#زهم_زردآلو
#پارت۲۹
نفسش تند میشود و دودوتا چهارتا کردنهایش را از ابرو درهمکردن، میفهمم. انگار برایش سخت باشد بهمن اعتماد کند. منی که به او گفته بودم توی اتاقم بماند وقتی لباسم را عوض میکنم، منی که نیمه شب به او زنگ زده بودم و منی که از همان ابتدا که دیده بودم رُخش را انواع و اقسام رفتارهای عجیب خودم را نشان داده بودم.
- ممکنه از طریق پیج دوستدخترم راجعبه مرگ مادرم اطلاعات بهدست آورده باشی. اون یهبار درباره مرگش با من مصاحب…
تیره و تار میشود نگاهم. معدهام بیشتر جوش و خروشَش را میکند، طوریکه از درد خم میشوم و ل*ب میگزم. ل*ب میگزم تا جلوگیری کنم از فروپاشیدن! من اصلا به اینکه عاشقِ کسی باشد، گذر نکرده بودم. اینکه دختری دست میاندازد توی موج موهای آشنایش یا که ل*بهایی که من میشناسم را میشناسد.
توارِ سرکوبشدهام طغیان کرده بود، مانند طوفانی سهمگین. طوفانِ احساساتی که خاکشان کرده بودم و هر پنجشنبه برای فاتحه خواندن هم نمیرفتم تا مبادا با مرورشان، از خواب بیدار شوند و مرا بدرند. تلاشم را میکنم تا به نگاه ریز و موشکافانهاش وقتی خم میشوم، اهمیت ندهم. به چینخوردن چشمهایش و وارسی من، آنقدرها بذرِ توجه نپاشم و احساساتم قلقلکم ندهند تا کنجکاویاش را خوب تعبیر کنم. این مرد، داتیس نبود؛ پس نباید حساسیت بهخرج میدادم برای داشتن معشوقه.
- خب؟ دیوونم؟ یه دیوونه به پیج دوستدخترت توجه میکنه؟ اوستا! منو ببری اونجا، از شرَم خلاص نمیشی. من زالو میشم، میچسبم به زندگیت و اول خرِ اون دوستدخترت رو میگیرم. نمیشناسی منو؛ اما بهخاطر بسپر. من کینه شتری دارم، ازت نمیگذرم!
لج میکند که کمربند را در دست میگیرد، بازش میکند و میخواهد مرا ببرد. حیف نمیتوانم به تاکسیها اعتماد کنم و موتور خودم هم توی خانه مانده؛ وگرنه زودتر از اینها، از این ماشینی که عطر او را تماماً در خود جای داده، بیرون میزدم و تا جان داشتم، میگریختم. از طرفی هم حیف که کارم به او و چهره فریفتهاش گیر یود، بدون او، تمام نقشههایم نقشه بر آب می شد. باید میجنبیدم و از همان تکنیکهای پدربزرگ که جانش بالا آمد تا به من یاد دهد، استفاده میکردم. برای همین بود که مچ دستش را کشیدم و بیتوجه به تمامِ بایدها و نبایدها، عددها را زیر ل*ب خواندم. نگاه متعجبش بود که روانه صورتم و چهره من بود که بیحد و مرز، نزدیک گونههایش میشد. بارها از این طلسم برای بیهوشکردن بقیه انسانها استفاده کرده بودم؛ این دفعه فرق داشت. او انسانی بود که مرا یه یاد معشوقه پریام میانداخت. انسانی بود که پوستش برخلاف پریان، سرد بود و لبانم را از سرما به لرزه میانداخت. انسانی بود که معادلاتم را به هیچوپوچ میرساند و مرغ سرکندهام میکرد. همانموقع که گیج و منگ، پلکهای سنگینش را کنترل میکرد، دست به کار شدم و از ماشین پیاده شدم. سخت بود که با آن هیبت ریزی که داشتم، تکانش میدادم؛ اما تمام زورم را زدم و روی صندلی شاگرد او را انداختم. کمربند را با وسواس بستم و هنگامی که رویش خم شدم، با تمام توان، یکبار دیگر عطرِ مدهوش کنندهاش را به ریههایم، فرستادم. ماشین را که روشن کردم، به سایا زنگ زدم و با شنیدن صدای لرزانش، پایم را بیشتر روی پدال گ*از فشار دادم.
- مهره رو پیدا کردم؛ ولی تو مطمئنی که آس نمیفهمه؟
نگاهم چرخید روی اوستا که در کمال آرامش، فارغ از هیاهوی این بیرون خوابیده بود.
- کاریه که باید بکنم. نمیتونم تا ابد فرار کنم. نمیتونم هم بدون گوشمالی آس رو ول کنم. این پسر هم داستانِ درازی داره. خودت میدونی سایا! بابات دنبال داتیسه. فکر میکنه من کشتمش یا…
طرهای از موهایم که روی صورتم افتاده را با دست آزاد کنار میزنم و کلافه از اینکه آن تهِ افکارم، میخواهم داتیس یا کسی همچهره او، موهایم را پشت گوشم بندازد و هنگام لمس پوستم مکث کند. نفس بکشد پشت هم و در آخر ل*ب بزند«اونقدر خوشگلی که نمیتونم مقاومت کنم». نباید پشتِ فرمان، میان هیاهوی همیشگی، فکرم را روی داتیس متمرکز کنم!
- اون بابای من نیست! این کارت خیلی ریسک داره.
#پارت۲۹
نفسش تند میشود و دودوتا چهارتا کردنهایش را از ابرو درهمکردن، میفهمم. انگار برایش سخت باشد بهمن اعتماد کند. منی که به او گفته بودم توی اتاقم بماند وقتی لباسم را عوض میکنم، منی که نیمه شب به او زنگ زده بودم و منی که از همان ابتدا که دیده بودم رُخش را انواع و اقسام رفتارهای عجیب خودم را نشان داده بودم.
- ممکنه از طریق پیج دوستدخترم راجعبه مرگ مادرم اطلاعات بهدست آورده باشی. اون یهبار درباره مرگش با من مصاحب…
تیره و تار میشود نگاهم. معدهام بیشتر جوش و خروشَش را میکند، طوریکه از درد خم میشوم و ل*ب میگزم. ل*ب میگزم تا جلوگیری کنم از فروپاشیدن! من اصلا به اینکه عاشقِ کسی باشد، گذر نکرده بودم. اینکه دختری دست میاندازد توی موج موهای آشنایش یا که ل*بهایی که من میشناسم را میشناسد.
توارِ سرکوبشدهام طغیان کرده بود، مانند طوفانی سهمگین. طوفانِ احساساتی که خاکشان کرده بودم و هر پنجشنبه برای فاتحه خواندن هم نمیرفتم تا مبادا با مرورشان، از خواب بیدار شوند و مرا بدرند. تلاشم را میکنم تا به نگاه ریز و موشکافانهاش وقتی خم میشوم، اهمیت ندهم. به چینخوردن چشمهایش و وارسی من، آنقدرها بذرِ توجه نپاشم و احساساتم قلقلکم ندهند تا کنجکاویاش را خوب تعبیر کنم. این مرد، داتیس نبود؛ پس نباید حساسیت بهخرج میدادم برای داشتن معشوقه.
- خب؟ دیوونم؟ یه دیوونه به پیج دوستدخترت توجه میکنه؟ اوستا! منو ببری اونجا، از شرَم خلاص نمیشی. من زالو میشم، میچسبم به زندگیت و اول خرِ اون دوستدخترت رو میگیرم. نمیشناسی منو؛ اما بهخاطر بسپر. من کینه شتری دارم، ازت نمیگذرم!
لج میکند که کمربند را در دست میگیرد، بازش میکند و میخواهد مرا ببرد. حیف نمیتوانم به تاکسیها اعتماد کنم و موتور خودم هم توی خانه مانده؛ وگرنه زودتر از اینها، از این ماشینی که عطر او را تماماً در خود جای داده، بیرون میزدم و تا جان داشتم، میگریختم. از طرفی هم حیف که کارم به او و چهره فریفتهاش گیر یود، بدون او، تمام نقشههایم نقشه بر آب می شد. باید میجنبیدم و از همان تکنیکهای پدربزرگ که جانش بالا آمد تا به من یاد دهد، استفاده میکردم. برای همین بود که مچ دستش را کشیدم و بیتوجه به تمامِ بایدها و نبایدها، عددها را زیر ل*ب خواندم. نگاه متعجبش بود که روانه صورتم و چهره من بود که بیحد و مرز، نزدیک گونههایش میشد. بارها از این طلسم برای بیهوشکردن بقیه انسانها استفاده کرده بودم؛ این دفعه فرق داشت. او انسانی بود که مرا یه یاد معشوقه پریام میانداخت. انسانی بود که پوستش برخلاف پریان، سرد بود و لبانم را از سرما به لرزه میانداخت. انسانی بود که معادلاتم را به هیچوپوچ میرساند و مرغ سرکندهام میکرد. همانموقع که گیج و منگ، پلکهای سنگینش را کنترل میکرد، دست به کار شدم و از ماشین پیاده شدم. سخت بود که با آن هیبت ریزی که داشتم، تکانش میدادم؛ اما تمام زورم را زدم و روی صندلی شاگرد او را انداختم. کمربند را با وسواس بستم و هنگامی که رویش خم شدم، با تمام توان، یکبار دیگر عطرِ مدهوش کنندهاش را به ریههایم، فرستادم. ماشین را که روشن کردم، به سایا زنگ زدم و با شنیدن صدای لرزانش، پایم را بیشتر روی پدال گ*از فشار دادم.
- مهره رو پیدا کردم؛ ولی تو مطمئنی که آس نمیفهمه؟
نگاهم چرخید روی اوستا که در کمال آرامش، فارغ از هیاهوی این بیرون خوابیده بود.
- کاریه که باید بکنم. نمیتونم تا ابد فرار کنم. نمیتونم هم بدون گوشمالی آس رو ول کنم. این پسر هم داستانِ درازی داره. خودت میدونی سایا! بابات دنبال داتیسه. فکر میکنه من کشتمش یا…
طرهای از موهایم که روی صورتم افتاده را با دست آزاد کنار میزنم و کلافه از اینکه آن تهِ افکارم، میخواهم داتیس یا کسی همچهره او، موهایم را پشت گوشم بندازد و هنگام لمس پوستم مکث کند. نفس بکشد پشت هم و در آخر ل*ب بزند«اونقدر خوشگلی که نمیتونم مقاومت کنم». نباید پشتِ فرمان، میان هیاهوی همیشگی، فکرم را روی داتیس متمرکز کنم!
- اون بابای من نیست! این کارت خیلی ریسک داره.
کد:
نفسش تند میشود و دودوتا چهارتا کردنهایش را از ابرو درهمکردن، میفهمم. انگار برایش سخت باشد بهمن اعتماد کند. منی که به او گفته بودم توی اتاقم بماند وقتی لباسم را عوض میکنم، منی که نیمه شب به او زنگ زده بودم و منی که از همان ابتدا که دیده بودم رُخش را انواع و اقسام رفتارهای عجیب خودم را نشان داده بودم.
- ممکنه از طریق پیج دوستدخترم راجعبه مرگ مادرم اطلاعات بهدست آورده باشی. اون یهبار درباره مرگش با من مصاحب…
تیره و تار میشود نگاهم. معدهام بیشتر جوش و خروشَش را میکند، طوریکه از درد خم میشوم و ل*ب میگزم. ل*ب میگزم تا جلوگیری کنم از فروپاشیدن! من اصلا به اینکه عاشقِ کسی باشد، گذر نکرده بودم. اینکه دختری دست میاندازد توی موج موهای آشنایش یا که ل*بهایی که من میشناسم را میشناسد.
توارِ سرکوبشدهام طغیان کرده بود، مانند طوفانی سهمگین. طوفانِ احساساتی که خاکشان کرده بودم و هر پنجشنبه برای فاتحه خواندن هم نمیرفتم تا مبادا با مرورشان، از خواب بیدار شوند و مرا بدرند. تلاشم را میکنم تا به نگاه ریز و موشکافانهاش وقتی خم میشوم، اهمیت ندهم. به چینخوردن چشمهایش و وارسی من، آنقدرها بذرِ توجه نپاشم و احساساتم قلقلکم ندهند تا کنجکاویاش را خوب تعبیر کنم. این مرد، داتیس نبود؛ پس نباید حساسیت بهخرج میدادم برای داشتن معشوقه.
- خب؟ دیوونم؟ یه دیوونه به پیج دوستدخترت توجه میکنه؟ اوستا! منو ببری اونجا، از شرَم خلاص نمیشی. من زالو میشم، میچسبم به زندگیت و اول خرِ اون دوستدخترت رو میگیرم. نمیشناسی منو؛ اما بهخاطر بسپر. من کینه شتری دارم، ازت نمیگذرم!
لج میکند که کمربند را در دست میگیرد، بازش میکند و میخواهد مرا ببرد. حیف نمیتوانم به تاکسیها اعتماد کنم و موتور خودم هم توی خانه مانده؛ وگرنه زودتر از اینها، از این ماشینی که عطر او را تماماً در خود جای داده، بیرون میزدم و تا جان داشتم، میگریختم. از طرفی هم حیف که کارم به او و چهره فریفتهاش گیر یود، بدون او، تمام نقشههایم نقشه بر آب می شد. باید میجنبیدم و از همان تکنیکهای پدربزرگ که جانش بالا آمد تا به من یاد دهد، استفاده میکردم. برای همین بود که مچ دستش را کشیدم و بیتوجه به تمامِ بایدها و نبایدها، عددها را زیر ل*ب خواندم. نگاه متعجبش بود که روانه صورتم و چهره من بود که بیحد و مرز، نزدیک گونههایش میشد. بارها از این طلسم برای بیهوشکردن بقیه انسانها استفاده کرده بودم؛ این دفعه فرق داشت. او انسانی بود که مرا یه یاد معشوقه پریام میانداخت. انسانی بود که پوستش برخلاف پریان، سرد بود و لبانم را از سرما به لرزه میانداخت. انسانی بود که معادلاتم را به هیچوپوچ میرساند و مرغ سرکندهام میکرد. همانموقع که گیج و منگ، پلکهای سنگینش را کنترل میکرد، دست به کار شدم و از ماشین پیاده شدم. سخت بود که با آن هیبت ریزی که داشتم، تکانش میدادم؛ اما تمام زورم را زدم و روی صندلی شاگرد او را انداختم. کمربند را با وسواس بستم و هنگامی که رویش خم شدم، با تمام توان، یکبار دیگر عطرِ مدهوش کنندهاش را به ریههایم، فرستادم. ماشین را که روشن کردم، به سایا زنگ زدم و با شنیدن صدای لرزانش، پایم را بیشتر روی پدال گ*از فشار دادم.
- مهره رو پیدا کردم؛ ولی تو مطمئنی که آس نمیفهمه؟
نگاهم چرخید روی اوستا که در کمال آرامش، فارغ از هیاهوی این بیرون خوابیده بود.
- کاریه که باید بکنم. نمیتونم تا ابد فرار کنم. نمیتونم هم بدون گوشمالی آس رو ول کنم. این پسر هم داستانِ درازی داره. خودت میدونی سایا! بابات دنبال داتیسه. فکر میکنه من کشتمش یا…
طرهای از موهایم که روی صورتم افتاده را با دست آزاد کنار میزنم و کلافه از اینکه آن تهِ افکارم، میخواهم داتیس یا کسی همچهره او، موهایم را پشت گوشم بندازد و هنگام لمس پوستم مکث کند. نفس بکشد پشت هم و در آخر ل*ب بزند«اونقدر خوشگلی که نمیتونم مقاومت کنم». نباید پشتِ فرمان، میان هیاهوی همیشگی، فکرم را روی داتیس متمرکز کنم!
- اون بابای من نیست! این کارت خیلی ریسک داره.