خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • انجمن بدون تغییر موضوع و محتوا به فروش می رسد (بعد از خرید باید همین روال رو ادامه بدید) در صورت توافق انتشارات نیز واگذار می شود. برای خرید به آیدی @zahra_jim80 در تلگرام و ایتا پیام بدید

حرفه‌ای رمان زهم زردآلو | مهاجر کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع چکاوّک
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 30
  • بازدیدها 208
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

چکاوّک

سرپرست آزمایشی بخش کتاب
پرسنل مدیریت
کاربر ویژه انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,666
کیف پول من
31,474
Points
230
#زهم_زردآلو
#پارت۱۹
چشمانش را می‌بندد و من، می‌بینم که درست‌کاری توی این مرد، زیادی مناسب منِ حقه‌باز نیست. منی که با وعده پول کشاندمش، البته که زیادی آدم ریسک‌پذیری بود و می‌دانست که سرش را به باد می‌دهد؛ اما آمد. من بازی‌اش دادم و او حالا چشمانش را می‌بندد. پُک اول را که می‌زند، از توی کمد، پیراهن مردانهٔ سورمه‌ای را بیرون می‌کشم و نگاهم را سُر می‌دهم به او که صورتش با چشمان بسته، خوش‌تراش‌تر شده و دود از لبانش خارج می‌شود. کاش چشمانش باز بود، کاش می‌دیدم ناآرامی رخنه‌کرده توی چشمانش، با نیکوتین آرام می‌شود یا نه. سیگار کشیدنش، توی ذهنم حک می‌شود، نمی‌دانم انگار گیج باشم و ندانم کجا باشم، چشمانم را بیشتر به او می‌دوزم.
- لعنتی!
بالاخره بر زبان آوردمش و مستحقش بود! سیگار کشیدنش اصلا شبیه به "او" نبود‌. متفاوت‌تر از او، آماتورتر از او و البته که هوس‌انگیز‌تر از او. دست از مقایسه باید بردارم؛ اما وقتی شلوار راسته‌ام را بیرون می‌کشم، می‌پوشم و به دنبال کمربند می‌گردم، نگاهم هزاران بار سُر می‌خورد روی لبانش و مغزم باز هم شروع می‌کند به مقایسه، به قیاس. روی سیگارش و می‌بینم که به ف*یل*تر نرسیده و من کمربندم را بسته‌ام و آماده شدم. نمی‌گویم حاضرم تا چشمانش را باز کند، فقط می‌روم نزدیکش و خیره می‌شوم به کفش‌های مشکی‌اش و پاهای بر*ه*نه خودم. تصاویری که توی ذهنم تداعی می‌شود، سستم می‌کند. آن روزها، آن سال‌های خنده‌دار، آن ر*ق*ص، آن پاهای بر*ه*نه‌ام روی کفش‌های سیاه. تصاویر می‌چرخد و سرسره‌ خاطرات، به یک چیز منتهی می‌شود، اویی که شبیه اوستاست. سیگار را از دستانش که می‌گیرم، چشمانش را باز می‌کند و به صورتم خیره می‌شود. سیگارش میان لبانم قرار می‌دهم و اخرین پک را می‌زنم، به ف*یل*تر می‌رسد و من می‌شوم آخرین کام سیگارش. یکی به من بگوید چه غلطی می‌کنم! سیگار را می‌اندازم کف پارکت و نگاهم را می‌دوزم به او. این‌بار اوست که هم‌راه بازدمش می‌غرد:
-چرا؟
لبانم بی‌اراده کش می‌آیند. انگار که چندین سال است می‌شناسمش. انگار که آشنایی‌ست، همیشگی. انگار که دوستم باشد.
- قیافت شبیه اکسمه.
و دستش را می‌گیرم. یخ است و عجیب مرا به سرما می‌فرستد. می‌کشمش به بیرون و او هم می‌آید. کنار جاکفشی، یکی از آل‌استار‌هایم را می‌خواهم بپوشم و دستش را رها می‌کنم. همین‌ می‌شود که تلافی می‌کند:
- من اکست نیستم!
خم می‌شوم، بند آل‌استار را می‌بندم و همین‌طور که قامتم راست می‌شود، جواب را توی ذهنم ردیف می‌کنم. اوستا زیادی از خط زده بود بیرون. زیادی افکارم را متشنج کرده بود، یکم هم من باید تلافی می‌کردم. برای همین جواب می‌دهم:
- اکسم پری بود و پسرِ قاتل مامانت. پسرِ آس.
کد:
چشمانش را می‌بندد و من، می‌بینم که درست‌کاری توی این مرد، زیادی مناسب منِ حقه‌باز نیست. منی که با وعده پول کشاندمش، البته که زیادی آدم ریسک‌پذیری بود و می‌دانست که سرش را به باد می‌دهد؛ اما آمد. من بازی‌اش دادم و او حالا چشمانش را می‌بندد.  پُک اول را که می‌زند، از توی کمد، پیراهن مردانهٔ سورمه‌ای را بیرون می‌کشم و نگاهم را سُر می‌دهم به او که صورتش با چشمان بسته، خوش‌تراش‌تر شده و دود از لبانش خارج می‌شود. کاش چشمانش باز بود، کاش می‌دیدم ناآرامی رخنه‌کرده توی چشمانش، با نیکوتین آرام می‌شود یا نه. سیگار کشیدنش، توی ذهنم حک می‌شود، نمی‌دانم انگار گیج باشم و ندانم کجا باشم، چشمانم را بیشتر به او می‌دوزم.

- لعنتی!

بالاخره بر زبان آوردمش و مستحقش بود! سیگار کشیدنش اصلا شبیه به "او" نبود‌. متفاوت‌تر از او، آماتورتر از او و البته که هوس‌انگیز‌تر از او. دست از مقایسه باید بردارم؛ اما وقتی شلوار راسته‌ام را بیرون می‌کشم، می‌پوشم و به دنبال کمربند می‌گردم، نگاهم هزاران بار سُر می‌خورد روی لبانش و مغزم باز هم شروع می‌کند به مقایسه، به قیاس. روی سیگارش و می‌بینم که به ف*یل*تر نرسیده و من کمربندم را بسته‌ام و آماده شدم. نمی‌گویم حاضرم تا چشمانش را باز کند، فقط می‌روم نزدیکش و خیره می‌شوم به کفش‌های مشکی‌اش و پاهای بر*ه*نه خودم. تصاویری که توی ذهنم تداعی می‌شود، سستم می‌کند. آن روزها، آن سال‌های خنده‌دار، آن ر*ق*ص، آن پاهای بر*ه*نه‌ام روی کفش‌های سیاه. تصاویر می‌چرخد و سرسره‌ خاطرات، به یک چیز منتهی می‌شود، اویی که شبیه اوستاست. سیگار را از دستانش که می‌گیرم، چشمانش را باز می‌کند و به صورتم خیره می‌شود. سیگارش میان لبانم قرار می‌دهم و اخرین پک را می‌زنم، به ف*یل*تر می‌رسد و من می‌شوم آخرین کام سیگارش. یکی به من بگوید چه غلطی می‌کنم! سیگار را می‌اندازم کف پارکت و نگاهم را می‌دوزم به او. این‌بار اوست که هم‌راه بازدمش می‌غرد:

-چرا؟

لبانم بی‌اراده کش می‌آیند. انگار که چندین سال است می‌شناسمش. انگار که آشنایی‌ست، همیشگی. انگار که دوستم باشد.

- قیافت شبیه اکسمه.

و دستش را می‌گیرم. یخ است و عجیب مرا به سرما می‌فرستد. می‌کشمش به بیرون و او هم می‌آید. کنار جاکفشی، یکی از آل‌استار‌هایم را می‌خواهم بپوشم و دستش را رها می‌کنم. همین‌ می‌شود که تلافی می‌کند:

- من اکست نیستم!

خم می‌شوم، بند آل‌استار را می‌بندم و همین‌طور که قامتم  راست می‌شود، جواب را توی ذهنم ردیف می‌کنم. اوستا زیادی از خط زده بود بیرون. زیادی افکارم را متشنج کرده بود، یکم هم من باید تلافی می‌کردم. برای همین جواب میدهم:

- اکسم پری بود و پسرِ قاتل مامانت. پسرِ آس.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

چکاوّک

سرپرست آزمایشی بخش کتاب
پرسنل مدیریت
کاربر ویژه انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,666
کیف پول من
31,474
Points
230
#زهم_زردآلو
#پارت۲۰


دستش را گرفتم و لبخندهایم سمجانه‌ترین قسمت صورتم شدند. انگار که اعتراضی باشند، برای عادی‌سازی. لبخندها مرا می‌کُشند، مرا توی آ*غ*و*ش می‌کِشند و من هستم که از خانه می‌کشمش بیرون. من هستم که منتظر می‌مانم و می‌بینم که می‌گوید ماشینی دارد، من هستم که توی اتوموبیلش می‌نشینم، من هستم که می‌بینم ماشین را روشن می‌کند و بالاخره می‌پرسد:
- چهره من شبیه اکسته که از قضا پریه؟
و باز هم من هستم هوم کش‌داری می‌کشم و بیشتر می‌گویم:
- فقط تو یه خال داری. زیر چشمت.
نگاهم می‌کند، به‌خدا که این نگاهش مرا تویِ کوره‌ای از اضطراب می‌اندازد. نگاهش می‌چرخد روی کمربند نبستهٔ ماشین و منم که این‌بار، سعی می‌کنم جوِ بدرد نخور و پر از ناهنجاریِ بینمان را حفظ کنم:
- تو ببندش، کمربندو.
باز هم نگاهم می‌کند، انگار که من بچه‌ی خطاکرده‌ای باشم و او مادرم‌ باشد. انگار که قتل کرده باشم و مقتول، عزیز او باشد. انگار که تکه آخر پیتزای او را را خودم برده‌ام توی سطل آشغال انداختم. نگاهم می‌کند و کاش نکند.
- پشیمون شدم. عطرت رومخمه.
کمربند را می‌بندم و می‌بینم که ماشین راه افتاده، نگاهِ او میخِ جاده‌است و من چکشی‌ام که می‌خواهد میخ، بیرون بیاید.
- بهش می‌گفتم، همیشه این عطرو بزنه؛ هیچ‌وقت نزد. انگار که بخواد زجرم بده. آخرش برگشتم خودم براش گرفتم، روز تولدش؛ ولی نبود. پس نشد عطرو بدم بهش و بعدش جدایی بیاد. قبلش اومد، جداییو می‌گم.
باز هم دم می‌گیرد، من هستم که منتظر اوئم تا با بازدمش کلمه ردیف کند:
- هنوز دوستش داری؟
نپرسید دوستش داشتی؛ معلوم بود که جواب چه بود. پرسید دوستش دارم الآن یا نه و من چه بگویم به اوستا؟ باز هم بپرم توی سرسره خاطرات؟ بپرم توی کدام قسمتِ زندگی‌ام که به "او" ختم می‌شود؟ بپرم توی دوستش دارم‌ها یا دوستش نخواهم‌داشت‌ها؟
***
پانزده‌سالم بود. یک سال تمام را با بازکردن چاکراها و شیفتینگ گذرانده بودم. پدربزرگم و پدرم، تمام و کمال کنارم بودند. خبری از باقی خانواده‌ام نبود، یعنی اگر هم بود، یک مادرم بود که هیچ‌وقت خانه نبود و یک تیام که پیشِ مادرش زندگی می‌کرد. تیام، برادری که از مادر جدا بودیم و هفت سال از من بزرگتر بود، کم می‌دیدمش اما وقتی می‌دیدمش، یک دل سیر تماشایش می‌کردم. آخر هفته‌ها بیشتر کنار هم بودیم و او بود که نوک بینی‌ام را می‌گرفت، لبخندم را کش می‌داد و شطرنج را به من می‌آموخت. پدرم قبل از من، به اجبار خانواده با مادر تیام ازدواج کرده بود و بعدها، هر دو به توافق نرسیدند و طلاق بود که شد مهرِ خشک‌ و تارشدهٔ شناسنامشان. پدرم بود که با عشق واقعی‌اش دست و پنجه نرم کرد، عشق افسانه‌ایش مادرم، آن‌چنان گِل خاصی بر فرق سر پدرم نزد؛ اما پدر اعتراضی نداشت. حالا من بودم و تیام، سرگرمی خوبِ پدر.
کد:
دستش را گرفتم و لبخندهایم سمجانه‌ترین قسمت صورتم شدند. انگار که اعتراضی باشند، برای عادی‌سازی. لبخندها مرا می‌کُشند، مرا توی آ*غ*و*ش می‌کِشند و من هستم که از خانه می‌کشمش بیرون. من هستم که منتظر می‌مانم و می‌بینم که می‌گوید ماشینی دارد، من هستم که توی اتوموبیلش می‌نشینم، من هستم که می‌بینم ماشین را روشن می‌کند و بالاخره می‌پرسد:

- چهره من شبیه اکسته که از قضا پریه؟

و باز هم من هستم هوم کش‌داری می‌کشم و بیشتر می‌گویم:

- فقط تو یه خال داری. زیر چشمت.

نگاهم می‌کند، به‌خدا که این نگاهش مرا تویِ کوره‌ای از اضطراب می‌اندازد. نگاهش می‌چرخد روی کمربند نبستهٔ ماشین و منم که این‌بار، سعی می‌کنم جوِ بدرد نخور و پر از ناهنجاریِ بینمان را حفظ کنم:

- تو ببندش، کمربندو.

باز هم نگاهم می‌کند، انگار که من بچه‌ی خطاکرده‌ای باشم و او مادرم‌ باشد.  انگار که قتل کرده باشم و مقتول، عزیز او باشد. انگار که تکه آخر پیتزای او را را خودم برده‌ام توی سطل آشغال انداختم. نگاهم می‌کند و کاش نکند.

- پشیمون شدم. عطرت رومخمه.

کمربند را می‌بندم و می‌بینم که ماشین راه افتاده، نگاهِ او میخِ جاده‌است و من چکشی‌ام که می‌خواهد میخ بیرون بیاید.

- بهش می‌گفتم، همیشه این عطرو بزنه؛ هیچ‌وقت نزد. انگار که بخواد زجرم بده. آخرش برگشتم خودم براش گرفتم، روز تولدش؛ ولی نبود. پس نشد عطرو بدم بهش و بعدش جدایی بیاد. قبلش اومد، جداییو می‌گم.

باز هم دم می‌گیرد، من هستم که منتظر اوئم تا با بازدمش کلمه ردیف کند:

- هنوز دوستش داری؟

نپرسید دوستش داشتی؛ معلوم بود که جواب چه بود. پرسید دوستش دارم الآن یا نه و من چه بگویم به اوستا؟ باز هم بپرم توی سرسره خاطرات؟ بپرم توی کدام قسمتِ زندگی‌ام که به "او" ختم می‌شود؟ بپرم توی دوستش دارم‌ها یا دوستش نخواهم‌داشت‌ها؟

***

پانزده‌سالم بود. یک سال تمام را با بازکردن چاکراها و شیفتینگ گذرانده بودم. پدربزرگم و پدرم، تمام و کمال کنارم بودند. خبری از باقی خانواده‌ام نبود، یعنی اگر هم بود، یک مادرم بود که هیچ‌وقت خانه نبود و یک تیام که پیشِ مادرش زندگی می‌کرد. تیام، برادری که از  مادر جدا بودیم و هفت سال از من بزرگتر بود، کم می‌دیدمش اما وقتی می‌دیدمش، یک دل سیر تماشایش می‌کردم. آخر هفته‌ها بیشتر کنار هم بودیم و او بود که نوک بینی‌ام را می‌گرفت، لبخندم را کش می‌داد و شطرنج را به من می‌آموخت. پدرم قبل از من، به اجبار خانواده با مادر تیام ازدواج کرده بود و بعدها، هر دو به توافق نرسیدند و طلاق بود که شد مهرِ خشک‌ و تارشدهٔ شناسنامشان. پدرم بود که با عشق واقعی‌اش دست و پنجه نرم کرد، عشق افسانه‌ایش مادرم، آن‌چنان گِل خاصی بر فرق سر پدرم نزد؛ اما پدر اعتراضی نداشت. حالا من بودم و تیام، سرگرمی خوبِ پدر.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

چکاوّک

سرپرست آزمایشی بخش کتاب
پرسنل مدیریت
کاربر ویژه انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,666
کیف پول من
31,474
Points
230
#زهم_زردآلو
#پارت۲۱
پدربزرگ با من تمرین‌های فشرده‌ای داشت و من، توانسته‌ بودم اولین پری را ببینم. نامش «سایا» بود. روزی که دیدمش، آن چنان ذوق کردم که انرژی‌ام تحلیل رفت و غش کردم. گمان کردم خواب دیدم، گمان کردم دنیا دور سرم چرخیده، گمان کردم رکب خوردم و از طرفی، پی بردم ما تنها مخلوقات عقلِ کل هستی نیستیم. به خوبی به یاد دارم، بعدش که بیدار شدم، توی ذهن به خود قلباندم‌ که پری‌ای نبود و ندیدم؛ اما سایا را دیدم که بالای سرم ایستاده و آن‌طرفش پدر بزرگ. سایا، پسرِ دوست پدربزرگ بود. قرار شد تا انتهایش مواظبم باشد و مرا رها نکند، خود سایا این را می‌خواست. پدربزرگ با پری‌های زیادی در ارتباط نبود؛ فقط با خاندان بزرگ «آس» صنم زیادی داشت. سایا، در کالبد اصلی خودش؛ اغلب نمی‌ماند، اما با اینکه آن‌گونه به ندرت دیده بودمش، یافته بودم که پری‌ها، یک جفت بال دارند به رنگی شفاف. بالی که مانند پروانه‌ها نقش و نگار دارد و این میان، خوش‌تراش‌ترین ب*دن را صاحبند. تنها فرقشان با کل آدم‌ها همین بال‌هایشان بود؛ اما همین بال‌ها، هزاران حرف ناگفته داشتند، برای همین بود نمی‌خواستند انسان‌ها اینگونه ببینندشان‌. پری‌ها، هر کدام توانایی های مختلفی داشتند و توانایی به‌خصوص سایا، تلپورت و هیپنوتیزم بود. اغلب توی امتحان‌هایم بدرد می‌خورد و می‌توانستم از سایا استفاده کنم تا با کمک هیپنوتیزم، مراقب را بپیچاند و من، تقلبم را انجام بدهم. از حضور سایا، راضی بودم و شیفتینگ، رفتنم به بُعدهای دیگر، با اینکه انرژی می‌گرفت؛ هیجان خوبی داشت. من پانزده سالم بود و با چهارسال پرسه زدن در بُعد های دیگر، باید ۱۹ سالم میشد. توی شیفت، میشد هر دقیقه ما، یک سال آنجا شود و همین، مرا کمی وحشت‌زده می‌کرد که اگر برگردم و یادم نباشد چه؟
اگر تمام خانواده‌ام را از یاد ببرم چه؟ یك سال را آن‌جا می‌گذراندم و وقتی می‌آمدم این‌ور، تنها چیزی که عایدم می‌شد، سردرگمی بود. آن‌قدر سردرگم مانده بودم که پدربزرگم کم‌کم مقدار شیفتینگم را کم کرد و مرا وا داشت به فعالیت در این‌ور، این‌بُعد. مجابم کرد به داشتن دوست‌هایی غیر از تیام و سایا و من، جز تیامی که آخر هفته‌ها می‌دیدمش و سایایی که اغلب تمرین داشتیم، جایی نمی‌رفتم؛ اما کم‌کم، در اواخر چهارده‌سالگی، با همکلاسیم میرا رفت و آمد داشتم و تیر خلاص وقتی زده شد که توی جشن تولدش مرا دعوت کرد. مهمانی‌هایی که تا دیروقت برگزار می‌شد را با کمک سایا می‌رفتم؛ اما آن‌شب، سایا دردسترس نبود. سایا یک پری‌ بود؛اما در میان انسان‌ها، دانشجوی رشته عمران بود و در شرکتی، کارمندی ساده بود و البته که چهره فریبنده‌اش کاری می‌کرد بعضی همکارانش، برایش سر و دست بشکنند. سایا از تکنولوژی خبر داشت، مدرن بود و حتی گوشی‌اش آخرین مدل آیفون بود.
کد:
پدربزرگ با من تمرین‌های فشرده‌ای داشت و من، توانسته‌ بودم اولین پری را ببینم. نامش «سایا» بود. روزی که دیدمش، آن چنان ذوق کردم که انرژی‌ام تحلیل رفت و غش کردم. گمان کردم خواب دیدم، گمان کردم دنیا دور سرم چرخیده، گمان کردم رکب خوردم و از طرفی، پی بردم ما تنها مخلوقات عقلِ کل هستی نیستیم. به خوبی به یاد دارم، بعدش که بیدار شدم، توی ذهن به خود قلباندم‌ که پری‌ای نبود و ندیدم؛ اما سایا را دیدم که بالای سرم ایستاده و آن‌طرفش پدر بزرگ. سایا، پسرِ دوست پدربزرگ بود. قرار شد تا انتهایش مواظبم باشد و مرا رها نکند، خود سایا این را می‌خواست. پدربزرگ با پری‌های زیادی در ارتباط نبود؛ فقط با خاندان بزرگ «آس» صنم زیادی داشت. سایا، در کالبد اصلی خودش؛ اغلب نمی‌ماند، اما با اینکه آن‌گونه به ندرت دیده بودمش، یافته بودم که پری‌ها، یک جفت بال دارند به رنگی شفاف. بالی که مانند پروانه‌ها نقش و نگار دارد و این میان، خوش‌تراش‌ترین ب*دن را صاحبند. تنها فرقشان با کل آدم‌ها همین بال‌هایشان بود؛ اما همین بال‌ها، هزاران حرف ناگفته داشتند، برای همین بود نمی‌خواستند انسان‌ها اینگونه ببینندشان‌. پری‌ها، هر کدام توانایی های مختلفی داشتند و توانایی به‌خصوص سایا، تلپورت و هیپنوتیزم بود. اغلب توی امتحان‌هایم بدرد می‌خورد و می‌توانستم از سایا استفاده کنم تا با کمک هیپنوتیزم، مراقب را بپیچاند و من، تقلبم را انجام بدهم. از حضور سایا، راضی بودم و شیفتینگ، رفتنم به بُعدهای دیگر، با اینکه انرژی می‌گرفت؛ هیجان خوبی داشت. من پانزده سالم بود و با چهارسال پرسه زدن در بُعد های دیگر، باید ۱۹ سالم میشد. توی شیفت، میشد هر دقیقه ما، یک سال آنجا شود و همین، مرا کمی وحشت‌زده می‌کرد که اگر برگردم و یادم نباشد چه؟ 

اگر تمام خانواده‌ام را از یاد ببرم چه؟ یك سال را آن‌جا می‌گذراندم و وقتی می‌آمدم این‌ور، تنها چیزی که عایدم می‌شد، سردرگمی بود. آن‌قدر سردرگم مانده بودم که پدربزرگم کم‌کم مقدار شیفتینگم را کم کرد و مرا وا داشت به فعالیت در این‌ور، این‌بُعد. مجابم کرد  به داشتن دوست‌هایی غیر از تیام و سایا و من، جز تیامی که آخر هفته‌ها می‌دیدمش و سایایی که اغلب تمرین داشتیم، جایی نمی‌رفتم؛ اما کم‌کم، در اواخر چهارده‌سالگی، با همکلاسیم میرا رفت و آمد داشتم و تیر خلاص وقتی زده شد که توی جشن تولدش مرا دعوت کرد. مهمانی‌هایی که تا دیروقت برگزار می‌شد را با کمک سایا می‌رفتم؛ اما آن‌شب، سایا دردسترس نبود. سایا یک پری‌ بود؛اما در میان انسان‌ها، دانشجوی رشته عمران بود و در شرکتی، کارمندی ساده بود و البته که چهره فریبنده‌اش کاری می‌کرد بعضی همکارانش، برایش سر و دست بشکنند. سایا از تکنولوژی خبر داشت، مدرن بود و حتی گوشی‌اش آخرین مدل آیفون بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

چکاوّک

سرپرست آزمایشی بخش کتاب
پرسنل مدیریت
کاربر ویژه انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,666
کیف پول من
31,474
Points
230
#زهم_زردآلو
#پارت۲۲

من آن‌شب، بالای ده بار به او زنگ زدم و بالای ده‌بار، جوابی دریافت نکردم. همان موقع بود که به پدرم نگاه کردم و دیدم لبخند می‌زند و می‌گوید اشکالی ندارد. تا موقع برگشتن من، سایا را پیدا می‌کند. پدرم به‌خاطر قرص‌های فشار و چربی‌اش، ساعت ده خواب بود، پس نمی‌توانست دنبالم بیاید. مادرمم به حتم نمی‌دانست کجا هستم، پدربزرگم هم شرایط پدرم را به اضافه قرص‌های قلبش داشت پس، تنها فرد مورد اطمینان پدر، سایا بود. پدرم با اینکه مخالف آشناشدن من با پریان بود؛ سایا را خوب می شناخت؛ البته که من گذشته او و خاندان آس را نمی‌دانستم و علاقه‌ای هم به دانستنش نداشتم. فقط می‌دانستم سایا مورد اطمینان همه هست و تیام، امروز نیست که بیاید دنبالم. خودش گفته بود که رفته به اردویی دو روزه برای دانشگاهش. آن شب کسی نبود که بیاید دنبالم؛ پس قرار شد اگر پدر یا مادر دوستانم، راهشان به خانه ما می‌خورد، مرا برسانند و اگر نشد، آژانس بگیرم و بیایم. شب ماندنی در کار نبود و من آن‌قدرها هم با میرا، دوستی که سایه پول از سر و کولش بالا می‌رفت، صمیمی نبودم که شب را خانه‌اش بمانم؛ اگرچه چندین بار سایا را در کالبد انسانی‌اش دیده بود و از ماجرای بال‌هایش خبر داشت ولی باز هم، جایز نبود شب را خانه‌اش بمانم، آن هم با توجه به شرایط خانه‌شان و تولد. من آن‌شب، به تولد میرا رفتم، رفتم، گذراندم و دیدم که میرا کم و کسری‌ای نگذاشته. میرا، علاقه داشت به طراحی لباس و دختری بود، خونگرم، گشاده‌رو و البته که دیرجوش؛ مانند خودم. تمام‌ کارهایش کم و بیش حساب می‌شد و از هر حرفش منظوری داشت. من او را این‌گونه شناخته بودم و تنها دوست من غیر از سایا و تیام بود. آن شب، بالاخره سر ساعت ۱۲ تمام شد و من نمی‌دانم چرا گیج بودم. گیج و منگ، فک‌هایم درد می‌کرد از این‌که آن‌قدر خندیدم، آهنگ را ل*ب‌خوانی کردم و به باقی جشن و سرورمان پرداختیم. آن شب، مادر یکی از همکلاسی‌هایم، مرا تا کوچه خانه رساندند و من خودم اصرار کردم که مرا تا در خانه نرسانند. من بودم و تعارفات و رودربایستی‌هایم کنار غریبگان. من بودم و گیجی‌ام وقتی از ماشین پیاده شدم و فهمیدم باید نیمه‌شب، قدم بزنم توی کوچه تا برسم به خانه‌ام. من بودم و گام اول و دیدن سایه‌ای که پشتم جریان دارد.

کد:
من آن‌شب، بالای ده بار به او زنگ زدم و بالای ده‌بار، جوابی دریافت نکردم. همان موقع بود که به پدرم نگاه کردم و دیدم لبخند می‌زند و می‌گوید اشکالی ندارد. تا موقع برگشتن من، سایا را پیدا می‌کند. پدرم به‌خاطر قرص‌های فشار و چربی‌اش، ساعت ده خواب بود، پس نمی‌توانست دنبالم بیاید. مادرمم به حتم نمی‌دانست کجا هستم، پدربزرگم هم شرایط پدرم را به اضافه قرص‌های قلبش داشت پس، تنها فرد مورد اطمینان پدر، سایا بود. پدرم با اینکه مخالف آشناشدن من با پریان بود؛ سایا را خوب می شناخت؛ البته که من گذشته او و خاندان آس را نمی‌دانستم و علاقه‌ای هم به دانستنش نداشتم. فقط می‌دانستم سایا مورد اطمینان همه هست و تیام، امروز نیست که بیاید دنبالم. خودش گفته بود که رفته به اردویی دو روزه برای دانشگاهش. آن شب کسی نبود که بیاید دنبالم؛ پس قرار شد اگر پدر یا مادر دوستانم، راهشان به خانه ما می‌خورد، مرا برسانند و اگر نشد، آژانس بگیرم و بیایم. شب ماندنی در کار نبود و من آن‌قدرها هم با میرا، دوستی که سایه پول از سر و کولش بالا می‌رفت، صمیمی نبودم که شب را خانه‌اش بمانم؛ اگرچه چندین بار سایا را در کالبد انسانی‌اش دیده بود و از ماجرای بال‌هایش خبر داشت ولی باز هم، جایز نبود شب را خانه‌اش بمانم، آن هم با توجه به شرایط خانه‌شان و تولد. من آن‌شب، به تولد میرا رفتم، رفتم، گذراندم و دیدم که میرا کم و کسری‌ای نگذاشته. میرا، علاقه داشت به طراحی لباس و دختری بود، خونگرم، گشاده‌رو و البته که دیرجوش؛ مانند خودم. تمام‌ کارهایش کم و بیش حساب می‌شد و از هر حرفش منظوری داشت. من او را این‌گونه شناخته بودم و تنها دوست من غیر از سایا و تیام بود. آن شب، بالاخره سر ساعت ۱۲ تمام شد و من نمی‌دانم چرا گیج بودم. گیج و منگ، فک‌هایم درد می‌کرد از این‌که آن‌قدر خندیدم، آهنگ را ل*ب‌خوانی کردم و به باقی جشن و سرورمان پرداختیم. آن شب، مادر یکی از همکلاسی‌هایم، مرا تا کوچه خانه رساندند و من خودم اصرار کردم که مرا تا در خانه نرسانند. من بودم و تعارفات و رودربایستی‌هایم کنار غریبگان. من بودم و گیجی‌ام وقتی از ماشین پیاده شدم و فهمیدم باید نیمه‌شب، قدم بزنم توی کوچه تا برسم به خانه‌ام. من بودم و گام اول و دیدن سایه‌ای که پشتم جریان دارد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

چکاوّک

سرپرست آزمایشی بخش کتاب
پرسنل مدیریت
کاربر ویژه انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,666
کیف پول من
31,474
Points
230
#زهم_زردآلو
#پارت۲۳
من بودم، من دیدم و قلبم ریخت. من بودم که گردنبند طلسمی که پدربزرگ برای حصار داده بود را لمس کردم تا از شر آنی که نیتش بد است خلاص شوم. من بودم که گام‌هایم را تند کردم و رسیدم به در. به در بزرگ خانه‌مان و دیدم که سایه هنوز در پشتم جریان دارد. توی کیف کوچک کمری‌ام به دنبال کلید گشتم و سرم موقعی سوت کشید که کلید نداشتم. نیاورده بودم! آن‌قدر هول‌هولکی بیرون زده بودم، سوار ماشین شده بودم و مغزم دچار تشویش بود که یادم رفت. من با خودم کلنجار می‌رفتم که چه کسی سراغم میاید و کلید را نیاوردم! همان‌موقع بود که فهمیدم خودم را هم بکشم، پدر درب را باز نمی‌کند. عادت هم ندارد در اصلی خانه را قفل کند، پس تنها راهم این است که از دیوار بروم بالا تا برسم به اتاق گرم و نرمم؛ اما مشکل اساسی این بود که دیوار قامت چنار داشت، بلند بود و بالارفتنم را سخت می‌کرد. آن‌قدر بلند بود که بالا رفتن ازش، خیالی واهی تلقی میشد. همان‌موقع بود که صدای بدون ِ خش، پر صلابت و محکمی را از پشتم شنیدم. برگشتم، برگشتم و روی قهوه‌ای چشمانش قفل کردم. آن‌موقع عادت نداشتم به غریبه‌ها افسونگرانه نگاه کنم، آن‌موقع قانونی نبود و من ماتِ چشم‌هایش شدم و بعد، ل*ب‌هایش.
- کمک می‌خوای کوچولو؟
کوچولو؟ اوهم سنی نداشت، زیادِ زیادش بیست ساله بود. به ریخت و قیافه آن و لباس‌های سفید اتوکشیده‌اش نمی‌آمد بی‌پول باشد و معتاد که این موقع شب، این‌جا ولو بشود. مزاحم بود؟ این موقع شب، یک جوان بیست ساله به من می‌گفت کوچولو؛ ولی مشکل این بود که من از آدم‌ها نمی‌ترسیدم؛ رایحهٔ او، مرا به ترس وا داشت.
توی چشمانش می‌دیدم، برقِ داشتن بال‌های تتودار را می‌دیدم و همین می شد که مرا به عقب رفتن، وادار می‌کرد.
- کاریت ندارم ترنم!
ترنم؟! ترنم؟ اخم‌هایم توی هم کشیده شد. کاش جیغ می‌زدم و پدر می‌شنید. کاش قرص‌های پدر آن‌قدر اثر نداشت و من تمام و کمال هنجره‌ام را به تاراج می‌بردم. نام درستم را پچ زدم:
- توار!
قدمی به من نزدیک‌تر شد. زیادی قد بلند بود، یعنی باید خم می‌شد تا مرا می‌دید و همین خم شدنش جمله «ریز میبینمت» را توی سرم می‌کوباند.
- حالا هرچی. «ت» داره دیگه اولش! کمک نمی‌خوای؟
که بود؟ که بود این لعنتیِ رایحهٔ گیلاس‌دار؟! که بود که وقتی خم شد، روی گ*ردنش خون‌مردگی می‌دیدم و افسون‌شده، برایش سر تکان می‌دادم. که بود که مات شدم و محو چشمانش، آخرش هم به دیاری از نادیارها سفر کردم؟ پری بود! پری بود؛ اما چرا اینقدر به سرزمین تردید، مرا می‌برد؟ نفهمیدم چطور از دیوار بالا رفتم، چطور دستانش را دور کمرم برد، مرا بالا کشید و خودش هم اندکی قدبلندی کرد و روی لبه‌ٔ دیوار مرا گذاشت. نفهمیدم چطور رهایم کرد و گفت:
- جوری بپر که آسیب نبینی!
نفهمیدم اصلا چطوری پریدم و او چطوری توی تاریکیِ کوچه تنگ، غیب شد. نفهمیدم چطور از لبه دیوار آجری قهوه‌ای پریدم و روی علف‌هایی که به لطف پدر رشد کرده بود، فرود اومدم. چطور دردی طاقت فرسا توی مچ پا راستم پیچید و اصلا چطوری از باغچه و حیاط رد شدم. به داخل خانه کشیده شدم و بی‌توجه به پذیرایی و لامپ‌های روشن، توی نزدیک‌ترین اتاقی که به نام من بود، پناه گرفتم.
هیچکدامشان را نفهمیدم و اگر می‌فهمیدم هم هیجانی که توی قلبم به پا بود قدرت تحلیل را از من می‌گرفت. همان‌موقع که دستان گرمش، دورِ کمرم پیچید و چشمان مسحورکننده‌اش را از من جدا نکرد، حس کردم دلباختم. منِ نوجوان، منِ ۱۹ ساله، اصلا من، توارِ صد ساله هم بودم، محو طرز نگاهِ دلربایش می‌شدم. شاید هم خواب بود! توهم بود! شاید هم اصلا کسی نبود که مرا از دیوار بالا ببرد، نگاهم کند و بگوید کوچولو. کسی نبود که خم شود سمتم و بگوید "حالا هرچی اسمت بود." شاید اصلا من خواب دیدم. همان موقع بود که نیمی از من باور داشت او واقعی‌ست و نیمی دیگر، می‌گفت توهمی بیش نبوده و اگر با خودم روراست می‌شدم، من میخواستم واقعی باشد. آن‌قدر واقعی باشد که بار دیگر ببینمش، موهای موج دارش را لمس کنم و منتظر باشم که باز هم با چالِ گونه‌اش مرا به خیال ببرد. همین چند ثانیه دیدنِ او، کار دستم داد. کاری کرد ردیف دندان‌هایش، چشمان مدهوش‌کننده‌اش و دستانش را کنار خودم تصور کنم.

کد:
من بودم، من دیدم و قلبم ریخت. من بودم که گردنبند طلسمی که پدربزرگ برای حصار داده بود را لمس کردم تا از شر آنی که نیتش بد است خلاص شوم. من بودم که گام‌هایم را تند کردم و رسیدم به در. به در بزرگ خانه‌مان و دیدم که سایه هنوز در پشتم جریان دارد. توی کیف کوچک کمری‌ام به دنبال کلید گشتم و سرم موقعی سوت کشید که کلید نداشتم. نیاورده بودم! آن‌قدر هول‌هولکی بیرون زده بودم، سوار ماشین شده بودم و مغزم دچار تشویش بود که یادم رفت. من با خودم کلنجار می‌رفتم که چه کسی سراغم میاید و کلید را نیاوردم! همان‌موقع بود که فهمیدم خودم را هم بکشم، پدر درب را باز نمی‌کند. عادت هم ندارد در اصلی خانه را قفل کند، پس تنها راهم این است که از دیوار بروم بالا تا برسم به اتاق گرم و نرمم؛ اما مشکل اساسی این بود که دیوار قامت چنار داشت، بلند بود و بالارفتنم را سخت می‌کرد. آن‌قدر بلند بود که بالا رفتن ازش، خیالی واهی تلقی میشد. همان‌موقع بود که صدای بدون ِ خش، پر صلابت و محکمی را از پشتم شنیدم. برگشتم، برگشتم و روی قهوه‌ای چشمانش قفل کردم. آن‌موقع عادت نداشتم به غریبه‌ها افسونگرانه نگاه کنم، آن‌موقع قانونی نبود و من ماتِ چشم‌هایش شدم و بعد، ل*ب‌هایش.

- کمک می‌خوای کوچولو؟

کوچولو؟ اوهم سنی نداشت، زیادِ زیادش بیست ساله بود. به ریخت و قیافه آن و لباس‌های سفید اتوکشیده‌اش نمی‌آمد بی‌پول باشد و معتاد که این موقع شب، این‌جا ولو بشود. مزاحم بود؟ این موقع شب، یک جوان بیست ساله به من می‌گفت کوچولو؛ ولی مشکل این بود که من از آدم‌ها نمی‌ترسیدم؛ رایحهٔ او، مرا به ترس وا داشت.

توی چشمانش می‌دیدم، برقِ داشتن بال‌های تتودار را می‌دیدم و همین می شد که مرا به عقب رفتن، وادار می‌کرد. 

- کاریت ندارم ترنم!

ترنم؟! ترنم؟ اخم‌هایم توی هم کشیده شد. کاش جیغ می‌زدم و پدر می‌شنید. کاش قرص‌های پدر آن‌قدر اثر نداشت و من تمام و کمال هنجره‌ام را به تاراج می‌بردم. نام درستم را پچ زدم:

- توار!

قدمی به من نزدیک‌تر شد. زیادی قد بلند بود، یعنی باید خم می‌شد تا مرا می‌دید و همین خم شدنش جمله «ریز میبینمت» را توی سرم می‌کوباند.

- حالا هرچی. «ت» داره دیگه اولش! کمک نمی‌خوای؟

که بود؟ که بود این لعنتیِ رایحهٔ گیلاس‌دار؟! که بود که وقتی خم شد، روی گ*ردنش خون‌مردگی می‌دیدم و افسون‌شده، برایش سر تکان می‌دادم. که بود که مات شدم و محو چشمانش، آخرش هم به دیاری از نادیارها سفر کردم؟ پری بود! پری بود؛ اما چرا اینقدر به سرزمین تردید، مرا می‌برد؟ نفهمیدم چطور از دیوار بالا رفتم، چطور دستانش را دور کمرم برد، مرا بالا کشید و خودش هم اندکی قدبلندی کرد و روی لبه‌ٔ دیوار مرا گذاشت. نفهمیدم چطور رهایم کرد و گفت:

- جوری بپر که آسیب نبینی!

نفهمیدم اصلا چطوری پریدم و او چطوری توی تاریکیِ کوچه تنگ، غیب شد. نفهمیدم چطور از لبه دیوار آجری قهوه‌ای پریدم و روی علف‌هایی که به لطف پدر رشد کرده بود، فرود اومدم. چطور دردی طاقت فرسا توی مچ پا راستم پیچید و اصلا چطوری از باغچه و حیاط رد شدم. به داخل خانه کشیده شدم و بی‌توجه به پذیرایی و لامپ‌های روشن، توی نزدیک‌ترین اتاقی که به نام من بود، پناه گرفتم.

هیچکدامشان را نفهمیدم و اگر می‌فهمیدم هم هیجانی که توی قلبم به پا بود قدرت تحلیل را از من می‌گرفت. همان‌موقع که دستان گرمش، دورِ کمرم پیچید و چشمان مسحورکننده‌اش را از من جدا نکرد، حس کردم دلباختم. منِ نوجوان، منِ ۱۹ ساله، اصلا من، توارِ صد ساله هم بودم، محو طرز نگاهِ دلربایش می‌شدم. شاید هم خواب بود! توهم بود! شاید هم اصلا کسی نبود که مرا از دیوار بالا ببرد، نگاهم کند و بگوید کوچولو. کسی نبود که خم شود سمتم و بگوید "حالا هرچی اسمت بود." شاید اصلا من خواب دیدم. همان موقع بود که نیمی از من باور داشت او واقعی‌ست و نیمی دیگر، می‌گفت توهمی بیش نبوده و اگر با خودم روراست می‌شدم، من میخواستم واقعی باشد. آن‌قدر واقعی باشد که بار دیگر ببینمش، موهای موج دارش را لمس کنم و منتظر باشم که باز هم با چالِ گونه‌اش مرا به خیال ببرد. همین چند ثانیه دیدنِ او، کار دستم داد.  کاری کرد ردیف دندان‌هایش، چشمان مدهوش‌کننده‌اش و دستانش را کنار خودم تصور کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

چکاوّک

سرپرست آزمایشی بخش کتاب
پرسنل مدیریت
کاربر ویژه انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,666
کیف پول من
31,474
Points
230
# زهم_زردآلو
#پارت۲۴
دو روز بود می‌گذشت و من فراموشش نکرده بودم؛ فقط باور داشتم توهمی بیش نیست. سایا و پدر سوال‌پیچم کرده بودند که چگونه برگشتم و من، گفتم به‌زور از دیوار آمدم بالا و به نگاه متعجبشان، اهمیتی ندادم؛ البته سایا، آن‌قدرها هم متعجب نبود. انگار بداند دارم دروغ‌ می‌گویم، مچ‌گیرانه نگاهم کرد؛ اما چیزی به رویم نیاورد. حالا، ساعت هفتِ صبح جمعه، من بودم که در روز مجازم، وقتی می‌توانستم ساعت‌ها بخوابم و کله صبح بخاطر تمرینات فشرده پدربزرگ بیدار نشوم؛ چشم باز کرده بودم. به‌خاطر رویایی که آن‌چنان یادم نبود، بیدار شده بودم. بیدار شده بودم و رفته بودم روی پشت بام خانه. هنذفری‌ام توی گوشم بود، شاهکاری از گلن گولد پلی شده بود و من در امواجش غوطه‌ور می‌شدم. نگاهم روی ساختمان روبروی چهارطبقه بود و روحم جایی دیگر در حال چرخش. توانم تمام شده بود و حرف زدن و ماورا، جانم را گرفته بودند. ته کشیده بودم، انگار نفسم تمام شده باشد و کسی نخواهد نفس بدهد. راهِ احمقانه‌ای که از ده سالگی پیش گرفتم، مرا نُه سال خسته کرد. چهارسال در بُعد های دیگر و پنج سال در این بُعد و این میان من هنوز هم به آن پسر جوانی که مرا ترنم خطاب کرده بود و رایحهٔ گیلاسش، ردپایی گذاشته بود توی بینی‌ام، فکر می‌کردم. پریِ خیره‌سری که زیادی بی‌پروا بود و کمکم می‌کرد. همانی که توهمی بیش نبود. چشمانم را بستم، فشردم، به اوج آهنگ رسیده بودیم و من، دلم خالی شده بود. نمیدانستم این انزوایی که رشد می‌کند درونم، چطور مرا بیگانه می‌کرد با همه. طردم می‌کرد از پدر، از تیام. پدربزرگم‌ می‌گفت عزیزانم را از بین ببرم. علاقه‌شان را، ردپایشان را و تمام یادگاری‌هایشان را تا بتوانم، قوی بمانم. چشمانم را باز کردم و قفل ساختمان شدم، چشمانم پُر نشده بود؛ خالی‌ هم نبود؛ اما نم اشک سوسو می‌کرد. همان‌موقع بود که من دیدم. یک مرد قدبلند با پو*ست قرمز، انگار که کل بدنش سوخته باشد، روی ساختمان روبه‌رو بود. قدمی به عقب برداشتم و دیدم که رویش را به سویم برگرداند. چشمانم گشاد شدند و نفسم به شماره افتاد. هرلحظه ممکن بود عددها تمام شود و نفسم بگیرد، پوستم بنفش شود و بمیرم. روی ساختمان روبه‌رویی من، یک موجودی که پوستش سوخته بود، راه می‌رفت و من، عقب می‌رفتم. منی که سایا را داشتم، پدربزرگ را داشتم، طلسم را داشتم و دور گردنم آویز بود؛ عقب می‌رفتم. فاصله آن ساختمان و خانه‌ ویلاییِ ما، کم بود. جوری کم بود که من چشمان برگشته‌اش را دیدم و از هول، هنذفری را از گوشم بیرون کشیدم. ثانیه‌ها بالاخره به انتها رسید و نفسم حبس شد، چشمانش، سفیدی‌اش، پو*ست سرخش، همه ٔ آن‌ها می‌گفتند جن نیست و پری هم که این‌جوری نبود! کدام موجود بدردنخوری بود که پیچیده بود جلویم؟ قدم‌هایم همچنان عقب کشیده می‌شدند که ناگهان خوردم به عضله‌هایی سفت. لعنتی، یکی دیگر از یارانش بود؟ برای فرار چقدر وقت داشتم؟ دیوار خانه‌مان بلند بود، پریدن از پشت بام، فکر عاقلانه‌ای نبود؛ اما تنها راه چاره‌ام بود. پدر خواب بود. پدر تا هشت بیدار نمیشد و من جیغ هم میزدم، ککش نمی‌گزید. تا همسایه‌ها هم پژواک کمکم را می‌شنیدند و می‌آمدند، من مرده بودم، شاید هم ربوده. دستِ فرد پشت سر من، دور کمرم که پیچیده شد، سنسورهای بویایی‌ام کار کرد و گیلاسِ سمج و پژمرده، آن‌قدر آشنا بود که ناگهان سست شوم. پری دو شب پیش بود که روی بام خانه‌ام، وقتی داشتم موجود دیگری را می‌دیدم، مرا از پشت در آ*غ*و*ش کشیده بود. صدای "هیش"گفتنش را می‌شنیدم ب*غ*ل گوشم. نفسم این‌بار سمج‌تر از قبل، حبس شد. انگار که این اسیری را دوست داشته باشد و نخواهد رها شود، هم نفسم و هم وجودم. او بود که خم شده بود و توی گوشم، جوری حرف می‌زد که نفس‌هایش یکی در میان می‌خورد به من، به گوشم، به پوستم.
- نمیبینتت اما بوت رو حس می‌کنه. بهتره همین‌جا بمونی وگرنه چشمات پَر پَر میشه.
حتی اگر بدتر هم بود، به‌جان می‌خریدم. توی آ*غ*و*ش این مجسمه زیبایی ماندن که کاری نداشت. البته با فاکتور استشمام این گیلاس که کمی اعصابم را بهم می‌ریخت.
کد:
دو روز بود می‌گذشت و من فراموشش نکرده بودم؛ فقط باور داشتم توهمی بیش نیست. سایا و پدر سوال‌پیچم کرده بودند که چگونه برگشتم و من، گفتم به‌زور از دیوار آمدم بالا و به نگاه متعجبشان، اهمیتی ندادم؛ البته سایا، آن‌قدرها هم متعجب نبود. انگار بداند دارم دروغ‌ می‌گویم، مچ‌گیرانه نگاهم کرد؛ اما چیزی به رویم نیاورد. حالا، ساعت هفتِ صبح جمعه، من بودم که در روز مجازم، وقتی می‌توانستم ساعت‌ها بخوابم و کله صبح بخاطر تمرینات فشرده پدربزرگ بیدار نشوم؛ چشم باز کرده بودم. به‌خاطر رویایی که آن‌چنان یادم نبود، بیدار شده بودم. بیدار شده بودم و رفته بودم روی پشت بام خانه. هنذفری‌م توی گوشم بود، شاهکاری از گلن گولد پلی شده بود و من در امواجش غوطه‌ور می‌شدم. نگاهم روی ساختمان روبروی چهارطبقه بود و روحم جایی دیگر در حال چرخش. توانم تمام شده بود و حرف زدن و ماورا، جانم را گرفته بودند. ته کشیده بودم، انگار نفسم تمام شده باشد و کسی نخواهد نفس بدهد. راهِ احمقانه‌ای که از ده سالگی پیش گرفتم، مرا نُه سال خسته کرد. چهارسال در بُعد های دیگر و پنج سال در این بُعد و این میان من هنوز هم به آن پسر جوانی که مرا ترنم خطاب کرده بود و رایحهٔ گیلاسش، ردپایی گذاشته بود توی بینی‌ام، فکر می‌کردم. پریِ خیره‌سری که زیادی بی‌پروا بود و کمکم می‌کرد. همانی که توهمی بیش نبود. چشمانم را بستم، فشردم، به اوج آهنگ رسیده بودیم و من، دلم خالی شده بود. نمیدانستم این انزوایی که رشد می‌کند درونم، چطور مرا بیگانه می‌کرد با همه. طردم می‌کرد از پدر، از تیام. پدربزرگم‌ می‌گفت عزیزانم را از بین ببرم. علاقه‌شان را، ردپایشان را و تمام یادگاری‌هایشان را تا بتوانم، قوی بمانم. چشمانم را باز کردم و قفل ساختمان شدم، چشمانم پُر نشده بود؛ خالی‌ هم نبود؛ اما نم اشک سوسو می‌کرد. همان‌موقع بود که من دیدم. یک مرد قدبلند با پو*ست قرمز، انگار که کل بدنش سوخته باشد، روی ساختمان روبه‌رو بود. قدمی به عقب برداشتم و دیدم که رویش را به سویم برگرداند. چشمانم گشاد شدند و نفسم به شماره افتاد. هرلحظه ممکن بود عددها تمام شود و نفسم بگیرد، پوستم بنفش شود و بمیرم. روی ساختمان روبه‌رویی من، یک موجودی که پوستش سوخته بود، راه می‌رفت و من، عقب می‌رفتم. منی که سایا را داشتم، پدربزرگ را داشتم، طلسم را داشتم و دور گردنم آویز بود؛ عقب می‌رفتم. فاصله آن ساختمان و خانه‌ ویلاییِ ما، کم بود. جوری کم بود که من چشمان برگشته‌اش را دیدم و از هول، هنذفری را از گوشم بیرون کشیدم. ثانیه‌ها بالاخره به انتها رسید و نفسم حبس شد، چشمانش، سفیدی‌اش، پو*ست سرخش، همه ٔ آن‌ها می‌گفتند جن نیست و پری هم که این‌جوری نبود! کدام موجود بدردنخوری بود که پیچیده بود جلویم؟ قدم‌هایم همچنان عقب کشیده می‌شدند که ناگهان خوردم به عضله‌هایی سفت. لعنتی، یکی دیگر از یارانش بود؟ برای فرار چقدر وقت داشتم؟ دیوار خانه‌مان بلند بود، پریدن از پشت بام، فکر عاقلانه‌ای نبود؛ اما تنها راه چاره‌ام بود. پدر خواب بود. پدر تا هشت بیدار نمیشد و من جیغ هم میزدم، ککش نمی‌گزید. تا همسایه‌ها هم پژواک کمکم را می‌شنیدند و می‌آمدند، من مرده بودم، شاید هم ربوده. دستِ فرد پشت سر من، دور کمرم که پیچیده شد، سنسورهای بویایی‌ام کار کرد و گیلاسِ سمج و پژمرده، آن‌قدر آشنا بود که ناگهان سست شوم. پری دو شب پیش بود که روی بام خانه‌ام، وقتی داشتم موجود دیگری را می‌دیدم، مرا از پشت در آ*غ*و*ش کشیده بود. صدای "هیش"گفتنش را می‌شنیدم ب*غ*ل گوشم. نفسم این‌بار سمج‌تر از قبل، حبس شد. انگار که این اسیری را دوست داشته باشد و نخواهد رها شود، هم نفسم و هم وجودم. او بود که خم شده بود و توی گوشم، جوری حرف می‌زد که نفس‌هایش یکی در میان می‌خورد به من، به گوشم، به پوستم.

- نمیبینتت اما بوت رو حس می‌کنه. بهتره همین‌جا بمونی وگرنه چشمات پَر پَر میشه.

حتی اگر بدتر هم بود، به‌جان می‌خریدم. توی آ*غ*و*ش این مجسمه زیبایی ماندن که کاری نداشت. البته با فاکتور استشمام این گیلاس که کمی اعصابم را بهم می‌ریخت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

چکاوّک

سرپرست آزمایشی بخش کتاب
پرسنل مدیریت
کاربر ویژه انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,666
کیف پول من
31,474
Points
230
#زهم_زردآلو
#پارت۲۵
می‌زد زیر دلم. من از رایحه میوه‌ها، بدم میامد و این تراش‌خورده بی‌نقص هم استثنا نبود. یکی از دستانش هم حلقه شد دور گردنم و من چه مرگم بود وقتی آمدم و دست دور گردنم را گرفتم؟ نه برای جدا کردن؛ بلکه برای رهانکردنش. برای اینکه نگذارم برود و مثل دو شب قبل غیب شود. او واقعی بود، پریِ من، همانی که نردبانم بود؛ واقعی بود. چشمانم هنوز قفل آن موجود قرمز پو*ست بود، همانی که التهاب از جای جای ظاهرش فریاد می‌کشید. داشت می‌رفت و من برای یک لحظه دیدم که دارم آرزو می‌کنم موجود بی‌چشم بماند و من تا ابد توی آ*غ*و*ش این پری، فرو بروم.
- اگه بمونه منم نمی‌تونم نجاتت بدم توار. آرزوهای بی‌خود نکن.
برق از سرم پرید. شوک، توی تمامِ مغزم رسوخ کرد. نکند بلند آرزو کردم؟! نکند شنیده است. دیدم که موجود بد قواره، تاتی‌کنان رفت و او مرا رها کرد. من اما دستش را رها نکردم، برگشتم، جز به جز چهره‌اش را دیدم و خواستم لبان از هم باز شده‌ام را ببندم که با جمله بعدی‌اش، فکم را کسی نتوانست جمع کند:
- می‌تونم آرزوهای آدما رو بشنوم وقتی کنارشونم.
دستش را دیدم که آمد زیر چانه‌ام و لبانم چفت هم شد. چین چشم‌هایش را دیدم و همین شد که بخواهم به خود بیایم:
- تو... نه، اسمت؟
ابروهایش را در هم پیچید و ل*ب زد:
-چرا؟
چرا؟ دیوانه بدرد نخور. چرا دارد؟! میخواهم بدانمت، می‌خوام حفظت کنم، نامت را حک کنم توی نیمچه خاطراتم. منتظر که نگاهش کردم، بازدم عمیقی بیرون فرستاد و لبانش از هم فاصله گرفتند:
- دانیس. داداش سایام. اون شب شنیدم از تو گفتن و اینکه تنها رفتی تولد دوست. دلم خواست ببینمت و آخرشم دیدم به کمک نیاز داری.
چرا قیافه‌اش به سایا نمی‌خورد؟ این پسر مو روشن که قهوه‌ای چشمانش هزاران برابر متفاوت‌تر از خاکستری سایا بود، واقعا برادرش بود؟ حتی قدبلندتر از سایا بود، فکش تیز، برنده و بَرنده، منطقم را می‌برید و آن بینی ایتالیایی‌اش زیادی روی مخم راه می‌رفت. آن‌موقع نفهمیدم اما الان یافتم که چقدر قیافه‌اش شبیه مارک کلوتت بود. همان مدلِ اسپانیایی که بدجور، به دلم می‌نشست. اکنون فهمیدم که چقدر چال روی گونه‌اش به دلم می‌نشست.
- چرا خواستی منو ببینی؟
شانه‌ای بالا انداخت و وقت‌کشی کرد. وقت‌کشی‌ای که باعث نشد سوالم را از یاد ببرم؛ بلکه سمج‌تر از قبل نگاهش کنم.
- دختر پونزده ساله‌ای که میتونه ما رو ببینه. خب، برام جذاب بود. مخصوصاً قیافت. ضمنا الان اگه نیومده بودم یه شیطان، کورت می‌کرد.
باز هم خم شد و چشمان من از حدقه بیرون زد. قیافهٔ من؟! قیافه من جز اینکه یک قوز بینی داشته باشد و گونه‌ب*ر*جسته و لبان برگشته، چه چیز خاصی داشت؟ رنگ پریده پوستم، جوش‌های ریزی که روی گونه‌ام بود و البته گودی چشمانم، بدترین قسمت ماجرا بود تازه. داشتم قیافه خودم را توی ذهنم ترسیم می‌کردم که نفسش را توی صورتم فوت کرد و من یافتم حتی نفسش هم بوی گیلاس میدهد و پریدم به بخش دوم حرف‌هایش. به شیطانی که می‌گفت؛ اما وقتی ادامه جمله‌اش را گرفت، حواسم از شیطان هم گریخت:
- مامانم قیافه تو رو داشت. فقط چشماش خاکستری بود. تو قهوه‌ایی. نسکافه‌ای، مثلِ من.
می‌خواستم فکرم را درگیر قیافه‌ٔ مادرش و من کنم؛ اما با صدای غرشِ مردی، از چشمانش دست کشیدم و جست گرفتم. به عقب برگشتم و سایا را دیدم. آن هم با سرخی چشمان، رگ ب*ر*جسته‌ای که روی شقیقه‌اش نبض گرفته بود و دستان مشت شده. دانیس قامتش را راست کرد و دستانش را به نشانه تسلیم بالا برد. این مابین، من بودم که نمی‌دانستم این عصبانیت سایا از کجا آب می‌خورد.
- مگه نگفتم نزدیک توار نشو!
کد:
میزد زیر دلم. من از رایحه میوه‌ها، بدم میامد و این تراش‌خورده بی‌نقص هم استثنا نبود. یکی از دستانش هم حلقه شد دور گردنم و من چه مرگم بود وقتی آمدم و دست دور گردنم را گرفتم؟ نه برای جدا کردن؛ بلکه برای  رهانکردنش. برای اینکه نگذارم برود و مثل دو شب قبل غیب شود. او واقعی بود، پریِ من، همانی که نردبانم بود؛ واقعی بود. چشمانم هنوز قفل آن موجود قرمز پو*ست بود، همانی که التهاب از جای جای ظاهرش فریاد می‌کشید. داشت می‌رفت و من برای یک لحظه دیدم که دارم آرزو می‌کنم موجود بی‌چشم بماند و من تا ابد توی آ*غ*و*ش این پری، فرو بروم.

- اگه بمونه منم نمی‌تونم نجاتت بدم توار. آرزوهای بی‌خود نکن.

برق از سرم پرید. شوک، توی تمامِ مغزم رسوخ کرد. نکند بلند آرزو کردم؟! نکند شنیده است. دیدم که موجود بد قواره، تاتی‌کنان رفت و او مرا رها کرد. من اما دستش را رها نکردم، برگشتم، جز به جز چهره‌اش را دیدم و خواستم لبان از هم باز شده‌ام را ببندم که با جمله بعدی‌اش، فکم را کسی نتوانست جمع کند:

- می‌تونم آرزوهای آدما رو بشنوم وقتی کنارشونم.

دستش را دیدم که آمد زیر چانه‌ام و لبانم چفت هم شد. چین چشم‌هایش را دیدم و همین شد که بخواهم به خود بیایم:

- تو... نه، اسمت؟

ابروهایش را در هم پیچید و ل*ب زد:

-چرا؟

چرا؟ دیوانه بدرد نخور. چرا دارد؟! میخواهم بدانمت، می‌خوام حفظت کنم، نامت را حک کنم توی نیمچه خاطراتم. منتظر که نگاهش کردم، بازدم عمیقی بیرون فرستاد و لبانش از هم فاصله گرفتند:

- دانیس. داداش سایام. اون شب شنیدم از تو گفتن و اینکه تنها رفتی تولد دوست. دلم خواست ببینمت و آخرشم دیدم به کمک نیاز داری.

چرا قیافه‌اش به سایا نمی‌خورد؟ این پسر مو روشن که قهوه‌ای چشمانش هزاران برابر متفاوت‌تر از خاکستری سایا بود، واقعا برادرش بود؟ حتی قدبلندتر از سایا بود، فکش تیز، برنده و بَرنده، منطقم را می‌برید و آن بینی ایتالیایی‌اش زیادی روی مخم راه می‌رفت. آن‌موقع نفهمیدم اما الان یافتم که چقدر قیافه‌اش شبیه مارک کلوتت بود. همان مدلِ اسپانیایی که بدجور، به دلم می‌نشست. اکنون فهمیدم که چقدر چال روی گونه‌اش به دلم می‌نشست.

- چرا خواستی منو ببینی؟

شانه‌ای بالا انداخت و وقت‌کشی کرد. وقت‌کشی‌ای که باعث نشد سوالم را از یاد ببرم؛ بلکه سمج‌تر از قبل نگاهش کنم.

- دختر پونزده ساله‌ای که میتونه ما رو ببینه. خب، برام جذاب بود. مخصوصاً قیافت. ضمنا الان اگه نیومده بودم یه شیطان، کورت می‌کرد.

باز هم خم شد و چشمان من از حدقه بیرون زد. قیافهٔ من؟! قیافه من جز اینکه یک قوز بینی داشته باشد و گونه‌ب*ر*جسته و لبان برگشته، چه چیز خاصی داشت؟ رنگ پریده پوستم، جوش‌های ریزی که روی گونه‌ام بود و البته گودی چشمانم، بدترین قسمت ماجرا بود تازه. داشتم قیافه خودم را توی ذهنم ترسیم می‌کردم که نفسش را توی صورتم فوت کرد و من یافتم حتی نفسش هم بوی گیلاس میدهد و پریدم به بخش دوم حرف‌هایش. به شیطانی که می‌گفت؛ اما وقتی ادامه جمله‌اش را گرفت، حواسم از شیطان هم گریخت:

- مامانم قیافه تو رو داشت. فقط چشماش خاکستری بود. تو قهوه‌ایی. نسکافه‌ای، مثلِ من.

می‌خواستم فکرم را درگیر قیافه‌ٔ مادرش و من کنم؛ اما با صدای غرشِ مردی، از چشمانش دست کشیدم و جست گرفتم. به عقب برگشتم و سایا را دیدم. آن هم با سرخی چشمان، رگ ب*ر*جسته‌ای که روی شقیقه‌اش نبض گرفته بود و دستان مشت شده. دانیس قامتش را راست کرد و دستانش را به نشانه تسلیم بالا برد. این مابین، من بودم که نمی‌دانستم این عصبانیت سایا از کجا آب می‌خورد.

- مگه نگفتم نزدیک توار نشو!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

چکاوّک

سرپرست آزمایشی بخش کتاب
پرسنل مدیریت
کاربر ویژه انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,666
کیف پول من
31,474
Points
230
#زهم_زردآلو
#پارت۲۶
عقب رفتم تا میانشان نایستم. همین عقب رفتنم باعث صادر شدن اجازه برای دست به یقه‌شدنشان، شد. سایا بود که محکم، پیراهن سفید و اتو کشیده دانیس را توی مشتش می‌فشرد و سرش را بالا گرفته بود تا چهره‌اش را ببیند. سایا بود که می‌غرید:
- بخاطر چهرش بازیچه‌ش نکن! نگفتم دانیس؟ نگفتم بپلکی دور و برش، خودت رو باید مرده بدونی؟! دانیس نکن!
دانیس بود که می‌خندید. خنده‌هایی که توی آن وضعیت، از درک من عاجز بود. میدانستم سایا از تواناییش استفاده کرده و با تلپورت به اینجا آمده؛ اما نمی‌دانستم دلیل این همه خشم چه بود. نمیدانستم سایا این روی عصبی را دارد. سایایی که در همه شرایط خونسردی‌اش را حفظ می‌کرد حالا، این‌جوری از خشم می‌لرزید. حرف‌هایش پازل‌های سردرگم‌کننده‌ای بودند که بهم وصل نمی‌شدند. خنده‌های دانیس هم از یک طرف دیگر سوهان روحم بود.
- مال منه سایا! این دختر مال منه. تو تعیین تکلیفت رو کن ولی اگه دیدی نیست و نیستم، بدون کار دست همه دادم؛ پس تا نرسیدیم به اون‌موقع، مثل یه برادر خوب ازم حمایت کن.
چه خبر بود؟ آن‌قدر توی شوک رفته بودم که فقط مشتی که سایا به دانیس زد، نفسم را دوباره به آزاد شدن مجبور کرد. دانیس بود که صورتش به‌سمت مخالف چرخید و وقتی برگشت، دیدم که دستش روی زخمِ سطحی گوشه ل*بش نشسته است. لبانِ درشت و‌گوشتی‌اش سرخ شده بودند. سرخی خون رویش نشسته بود و من احمق، چرا آن میان دلم خواست بدانم اگر خون‌آشام بود و خون می‌مکید، همیشه لبانش این شکلی جذاب می‌ماند؟
- تو زندگی رو براش جهنم می‌کنی!
این بار دانیس بود که تیشرت سورمه‌ای سایا را توی دست گرفته بود، خم شده بود و تک خنده عصبی‌ای سر می‌داد.
- من قسم خوردم فقط عاشق کسی بشم که چهرش شبیه مامان باشه. عشق جهنم نمی‌کنه زندگی کسی رو!
من پساپس می‌رفتم و توی ذهنم، پستو و بلندی‌های زیادی بود که مجابم می‌کرد تحلیل را سریع‌تر انجام بدهم‌. چه‌خبر بود؟! واقعا چه خبر بود؟ من میانِ این دو برادر، چرا احمقانه نشسته بودم گوشه کنار و خودم را وسط نمی انداختم؟ آن هم وقتی از روز هم واضح‌تر بود که علت این جنگ، من هستم.
- قسم و عشق مسخرت چیکار کرد با نازنین؟!
نازنین که بود و چه شد؟ احساس می‌کردم توی یک دنیای ناشناخته دیگر هستم، شاید اصلا آلیس هستم که توی یک سرزمین دیگر، قفل شده بودم؟! یا کورالینی بودم که نامادریش می‌خواست چشمانش را بگیرد. نامادری‌ای که دانیس بود!
- مرگ اون تقصیر من نبود. خودش قبول نکرد من یه پریم. توار ما رو با هر کالبدی میبینه. باورمون می‌کنه. توار نازنین نیست!
نازنین مرده بود. نازنین شخصی بود که چهره‌‌ی مادر دانیس را داشت و دانیس عاشقش بود، مرده بود‌، اما چطور؟ می‌دیدم که رگ ب*ر*جسته سایا، دارد می‌خوابد و انگار که با این توضیح دانیس، کمی آرام گرفته؛ اما هنوز به هر طنابی چنگ می‌زد تا دانیس را وادار کند پا پس بکشد.
- توار، تواره، درست؛ اما پونزده سالشه.
دانیس یقه سایا را رها کرد. دیدم که کلافه چنگی به موهایش زد؛ بعد انگار چیزی یادش بیاید، از جیبش پاکت سیگاری در آورد. چشمانم تیز شد و دیدم که مارلبروی گلد را برداشته و مابین لبانش گذاشته. پاکت را برگرداند و سیگار را با فندک سیاهش روشن کرد. میانِ این بحث و همهمه، داشت سیگار می‌کشید؟! پک عمیقی به سیگار زد و من مات این بیرون دادن دودش شدم. زیادی به پیچ و خم دود وارد بود.
- نوزده سالشه! توار عقل داره. توار همون موقع که به چشمام نگاه کرد، فهمید که مال منه.
گشتم به دنبال دو شب پیش. گشتم و یادم آمد که وقتی چشمانش را دیدم، چطور سحر شدم. چطور وقتی رهایم کرد، ملتهب شدم و از هیجان، پوستم گلگون شد.
- افسونش کردی!
سایا انگار به اینکه او میانِ بحث سیگار بکشد، عادت کرده بود که اهمیتی به پک دوم و سومش نمی‌داد و همان‌طور عصبی می‌ماند. دانیس هم زیادی بی‌خیال به‌نظر میرسید. انگار نه انگار همان فرد چند دقیقه قبل بود که با شنیدن دیالوگ «زندگی رو براش جهنم می‌کنی» دست به یقه شده بود و فکش منقبض. این تغییر حالاتش، آن هم به‌سرعت، مرا می‌ترساند.
- من نکردم. خودش شد.


کد:
عقب رفتم تا میانشان نایستم. همین عقب رفتنم باعث صادر شدن اجازه برای دست به یقه‌شدنشان، شد. سایا بود که محکم، پیراهن سفید و اتو کشیده دانیس را توی مشتش می‌فشرد و سرش را بالا گرفته بود تا چهره‌اش را ببیند. سایا بود که می‌غرید:

- بخاطر چهرش بازیچه‌ش نکن! نگفتم دانیس؟ نگفتم بپلکی دور و برش، خودت رو باید مرده بدونی؟! دانیس نکن!

دانیس بود که می‌خندید. خنده‌هایی که توی آن وضعیت، از درک من عاجز بود. میدانستم سایا از تواناییش استفاده کرده و با تلپورت به اینجا آمده؛ اما نمی‌دانستم دلیل این همه خشم چه بود. نمیدانستم سایا این روی عصبی را دارد. سایایی که در همه شرایط خونسردی‌اش را حفظ می‌کرد حالا، این‌جوری از خشم می‌لرزید. حرف‌هایش پازل‌های سردرگم‌کننده‌ای بودند که بهم وصل نمی‌شدند. خنده‌های دانیس هم از یک طرف دیگر سوهان روحم بود.

- مال منه سایا! این دختر مال منه. تو تعیین تکلیفت رو کن ولی اگه دیدی نیست و نیستم، بدون کار دست همه دادم؛ پس تا نرسیدیم به اون‌موقع، مثل یه برادر خوب ازم حمایت کن.

چه خبر بود؟ آن‌قدر توی شوک رفته بودم که فقط مشتی که سایا به دانیس زد، نفسم را دوباره به آزاد شدن مجبور کرد. دانیس بود که صورتش به‌سمت مخالف چرخید و وقتی برگشت، دیدم که دستش روی زخمِ سطحی گوشه ل*بش نشسته است. لبانِ درشت و‌گوشتی‌اش سرخ شده بودند. سرخی خون رویش نشسته بود و من احمق، چرا آن میان دلم خواست بدانم اگر خون‌آشام بود و خون می‌مکید، همیشه لبانش این شکلی جذاب می‌ماند؟

- تو زندگی رو براش جهنم می‌کنی!

این بار دانیس بود که تیشرت سورمه‌ای سایا را توی دست گرفته بود، خم شده بود و تک خنده عصبی‌ای سر می‌داد.

- من قسم خوردم فقط عاشق کسی بشم که چهرش شبیه مامان باشه. عشق جهنم نمی‌کنه زندگی کسی رو!

من پساپس می‌رفتم و توی ذهنم، پستو و بلندی‌های زیادی بود که مجابم می‌کرد تحلیل را سریع‌تر انجام بدهم‌. چه‌خبر بود؟! واقعا چه خبر بود؟ من میانِ این دو برادر، چرا احمقانه نشسته بودم گوشه کنار و خودم را وسط نمی انداختم؟ آن هم وقتی از روز هم واضح‌تر بود که علت این جنگ، من هستم.

- قسم و عشق مسخرت چیکار کرد با نازنین؟!

نازنین که بود و چه شد؟ احساس می‌کردم توی یک دنیای ناشناخته دیگر هستم، شاید اصلا آلیس هستم که توی یک سرزمین دیگر، قفل شده بودم؟! یا کورالینی بودم که نامادریش می‌خواست چشمانش را بگیرد. نامادری‌ای که دانیس بود!

- مرگ اون تقصیر من نبود. خودش قبول نکرد من یه پریم. توار ما رو با هر کالبدی میبینه. باورمون می‌کنه. توار نازنین نیست!

نازنین مرده بود. نازنین شخصی بود که چهره‌‌ی مادر دانیس را داشت و دانیس عاشقش بود، مرده بود‌، اما چطور؟ می‌دیدم که رگ ب*ر*جسته سایا، دارد می‌خوابد و انگار که با این توضیح دانیس، کمی آرام گرفته؛ اما هنوز به هر طنابی چنگ می‌زد تا دانیس را وادار کند پا پس بکشد.

- توار، تواره، درست؛ اما پونزده سالشه.

 دانیس یقه سایا را رها کرد. دیدم که کلافه چنگی به موهایش زد؛ بعد انگار چیزی یادش بیاید، از جیبش پاکت سیگاری در آورد. چشمانم تیز شد و دیدم که مارلبروی گلد را برداشته و مابین لبانش گذاشته. پاکت را برگرداند و سیگار را با فندک سیاهش روشن کرد. میانِ این بحث و همهمه، داشت سیگار می‌کشید؟! پک عمیقی به سیگار زد و من مات این بیرون دادن دودش شدم. زیادی به پیچ و خم دود وارد بود.

- نوزده سالشه! توار عقل داره. توار همون موقع که به چشمام نگاه کرد، فهمید که مال منه.

گشتم به دنبال دو شب پیش. گشتم و یادم آمد که وقتی چشمانش را دیدم، چطور سحر شدم. چطور وقتی رهایم کرد، ملتهب شدم و از هیجان، پوستم گلگون شد.

- افسونش کردی!

سایا انگار به اینکه او میانِ بحث سیگار بکشد، عادت کرده بود که اهمیتی به پک دوم و سومش نمی‌داد و همان‌طور عصبی می‌ماند. دانیس هم زیادی بی‌خیال به‌نظر میرسید. انگار نه انگار همان فرد چند دقیقه قبل بود که با شنیدن دیالوگ «زندگی رو براش جهنم می‌کنی» دست به یقه شده بود و فکش منقبض. این تغییر حالاتش، آن هم به‌سرعت، مرا می‌ترساند.

- من نکردم. خودش شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

چکاوّک

سرپرست آزمایشی بخش کتاب
پرسنل مدیریت
کاربر ویژه انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,666
کیف پول من
31,474
Points
230
#زهم_زردآلو
#پارت۲۷
باید می‌پریدم میان این بحث تنفربرانگیزی که بدجور گیجم می‌کرد.
- یکی به من توضیح بده!
دانیس بود که پک چهارم را می‌زد و نگاهش روی من معطوف می‌شد. سایا آن گوشه، سرش را پایین انداخت. انگار از من شرمنده باشد. این میان، دانیس بود که قدم تند کرد، کنارم آمد. همان‌طور که به سایا نگاه می‌کرد سیگار را از میان لبانش بیرون کشید و داد دست من.
- می‍بینی چقدر شبیهمه؟ شرط می‌بندم تا ده سال دیگه، می‌شه کپ من.
نفس می‌کشم و به سیگاری که میان دستانم مانده، نگاه می‌کنم. کاش پدر بیدار می‌شد و مرا از این مهلکه نجات می‌داد.
- بکشش.
ابروانم دیگر جا ندارند برای بیشتر پریدن. اوست که می‌گوید بِکشم و من هستم که متعجب نگاهش می‌کنم. منظورش چیست؟ چه چیز را کِش دهم؟
- سیگارو بکش.
سایاست که سر بلند می‌کند و من فک منقبض‌شده‌اش را می‌بینم. گمان می‌کنم این‌جا همه بازیچه‌ی دانیس‌اند؛ اما نه حداقل من! با این‌که به‌قول خودش افسون شده‌ام، می‌دانم کشیدن سیگار خط قرمز پدر بود و هست. من نمی‌توانم این را رها کنم و پک پنجم را به این سیگار بزنم.‌ سیگار را می‌اندازم زمین و پایم را سفت رویش می‌کشم. خاموشش کردم و همین باعث شد ابروان دانیس بالا بپرد. لبخند محوی هم روی لبان سایا بنشیند. انگار که هنوز به من امیدی باشد. شیر می‌شوم از لبخند محو سایا و لبانم تکان می‌خورد:
- مسخره‌بازیاتون رو تموم کنین. این یارویی که بالای ساختمون بود چی بود؟ دعوای شما سر چیه؟ یعنی چی که چهرم شبیه مامانتونه؟ قسم‌خوردنای مسخره چیه؟ میدونم قسم پری‌ها جوریه که اگه بمیرن هم باید به قسمشون وفادار بمونن. می‌فهمم اما نمی‌فهمم. یعنی چی که تو آرزوهام رو...
دستش می‌آید و روی دهنم می‌نشیند‌. کش‌دار شدنِ تعجبم چیز جدیدی نیست. این پسر، هوس دارد مرا به سکته بیندازد. سایاست که نزدیک می‌آید و اخم دارد. ابروانش چسبیده‌اند به‌هم انگار. دانیس‌ است که شانه بالا می‌اندازد و در جواب سایا می‌گوید:
- خیلی حرف میزنه جونِ تو. چطور تحملش می‌کنی؟ نمی‌تونم عاشقش بمونم من.
چرا رگ طنزبازی‌اش یک‌هو قلنبه شده و این‌جوری همه‌چیز را به مسخره گرفته؟ چند بعدی‌ای چیزی‌ست؟ چندشخصیتی؟ دوقطبی؟ نکند سیگارش، سیگار نبوده، ماری‌جوانا بوده؟ می‌خواهم عقب برم تا که دستش عقب کشیده شود؛ اما او دستم را می‌خواند دست آزادش را دورم حلقه می‌کند و زیر ل*ب می شنوم که می‌گوید:
- داشتم با اجزای صورتت آشنا می‌شدم. کجا حالا؟
همان‌موقع است که می‌بینم پدر از در مربوط به پشت بام می‌آید بیرون و نفس عمیقی می‌کشم؛ البته که با دستی که جلوی دهانم است، آن‌قدر ها هم نمی‌شود عمیق نفس کشید. پدرم است که با دیدن دانیس، اخمانش توی هم کشیده میشود. نکند می‌شناسدش؟
- ولش کن توارو.
با فریاد پدر بود که حس کردم در موقعیت خطرناکی قرار دارم. با فریاد پدر بود که تازه فهمیدم من افتاده‌ام توی آ*غ*و*ش برادر سایا. برادر دیوانه و شیش و هشتِ سایا. افتاده بودم توی چاهی به نام دانیس و رهایم نمی‌کرد. سایا بود روبه‌رویم ایستاده بود، پدر آن گوشه این بام و من رسماً توی آ*غ*و*ش دانیس بودم. آ*غ*و*شِ گرمی که باعث می‌شد خیال کنم افتاده‌ام توی کوره. همان موقع بود که دیدم حرکاتش شل شده و دارد مرا نگاه می‌کند. دیدم که آرام می‌نالد:
- آرزو کن از این‌جا با من بری!
دستوری بود، دستور عجیبی که به مذاقم خوش می‌آمد. دستورِ لعنتی‌ای که کلمه «چرا» را توی ذهنم پررنگ می کرد. دستوری که توی چشمان ِ دستوردهنده، خواهش و تمنا موج می‌زد. نمی‌دانم چرا تن دادم به پیشنهادش و آن فریاد تند پدر را از یاد بردم. حتی به چند ثانیه هم طول نکشید که آرزو کردم و دیدم که نیستم. دیدم که افتاده‌ام توی گودالی از نور و بعد دیدم که بال‌هایی دورم پیچیده شدند. من توی آ*غ*و*ش دانیس گیر افتاده بودم و این‌بار بال‌هایش هم فرمانروایی می‌کرد. نقش و نگار روی آن بال‌های شفاف، بدجور به من می‌فهماند که تن دادم به خواسته یک پری و پدرم را رها کردم. فشار دستان دانیس شل‌تر شد و بالاخره رهایم کرد.
کد:
باید می‌پریدم میان این بحث تنفربرانگیزی که بدجور گیجم می‌کرد.

- یکی به من توضیح بده!

دانیس بود که پک چهارم را می‌زد و نگاهش روی من معطوف می‌شد. سایا آن گوشه، سرش را پایین انداخت. انگار از من شرمنده باشد. این میان، دانیس بود که قدم تند کرد، کنارم آمد. همان‌طور که به سایا نگاه می‌کرد سیگار را از میان لبانش بیرون کشید و داد دست من.

- می‍بینی چقدر شبیهمه؟ شرط می‌بندم تا ده سال دیگه، می‌شه کپ من.

نفس می‌کشم و به سیگاری که میان دستانم مانده، نگاه می‌کنم. کاش پدر بیدار می‌شد و مرا از این مهلکه نجات می‌داد.

- بکشش.

ابروانم دیگر جا ندارند برای بیشتر پریدن. اوست که می‌گوید بِکشم و من هستم که متعجب نگاهش می‌کنم. منظورش چیست؟ چه چیز را کِش دهم؟

- سیگارو بکش.

سایاست که سر بلند می‌کند و من فک منقبض‌شده‌اش را می‌بینم. گمان می‌کنم این‌جا همه بازیچه‌ی دانیس‌اند؛ اما نه حداقل من! با این‌که به‌قول خودش افسون شده‌ام، می‌دانم کشیدن سیگار خط قرمز پدر بود و هست. من نمی‌توانم این را رها کنم و پک پنجم را به این سیگار بزنم.‌ سیگار را می‌اندازم زمین و پایم را سفت رویش می‌کشم. خاموشش کردم و همین باعث شد ابروان دانیس بالا بپرد. لبخند محوی هم روی لبان سایا بنشیند. انگار که هنوز به من امیدی باشد. شیر می‌شوم از لبخند محو سایا و لبانم تکان می‌خورد:

- مسخره‌بازیاتون رو تموم کنین. این یارویی که بالای ساختمون بود چی بود؟ دعوای شما سر چیه؟ یعنی چی که چهرم شبیه مامانتونه؟ قسم‌خوردنای مسخره چیه؟ میدونم قسم پری‌ها جوریه که اگه بمیرن هم باید به قسمشون وفادار بمونن. می‌فهمم اما نمی‌فهمم. یعنی چی که تو آرزوهام رو...

دستش می‌آید و روی دهنم می‌نشیند‌. کش‌دار شدنِ تعجبم چیز جدیدی نیست. این پسر، هوس دارد مرا به سکته بیندازد. سایاست که نزدیک می‌آید و اخم دارد. ابروانش چسبیده‌اند به‌هم انگار. دانیس‌ است که شانه بالا می‌اندازد و در جواب سایا می‌گوید:

- خیلی حرف میزنه جونِ تو. چطور تحملش می‌کنی؟ نمی‌تونم عاشقش بمونم من.

چرا رگ طنزبازی‌اش یک‌هو قلنبه شده و این‌جوری همه‌چیز را به مسخره گرفته؟ چند بعدی‌ای چیزی‌ست؟ چندشخصیتی؟ دوقطبی؟ نکند سیگارش، سیگار نبوده، ماری‌جوانا بوده؟ می‌خواهم عقب برم تا که دستش عقب کشیده شود؛ اما او دستم را می‌خواند دست آزادش را دورم حلقه می‌کند و زیر ل*ب می شنوم که می‌گوید:

- داشتم با اجزای صورتت آشنا می‌شدم. کجا حالا؟

همان‌موقع است که می‌بینم پدر از در مربوط به پشت بام می‌آید بیرون و نفس عمیقی می‌کشم؛ البته که با دستی که جلوی دهانم است، آن‌قدر ها هم نمی‌شود عمیق نفس کشید. پدرم است که با دیدن دانیس، اخمانش توی هم کشیده میشود. نکند می‌شناسدش؟

- ولش کن توارو.

با فریاد پدر بود که حس کردم در موقعیت خطرناکی قرار دارم. با فریاد پدر بود که تازه فهمیدم من افتاده‌ام توی آ*غ*و*ش برادر سایا. برادر دیوانه و شیش و هشتِ سایا. افتاده بودم توی چاهی به نام دانیس و رهایم نمی‌کرد. سایا بود روبه‌رویم ایستاده بود، پدر آن گوشه این بام و من رسماً توی آ*غ*و*ش دانیس بودم. آ*غ*و*شِ گرمی که باعث می‌شد خیال کنم افتاده‌ام توی کوره. همان موقع بود که دیدم حرکاتش شل شده و دارد مرا نگاه می‌کند. دیدم که آرام می‌نالد:

- آرزو کن از این‌جا با من بری!

دستوری بود، دستور عجیبی که به مذاقم خوش می‌آمد. دستورِ لعنتی‌ای که کلمه «چرا» را توی ذهنم پررنگ می کرد. دستوری که توی چشمان ِ دستوردهنده، خواهش و تمنا موج می‌زد. نمی‌دانم چرا تن دادم به پیشنهادش و آن فریاد تند پدر را از یاد بردم. حتی به چند ثانیه هم طول نکشید که آرزو کردم و دیدم که نیستم. دیدم که افتاده‌ام توی گودالی از نور و بعد دیدم که بال‌هایی دورم پیچیده شدند. من توی آ*غ*و*ش دانیس گیر افتاده بودم و این‌بار بال‌هایش هم فرمانروایی می‌کرد. نقش و نگار روی آن بال‌های شفاف، بدجور به من می‌فهماند که تن دادم به خواسته یک پری و پدرم را رها کردم. فشار دستان دانیس شل‌تر شد و بالاخره رهایم کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

چکاوّک

سرپرست آزمایشی بخش کتاب
پرسنل مدیریت
کاربر ویژه انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,666
کیف پول من
31,474
Points
230
#زهم_زردآلو
#پارت۲۸
***
ازکلافِ درهم‌پیچیده گذشته بیرون می‌پرم. نگاهم قفلِ او می‌شود که جاده را نگاه می‌کند و من، می‌فهمم که داتیس زیادی با اوستا فرق دارد؛ اما در هرصورت، من این چانهٔ تیز را می‌شناسم. با خطوط و چاله‌چوله‌هایش آشنا شدم، رصدشان کردم و حتی بوسیدمشان. نمی‌توانم به مغزی که توی داتیس غوطه‌ور است بفهمانم این مردِ کنارم که رایحه محبوبم را دارد، داتیس نیست!
-‌ شاید چهره‌اش رو دوست دارم، شایدم خودش رو. هرکدوم که هست، می‌گه من هنوز یه بخشی از اون رو دوست دارم.
سرش را با ابهام که تکان می‌دهد، پلکم می‌پرد و به این شباهت‌های صد فرسخ غریب، لعنت می‌فرستم! داتیس هم سرتکان می‌داد؛ البته وقتی می‌خواست صدایم را بشنود، وقتی که می‌خواست من به حرف زدن ادامه بدهم و او پس از اتمام حرفم تکرار کند:«توارم! دوباره بگو» و من نمایشی سگرمه‌هایم را به نبرد تن‌به‌تن ببرم و آن‌طرف کیلوکیلو قند آب کنم؛ چون می‌دانم دلیل این حواس‌پرتی‌اش نسبت به کلماتم فقط یک چیز بوده، اینکه او میانِ تُن صدایم خودش را گم کرده.
با ترمز یک‌دفعه‌ای اتومبیل از افکارِ به‌هم‌ریخته گذشته بیرون می‌آیم و به دور و اطراف نگاه می‌کنم. نگاهم می‌چرخد روی این دست خیابان و ساختمانی که نامش توی سرم اکو می‌شود. می‌چرخد، روانم را به بازی قایم‌موشک دعوت و اعصابم را روی درخت‌های آلبالو گم می‌کند. ماشین که خاموش می‌شود، تازه می‌فهمم من از همان ابتدا آن‌قدر اندرون تارهای افکارم گیر افتاده بودم که اصلا هیچ حرفی راجع‌به اینکه کجا برویم، نزدم و حالا، او روبه‌روی بیمارستانی آشنا ماشینش را متوقف کرده بود. بیمارستانی که بو و صدای ناهنجارش هنوز توی آن ته‌مه‌های ذهنم نفس می‌کشید و از سر و کولِ آرامشم بالا می‌رفت.
-‌ آشنا داری؟ بدون آشنا نمی‌تونی بستریم کنی.
او که می‌خواهد کمربندش را باز کند، خشک می‌ماند و نگاهش می‌چرخد روی اجزای صورتم. صورتی که تمام تلاشش را می‌کند تا هیچ تغییر میمیکی نداشته باشد. تواری که به زمین و زمان چنگ می‌اندازد تا خودش را نبازد. با مرورِ خاطرات مربوط به آن بیمارستان، آن شمارهٔ به‌دردنخورش و البته آن پرستارها و محیط سفیدش که خط می‌اندازد روی مخم، دوام می‌آورم. من، توارِ لعنتی‌ای که سال‌ها پیش از خود جدا کرده بودم را پشت پلک سنگینم حس می‌کنم. سایهٔ منحوسی که آن‌قدر ضعیف و آسیب‌پذیر است، مرا به ترحم‌ورزیدن محکوم می‌کند.
-‌ تعجب نکن! قبلاً بودم این‌جا. من با تموم راهِ دررو‌هاش آشنام اوستا. نکن با من این‌کار رو. چشم‌هام رو ببین. بخون حرکاتم رو. من دیوونم؟
مصمم نگاهش می‌کنم، یعنی که باید محکم و بدون خم‌آوردن بر ابرو ادامه دهم. من توار بودم، آن‌قدر زخم برروی تنم نشسته بود که این‌ها، اذیتم نمی‌کرد، نباید سیلی می‌زد به گونه‌ام و آن توار آسیب‌پذیر را بیرون می‌کشید!
-‌ الآن داره دیرم میشه. نیمهٔ عمرم داره پودر می‌شه و اما این ماجراها هنور پایان نداره. این مسخره‌بازی‌هات که باورم نمی‌کنی رو بذار برای بعد. خب؟
خب لعنتی را زیادی شبیه بابا گفتم. او هم همیشه وقتی به آن‌جایش می‌رسید که نفس‌کشیدن از آپولو هوا کردن ناممکن‌تر میشد، می‌گفت «خب؟». «خب‌»ای که دو حرف بود و هزاران رنج را توی خودش جا می‌داد. «خب‌»ای که هم مرا رام می‌کرد، هم اوستای مقابلم را؛ البته به نحو دیگری. بی‌خیال باز کردن کمربند شده بود؛ اما پوزخند می‌زد. تلخ می‌زد، تمسخر از کج‌کردن ل*ب‌هایش بیرون نمی‌پرید. شبیه داتیس، گوشه‌‌ی ل*بش را پر از تردید کج می‌کرد.‌ پوزخند لعنتیِ این مردِ رام‌شده؛ شبیه ورژن هار و وحشی‌اش بود. ورژن ناانسانی‌ که داتیس نام داشت.
-‌ واقعا خیال کردی به اون چرت‌و‌پرت‌هات راجع‌به پری اعتماد می‌کنم؟ خانوم توّار! تو واقعا مریضی و من تنها کمکی که ازم برمیاد اینه که بذارمت این‌جا. هیچ معلوم نیست داری چی‌کار می‌کنی! پری؟ معشوقه سابقی که پریه؟! عجب!
حرصم می‌گرفت از نفهمی‌اش. همان اول که زود کنار آمد؛ باید مشکوک می‌شدم و کلی دلیل و برهان برایش می‌آوردم تا الآن این‌قدر وقتم هدر نرود.
-‌ بابا چه احمقی تو! می‌گم بذار برای بعد، من الآن نیاز دارم باهام بیای قاتل اون مادرت رو ببینی و تو گیر دادی که پری واقعیت نداره؟ پس کف دستم رو بو کردم که از امضای مرگ مادرت هم خبر دارم! این رو که توی روزنامه‌ها ننوشتن. اوستا! اعصابم‌ رو خرد نکن. همه‌چیز برای بعد، خب؟ باهام بیا، با ز*ب*ون خوش بیا باهام‌. این هشداره! نیای باهام، چشمم رو می‌بندم روی اون قیافه وسوسه‌کننده‌ات و پدرت رو در میارم.
یک‌دندگی کرد وقتی که باز هم به پوزخند زدن و حق به‌جانب مرا پاییدن ادامه داد. نفسم را کلافه و پر از تنش بیرون دادم. نفسم هم به‌زور از دست این رفتار غیرقابل پیش‌بینی‌اش، بیرون می‌آمد.
-‌ خب گیریم که پری وجود داره. اون‌ها به اون ریزی، چرا باید… .
تصور لعنتی‌اش را باید بیندازم دوردست‌ترین جای ممکن. مرا به بازی گرفته این پسر؟
-‌ ریز نیستن. اصلا ریز نیستن! بابا بهم فرصت بده. همراهم بیا، خودت می‌فهمی!


کد:
ازکلافِ درهم‌پیچیده گذشته بیرون می‌پرم. نگاهم قفلِ او می‌شود که جاده را نگاه می‌کند و من، می‌فهمم که داتیس زیادی با اوستا فرق دارد؛ اما در هرصورت، من این چانهٔ تیز را می‌شناسم. با خطوط و چاله‌چوله‌هایش آشنا شدم، رصدشان کردم و حتی بوسیدمشان. نمی‌توانم به مغزی که توی دانیس غوطه‌ور است بفهمانم این مردِ کنارم که رایحه محبوبم را دارد، دانیس نیست!

-‌ شاید چهرش رو دوست دارم، شایدم خودش رو. هرکدوم که هست، می‌گه من هنوز یه بخشی از اون رو دوست دارم.

سرش را با ابهام که تکان می‌دهد، پلکم می‌پرد و به این شباهت‌های صد فرسخ غریب، لعنت می‌فرستم! داتیس هم سرتکان می‌داد؛ البته وقتی می‌خواست صدایم را بشنود، وقتی که می‌خواست من به حرف زدن ادامه بدهم و او پس از اتمام حرفم تکرار کند:«توارم! دوباره بگو» و من مصنوعی سگرمه‌هایم را به نبرد تن‌به‌تن ببرم و آن‌طرف کیلوکیلو قند آب کنم؛ چون می‌دانم دلیل این حواس‌پرتی‌اش نسبت به کلماتم فقط یک چیز بوده، اینکه او میانِ تُن صدایم خودش را گم کرده.

با ترمز یک‌دفعه‌ای اتومبیل از افکارِ به‌هم‌ریخته گذشته بیرون می‌آیم و به دور و اطراف نگاه می‌کنم. نگاهم می‌چرخد روی این دست خیابان و ساختمانی که نامش توی سرم اکو می‌شود. می‌چرخد، روانم را به بازی قایم‌موشک دعوت می‌کند و اعصابم را روی درخت‌های آلبالو گم می‌کند. ماشین که خاموش می‌شود، تازه می‌فهمم من از همان ابتدا آن‌قدر توی تارهای افکارم گیر افتاده بودم که اصلا هیچ حرفی راجع‌به اینکه کجا برویم، نزدم و حالا، او روبه‌روی بیمارستانی آشنا ماشینش را متوقف کرده بود! بیمارستانی که بو و صدای ناهنجارش هنوز توی آن ته‌مه‌های ذهنم نفس می‌کشید و از سر و کولِ آرامشم بالا می‌رفت.

-‌ آشنا داری؟ بدون آشنا نمی‌تونی بستریم کنی.

او که می‌خواهد کمربندش را باز کند، خشک می‌ماند و نگاهش می‌چرخد روی اجزای صورتم. صورتی که تمام تلاشش را می‌کند تا هیچ تغییر میمیکی نداشته باشد! تواری که به زمین و زمان چنگ می‌اندازد تا خودش را نبازد. با مرورِ خاطرات مربوط به آن بیمارستان، آن شمارهٔ به‌دردنخورش و البته آن پرستارها و محیط سفیدش که خط می‌اندازد روی مخم، دوام می‌آورم. من، توارِ لعنتی‌ای که سال‌ها پیش از خود جدا کرده بودم را پشت پلک سنگینم حس می‌کنم. سایهٔ منحوسی که آن‌قدر ضعیف و آسیب‌پذیر است، مرا به ترحم‌ورزیدن محکوم می‌کند.

-‌ تعجب نکن! قبلاً بودم این‌جا. من با تموم راهِ دررو‌هاش آشنام اوستا. نکن با من این‌کار رو. چشمام رو ببین. بخون حرکاتم رو. من دیوونم؟

مصمم نگاهش می‌کنم، یعنی که یاید محکم و بدون خم‌آوردن روی ابرو ادامه دهم. من توار بودم، آن‌قدر زخم برروی تنم نشسته بود که این‌ها، اذیتم نمی‌کرد، نباید سیلی می‌زد به گونه‌ام و آن توار آسیب‌پذیر را بیرون می‌کشید!

-‌ الآن داره دیرم میشه. نیمهٔ عمرم داره پودر می‌شه و ناتموم من هنور پایان نداره. این مسخره‌بازیات که باورم نمی‌کنی رو بذار برای بعد. خب؟

خب لعنتی را زیادی شبیه بابا گفتم. او هم همیشه وقتی به آن‌جایش می‌رسید که نفس‌کشیدن از آپولو هواکردن ناممکن‌تر میشد، می‌گفت «خب؟». خب‌ای که دو حرف بود و هزاران رنج را توی خودش جا می‌داد. خب‌ای که هم مرا رام می‌کرد، هم اوستای مقابلم را؛ البته به نحو دیگری. بی‌خیال باز کردن کمربند شده بود؛ اما پوزخند می‌زد. تلخ می‌زد، تمسخر از کج‌کردن ل*ب‌هایش بیرون نمی‌پرید. شبیه داتیس، گوشه‌های ل*بش را پر از تردید کج می‌کرد.‌ پوزخند لعنتیِ این مردِ رام‌شده؛ شبیه ورژن هار و وحشی‌اش بود. ورژن ناانسانی‌ که داتیس نام داشت.

-‌ واقعا خیال کردی به اون چرت‌و‌پرت‌هات راجع‌به پری اعتماد می‌کنم؟ خانوم توّار، تو واقعا مریضی و من تنها کمکی که ازم برمیاد اینه که بذارمت این‌جا. هیچ معلوم نیست داری چیکار می‌کنی. پری؟ معشوقه سابقی که پریه؟! عجب!

حرصم می‌گرفت از نفهمی‌اش. همان اول که زود کنار آمد؛ باید مشکوک می‌شدم و کلی دلیل و برهان برایش می‌آوردم تا الآن این‌قدر وقتم هدر نرود.

-‌ بابا چه احمقی تو! می‌گم بذار برای بعد، من الآن نیاز دارم باهام بیای قاتل اون مادرت رو ببینی و تو گیر دادی که پری واقعیت نداره؟ پس کف دستم رو بو کردم که از امضای مرگ مادرت هم خبر دارم! این رو که توی روزنامه‌ها ننوشتن. اوستا! اعصابمو خورد نکن. همه‌چیز برای بعد، خب؟ باهام بیا، با ز*ب*ون خوش بیا باهام‌. این هشداره! نیای باهام، چشمم رو می‌بندم روی اون قیافه وسوسه‌کنندت و پدرت رو در میارم.

یک‌دندگی کرد وقتی که باز هم به پوزخندزدن و حق به‌جانب مرا پاییدن ادامه داد. نفسم را کلافه و پر از تنش بیرون دادم. نفسم هم به‌زور از دست این رفتار غیرقابل پیشبینی‌اش، بیرون می‌آمد.

-‌ خب گیریم که پری وجود داره. اون‌ها به اون ریزی، چرا باید…

تصور لعنتی‌اش را باید بیندازم دوردست‌ترین جای ممکن. مرا به بازی گرفته این پسر؟

-‌ ریز نیستن! اصلا ریز نیستن. بابا بهم فرصت بده. همراهم بیا، خودت می‌فهمی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا