خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • انجمن بدون تغییر موضوع و محتوا به فروش می رسد (بعد از خرید باید همین روال رو ادامه بدید) در صورت توافق انتشارات نیز واگذار می شود. برای خرید به آیدی @zahra_jim80 در تلگرام و ایتا پیام بدید

حرفه‌ای رمان زهم زردآلو | مهاجر کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع چکاوّک
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 30
  • بازدیدها 208
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

چکاوّک

سرپرست آزمایشی بخش کتاب
پرسنل مدیریت
کاربر ویژه انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,666
کیف پول من
31,474
Points
230
#زهم_زردآلو
#پارت۹
صدایش خواب‌آلود نبود. به دنبال احساس لابه‌لای کلماتش می‌گشتم، چیزی را نمی‌یافتم، انگار این را گفت که فقط بپرسد. حتی بی‌تفاوتی را هم نمی‌توانستم در بیابم و از طرفی چیزی آن ته مه های سرم فریاد می‌کشید که چقدر صدایش شبیه به اوست و من عاجز شده بودم. نمی‌دانستم چگونه تحلیل کنم که گیج نشوم. تصمیم گرفتم جواب بدهم، یعنی باید جواب می‌دادم تا دست از تحلیل جان‌کُشانه‌ام بردارم. نخندیدم، گره ابروانمم نه شد شل و نه سفت. فقط بی‌پروا، بدون بازی با کلمات ل*ب زدم:
- آره! حیف بود نمی‌گفتم.
باز هم نفس عمیق کشید. ناخودآگاه منم همراه او دم گرفتم و شنیدم که او وقتی حرف می‌زند، بازدم را بیرون پرتاب می‌کند:
- گفتید، تموم شد؟
بی‌حوصله است. کلافِ حوصله‌اش گم شده. انگار که می‌خواهد تمامش کند؛ ولی چیزی او را مجبور کرده که ادامه بدهد. از کشف جدیدم، لبخندی راضی، کنج ل*بم نشست.
- نه. تموم نشد. ساعت شیش صبح بیا به آدرسی که میگم.
گیج شد. این را از ریتم نفسش که به هم ریخت فهمیدم. گیجش کرده بودم، بی‌حوصله هم که بود‌. به‌نظر می‌آمد نان را خوب موقعی به تابه چسباندم.
- متوج‍... .
قبل از اینکه بگوید و حوصله ام را سر ببرد، ل*ب زدم:
- اوستا پارسیان، دوساعت دیگه جایی که میگم باش! مگه نمی‌خواستی سوژه داشته باشی برای عکاسی؟ پولشو میدم. دوبرابر چیزی که میگی اصلا. خوبه؟
طبق تصوراتم باید اخمی ریز بکند، تا اینجا که اخلاقش را شبیه او می‌بینم، باید اینکار را بکند و علت بپرسد؛ اما او ورق را برمی‌گرداند وقتی تک خنده‌ای می‌زند و قلبم را دچار تنفر بی‌حد و مرزی می‌کند و می‌گوید:
- پونصد میلیون بدید، میام. می‌دید؟
چشم می‌چرخانم، مهم آمدنش بود نه پول. تهش نمی‌دادم. دبه می‌کردم و می‌رفتم‌.
- میدم. ساعت شیش. یه دقیقه زیر و بالا نشه. کلید در، پشتِ بلوک کنار زنگه. یکم تقلا کنی پیداش می‌کنی. فعلا، اوستا جان!
میخواستم قطع کنم که ناخودآگاه صدای هول و شتاب‌زده‌اش را شنیدم که می‌گفت:
- اسمتون رو نگفتید!
این بار من هستم که می‌خندم، تا شاید خنده‌ام روی ذهنش خراش بیندازد، تا شاید او هم مانند من از خندهٔ آشنایی خشک بشود، بماند توی خاطرات و بخواهد مرا به قتل برساند. می‌خندم تا شاید ورق برگردد.
- تَوار. تَوار شوآن.
نمی‌ایستم که ببینم چه می‌گوید و چه می‌کند، تماس را قطع می‌کنم و نفس ‌‌‌هایم را پی در پی میکشم. چه کردم؟ من به اوستایی که بدجور آشنا بود، چه گفتم؟! توار لعنتی که مرا کنترل می‌کرد، داشت بشکن میزد و من، خودِ من، وامانده‌ بودم روی تخت. من چه کردم با اوستا؟ طبق برنامه‌ام پیش رفته بودم، حریص شده بودم و صبر نکردم برای اینکه آرام آرام پیش بروم. حالا واقعا دوتوار جدا شده بودم. تواری که بی‌صبرانه و با اوستا چانه می‌زند و می‌خواهد او را ببیند و تواری که آن گوشه اتاق کز کرده و به دنبال این است که اوستا را به قتل برساند. این مردِ آشنا را ریز ریز کند؛ آن هم بخاطر دلایل نامحکم! دلایلی که شامل چهره آشنا و اسم و فامیل متناسب می‌شد.
گوشی را می‌فشارم. تند سراغ تلگرامش میروم و به تصویرش چشم می‌دوزم. چشمان قهوه‌ای‌ش مرا عذاب میداد. فردا که می‌دیدمش، کارها داشتم. با اَوِستا پارسیان، بیشتر از آنچه باید سر و کله می‌زدم.
کد:
 صدایش خواب‌آلود نبود. به دنبال احساس لابه‌لای کلماتش می‌گشتم، چیزی را نمی‌یافتم، انگار این را گفت که فقط بپرسد. حتی بی‌تفاوتی را هم نمی‌توانستم در بیابم و از طرفی چیزی آن ته مه های سرم فریاد می‌کشید که چقدر صدایش شبیه به اوست و من عاجز شده بودم. نمی‌دانستم چگونه تحلیل کنم که گیج نشوم. تصمیم گرفتم جواب بدهم، یعنی باید جواب می‌دادم تا دست از تحلیل جان‌کُشانه‌ام بردارم. نخندیدم، گره ابروانمم نه شد شل و نه سفت. فقط بی‌پروا، بدون بازی با کلمات ل*ب زدم:

- آره! حیف بود نمی‌گفتم.

باز هم نفس عمیق کشید. ناخودآگاه منم همراه او دم گرفتم و شنیدم که او وقتی حرف می‌زند، بازدم را بیرون پرتاب می‌کند:

- گفتید، تموم شد؟

بی‌حوصله است. کلافِ حوصله‌اش گم شده. انگار که می‌خواهد تمامش کند؛ ولی چیزی او را مجبور کرده که ادامه بدهد. از کشف جدیدم، لبخندی راضی، کنج ل*بم نشست.

- نه. تموم نشد. ساعت شیش صبح بیا به آدرسی که میگم.

گیج شد. این را از ریتم نفسش که به هم ریخت فهمیدم. گیجش کرده بودم، بی‌حوصله هم که بود‌. به‌نظر می‌آمد نان را خوب موقعی به تابه چسباندم.

- متوج‍... .

قبل از اینکه بگوید و حوصله ام را سر ببرد، ل*ب زدم:

- اوستا پارسیان، دوساعت دیگه جایی که میگم باش! مگه نمی‌خواستی سوژه داشته باشی برای عکاسی؟ پولشو میدم. دوبرابر چیزی که میگی اصلا. خوبه؟

طبق تصوراتم باید اخمی ریز بکند، تا اینجا که اخلاقش را شبیه او می‌بینم، باید اینکار را بکند و علت بپرسد؛ اما او ورق را برمی‌گرداند وقتی تک خنده‌ای می‌زند و قلبم را دچار تنفر بی‌حد و مرزی می‌کند و می‌گوید:

- پونصد میلیون بدید، میام. می‌دید؟

چشم می‌چرخانم، مهم آمدنش بود نه پول. تهش نمی‌دادم. دبه می‌کردم و می‌رفتم‌.

- میدم. ساعت شیش. یه دقیقه زیر و بالا نشه. کلید در، پشتِ بلوک کنار زنگه. یکم تقلا کنی پیداش می‌کنی. فعلا، اوستا جان!

میخواستم قطع کنم که ناخودآگاه صدای هول و شتاب‌زده‌اش را شنیدم که می‌گفت:

- اسمتون رو نگفتید!

این بار من هستم که می‌خندم، تا شاید خنده‌ام روی ذهنش خراش بیندازد، تا شاید او هم مانند من از خندهٔ آشنایی خشک بشود، بماند توی خاطرات و بخواهد مرا به قتل برساند. می‌خندم تا شاید ورق برگردد.

- تَوار. تَوار شوآن.

نمی‌ایستم که ببینم چه می‌گوید و چه می‌کند، تماس را قطع می‌کنم و نفس هایم را پی در پی میکشم. چه کردم؟ من به اوستایی که بدجور آشنا بود، چه گفتم؟! توار لعنتی که مرا کنترل می‌کرد، داشت بشکن میزد و من، خودِ من، وامانده‌ بودم روی تخت. من چه کردم با اوستا؟ طبق برنامه‌ام پیش رفته بودم، حریص شده بودم و صبر نکردم برای اینکه آرام آرام پیش بروم. حالا واقعا دوتوار جدا شده بودم. تواری که بی‌صبرانه و با اوستا چانه می‌زند و می‌خواهد او را ببیند و تواری که آن گوشه اتاق کز کرده و به دنبال این است که اوستا را به قتل برساند. این مردِ آشنا را ریز ریز کند؛ آن هم بخاطر دلایل نامحکم! دلایلی که شامل چهره آشنا و اسم و فامیل متناسب می‌شد.

گوشی را می‌فشارم. تند سراغ تلگرامش میروم و به تصویرش چشم می‌دوزم. چشمان قهوه‌ای‌ش مرا عذاب میداد. فردا که می‌دیدمش، کارها داشتم. با اَوِستا پارسیان، بیشتر از آنچه باید سر و کله می‌زدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

چکاوّک

سرپرست آزمایشی بخش کتاب
پرسنل مدیریت
کاربر ویژه انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,666
کیف پول من
31,474
Points
230
#زهم_زردآلو
#پارت۱۰
بدون معطلی آدرس خانه را برایش فرستادم و صفحه چت را آمدم ببندم که دیدم سریع تیک دوم خورده و دارد تایپ می‌کند، همین شد که مرددم کرد برای رفتن. ماندم و دیدم که به چند ثانیه نرسیده، پیامش سِند شده و من در حال خواندنش هستم!
« مطمئن باشم که پول رو می‌دید؟»
اگر مربوط به آدرس خانه بود، با اینکه خانه‌ام در حومه شهر بود؛ همان‌جایی که آسمان صاف و زمین پر از سرسبزی جا می‌گرفت و کسی نبود که بگوید منظره بد است؛ جایی بود که خیلی از پولدارها عکس می‌گرفتند و این‌ بازی های مسخره. پس این شک اوستا، برای چه بود؟
شروع کردم به تایپ کردن:
«نگران نباش. میدم»
تیک دوم که خورد و باز هم «درحال نوشتن» کنار اسمش نمایان شد، پا تند کردم و همین چندتا پیام را با خلاصه تماسم برای اویی که شماره اوستا را داد، فرستادم. او هم انگار روی صفحه چتم خوابیده باشد، زود خواندشان و روی آخرین پیامم ریپلی کرد و گفت «پول رو که به‌نظر نمیاد بدی، راستشو بگو؛ چی قراره بدی بهش؟» به ایموجی خنده رومخ نگاه کردم و با "حوصله‌ای" که نبودش توی ذوق می‌زد، نوشتم« شیش آماده باش. چرت هم نگو» و سند کردم و دیدم که نوشته «به لطف اَوِستا بیشتر از یه کلمه تایپ کردی!» اهمیتی به مزه‌پرانی‌هایش ندادم و به سوی چت اوستا و خودم رفتم. دیدم که نوشته «باشه خانم شوآن»
همین رسمی بودنش هم توی ذوقم میزد. کلا سر تا پای این مرد، توی ذوقم می‌زد و مغزم را خش‌دار می‌کرد. بی‌ملایمت شروع کردم به تایپ کردن و هر حرف رو چنان می‌فشردم انگار دارم به او مشت می‌زنم:
« دوربین و باقی چیزمیزای عکاسیت رو نیار. دارم»
و دیدم که بد قلقی می‌کند:
« دوربین خودم تنظیم شدست. وقتمون هدر میره اگه نیارمش»
خمیازه‌ای می‌کشم. خوابم می‌گیرد. لعنتیِ اعصاب‌خوردکن کلیشه‌ای. تنها چیزی که مرا شگفت‌زده کرد از جانب او، این قبول کردن یک‌هویی و بدون چون و چرایش بود. من مشکوک‌ترین تماس زندگی‌اش بودم و او بی‌پروا، با وعده پونصد میلیون خام شد و خواست بیاید. یعنی وضع مالی‌اش انقدر افتضاح است؟ باز هم کیبورد را با فشار دستم آشنا می‌کنم:
«تو نیار، ده میلیون بیشتر میدم»
صفحه چت را که می‌بندم، روی تخت دراز می‌کشم و می‌بینم که ساعت نزدیک شده به پنج. روزنه‌های آفتاب از پنجره‌ام عبور کرده و‌ این‌بار من هستم که بی حوصله چشمانم را می‌بندم. بی‌حوصله، بدون رغبت. بدون انگیزه‌ای برایِ چشم بازکردن و دیدن نورِ تیز و درندهٔ خورشید. صدای در می آید، انگار که مهشاد محکم او را کوبیده. مطمئن نیستم در این دوساعت خوابیده باشد، آن هم با سروصدای فندک من و حرف زدنم با اَوستا؛ اما خب، خودش آمده بود اینجا و مهمان نبود که مراعات خوابش را بکنم. تا یک ساعت دیگر او می‌آمد و من، برای شناختنش باید مهره‌ها را به حرکت در بیاورم؛ پس فکر کردن به آزاردادن مهشاد را کنار می‌گذارم و منتظر می‌مانم.
کد:
[HASH=39997]

بدون معطلی آدرس خانه را برایش فرستادم و صفحه چت را آمدم ببندم که دیدم سریع تیک دوم خورده و دارد تایپ می‌کند، همین شد که مرددم کرد برای رفتن. ماندم و دیدم که به چند ثانیه نرسیده، پیامش سِند شده و من در حال خواندنش هستم!

« مطمئن باشم که پول رو می‌دید؟»

اگر مربوط به آدرس خانه بود، با اینکه خانه‌ام در حومه شهر بود؛ همان‌جایی که آسمان صاف و زمین پر از سرسبزی جا می‌گرفت و کسی نبود که بگوید منظره بد است؛ جایی بود که خیلی از پولدارها عکس می‌گرفتند و این‌ بازی های مسخره. پس این شک اوستا، برای چه بود؟

شروع کردم به تایپ کردن:

«نگران نباش. میدم»

تیک دوم که خورد و باز هم «درحال نوشتن» کنار اسمش نمایان شد، پا تند کردم و همین چندتا پیام را با خلاصه تماسم برای اویی که شماره اوستا را داد، فرستادم. او هم انگار روی صفحه چتم خوابیده باشد، زود خواندشان و روی آخرین پیامم ریپلی کرد و گفت «پول رو که به‌نظر نمیاد بدی، راستشو بگو؛ چی قراره بدی بهش؟» به ایموجی خنده رومخ نگاه کردم و با "حوصله‌ای" که نبودش توی ذوق می‌زد، نوشتم« شیش آماده باش. چرت هم نگو» و سند کردم و دیدم که نوشته «به لطف اَوِستا بیشتر از یه کلمه تایپ کردی!» اهمیتی به مزه‌پرانی‌هایش ندادم و به سوی چت اوستا و خودم رفتم. دیدم که نوشته «باشه خانم شوآن»

همین رسمی بودنش هم توی ذوقم میزد. کلا سر تا پای این مرد، توی ذوقم می‌زد و مغزم را خش‌دار می‌کرد. بی‌ملایمت شروع کردم به تایپ کردن و هر حرف رو چنان می‌فشردم انگار دارم به او مشت می‌زنم:

« دوربین و باقی چیزمیزای عکاسیت رو نیار. دارم»

و دیدم که بد قلقی می‌کند:

 « دوربین خودم تنظیم شدست. وقتمون هدر میره اگه نیارمش»

 خمیازه‌ای می‌کشم. خوابم می‌گیرد. لعنتیِ اعصاب‌خوردکن کلیشه‌ای. تنها چیزی که مرا شگفت‌زده کرد از جانب او، این قبول کردن یک‌هویی و بدون چون و چرایش بود. من مشکوک‌ترین تماس زندگی‌اش بودم و او بی‌پروا، با وعده پونصد میلیون خام شد و خواست بیاید. یعنی وضع مالی‌اش انقدر افتضاح است؟ باز هم کیبورد را با فشار دستم آشنا می‌کنم:

 «تو نیار، ده میلیون بیشتر میدم»

 صفحه چت را که می‌بندم، روی تخت دراز می‌کشم و می‌بینم که ساعت نزدیک شده به پنج. روزنه‌های آفتاب از پنجره‌ام عبور کرده و‌ این‌بار من هستم که بی حوصله چشمانم را می‌بندم. بی‌حوصله، بدون رغبت. بدون انگیزه‌ای برایِ چشم بازکردن و دیدن نورِ تیز و درندهٔ خورشید. صدای در می آید، انگار که مهشاد محکم او را کوبیده. مطمئن نیستم در این دوساعت خوابیده باشد، آن هم با سروصدای فندک من و حرف زدنم با اَوستا؛ اما خب، خودش آمده بود اینجا و مهمان نبود که مراعات خوابش را بکنم. تا یک ساعت دیگر او می‌آمد و من، برای شناختنش باید مهره‌ها را به حرکت در بیاورم؛ پس فکر کردن به آزاردادن مهشاد را کنار می‌گذارم و منتظر می‌مانم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

چکاوّک

سرپرست آزمایشی بخش کتاب
پرسنل مدیریت
کاربر ویژه انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,666
کیف پول من
31,474
Points
230
#زهم_زردآلو
#پارت۱۱
ثانیه‌ها را نمی‌دانم چطور جلو می‌برم، انگار در عالم خواب و بیداری باشم‌. همیشه وقتی روز می‌شود و در خواب غلت می‌زنم، زمان برایم بی‌اهمیت‌ترین قسمت ماجرا می‌شود؛ در عوض سیستم شنوایی‌ام چنان کار می‌کند که با کوچک‌ترین صدایی، هوشیار می‌شوم. صدای در که می آید، چشمانم را باز می‌کنم و می‌بینم که صدای «کسی نیست؟»‌اش می‌آید. صدایش باکیفیت‌تر از پشت تلفن است و این، باعث می‌شود بفهمم رگه‌هایی متفاوت‌تر از صدای آن مرد گذشته‌ام جلوه می‌دهد. همین هم باعث میشود که ملایم‌تر باشم و در را باز کنم. همین که او، تفاوت‌هایی با "آن" دارد، قلبم را راضی می‌کند تا آن‌قدرها از اوستا کینه به دل نگیرم و به سوی او بروم، سپس او را ببینم که خوش‌پوش و رعنا جلویم ایستاده. نگاهش لیز می‌خورد روی تاپِ بدرد نخور و کوتاهم که بند سمت چپش از روی شانه‌ام قل خورده و آمده پایین و البته شلوارک ای که زیادی جذب است. تند نگاهش را می‌گیرد و سعی می‌کند فقط به چشمانم دقت کند. خجالتی‌ای چیزیست؟! نکند می ترسد به گناه بیفتد با نگاه کردن به من؟ این دیگر که بود؟ نکند کتاب الهی؟ نیشخندی روی ل*بم می‌نشیند.
-کفشات رو در نیار. برو بشین. چی میخوری؟ قهوه یا جانی‌واکر؟
و به سوی در پا تند می‌کنم. کلید را چندبار می‌چرخانم و صدایش می‌آید که قفل شده. کلید را در میاورم و بی‌اهمیت، یک‌جا پرت می‌کنم. هدفم نرفتنِ اوست، چه اهمیتی دارد اگر با او حبس شوم؟ سر می‌چرخانم و او را می‌بینم که معذبانه روی کاناپه‌ای که تا یک ساعت پیش مهشاد رویش جا خوش کرده بود؛ می‌نشیند. با حرفم نه اخم می‌کشد در هم و نه عصبی می‌شود. رفتارش برایم تازگی دارد. قابل پیشبینی نیست. طبق سناریوهایم پیش نمی‌رود، آن‌طور که من گمان می‌کنم، بازی نمی‌کند.
- اومدم عکس بگیرم، نه اینکه م*ست شم!
شانه‌ای بالا می‌اندازم و روبرویش قرار می‌گیرم. خم میشوم تا صورتش را دقیق ببینم. از نزدیک ببینم و ارزیابی کنم. تفاوت‌های اوستا را با آن ببینم و خیالم راحت شود. می‌گردم، می‌گردم و نگاهم قفلِ خالِ زیر چشمش می‌شود. زیر چشم راستش! اوستا "او"نیست و این خیالم را راحت میکند. حداقل یکی از تنش‌های ذهنم را کم می‌کند. حداقل دیگر درگیر نمی‌شوم که نکند، اوست! نکند رکب بخورم. او به چشمانم نگاه می‌کند و من تا حد ممکن می‌گریزم از اینکه به چشمانش خیره شوم. قانون این بود که به چشمان غریبه‌ها نگاه نکنم، اوستا هم استثنا نبود. ل*ب می‌زنم، آرام و ملایم:
- قرار نیست عکس بگیری.
می‌بینم که ل*ب‌هایش از هم باز می‌شود و من، از شباهت این ل*ب‌ها با آن ل*ب‌ها، اخم می‌کنم. قبل‌ترها من این ل*ب را که نه، اما شبیه به این را لمس کرده بودم. محال بود که جز به جزش را حفظ نباشم.
- چی؟!
خودم را بیشتر به سویش خم می‌کنم و چشمکی میزنم:
- یعنی می‌تونی م*ست‌ کنی.
ناخوداگاه از جا می‌پرد و این باعث میشود من هم قامتم را راست کنم و به او که زیادی از من بلند است، نگاه کنم. سرم را بالا بگیرم اما احساس ضعف نکنم! حتی با تفریح هم به او خیره شوم و ببینم که زیر چشمانش چین می‌خورد.
- ولی پونصد میلیون من؟
شانه‌ای بالا می‌اندازم و قدمی از او دور می‌شوم. آن همه فاصله کمی زیادیم بود، مخصوصا که عطر سردش توی سرم می‌پیچید و پابسته‌ام می‌کرد. این همان عطری بود که سال‌های قبل به «او» اصرار می‌کردم، بزند و من ببینم که رایحه اغواکننده لعنتی با تن‌‌اش آمیخته شده و حالا، همان رایحه با تنِ کسی شبیه به او، میکس شده بود. باید دور می‌شدم.
- دروغ گفتم.
نماندم تا ببینم صورتش چه شکلی می‌شود. یعنی نمی‌خواستم با دیدن چهره‌اش خودآزاری کنم. به سمت آشپزخانه پا تند کردم و ادامه دادم:
- می‌خوای، برو‌.
برخلاف تصورم به سوی در نمی‌رود؛ بلکه دنبال من روانه می‌شود. دستم را می‌کشد و مرا به دیوار کنارم می‌چسباند. از رفتار و فشار دست‌هایش، عصبی بودنش را متوجه میشوم و لبخند ریزی روی ل*ب‌هایم می‌نشیند. شاید خون دارد خونش را می‌خورد، اما چهره‌اش همچنان آرام و بدون تفاوت از قبل، روبرویم قرار می‌گیرد. خم شده و دارد مرا نگاه می‌کند. حالا فاصله صورتش کمتر از هر زمان دیگر است و این برایم، جدید است. باید تمام اجزای چهره‌اش را یک دور دیگر زیر و رو کنم؟ امروز بدجور اسم و چهرهٔ این مرد، روی ذهنم حک شده.
- تو کی هستی؟
بالاخره آن فعل‌های جمع را کنار گذاشت و فهمید که من یک نفرم! پیشرفت بزرگی محسوب می‌شد. باید دستم را دور گ*ردنش بیاندازم و سرش را بیشتر نزدیک کنم؟ همین‌کار را می‌کنم. با اینکه دیدن قیافه‌اش باعث میشود دلم تیر بکشد و محتوای معده‌ام به جنبش محکوم شود، می‌خواهم با خودم لج کنم و با او یکی به دو.
- شاید جواب سوال‌هات؟
شل می شود، انگار که بخواهد وا برود. می‌خواهد بازویم را رها کند و من این را نمی‌خواهم. تازه داشتم تحملش می‌کردم و او می‌خواهد رهایم کند؟! دستش را می‌گیرم، سفت، محکم و بدون ملایمت. نباید فاصله اش را با صورتم بیشتر کند.
- دارم از زاویه خوبی چهرت رو می‌بینم. چرا در میری؟
چشمانش را به سویم می‌آورد، انگار در این وادی‌ها نیست و هنوز درگیر حرف قبلی‌م بوده که بی توجه به حرفم، می‌گوید:
- یعنی چی که جواب سوالامی؟
چسبیده بود به همان حرفی که موذیانه روی لبانم جاری کردم. رهایش می‌کنم، ارزشش را ندارد که دوباره از ان زاویه ببینمش و تمام بدنم را به لرزه در بیاورم. امیدوار بودم که آنقدر درگیر حرف‌هایم شده باشد که لرزشِ محسوس بدنم را نفهمیده باشد. میروم پشت اپن و می‌خواهم خودم را خلاص کنم، از دست اوستایی که بدجور با ذهنم بازی می‌کند.
- نگفتی، جانی‌ واکر یا قهوه؟
منتظر به جایی، روی پیراهن سیاهش و دکمه اولش نگاه می‌کنم تا بفهمد که باید جواب بدهد.
- قهوه.
پس فهمیده که قدرت دست من است! همان‌طور که به سمت کابینت‌ای که محتوایش نو‌شیدنی‌ست می‌روم، می‌گویم:
- پس جانی‌واکر!
کد:
ثانیه‌ها را نمی‌دانم چطور جلو می‌برم، انگار در عالم خواب و بیداری باشم‌. همیشه وقتی روز می‌شود و در خواب غلت می‌زنم، زمان برایم بی‌اهمیت‌ترین قسمت ماجرا می‌شود؛ در عوض سیستم شنوایی‌ام چنان کار می‌کند که با کوچک‌ترین صدایی، هوشیار می‌شوم. صدای در که می آید، چشمانم را باز می‌کنم و می‌بینم که صدای «کسی نیست؟»‌اش می‌آید. صدایش باکیفیت‌تر از پشت تلفن است و این، باعث می‌شود بفهمم رگه‌هایی متفاوت‌تر از صدای آن مرد گذشته‌ام جلوه می‌دهد. همین هم باعث میشود که ملایم‌تر باشم و در را باز کنم. همین که او، تفاوت‌هایی با "آن" دارد، قلبم را راضی می‌کند تا آن‌قدرها از اوستا کینه به دل نگیرم و به سوی او بروم، سپس او را ببینم که خوش‌پوش و رعنا جلویم ایستاده. نگاهش لیز می‌خورد روی تاپِ بدرد نخور و کوتاهم که بند سمت چپش از روی شانه‌ام قل خورده و آمده پایین و البته شلوارک ای که زیادی جذب است. تند نگاهش را می‌گیرد و سعی می‌کند فقط به چشمانم دقت کند. خجالتی‌ای چیزیست؟! نکند می ترسد به گناه بیفتد با نگاه کردن به من؟ این دیگر که بود؟ نکند کتاب الهی؟ نیشخندی روی ل*بم می‌نشیند.

-کفشات رو در نیار. برو بشین. چی میخوری؟ قهوه یا جانی‌واکر؟

و به سوی در پا تند می‌کنم. کلید را چندبار می‌چرخانم و صدایش می‌آید که قفل شده. کلید را در میاورم و بی‌اهمیت، یک‌جا پرت می‌کنم. هدفم نرفتنِ اوست، چه اهمیتی دارد اگر با او حبس شوم؟ سر می‌چرخانم و او را می‌بینم که معذبانه روی کاناپه‌ای که تا یک ساعت پیش مهشاد رویش جا خوش کرده بود؛ می‌نشیند. با حرفم نه اخم می‌کشد در هم و نه عصبی می‌شود. رفتارش برایم تازگی دارد. قابل پیشبینی نیست. طبق سناریوهایم پیش نمی‌رود، آن‌طور که من گمان می‌کنم، بازی نمی‌کند.

- اومدم عکس بگیرم، نه اینکه م*ست شم!

شانه‌ای بالا می‌اندازم و روبرویش قرار می‌گیرم. خم میشوم تا صورتش را دقیق ببینم. از نزدیک ببینم و ارزیابی کنم. تفاوت‌های اوستا را با آن ببینم و خیالم راحت شود. می‌گردم، می‌گردم و نگاهم قفلِ خالِ زیر چشمش می‌شود. زیر چشم راستش! اوستا "او"نیست و این خیالم را راحت میکند. حداقل یکی از تنش‌های ذهنم را کم می‌کند. حداقل دیگر درگیر نمی‌شوم که نکند، اوست! نکند رکب بخورم. او به چشمانم نگاه می‌کند و من تا حد ممکن می‌گریزم از اینکه به چشمانش خیره شوم. قانون این بود که به چشمان غریبه‌ها نگاه نکنم، اوستا هم استثنا نبود. ل*ب می‌زنم، آرام و ملایم:

- قرار نیست عکس بگیری.

می‌بینم که ل*ب‌هایش از هم باز می‌شود و من، از شباهت این ل*ب‌ها با آن ل*ب‌ها، اخم می‌کنم. قبل‌ترها من این ل*ب را که نه، اما شبیه به این را لمس کرده بودم. محال بود که جز به جزش را حفظ نباشم.

- چی؟!

خودم را بیشتر به سویش خم می‌کنم و چشمکی میزنم:

- یعنی می‌تونی م*ست کنی.

ناخوداگاه از جا می‌پرد و این باعث میشود من هم قامتم را راست کنم و به او که زیادی از من بلند است، نگاه کنم. سرم را بالا بگیرم اما احساس ضعف نکنم! حتی با تفریح هم به او خیره شوم و ببینم که زیر چشمانش چین می‌خورد.

- ولی پونصد میلیون من؟

شانه‌ای بالا می‌اندازم و قدمی از او دور می‌شوم. آن همه فاصله کمی زیادیم بود، مخصوصا که عطر سردش توی سرم می‌پیچید و پابسته‌ام می‌کرد. این همان عطری بود که سال‌های قبل به «او» اصرار می‌کردم، بزند و من ببینم که رایحه اغواکننده لعنتی با تن‌‌اش آمیخته شده و حالا، همان رایحه با تنِ کسی شبیه به او، میکس شده بود. باید دور می‌شدم.

- دروغ گفتم.

نماندم تا ببینم صورتش چه شکلی می‌شود. یعنی نمی‌خواستم با دیدن چهره‌اش خودآزاری کنم. به سمت آشپزخانه پا تند کردم و ادامه دادم:

- می‌خوای، برو‌.

برخلاف تصورم به سوی در نمی‌رود؛ بلکه دنبال من روانه می‌شود. دستم را می‌کشد و مرا به دیوار کنارم می‌چسباند. از رفتار و فشار دست‌هایش، عصبی بودنش را متوجه میشوم و لبخند ریزی روی ل*ب‌هایم می‌نشیند. شاید خون دارد خونش را می‌خورد، اما چهره‌اش همچنان آرام و بدون تفاوت از قبل، روبرویم قرار می‌گیرد. خم شده و دارد مرا نگاه می‌کند. حالا فاصله صورتش کمتر از هر زمان دیگر است و این برایم، جدید است. باید تمام اجزای چهره‌اش را یک دور دیگر زیر و رو کنم؟ امروز بدجور اسم و چهرهٔ این مرد، روی ذهنم حک شده.

- تو کی هستی؟

بالاخره آن فعل‌های جمع را کنار گذاشت و فهمید که من یک نفرم! پیشرفت بزرگی محسوب می‌شد. باید دستم را دور گ*ردنش بیاندازم و سرش را بیشتر نزدیک کنم؟ همین‌کار را می‌کنم. با اینکه دیدن قیافه‌اش باعث میشود دلم تیر بکشد و محتوای معده‌ام به جنبش محکوم شود، می‌خواهم با خودم لج کنم و با او یکی به دو.

- شاید جواب سوال‌هات؟

شل می شود، انگار که بخواهد وا برود. می‌خواهد بازویم را رها کند و من این را نمی‌خواهم. تازه داشتم تحملش می‌کردم و او می‌خواهد رهایم کند؟! دستش را می‌گیرم، سفت، محکم و بدون ملایمت. نباید فاصله اش را با صورتم بیشتر کند.

- دارم از زاویه خوبی چهرت رو می‌بینم. چرا در میری؟

چشمانش را به سویم می‌آورد، انگار در این وادی‌ها نیست و هنوز درگیر حرف قبلی‌م بوده که بی توجه به حرفم، می‌گوید:

- یعنی چی که جواب سوالامی؟

چسبیده بود به همان حرفی که موذیانه روی لبانم جاری کردم. رهایش می‌کنم، ارزشش را ندارد که دوباره از ان زاویه ببینمش و تمام بدنم را به لرزه در بیاورم. امیدوار بودم که آنقدر درگیر حرف‌هایم شده باشد که لرزشِ محسوس بدنم را نفهمیده باشد. میروم پشت اپن و می‌خواهم خودم را خلاص کنم، از دست اوستایی که بدجور با ذهنم بازی می‌کند.

- نگفتی، جانی‌واکر یا قهوه؟

منتظر به جایی، روی پیراهن سیاهش و دکمه اولش نگاه می‌کنم تا بفهمد که باید جواب بدهد.

- قهوه.

پس فهمیده که قدرت دست من است! همان‌طور که به سمت کابینت‌ای که محتوایش نو‌شیدنی‌ست می‌روم، می‌گویم:

- پس جانی‌واکر!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

چکاوّک

سرپرست آزمایشی بخش کتاب
پرسنل مدیریت
کاربر ویژه انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,666
کیف پول من
31,474
Points
230
#زهم_زردآلو
#پارت۱۲
نمی‌دانم چطور به آن تندی می‌آید و دستم را که به سمت کابینت دراز شده، می‌گیرد.‌ فقط می‌دانم که دارد از مرز تعداد دفعات محدود لمس‌کردنم می‌گذرد و من هرچقدر تقلا می‌کنم خود را بی‌خیال نشان دهم، نمی‌توانم جلوی اخمی که روی ابروهایم می‌نشیند و خشونتی که توی کشیدن دستم راه پیدا می‌کند را بگیرم. حساس بودم؛ بعد از یک‌جایی طی این سال‌ها، دیگر علاقه ای نداشتم کسی مرا لمس کند. نه حداقل بیشتر از اندازه‌ای که می‌خواهم، بیشتر از ثانیه‌ای که باید و بیشتر از تعداد دفعات مدنظرم در روز. اگرچه که نقطه ضعف نبود؛ اما ترجیح میدادم کسی این موضوع را نداند که اگر بداند، همه چیز را به مرد گذشته‌ام ربط می‌دهد. دندان‌هایم که چفت می‌شوند به‌هم، این‌بار بدون گریختن از چشمانش، به مردمک‌هایش چشم می‌دوزم. جا نمی‌خورد از نگاهم و حتی پساپس هم نمی‌رود.
- راه به راه داری خودتو می‌مالی بهم. باید پشیمون شم از اینکه آوردمت خونه‌م؟
مات‌شدگی را چرا توی آن چشم‌های یاغی نمی‌بینم؟ حالا دیگر صورتش برایم بی‌تفاوت نیست. حالا که به چشم‌هایش دسترسی دارم و می‌توانم بخوانمش؛ اما چرا این خواندن، طبقِ انتظاراتم نیست؟ نگاهم می‌چرخد و روی سیب گلویش می‌ایستد. بالا و پایین می‌شود و همین، باعث میشود کمی عقب‌تر بروم.
- شواهد داره می‌گه که فعلا تو قصد داری خودت رو بهم بچسبونی! قهوه؟ نو*شی*دنی؟ عکس؟ دروغ؟ یه توضیح میدی بهم.
نه دستوری بود، نه سوالی. باز هم انگار خبری باشد، انگار که او تبحر خاصی توی خوب ادا کردن لحنش دارد که مرا گیج می‌کند. انگار مجاب شده باشم که توضیح بدهم؛ آن هم بدون دستور و یا حتی خواهش!
نگاهم میانِ سیب لعنتی و آن گوی‌های قهوه‌ایِ روی مخ، دو می‌زند و نمی‌توانم تمرکزم را کامل بگذارم روی چشمانِ تیز، سرکِش و پُر از ناآرامیِ اَوستا. این چشم‌ها، شبیه آن آدم گذشته نبود. آن چشم‌ها، آرامشی داشت که خاکسترت می‌کرد و این چشم‌ها، هیجانی دارد که ژانر فیلم را «ملودرام» می‌کند.
- ز*ب*ون وا کردی اوستا! هروقت دلم خواست توضیح میدم، هروقت دلم خواست نمیدم. عاشق س*ی*نه چاکتم نیستم که بخوام با کلک بیارمت اینجا، مستت کنم، بعد باهات باشم و یه بچه پس بندازم و آخرشم یقتو بگیرم که عقدم کن.
نفسی می‌گیرم و می‌بینم که هنوز هم نگاهم قفلِ آن چشم‌های باثبات است. بدون هیچ تغییری! انگار که این ناآرامی قصد رفتن و کمرنگ شدن، ندارد.
- اگه گفتم جانی‌واکر هم به به‌خاطر یه چیز بود؛ قهوه توی خونم پیدا نمیشه.
هلش می‌دهم به عقب و می‌خواهم نگاهم را از چشمانش بگیرم، اولین بار است که نمی‌توانم آدم مقابلم را مضطرب کنم و به دستپاچگی‌اش بخندم. او که پری نبود تا خلع سلاح شوم! اگر بود که میفهمیدم، اوستا انسان بود و این‌گونه مقاومت می‌کرد. نکند پدیده جدیدی از موجودات بود؟ باید افکارِ جست و گریزانه‌ام درباره اوستا را پس می‌زدم. باید دورش می‌کردم و کردم؛ اما نتوانستم جلوی توضیح دادنم را بگیرم. از آشپزخانه که بیرونش انداختم، باز ادامه دادم:
- پنج ساله داری راجع‌به پری‌ها تحقیق می‌کنی‌. گفتم جواب سوالای توئم، به این منظور.
به‌خدا که سندروم دست بی‌قرار دارد! وگرنه چرا باید دستم را بکشید و مرا هم همراه خود از آشپزخانه بیرون بیاورد؟ چقدر زود حرکت می‌کرد و مرا درون منگنه قرار می‌گذاشت. تنش مماسِ تنم که شد، خواستم فاصله بگیرم؛ اما او بازویم را سفت چسبید و من نفهمیدم چرا خیره شدم به ل*ب‌های آشنایش:
- دارم از زاویه خوبی چهرت رو میبینم، چرا در میری؟
تقلایم را تمام می‌کنم و سرم را بالا می‌گیرم. در همین نیم ساعت گذشته، چند بار نزدیکِ آغوشش بودم؟ انگار که هیچ‌کداممان نتوانیم فاصله را تحمل کنیم، باید چفت هم باشیم تا حرف بزنیم؛ ثانیه به ثانیه در آ*غ*و*ش هم ولو می‌شدیم. این دیگر چه‌جورِ این بازی بود؟ اصلا چرا این مرد، سوالی درباره حرف قبلم نپرسید؟ چرا نگفت که "از کجا میدونی پنج ساله دارم تحقیق میکنم؟"، اصلا چرا دوباره آن سوال «تو کی هستی»اش را تکرار نکرد؟
- اسمتم دروغه؟ توّار رو میگم.‌
نفسم را روی صورتش فوت می‌کنم، چشمانش را نمی‌بندد. حتی پلک تندی هم نمی‌زند. نکند چشم‌هایش نابیناست؟ چه می‌دانم، عصب‌های مرتبط به چشمش، کُند است و این داستان ها؟ از طرفی هم می‌سوزم از اینکه نمی‌چسبد به آن پنج سالی که از او حرف می‌زنم. از اینکه طبق خواسته‌ام بازی نمی‌کند، حرصم می‌گیرد و اگر جا داشتم، پیراهن مشکی‌اش را توی دستم فشار می‌دادم تا این حجم از نشدن‌ها را از مشت‌هایم بیرون بریزم. بالاخره با کلی کشمکش، متوجه میشوم که نمی‌توانم جلوی نیش زبانم را بگیرم:
- مادرت رو آس کشته. از اونموقع تا الآن، درگیر چیزی‌ای که دیدی. نه؟ که آس کیه؟ چرا اون امضا روی جسد مادرت بود؟ من تموم جواب‌ها رو دارم و تو درگیر اسممی؟ آس باید کلکت رو می‌کند!
باز هم به تو لعنت، توار! به تو که بی‌رحمانه افسارم را به دست می‌گیری و مرا هدایت می‌کنی، کنترل می‌کنی و سراغِ اصل مطلب می‌بری. به تو که نمی‌خواهی کِش بدهم اوضاع را و مرا از بازی «قهوه یا جانی‌واکر» دور می‌کنی. هزاران بار باید تو را لعنت کنم، یا اصلا یک گوشه، در دورترین قسمت ذهنم حبست کنم تا اوضاع را بهم نریزی.

کد:
نمی‌دانم چطور به آن تندی می‌آید و دستم را که به سمت کابینت دراز شده، می‌گیرد.‌ فقط می‌دانم که دارد از مرز تعداد دفعات محدود لمس‌کردنم می‌گذرد و من هرچقدر تقلا می‌کنم خود را بی‌خیال نشان دهم، نمی‌توانم جلوی اخمی که روی ابروهایم می‌نشیند و خشونتی که توی کشیدن دستم راه پیدا می‌کند را بگیرم. حساس بودم؛ بعد از یک‌جایی طی این سال‌ها، دیگر علاقه ای نداشتم کسی مرا لمس کند. نه حداقل بیشتر از اندازه‌ای که می‌خواهم، بیشتر از ثانیه‌ای که باید و بیشتر از تعداد دفعات مدنظرم در روز. اگرچه که نقطه ضعف نبود؛ اما ترجیح میدادم کسی این موضوع را نداند که اگر بداند، همه چیز را به مرد گذشته‌ام ربط می‌دهد. دندان‌هایم که چفت می‌شوند به‌هم، این‌بار بدون گریختن از چشمانش، به مردمک‌هایش چشم می‌دوزم. جا نمی‌خورد از نگاهم و حتی پساپس هم نمی‌رود.

- راه به راه داری خودتو می‌مالی بهم. باید پشیمون شم از اینکه آوردمت خونه‌م؟

مات‌شدگی را چرا توی آن چشم‌های یاغی نمی‌بینم؟ حالا دیگر صورتش برایم بی‌تفاوت نیست. حالا که به چشم‌هایش دسترسی دارم و می‌توانم بخوانمش؛ اما چرا این خواندن، طبقِ انتظاراتم نیست؟ نگاهم می‌چرخد و روی سیب گلویش می‌ایستد. بالا و پایین می‌شود و همین، باعث میشود کمی عقب‌تر بروم.

- شواهد داره می‌گه که فعلا تو قصد داری خودت رو بهم بچسبونی! قهوه؟ و*یس*کی؟ عکس؟ دروغ؟ یه توضیح میدی بهم.

نه دستوری بود، نه سوالی. باز هم انگار خبری باشد، انگار که او تبحر خاصی توی خوب ادا کردن لحنش دارد که مرا گیج می‌کند. انگار مجاب شده باشم که توضیح بدهم؛ آن هم بدون دستور و یا حتی خواهش!

نگاهم میانِ سیب لعنتی و آن گوی‌های قهوه‌ایِ روی مخ، دو می‌زند و نمی‌توانم تمرکزم را کامل بگذارم روی چشمانِ تیز، سرکِش و پُر از ناآرامیِ اَوستا. این چشم‌ها، شبیه آن آدم گذشته نبود. آن چشم‌ها، آرامشی داشت که خاکسترت می‌کرد و این چشم‌ها، هیجانی دارد که ژانر فیلم را «ملودرام» می‌کند.

- ز*ب*ون وا کردی اوستا! هروقت دلم خواست توضیح میدم، هروقت دلم خواست نمیدم. عاشق س*ی*نه چاکتم نیستم که بخوام با کلک بیارمت اینجا، مستت کنم، بعد باهات باشم و یه بچه پس بندازم و آخرشم یقتو بگیرم که عقدم کن.

نفسی می‌گیرم و می‌بینم که هنوز هم نگاهم قفلِ آن چشم‌های باثبات است. بدون هیچ تغییری! انگار که این ناآرامی قصد رفتن و کمرنگ شدن، ندارد.

- اگه گفتم و*یس*کی هم به به‌خاطر یه چیز بود؛ قهوه توی خونم پیدا نمیشه.

هلش می‌دهم به عقب و می‌خواهم نگاهم را از چشمانش بگیرم، اولین بار است که نمی‌توانم آدم مقابلم را مضطرب کنم و به دستپاچگی‌اش بخندم. او که پری نبود تا خلع سلاح شوم! اگر بود که میفهمیدم، اوستا انسان بود و این‌گونه مقاومت می‌کرد. نکند پدیده جدیدی از موجودات بود؟ باید افکارِ جست و گریزانه‌ام درباره اوستا را پس می‌زدم. باید دورش می‌کردم و کردم؛ اما نتوانستم جلوی توضیح دادنم را بگیرم. از آشپزخانه که بیرونش انداختم، باز ادامه دادم:

- پنج ساله داری راجع‌به پری‌ها تحقیق می‌کنی‌. گفتم جواب سوالای توئم، به این منظور.

به‌خدا که سندروم دست بی‌قرار دارد! وگرنه چرا باید دستم را بکشید و مرا هم همراه خود از آشپزخانه بیرون بیاورد؟ چقدر زود حرکت می‌کرد و مرا درون منگنه قرار می‌گذاشت. تنش مماسِ تنم که شد، خواستم فاصله بگیرم؛ اما او بازویم را سفت چسبید و من نفهمیدم چرا خیره شدم به ل*ب‌های آشنایش:

- دارم از زاویه خوبی چهرت رو میبینم، چرا در میری؟

تقلایم را تمام می‌کنم و سرم را بالا می‌گیرم. در همین نیم ساعت گذشته، چند بار نزدیکِ آغوشش بودم؟ انگار که هیچ‌کداممان نتوانیم فاصله را تحمل کنیم، باید چفت هم باشیم تا حرف بزنیم؛ ثانیه به ثانیه در آ*غ*و*ش هم ولو می‌شدیم. این دیگر چه‌جورِ این بازی بود؟ اصلا چرا این مرد، سوالی درباره حرف قبلم نپرسید؟ چرا نگفت که "از کجا میدونی پنج ساله دارم تحقیق میکنم؟"، اصلا چرا دوباره آن سوال «تو کی هستی»اش را تکرار نکرد؟

- اسمتم دروغه؟ توّار رو میگم.‌

نفسم را روی صورتش فوت می‌کنم، چشمانش را نمی‌بندد. حتی پلک تندی هم نمی‌زند. نکند چشم‌هایش نابیناست؟ چه می‌دانم، عصب‌های مرتبط به چشمش، کُند است و این داستان ها؟ از طرفی هم می‌سوزم از اینکه نمی‌چسبد به آن پنج سالی که از او حرف می‌زنم. از اینکه طبق خواسته‌ام بازی نمی‌کند، حرصم می‌گیرد و اگر جا داشتم، پیراهن مشکی‌اش را توی دستم فشار می‌دادم تا این حجم از نشدن‌ها را از مشت‌هایم بیرون بریزم. بالاخره با کلی کشمکش، متوجه میشوم که نمی‌توانم جلوی نیش زبانم را بگیرم:

- مادرت رو آس کشته. از اونموقع تا الآن، درگیر چیزی‌ای که دیدی. نه؟ که آس کیه؟ چرا اون امضا روی جسد مادرت بود؟ من تموم جواب‌ها رو دارم و تو درگیر اسممی؟ آس باید کلکت رو می‌کند!

باز هم به تو لعنت، توار! به تو که بی‌رحمانه افسارم را به دست می‌گیری و مرا هدایت می‌کنی، کنترل می‌کنی و سراغِ اصل مطلب می‌بری. به تو که نمی‌خواهی کِش بدهم اوضاع را و مرا از بازی «قهوه یا و*یس*کی» دور می‌کنی. هزاران بار باید تو را لعنت کنم، یا اصلا یک گوشه، در دورترین قسمت ذهنم حبست کنم تا اوضاع را بهم نریزی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

چکاوّک

سرپرست آزمایشی بخش کتاب
پرسنل مدیریت
کاربر ویژه انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,666
کیف پول من
31,474
Points
230
#زهم_زردآلو
#پارت۱۳
می‌شنوم، صدایش ضربانِ لعنتی قلبش را که آن‌قدرها ریتمیک نیست، می‌شنوم. آن‌قدر نزدیک هستم به قفسه س*ی*نه‌اش که این صدای بلند را بشنوم و با جرعت بگویم ممکن نیست اشتباه بشنوم، این تپش تند را که انگار گوشم را خراش می‌دهد! نگاهم سر می‌خورد روی چشم‌هایش، آینه افکارش؛ اما باز هم همان است. ثبات، توی این چشم‌ها فریاد می‌زند و می‌نالد که به انتظار تغییر، پابسته‌اش نشوم، از طرفی هم صدای قلبش توی سرم می‌چرخد و می‌چرخد و آخرش، موذیانه جایی از ذهنم را برای فرود انتخاب می‌کند تا افکارم را به تاراج ببرد. به چشمانِ با ثباتش توجه کنم یا صدای قلبش؟ عصبی‌ست. به‌خدا که می‌خواهد مرا بکشد، برای همین بازویم را محکم‌تر فشار می‌دهد.‌ این رفتارش، بدجور هم‌خوانی دارد با آن قلبی که بی‌تعلل خود را به حصار قلبش می‌کوبد.
باید چشمانش را نادیده بگیرم، باید بچرخم و ل*ب‌هایش را نبینم که تکان می‌خورد:
- آس کدوم خریه؟
باید تمامش کنم. باید ردش کنم و بگذارم برود، نماند، فراموش کند که ساعت شش صبح، بی‌درنگ به خانهٔ تواری آمده! بایدها روی ذهنم رژه می‌روند؛ اما فریادی آن تهِ چاه ذهنم، مرا از عملی‌کردن بایدها، نجات می‌دهد. راه برگشتی ندارم، حالا که او را عصبی کردم، حالا که ادب و نزاکتش را تویِ چاه انداختم و مجبورش کردم مرا ببیند، حالا جازدن چیزی‌‌ست که با منِ توار، بی‌گانه می‌شود. حالا باید بچسبم، ادامه نقشه‌ام را پیش بگیرم و خم به ابرو نیاورم که از حضورش، ناراحت شده‌ام، که زیادی به دنیای ما نمی‌خورد. که آ‌ن‌قدر غیرقابل انتظارم رفتار می‌کند، افکار قتلش را توی ذهنم می‌پرورانم. باید ادامه دهم، برای همین است که ل*ب‌ می‌زنم:
- آس، اسم پری‌ایه که قاتل مادرته.
رهایم می‌کند، آن چنان رهایم می‌کند که تلوتلو می‌خورم. نه چسبیدنش به آدمیزاد رفته و نه رهاکردنش؛ البته که این یکی، طبق انتظاراتم بود. این‌که سست شود، مرا به گوشه‌ای بندازد و سیب گلویش سخت‌تر از قبل بالا و پایین شود. بغض کرده بود؛ هرچند که چشمانش اشکی نشد، ل*ب‌هایش را روی هم فشار نداد، فکش منقبض نشد؛ ولی من فهمیدم که بغض کرده، آن هم از روی سیب گلویش. انگار که کوهی درون گلویش بماند و بخواهد خفه‌اش کند و راه تنفس را برایش باز نکند. تجربه کرده بودم، راهش را رفته بودم؛ محال بود حالاتِ مرد روبرویم را نشناسم.
- قراره به دنیای بدی راه پیدا کنی اوستا. لطفا الان دُز احساساتت رو نبر بالا. دارم می‌گم لطفا!

کد:
می‌شنوم، صدایش ضربانِ لعنتی قلبش را که آن‌قدرها ریتمیک نیست، می‌شنوم. آن‌قدر نزدیک هستم به قفسه س*ی*نه‌اش که این صدای بلند را بشنوم و با جرعت بگویم ممکن نیست اشتباه بشنوم، این تپش تند را که انگار گوشم را خراش می‌دهد! نگاهم سر می‌خورد روی چشم‌هایش، آینه افکارش؛ اما باز هم همان است. ثبات، توی این چشم‌ها فریاد می‌زند و می‌نالد که به انتظار تغییر، پابسته‌اش نشوم، از طرفی هم صدای قلبش توی سرم می‌چرخد و می‌چرخد و آخرش، موذیانه جایی از ذهنم را برای فرود انتخاب می‌کند تا افکارم را به تاراج ببرد. به چشمانِ با ثباتش توجه کنم یا صدای قلبش؟ عصبی‌ست. به‌خدا که می‌خواهد مرا بکشد، برای همین بازویم را محکم‌تر فشار می‌دهد.‌ این رفتارش، بدجور هم‌خوانی دارد با آن قلبی که بی‌تعلل خود را به حصار قلبش می‌کوبد.

باید چشمانش را نادیده بگیرم، باید بچرخم و ل*ب‌هایش را نبینم که تکان می‌خورد:

- آس کدوم خریه؟

باید تمامش کنم. باید ردش کنم و بگذارم برود، نماند، فراموش کند که ساعت شیش صبح، بی‌درنگ به خانهٔ تواری آمده! بایدها روی ذهنم رژه می‌روند؛ اما فریادی آن تهِ چاه ذهنم، مرا از عملی‌کردن بایدها، نجات می‌دهد. راه برگشتی ندارم، حالا که او را عصبی کردم، حالا که ادب و نزاکتش را تویِ چاه انداختم و مجبورش کردم مرا ببیند، حالا جازدن چیزی‌‌ست که با منِ توار، بی‌گانه می‌شود. حالا باید بچسبم، ادامه نقشه‌ام را پیش بگیرم و خم به ابرو نیاورم که از حضورش، ناراحت شده‌ام، که زیادی به دنیای ما نمی‌خورد. که آ‌ن‌قدر غیرقابل انتظارم رفتار می‌کند، افکار قتلش را توی ذهنم می‌پرورانم. باید ادامه دهم، برای همین است که ل*ب‌ می‌زنم:

- آس، اسم پری‌ایه که قاتل مادرته.

رهایم می‌کند، آن چنان رهایم می‌کند که تلوتلو می‌خورم. نه چسبیدنش به آدمیزاد رفته و نه رهاکردنش؛ البته که این یکی، طبق انتظاراتم بود. این‌که سست شود، مرا به گوشه‌ای بندازد و سیب گلویش سخت‌تر از قبل بالا و پایین شود. بغض کرده بود؛ هرچند که چشمانش اشکی نشد، ل*ب‌هایش را روی هم فشار نداد، فکش منقبض نشد؛ ولی من فهمیدم که بغض کرده، آن هم از روی سیب گلویش. انگار که کوهی درون گلویش بماند و بخواهد خفه‌اش کند و راه تنفس را برایش باز نکند. تجربه کرده بودم، راهش را رفته بودم؛ محال بود حالاتِ مرد روبرویم را نشناسم.

- قراره به دنیای بدی راه پیدا کنی اوستا. لطفا الان دُز احساساتت رو نبر بالا. دارم می‌گم لطفا!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

چکاوّک

سرپرست آزمایشی بخش کتاب
پرسنل مدیریت
کاربر ویژه انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,666
کیف پول من
31,474
Points
230
#پارت۱۴
فکر کنم صدایم را نمی‌شنود. یعنی نمی‌خواهد بشنود. فقط می‌خواهد برود و می‌رود. روبه‌روی در قرار می‌گیرد و قبل از این‌که بخواهد بازش کند، صدای زمزمه‌اش را می‌شنوم:
- از اولم نباید می‌اومدم.
پوف کلافه‌ای می‌کشم‌. باید بغض لعنتی‌اش را جمع می‌کردم، باید این لعنتی نسبت دادن به او را هم تمام می‌کردم و اوضاع را درست می‌کردم. انگار بندِ حوادث از دستم در رفت و تمام لباس‌هایی که گذاشته بودم خشک شود، روی زمین گِلی فرود آمد که این‌گونه، پکر شدم. به او نگاه کردم که می‌خواهد در را باز کند و نمی‌تواند. باز هم تقلا می‌کند، تقلا پشت تقلا و من عجیب هوس می‌کنم روی نزدیک ترین صندلی بنشینم، سیگارم را روشن کنم و همین‌طور که به جلز و ولز او، نگاه می‌کنم، کام بگیرم. از زهرمارترین سیگارم کام بگیرم و اعصابم را آرام کنم؛ اما باید تمامش می‌کردم. وقتی نداشتم‌ که بنشینم و از او و ناتوانی‌هایش ل*ذت ببرم.
- تا من نخوام، جایی نمیری.
برمی‌گردد، تیز نگاه می‌کند و انگار آماده حمله است. من اگر این‌گونه نگاه ها را نشناسم، توار نیستم! به قطع می‌خواهد بیاید و گلویم را بفشارد و بغرد که در را باز کنم؛ اما من برای لمسی دیگر، آماده نبودم. قبل از اینکه کاملا به سمتم برسد، پشت دندان‌های چفت‌شده‌، زبانم حرکت می‌کند:
- دستت بهم بخوره، مادرت رو یه دور دیگه می‌کشم!
می‌ایستد. چشمانش هنوز هم باثبات است؛ دیگر شکی ندارم که این ناآرامی‌اش همیشگی‌ست. نفس می‌گیرم و اخم‌هایم را در هم می‌کنم:
- نیاوردمت که ببینم داری میری! جواب نمی‌خوای؟ پنج سال دنبال چی بودی؟ نخود سیاه؟ حواس‌پرتی؟ حالا که اومدی رسیدی به تموم جواب‌ها، داری پسش می‌زنی؟ تو که اشکت دم مشکته و طاقتت، طاق میشه؛ غلط می‌کنی می‌خوای دنبالِ پری‌ها رو بگیری.
می‌توانستم حال نزارش را درک کنم؟ می‌توانستم؛ اما خودم اولویت اول بودم. حالش بد بود؟ فکر می‌کرد دارم با او شوخی می‌کنم؟ به درک! به تمام جوانبِ درک. خودم را روی کاناپه می‌اندازم، کاناپه لعنتی که وسط خانه قرار دارد و زاویه‌اش اصلا روبه‌روی در و حوالی‌اش نیست که او را ببینم.
- من چرا بلند شدم اومدم اینجا؟ چرا توی یه ساعت خودم رو توی آینه چک‌نکرده، حاضر شدم و اومدم توی خونه‌ت؟ چرا با اینکه مشکوک بودی، اومدم؟
چشمانم را توی حدقه چرخاندم و دریافتم که با هرکلمه‌اش بیشتر هوس سیگار در دلم رشد می‌کند. می‌خواهم سیگار بکشم و به سرزنش‌کردن‌هایش گوش بدهم؛ حیف که حوصله ندارم از جایم تکان بخورم و بروم پاکت سیگار را بردارم. چشمانم را که می‌بندم، می‌شنوم که می‌آید، انگار که حرف‌هایم تاثیر داشته باشد، می‌آید و کنارم میشیند. نگاه خیره‌اش را حس می‌کنم اما چشمان بسته‌ام را باز نمی‌کنم.
- سوال منم همینه. ادامه بده. شاید به جواب رسیدیم.
نفس عمیقش توی گوشم می‌پیچد. بی‌اراده، همراه او دم می‌گیرم و وقتی کلمات را پرتاب می‌کند و بازدمم را رها می‌کنم:
-توّار! تو کی هستی؟
انحنای ل*بم کش می‌آید. زودتر از این‌ها منتظر سوال تکراری‌اش بودم. منتظر بودم بپرسد تا باز هم بگویم اوستا کلیشه‌ای‌ست و شبیهِ آدم‌ها. بدردنخور و قابل پیشبینی!
- قبلا گفتم، جواب سوالات.
باز هم دم می‌گیرد. چرا این‌قدر عمیق نفس می‌کشد؟ مشکل تنفسی‌ای چیزی دارد؟
- منو از کجا می‌شناسی؟
کد:
فکر کنم صدایم را نمی‌شنود. یعنی نمی‌خواهد بشنود. فقط می‌خواهد برود و می‌رود. روبه‌روی در قرار می‌گیرد و قبل از این.که بخواهد بازش کند، صدای زمزمه‌اش را می‌شنوم:

- از اولم نباید می‌اومدم.

پوف کلافه‌ای می‌کشم‌. باید بغض لعنتی‌اش را جمع می‌کردم، باید این لعنتی نسبت دادن به او را هم تمام می‌کردم و اوضاع را درست می‌کردم. انگار بندِ حوادث از دستم در رفت و تمام لباس‌هایی که گذاشته بودم خشک شود، روی زمین گِلی فرود آمد که این‌گونه، پکر شدم. به او نگاه کردم که می‌خواهد در را باز کند و نمی‌تواند. باز هم تقلا می‌کند، تقلا پشت تقلا و من عجیب هوس می‌کنم روی نزدیک ترین صندلی بنشینم، سیگارم را روشن کنم و همین‌طور که به جلز و ولز او، نگاه می‌کنم، کام بگیرم. از زهرمارترین سیگارم کام بگیرم و اعصابم را آرام کنم؛ اما باید تمامش می‌کردم. وقتی نداشتم‌ که بنشینم و از او و ناتوانی‌هایش ل*ذت ببرم.

- تا من نخوام، جایی نمیری.

برمی‌گردد، تیز نگاه می‌کند و انگار آماده حمله است. من اگر این‌گونه نگاه ها را نشناسم، توار نیستم! به قطع می‌خواهد بیاید و گلویم را بفشارد و بغرد که در را باز کنم؛ اما من برای لمسی دیگر، آماده نبودم. قبل از اینکه کاملا به سمتم برسد، پشت دندان‌های چفت‌شده‌، زبانم حرکت می‌کند:

- دستت بهم بخوره،  مادرت رو یه دور دیگه می‌کشم!

می‌ایستد. چشمانش هنوز هم باثبات است؛ دیگر شکی ندارم که این ناآرامی‌اش همیشگی‌ست. نفس می‌گیرم و اخم‌هایم را در هم می‌کنم:

- نیاوردمت که ببینم داری میری! جواب نمی‌خوای؟ پنج سال دنبال چی بودی؟ نخود سیاه؟ حواس‌پرتی؟ حالا که اومدی رسیدی به تموم جواب‌ها، داری پسش می‌زنی؟ تو که اشکت دم مشکته و طاقتت، طاق میشه؛ غلط می‌کنی می‌خوای دنبالِ پری‌ها رو بگیری.

می‌توانستم حال نزارش را درک کنم؟ می‌توانستم؛ اما خودم اولویت اول بودم. حالش بد بود؟ فکر می‌کرد دارم با او شوخی می‌کنم؟ به درک! به تمام جوانبِ درک. خودم را روی کاناپه می‌اندازم، کاناپه لعنتی که وسط خانه قرار دارد و زاویه‌اش اصلا روبه‌روی در و حوالی‌اش نیست که او را ببینم.

- من چرا بلند شدم اومدم اینجا؟ چرا توی یه ساعت خودم رو توی آینه چک‌نکرده، حاضر شدم و اومدم توی خونه‌ت؟ چرا با اینکه مشکوک بودی، اومدم؟

چشمانم را توی حدقه چرخاندم و دریافتم که با هرکلمه‌اش بیشتر هوس سیگار در دلم رشد می‌کند. می‌خواهم سیگار بکشم و به سرزنش‌کردن‌هایش گوش بدهم؛ حیف که حوصله ندارم از جایم تکان بخورم و بروم پاکت سیگار را بردارم. چشمانم را که می‌بندم، می‌شنوم که می‌آید، انگار که حرف‌هایم تاثیر داشته باشد، می‌آید و کنارم میشیند. نگاه خیره‌اش را حس می‌کنم اما چشمان بسته‌ام را باز نمی‌کنم.

- سوال منم همینه. ادامه بده. شاید به جواب رسیدیم.

نفس عمیقش توی گوشم می‌پیچد. بی‌اراده، همراه او دم می‌گیرم و وقتی کلمات را پرتاب می‌کند و بازدمم را رها می‌کنم:

-توّار! تو کی هستی؟

انحنای ل*بم کش می‌آید. زودتر از این‌ها منتظر سوال تکراری‌اش بودم. منتظر بودم بپرسد تا باز هم بگویم اوستا کلیشه‌ای‌ست و شبیهِ آدم‌ها. بدردنخور و قابل پیشبینی!

- قبلا گفتم، جواب سوالات.

باز هم دم می‌گیرد. چرا این‌قدر عمیق نفس می‌کشد؟ مشکل تنفسی‌ای چیزی دارد؟

- منو از کجا می‌شناسی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

چکاوّک

سرپرست آزمایشی بخش کتاب
پرسنل مدیریت
کاربر ویژه انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,666
کیف پول من
31,474
Points
230
#پارت۱۵
جوابش آن‌قدر طولانی‌ست که برای گفتنش باید چشم باز کنم و من از چشم بازکردن، آن هم الآن که نفس‌های عمیقش مرا در خلسه فرو برده، متنفرم.
- سوال بعدی؟
عطرش می‌پیچد توی سرم، نمی‌توانم خودداری کنم از بوییدن این عطر. کاش "او" هم از این عطرِ اوستا می‌زد. کاش "او" حسرت به دلم نمی‌کرد.
- قراره من رو تا ابد این‌جا نگه داری؟
اگر همیشه این‌طور نفس بکشد و این عطر را بزند، حاضرم تا ابد نگه دارمش؛ به شرط آن‌که حرف نزند، آن‌طور دیوانه‌وار هم بغض نکند که مرا یاد بدبختی‌هایم بندازد. اگر ساکت بماند، روی کاناپه کنارم بشیند و هیچ‌چیزی نپرسد، حاضرم داشته باشمش، تا ابد؛ به شرط این‌که فامیلش را از پارسیان به باقری تغییر بدهم و صورت آشنایش را در اسید حل کنم. نقاط منفیش بسیار بود؛ اما همین عطر و همین بازدم و دمش، مرا پابسته می‌کرد برای این‌که حیوان خانگی‌ام شود، شاید هم آدم خانگی‌ام. باید جواب بدهم و معطلش نکنم پس علی‌رغم میل باطنی و افکاری که دست خودم نبود، دهن باز می‌کنم:
- بوی جسد رو نمی‌تونم تحمل کنم.
راحت‌تر از قبل نفس می‌کشید، به حتم سیب گلویش راحت تردد می‌کند به پایین و بالا.‌ زود آرام می‌شد، همان‌طور که زود ناآرامی به‌سویش می‌رفت؛ البته که ناآرامی توی چشمانش لانه کرده بود. شاید همان‌طور که ناآرامی به سوی رفتارش می‌رفت، زود هم بساطش را جمع می‌کرد و می‌گریخت، از تمام عصب‌های اوستا می‌رفت؛ جز عصب‌های مربوط به چشمش.
- باهام حرف می‌زنی به چشمام نگاه کن.
دستوری نبود، به‌خدا که نبود؛ اصلا با تحکم نگفت، خواهش هم نبود، هیچ لطفا و التماسی توی صدایش نبود؛ پس چرا من چشمانم را باز کردم و به چهرهٔ بغ‌زده‌اش نگاه کردم؟ چشمانش را دیدم که آن‌طور منتظر نگاهم می‌کرد تا محتوای معده‌ام باز جوش و خروش را شروع کند.
- شیر شدی. راستی... ببینم، همون‌موقع که قبول کردی بیای و حرف از پول زدی، نفهمیدی من دارم دروغ میگم؟
اصلا تکه دوم حرف را نمی‌دانم برای چه پراندم، فقط پراندم که حرف بزند و نگاهم نکند. این‌قدر روی چشمانم نایستد و نفسم را کندتر نکند.
- فهمیدم؛ اما دلم خواست باور کنم راست میگی.
نه نگاهش را از من می‌گرفت، نه می‌گذاشت نگاهم را از او بگیرم. چطور مرا کنترل می‌کرد که خودم نمی‌دانستم؟ پری بود؟
- حدس نزدی به چیزی که تحقیق می‌کنی، مرتبطم؟
رویم را از او گرفتم و به تلویزیون روبه‌رویم خیره شدم. توی صفحه سیاهش انعکاس خودمان رو می‌دیدم. او آن گوشه کاناپه، من این گوشه و من انگار معذب باشم و او انگار راحت باشد. تماس چشمی با این مرد، چرا برعکس همه تماس‌های چشمیَم نتیجه داشت؟ بقیه را مضطرب می‌کردم و حالا، خودم مضطرب شده بودم.
کد:
جوابش آن‌قدر طولانی‌ست که برای گفتنش باید چشم باز کنم و من از چشم بازکردن، آن هم الآن که نفس‌های عمیقش مرا در خلسه فرو برده، متنفرم.

- سوال بعدی؟

عطرش می‌پیچد توی سرم، نمی‌توانم خودداری کنم از بوییدن این عطر. کاش "او" هم از این عطرِ اوستا می‌زد. کاش "او" حسرت به دلم نمی‌کرد.

- قراره من رو تا ابد این‌جا نگه داری؟

اگر همیشه این‌طور نفس بکشد و این عطر را بزند، حاضرم تا ابد نگه دارمش؛ به شرط آن‌که حرف نزند، آن‌طور دیوانه‌وار هم بغض نکند که مرا یاد بدبختی‌هایم بندازد. اگر ساکت بماند، روی کاناپه کنارم بشیند و هیچ‌چیزی نپرسد، حاضرم داشته باشمش، تا ابد؛ به شرط این‌که فامیلش را از پارسیان به باقری تغییر بدهم و صورت آشنایش را در اسید حل کنم. نقاط منفیش بسیار بود؛ اما همین عطر و همین بازدم و دمش، مرا پابسته می‌کرد برای این‌که حیوان خانگی‌ام شود، شاید هم آدم خانگی‌ام. باید جواب بدهم و معطلش نکنم پس علی‌رغم میل باطنی و افکاری که دست خودم نبود، دهن باز می‌کنم:

- بوی جسد رو نمی‌تونم تحمل کنم.

راحت‌تر از قبل نفس می‌کشید، به حتم سیب گلویش راحت تردد می‌کند به پایین و بالا.‌ زود آرام می‌شد، همان‌طور که زود ناآرامی به‌سویش می‌رفت؛ البته که ناآرامی توی چشمانش لانه کرده بود. شاید همان‌طور که ناآرامی به سوی رفتارش می‌رفت، زود هم بساطش را جمع می‌کرد و می‌گریخت، از تمام عصب‌های اوستا می‌رفت؛ جز عصب‌های مربوط به چشمش.

- باهام حرف می‌زنی به چشمام نگاه کن.

دستوری نبود، به‌خدا که نبود؛ اصلا با تحکم نگفت، خواهش هم نبود، هیچ لطفا و التماسی توی صدایش نبود؛ پس چرا من چشمانم را باز کردم و به چهرهٔ بغ‌زده‌اش نگاه کردم؟ چشمانش را دیدم که آن‌طور منتظر نگاهم می‌کرد تا محتوای معده‌ام باز جوش و خروش را شروع کند.

- شیر شدی. راستی... ببینم، همون‌موقع که قبول کردی بیای و حرف از پول زدی، نفهمیدی من دارم دروغ میگم؟

اصلا تکه دوم حرف را نمی‌دانم برای چه پراندم، فقط پراندم که حرف بزند و نگاهم نکند. این‌قدر روی چشمانم نایستد و نفسم را کندتر نکند.

- فهمیدم؛ اما دلم خواست باور کنم راست میگی.

نه نگاهش را از من می‌گرفت، نه می‌گذاشت نگاهم را از او بگیرم. چطور مرا کنترل می‌کرد که خودم نمی‌دانستم؟ پری بود؟

- حدس نزدی به چیزی که تحقیق می‌کنی، مرتبطم؟

رویم را از او گرفتم و به تلویزیون روبه‌رویم خیره شدم. توی صفحه سیاهش انعکاس خودمان رو می‌دیدم. او آن گوشه کاناپه، من این گوشه و من انگار معذب باشم و او انگار راحت باشد. تماس چشمی با این مرد، چرا برعکس همه تماس‌های چشمیَم نتیجه داشت؟ بقیه را مضطرب می‌کردم و حالا، خودم مضطرب شده بودم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

چکاوّک

سرپرست آزمایشی بخش کتاب
پرسنل مدیریت
کاربر ویژه انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,666
کیف پول من
31,474
Points
230
#زهم_زردآلو
#پارت۱۶
- حدس زدم، برای همین اومدم؛ اما همش از این شاخه به اون شاخه می‌پری. نمی‌تونم نتیجه‌گیری کنم.
خنده‌ تمسخرآمیزم را توی گلو، خفه می‌کنم. نمی‌تواند نتیجه بگیرد! خب خودم هم نمی‌توانم نتیجه بگیرم. گه‌گاهی توار رک افسارم را می‌گیرد و اوقاتی دیگر، توارِ عاشق بازی. معلوم نیست چه می‌کنم و چه می‌خواهم. با بی‌خیالی ل*ب می‌زنم:
- خب نکن. نتیجه نگیر.
حرفش را که می‌زند می‌فهمم صدایش باز هم بوی بغض دارد، نه می‌لرزد و نه تحلیل می‌رود؛ اما از نفس‌گرفتن مابین کلماتش در می‌یابم که باز هم چیزی راه گلویش را بسته:
- من پنج سال آزگاره دنبالشونم و حتی یه‌دونه اسم هم نفهمیدم، نشنیدم... یعنی ندیدم که به اون اسم تنفر بورزم.
نگاهم می‌چرخد، روی چشمانش ایست می‌کنم. این‌بار می‌خواهم قفل کنم، اهمیتی ندهم که دستپاچه‌ام می‌کند یا اعصابم را خُرد، می‌خواهم توی ناآرامی آن دو گوی، حل بشوم. بمیرم و اصلا، همین‌جا همه‌چیز تمام شود. زمان، عمرم، نفس‌هایم و نفس‌هایِ لامصبش که تاثیر داشته و توی مخم رفته، همهٔ‌شان همین‌جا نقطه پایان بخورد و تمام شود. از طرفی هم می‌خواهم آن دو گوی را لِه نکنم، خودم را له کنم که این‌گونه، محوشان شدم و نمی‌دانم منشأ افکارم چیست. چهرهٔ آشنایش یا عطری که سرمستم کرده؟
- خب حالا یه‌دونه اسم داری. آس. تو باید خودتو جمع کنی. اینجا مشت‌های پی‌درپی حواله می‌شه سمتت‌. باید گیج نشی. گریه نکنی، دردت نیاد. باید جاخالی بدی، فرز باشی و اهمیت ندی اگه افتادی‌. تو مناسب این دنیا نیستی. وقتی بعد پنج سال، حرف از قاتل مادرت می‌زنم، اون شکلی قلبت آلارم می‌ندازه، اون شکلی می‌خوای فرار کنی؛ یعنی مناسبش نیستی‌.
کمی خم می‌شود و فاصله طولانی‌مان را کم می‌کند. نگاهم را نمی‌گیرم، به چین‌خوردگی کنار چشمش هم «حتی» توجه می‌کنم. به این‌که دارد مرا ریز نگاه می‌کند هم اهمیت نشان می‌دهم و لبانم کش‌دار می‌شوند. من نو*شی*دنی‌ای نخوردم، سیگار نکشیدم؛ اما چرا توی سرم این‌قدر صدا هست؟ صداهایی که ختم می‌شوند به این مرد؟
- یه دلیلی داره که منو آوردی این‌جا و این به اون منظور نیست که مناسبشم؟
دورتر می‌روم. دیگر طاقت استشمام آن عطر را ندارم. دور می‌روم و افسارم را می‌دهم دستِ توارِ رُک.
- آوردمت تا بشی مُهره‌م.
وا می‌رود، آنچنان وا می‌رود که من باز هم هوس سیگار می‌کنم. لبانش که از هم فاصله می‌گیرد، باز هم یک کلمه در ذهنم پررنگ می‌شود«سیگار». کاش سیگارم را داشتم، کاش اصلا سیگار را به خود می‌بستم تا هروقت هوسش در دلم کاشته شد، بکشمش و بسوزانمش. نخی هم به او بدهم و ببینم که چطور می‌کشد. میان آن لبانش چطور نقش می‌بندد. به او نگاه می‌کنم، عمیق، پی‌درپی و پر از نفس، نفس‌هایی مثل او، عمیق، بی‌شتاب؛ اما پر دوام. انگار که بدانم چرا نفس می‌کشم! می‌شنوم که گوشی‌ام زنگ می‌خورد. پارازیتی بود که نیازش داشتم، می‌خواستم زنگ بخورد تا هوس دیدنِ سیگار میان ل*ب‌هایش را از یاد ببرم. بدون حرف، به اتاق می‌روم، گوشی را در دست می‌گیرم و دوباره برمی‌گردم سر جایم؛ اما این‌بار ایستاده‌ام روبروی کاناپه و گوشی هنوز در حال زنگ خوردن است. به صفحه‌اش نگاه ننداخته بودم، درواقع می‌خواستم زود به چنگش بیاورم و کنار اوستا باشم. حتی لحظه‌ای هم غفلت نکنم از کنار او بودن و ارزیابی حرکاتش. صفحه را می‌بینم و البته که نام پررنگ «سایا». اوست، همان‌که که شماره اوستا را داد. کلافه تماس را وصل می‌کنم و صدای بمش را می‌شنوم که این‌بار کمی تحلیل رفته.
کد:
 #زهم_زردآلو

#پارت۱۶

- حدس زدم، برای همین اومدم؛ اما همش از این شاخه به اون شاخه می‌پری. نمی‌تونم نتیجه‌گیری کنم.

خنده‌ تمسخرآمیزم را توی گلو، خفه می‌کنم. نمی‌تواند نتیجه بگیرد! خب خودم هم نمی‌توانم نتیجه بگیرم. گه‌گاهی توار رک افسارم را می‌گیرد و اوقاتی دیگر، توارِ عاشق بازی. معلوم نیست چه می‌کنم و چه می‌خواهم. با بی‌خیالی ل*ب می‌زنم:

- خب نکن. نتیجه نگیر. 

حرفش را که می‌زند می‌فهمم صدایش باز هم بوی بغض دارد، نه می‌لرزد و نه تحلیل می‌رود؛ اما از نفس‌گرفتن مابین کلماتش در می‌یابم که باز هم چیزی راه گلویش را بسته:

- من پنج سال آزگاره دنبالشونم و حتی یه‌دونه اسم هم نفهمیدم، نشنیدم... یعنی ندیدم که به اون اسم تنفر بورزم.

نگاهم می‌چرخد، روی چشمانش ایست می‌کنم. این‌بار می‌خواهم قفل کنم، اهمیتی ندهم که دستپاچه‌ام می‌کند یا اعصابم را خُرد، می‌خواهم توی ناآرامی آن دو گوی، حل بشوم. بمیرم و اصلا، همین‌جا همه‌چیز تمام شود. زمان، عمرم، نفس‌هایم و نفس‌هایِ لامصبش که تاثیر داشته و توی مخم رفته، همهٔ‌شان همین‌جا نقطه پایان بخورد و تمام شود. از طرفی هم می‌خواهم آن دو گوی را لِه نکنم، خودم را له کنم که این‌گونه، محوشان شدم و نمی‌دانم منشأ افکارم چیست. چهرهٔ آشنایش یا عطری که سرمستم کرده؟

- خب حالا یه‌دونه اسم داری. آس. تو باید خودتو جمع کنی. اینجا مشت‌های پی‌درپی حواله می‌شه سمتت‌. باید گیج نشی. گریه نکنی، دردت نیاد. باید جاخالی بدی، فرز باشی و اهمیت ندی اگه افتادی‌. تو مناسب این دنیا نیستی. وقتی بعد پنج سال، حرف از قاتل مادرت می‌زنم، اون شکلی قلبت آلارم می‌ندازه، اون شکلی می‌خوای فرار کنی؛ یعنی مناسبش نیستی‌. 

کمی خم می‌شود و فاصله طولانی‌مان را کم می‌کند. نگاهم را نمی‌گیرم، به چین‌خوردگی کنار چشمش هم «حتی» توجه می‌کنم. به این‌که دارد مرا ریز نگاه می‌کند هم اهمیت نشان می‌دهم و لبانم کش‌دار می‌شوند. من نو*شی*دنی‌ای نخوردم، سیگار نکشیدم؛ اما چرا توی سرم این‌قدر صدا هست؟ صداهایی که ختم می‌شوند به این مرد؟

- یه دلیلی داره که منو آوردی این‌جا و این به اون منظور نیست که مناسبشم؟

 دورتر می‌روم. دیگر طاقت استشمام آن عطر را ندارم. دور می‌روم و افسارم را می‌دهم دستِ توارِ رُک.

- آوردمت تا بشی مُهره‌م.

وا می‌رود، آنچنان وا می‌رود که من باز هم هوس سیگار می‌کنم. لبانش که از هم فاصله می‌گیرد، باز هم یک کلمه در ذهنم پررنگ می‌شود«سیگار».  کاش سیگارم را داشتم، کاش اصلا سیگار را به خود می‌بستم تا هروقت هوسش در دلم کاشته شد، بکشمش و بسوزانمش. نخی هم به او بدهم و ببینم که چطور می‌کشد. میان آن لبانش چطور نقش می‌بندد. به او نگاه می‌کنم، عمیق، پی‌درپی و پر از نفس، نفس‌هایی مثل او، عمیق، بی‌شتاب؛ اما پر دوام. انگار که بدانم چرا نفس می‌کشم! می‌شنوم که گوشی‌ام زنگ می‌خورد. پارازیتی بود که نیازش داشتم، می‌خواستم زنگ بخورد تا هوس دیدنِ سیگار میان ل*ب‌هایش را از یاد ببرم. بدون حرف، به اتاق می‌روم، گوشی را در دست می‌گیرم و دوباره برمی‌گردم سر جایم؛ اما این‌بار ایستاده‌ام روبروی کاناپه و گوشی هنوز در حال زنگ خوردن است. به صفحه‌اش نگاه ننداخته بودم، درواقع می‌خواستم زود به چنگش بیاورم و کنار اوستا باشم. حتی لحظه‌ای هم غفلت نکنم از کنار او بودن و ارزیابی حرکاتش. صفحه را می‌بینم و البته که نام پررنگ «سایا». اوست، همان‌که که شماره اوستا را داد. کلافه تماس را وصل می‌کنم و صدای بمش را می‌شنوم که این‌بار کمی تحلیل رفته.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

چکاوّک

سرپرست آزمایشی بخش کتاب
پرسنل مدیریت
کاربر ویژه انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,666
کیف پول من
31,474
Points
230
#زهم_زردآلو
#پارت۱۷

- توار! میرا نیست. مهشادم رفت داخل؛ ولی بعد از نیم ساعت، نیومد بیرون. تو که می‌دونی مهشاد آن‌تایمه! برم دنبالش؟
به اوستا چشم می‌دوزم که ریز نگاهم می‌کند. انگار می‌خواهد کشف کند چه می‌شنوم. باید حالم از این‌که چشمانش را دو دستی به من چسبانده و در حال آنالیز من است، به‌هم بخورد؛ اما نمی‌دانم چرا می‌خواهم تا ابد، همین‌جوری راجع‌به من کنجکاو باشد. پوف کلافه ای می‌کشم و ل*ب می‌زنم:
- چند ساعته میرا دست اوناست؟
اهمیتی به استرس زیادش و فکر و خیال‌های پی‌درپی‌ش نمی‌دهم، سایاست و محتاط‌بازی‌ها و افکار بی‌قاعده‌اش! می‌شنوم که می‌نالد:
- دوازده ساعت.
چشمانم رو محکم بهم فشار می‌دهم. دیگر اوستا را نمی‌بینم؛ اما گمان می‌کنم تا الآن باید فهمیده باشد که اتفاقی افتاده، اتفاقی که محاسباتم را به‌هم ریخته.
- می‌تونن با مهشاد تهدیدش کنن تا ز*ب*ون باز کنه؟
چشمانم را باز می‌کنم و اولین چیزی که می‌بینم، یک جفت چشم طوفانی‌ست. لعنتی، فشارِ چشمانش و فشار حرف‌هایی که قرار بود بشنوم، مرا توی منجلاب قرار می‌داد. تمرکزم را لایِ چشمان اوستا، جا گذاشته بودم و کاش او آن‌قدر بدجنس نبود و به من پسش می‌داد.
- می‌تونن. از ده ساعت گذشته. طلسمای بابابزرگت دیگه کار نمی‌کنه. آس احتمالا از طلسم‌ها خبرپار شده!
نفس عمیقی می‌کشم و دستانم را مشت می‌کنم. فشاری که به من وارد می‌شود را باید پس دهم، باید کسی مرا رها کند و بگذارد تا ابد به آن‌کس مشت بزنم. آتشی توی سرم به پا شده بود که چشمان لعنتی اوستا هم به این شعله‌‌ها دامن می‌زد.
- من بهت گفتم ساعت شیش آماده باش! چرا حواست نبود تو؟
دستانِ سردی، می‌نشیند رویِ مشت‌های من. می‌نشیند، می‌پیچد و نگاهم سُر می‌خورد روی این ترکیب. دستان اوستا بود که پیچیده شده بود دور مشتم و لرز من بود که شروع می‌شد. داشت چه غلطی می‌کرد؟ تمام گرمای افکارم، به دستِ سرمای دستش از بین رفت. دیگر آتشی تویِ ذهنم به‌پا نبود‌، یعنی بود؛ ولی انگار من فراموشش کرده باشم. انگار که مرا به خلسه که نه، قطب شمال بفرستد! داشت چه می‌کرد؟
- بود توار، بود! من نمی‌دونستم ممکنه نیاد. همیشه می‌اومد. دستِ کم...
دستانم را می‌خواستم بکشم که نگذاشت. گوش‌هایم به دنبالِ حرف سایا بود و فکر و ذهنم، پیِ دستان زیادی سردش! حلقه دستش را حتی تنگ‌تر کرد و همین فشارِ خفیف، باعث شد بپرم میانِ حرف‌های سایا:
- نرو تو. خودم میام. جام لو رفته. دیگه نمی‌تونم پشت دیوار بمونم. خودم میام. تا وقتی میام، تو مُهره رو از خونه قبلیم پیدا کن. یه ساعت دیگه همون‌جام.
می‌شنوم که می‌گوید:
- پس اوستا؟
به او که روبه‌رویم نشسته و دستانم را گرفته، باید فکر کنم؟ به او که میانِ مشت‌های پی‌درپی اتفاقات، فشاری خفیف وارد کرده تا تمام آن گزافه‌ها از ذهنم پاک شود، باید فکر کنم؟ سایا اگر این‌ها را می‌دانست، می‌دانست که سعی کرده مهربان بازی در بیاورد، باز می‌گفت پس اوستا؟ به حتم می‌گفت زندانیش کن و سراغش هم نرو. این مرد به‌درد ما نمی‌خورد.
- میارمش.
افسارم دست کدام توار بود؟ توار رک؟ توار رک که نیازی به اوستا نداشت! کدام توار، مرا در آ*غ*و*ش گرفته بود و خامم کرده بود؟
- توار...
نمی ایستم حرف‌ها و نصیحت‌هایش را بشنوم. سایا بود و محافظه‌کاری‌هایش. حالا که افسارم را تمام و کمال دادم به توار ناشناخته، وقتش بود به حرفم عمل کنم. تماس را که قطع کردم، همین‌طور که دستم میان دستان او بود، کنارش نشستم.
کد:
- توار! میرا نیست. مهشادم رفت داخل؛ ولی بعد از نیم ساعت، نیومد بیرون. تو که می‌دونی مهشاد آن‌تایمه! برم دنبالش؟

به اوستا چشم می‌دوزم که ریز نگاهم می‌کند. انگار می‌خواهد کشف کند چه می‌شنوم. باید حالم از این‌که چشمانش را دو دستی به من چسبانده و در حال آنالیز من است، به‌هم بخورد؛ اما نمی‌دانم چرا می‌خواهم تا ابد، همین‌جوری راجع‌به من کنجکاو باشد. پوف کلافه ای می‌کشم و ل*ب می‌زنم:

- چند ساعته میرا دست اوناست؟

اهمیتی به استرس زیادش و فکر و خیال‌های پی‌درپی‌ش نمی‌دهم، سایاست و محتاط‌بازی‌ها و افکار بی‌قاعده‌اش! می‌شنوم که می‌نالد:

- دوازده ساعت.

چشمانم رو محکم بهم فشار می‌دهم. دیگر اوستا را نمی‌بینم؛ اما گمان می‌کنم تا الآن باید فهمیده باشد که اتفاقی افتاده، اتفاقی که محاسباتم را به‌هم ریخته.

- می‌تونن با مهشاد تهدیدش کنن تا ز*ب*ون باز کنه؟

چشمانم را باز می‌کنم و اولین چیزی که می‌بینم، یک جفت چشم طوفانی‌ست. لعنتی، فشارِ چشمانش و فشار حرف‌هایی که قرار بود بشنوم، مرا توی منجلاب قرار می‌داد. تمرکزم را لایِ چشمان اوستا، جا گذاشته بودم و کاش او آن‌قدر بدجنس نبود و به من پسش می‌داد.

- می‌تونن. از ده ساعت گذشته. طلسمای بابابزرگت دیگه کار نمی‌کنه. آس احتمالا از طلسم‌ها خبرپار شده!

نفس عمیقی می‌کشم و دستانم را مشت می‌کنم. فشاری که به من وارد می‌شود را باید پس دهم، باید کسی مرا رها کند و بگذارد تا ابد به آن‌کس مشت بزنم. آتشی توی سرم به پا شده بود که چشمان لعنتی اوستا هم به این شعله‌‌ها دامن می‌زد.

- من بهت گفتم ساعت شیش آماده باش! چرا حواست نبود تو؟

دستانِ سردی، می‌نشیند رویِ مشت‌های من. می‌نشیند، می‌پیچد و نگاهم سُر می‌خورد روی این ترکیب. دستان اوستا بود که پیچیده شده بود دور مشتم و لرز من بود که شروع می‌شد. داشت چه غلطی می‌کرد؟ تمام گرمای افکارم، به دستِ سرمای دستش از بین رفت. دیگر آتشی تویِ ذهنم به‌پا نبود‌، یعنی بود؛ ولی انگار من فراموشش کرده باشم. انگار که مرا به خلسه که نه، قطب شمال بفرستد! داشت چه می‌کرد؟

- بود توار، بود! من نمی‌دونستم ممکنه نیاد. همیشه می‌اومد. دستِ کم...

دستانم را می‌خواستم بکشم که نگذاشت. گوش‌هایم به دنبالِ حرف سایا بود و فکر و ذهنم، پیِ دستان زیادی سردش! حلقه دستش را حتی تنگ‌تر کرد و همین فشارِ خفیف، باعث شد بپرم میانِ حرف‌های سایا:

- نرو تو. خودم میام. جام لو رفته. دیگه نمی‌تونم پشت دیوار بمونم. خودم میام. تا وقتی میام، تو مُهره رو از خونه قبلیم پیدا کن. یه ساعت دیگه همون‌جام.

می‌شنوم که می‌گوید:

- پس اوستا؟

به او که روبن‌رویم نشسته و دستانم را گرفته، باید فکر کنم؟ به او که میانِ مشت‌های پی‌درپی اتفاقات، فشاری خفیف وارد کرده تا تمام آن گزافه‌ها از ذهنم پاک شود، باید فکر کنم؟ سایا اگر این‌ها را می‌دانست، می‌دانست که سعی کرده مهربان بازی در بیاورد، باز می‌گفت پس اوستا؟ به حتم می‌گفت زندانیش کن و سراغش هم نرو. این مرد به‌درد ما نمی‌خورد.

- میارمش.

افسارم دست کدام توار بود؟ توار رک؟ توار رک که نیازی به اوستا نداشت! کدام توار، مرا در آ*غ*و*ش گرفته بود و خامم کرده بود؟

- توار...

نمی ایستم حرف‌ها و نصیحت‌هایش را بشنوم. سایا بود و محافظه‌کاری‌هایش. حالا که افسارم را تمام و کمال دادم به توار ناشناخته، وقتش بود به حرفم عمل کنم. تماس را که قطع کردم، همین‌طور که دستم میان دستان او بود، کنارش نشستم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

چکاوّک

سرپرست آزمایشی بخش کتاب
پرسنل مدیریت
کاربر ویژه انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,666
کیف پول من
31,474
Points
230
#زهم_زردآلو
#پارت۱۸
- چرا؟
- مامانم، هروقت عصبی می‌شد؛ دستاش رو مشت می‌کرد و من دلم می‌خواست، مشتاش رو ب*غ*ل کنم؛ اما اون‌قدر مردد بودم که این‌کارو نکردم. دلم خواست حداقل دستای تو رو....
دستم را از دستانش خارج می‌کنم، فکر سیگار توی سرم پررنگ شده، کلمات او هم پی‌در‌پی توی مخم فرود می‌آیند. همین می‌شود که ل*ب می‌زنم:
- من مامانت نیستم!
چشمانم را می‌بندم و پس از نفس عمیقی می‌گویم:
- باید قاتلش رو ببینی. همرام بیا.
از جایم بلند می‌شوم، به اتاقم می‌روم و درش را باز می‌گذارم. می‌بینم که اوستا نگاش می‌چرخد و من دست به کمر منتظرش می‌مانم. بلند می‌شود و می‌آید توی اتاق غبار گرفته و تارم. نفس می‌کشم و سیگاری که روی تختم افتاده را بر میدارم، دو نخ جدا می‌کنم و یکی‌اش را میدهم به او. می‌بینم که دستش را به معنای نه، تکان می‌دهد؛ اما حرف گوش نمی دهم. سیگار را توی دستش رها می‌کنم و ل*ب می‌زنم:
- می‌کشی! به ف*یل*تر رسید، میام بیرون. فعلا هم بیرون باش. لباسم رو می‌خوام عوض کنم‌.
خیلی می‌خواهم همین‌جا توی اتاقم سیگار بکشد و من ببینم که چطوری کام می‌گیرد؛ اما وقت نبود. کاش وقت داشتم، کاش اصلا آس‌ای نبود‌. کاش می‌توانستم جلوی افکار به‌دردنخورم را بگیرم. می‌بینم که خشک ایستاده؛ برای همین ل*ب می‌زنم:
- واقعا برام مهم نیست که جلوت لباسمو عوض کنم!
«نه»ای که از توی گلو می‌گوید باعث می‌شود فندک را به دستش بسپارم، نخ خودم را می‌گذارم روی تخت، کنار پاکت و میبینم که فندک را می‌قاپد. می‌خواهد برود و من نگاهم باز می‌چرخد روی سیگار میان انگشتانش. اصلا امروز آمد و مُرد، من دیگر فرصتی برای دیدن سیگار کشیدنش دارم؟! همین می‌شود که زبانم را نمی‌توانم رام کنم:
- نه.
سوالی نگاهم می‌کند و من، کلافه از این رک‌بازی‌ها و جدال میان احساس و منطقم، می‌گویم:
- همین‌جا بکش سیگارت رو. فقط، چشمات رو ببند.
بالاخره آن کلمه قابل پیش‌بینی‌ام را بیرون می‌دهد:
- چرا؟
نفس می‌گیرم. ملتهب شده‌ام. چرا؟ اصلا کنار او باید نفس بگیرم، نفس بکشم، به نفس کشیدن فکر کنم؛ چون یادم می‌رود که نفس بکشم. فکر کنم نسبت به این قیافه ضعف دارم.
- وقتم رو تلف نکن. سیگارت رو بکش. چشمات رو ببند‌.
ابروهایش بالا می‌پرند؛ اما سیگار را میان لبانش می‌گذارد. یک لبخند محو روی لبانش نشسته و از طرفی، ابروهایش بالا پریدند. چیزی میان پوزخند و خنده، روی صورتش نقش بسته. می‌فهمم؟ به‌خدا که نمی‌فهمم چه می‌کند و چه می‌کنم. سیگار را روشن می‌کند و فندک را توی جیبش قل می‌دهد.
کد:
- چرا؟

- مامانم، هروقت عصبی می‌شد؛ دستاش رو مشت می‌کرد و من دلم می‌خواست، مشتاش رو ب*غ*ل کنم؛ اما اون‌قدر مردد بودم که این‌کارو نکردم. دلم خواست حداقل دستای تو رو....

دستم را از دستانش خارج می‌کنم، فکر سیگار توی سرم پررنگ شده، کلمات او هم پی‌در‌پی توی مخم فرود می‌آیند. همین می‌شود که ل*ب می‌زنم:

- من مامانت نیستم!

چشمانم را می‌بندم و پس از نفس عمیقی می‌گویم:

- باید قاتلش رو ببینی. همرام بیا.

از جایم بلند می‌شوم، به اتاقم می‌روم و درش را باز می‌گذارم. می‌بینم که اوستا نگاش می‌چرخد و من دست به کمر منتظرش می‌مانم. بلند می‌شود و می‌آید توی اتاق غبار گرفته و تارم. نفس می‌کشم و سیگاری که روی تختم افتاده را بر میدارم، دو نخ جدا می‌کنم و یکی‌اش را میدهم به او. می‌بینم که دستش را به معنای نه، تکان می‌دهد؛ اما حرف گوش نمی دهم. سیگار را توی دستش رها می‌کنم و ل*ب می‌زنم:

- می‌کشی! به ف*یل*تر رسید، میام بیرون. فعلا هم بیرون باش. لباسم رو می‌خوام عوض کنم‌.

خیلی می‌خواهم همین‌جا توی اتاقم سیگار بکشد و من ببینم که چطوری کام می‌گیرد؛ اما وقت نبود. کاش وقت داشتم، کاش اصلا آس‌ای نبود‌. کاش می‌توانستم جلوی افکار به‌دردنخورم را بگیرم. می‌بینم که خشک ایستاده؛ برای همین ل*ب می‌زنم:

- واقعا برام مهم نیست که جلوت لباسمو عوض کنم!

«نه»ای که از توی گلو می‌گوید باعث می‌شود فندک را به دستش بسپارم، نخ خودم را می‌گذارم روی تخت، کنار پاکت و میبینم که فندک را می‌قاپد. می‌خواهد برود و من نگاهم باز می‌چرخد روی سیگار میان انگشتانش. اصلا امروز آمد و مُرد، من دیگر فرصتی برای دیدن سیگار کشیدنش دارم؟! همین می‌شود که زبانم را نمی‌توانم رام کنم:

- نه.

سوالی نگاهم می‌کند و من، کلافه از این رک‌بازی‌ها و جدال میان احساس و منطقم، می‌گویم:

- همین‌جا بکش سیگارت رو. فقط، چشمات رو ببند.

بالاخره آن کلمه قابل پیش‌بینی‌ام را بیرون می‌دهد:

- چرا؟

نفس می‌گیرم. ملتهب شده‌ام. چرا؟ اصلا کنار او باید نفس بگیرم، نفس بکشم، به نفس کشیدن فکر کنم؛ چون یادم می‌رود که نفس بکشم. فکر کنم نسبت به این قیافه ضعف دارم.

- وقتم رو تلف نکن. سیگارت رو بکش. چشمات رو ببند‌.

ابروهایش بالا می‌پرند؛ اما سیگار را میان لبانش می‌گذارد. یک لبخند محو روی لبانش نشسته و از طرفی، ابروهایش بالا پریدند. چیزی میان پوزخند و خنده، روی صورتش نقش بسته. می‌فهمم؟ به‌خدا که نمی‌فهمم چه می‌کند و چه می‌کنم.  سیگار را روشن می‌کند و فندک را توی جیبش قل می‌دهد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا