#زهم_زردآلو
#پارت۱۹
چشمانش را میبندد و من، میبینم که درستکاری توی این مرد، زیادی مناسب منِ حقهباز نیست. منی که با وعده پول کشاندمش، البته که زیادی آدم ریسکپذیری بود و میدانست که سرش را به باد میدهد؛ اما آمد. من بازیاش دادم و او حالا چشمانش را میبندد. پُک اول را که میزند، از توی کمد، پیراهن مردانهٔ سورمهای را بیرون میکشم و نگاهم را سُر میدهم به او که صورتش با چشمان بسته، خوشتراشتر شده و دود از لبانش خارج میشود. کاش چشمانش باز بود، کاش میدیدم ناآرامی رخنهکرده توی چشمانش، با نیکوتین آرام میشود یا نه. سیگار کشیدنش، توی ذهنم حک میشود، نمیدانم انگار گیج باشم و ندانم کجا باشم، چشمانم را بیشتر به او میدوزم.
- لعنتی!
بالاخره بر زبان آوردمش و مستحقش بود! سیگار کشیدنش اصلا شبیه به "او" نبود. متفاوتتر از او، آماتورتر از او و البته که هوسانگیزتر از او. دست از مقایسه باید بردارم؛ اما وقتی شلوار راستهام را بیرون میکشم، میپوشم و به دنبال کمربند میگردم، نگاهم هزاران بار سُر میخورد روی لبانش و مغزم باز هم شروع میکند به مقایسه، به قیاس. روی سیگارش و میبینم که به ف*یل*تر نرسیده و من کمربندم را بستهام و آماده شدم. نمیگویم حاضرم تا چشمانش را باز کند، فقط میروم نزدیکش و خیره میشوم به کفشهای مشکیاش و پاهای بر*ه*نه خودم. تصاویری که توی ذهنم تداعی میشود، سستم میکند. آن روزها، آن سالهای خندهدار، آن ر*ق*ص، آن پاهای بر*ه*نهام روی کفشهای سیاه. تصاویر میچرخد و سرسره خاطرات، به یک چیز منتهی میشود، اویی که شبیه اوستاست. سیگار را از دستانش که میگیرم، چشمانش را باز میکند و به صورتم خیره میشود. سیگارش میان لبانم قرار میدهم و اخرین پک را میزنم، به ف*یل*تر میرسد و من میشوم آخرین کام سیگارش. یکی به من بگوید چه غلطی میکنم! سیگار را میاندازم کف پارکت و نگاهم را میدوزم به او. اینبار اوست که همراه بازدمش میغرد:
-چرا؟
لبانم بیاراده کش میآیند. انگار که چندین سال است میشناسمش. انگار که آشناییست، همیشگی. انگار که دوستم باشد.
- قیافت شبیه اکسمه.
و دستش را میگیرم. یخ است و عجیب مرا به سرما میفرستد. میکشمش به بیرون و او هم میآید. کنار جاکفشی، یکی از آلاستارهایم را میخواهم بپوشم و دستش را رها میکنم. همین میشود که تلافی میکند:
- من اکست نیستم!
خم میشوم، بند آلاستار را میبندم و همینطور که قامتم راست میشود، جواب را توی ذهنم ردیف میکنم. اوستا زیادی از خط زده بود بیرون. زیادی افکارم را متشنج کرده بود، یکم هم من باید تلافی میکردم. برای همین جواب میدهم:
- اکسم پری بود و پسرِ قاتل مامانت. پسرِ آس.
#پارت۱۹
چشمانش را میبندد و من، میبینم که درستکاری توی این مرد، زیادی مناسب منِ حقهباز نیست. منی که با وعده پول کشاندمش، البته که زیادی آدم ریسکپذیری بود و میدانست که سرش را به باد میدهد؛ اما آمد. من بازیاش دادم و او حالا چشمانش را میبندد. پُک اول را که میزند، از توی کمد، پیراهن مردانهٔ سورمهای را بیرون میکشم و نگاهم را سُر میدهم به او که صورتش با چشمان بسته، خوشتراشتر شده و دود از لبانش خارج میشود. کاش چشمانش باز بود، کاش میدیدم ناآرامی رخنهکرده توی چشمانش، با نیکوتین آرام میشود یا نه. سیگار کشیدنش، توی ذهنم حک میشود، نمیدانم انگار گیج باشم و ندانم کجا باشم، چشمانم را بیشتر به او میدوزم.
- لعنتی!
بالاخره بر زبان آوردمش و مستحقش بود! سیگار کشیدنش اصلا شبیه به "او" نبود. متفاوتتر از او، آماتورتر از او و البته که هوسانگیزتر از او. دست از مقایسه باید بردارم؛ اما وقتی شلوار راستهام را بیرون میکشم، میپوشم و به دنبال کمربند میگردم، نگاهم هزاران بار سُر میخورد روی لبانش و مغزم باز هم شروع میکند به مقایسه، به قیاس. روی سیگارش و میبینم که به ف*یل*تر نرسیده و من کمربندم را بستهام و آماده شدم. نمیگویم حاضرم تا چشمانش را باز کند، فقط میروم نزدیکش و خیره میشوم به کفشهای مشکیاش و پاهای بر*ه*نه خودم. تصاویری که توی ذهنم تداعی میشود، سستم میکند. آن روزها، آن سالهای خندهدار، آن ر*ق*ص، آن پاهای بر*ه*نهام روی کفشهای سیاه. تصاویر میچرخد و سرسره خاطرات، به یک چیز منتهی میشود، اویی که شبیه اوستاست. سیگار را از دستانش که میگیرم، چشمانش را باز میکند و به صورتم خیره میشود. سیگارش میان لبانم قرار میدهم و اخرین پک را میزنم، به ف*یل*تر میرسد و من میشوم آخرین کام سیگارش. یکی به من بگوید چه غلطی میکنم! سیگار را میاندازم کف پارکت و نگاهم را میدوزم به او. اینبار اوست که همراه بازدمش میغرد:
-چرا؟
لبانم بیاراده کش میآیند. انگار که چندین سال است میشناسمش. انگار که آشناییست، همیشگی. انگار که دوستم باشد.
- قیافت شبیه اکسمه.
و دستش را میگیرم. یخ است و عجیب مرا به سرما میفرستد. میکشمش به بیرون و او هم میآید. کنار جاکفشی، یکی از آلاستارهایم را میخواهم بپوشم و دستش را رها میکنم. همین میشود که تلافی میکند:
- من اکست نیستم!
خم میشوم، بند آلاستار را میبندم و همینطور که قامتم راست میشود، جواب را توی ذهنم ردیف میکنم. اوستا زیادی از خط زده بود بیرون. زیادی افکارم را متشنج کرده بود، یکم هم من باید تلافی میکردم. برای همین جواب میدهم:
- اکسم پری بود و پسرِ قاتل مامانت. پسرِ آس.
کد:
چشمانش را میبندد و من، میبینم که درستکاری توی این مرد، زیادی مناسب منِ حقهباز نیست. منی که با وعده پول کشاندمش، البته که زیادی آدم ریسکپذیری بود و میدانست که سرش را به باد میدهد؛ اما آمد. من بازیاش دادم و او حالا چشمانش را میبندد. پُک اول را که میزند، از توی کمد، پیراهن مردانهٔ سورمهای را بیرون میکشم و نگاهم را سُر میدهم به او که صورتش با چشمان بسته، خوشتراشتر شده و دود از لبانش خارج میشود. کاش چشمانش باز بود، کاش میدیدم ناآرامی رخنهکرده توی چشمانش، با نیکوتین آرام میشود یا نه. سیگار کشیدنش، توی ذهنم حک میشود، نمیدانم انگار گیج باشم و ندانم کجا باشم، چشمانم را بیشتر به او میدوزم.
- لعنتی!
بالاخره بر زبان آوردمش و مستحقش بود! سیگار کشیدنش اصلا شبیه به "او" نبود. متفاوتتر از او، آماتورتر از او و البته که هوسانگیزتر از او. دست از مقایسه باید بردارم؛ اما وقتی شلوار راستهام را بیرون میکشم، میپوشم و به دنبال کمربند میگردم، نگاهم هزاران بار سُر میخورد روی لبانش و مغزم باز هم شروع میکند به مقایسه، به قیاس. روی سیگارش و میبینم که به ف*یل*تر نرسیده و من کمربندم را بستهام و آماده شدم. نمیگویم حاضرم تا چشمانش را باز کند، فقط میروم نزدیکش و خیره میشوم به کفشهای مشکیاش و پاهای بر*ه*نه خودم. تصاویری که توی ذهنم تداعی میشود، سستم میکند. آن روزها، آن سالهای خندهدار، آن ر*ق*ص، آن پاهای بر*ه*نهام روی کفشهای سیاه. تصاویر میچرخد و سرسره خاطرات، به یک چیز منتهی میشود، اویی که شبیه اوستاست. سیگار را از دستانش که میگیرم، چشمانش را باز میکند و به صورتم خیره میشود. سیگارش میان لبانم قرار میدهم و اخرین پک را میزنم، به ف*یل*تر میرسد و من میشوم آخرین کام سیگارش. یکی به من بگوید چه غلطی میکنم! سیگار را میاندازم کف پارکت و نگاهم را میدوزم به او. اینبار اوست که همراه بازدمش میغرد:
-چرا؟
لبانم بیاراده کش میآیند. انگار که چندین سال است میشناسمش. انگار که آشناییست، همیشگی. انگار که دوستم باشد.
- قیافت شبیه اکسمه.
و دستش را میگیرم. یخ است و عجیب مرا به سرما میفرستد. میکشمش به بیرون و او هم میآید. کنار جاکفشی، یکی از آلاستارهایم را میخواهم بپوشم و دستش را رها میکنم. همین میشود که تلافی میکند:
- من اکست نیستم!
خم میشوم، بند آلاستار را میبندم و همینطور که قامتم راست میشود، جواب را توی ذهنم ردیف میکنم. اوستا زیادی از خط زده بود بیرون. زیادی افکارم را متشنج کرده بود، یکم هم من باید تلافی میکردم. برای همین جواب میدهم:
- اکسم پری بود و پسرِ قاتل مامانت. پسرِ آس.
آخرین ویرایش: