکت کنند و حملهٔ خودشون رو آغاز کنند؛ اما آدم هر دو دستش رو به نشانه تسلیم بالا آورد و با علامتی به افرادش گفت که عقب بایستند. آدم دوباره لبخندی زد و گفت:
- راستش ما خون‌آشام‌ها موجودات خونسردی هستیم، علاقه‌ای به جنگ و دعوا نداریم؛ پس چرا مشکل‌مون رو با گفتگو حل نکنیم؟

هاخان با ابهت همیشگی‌اش غرید:

- خون‌آشام؟

- آره خب! این اسم رو اون انسان‌ها بهمون دادند.

هاخان: هه! شماها موجودات نفرین شده‌اید که نظم خلقت رو برهم زدید! همهٔ شما محکوم به مرگ‌ هستید!

آدم بالأخره خودش رو از حلقهٔ تنگ دستان هاخان بیرون کشید، بلند خندید و گفت:

- خلقت؟ نظم؟ نخندونم پدر! تو به خاطر عیش و نوشت رفتی و با یه پری ازدواج کردی؛ حالا من شدم نفرین شده؟ اگه کسی بی‌نظمی کرده باشه اون شماهایید!

کمی از خشم هاخان فروکش کرد؛ انگار که اون حقیقتی رو یادش آورده بود که همیشه از اون شرمنده و پشیمان بود.

- تو هیچی از گذشته نمی‌دونی؛ ما چاره‌ای نداشتیم!

- هه! چاره؟ عجب! یه جوری میگی انگار من چاره داشتم! من قبلناً هم به این‌جا اومده بودم؛ اما نمی‌تونستم کنار شیاطین دووم بیارم، چون خون یه پری رو داشتم! و همچنین نمی‌تونستم به سرزمین پریان برم؛ چون نیمی از من شیطان بود. من از خون یک پری تغذیه شدم و هيچ‌وقت اون طعم و مزهٔ بهشتی از ذهنم نرفت! عطشی از خون در من ایجاد شد که قادر به کنترلش نبودم، از خود بی‌خود می‌شدم و غریزه‌ام من رو به سمت خون می‌کشید. خون انسان‌ها فقط برای مدت کوتاهی عطشم رو رفع می‌کرد و دوباره مجبور بودم بهشون حمله‌ور بشم. این بلا رو شماها سر من آوردید! چندین بار سعی کردم خودم رو از بین ببرم؛ چون عذاب وجدان کسانی که کشته بودم روی قلبم سنگینی می‌کرد! انسان‌هایی که دوستم داشتند و از صمیم قلب به من محبت می‌کردند، قربانی عطشم به خون شدند و این بار سنگین، روح و روانم‌ رو نابود می‌کرد! اما هیچ راهی برای مردن نبود! زندگی در کنار انسان‌ها دردناک‌ترین چیزی بود که تجربه کردم! من هیچ‌جایی در دنیای جن و انس و اِلف ندارم؛ اما جایی هست که برای ما ساخته شده!

کد:
هاخان بال‌هاش رو باز کرد و در کسری از ثانیه، خودش رو مقابل آدم رسوند و اجازه پیش‌روی به او نداد. تیرانداز‌ها و کابران آتش، در حالت آماده باش قرار گرفتند. آدم سعی کرد با استفاده از سرعت بال‌هاش، هاخان رو دور بزنه؛ اما سرعت حرکت هاخان هم با او برابری می‌کرد. هاخان با دست گلوش رو گرفت، فشار داد و اون رو از روی زمین بلند کرد و مقابل خودش آورد. ارتش خون‌خوارها با دیدن این صح*نه خواستند حرکت کنند و حملهٔ خودشون رو آغاز کنند؛ اما آدم هر دو دستش رو به نشانهٔ تسلیم بالا آورد و با علامتی به افرادش گفت که عقب بایستند. آدم دوباره لبخندی زد و گفت:
- راستش ما خون‌آشام‌ها موجودات خونسردی هستیم، علاقه‌ای به جنگ و دعوا نداریم؛ پس چرا مشکل‌مون رو با گفتگو حل نکنیم؟

هاخان با ابهت همیشگی‌اش غرید:

- خون‌آشام؟

- آره خب! این اسم رو اون انسان‌ها بهمون دادند.

هاخان: هه! شماها موجودات نفرین شده‌اید که نظم خلقت رو برهم زدید! همهٔ شما محکوم به مرگ‌ هستید!

آدم بالأخره خودش رو از حلقهٔ تنگ دستان هاخان بیرون کشید، بلند خندید و گفت:

- خلقت؟ نظم؟ نخندونم پدر! تو به خاطر عیش و نوشت رفتی و با یه پری ازدواج کردی؛ حالا من شدم نفرین شده؟ اگه کسی بی‌نظمی کرده باشه اون شماهایید!

کمی از خشم هاخان فروکش کرد؛ انگار که اون حقیقتی رو یادش آورده بود که همیشه از اون شرمنده و پشیمان بود.

- تو هیچی از گذشته نمی‌دونی؛ ما چاره‌ای نداشتیم!

- هه! چاره؟ عجب! یه جوری میگی انگار من چاره داشتم! من قبلناً هم به این‌جا اومده بودم؛ اما نمی‌تونستم کنار شیاطین دووم بیارم، چون خون یه پری رو داشتم! و همچنین نمی‌تونستم به سرزمین پریان برم؛ چون نیمی از من شیطان بود. من از خون یک پری تغذیه شدم و هيچ‌وقت اون طعم و مزهٔ بهشتی از ذهنم نرفت! عطشی از خون در من ایجاد شد که قادر به کنترلش نبودم، از خود بی‌خود می‌شدم و غریزه‌ام من رو به سمت خون می‌کشید. خون انسان‌ها فقط برای مدت کوتاهی عطشم رو رفع می‌کرد و دوباره مجبور بودم بهشون حمله‌ور بشم. این بلا رو شماها سر من آوردید! چندین بار سعی کردم خودم رو از بین ببرم؛ چون عذاب وجدان کسانی که کشته بودم روی قلبم سنگینی می‌کرد! انسان‌هایی که دوستم داشتند و از صمیم قلب به من محبت می‌کردند، قربانی عطشم به خون شدند و این بار سنگین، روح و روانم‌ رو نابود می‌کرد! اما هیچ راهی برای مردن نبود! زندگی در کنار انسان‌ها دردناک‌ترین چیزی بود که تجربه کردم! من هیچ‌جایی در دنیای جن و انس و اِلف ندارم؛ اما جایی هست که برای ما ساخته شده

#سلاله‌ی_جن_و_پری
#غزل_معظمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا