#زهم_زردآلو
#پارت۹
صدایش خوابآلود نبود. به دنبال احساس لابهلای کلماتش میگشتم، چیزی را نمییافتم، انگار این را گفت که فقط بپرسد. حتی بیتفاوتی را هم نمیتوانستم در بیابم و از طرفی چیزی آن ته مه های سرم فریاد میکشید که چقدر صدایش شبیه به اوست و من عاجز شده بودم. نمیدانستم چگونه تحلیل کنم که گیج نشوم. تصمیم گرفتم جواب بدهم، یعنی باید جواب میدادم تا دست از تحلیل جانکُشانهام بردارم. نخندیدم، گره ابروانمم نه شد شل و نه سفت. فقط بیپروا، بدون بازی با کلمات ل*ب زدم:
- آره! حیف بود نمیگفتم.
باز هم نفس عمیق کشید. ناخودآگاه منم همراه او دم گرفتم و شنیدم که او وقتی حرف میزند، بازدم را بیرون پرتاب میکند:
- گفتید، تموم شد؟
بیحوصله است. کلافِ حوصلهاش گم شده. انگار که میخواهد تمامش کند؛ ولی چیزی او را مجبور کرده که ادامه بدهد. از کشف جدیدم، لبخندی راضی، کنج ل*بم نشست.
- نه. تموم نشد. ساعت شیش صبح بیا به آدرسی که میگم.
گیج شد. این را از ریتم نفسش که به هم ریخت فهمیدم. گیجش کرده بودم، بیحوصله هم که بود. بهنظر میآمد نان را خوب موقعی به تابه چسباندم.
- متوج... .
قبل از اینکه بگوید و حوصله ام را سر ببرد، ل*ب زدم:
- اوستا پارسیان، دوساعت دیگه جایی که میگم باش! مگه نمیخواستی سوژه داشته باشی برای عکاسی؟ پولشو میدم. دوبرابر چیزی که میگی اصلا. خوبه؟
طبق تصوراتم باید اخمی ریز بکند، تا اینجا که اخلاقش را شبیه او میبینم، باید اینکار را بکند و علت بپرسد؛ اما او ورق را برمیگرداند وقتی تک خندهای میزند و قلبم را دچار تنفر بیحد و مرزی میکند و میگوید:
- پونصد میلیون بدید، میام. میدید؟
چشم میچرخانم، مهم آمدنش بود نه پول. تهش نمیدادم. دبه میکردم و میرفتم.
- میدم. ساعت شیش. یه دقیقه زیر و بالا نشه. کلید در، پشتِ بلوک کنار زنگه. یکم تقلا کنی پیداش میکنی. فعلا، اوستا جان!
میخواستم قطع کنم که ناخودآگاه صدای هول و شتابزدهاش را شنیدم که میگفت:
- اسمتون رو نگفتید!
این بار من هستم که میخندم، تا شاید خندهام روی ذهنش خراش بیندازد، تا شاید او هم مانند من از خندهٔ آشنایی خشک بشود، بماند توی خاطرات و بخواهد مرا به قتل برساند. میخندم تا شاید ورق برگردد.
- تَوار. تَوار شوآن.
نمیایستم که ببینم چه میگوید و چه میکند، تماس را قطع میکنم و نفس هایم را پی در پی میکشم. چه کردم؟ من به اوستایی که بدجور آشنا بود، چه گفتم؟! توار لعنتی که مرا کنترل میکرد، داشت بشکن میزد و من، خودِ من، وامانده بودم روی تخت. من چه کردم با اوستا؟ طبق برنامهام پیش رفته بودم، حریص شده بودم و صبر نکردم برای اینکه آرام آرام پیش بروم. حالا واقعا دوتوار جدا شده بودم. تواری که بیصبرانه و با اوستا چانه میزند و میخواهد او را ببیند و تواری که آن گوشه اتاق کز کرده و به دنبال این است که اوستا را به قتل برساند. این مردِ آشنا را ریز ریز کند؛ آن هم بخاطر دلایل نامحکم! دلایلی که شامل چهره آشنا و اسم و فامیل متناسب میشد.
گوشی را میفشارم. تند سراغ تلگرامش میروم و به تصویرش چشم میدوزم. چشمان قهوهایش مرا عذاب میداد. فردا که میدیدمش، کارها داشتم. با اَوِستا پارسیان، بیشتر از آنچه باید سر و کله میزدم.
#پارت۹
صدایش خوابآلود نبود. به دنبال احساس لابهلای کلماتش میگشتم، چیزی را نمییافتم، انگار این را گفت که فقط بپرسد. حتی بیتفاوتی را هم نمیتوانستم در بیابم و از طرفی چیزی آن ته مه های سرم فریاد میکشید که چقدر صدایش شبیه به اوست و من عاجز شده بودم. نمیدانستم چگونه تحلیل کنم که گیج نشوم. تصمیم گرفتم جواب بدهم، یعنی باید جواب میدادم تا دست از تحلیل جانکُشانهام بردارم. نخندیدم، گره ابروانمم نه شد شل و نه سفت. فقط بیپروا، بدون بازی با کلمات ل*ب زدم:
- آره! حیف بود نمیگفتم.
باز هم نفس عمیق کشید. ناخودآگاه منم همراه او دم گرفتم و شنیدم که او وقتی حرف میزند، بازدم را بیرون پرتاب میکند:
- گفتید، تموم شد؟
بیحوصله است. کلافِ حوصلهاش گم شده. انگار که میخواهد تمامش کند؛ ولی چیزی او را مجبور کرده که ادامه بدهد. از کشف جدیدم، لبخندی راضی، کنج ل*بم نشست.
- نه. تموم نشد. ساعت شیش صبح بیا به آدرسی که میگم.
گیج شد. این را از ریتم نفسش که به هم ریخت فهمیدم. گیجش کرده بودم، بیحوصله هم که بود. بهنظر میآمد نان را خوب موقعی به تابه چسباندم.
- متوج... .
قبل از اینکه بگوید و حوصله ام را سر ببرد، ل*ب زدم:
- اوستا پارسیان، دوساعت دیگه جایی که میگم باش! مگه نمیخواستی سوژه داشته باشی برای عکاسی؟ پولشو میدم. دوبرابر چیزی که میگی اصلا. خوبه؟
طبق تصوراتم باید اخمی ریز بکند، تا اینجا که اخلاقش را شبیه او میبینم، باید اینکار را بکند و علت بپرسد؛ اما او ورق را برمیگرداند وقتی تک خندهای میزند و قلبم را دچار تنفر بیحد و مرزی میکند و میگوید:
- پونصد میلیون بدید، میام. میدید؟
چشم میچرخانم، مهم آمدنش بود نه پول. تهش نمیدادم. دبه میکردم و میرفتم.
- میدم. ساعت شیش. یه دقیقه زیر و بالا نشه. کلید در، پشتِ بلوک کنار زنگه. یکم تقلا کنی پیداش میکنی. فعلا، اوستا جان!
میخواستم قطع کنم که ناخودآگاه صدای هول و شتابزدهاش را شنیدم که میگفت:
- اسمتون رو نگفتید!
این بار من هستم که میخندم، تا شاید خندهام روی ذهنش خراش بیندازد، تا شاید او هم مانند من از خندهٔ آشنایی خشک بشود، بماند توی خاطرات و بخواهد مرا به قتل برساند. میخندم تا شاید ورق برگردد.
- تَوار. تَوار شوآن.
نمیایستم که ببینم چه میگوید و چه میکند، تماس را قطع میکنم و نفس هایم را پی در پی میکشم. چه کردم؟ من به اوستایی که بدجور آشنا بود، چه گفتم؟! توار لعنتی که مرا کنترل میکرد، داشت بشکن میزد و من، خودِ من، وامانده بودم روی تخت. من چه کردم با اوستا؟ طبق برنامهام پیش رفته بودم، حریص شده بودم و صبر نکردم برای اینکه آرام آرام پیش بروم. حالا واقعا دوتوار جدا شده بودم. تواری که بیصبرانه و با اوستا چانه میزند و میخواهد او را ببیند و تواری که آن گوشه اتاق کز کرده و به دنبال این است که اوستا را به قتل برساند. این مردِ آشنا را ریز ریز کند؛ آن هم بخاطر دلایل نامحکم! دلایلی که شامل چهره آشنا و اسم و فامیل متناسب میشد.
گوشی را میفشارم. تند سراغ تلگرامش میروم و به تصویرش چشم میدوزم. چشمان قهوهایش مرا عذاب میداد. فردا که میدیدمش، کارها داشتم. با اَوِستا پارسیان، بیشتر از آنچه باید سر و کله میزدم.
کد:
صدایش خوابآلود نبود. به دنبال احساس لابهلای کلماتش میگشتم، چیزی را نمییافتم، انگار این را گفت که فقط بپرسد. حتی بیتفاوتی را هم نمیتوانستم در بیابم و از طرفی چیزی آن ته مه های سرم فریاد میکشید که چقدر صدایش شبیه به اوست و من عاجز شده بودم. نمیدانستم چگونه تحلیل کنم که گیج نشوم. تصمیم گرفتم جواب بدهم، یعنی باید جواب میدادم تا دست از تحلیل جانکُشانهام بردارم. نخندیدم، گره ابروانمم نه شد شل و نه سفت. فقط بیپروا، بدون بازی با کلمات ل*ب زدم:
- آره! حیف بود نمیگفتم.
باز هم نفس عمیق کشید. ناخودآگاه منم همراه او دم گرفتم و شنیدم که او وقتی حرف میزند، بازدم را بیرون پرتاب میکند:
- گفتید، تموم شد؟
بیحوصله است. کلافِ حوصلهاش گم شده. انگار که میخواهد تمامش کند؛ ولی چیزی او را مجبور کرده که ادامه بدهد. از کشف جدیدم، لبخندی راضی، کنج ل*بم نشست.
- نه. تموم نشد. ساعت شیش صبح بیا به آدرسی که میگم.
گیج شد. این را از ریتم نفسش که به هم ریخت فهمیدم. گیجش کرده بودم، بیحوصله هم که بود. بهنظر میآمد نان را خوب موقعی به تابه چسباندم.
- متوج... .
قبل از اینکه بگوید و حوصله ام را سر ببرد، ل*ب زدم:
- اوستا پارسیان، دوساعت دیگه جایی که میگم باش! مگه نمیخواستی سوژه داشته باشی برای عکاسی؟ پولشو میدم. دوبرابر چیزی که میگی اصلا. خوبه؟
طبق تصوراتم باید اخمی ریز بکند، تا اینجا که اخلاقش را شبیه او میبینم، باید اینکار را بکند و علت بپرسد؛ اما او ورق را برمیگرداند وقتی تک خندهای میزند و قلبم را دچار تنفر بیحد و مرزی میکند و میگوید:
- پونصد میلیون بدید، میام. میدید؟
چشم میچرخانم، مهم آمدنش بود نه پول. تهش نمیدادم. دبه میکردم و میرفتم.
- میدم. ساعت شیش. یه دقیقه زیر و بالا نشه. کلید در، پشتِ بلوک کنار زنگه. یکم تقلا کنی پیداش میکنی. فعلا، اوستا جان!
میخواستم قطع کنم که ناخودآگاه صدای هول و شتابزدهاش را شنیدم که میگفت:
- اسمتون رو نگفتید!
این بار من هستم که میخندم، تا شاید خندهام روی ذهنش خراش بیندازد، تا شاید او هم مانند من از خندهٔ آشنایی خشک بشود، بماند توی خاطرات و بخواهد مرا به قتل برساند. میخندم تا شاید ورق برگردد.
- تَوار. تَوار شوآن.
نمیایستم که ببینم چه میگوید و چه میکند، تماس را قطع میکنم و نفس هایم را پی در پی میکشم. چه کردم؟ من به اوستایی که بدجور آشنا بود، چه گفتم؟! توار لعنتی که مرا کنترل میکرد، داشت بشکن میزد و من، خودِ من، وامانده بودم روی تخت. من چه کردم با اوستا؟ طبق برنامهام پیش رفته بودم، حریص شده بودم و صبر نکردم برای اینکه آرام آرام پیش بروم. حالا واقعا دوتوار جدا شده بودم. تواری که بیصبرانه و با اوستا چانه میزند و میخواهد او را ببیند و تواری که آن گوشه اتاق کز کرده و به دنبال این است که اوستا را به قتل برساند. این مردِ آشنا را ریز ریز کند؛ آن هم بخاطر دلایل نامحکم! دلایلی که شامل چهره آشنا و اسم و فامیل متناسب میشد.
گوشی را میفشارم. تند سراغ تلگرامش میروم و به تصویرش چشم میدوزم. چشمان قهوهایش مرا عذاب میداد. فردا که میدیدمش، کارها داشتم. با اَوِستا پارسیان، بیشتر از آنچه باید سر و کله میزدم.