• مصاحبه اختصاصی رمان کاراکال میگل سانچز کلیک کنید

فعال رمان غوغای سرنوشت | عسل کورکور کاربرانجمن تک رمان

ساعت تک رمان

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,906
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,801
Points
505
پارت_۶۹

[تسکین]
اشک‌هام رو پاک کردم و شیر آب رو بستم و لباس‌هام رو پوشیدم نگاهی از توی آینه به خودم انداختم چقدر من بیچاره‌ام، چقدر بدبختم که این‌جوری دارم خار میشم جلوی این و اون.
از حموم خارج شدم خداروشکر هنوز نیومده بود کاش نیاد اصلا.
روی صندلی نشستم و سعی کردم بدون فکر و با حوصله موهام رو خشک کنم که تونستم وقتی می‌خواستم به چیزی فکر نکنم حموم می‌کردم.
اونم با سرگیجه افتضاح من البته که الان بیشتر این حموم برام عذاب داشت تا آرامش گلوم می‌سوخت و دوباره بسته بودمش یه دیوونه بودم که با این‌که زخمی‌ام رفته‌ام حموم؟!
موهام رو با بدبختی خشک کردم و بعد شونه کردم و شل بستمشون چون خیلی بهم فشار می‌اومد اگه محکم می‌بستم.
بلند شدم برم شالم رو از کمد بردارم که همین که برگشتم ماهان رو دیدم که تکیه به در خیره بود بهم.
بیخیال سمت کمدم رفتم و شالی برداشتم و روی سرم انداختم و به سمت تخت رفتم و یه گوشه روش نشستم.
گوشیم رو از روی عسلی برداشتم و تکیه دادم به تاج تخت پاهام رو درآ کردم و پتو رو روز خودم کشیدم و با گوشیم مشغول شدم.
اون هم اومد روی تخت دراز کشید و بیخیال بهش مشغول فیلم دیدن شدم و دقیقا همون‌جایی بود که فرهاد ( در فیلم ترکی عشق سیاه و سفید) می‌خواست آسلی رو ب*و*س کنه که ماهان تکونی خورد و سریع نگاهش کردم که دیدم یه سقف خیره‌اس.
منم مشغول ادامه فیلم شدم که البته یه پفک هم ظاهر کردم و دیگه چی بهتر از این؟! البته سنگینی نگاهی رو هم حس می‌کردم.
به ساعت گوشیم نگاهی کردم ساعت ۶ عصر بود گوشی رو شارژ زدم و ماهان که خواب بود بالش رو برداشتم و روی کاناپه گذاشتم و پتوی مسافرتی هم درآوردم و دراز کشیدم و چسم‌هام رو بستم و سعی کردم، بخوابم که کم‌کم چشم‌هام گرم شد.
***
با تکون‌های یکی بیدار شدم چشم باز کردم و ماهان رو بالای سرم دیدم خودم رو بالا کشیدم.
- بله؟
صدام کمی گرفته بود اما در این‌که سردی لحنم رو هم متوجه بشه شکی نبود.
با مکث گفت:
- بقیه منتظر توئن بیا شام بخور.
- باشه.
خسته بودم هنوز و تازه ساعت هشت و نیم بود و این‌جا زود شب می‌شد بلند شدم، پتو رو تا کردم و همون‌جا گذاشتم.
به سرویس رفتم آبی به دست و صورتم زدم و با حوله‌ی صورتی رنگ دست و صورتم رو خشک کردم.
وقتی رفتم حموم چسب زیر گلوم رو درآورده بودم و یکی دیگه زدم در یه کمد کوچیک که به دیوار چسبیده بود و یه آینه داشت رو باز کردم.
مشغول پانسمان زخمم شد خیلی سخت بود و اشکم در اومده بود و سرم رو هی بالا می‌گرفتم و پلکم هی می‌پرید و سرم گیج می‌رفت.
در سرویس باز شد بدون این‌که نگاهش کنم گفتم:
- چیزی می‌خواین؟
چیزی نگفت و دستم رو کشید و بیرون برد و من یه دستم رو روی زخمم گرفته بودم.
- چیکار می‌کنین؟
روی تخت نشوندم و به سرویس رفت و دوباره برگشت و اومد روی تخت نشست و گفت:
- دراز بکش.
- چی؟
ماهان- دراز بکش.
- خودم می‌تونم نیازی نیست شما کم‌کم کنی.
این‌دفعه صداش کمی بالا رفت:
- گفتم دراز بکش، همش دوست داره سرش داد بزنن.
دراز کشیدم و خم شد و مشغول پانسمان زخم شد و کمی بعد دست کشید و بلند شو منم بلند شدم و نگاهی به خودم انداختم یکم جاش اذیتم می‌کرد.
آهی کشیدم و شالم رو روی سرم مرتب کردم که زخمم مشخص نباشه و از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
ده نفری بیشتر نبودن لیوانی برداشتم و کمی آب خوردم و روی صندلی کنار متینا نشستم.
متینا: خوبی؟ زخمت بهتره؟
- ممنون، خوبم.
متینا: ببخشید اگه کمکت نکردم واقعا همه‌مون بدجور توی شوک بودیم.
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
- نه عزيزم چیز مهمی نیست.
محدثه: همه توی شوک بودیم، حالا قیافه‌ی آدرو بهتر و قابل تحمل‌تر بود اما اون نه.
- بهترِ به چیزی که گذشت فکر نکنیم‌.
بقیه هم اومدن، آخرین نفر ماهان بود که وسط ایرج و سروش نشست. من که میلی نداشتم اما چند قاشق خوردم د اولین نفر بلند شدم.
غزل: تو که چیزی نخوردی؟
- زیاد میل ندارم.
به سمت اتاق رفتم به این نتیجه رسیدم که اتاق امن‌ترِ چون هر چی توی اتاق باشیم آسیب یا خطری تهدیدم نمی‌کنه.
وارد شدم و در رو بستم به سمت تراس رفتم و روی صندلی نشستم د سرم رو روی میز گذاشتم و با انگشت‌هام به میز آروم ضربه می‌زدم که فقط به ‌گوش خودم برسه.
زیر ل*ب شعری رو زمزمه می‌کردم.
کاش یه گیتار بود همیشه وقتی ناراحت بودن سراغ اون می‌رفتم و الان بهش احتیاج داشتم اما نبود بی حوصله به اتاق برگشتم.
حینی که از کنار کمد رد می‌شدم، چیزی رو کنارش دیدم به سمتش رفتم کیف گیتار بود متعجب به سمتش رفتم و بازش کردم یه گیتار سفید و با رگه‌هایی از رنگ مشکی که خیلی قشنگ بود.
چه زود آرزوم برآورده شد. از داخل کیف درش آوردم و روی کاناپه نشستم. اول امتحان کردم و وقتی از خوب بودنش مطمئن شدم اولین قطعه‌ای که توی ذهنم اومد رو زدم.
انقدر غرق زدن و زیر ل*ب خوندن بودم که به کل از دنیا و آدماش دور شدم، حس سبکی داشتم حس این‌که توی آسمونم روی ابری نشسته مثل آرزوی بچگیم روی ابر نشسته و می‌خونم و می‌زنم فارغ از تمام دنیا.
کد:
پارت_۶۹

                           [تسکین]
اشک‌هام رو پاک کردم و شیر آب رو بستم و لباس‌هام رو پوشیدم نگاهی از توی آینه به خودم انداختم چقدر من بیچاره‌ام، چقدر بدبختم که این‌جوری دارم خار میشم جلوی این و اون.
از حموم خارج شدم خداروشکر هنوز نیومده بود کاش نیاد اصلا.
روی صندلی نشستم و سعی کردم بدون فکر و با حوصله موهام رو خشک کنم که تونستم وقتی می‌خواستم به چیزی فکر نکنم حموم می‌کردم.
اونم با سرگیجه افتضاح من البته که الان بیشتر این حموم برام عذاب داشت تا آرامش گلوم می‌سوخت و دوباره بسته بودمش یه دیوونه بودم که با این‌که زخمی‌ام رفته‌ام حموم؟!
موهام رو با بدبختی خشک کردم و بعد  شونه کردم و شل بستمشون چون خیلی بهم فشار می‌اومد اگه محکم می‌بستم.
بلند شدم برم شالم رو از کمد بردارم که همین که برگشتم ماهان رو دیدم که تکیه به در خیره بود بهم.
بیخیال سمت کمدم رفتم و شالی برداشتم و روی سرم انداختم و به سمت تخت رفتم و یه گوشه روش نشستم.
گوشیم رو از روی عسلی برداشتم و تکیه دادم به تاج تخت پاهام رو درآ کردم و پتو رو روز خودم کشیدم و با گوشیم مشغول شدم.
اون هم اومد روی تخت دراز کشید و بیخیال بهش مشغول فیلم دیدن شدم و دقیقا همون‌جایی بود که فرهاد ( در فیلم ترکی عشق سیاه و سفید) می‌خواست آسلی رو ب*و*س کنه که ماهان تکونی خورد و سریع نگاهش کردم که دیدم یه سقف خیره‌اس.
منم مشغول ادامه فیلم شدم که البته یه پفک هم ظاهر کردم و دیگه چی بهتر از این؟! البته سنگینی نگاهی رو هم حس می‌کردم.
به ساعت گوشیم نگاهی کردم ساعت ۶ عصر بود گوشی رو شارژ زدم و ماهان که خواب بود بالش رو برداشتم و روی کاناپه گذاشتم و پتوی مسافرتی هم درآوردم و دراز کشیدم و چسم‌هام رو بستم و سعی کردم، بخوابم که کم‌کم چشم‌هام گرم شد.
***
با تکون‌های یکی بیدار شدم چشم باز کردم و ماهان رو بالای سرم دیدم خودم رو بالا کشیدم.
- بله؟
صدام کمی گرفته بود اما در این‌که سردی لحنم رو هم متوجه بشه شکی نبود.
با مکث گفت:
-  بقیه منتظر توئن بیا شام بخور.
- باشه.
خسته بودم هنوز و تازه ساعت هشت و نیم بود و این‌جا زود شب می‌شد بلند شدم، پتو رو تا کردم و همون‌جا گذاشتم.
به سرویس رفتم آبی به دست و صورتم زدم و با حوله‌ی صورتی رنگ دست و صورتم رو خشک کردم.
وقتی رفتم حموم چسب زیر گلوم رو درآورده بودم و یکی دیگه زدم در یه کمد کوچیک که به دیوار چسبیده بود و یه آینه داشت رو باز کردم.
مشغول پانسمان زخمم شد خیلی سخت بود و اشکم در اومده بود و سرم رو هی بالا می‌گرفتم و پلکم هی می‌پرید و سرم گیج می‌رفت.
در سرویس باز شد بدون این‌که نگاهش کنم گفتم:
- چیزی می‌خواین؟
چیزی نگفت و دستم رو کشید و بیرون برد و من یه دستم رو روی زخمم گرفته بودم.
- چیکار می‌کنین؟
روی تخت نشوندم و به سرویس رفت و دوباره برگشت و اومد روی تخت نشست و گفت:
- دراز بکش.
- چی؟
ماهان- دراز بکش.
- خودم می‌تونم نیازی نیست شما کم‌کم کنی.
این‌دفعه صداش کمی بالا رفت:
- گفتم دراز بکش، همش دوست داره سرش داد بزنن.
دراز کشیدم و خم شد و مشغول پانسمان زخم شد و کمی بعد دست کشید و بلند شو منم بلند شدم و نگاهی به خودم انداختم یکم جاش اذیتم می‌کرد.
آهی کشیدم و شالم رو روی سرم مرتب کردم که زخمم مشخص نباشه و از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
ده نفری بیشتر نبودن لیوانی برداشتم و کمی آب خوردم و روی صندلی کنار متینا نشستم.
متینا: خوبی؟ زخمت بهتره؟
- ممنون، خوبم.
متینا: ببخشید اگه کمکت نکردم واقعا همه‌مون بدجور توی شوک بودیم.
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
- نه عزيزم چیز مهمی نیست.
محدثه: همه توی شوک بودیم، حالا قیافه‌ی آدرو بهتر و قابل تحمل‌تر بود اما اون نه.
- بهترِ به چیزی که گذشت فکر نکنیم‌.
بقیه هم اومدن، آخرین نفر ماهان بود که وسط ایرج و سروش نشست. من که میلی نداشتم اما چند قاشق خوردم د اولین نفر بلند شدم.
غزل: تو که چیزی نخوردی؟
-  زیاد میل ندارم.
به سمت اتاق رفتم به این نتیجه رسیدم که اتاق امن‌ترِ چون هر چی توی اتاق باشیم آسیب یا خطری تهدیدم نمی‌کنه.
وارد شدم و در رو بستم به سمت تراس رفتم و روی صندلی نشستم د سرم رو روی میز گذاشتم و با انگشت‌هام به میز آروم ضربه می‌زدم که فقط به ‌گوش خودم برسه.
  زیر ل*ب شعری رو زمزمه می‌کردم.
کاش یه گیتار بود همیشه وقتی ناراحت بودن سراغ اون می‌رفتم و الان بهش احتیاج داشتم اما نبود بی حوصله به اتاق برگشتم.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,906
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,801
Points
505
پارت_۷۰
...
گیتار رو تفریحی و از روی علاقه یاد گرفتم تا توی این جور وقت‌ها بزنم البته پیانو بیشتر کار می‌کنم در حد حرفه‌ای و گیتار تازه دوره‌های حرفه‌ایش رو شروع کردم.
مربی‌م که یه خانوم بود گفت می‌تونه اگه بخوام با یکی از خواننده‌ها صحبت کنه تا وارد تیمش بشم اما من علاقه‌ای به این کار نداشتم.
تفریحی زدن رو بیشتر دوست داشتم و دوست داشتم فقط توی تنهایی خودم بخونم و بزنم.
انقدر بزنم تا دست‌هام خسته بشن تا آروم بگیرم و گلوم خشک بشه مهم نیست چند ساعت طول می‌کشه. همون‌جوری که می بعضی ها رو تا چند ساعت آروم می‌کرد، موسیقی هم این حکم رو برای من داشت‌.
مهم اینه که از محیط اطراف به مدت چند ساعت فاصله بگیرم از خودم دور بشم تا فکر نکنم تنهام و کسی رو ندارم، با صداهایی که از تارهای گیتار بیرون می‌زنه یکی بشم...حل بشم و نفهمم اطرافم چخبره! خودم رو بزنم به نفهمی به کوچه علی چپ معروف. به دور از هیاهو تنش نه این‌که دوتا محبت تا از یکی دیدم وا بدم دلُ.
همه محبت‌هاشون به من از سر دلسوزیه، از سر ترحم. باید باور کنم تنهام و کسی رو ندارم.
نمی‌زارم پرسام این حس رو درک کنه راست میگت پول خوشبختی میاره کی گفته نمیاره تا جیبت پر پول باشه و خوشگل باشی همه می‌خوانت نه این‌که زشت باشم نه اما آنقدر هم تعریفی نبودم اما اندامم میگن از همه نظر عالیه.
چقدر دوست داشتم برگردم به چند وقت پیش و قبول می‌کردم که با بچه‌ها اردو دانشگاهی که ترتیب دادن برم اون‌وقت این‌طوری نمی‌شد و توی هچل نمی‌افتادم‌.
نمی‌دونم چقدر زدم و زمان گذشت و با خودم چند آهنگ زیر ل*ب زمزمه کردم اما همین که چشم باز کردم سی و هشت جفت چشم رو روی خودم دیدم.
این‌ها کی اومدن؟ شوکه نگاهشون می‌کردم.
شیلا: چه قشنگ می‌زنی!
محمد: خیلی.
طنین: اما چرا انقدر غمگین.
شونه‌ام بالا انداختم و اشک‌هایی رو که نمی‌دونم کی روی گونه‌ام ریخت رو پاک می‌کنم.
- اومد توی ذهنم زدم‌.
دیانا: در حد حرفه‌ای هستی! عضو گروهی نیستی؟
- نه.
میثاق: جالبه.
- تفریحی واسه دل خودم می‌زنم.
زیبا: یه آهنگی رو می‌خوندی باهاش آروم اون رو بخون.
- صدام تعریفی نداره.
محسن: حالا بخون بعد نظر می‌دیم که تعریفی هست یا نه؟
آهنگ آتش از رضا بهرام رو خوندم این آهنگ رو یه جور متفاوت دوست داشتم با یه آهنگ دیگه‌اش که کمی از متنش این بود که
" از دریا نترسانم که من در قلب تو جان می‌دهم"
هیچ‌وقت از گوش دادنشون سیر نمیشم.
آرسام: قشنگ می‌خونی که.
بردیا: تا حالا توی جمع گیتار زدی یا خوندی؟
- نه اولین بارمِ.
حسام: پس اولین تجربه خوندنت و نواختنت توی جمع واسه ما بود.
- آره.
صبا: واسه کسی تا حالا خوندی؟
- آره، داداشم و خاله‌ام.
آشا: غمگین که می‌زنی حالت بدتر میشه که.
- نه آرومم می‌کنه.
عماد: فقط گیتار کار می‌کنی؟
- نه پیانو هم کار می‌کنم.
محدثه: چه جالب! خودت دوست داشتی؟
- اوایل نه، چند جایی شنیدم سبکشون رو خوشم اومد رفتم دنبالش.
سروش: موفق باشی.
- ممنون.
بلند شدن و یکی یکی رفتند. ساکت‌ترینشون که ایرج و ماهان بود که نه حرفی می‌زدن نه واکنشی نشون می‌دادن.
منم گیتار رو توی کیفش گذاشتم روی کاناپه دراز کشیدم زود بود واسه خوابیدن اما خسته بودم و دلم می‌خواست بخوابم.
اما برای این‌که زود بیدار نشم و بد خواب نشم با گوشی مشغول شدم. صبح قبل از این‌که بسته ام تموم بشه چند تا بازی نصب کردم و حالا که حوصله نداشتم هی از این بازی به اون بازی می‌رفتم. کلافه بودم و بی‌حوصله حس الانم رو درک نمی‌کردم گوشی رو خاموش کردم و زیر سرم گذاشتم.
چشم‌هام رو بستم نور اذیتم می‌کرد و نمی‌تونستم راحت بخوابم.
- بلند شو خاموشش کن انقدر با خودت کلنجار نرو.
صدای ماهان بود.
...
کد:
پارت_۷۰
...
گیتار رو تفریحی و از روی علاقه یاد گرفتم تا توی این جور وقت‌ها بزنم البته پیانو بیشتر کار می‌کنم در حد حرفه‌ای و گیتار تازه دوره‌های حرفه‌ایش رو شروع کردم.
مربی‌م که یه خانوم بود گفت می‌تونه اگه بخوام با یکی از خواننده‌ها صحبت کنه تا وارد تیمش بشم اما من علاقه‌ای به این کار نداشتم.
تفریحی زدن رو بیشتر دوست داشتم و دوست داشتم فقط توی تنهایی خودم بخونم و بزنم.
انقدر بزنم تا دست‌هام خسته بشن تا آروم بگیرم و گلوم خشک بشه مهم نیست چند ساعت طول می‌کشه. همون‌جوری که می بعضی ها رو تا چند ساعت آروم می‌کرد، موسیقی هم این حکم رو برای من داشت‌.
مهم اینه که از محیط اطراف به مدت چند ساعت فاصله بگیرم از خودم دور بشم  تا فکر نکنم تنهام و کسی رو ندارم، با صداهایی که از تارهای گیتار بیرون می‌زنه یکی بشم...حل بشم و نفهمم اطرافم چخبره! خودم رو بزنم به نفهمی به کوچه علی چپ معروف. به دور از هیاهو تنش نه این‌که دوتا محبت تا از یکی دیدم وا بدم دلُ.
همه محبت‌هاشون به من از سر دلسوزیه، از سر ترحم. باید باور کنم تنهام و کسی رو ندارم.
نمی‌زارم پرسام این حس رو درک کنه راست میگت پول خوشبختی میاره کی گفته نمیاره تا جیبت پر پول باشه و خوشگل باشی همه می‌خوانت نه این‌که زشت باشم نه اما آنقدر هم تعریفی نبودم اما اندامم میگن از همه نظر عالیه.
چقدر دوست داشتم برگردم به چند وقت پیش و قبول می‌کردم که با بچه‌ها اردو دانشگاهی که ترتیب دادن برم اون‌وقت این‌طوری نمی‌شد و توی هچل نمی‌افتادم‌.
نمی‌دونم چقدر زدم و زمان گذشت و با خودم چند آهنگ زیر ل*ب زمزمه کردم اما همین که چشم باز کردم سی و هشت جفت چشم رو روی خودم دیدم.
این‌ها کی اومدن؟ شوکه نگاهشون می‌کردم.
شیلا: چه قشنگ می‌زنی!
محمد: خیلی.
طنین: اما چرا انقدر غمگین.
شونه‌ام بالا انداختم و اشک‌هایی رو که نمی‌دونم کی روی گونه‌ام ریخت رو پاک می‌کنم.
- اومد توی ذهنم زدم‌.
دیانا: در حد حرفه‌ای هستی! عضو گروهی نیستی؟
- نه.
میثاق: جالبه.
- تفریحی واسه دل خودم می‌زنم.
زیبا: یه آهنگی رو می‌خوندی باهاش آروم اون رو بخون.
- صدام تعریفی نداره.
محسن: حالا بخون بعد نظر می‌دیم که تعریفی هست یا نه؟
آهنگ آتش از رضا بهرام رو خوندم این آهنگ رو یه جور متفاوت دوست داشتم با یه آهنگ دیگه‌اش که کمی از متنش این بود که
" از دریا نترسانم که من در قلب تو جان می‌دهم"
هیچ‌وقت از گوش دادنشون سیر نمیشم.
آرسام: قشنگ می‌خونی که.
بردیا: تا حالا توی جمع گیتار زدی یا خوندی؟
- نه اولین بارمِ.
حسام: پس اولین تجربه خوندنت و نواختنت توی جمع واسه ما بود.
- آره.
صبا: واسه کسی تا حالا خوندی؟
- آره، داداشم و خاله‌ام.
آشا: غمگین که می‌زنی حالت بدتر میشه که.
- نه آرومم می‌کنه.
عماد: فقط گیتار کار می‌کنی؟
- نه پیانو هم کار می‌کنم.
محدثه: چه جالب! خودت دوست داشتی؟
- اوایل نه، چند جایی شنیدم سبکشون رو خوشم اومد رفتم دنبالش.
سروش: موفق باشی.
- ممنون.
بلند شدن و یکی یکی رفتند. ساکت‌ترینشون که ایرج و ماهان بود که نه حرفی می‌زدن نه واکنشی نشون می‌دادن.
منم گیتار رو توی کیفش گذاشتم روی کاناپه دراز کشیدم زود بود واسه خوابیدن اما خسته بودم و دلم می‌خواست بخوابم.
اما برای این‌که زود بیدار نشم و بد خواب نشم با گوشی مشغول شدم.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,906
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,801
Points
505
پارت_۷۱
نگاهش کردم تکیه داده بود به تاج تخت و با گوشیش ور می‌رفت. بلند شدم، چراغ رو خاموش کردم و سر جای قبلیم رفتم. دراز کشیدم و سعی کردم به هچی فکر نکنم، بگیرم بخوابم.
اما نشد خسته بودم اما خواب به چشم‌هام نمی‌اومد کلافه سرجام نشستم دستی توی موهام که توی صورتم پخش شده بودن کشیدم. از جلوی دیدم ردشون کردم.
- چته انقدر وول می‌خوری؟
- خسته‌ام اما خوابم نمیاد.
ماهان: آها شاید مربوط به اون دوتا ک.شعرات باشه.
- چقدر تو بی‌ادبی.
ماهان: نظر لطفت.
- حالا اون که گفتی منظورت با چی بود؟
ماهان: مغزت آکبنده آکبندهِ. منظورم قوانینِ، من موندم با این هوشت چطور معلم شدی اون هم عربی.
- خو یادم رفت.
ماهان: یکم به اون مغزت فشار بیار.
پوفی کشیدم، کلا یادم رفته بود. بالشم رو روی تخت گذاشتم و یه گوشه دراز کشیدم و تختش انگار سه نفره بود پشت کردم به ماهان و چشم‌هام رو بستم، خیلی طول نکشید که خوابم برد.
*
اخلاق ماهان همون بود اما دیگه گیر نمی‌داد صبح دوباره خودش پانسمان گلوم رو عوض کرد. صبحونه رو کنار هم توی اتاق خوردیم.
زمانی که خواست بره برگشت طرفم و
با صدای بم و خش‌دارش گفت:
- ده دقیقه‌ از اتاق خارج نمیشی، تنهایی هم جایی نرو.
- باشه.
لحنش خشن بود و خشک می‌دونستم حتما انجام وظیفه می‌دونستش.
ماهان: فعلا.
- فعلا.
ماهان: مراقب خودت باش.
- توهم.
*
[ماهان]
از در خارج شدم و نفسی گرفتم.
با سرعت زیاد به گودال رسیدم. وارد گودال شدم و تا بیان انتظارم زیاد طول نکشید که اول دودی غلیظی اطراف رو به احاطه‌ی خودش درآورد تنها چیزی که مشخص بود فقط گودالی که توش بودم بود.
فردی ظاهر شد، همون خون‌آشامِ بود چشم‌هایی رنگ دود داشت و حاله‌ای از دود اطرافش رو گرفته بود پوزخندی روی چهره‌ی کریحش نقش بسته بود.
از پشت سرش دو شمشیر از ج*ن*س دود بیرون کشید و حالت تهاجمی به خود گرفت.
با صدایی وحشتناک که سعی داشت به ترس بی‌اندازد منو، به سمتم دوید سرعت زیاد و شمشیری که به سمت گر*دن و صورتم اومد رو با خم کردن بالاتنه‌ام به سمت پایین بی هدف ماند.
که البته شمشیرها رو در دستش جابه‌جا کرد و همین که خواست هر دو رو توی شکمم که هدفش بود پیاده کنه.
با سرعتی از کنارش جستم و همین که پشتش قرار گرفت با پا یکی محکم به کتفش زدم، که کمی عقب رفت.
شمشیرها رو محو کرد و مشتی که خواست به گردنم بزنه رو با پای راست مهار کردم و با پشت دست محکم توی دهنش کوبیدم که عقب رفت.
با پا به پهلوش زدم و افتاد. به سمتش رفتم که دودهایی به سمتم اومدن خودم رو آتش زدم با این کارم کمی عقب رفتن و آتشی به طرف خون آشامِ پرتاب کردم که مهارش کرد.
دودهایی رو که به طرفم هدایت می‌کرد داشتن هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدن.
آب و یخ‌هایی که به سمتشون پرتاپ کردم باعث شد خیلی سریع ازم فاصله بگیرن.
به سمت مرد خون آشام که حالا یخ زده بود رفتم و با پا به پاش ضربه زدم که اون با یخ یه طرف رفت و همین‌طور بقیه اندام‌های بدنش و در کمال تعجب هنوز زنده بود.
این دیگه کی بود؟ خواست خودش رو آتیش بزنه که یخ رو آب کنه، دوبرابر کردن یخ و به دنبال نقطه گشتم که آدرو گفته بود:
- اگه دیدی نقطه‌ای چیزی نداشتن باید آنقدر بزنید تا جونشون بالا بیاد تسلیم بشن تسلیم شدنشون برابر با مرگه.
پس یخ‌ها رو آب کردم و شمشیری توی دستم از آب و آتش ساخته شده بود.
و از حق نگذریم قشنگ بود.
کد:
پارت_۷۱

نگاهش کردم تکیه داده بود به تاج تخت و با گوشیش ور می‌رفت. بلند شدم، چراغ رو خاموش کردم و سر جای قبلیم رفتم. دراز کشیدم و سعی کردم به هچی فکر نکنم، بگیرم بخوابم.
اما نشد خسته بودم اما خواب به چشم‌هام نمی‌اومد کلافه سرجام نشستم دستی توی موهام که توی صورتم پخش شده بودن کشیدم. از جلوی دیدم ردشون کردم.
- چته انقدر وول می‌خوری؟
- خسته‌ام اما خوابم نمیاد.
ماهان: آها شاید مربوط به اون دوتا ک.شعرات باشه.
- چقدر تو بی‌ادبی.
ماهان: نظر لطفت.
- حالا اون که گفتی منظورت با چی بود؟
ماهان: مغزت آکبنده آکبندهِ. منظورم قوانینِ، من موندم با این هوشت چطور معلم شدی اون هم عربی.
- خو یادم رفت.
ماهان: یکم به اون مغزت فشار بیار.
پوفی کشیدم، کلا یادم رفته بود. بالشم رو روی تخت گذاشتم و یه گوشه دراز کشیدم و تختش انگار سه نفره بود پشت کردم به ماهان و چشم‌هام رو بستم، خیلی طول نکشید که خوابم برد.
*
اخلاق ماهان همون بود اما دیگه گیر نمی‌داد صبح دوباره خودش پانسمان گلوم رو عوض کرد. صبحونه رو کنار هم توی اتاق خوردیم.
زمانی که خواست بره برگشت طرفم و
با صدای بم و خش‌دارش گفت:
- ده دقیقه‌ از اتاق خارج نمیشی، تنهایی هم جایی نرو.
- باشه.
لحنش خشن بود و خشک می‌دونستم حتما انجام وظیفه می‌دونستش.
ماهان: فعلا.
- فعلا.
ماهان: مراقب خودت باش.
- توهم.
*
                         [ماهان]
از در خارج شدم و نفسی گرفتم.
با سرعت زیاد به گودال رسیدم. وارد گودال شدم و تا بیان انتظارم زیاد طول نکشید که اول دودی غلیظی اطراف رو به احاطه‌ی خودش درآورد تنها چیزی که مشخص بود فقط گودالی که توش بودم بود.
فردی ظاهر شد، همون خون‌آشامِ بود چشم‌هایی رنگ دود داشت و حاله‌ای از دود اطرافش رو گرفته بود پوزخندی روی چهره‌ی کریحش نقش بسته بود.
از پشت سرش دو شمشیر از ج*ن*س دود بیرون کشید و حالت تهاجمی به خود گرفت.
با صدایی وحشتناک که سعی داشت به ترس بی‌اندازد منو، به سمتم دوید سرعت زیاد و شمشیری که به سمت گر*دن و صورتم اومد رو با خم کردن بالاتنه‌ام به سمت پایین بی هدف ماند.
که البته شمشیرها رو در دستش جابه‌جا کرد و همین که خواست هر دو رو توی شکمم که هدفش بود پیاده کنه.
با سرعتی از کنارش جستم و همین که پشتش قرار گرفت با پا یکی محکم به کتفش زدم، که کمی عقب رفت.
شمشیرها رو محو کرد و مشتی که خواست به گردنم بزنه رو با پای راست مهار کردم و با پشت دست محکم توی دهنش کوبیدم که عقب رفت.
با پا به پهلوش زدم و افتاد. به سمتش رفتم که دودهایی به سمتم اومدن خودم رو آتش زدم با این کارم کمی عقب رفتن و آتشی به طرف خون آشامِ پرتاب کردم که مهارش کرد.
دودهایی رو که به طرفم هدایت می‌کرد داشتن هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدن.
  آب و یخ‌هایی که به سمتشون پرتاپ کردم باعث شد خیلی سریع ازم فاصله بگیرن.
به سمت مرد خون آشام که حالا یخ زده بود رفتم و با پا به پاش ضربه زدم که اون با یخ یه طرف رفت و همین‌طور بقیه اندام‌های بدنش و در کمال تعجب هنوز زنده بود.
این دیگه کی بود؟
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,906
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,801
Points
505
پارت_۷۲
...
به سمتش رفتم و قبل از این‌که تیکه‌های بدنش کامل به هم جوش بخوره چند باری شمشیر رو به پهلو گر*دن س*ی*نه و کتفش زدم و صدای فریادش بود که بلند می‌شد.
الان می‌تونستم حرصم رو کامل ازش خالی کنم.
شمشیر رو غیب کردم و به سمتش رفتم مشتی به فکش زدم و متقابلاً همین کار رو کرد دیگه امونش ندادم و با پا افتادم به جونش.
توی یه حرکت غافلگیرانه بلند شد و پشتم قرار گرفت و قبل از این‌که به خودم بیام از پشت توی بغلش قفلم کرد و قصد داشت خفه‌ام کنه.
که با آرنج کوبیدم توی صورتش ازم جدا شد نفسی گرفتم و روی یه پا به پشت چرخیدم، انقدر مشت و لگد زدم که تسلیم شد و دود شد رفت هوا و اون دودها هم کم‌کم داشت از بین می‌رفتن.
قبل از این‌که خارج بشم یکی دیگه اومد و مثل قبلی چیزی دور گودال ظاهر شد یه شبح بود این رو هیکل استخوانی که داشت نشون می‌داد.
انگار که پرواز می‌کرد که توی هوا معلق بود نفهمیدم چطوری اما با ضربه‌ی محکمی که به شکمم خورد روی زمین افتادم و از شدت درد به خودم می‌پیچیدم. فهمیدم کردم ساخته‌اس.
سرعتش بیش‌از اندازه زیاد بود چند ضربه‌ی دیگه ازش خوردم که یکی به کتف ران و بازوم زده بود و عجیب انگار استخون‌هام داشت خورد می‌شدن مگه یه استخونی چقدر زور داره.
بی‌حال روی زمین ولو شده بودم کارم تموم بود اما برای برگشتنم بقیه و نجاتمون تسلیم نشدم.
با تموم ضعف‌هایی که داشتم بلند شدم و کمی که گذشت کل درد‌ها از بین رفت قبل از این‌که بخواد به سمتم حمله کنه خیلی سریع جاخالی دادم.
که تا دومتر رفت توی زمین. با قدرت آب وارد شدم اما چیزی نشد پس قدرت آتش رو بکار بردم که جیغ بنفشی کشید و سریع داشت دور گودال میدوئد تا آتشش خاموش بشه و یا روی زمین غلط می‌خورد پس این یکی ضد آتش نیست.
به سمتش گلوله‌های آتش پرتاپ می‌کردم و هر لحظه صداش بلند و بلندتر می‌شد.
بعد ده دقیقه‌ دود شد و رفت هوا آسمون ابر سیاهی به خود گرفته بود و هر آن ممکن بود بارون بباره.
با این‌که خسته بودم و بی‌حال اما قبل از این‌که دیر بشه سریع به سمت خونه دویدم.
وارد خونه شدم و ساعتم رو برداشتم چند جای صورتم زخمی شده بود اما آنقدر مهم نبود.
وارد خونه که شدم روی مبل ولو شدم.
همه بودن جز یه نفر که حتما باز خودش رو توی اتاق زندونی کرده.
ایرج: زخمی شدی؟
- مهم نیس خوب میشه، تسکین کجاست؟
محدثه: تو اتاق.
غزل: از صبح تا حالا بیرون نیومده.
از حالت درازکش بلند شدم و با اخم‌های درهم کشیده گفتم:
- بیرون نیومده؟!
طنین: نه، فقط صبحی بیرون اومد بعد گفت دیشب نتونست خوب بخوابه و سرش درد می‌کنه رفت گرفت خوابید.
شیلا: بهش سر زدیم خواب بود.
- از کی تا حالا؟
کمی فکر کرد و گفت:
- ساعت ۱۱:۲۰ بود ناهار هم نخورد.
نگاهی به ساعت انداختم عقربه‌ها عدد پنج رو نشدن می‌دادن طبیعی نیست این قضیه بلند شدم و به سمت اتاق پا تند کردم.
وارد شدم می‌بینمش خوابیده! به سمتش رفتم و دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم و تکونش دادم بیدار نشد. دست روی پیشونیش می‌زارم که شوکه دست عقب می‌کشم داره توی تب می‌سوزه.
غزل و دیانا دم در بودن. داد زدم سرشون:
- داره توی تب می‌سوزه بعد میگی خوابه؟
متعجب نزدیک اومدن. دست روی پیشونیش می‌زارن که خیلی سریع برمی‌دارن، دیانا سرش رو بالا میاره تا گلوش رو ببینه و بعد داد میزنه:
- سروش...سروش.
بقیه هم وارد میشن که عقب رفتم.
سروش: چیشده؟
دیانا: زخمش فک کنم چرک کرده تب هم داره.
سروش نزدیک میشه و گلوش رو نگاه کرد.
پانسمانش رو باز کرد و نگاهی انداخت، رو به محدثه کرد و گفت:
- زخمش رو شستشو بده ( روبه دیانا و متینا) شما هم تبش رو بیارین پایین.
همین که می‌خوان شروع کنن که آدرو وارد شد، بدون توجه به بقیه سمتش رفت. دستی روی گلوش کشید و زخمش از بین رفت.
دستش رو روی پیشونیش می‌زاره و بعد کمی برداشت و از آب روی پاتختی چند قطره توی صورتش ریخت که بهوش اومد و سرفه‌ای کرد.
بدون توجه به بقیه بلند شد و سریع خودش رو به سرویس رسوند بعد کمی با صورت خیس بیرون اومد و به سمت تخت رفت و روش نشست.
سروش: حالت خوبه؟
با صدای ضعیفی که هنوز همون لحن بچگونه‌اش رو داره، جواب داد:
- اهوم.
آدرو: بدنت ضعیف بود نتونستم کاری کنم، فقط زخمت رو تونستی تحمل کنی (رو به ما) بهتر مواظبش باشین.
و بعد خم میشه در گوشش چیزی گفت و دستی پشت کمرش کشید که اخمم غلیظ‌تر میشه چه معنی میده درگوشی صحبت کنه!
تسکین سری تکون داد و آروم اشک ریخت.
شاکی و عصبی گفتم:
- چیشد؟
آدرو: چیزی نیست، باید تقویت بشه، امانتی دست من پس ازش خوب مراقبت کنین.
- امانتی چی؟
آدرو: مهم نیست ...بهت تبریک میگم موفق شدی همه رو شکست بدی یه هفته دیگه باید بری پس آماده باش.
آدرو بیرون رفت که به دنبالش راه افتادم.
- وایسا.
ایستاد و برگشت.
- منظورت از امانتی چی بود؟
آدرو: چیزی نبود، یه امانتیِ ازش خوب مراقبت کن.
غیبش زد قبل از این‌که بیشتر سوال پیچش کنم.
منظورش چی بود؟ نمی‌دونم!
برگشتم داخل اتاق.
- من بقیه‌اش رو انجام میدم شما برین.
دیانا: ولی تو خودت زخمی هستی.
- من خوبم دو تا خراش بیشتر نیست.
محدثه: کمک نمی‌خوای.
- نه.
غزل: باشه ... بریم.
رفتن بیرون.
کد:
پارت_۷۲
...
به سمتش رفتم و قبل از این‌که تیکه‌های بدنش کامل به هم جوش بخوره چند باری شمشیر رو به پهلو گر*دن س*ی*نه و کتفش زدم و صدای فریادش بود که بلند می‌شد.
الان می‌تونستم حرصم رو کامل ازش خالی کنم.
شمشیر رو غیب کردم و به سمتش رفتم مشتی به فکش زدم و متقابلاً همین کار رو کرد دیگه امونش ندادم و با پا افتادم به جونش.
توی یه حرکت غافلگیرانه بلند شد و پشتم قرار گرفت و قبل از این‌که به خودم بیام از پشت توی بغلش قفلم کرد و قصد داشت خفه‌ام کنه.
که با آرنج کوبیدم توی صورتش ازم جدا شد نفسی گرفتم و روی یه پا به پشت چرخیدم، انقدر مشت و لگد زدم که تسلیم شد و دود شد رفت هوا و اون دودها هم کم‌کم داشت از بین می‌رفتن.
قبل از این‌که خارج بشم یکی دیگه اومد و مثل قبلی چیزی دور گودال ظاهر شد یه شبح بود این رو هیکل استخوانی که داشت  نشون می‌داد.
انگار که پرواز می‌کرد که توی هوا معلق بود نفهمیدم چطوری اما با ضربه‌ی محکمی که به شکمم خورد روی زمین افتادم و از شدت درد به خودم می‌پیچیدم. فهمیدم کردم ساخته‌اس.
سرعتش بیش‌از اندازه زیاد بود چند ضربه‌ی دیگه ازش خوردم که یکی به کتف ران و بازوم زده بود و عجیب انگار استخون‌هام داشت خورد می‌شدن مگه یه استخونی چقدر زور داره.
بی‌حال روی زمین ولو شده بودم کارم تموم بود اما برای برگشتنم بقیه و نجاتمون تسلیم نشدم.
  با تموم ضعف‌هایی که داشتم بلند شدم و کمی که گذشت کل درد‌ها از بین رفت قبل از این‌که بخواد به سمتم حمله کنه خیلی سریع جاخالی دادم.
که تا دومتر رفت توی زمین. با قدرت آب وارد شدم اما چیزی نشد پس قدرت آتش رو بکار بردم که جیغ بنفشی کشید و سریع داشت دور گودال میدوئد تا آتشش خاموش بشه و یا روی زمین غلط می‌خورد پس این یکی ضد آتش نیست.
به سمتش گلوله‌های آتش پرتاپ می‌کردم و هر لحظه صداش بلند و بلندتر می‌شد.
بعد ده دقیقه‌ دود شد و رفت هوا آسمون ابر سیاهی به خود گرفته بود و هر آن ممکن بود بارون بباره.
با این‌که خسته بودم و بی‌حال اما قبل از این‌که دیر بشه سریع به سمت خونه دویدم.
وارد خونه شدم و ساعتم رو برداشتم چند جای صورتم زخمی شده بود اما آنقدر مهم نبود.
وارد خونه که شدم روی مبل ولو شدم.
همه بودن جز یه نفر که حتما باز خودش رو توی اتاق زندونی کرده.
ایرج: زخمی شدی؟
- مهم نیس خوب میشه، تسکین کجاست؟
محدثه: تو اتاق.
غزل: از صبح تا حالا بیرون نیومده.
از حالت درازکش بلند شدم و با اخم‌های درهم کشیده گفتم:
- بیرون نیومده؟!
طنین: نه، فقط صبحی بیرون اومد بعد گفت دیشب نتونست خوب بخوابه و سرش درد می‌کنه رفت گرفت خوابید.
شیلا: بهش سر زدیم خواب بود.
- از کی تا حالا؟
کمی فکر کرد و گفت:
- ساعت ۱۱:۲۰ بود ناهار هم نخورد.
نگاهی به ساعت انداختم عقربه‌ها عدد پنج رو نشدن می‌دادن طبیعی نیست این قضیه بلند شدم و به سمت اتاق پا تند کردم.
وارد شدم می‌بینمش خوابیده! به سمتش رفتم و دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم و تکونش دادم بیدار نشد. دست روی پیشونیش می‌زارم که شوکه دست عقب می‌کشم داره توی تب می‌سوزه.
غزل و دیانا دم در بودن. داد زدم سرشون:
- داره توی تب می‌سوزه بعد میگی خوابه؟
متعجب  نزدیک اومدن. دست روی پیشونیش می‌زارن که خیلی سریع برمی‌دارن، دیانا سرش رو بالا میاره تا گلوش رو ببینه و بعد داد میزنه:
- سروش...سروش.
بقیه هم وارد میشن که عقب رفتم.
سروش: چیشده؟
دیانا: زخمش فک کنم چرک کرده تب هم داره.
سروش نزدیک میشه و گلوش رو نگاه کرد.
پانسمانش رو باز کرد و نگاهی انداخت، رو به محدثه کرد و گفت:
- زخمش رو شستشو بده ( روبه دیانا و متینا) شما هم تبش رو بیارین پایین.
همین که می‌خوان شروع کنن که آدرو وارد شد، بدون توجه به بقیه سمتش رفت. دستی روی گلوش کشید و زخمش از بین رفت.
دستش رو روی پیشونیش می‌زاره و بعد کمی برداشت و از آب روی پاتختی چند قطره توی صورتش ریخت که بهوش اومد و سرفه‌ای کرد.
بدون توجه به بقیه بلند شد و سریع خودش رو به سرویس رسوند بعد کمی با صورت خیس بیرون اومد و به سمت تخت رفت و روش نشست.
سروش: حالت خوبه؟
با صدای ضعیفی که هنوز همون لحن بچگونه‌اش رو داره، جواب داد:
- اهوم.
آدرو: بدنت ضعیف بود نتونستم کاری کنم، فقط زخمت رو تونستی تحمل کنی (رو به ما) بهتر مواظبش باشین.
و بعد خم میشه در گوشش چیزی گفت و دستی پشت کمرش کشید که اخمم غلیظ‌تر میشه چه معنی میده درگوشی صحبت کنه!
تسکین سری تکون داد و آروم اشک ریخت.
شاکی و عصبی گفتم:
- چیشد؟
آدرو: چیزی نیست، باید تقویت بشه، امانتی دست من پس ازش خوب مراقبت کنین.
- امانتی چی؟
آدرو: مهم نیست ...بهت تبریک میگم موفق شدی همه رو شکست بدی یه هفته دیگه باید بری پس آماده باش.
آدرو بیرون رفت که به دنبالش راه افتادم.
- وایسا.
ایستاد و برگشت.
- منظورت از امانتی چی بود؟
آدرو: چیزی نبود،  یه امانتیِ ازش خوب مراقبت کن.
غیبش زد قبل از این‌که بیشتر سوال پیچش کنم.
منظورش چی بود؟ نمی‌دونم!
برگشتم داخل اتاق.
- من بقیه‌اش رو انجام میدم شما برین.
دیانا: ولی تو خودت زخمی هستی.
- من خوبم دو تا خراش بیشتر نیست.
محدثه: کمک نمی‌خوای.
- نه.
غزل: باشه ... بریم.
رفتن بیرون.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,906
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,801
Points
505
پارت_۷۳
. . .
هنوز سرفه می‌کرد به سمتش رفتم و دستم رو روی پیشونیش گذاشتم. تب داشت.
اما مثل قبل نبود، عقب رفت، سرفه‌ای کرد و با صدای تو دماغی و گرفته‌ای گفت:
- چیکار می‌کنی؟
- می‌تونی یه لیوان جوشنده ظاهر کنی؟
سری تکون داد و ظاهر کرد. گرفت طرفم که گفتم:
- واسه من نه، واسه خود، بخور خوبه برات.
کم‌کم ازش خورد و به سمت کمدش رفتم.
تاپ و شلوارکی برداشتم و به سمتش رفتم و روی تخت کنارش گذاشتم که متعجب گفت:
- داری چیکار می‌کنی؟
حینی که به سمت سرویس می‌رفتم گفتم:
- تا من یه چسب بزنم روی زخمم لباس‌هات رو عوض کن.
تسکین: نیاز نیست.
- هست، کاری که گفتم رو بکن؛ وگرنه مجبور میشم با زور متوسل بشم.
وارد سرویس شدم شیر آب رو باز کردم، دست و صورتم رو شستم و با حوله‌ای که روی آویز بود صورتم رو خشک کردم، در کمد رو باز کرد چسب زخمی بیرون آوردم.
دو تا خراش که یکی نزدیک ابروم بود و یکی هم کنار شقیقه‌ام. چسب رو زدم و دستمال کاغذی هم روی خون کنار ل*بم گذاشتم.
تشت کوچیکی رو برداشتم و از سرویس خارج شدم تشت رو کنار تخت گذاشتم.
- عوض کردی لباست رو.
زیر پتو خودش رو مخفی کرده بود. با لرزی که توی صداش بود گفت:
- آره، چطور؟
جواب ندادم و به سمت کمدش رفتم و دوتا از شال‌هاش رو بیرون کشیدم، بعد به سمت در رفتم و قفلش کردم که نیم خیز شد و پتو رو جلوی خودش نگه داشت و گفت:
- چیکار می‌خوای بکنی؟
- باید تبت رو بیارم پایین.
تسکین: خب به دخترا می‌گفتی.
- اون‌ها کار داشتن!
تسکین: خب...من الان خوبم...نیاز نیست.
- اوم...مشخصه.
تسکین: خودم می‌تونم.
دست راستم رو داخل تشت گذاشتم، با آب خنک تشت رو تا نصفه پر کردم، که متعجب گفت:
- چطوری اون کار رو کردی؟
- کاری نداره که! هر وقت خوب شدی بهت میگم.
تسکین: خب..‌. الان می‌خوای چیکار کنی؟
خم شدم روی تخت و شال رو از سرش درآوردم.
- می‌فهمی!
شال رو خیس کردم و آبش رو گرفتم پتو رو کمی پایین‌تر کشیدم و موهاش رو طرف چپ شونه‌اش دادم.
و کمی از شال خیس رو توی گ*ردنش کشیدم.
تسکین: چه خنکه!
دستم رو پشت گ*ردنش بردم و با شال خیس نرم توی گ*ردنش کشیدم.
دستش رو بیرون آوردم سفید بود و ظریف!
با شال دیگه‌ای که خیس کردم روی دستش کشیدم از بازو تا نوک انگشتاش.
با اون یکی دستش هم همین‌کار رو کردم. پتو رو دادم پایین‌تر روی ترقوه‌اش کشیدم تا یه کم بالاتر از خط س*ی*نه‌اش.
پتو رو پایین‌تر کشیدم خواستم پیراهنش رو بدم بالا که گفت:
- نمی‌خواد.
اخمی کردم و گفتم:
- من کاری نمی‌کنم.
تاپش رو بالا دادم و بدنش سفید و تخت بود. شال رو عوض کردم و برای این‌که خجالت نکشه و معذب نشه به صورتش نگاه نمی‌کردم با این‌که تحملم کمی دربرابر اون فقط سخت بود.
اما سعی کردم کنترل کنم خودم رو و ذهنم رو سمت جای دیگه منحرف کنم.
آروم روی شکمش کشیدم و شال خیس رو تا گودی زیر س*ی*نه‌اش کشیدم و شال رو مجدد خیس کردم و کشیدم روی بدنش و برش داشتم.
- بچرخ.
با خجالت گفت:
- چی؟
- روی شکم دراز بکش.
تمام کارهاش با خجالت بود و آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو منحرف کردم.
نفس عمیقی کشیدم. با خجالت چرخید و روی شکم دراز کشید و پتو روی پایین تنه‌اش بود پیراهنش رو دادم بالا و روی کمرش کشیدم.
همین‌طور روی سرشونه‌هاش لبه‌ی آستین تاپ رو بالا دادم و شال رو خیس کردم و موهاش رو بالا دادم. روی گ*ردنش کشیدم.
تمام تلاشم این بود دستم پوستش رو لمس نکنه.
و فعلا هم همین‌طور بود که می‌خواستم. شال رو عوض کردم و و روی پهلوهاش کشیدم.
پیراهن رو بالاتر دادم و برای بار آخر شال رو روی کمرش کشیدم و پیراهنش رو پایین دادم
برگشت و پتو رو تا سر روی خودش کشید و از پایین پتو رو تا زانوش بالا دادم شال رو خیس کردم و اول کف پاش کشیدم که پاش رو جمع کرد.
پاش رو صاف کردم و با اخم گفتم:
- نکن بچه!
سرش رو از زیر پتو بیرون آورد و مظلوم گفت:
- قلقلکم میاد، پاهام رو بیخیال.
خیره نگاهش کردم و گفتم:
- اصل کاری پاهاته!
تسکین: خب نکش کف پام.
- چرا؟
تسکین: خب قلقلکم میاد.
کف پاش کشیدم که خواست پاش رو جمع کنه و دوباره مانع شدم.
- نکن.
دوباره کشیدم و صداش رو شنیدم.
تسکین: از قصد این کار رو می‌کنی؟
- نه!
دوباره کشیدم که خندید و گفت:
- نکن.
نمی‌ذاشت کارم رو بکنم و می‌خندید و می‌گفت:
- نکن.
ناچار روی پاش نشستم و گفتم:
کم تکون بخور.
تسکین: مقصر تویی میگم روی کف پام حساسم هی تکرار می‌کنی کارت رو!
- یکم تحمل کنی حله.
شال رو عوض کردم روی پاش کشیدم.
تسکین: بلند شو پام شکست.
- نچ، کم تکون می‌خوردی این‌جوری نمی‌شد.
تسکین: باشه دیگه تکون نمی‌خورم...حالا بلند شو.
بلند شدم و روی تخت نشستم از مچ پاش تا بالای زانوش کشیدم و برعکس.
یکم از شلوارک رو بالا دادم و با شال خیس کشیدم که لرزی کرد.
شال رو برداشتم و پاچه‌ی شلوارش رو پایین دادم و پتو رو روش مرتب کردم از ایرج شنیدم که زمانی که من مریض بودم اون و دوتای دیگه پاشویم کردن و یه شب هم تا صبح کنارم بود و داشتم یه جوری جبران مافات می‌کردم.
شایدم خودم رو با این کلمات گول می‌زدم.
تسکین: ممنون.
- خواهش.
کد:
پارت_۷۳
. . .
هنوز سرفه می‌کرد به سمتش رفتم و دستم رو روی پیشونیش گذاشتم. تب داشت.
اما مثل قبل نبود، عقب رفت، سرفه‌ای کرد و با صدای تو دماغی و گرفته‌ای گفت:
- چیکار می‌کنی؟
- می‌تونی یه لیوان جوشنده ظاهر کنی؟
سری تکون داد و ظاهر کرد. گرفت طرفم که گفتم:
- واسه من نه، واسه خود، بخور خوبه برات.
کم‌کم ازش خورد و به سمت کمدش رفتم.
تاپ و شلوارکی برداشتم و به سمتش رفتم و روی تخت کنارش گذاشتم که متعجب گفت:
- داری چیکار می‌کنی؟
حینی که به سمت سرویس می‌رفتم گفتم:
- تا من یه چسب بزنم روی زخمم لباس‌هات رو عوض کن.
تسکین: نیاز نیست.
- هست، کاری که گفتم رو بکن؛ وگرنه مجبور میشم با زور متوسل بشم.
وارد سرویس شدم شیر آب رو باز کردم، دست و صورتم رو شستم و با حوله‌ای که روی آویز بود صورتم رو خشک کردم، در کمد رو باز کرد چسب زخمی بیرون آوردم.
دو تا خراش که یکی نزدیک ابروم بود و یکی هم کنار شقیقه‌ام. چسب رو زدم و دستمال کاغذی هم روی خون کنار ل*بم گذاشتم.
تشت کوچیکی رو برداشتم و از سرویس خارج شدم تشت رو کنار تخت گذاشتم.
- عوض کردی لباست رو.
زیر پتو خودش رو مخفی کرده بود. با لرزی که توی صداش بود گفت:
- آره، چطور؟
جواب ندادم و به سمت کمدش رفتم و دوتا از شال‌هاش رو بیرون کشیدم، بعد به سمت در رفتم و قفلش کردم که نیم خیز شد و پتو رو جلوی خودش نگه داشت و گفت:
- چیکار می‌خوای بکنی؟
- باید تبت رو بیارم پایین.
تسکین: خب به دخترا می‌گفتی.
- اون‌ها کار داشتن!
تسکین: خب...من الان خوبم...نیاز نیست.
- اوم...مشخصه.
تسکین: خودم می‌تونم.
دست راستم رو داخل تشت گذاشتم، با آب خنک تشت رو تا نصفه پر کردم، که متعجب گفت:
- چطوری اون کار رو کردی؟
- کاری نداره که! هر وقت خوب شدی بهت میگم.
تسکین: خب..‌. الان می‌خوای چیکار کنی؟
خم شدم روی تخت و شال رو از سرش درآوردم.
- می‌فهمی!
شال رو خیس کردم و آبش رو گرفتم پتو رو کمی پایین‌تر کشیدم و  موهاش رو طرف چپ شونه‌اش دادم.
و کمی از شال خیس رو توی گ*ردنش کشیدم.
تسکین: چه خنکه!
دستم رو پشت گ*ردنش بردم و با شال خیس نرم توی گ*ردنش کشیدم.
دستش رو بیرون آوردم سفید بود و ظریف!
با شال دیگه‌ای که خیس کردم روی دستش کشیدم از بازو تا نوک انگشتاش.
با اون یکی دستش هم همین‌کار رو کردم. پتو رو دادم پایین‌تر روی ترقوه‌اش کشیدم تا یه کم بالاتر از خط س*ی*نه‌اش.
پتو رو پایین‌تر کشیدم خواستم پیراهنش رو بدم بالا که گفت:
- نمی‌خواد.
اخمی کردم و گفتم:
- من کاری نمی‌کنم.
تاپش رو بالا دادم و بدنش سفید و تخت بود. شال رو عوض کردم و برای این‌که خجالت نکشه و معذب نشه به صورتش نگاه نمی‌کردم با این‌که تحملم کمی دربرابر اون فقط سخت بود.
اما سعی کردم کنترل کنم خودم رو و ذهنم رو سمت جای دیگه منحرف کنم.
آروم روی شکمش کشیدم و شال خیس رو تا گودی زیر س*ی*نه‌اش کشیدم و شال رو  مجدد خیس کردم و کشیدم روی بدنش و برش داشتم.
- بچرخ.
با خجالت گفت:
- چی؟
- روی شکم دراز بکش.
تمام کارهاش با خجالت بود و آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو منحرف کردم.
نفس عمیقی کشیدم. با خجالت چرخید و روی شکم دراز کشید و پتو روی پایین تنه‌اش بود پیراهنش رو دادم بالا و روی کمرش کشیدم.
همین‌طور روی سرشونه‌هاش لبه‌ی آستین تاپ رو بالا دادم و شال رو خیس کردم و موهاش رو بالا دادم. روی گ*ردنش کشیدم.
تمام تلاشم این بود دستم پوستش رو لمس نکنه.
و فعلا هم همین‌طور بود که می‌خواستم. شال رو عوض کردم و و روی پهلوهاش کشیدم.
پیراهن رو بالاتر دادم و برای بار آخر شال رو روی کمرش کشیدم و پیراهنش رو پایین دادم
برگشت و پتو رو تا سر روی خودش کشید و از پایین پتو رو تا زانوش بالا دادم شال رو خیس کردم و اول کف پاش کشیدم که پاش رو جمع کرد.
پاش رو صاف کردم و با اخم گفتم:
- نکن بچه!
سرش رو از زیر پتو بیرون آورد و مظلوم گفت:
- قلقلکم میاد، پاهام رو بیخیال.
خیره نگاهش کردم و گفتم:
- اصل کاری پاهاته!
تسکین: خب نکش کف پام.
- چرا؟
تسکین: خب قلقلکم میاد.
کف پاش کشیدم که خواست پاش رو جمع کنه و دوباره مانع شدم.
- نکن.
دوباره کشیدم و صداش رو شنیدم.
تسکین: از قصد این کار رو می‌کنی؟
- نه!
دوباره کشیدم که خندید و گفت:
- نکن.
نمی‌ذاشت کارم رو بکنم و می‌خندید و می‌گفت:
- نکن.
ناچار روی پاش نشستم و گفتم:
کم تکون بخور.
تسکین: مقصر تویی میگم روی کف پام حساسم هی تکرار می‌کنی کارت رو!
- یکم تحمل کنی حله.
شال رو عوض کردم روی پاش کشیدم.
تسکین: بلند شو پام شکست.
- نچ، کم تکون می‌خوردی این‌جوری نمی‌شد.
تسکین: باشه دیگه تکون نمی‌خورم...حالا بلند شو.
بلند شدم و روی تخت نشستم از مچ پاش تا بالای زانوش کشیدم و برعکس.
یکم از شلوارک رو بالا دادم و با شال خیس کشیدم که لرزی کرد.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,906
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,801
Points
505
پارت_۷۴
. . ‌.
تشت رو برداشتم و از تراس آبش رو داخل حیاط ریختم و کنار تخت گذاشتمش و دوباره پر از آبش کردم.
دستم رو سمتش گرفتم و بلندش کردم و روی تخت نشست و پاهاش رو از لبه‌هاش آویزون کرد.
پتو هنوز جلوش بود و مانع بود واسش.
- پات رو بزار توی آب.
حرف گوش کرد و پاهای خوش تراشش رو داخل آب گذاشت.
پشت سرش قرار گرفتمدو پتو رو از جلوش جدا کردم که صدای ترسیده‌اش دراومد.
تسکین: چیکار می‌کنی؟
- هیچ.
پتوی نازک دیگه‌ای روی شونه‌اش انداختم و پتو رو دور خودش پیچید. دستم رو از پشت روی پیشونیم گذاشتم. تبش کمتر از قبل شده بود اما سرش د*اغ د*اغ بود.
نفس عمیقی کشیدم و بازدمم رو داخل موهاش خالی کردم.
موهاش رو از حصار کش‌موش باز و دورش آزاد کردم. بلند بودن و خرمایی رنگ چشماش! خیلی قشنگ و خیره کننده.
این‌دفعه دیگه نمی‌تونستم با شال کاری رو پیش ببرم. کف دستم رو خیس کردم و توی موهاش کشیدن نرم بودن و ل*خت و دوست داشتی نوازششون کنی فقط.
آروم توی موهاش دست کشیدم تا توی گ*ردنش که امتداد داشت انقدر این کار رو تکرار و آروم انجام دادم که داغی سرش از بین رفت خوابش برد.
از پشت توی بغلم افتاد. نگاهی به چهره‌اش انداختم چرا از نظر من نسبت به بقیه متفاوت بود؟
یه فرق اساسی داشت. پام به خواب رفته بود با همون دست خیسم آروم توی صورتش کشیدم به گ*ردنش که رسید.
لرزی کرد و خودش رو جمع‌تر کرد زیر چونه‌اش دست کشیدم و بالاتر روی چونه، گونه و چشم‌هاش کشیدم...همچنین بینی و پیشونیش، دستم رو با کمی مکث روی ل*بش کشیدم.
متوسط و کوچیک بود بینی‌ای که به صورتش می‌اومد خیره به ل*بش یاد اون روز افتادم نمی‌خواستم اون‌طوری بشه ولی خب...شد! قصد فقط پرت کردن حواسش بود.
دستم رو برداشتم و دوباره توی صورتش کشیدم. با شال خشکی صورتش رو خشک کردم و سرش رو از روی جناقم برداشتم و روی بالش گذاشتم.
از روی تخت بلند شدم و پاهاش رو از توی تشت برداشتم و با همون شال خشک، خشک‌شون کردم و روی تخت گذاشتم.
پتو رو روش کشیدم و آب داخل تشت رو دوباره از تراس بیرون ریختم و تشت رو توی حموم گذاشتم بیرون برگشتم و شوفاژ رو روشن و تنظیم کردم.
دوباره وارد حموم شدم به یه دوش نیاز داشتم لباس‌هام رو بیرون آوردم و روی صندلی داخل حموم گذاشتم‌شون تا بعد بشورم‌شون.
دوش آب رو باز کردم و زیرش رفتم چشم‌هام رو بستم و چند روزی همش ذهنم مشغول چیزی بود که نمی‌خواستم بهش فکر کنم.
برای رهایی از فکرهای زیاد آب سرد رو باز کردم و آب گرم رو بستم، زیادی سرد بود اما بازم مانع فکر کردن نشد با فکر به چند دقیقه پیش دستی توی موهای خیسم کشیدن و دوشی سریع گرفتم و حوله‌ام رو تنم کردم و بیرون رفتم.
به سمت کمد لباس‌ها رفتم و شلوار راحتی پوشیدم همراه با پیراهنی بدون آستین پوشیدم موهام رو خشک کردم و روی تخت دراز کشیدم.
به سقف خیره شدم. چی میشه یعنی؟ چه اتفاقی قرارِ بیفته؟ می‌تونم از پیشونیش بربیام؟ اگه برم خطری تهدیدشون نمی‌کنه؟ اگه نرم چی میشه؟ اصلا اونجا چیکار باید انجام بدم؟ انقدر به این‌ چیزها و بلاهایی که قرار بعد رفتنم سرشون بیاد فکر کردم که مخم رد داد و خاموشی رو زد.
کد:
پارت_۷۴
. . ‌.
تشت رو برداشتم و از تراس آبش رو داخل حیاط ریختم و کنار تخت گذاشتمش و دوباره پر از آبش کردم.
دستم رو سمتش گرفتم و بلندش کردم و روی تخت نشست و پاهاش رو از لبه‌هاش آویزون کرد.
پتو هنوز جلوش بود و مانع بود واسش.
- پات رو بزار توی آب.
حرف گوش کرد و پاهای خوش تراشش رو داخل آب گذاشت.
پشت سرش قرار گرفتمدو پتو رو از جلوش جدا کردم که صدای ترسیده‌اش دراومد.
تسکین: چیکار می‌کنی؟
- هیچ.
پتوی نازک دیگه‌ای روی شونه‌اش انداختم و پتو رو دور خودش پیچید. دستم رو از پشت روی پیشونیم گذاشتم. تبش کمتر از قبل شده بود اما سرش د*اغ د*اغ بود.
نفس عمیقی کشیدم و بازدمم رو داخل موهاش خالی کردم.
موهاش رو از حصار کش‌موش باز و دورش آزاد کردم. بلند بودن و خرمایی رنگ چشماش! خیلی قشنگ و خیره کننده.
این‌دفعه دیگه نمی‌تونستم با شال کاری رو پیش ببرم. کف دستم رو خیس کردم و توی موهاش کشیدن نرم بودن و ل*خت و دوست داشتی نوازششون کنی فقط.
آروم توی موهاش دست کشیدم تا توی گ*ردنش که امتداد داشت انقدر این کار رو تکرار و آروم انجام دادم که داغی سرش از بین رفت خوابش برد.
از پشت توی بغلم افتاد. نگاهی به چهره‌اش انداختم چرا از نظر من نسبت به بقیه متفاوت بود؟
یه فرق اساسی داشت. پام به خواب رفته بود با همون دست خیسم آروم توی صورتش کشیدم به گ*ردنش که رسید.
لرزی کرد و خودش رو جمع‌تر کرد زیر چونه‌اش دست کشیدم و بالاتر روی چونه، گونه و چشم‌هاش کشیدم...همچنین بینی و پیشونیش، دستم رو با کمی مکث روی ل*بش کشیدم.
متوسط و کوچیک بود بینی‌ای که به صورتش می‌اومد خیره به ل*بش یاد اون روز افتادم نمی‌خواستم اون‌طوری بشه ولی خب...شد! قصد فقط پرت کردن حواسش بود.
دستم رو برداشتم و دوباره توی صورتش کشیدم. با شال خشکی صورتش رو خشک کردم و سرش رو از روی جناقم برداشتم و روی بالش گذاشتم.
از روی تخت بلند شدم و پاهاش رو از توی تشت برداشتم و با همون شال خشک، خشک‌شون کردم و روی تخت گذاشتم.
پتو رو روش کشیدم و آب داخل تشت رو دوباره از تراس بیرون ریختم و تشت رو توی حموم گذاشتم بیرون برگشتم و شوفاژ رو روشن و تنظیم کردم.
دوباره وارد حموم شدم به یه دوش نیاز داشتم لباس‌هام رو بیرون آوردم و روی صندلی داخل حموم گذاشتم‌شون تا بعد بشورم‌شون.
دوش آب رو باز کردم و زیرش رفتم چشم‌هام رو بستم و چند روزی همش ذهنم مشغول چیزی بود که نمی‌خواستم بهش فکر کنم.
برای رهایی از فکرهای زیاد آب سرد رو باز کردم و آب گرم رو بستم، زیادی سرد بود اما بازم مانع فکر کردن نشد با فکر به چند دقیقه پیش دستی توی موهای خیسم کشیدن و دوشی سریع گرفتم و حوله‌ام رو تنم کردم و بیرون رفتم.
به سمت کمد لباس‌ها رفتم و شلوار راحتی پوشیدم همراه با پیراهنی بدون آستین پوشیدم موهام رو خشک کردم و روی تخت دراز کشیدم.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,906
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,801
Points
505
پارت_۷۵
. . .
‌‌‌‌‌‌ [تسکین]
با حس خفگی بیدار شدم یه چیزی روم بود انگار.
سرم رو باز هزار بدبختی از زیر پتو بیرون کشیدم و پشت سر هم نفس‌های عمیق کشیدم داشتم می‌مردم! نگاهی انداختم دست ماهان بود که دورن حلقه شده بود.
من که توی خودم جمع شده بود و دستش درست روی سرم قرار گرفته بود و باعث شد احساس خفگی بهم دست بده.
نگاهی به چهره‌ی غرق خوابش انداختم توی خواب معصوم بود برخلاف بیداری. البته اگه اون خط اخم رو فاکتور بگیریم.
مشخصِ انقدر اخم کرده که دیگه توی خوابش هم انگاری اخم داره پیشونیش.
دوست دارم دست روی ته ريشش بکشم آخه توی رمان‌ها دخترا میگن یه حس خاصی داره یعنی چه حسی؟ رو دیگه نمی‌دونم!
اما ترس هم ازش دارم که بیدار بشه و مچم رو بگیره پا روی خواسته‌ی دلم گذاشتم. نمی‌دونستم چرا دلم نمی‌خواد بره!
وقتی آدرو درمورد اون دختر... دختر ملکه صحبت کرد و اون حرف‌ها رو زد نمی‌خوام که بره و دلم می‌خواد که بمونه.
تا اون هم آسیبی نبینه ولی از یه جایی هم اگه نره نمی‌تونیم از اینجا خلاص بشیم و اون داره یه جورایی از خود گذشتگی می‌کنه.
توی دو راهی بدی گیر کردم گیجم، نمی‌دونم با خودم چند چندم؛ نمی‌دونم چمه که انقدر بی‌قرارم... نمی‌دونم چمه که تا سرم داد می‌زنه بغض می‌کنم یه محبت می‌کنه دلم می‌ریزه چمه؟ نمی‌دونم! اصلا فاز خودم رو درک نمی‌کنم اما این رو مطمئنم که ما آبمون با هم توی یه جوب نمیره.
من ازش مثل چی می‌ترسم.
طبیعیه من خیلی خیلی ترسوام و بچگی حتی یادمِ یه بار ترسوندنم تا یه هفته بی‌هوش بودم و بعد از اون هم تا یه ماه همش کابوس و هذیون تا این‌که رفتم پیش یه مشاور.
خیلی نزدیک پانیک بودم ولی پیشگیری کردم تا به اون مرحله نرسم.
کاش یکی بود که راهنماییم می‌کرد. بهم می‌گفت چی درسته چی غلط.
تکونی خورد که سریع چشم‌هام رو بستم و پشت کردم بهش. خاک بر گورم بدتر شد که حالا درست از پشت توی بغلش بودم.
سعی کردم خودم رو آزاد کنم که نشد.
وای خدا اگه بیدار بشه و ببینه چی میشه؟ حالا چی فکر می‌کنه؟
حتما فکر می‌کنه خودم اومدم توی بغلش. چشم‌هام رو بستم و تا خودش بیدار و جدا بشه اما از اون‌جایی که گرسنگی و سرفه نمی‌ذاشت آروم دستش رو از دورم آزاد کردم و بالش رو جاش گذاشتم حالا بالش رو ب*غ*ل کرده بود.
آخيش! راحت شدم، وارد سرویس شدم، دست و صورتم رو شستم که نگاهم به سر و وضعم افتاد. خاک بر سرم کنن من این‌جوری با این وضع توی بغلش بودم؟
سریع بیرون رفتم و لباس برداشتم از کمد تاپ و شلوارک رو با تونیک و شلوار راحتی عوض کردم. اون‌ها رو هم ته کمد قایم کردم. نگاهی به ساعت انداختم نزدیک‌های نُه بود یعنی بچه‌ها هنوز شام نخوردن؟
در رو که قفل کرده بود رو باز کردم و قبل از خروج شالی سرم انداختم و خواستم خارج بشم که غزل اومد.
غزل: عه بیدار شدی؟ خوبی عزیزم؟
دستش رو روی پیشونیم گذاشت و نفس راحتی کشید و گفت:
- خب خداروشکر تب نداری...بهتری الان؟
- آره... مرسی خوبم.
غزل: اومدم واسه شام صداتون کنم، به ماهان هم بگو.
- باشه.
کد:
پارت_۷۵
. . .
                 ‌‌‌‌‌‌      [تسکین]
با حس خفگی بیدار شدم یه چیزی روم بود انگار.
سرم رو باز هزار بدبختی از زیر پتو بیرون کشیدم و پشت سر هم نفس‌های عمیق کشیدم داشتم می‌مردم! نگاهی انداختم دست ماهان بود که دورن حلقه شده بود.
من که توی خودم جمع شده بود و دستش درست روی سرم قرار گرفته بود و باعث شد احساس خفگی بهم دست بده.
نگاهی به چهره‌ی غرق خوابش انداختم توی خواب معصوم بود برخلاف بیداری. البته اگه اون خط اخم رو فاکتور بگیریم.
مشخصِ انقدر اخم کرده که دیگه توی خوابش هم انگاری اخم داره پیشونیش.
دوست دارم دست روی ته ريشش بکشم آخه توی رمان‌ها دخترا میگن یه حس خاصی داره یعنی چه حسی؟ رو دیگه نمی‌دونم!
اما ترس هم ازش دارم که بیدار بشه و مچم رو بگیره پا روی خواسته‌ی دلم گذاشتم. نمی‌دونستم چرا دلم نمی‌خواد بره!
وقتی آدرو درمورد اون دختر... دختر ملکه صحبت کرد و اون حرف‌ها رو زد نمی‌خوام که بره و دلم می‌خواد که بمونه.
تا اون هم آسیبی نبینه ولی از یه جایی هم اگه نره نمی‌تونیم از اینجا خلاص بشیم و اون داره یه جورایی از خود گذشتگی می‌کنه.
توی دو راهی بدی گیر کردم گیجم، نمی‌دونم با خودم چند چندم؛ نمی‌دونم چمه که انقدر بی‌قرارم... نمی‌دونم چمه که تا سرم داد می‌زنه بغض می‌کنم یه محبت می‌کنه دلم می‌ریزه چمه؟ نمی‌دونم! اصلا فاز خودم رو درک نمی‌کنم اما این رو مطمئنم که ما آبمون با هم توی یه جوب نمیره.
من ازش مثل چی می‌ترسم.
طبیعیه من خیلی خیلی ترسوام و بچگی حتی یادمِ یه بار ترسوندنم تا یه هفته بی‌هوش بودم و بعد از اون هم تا یه ماه همش کابوس و هذیون تا این‌که رفتم پیش یه مشاور.
خیلی نزدیک پانیک بودم ولی پیشگیری کردم تا به اون مرحله نرسم.
کاش یکی بود که راهنماییم می‌کرد. بهم می‌گفت چی درسته چی غلط.
تکونی خورد که سریع چشم‌هام رو بستم و پشت کردم بهش. خاک بر گورم بدتر شد که حالا درست از پشت توی بغلش بودم.
سعی کردم خودم رو آزاد کنم که نشد.
وای خدا اگه بیدار بشه و ببینه چی میشه؟ حالا چی فکر می‌کنه؟
حتما فکر می‌کنه خودم اومدم توی بغلش. چشم‌هام رو بستم و تا خودش بیدار و جدا بشه اما از اون‌جایی که گرسنگی و سرفه نمی‌ذاشت آروم دستش رو از دورم آزاد کردم و بالش رو جاش گذاشتم حالا بالش رو ب*غ*ل کرده بود.
آخيش! راحت شدم، وارد سرویس شدم، دست و صورتم رو شستم که نگاهم به سر و وضعم افتاد. خاک بر سرم کنن من این‌جوری با این وضع توی بغلش بودم؟
سریع بیرون رفتم و لباس برداشتم از کمد تاپ و شلوارک رو با تونیک و شلوار راحتی عوض کردم. اون‌ها رو هم ته کمد قایم کردم. نگاهی به ساعت انداختم نزدیک‌های نُه بود یعنی بچه‌ها هنوز شام نخوردن؟
در رو که قفل کرده بود رو باز کردم و قبل از خروج شالی سرم انداختم و خواستم خارج بشم که غزل اومد.
غزل: عه بیدار شدی؟ خوبی عزیزم؟
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,906
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,801
Points
505
پارت_۷۶
. . ‌.
غزل رفت و من وارد اتاق شدم به سمت ماهان رفتم. آروم روی بازوی سفتش زدم و صداش کردم.
- ماهان...ماهان.
با صدای خواب‌آلودی هومی گفت.
- بیدار شو...بیا بریم شام بخوریم.
غلطی توی جاش زد و روی شکم خوابید و گفت:
- ول کن بزار کپه‌ی مرگم رو بزارم، میل ندارم.
- نمیشه...بلند شو.
بلند شد و روی تخت نشست و پوف کلافه‌ای کشید و گفت:
- اگه گذاشتی بخوابم.
- بقیه منتظرتن! بیا بریم شام.
ماهان: یعنی من کسی که این قانون مسخره رو نوشته گیر بیارم.
- فعلا که دستت بسته‌اس... بلندشو دیگه تو که هنوز نشستی.
چپ‌چپ نگاهم کرد و بلند شد و حینی که به سمت سرویس می‌رفت گفت:
- تو برو من خودم میام.
- باشه.
بلند شدم از روی تخت و شالم رو درست کردم که برم که صداش از توی حموم بلند شد و گفت:
- نه وایسا باهم می‌ریم.
تکیه به در دادم و منتظرش موندم از سرویس بیرون اومد و حینی که سراغ کمدش می‌رفت دست برد و پیراهنش رو از تنش درآورد.
هینی کشیدم و رو برگردوندم.
- حیا کن لطفا.
ماهان: گناه یعنی؟
- منظورم این نبود...فقط در کمد رو جلوی خودت می‌گرفتی لباس عوض می‌کردی بهتر بود.
جواب نداد و چند دقیقه گذاشت که چیزی رو پشتم حس کردم برگشتم و نگاهش کردم. مثل همیشه شیک پوش و حسابی به خودش رسیده.
فقط تنها چیزی که زیادی توی چشم بود عضلات پیچ‌در پیچ س.ی.نه و بازوش بودن که نشون از فیتنس کار بودنش می‌داد.
ماهان: اگه تموم شد بریم؟
متعجب ازش چشم گرفتم و نگاهش کردم و گفتم:
- چی؟!
سر خم کرد تا یه وجب صورتم و گفت:
- دید زدنت تموم شد بریم!
یه قدم عقب میرم و فاصله گرفتم و با لکنتی بی‌موقع خیلی ناشی بحث رو عوض کردم و گفتم:
- به...بهتر..بب...بریم...بچه‌ها منتظرن.
ابرویی بالا انداخت و صاف ایستاد ازش رو برگردوندم و نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم و بیرون رفتم و پشت سرم اومد.
وارد آشپزخونه شدیم و کنار غزل روی صندلی می‌نشینم و مشغول خوردن میشیم.
البته که آشا سوپ درست کرد و واقعا خوشمزه بود و دو بشقاب خوردم اون هم منی که اهل زیاد غذا خوردن نبودم.
مثل همیشه اول از همه بلند شدم و تشکری کردم و به سمت سرویس رفتم تا دست‌هام رو بشورم و شستم و خشک‌شون هم کردم‌.
نگاهی به رنگ پریده‌ام که بهتر از قبل شده انداختم و از سرویس بیرون اومدم. چند نفری توی پذیرایی هستن روی مبلی می‌نشینم و خیره شدم به مرواریدی که داره با مادرش حرف می‌زنه و می‌خنده.
هیچ‌وقت روزی رو نیاره خدا که توی همچین سنی بچه‌ای پدر و مادرش رو از دست بده.
۶ تا دختریم توی سالن و فیلم ترکی در حال پخشِ و دقیقا همون صح*نه که دخترِ می‌خواد پسرِ رو ب*و*س کنه پسرا وارد می‌شن و هم‌زمان میشه با بوسشون.
دخترها که متوجه اومدن پسرها نشدن بیخیال دارن نگاه می‌کنن و من ل*بم رو گ*از می‌گیرم.
این‌بار طنین رو به غزل با ذوق گفت:
- وای دیدی بالاخره دختره ب*وسش کرد.
غزل: آره پسره بیچاره چقدر سختی کشید تا دختره عاشقش شد... چقدر هم پسره جیگر بود.
میثاق: کی کیو ب*و*س کرد؟
دخترها سریع برمی‌گر*دن سمتشون و از قضا هنوز همون صح*نه‌اس لعنتی مگه یه ب*وسه چقدر ممکنه طول بکشه‌؟
صبا به سمت کنترل هجوم برد که کانال عوض کنه بدتر قفل شد روی همون صح*نه.
غزل: خاک تو سرت صبا خ*را*ب کردی که.
محمد: یاد بگیر غزل (اشاره به تلویزیون) اول دختره پیش قدم میشه نه پسره.
غزل جیغی کشید و دمپایی‌ش رو سمتش پرت کرد و گفت:
- ببند ممد.
آشا و صبا با کنترل ور میرن که قفلش رو بردارن و پسرا بیخیال روی مبل می‌نشینن.
آرسام با خنده سمت آشا و صبا رفت و کنترل رو گرفت و دکمه‌ای رو زد که صحفه باز شد و صح*نه‌ای بدتر از قبل و دختره و پسره کنار هم روی ت*خت خو*اب زیر یه پتو استغفرالله استغفرالله بدون لباس.
پسره خم شد که زیبا از جا پرید و تلویزیون رو خاموش کرد.
محسن با شیطنت گفت:
- داشتیم می‌دیدیم.
شیلا: دیدنی نبود.
امیر: واسه شما بود واسه ما نه!
زیبا: شاید.
بقیه هم نشستن و محمد بلند شد که بره تلویزیون رو روشن کنه غزل جلوش رو گرفت و گفت:
- کجا؟ من روشن می‌کنم.
محمد با شیطنت نگاه غزل کرد و گفت:
- نمی‌خواد عزیزم، اذیت میشی.
غزل: نه نمیشم! طنین.
طنین و صبا بلند شدن و جلوی تلویزیون رو گرفتن و خودشون رو مشغول صحبت کردن نشون دادن منتظرن تا غزل تلویزیون رو روشن کنه.
ماهان وارد سالن شد و مستقیم اومد و کنارم نشست. تلویزیون روشن شد و مهلت نمیدن تا شبکه بیاره و سریع کانال رو عوض می‌کنن.
روی کانالی که فیلم ترسناک در حال پخشِ ولش می‌کنه و می‌ره کنار محمد می‌نشینه.
با دیدن اسم فیلم رسماً روح از تن ما دخترها جدا شد یکی از ترسناک‌ترین فیلم‌های سینمایی که خیلی هم مشهورِ و جایزه گرفته.
صبا بلند شد و خواست سمت کنترل بره که عماد دستش رو گرفت و گفت:
- داریم نگاه می‌کنیم.
صبا: این فیلم زیادی ترسناکِ.
دخترا هم تایید کردن و مرز خون پسرها رفت بالا و کنترل رو دست ایرج دادن و بیخیال مشغول دیدن شدن و بردیا هم چراغ‌ها رو خاموش کرد تا کامل بریم توی جو.
کد:
پارت_۷۶
. . ‌.
غزل رفت و من وارد اتاق شدم به سمت ماهان رفتم. آروم روی بازوی سفتش زدم و صداش کردم.
- ماهان...ماهان.
با صدای خواب‌آلودی هومی گفت.
- بیدار شو...بیا بریم شام بخوریم.
غلطی توی جاش زد و روی شکم خوابید و گفت:
- ول کن بزار کپه‌ی مرگم رو بزارم، میل ندارم.
- نمیشه...بلند شو.
بلند شد و روی تخت نشست و پوف کلافه‌ای کشید و گفت:
- اگه گذاشتی بخوابم.
- بقیه منتظرتن! بیا بریم شام.
ماهان: یعنی من کسی که این قانون مسخره رو نوشته گیر بیارم.
- فعلا که دستت بسته‌اس... بلندشو دیگه تو که هنوز نشستی.
چپ‌چپ نگاهم کرد و بلند شد و حینی که به سمت سرویس می‌رفت گفت:
- تو برو من خودم میام.
- باشه.
بلند شدم از روی تخت و شالم رو درست کردم که برم که صداش از توی حموم بلند شد و گفت:
- نه وایسا باهم می‌ریم.
تکیه به در دادم و منتظرش موندم از سرویس بیرون اومد و حینی که سراغ کمدش می‌رفت دست برد و پیراهنش رو از تنش درآورد.
هینی کشیدم و رو برگردوندم.
- حیا کن لطفا.
ماهان: گناه یعنی؟
- منظورم این نبود...فقط در کمد رو جلوی خودت می‌گرفتی لباس عوض می‌کردی بهتر بود.
جواب نداد و چند دقیقه گذاشت که چیزی رو پشتم حس کردم برگشتم و نگاهش کردم. مثل همیشه شیک پوش و حسابی به خودش رسیده.
فقط تنها چیزی که زیادی توی چشم بود عضلات پیچ‌در پیچ س.ی.نه و بازوش بودن که نشون از فیتنس کار بودنش می‌داد.
ماهان: اگه تموم شد بریم؟
متعجب ازش چشم گرفتم و نگاهش کردم و گفتم:
- چی؟!
سر خم کرد تا یه وجب صورتم و گفت:
- دید زدنت تموم شد بریم!
یه قدم عقب میرم و فاصله گرفتم و با لکنتی بی‌موقع خیلی ناشی بحث رو عوض کردم و گفتم:
- به...بهتر..بب...بریم...بچه‌ها منتظرن.
ابرویی بالا انداخت و صاف ایستاد ازش رو برگردوندم و نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم و بیرون رفتم و پشت سرم اومد.
وارد آشپزخونه شدیم و کنار غزل روی صندلی می‌نشینم و مشغول خوردن میشیم.
البته که آشا سوپ درست کرد و واقعا خوشمزه بود و دو بشقاب خوردم اون هم منی که اهل زیاد غذا خوردن نبودم.
مثل همیشه اول از همه بلند شدم و تشکری کردم و به سمت سرویس رفتم تا دست‌هام رو بشورم و شستم و خشک‌شون هم کردم‌.
نگاهی به رنگ پریده‌ام که بهتر از قبل شده انداختم و از سرویس بیرون اومدم. چند نفری توی پذیرایی هستن روی مبلی می‌نشینم و خیره شدم به مرواریدی که داره با مادرش حرف می‌زنه و می‌خنده.
هیچ‌وقت روزی رو نیاره خدا که توی همچین سنی بچه‌ای پدر و مادرش رو از دست بده.
۶ تا دختریم توی سالن  و فیلم ترکی در حال پخشِ و دقیقا همون صح*نه که دخترِ می‌خواد پسرِ رو ب*و*س کنه پسرا وارد می‌شن و هم‌زمان میشه با بوسشون.
دخترها که متوجه اومدن پسرها نشدن بیخیال دارن نگاه می‌کنن و من ل*بم رو گ*از می‌گیرم.
این‌بار طنین رو به غزل با ذوق گفت:
- وای دیدی بالاخره دختره ب*وسش کرد.
غزل: آره پسره بیچاره چقدر سختی کشید تا دختره عاشقش شد... چقدر هم پسره جیگر بود.
میثاق: کی کیو ب*و*س کرد؟
دخترها سریع برمی‌گر*دن سمتشون و از قضا هنوز همون صح*نه‌اس لعنتی مگه یه ب*وسه چقدر ممکنه طول بکشه‌؟
صبا به سمت کنترل هجوم برد که کانال عوض کنه بدتر قفل شد روی همون صح*نه.
غزل: خاک تو سرت صبا خ*را*ب کردی که.
محمد: یاد بگیر غزل (اشاره به تلویزیون) اول دختره پیش قدم میشه نه پسره.
غزل جیغی کشید و دمپایی‌ش رو سمتش پرت کرد و گفت:
- ببند ممد.
آشا و صبا با کنترل ور میرن که قفلش رو بردارن و پسرا بیخیال روی مبل می‌نشینن.
آرسام با خنده سمت آشا و صبا رفت و کنترل رو گرفت و دکمه‌ای رو زد که صحفه باز شد و صح*نه‌ای بدتر از قبل و دختره و پسره کنار هم روی ت*خت خو*اب زیر یه پتو استغفرالله استغفرالله بدون لباس.
پسره خم شد که زیبا از جا پرید و تلویزیون رو خاموش کرد.
محسن با شیطنت گفت:
- داشتیم می‌دیدیم.
شیلا: دیدنی نبود.
امیر: واسه شما بود واسه ما نه!
زیبا: شاید.
بقیه هم نشستن و محمد بلند شد که بره تلویزیون رو روشن کنه غزل جلوش رو گرفت و گفت:
- کجا؟ من روشن می‌کنم.
محمد با شیطنت نگاه غزل کرد و گفت:
- نمی‌خواد عزیزم، اذیت میشی.
غزل: نه نمیشم! طنین.
طنین و صبا بلند شدن و جلوی تلویزیون رو گرفتن و خودشون رو مشغول صحبت کردن نشون دادن منتظرن تا غزل تلویزیون رو روشن کنه.
ماهان وارد سالن شد و مستقیم اومد و کنارم نشست. تلویزیون روشن شد و مهلت نمیدن تا شبکه بیاره و سریع کانال رو عوض می‌کنن.
روی کانالی که فیلم ترسناک در حال پخشِ ولش می‌کنه و می‌ره کنار محمد می‌نشینه.
با دیدن اسم فیلم رسماً روح از تن ما دخترها جدا شد یکی از ترسناک‌ترین فیلم‌های سینمایی که خیلی هم مشهورِ و جایزه گرفته.
صبا بلند شد و خواست سمت کنترل بره که عماد دستش رو گرفت و گفت:
- داریم نگاه می‌کنیم.
صبا: این فیلم زیادی ترسناکِ.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,906
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,801
Points
505
پارت_۷۷
. . ‌.
با هر بار جیغی که از فیلم بلند می‌شد. صدای جیغ ماها هم بلند می‌شد و بدتر نور کم و فقط از تلویزیون هم بود.
دخترها که تقریبا به پسرها چسبیدن و من از ترس یه گوشه کز کرده و اصلا نگاه نمی‌کنم فقط با صداشِ که ترس توی دلم می‌نشینه و باعث میشه جیغ بزنم.
ماهان خم شد و کنار گوشم گفت:
- مثل اینکه نمی‌ترسی!
صدایی نیومد سرم رو کج کردم که ببینم تموم شد یا نه که یه چیزی پرید توی صحفه نمایشگر تلویزیون و جیغ‌مون بلند شد.
صاف سرجاش نشست و دستش رو از پشت سرم رد کرد و گفت:
- ترسو نبودی؟
با ترس و لرز و صدایی که لرزون شده بود گفتم:
- تو... نمی‌‌ترسی؟
ماهان: دقیقا کجاش ترسناک بود؟
- این...اینکه یه...یه‌دفعه پرید توی صحفه... اصلا همه‌جاش ترسناکِ...تو چطور نمی‌ترسی من که در‌حال سکته‌ام.
با جیغ دوباره‌ای که کشیده شد ترسیده به بازوی ماهان چسبیدم.
نیم‌نگاهی انداخت و چیزی نگفت. تقریبا تا پایان فیلم یه چندتا سکته رو رد کردیم.
ایرج بلند شد و سمت تلویزیون رفت و خاموشش کرد و گفت:
- اصلا نفهمیدم چیشد از بس که جیغ زدین.
به سمت بالا رفت چون دیگه ساعت۱۲ شب بود و بقیه هم چسبیده به هم بالا رفتن. که دخترا بیشتر آویزون بودن.
مثل غزل که به گر*دن محمد، طنین که بازوی میثاق رو گرفته و پاهاش دور کمرشِ. شیلا هم که کولِ محسنِ.
دقیقا هر سه تاشون عین یه کوالا آویزون شدن منم که از ترس بازوی ماهان رو ول نمی‌کنم.
در حالی که با ترس بازوش رو گرفتم و اطراف رو نگاه می‌کنم و از دیدن سایه وسایل خیلی سریع وارد اتاق میشم. چون چراغ روشنِ یه‌ذره فقط ترسم می‌ریزه.
ولی هنوز به بازوی ماهان چسبیدم.
روبه‌روم قرار گرفت و با اشاره به بازوش گفت:
- تا صبح می‌خوای بازوم رو همین‌جوری بچسبی.
بی‌هوا گفتم:
- آره.
که ابرویی بالا انداخت و دستش رو ول کردم و گفتم:
- نه خب... یعنی... چیزه... .
قدمی جلو اومد که عقب رفتم و به در چسبیدم نفس در س.ی.نه‌ام حبس شد. و گفت:
- چیه؟
- هیچی!
یه قدم دیگه جلو اومد و نیم سانت بیشتر فاصله بینمون نبود. آب دهنم رو قورت دادم و سرش رو خم کرد تا دو وجبی صورتم که محکم چشمام رو بستم.
نفس‌های داغش که هنگام صحبت با لحن بم و خش‌دارش گفت دلم رو زیر و رو کرد.
که گفت:
- می‌ترسی ازم؟؟
آروم چشم‌هام رو باز کردم و به دریای چشم‌هاش خیره شدم و ز*ب*ون روی ل*بم کشیدم، ترش کردم و گفتم:
- نه!
به سمت راست رفتم که دستش رو سد راهم قرار داد و صورتش رو یه ور صورتم قرار داد هول کردم و گفتم:
- چیزی شده؟
عقب کشید و دستی توی موهاش کشید که مسخ شده نگاهش کردم و گفت:
- نه.
دست خودم نبود این حالت‌هام. سر پایین انداختم و به سمت سرویس رفتم و شیر آب رو باز کردم دو مشت پر از به صورتم زدم و بیرون اومدم.
به سمت تخت رفتم و دراز کشیدم البته سعی کردم فاصله‌ام با ماهان زیاد نباشه در حالی که اگه یه روز دیگه بود بیشتر از یه متر ازش فاصله می‌گرفتم.
تا چشم می‌بندم تصویر‌ها جلوی صورتم نقش می‌بندن و سریع چشم‌هام رو باز می‌کنم.
نیم ساعتی گذشت و تقریبا دیگه نزدیک به گریه بیفتم.
اصلا بزار هر چی می‌خواد بشه یه شب یه شبه دیگه قرار نیست که تکرار بشه.
ماهان که پشت به من دراز کشیده بود نکنه خواب باشه؟ فکر کنم! آخه کی یک نصف شب بیداره؟
( حضرات ده هشتادیا و اجن و ارواح خبیث)
از پشت بهش چسبیدم و قبل از این‌که چیزی بگه سریع خودم گفتم:
- توروخدا یه امشب فقط بازوت رو به من قرض بده قول میدم دیگه نزدیکت نشم.
لحنم پر از ترس بود فهمید و خداروشکر که بیدار بود. چرخید سمتم. ابرویی بالا انداخت و گفت:
- می‌ترسی؟
لبام رو جمع کردم و سری تکون دادم.
کمی حالت فکر به خودش گرفت و خیره به ل*بم گفت:
- باشه.
خوشحال بازوش رو ب*غ*ل کردم که به پهلو چرخید و همون دستی رو که من گرفتم رو از زیر سرم رد کرد و دستش رو دورم حلقه کرد.
بد شد که من فقط می‌خواستم حداقل دستش رو بگیرم خجالت زده سرم رو توی س*ی*نه‌اش مخفی کردم، چشم‌هام رو بستم اون موهام رو نوازش کرد.
کم‌کم چشم‌هام گرم شد و خوابم برد.
کد:
پارت_۷۷
. . ‌.
با هر بار جیغی که از فیلم بلند می‌شد. صدای جیغ ماها هم بلند می‌شد و بدتر نور کم و فقط از تلویزیون هم بود.
دخترها که تقریبا به پسرها چسبیدن و من از ترس یه گوشه کز کرده و اصلا نگاه نمی‌کنم فقط با صداشِ که ترس توی دلم می‌نشینه و باعث میشه جیغ بزنم.
ماهان خم شد و کنار گوشم گفت:
- مثل اینکه نمی‌ترسی!
صدایی نیومد سرم رو کج کردم که ببینم تموم شد یا نه که یه چیزی پرید توی صحفه نمایشگر تلویزیون و جیغ‌مون بلند شد.
صاف سرجاش نشست و دستش رو از پشت سرم رد کرد و گفت:
- ترسو نبودی؟
با ترس و لرز و صدایی که لرزون شده بود گفتم:
- تو... نمی‌‌ترسی؟
ماهان: دقیقا کجاش ترسناک بود؟
- این...اینکه یه...یه‌دفعه پرید توی صحفه... اصلا همه‌جاش ترسناکِ...تو چطور نمی‌ترسی من که در‌حال سکته‌ام.
با جیغ دوباره‌ای که کشیده شد ترسیده به بازوی ماهان چسبیدم.
نیم‌نگاهی انداخت و چیزی نگفت. تقریبا تا پایان فیلم یه چندتا سکته رو رد کردیم.
ایرج بلند شد و سمت تلویزیون رفت و خاموشش کرد و گفت:
- اصلا نفهمیدم چیشد از بس که جیغ زدین.
به سمت بالا رفت چون دیگه ساعت۱۲ شب بود و بقیه هم چسبیده به هم بالا رفتن. که دخترا بیشتر آویزون بودن.
مثل غزل که به گر*دن محمد، طنین که بازوی میثاق رو گرفته و پاهاش دور کمرشِ. شیلا هم که کولِ محسنِ.
دقیقا هر سه تاشون عین یه کوالا آویزون شدن منم که از ترس بازوی ماهان رو ول نمی‌کنم.
در حالی که با ترس بازوش رو گرفتم و اطراف رو نگاه می‌کنم و از دیدن سایه وسایل خیلی سریع وارد اتاق میشم. چون چراغ روشنِ یه‌ذره فقط ترسم می‌ریزه.
ولی هنوز به بازوی ماهان چسبیدم.
روبه‌روم قرار گرفت و با اشاره به بازوش گفت:
- تا صبح می‌خوای بازوم رو همین‌جوری بچسبی.
بی‌هوا گفتم:
- آره.
که ابرویی بالا انداخت و دستش رو ول کردم و گفتم:
- نه خب... یعنی... چیزه...  .
قدمی جلو اومد که عقب رفتم و به در چسبیدم نفس در س.ی.نه‌ام حبس شد. و گفت:
- چیه؟
- هیچی!
یه قدم دیگه جلو اومد و نیم سانت بیشتر فاصله بینمون نبود. آب دهنم رو قورت دادم و سرش رو خم کرد تا دو وجبی صورتم که محکم چشمام رو بستم.
نفس‌های داغش که هنگام صحبت با لحن بم و خش‌دارش گفت دلم رو زیر و رو کرد.
که گفت:
- می‌ترسی ازم؟؟
آروم چشم‌هام رو باز کردم و به دریای چشم‌هاش خیره شدم و ز*ب*ون روی ل*بم کشیدم، ترش کردم و گفتم:
- نه!
به سمت راست رفتم  که دستش رو سد راهم قرار داد و صورتش رو یه ور صورتم قرار داد هول کردم و گفتم:
- چیزی شده؟
عقب کشید و دستی توی موهاش کشید که مسخ شده نگاهش کردم و گفت:
- نه.
دست خودم نبود این حالت‌هام. سر پایین انداختم و به سمت سرویس رفتم و شیر آب رو باز کردم دو مشت پر از به صورتم زدم و بیرون اومدم.
به سمت تخت رفتم و دراز کشیدم البته سعی کردم فاصله‌ام با ماهان زیاد نباشه در حالی که اگه یه روز دیگه بود بیشتر از یه متر ازش فاصله می‌گرفتم.
تا چشم می‌بندم تصویر‌ها جلوی صورتم نقش می‌بندن و سریع چشم‌هام رو باز می‌کنم.
نیم ساعتی گذشت و تقریبا دیگه نزدیک به گریه بیفتم.
اصلا بزار هر چی می‌خواد بشه یه شب یه شبه دیگه قرار نیست که تکرار بشه.
ماهان که پشت به من دراز کشیده بود نکنه خواب باشه؟ فکر کنم! آخه کی یک نصف شب بیداره؟
( حضرات ده هشتادیا و اجن و ارواح خبیث)
از پشت بهش چسبیدم و قبل از این‌که چیزی بگه سریع خودم گفتم:
- توروخدا یه امشب فقط بازوت رو به من قرض بده قول میدم دیگه نزدیکت نشم.
لحنم پر از ترس بود فهمید و خداروشکر که بیدار بود. چرخید سمتم. ابرویی بالا انداخت و گفت:
- می‌ترسی؟
لبام رو جمع کردم و سری تکون دادم.
کمی حالت فکر به خودش گرفت و خیره به ل*بم گفت:
- باشه.
خوشحال بازوش رو ب*غ*ل کردم که به پهلو   چرخید و همون دستی رو که من گرفتم رو از زیر سرم رد کرد و دستش رو دورم حلقه کرد.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,906
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,801
Points
505
پارت_۷۸
. . ‌.
با سردرد بیدار شدم. زیر سرم انگار سنگِ. چشم‌هام رو باز کردم اما درد می‌کردن. درد سرم انقدر زیاد بود که روی چشم‌هام هم تاثیر گذاشته بود. شقیقه‌ام بود که به طرز وحشتناکی درد می‌کرد نبض می‌زد و داشت دیوونه‌ام می‌کرد.
دستم رو روی سرم گذاشتم و فشار دادم و خواستم بلند بشم که دیدم نمیشه. دست ماهان دورم حلقه بود. یاد دیروز افتادم و ل*ب گزیدم، دستش رو از روی خودم برداشتم، از تخت پایین اومدم
با قدم‌های لرزون و گیجی به سمت سرویس می‌رفت و یه دفعه زیر دلم تیر کشید که وایسادم و خم شدم. شکمم رو گرفتم.
چند بار نزدیک بود با مغز بخورم زمین که به زور تعادلم رو حفظ کردم. وارد شدم و آبی به صورت رنگ پریده‌ام زدم.
زیر دل و کمرم هم حالا به بقیه دردهام اضافه شده بود و سرم که افتضاح درد می‌کرد.
بلند شدم و خودم رو به کمدم رسوندم و یه دست لباس سرسری برداشتم و دنبال چیز مورد نظرم گشتم و بالاخره پیداش کردم.
یه دونه درآوردم و لای لباس‌هام گذاشتم دل درد امونم رو بریده بود اشکم جاری شد و دوست داشتم همون‌جا بزنم زیره گریه. آخه الان وقتش بود.
ساعت تازه ۶ بود، به سمت حموم رفتم و وارد شدم. وان رو پر کردم و با زحمت لباس ها رو به آویز وصل کردم و توی وان نشستم.
عضلات شکمم منقبض شدن، یکم که گذشت درد کمرم کمتر شد و بعد نیم ساعت یه دوش سرسری گرفتم و بعد پوشیدن لباس بیرون اومدم.
روی صندلی روبه‌روی آینه نشستم و موهای خیسم رو خشک کردم و شل بافتم.
شال سرم کردم‌ و از اتاق خارج شدم وارد آشپزخونه شدم مثل اینکه همه خواب بودن.
یه مسکن برداشتم و با یه لیوان آب سر کشیدم.
نفس عمیقی می‌کشم و چند دقیقه‌ای می‌مونم و بعد لیوان رو آروم شستم و سر جای قبلیش گذاشتم. آروم به سمت اتاق قدم برداشتم.
بالش و پتویی از کمد برداشتم و روی کاناپه گذاشتم. روی کاناپه دراز کشیدم و پتو رو بالا کشیدم. توی خودم مثل یه جنین جمع شدم و شکمم رو نوازش کردم تا دردش کمتر بشه.
انقدر اینکارو کردم که نفهمیدم کی چشم‌هام گرم شد و خوابم برد.
***
دردم کمتر شده بود سعی کردم بخاطر کم خونیم چیزایی مقوی بخورم اما اشتها نداشتم.
توی این مواقع تا یه سرم نمی‌زدم خوب نمی‌شدم. الان دارم پر خوری می‌کنم تا حداقل به اونجا نکشه. الان هم توی حیاط نشستم و آهنگ گوش میدم.
از کیکی که محدثه و آشا درست کردن و انصافا خوشمزه‌اس، می‌خورم.
از اطرافم قابل می‌شم و تکیه به دیوار پاهام رو روی چمن‌ها دراز کردم. یه تیکه کیک داخل دهنم گذاشتم و چشم‌هام رو بستم. به صدای آهنگ که ریتم غمگینی داره گوش میدم.
با صدای پایی به سمت صدا برمی‌گردم. ماهان رو می‌بینم که داره نزدیک میشه.
اومد و با فاصله کمی از کنار نشست.
پای راستش رو دراز کرد و پای چپش رو حالت خمیده نگه داشت و دست چپش رو روش گذاشت و توی حالت خودش بی‌نظیر بود.
ماهان به دور از اخلاقی که میگن بد و من تا حالا ندیدم، خیلی جذاب و خوشتیپِ هیکلی و ورزشکار چشم‌هاش مثل دریا می‌مونه که آدم‌ها رو غرق در خودش می‌کنه.
پو*ست برنزه‌اش با ته ریش مشکی یه ترکیب فوق‌العاده برای صورتش ایجاد کرده و اون رو زیباتر و جذاب‌تر نشون میده.
پیراهن سفید دکمه‌داری پوشیده بود و دو تا از دکمه‌های بالای باز بودن و آستين‌هاش رو تا زده بود.
حتی با این لباس هم عضلاتش مشخص بود و شلوار طرح جین مشکی پوشیده بود که جذابیت و خوش‌پوش بودنش رو بیشتر از قبل نشون می‌داد.
چشم ازش گرفتم و به روبه‌رو خیره شدم.
کد:
پارت_۷۸
. . ‌.
با سردرد بیدار شدم. زیر سرم انگار سنگِ. چشم‌هام رو باز کردم اما درد می‌کردن. درد سرم انقدر زیاد بود که روی چشم‌هام هم تاثیر گذاشته بود.  شقیقه‌ام بود که به طرز وحشتناکی درد می‌کرد نبض می‌زد و داشت دیوونه‌ام می‌کرد.
دستم رو روی سرم گذاشتم و فشار دادم و خواستم بلند بشم که دیدم نمیشه. دست ماهان دورم حلقه بود. یاد دیروز افتادم و ل*ب گزیدم، دستش رو از روی خودم برداشتم، از تخت پایین اومدم
با قدم‌های لرزون و گیجی به سمت سرویس می‌رفت و یه دفعه زیر دلم تیر کشید که وایسادم و خم شدم. شکمم رو گرفتم.
چند بار نزدیک بود با مغز بخورم زمین که به زور تعادلم رو حفظ کردم. وارد شدم و آبی به صورت رنگ پریده‌ام زدم.
زیر دل و کمرم هم حالا به بقیه دردهام اضافه شده بود و سرم که افتضاح درد می‌کرد.
بلند شدم و خودم رو به کمدم رسوندم و یه دست لباس سرسری برداشتم و دنبال چیز مورد نظرم گشتم و بالاخره پیداش کردم.
یه دونه درآوردم و لای لباس‌هام گذاشتم دل درد امونم رو بریده بود اشکم جاری شد و دوست داشتم همون‌جا بزنم زیره گریه. آخه الان وقتش بود.
ساعت تازه ۶ بود، به سمت حموم رفتم و وارد شدم. وان رو پر کردم و با زحمت لباس ها رو به آویز وصل کردم و توی وان نشستم.
عضلات شکمم منقبض شدن، یکم که گذشت درد کمرم کمتر شد و بعد نیم ساعت یه دوش سرسری گرفتم و بعد پوشیدن لباس بیرون اومدم.
روی صندلی روبه‌روی آینه نشستم و موهای خیسم رو خشک کردم و شل بافتم.
شال سرم کردم‌ و از اتاق خارج شدم وارد آشپزخونه شدم مثل اینکه همه خواب بودن.
یه مسکن برداشتم و با یه لیوان آب سر کشیدم.
نفس عمیقی می‌کشم و چند دقیقه‌ای می‌مونم و بعد لیوان رو آروم شستم و سر جای قبلیش گذاشتم. آروم به سمت اتاق قدم برداشتم.
بالش و پتویی از کمد برداشتم و روی کاناپه گذاشتم. روی کاناپه دراز کشیدم و پتو رو بالا کشیدم. توی خودم مثل یه جنین جمع شدم و شکمم رو نوازش کردم تا دردش کمتر بشه.
انقدر اینکارو کردم که نفهمیدم کی چشم‌هام گرم شد و خوابم برد.
***
دردم کمتر شده بود سعی کردم بخاطر کم خونیم چیزایی مقوی بخورم اما اشتها نداشتم.
توی این مواقع تا یه سرم نمی‌زدم خوب نمی‌شدم. الان دارم پر خوری می‌کنم تا حداقل به اونجا نکشه. الان هم توی حیاط نشستم و آهنگ گوش میدم.
از کیکی که محدثه و آشا درست کردن و انصافا خوشمزه‌اس، می‌خورم.
از اطرافم قابل می‌شم و تکیه به دیوار پاهام رو روی چمن‌ها دراز کردم. یه تیکه کیک داخل دهنم گذاشتم و چشم‌هام رو بستم. به صدای آهنگ که ریتم غمگینی داره گوش میدم.
با صدای پایی به سمت صدا برمی‌گردم. ماهان رو می‌بینم که داره نزدیک میشه.
اومد و با فاصله کمی از کنار نشست.
پای راستش رو دراز کرد و پای چپش رو حالت خمیده نگه داشت و دست چپش رو روش گذاشت و توی حالت خودش بی‌نظیر بود.
ماهان به دور از اخلاقی که میگن بد و من تا حالا ندیدم، خیلی جذاب و خوشتیپِ هیکلی و ورزشکار چشم‌هاش مثل دریا می‌مونه که آدم‌ها رو غرق در خودش می‌کنه.
پو*ست برنزه‌اش با ته ریش مشکی یه ترکیب فوق‌العاده برای صورتش ایجاد کرده و اون رو زیباتر و جذاب‌تر نشون میده.
پیراهن سفید دکمه‌داری پوشیده بود و دو تا از دکمه‌های بالای باز بودن و آستين‌هاش رو تا زده بود.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور
بالا