• مصاحبه اختصاصی رمان کاراکال میگل سانچز کلیک کنید

VIP رمان بطن دالان تاریکی(جلداول) | فاطمه فتاحی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Fatemeh.fattahi

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
781
لایک‌ها
4,298
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
66,186
Points
1,314
#پارت۴۹

ریتم آهنگی که من و ویلیام باهاش رقصیده بودیم، اون‌قدر تند بود که دیگه نفس‌نفس می‌زدیم. البته این‌که زیاد رقصیده بودیم هم بی‌تأثیر نبود.
همراه ویلیام اومدیم سمت میز و نشستیم؛ ولی بقیه‌ی دخترها با آهنگ بعدی، هنوز وسط می‌ر*ق*صیدن.
ویلیام با لبخند گفت:
- هی دختر! تو قرار بود برای من از این تتوهات بزنی!
با شیطنت گفتم:
- اوه نه دیگه! دیدی که کی قوی‌تر بود.
ویلیام با خنده گفت:
- خب مگه ندیدی من قوی‌تر بودم؟
مشتم رو آروم زدم روی میز و با بدجنسی و قاطعیت گفتم:
- امکان نداره، این‌جوری نیست.
تمام شیطنتش رو توی چشم‌هاش ریخت و گفت:
- بله، من قوی‌تر بودم.
صدای آنجلینا به گوش رسید و رشته‌ی کلاممون از هم گسیخت:
- خیلی‌ خب، جر و بحث نکنید هردوتون قوی‌ترین.
آهنگ تموم شده بود و دخترها برگشته بودن سر میز.
ویلیام گفت:
- اوه نه! باید یکیمون انتخاب بشیم.
آنجلینا گفت:
- من که میگم هردوتون، حالا جریان چیه؟
ویلیام شروع کرد جریان رو تعریف کردن. جریان شرطی که بسته بودیم و شکاری که چند شب پیش، باهم انجام داده بودیم. تا ببینیم کی قوی‌تره.
آنجلینا لبخند شیطانی تحویلمون داد و گفت:
- من فکر می‌کنم ویولت قوی‌تره.
و بعد چشمکی به من زد و گفت:
- شکار گنده‌اش رو هم شریکیم باهم. مگه نه؟!
منظور از شکار گنده. همون شرطی بود که با ویلیام بسته بودم و گفته بودم اگه من قوی‌ترین باشم، باید برام شکار گنده بیاره.
مشتی به بازوش زدم و گفتم:
- خفه شو!
آنجلینا دستش رو گرفت به شکمش و خندید.
ویلیام دست‌هاش رو به حالت تسلیم برد بالا و گفت:
- خیلی خب دعوا نکنید، هردومون بردیم خوبه؟
با خنده سری تکون دادم و دیگه بحث نکردیم. بچه‌ها مشغول حرف زدن باهم شدن و من دوباره با چشمم دنبال اریک گشتم.
با ژست قشنگی، کنار همون دختره نشسته بود. دستش رو روی تکیه‌گاه صندلی قرار داده بود و با خشم به من و ویلیام خیره بود.
تا دید نگاهش می‌کنم، نگاهش رو سریع ازم گرفت و به میز خیره شد.
کاش می‌تونستم برم و باهاش حرف بزنم. کاش الان من جای اون دختر بودم و امشب هم باهاش می‌رقصیدم. مثل همون شبی که باهم رقصیدیم؛ اما می‌ترسیدم برم سمتش و همه‌ی خون‌آشام‌ها فکر کنن من دارم به گروه خیانت می‌کنم؛
اما این حس‌ها چه معنی‌ای دارن؟ برای چی باید بخوام با اریک دوباره برقصم؟ برای چی می‌خوام باهاش حرف بزنم؟ چرا به اون دختر غبطه می‌خورم و وقتی می‌بینمش خشم من رو در بر می‌گیره؟ چرا تا به اریک خیره میشم هیجان من رو در بر می‌گیره؟ چرا دوست داشتم جای اون دختر بودم و با اریک می‌رقصیدم؟ از خودم به‌خاطر ندونستن جواب همه‌ی این سوال‌ها بدم اومد.
پوفی کشیدم و کلافه نگاهم رو به میز دوختم.

***

توی قصر غوغا بود. همه به این‌ور و اون‌ور می‌دوییدن. یه تعدادیشون هم در گوش هم گروهی پچ‌پچ می‌کردن. لوسی دوست صمیمیم رو دیدم که با یکی درحال صحبت بود.
دقیقاً پشتش به من بود. دستم رو گذاشتم روی شونه‌ی چپش و برگشت سمتم.
تا من رو دید لبخندی زد. لبخندش رو بی‌جواب نذاشتم و گفتم:
- هی لوسی! این‌جا چه‌خبره؟ از صبح دارم می‌بینم همه درحال بدو بدو هستن.
با تعجب گفت:
- اوه! ویو مگه خبر نداری؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم.
لوسی نفس آه مانندش رو بیرون داد و جواب داد:
- متأسفانه چند تا از مردهای قصرمون خود‌به‌خود ناپدید شدن، الان دو روزی میشه که نیستن و برنگشتن به قصر.
با حیرت گفتم:
- چند نفر نیستن و برنگشتن؟
لوسی گفت:
- ده نفری میشن.
شوک‌زده گفتم:
- ده نفر؟ چرا خب؟ چی‌شده؟ برای چی رفتن؟
جواب داد:
- پنج نفرشون برای مأموریت رفته بودن، وقتی رفتن دیگه برنگشتن. دو روزی میشه که خبری ازشون نیست و برنگشتن. پنج نفرهای دیگه هم مثل این‌که نصف‌شب، یهو غیبشون می‌زنه و دوست‌ها و آشناهای این پنج نفر، صبحش متوجه میشن که نیستن. دوست‌های اون پنج نفر می‌گفتن تا شبِ قبلش باهم بودن و خوش می‌گذروندن؛ ولی صبحش می‌بینن کلاً نیستن و میگن روی ملافه تخت‌هاشون و کف اتاق‌هاشون، قطره‌های خون دیده شده. این پنج نفر هم سه روزه خبری ازشون نیست.
با اخم و جدیت گفتم:
- یعنی همه‌ی این‌هایی که یهو ناپدید شدن، مرد بودن؟
لوسی سری تکون داد و تأیید کرد و گفت:
- هرچه‌قدر همه جا رو دنبالشون گشتیم نبودن. قضیه خیلی مشکوکه و این اتفاق دو شب پشت سر هم اتفاق افتاده. ملکه خیلی آشفته و عصبیه. توی هر دو شب، پنج نفر از افرادمون ناپدید شدن. روی ملافه‌ی تخت‌های همه‌شون و اتاق‌هاشون، قطره‌های خون پاشیده شده. برای همین جریانه که قصر انقدر شلوغه.
دستم رو کشیدم به چونه‌ام و گفتم:
- خیلی عجیبه! این معلومه یکی داره با ما بازی می‌کنه، اون هم یه بازی خطرناک که مختص مردهاست! این‌جور که تو میگی هیچ زن یا دختری این بلا سرش نیومده، این‌که میگی روی ملافه تخت همه‌شون خون دیده شده، این مثل این می‌مونه که اون‌ها دارن قربانی میشن... .
یه نفر داره یکی‌یکی مردهای قصرمون رو به یه نحوی احتمالاً می‌دزده و اون‌ها رو در آخر قربانی می‌کنه. پس چرا خبری از جسدهاشون نیست؟

کد:
ریتم آهنگی که من و ویلیام باهاش رقصیده بودیم، اون‌قدر تند بود که دیگه نفس‌نفس می‌زدیم. البته این‌که زیاد رقصیده بودیم هم بی‌تأثیر نبود.

همراه ویلیام اومدیم سمت میز و نشستیم؛ ولی بقیه‌ی دخترها با آهنگ بعدی، هنوز وسط می‌ر*ق*صیدن.

ویلیام با لبخند گفت:

- هی دختر! تو قرار بود برای من از این تتوهات بزنی!

با شیطنت گفتم:

- اوه نه دیگه! دیدی که کی قوی‌تر بود.

ویلیام با خنده گفت:

- خب مگه ندیدی من قوی‌تر بودم؟

مشتم رو آروم زدم روی میز و با بدجنسی و قاطعیت گفتم:

- امکان نداره، این‌جوری نیست.

تمام شیطنتش رو توی چشم‌هاش ریخت و گفت:

- بله، من قوی‌تر بودم.

صدای آنجلینا به گوش رسید و رشته‌ی کلاممون از هم گسیخت:

- خیلی‌ خب، جر و بحث نکنید هردوتون قوی‌ترین.

آهنگ تموم شده بود و دخترها برگشته بودن سر میز.

ویلیام گفت:

- اوه نه! باید یکیمون انتخاب بشیم.

آنجلینا گفت:

- من که میگم هردوتون، حالا جریان چیه؟

ویلیام شروع کرد جریان رو تعریف کردن. جریان شرطی که بسته بودیم و شکاری که چند شب پیش، باهم انجام داده بودیم. تا ببینیم کی قوی‌تره.

آنجلینا لبخند شیطانی تحویلمون داد و گفت:

- من فکر می‌کنم ویولت قوی‌تره.

و بعد چشمکی به من زد و گفت:

- شکار گنده‌اش رو هم شریکیم باهم. مگه نه؟!

منظور از شکار گنده. همون شرطی بود که با ویلیام بسته بودم و گفته بودم اگه من قوی‌ترین باشم، باید برام شکار گنده بیاره.

مشتی به بازوش زدم و گفتم:

- خفه شو!

آنجلینا دستش رو گرفت به شکمش و خندید.

ویلیام دست‌هاش رو به حالت تسلیم برد بالا و گفت:

- خیلی خب دعوا نکنید، هردومون بردیم خوبه؟

با خنده سری تکون دادم و دیگه بحث نکردیم. بچه‌ها مشغول حرف زدن باهم شدن و من دوباره با چشمم دنبال اریک گشتم.

با ژست قشنگی، کنار همون دختره نشسته بود. دستش رو روی تکیه‌گاه صندلی قرار داده بود و با خشم به من و ویلیام خیره بود.

تا دید نگاهش می‌کنم، نگاهش رو سریع ازم گرفت و به میز خیره شد.

کاش می‌تونستم برم و باهاش حرف بزنم. کاش الان من جای اون دختر بودم و امشب هم باهاش می‌رقصیدم. مثل همون شبی که باهم رقصیدیم؛ اما می‌ترسیدم برم سمتش و همه‌ی خون‌آشام‌ها فکر کنن من دارم به گروه خیانت می‌کنم؛

اما این حس‌ها چه معنی‌ای دارن؟ برای چی باید بخوام با اریک دوباره برقصم؟ برای چی می‌خوام باهاش حرف بزنم؟ چرا به اون دختر غبطه می‌خورم و وقتی می‌بینمش خشم من رو در بر می‌گیره؟ چرا تا به اریک خیره میشم هیجان من رو در بر می‌گیره؟ چرا دوست داشتم جای اون دختر بودم و با اریک می‌رقصیدم؟ از خودم به‌خاطر ندونستن جواب همه‌ی این سوال‌ها بدم اومد.

پوفی کشیدم و کلافه نگاهم رو به میز دوختم.



***



توی قصر غوغا بود. همه به این‌ور و اون‌ور می‌دوییدن. یه تعدادیشون هم در گوش هم گروهی پچ‌پچ می‌کردن. لوسی دوست صمیمیم رو دیدم که با یکی درحال صحبت بود.

دقیقاً پشتش به من بود. دستم رو گذاشتم روی شونه‌ی چپش و برگشت سمتم.

تا من رو دید لبخندی زد. لبخندش رو بی‌جواب نذاشتم و گفتم:

- هی لوسی! این‌جا چه‌خبره؟ از صبح دارم می‌بینم همه درحال بدو بدو هستن.

با تعجب گفت:

- اوه! ویو مگه خبر نداری؟

سرم رو به علامت منفی تکون دادم.

لوسی نفس آه مانندش رو بیرون داد و جواب داد:

- متأسفانه چند تا از مردهای قصرمون خود‌به‌خود ناپدید شدن، الان دو روزی میشه که نیستن و برنگشتن به قصر.

با حیرت گفتم:

- چند نفر نیستن و برنگشتن؟

لوسی گفت:

- ده نفری میشن.

شوک‌زده گفتم:

- ده نفر؟ چرا خب؟ چی‌شده؟ برای چی رفتن؟

جواب داد:

- پنج نفرشون برای مأموریت رفته بودن، وقتی رفتن دیگه برنگشتن. دو روزی میشه که خبری ازشون نیست و برنگشتن. پنج نفرهای دیگه هم مثل این‌که نصف‌شب، یهو غیبشون می‌زنه و دوست‌ها و آشناهای این پنج نفر، صبحش متوجه میشن که نیستن. دوست‌های اون پنج نفر می‌گفتن تا شبِ قبلش باهم بودن و خوش می‌گذروندن؛ ولی صبحش می‌بینن کلاً نیستن و میگن روی ملافه تخت‌هاشون و کف اتاق‌هاشون، قطره‌های خون دیده شده. این پنج نفر هم سه روزه خبری ازشون نیست.

با اخم و جدیت گفتم:

- یعنی همه‌ی این‌هایی که یهو ناپدید شدن، مرد بودن؟

لوسی سری تکون داد و تأیید کرد و گفت:

- هرچه‌قدر همه جا رو دنبالشون گشتیم نبودن. قضیه خیلی مشکوکه و این اتفاق دو شب پشت سر هم اتفاق افتاده. ملکه خیلی آشفته و عصبیه. توی هر دو شب، پنج نفر از افرادمون ناپدید شدن. روی ملافه‌ی تخت‌های همه‌شون و اتاق‌هاشون، قطره‌های خون پاشیده شده. برای همین جریانه که قصر انقدر شلوغه.

دستم رو کشیدم به چونه‌ام و گفتم:

- خیلی عجیبه! این معلومه یکی داره با ما بازی می‌کنه، اون هم یه بازی خطرناک که مختص مردهاست! این‌جور که تو میگی هیچ زن یا دختری این بلا سرش نیومده، این‌که میگی روی ملافه تخت همه‌شون خون دیده شده، این مثل این می‌مونه که اون‌ها دارن قربانی میشن... .

یه نفر داره یکی‌یکی مردهای قصرمون رو به یه نحوی احتمالاً می‌دزده و اون‌ها رو در آخر قربانی می‌کنه. پس چرا خبری از جسدهاشون نیست؟

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
781
لایک‌ها
4,298
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
66,186
Points
1,314
#پارت۵۰

لوسی سری تکون داد و گفت:
- درسته، شاید همون‌طور که تو میگی باشه؛ اما نمی‌دونم چرا تا حالا خبری از جسدها نیست، ملکه واقعاً کلافه و عصبانیه، ده نفر از مردهای قصر کاسته میشه و غیبشون می‌زنه و ما حتی نمی‌دونیم کجا میرن و چی میشن؟ الان سه روزی میشه این اتفاق‌ها افتادن. تو واقعاً خبری نداشتی؟
کلافه پوفی کشیدم و چشم‌هام رو مالش دادم و گفتم:
- اوه نه! این روزها اصلاً حواسم به خودم هم نیست چه برسه به قصر.
لوسی لبخندی زد و گفت:
- امیدوارم زودتر حالت بهتر شه من دیگه برم.
سری تکون میدم و میرم تا به ملکه سری بزنم.
رسیدم به در اتاقش، ندیمه‌ها بهش گفتن که من اومدم و وقتی اجازه داد، داخل اتاقش شدم.
پرده‌ی توری طوسی رو از جلوم کنار زدم و رفتم داخل.
آرتمیس جلوی قاب عکس خانوادگی‌شون که روی دیوار بود، ایستاده بود و داشت خیره نگاهش می‌کرد.
کمی بعد، برگشت سمت من. برای فقط برای لحظه‌ای نه بیشتر، احساس کردم خشم و عصبانیتی رو توی چشم‌هاش دیدم که بیشتر به نگاهی پر از کینه و نفرت شباهت داشت و باید اعتراف کنم که برام خیلی ترسناک بود، بود؛ اما بعد لبخندی زد و اون خشمِ توی چشم‌هاش ناپدید شد و گفت:‌
- خوش اومدی ویو.
تعجب کرده بودم از این کارش تعجب کرده بودم، انگار نه انگار که که چند لحظه‌ی پیش اون خشم و کینه توی نگاهش بود.
لبخند زورکی زدم و رفت نشست روی صندلی مخصوصش.
من هم رفتم روی صندلی روبه‌روش نشستم.
با استرس و شوریده خاطر گفت:
- خیلی حالم خرابه و نگرانم ویو. احساس می‌کنم همه‌ی این کارها زیر سر گله‌ی گرگینه‌هاست.
با جدیت جواب دادم:
- نه بانوی من! من فکر نمی‌کنم زیر سر گله گرگینه‌ها باشه. اگه زیر سر اون‌ها بود چرا فقط از مردها خبری نیست؟
با تعجب گفت:
- خب تو از کجا می‌دونی؟ پس تقصیر کی می‌تونه باشه؟ ما دشمنی جز گله‌ی گرگینه‌ها نداریم.
دوباره گفتم:
- یک نفر یا شاید هم چند نفر دارن با ما بازی می‌کنن. اگر اشتباه نکنم مردهای قصر رو می‌دزدن و اون‌ها رو قربانی می‌کنن. فقط هم مردها، زن‌ها نه! من که این‌جوری حدس می‌زنم.
کمی فکر کرد و بعد سرش رو پایین انداخت و گفت:
- درسته حق باتوعه، ما حتی نمی‌دونیم یک نفره یا چند نفرن. هرچه‌قدر هم دنبال اون شخص می‌گردیم که بفهمیم کی می‌تونه باشه که مردها رو می‌دزده، پیداش نمی‌کنیم.
با همون جدیت ادامه دادم:
- این معلومه پیدا کردنش به این راحتی‌ها هم نیست.

***

یک ماهی از اون اتفاق ناپدید شدن مردها می‌گذره. هنوز هم که هنوزه هر شب یک یا چندتا مرد توی یک شب ناپدید میشن و معلوم نیست کار کیه.
هرچه‌قدر افراد ملکه دنبال قربانی‌ها یا حداقل جسدها می‌گشتن، چیزی نبود که نبود. هرچه‌قدر دنبال اون یک نفر گشتن، هیچ اثری ازش نبود.
حتی یک شب، ملکه با چند نفر هماهنگ کرد؛ که توی اتاق مردها نگهبانی ب*دن و هر اتفاقی افتاد گزارش ب*دن و اون طرف مشکوک رو دستگیرکنن؛ اما جای جالبش این‌جاست. نگهبان‌ها هم وقتی که رفته بودن نگهبانی ب*دن، تا هرچی شد خبر ب*دن، همون شب ناپدید میشن و غیبشون می‌زنه و هیچ‌کس از اون نگهبان‌ها هم خبری نداره. متأسفانه همه‌ی نگهبان‌های ما مرد بودن.
ملکه به‌خاطر این جریان خیلی آزرده‌خاطر و غضبناک بود.
یک ماهی بود می‌رفتم جنگل و شکار می‌کردم؛ ولی خبری از اریک نبود.
احساس می‌کردم از وقتی که دیگه اریک رو ندیدم، زندگی برام کسل کننده شده و انگاری یک چیزی کمه.
احساس بدی داشتم. دلم می‌خواست باز هم بیاد یا ببینمش، حتی شده از دور؛ اما وقتی یادم می‌اومد بهم به دروغ گفته بود، که عضو هیچ گله‌ای نیست، عصبی می‌شدم.
شب‌ها، هر موقع که می‌رفتم شکار، اریک نبود و نبودش حس میشد.
از یک طرف هم، ازش بی‌خبر بودم و حرصم می‌گرفت.
دلیل داشتن این حس‌های مزخرف و پیچیده رو هم نمی‌دونستم و این بیش از بیش به کلافه‌گیم می‌افزود.
از خودم عصبی بودم که چرا باید اریک انقدر برام مهم باشه؟ یک گرگینه‌ی مزخرف که بهم دروغ هم گفت.
از خودم سر در نمی‌آوردم.
هیچ‌وقت این‌جوری نشده بودم، هیچ‌وقت.
این حس‌های احمقانه و عجیب برام قابل درک نبودن.
بگذریم. تنها وجه مثبتی که این یک ماه داشت، این بود که ویلیام هر روز بهم سر میزد و با شوخی‌ها و خاطرات خنده‌دارش من رو می‌خندوند و تا مرز دل‌درد پیش می‌برد.
پسر خیلی خوبی بود برخلاف اون اوایل، که من رو تبدیل به خون‌آشام کرده بود. فکر می‌کردم یک پسر وحشی و مغروره؛ اما اشتباه می‌کردم اون یک پسر فوق‌العاده بود.

کد:
لوسی سری تکون داد و گفت:
- درسته شاید همون‌طور که تو میگی باشه، اما نمی‌دونم چرا تا حالا خبری از جسدها نیست. ملکه واقعاً کلافه و عصبانیه. ده نفر از مردهای قصر کاسته میشه و غیبشون می‌زنه و ما حتی نمی‌دونیم کجا میرن و چی میشن؟ الان سه روزی میشه این اتفاق‌ها افتادن. تو واقعاً خبری نداشتی؟
کلافه پوفی کشیدم و چشم‌هام رو مالش دادم و گفتم:
- اوه نه. این روزها اصلاً حواسم به خودم هم نیست چه برسه به قصر.
لوسی لبخندی زد و گفت:
- امیدوارم زودتر حالت بهتر شه من دیگه برم.
سری تکون میدم و میرم تا به ملکه سری بزنم.
رسیدم به در اتاقش، ندیمه‌ها بهش گفتن که من اومدم و وقتی اجازه داد، داخل اتاقش شدم.
پرده توری طوسی رو از جلوم کنار زدم و رفتم داخل.
آرتمیس جلوی قاب عکس خانوادگی‌شون که رو دیوار بود، ایستاده بود و داشت خیره نگاهش می‌کرد.
کمی بعد برگشت سمت من، برای لحظه‌ای فقط، نه بیشتر، احساس کردم خشم و عصبانیتی رو توی چشم‌هاش دیدم که بیشتر به نگاهی پر از کینه و نفرت شباهت داشت و بابد اعتراف کنم که برام خیلی ترسناک بود، اما بعد لبخندی زد و اون خشمِ توی چشم‌هاش ناپدید شد و گفت:‌
- خوش اومدی ویو.
تعجب کرده بودم از این کارش، انگار نه انگار که که چند لحظه‌ی پیش اون خشم و کینه توی نگاهش بود.
لبخند زورکی زدم و رفت نشست روی صندلی مخصوصش.
من هم رفتم روی صندلی روبه‌روش نشستم.
با استرس و شوریده خاطر گفت:
- خیلی حالم خرابه و نگرانم ویو. احساس می‌کنم همه‌ی این کارها زیر سر گله گرگینه‌هاست.
با جدیت جواب دادم:
- نه بانوی من! من فکر نمی‌کنم زیر سر گله گرگینه‌ها باشه. اگه زیر سر اون‌ها بود چرا فقط از مردها خبری نیست؟
با تعجب گفت:
- خب تو از کجا می‌دونی؟ پس تقصیر کی می‌تونه باشه؟ ما دشمنی جز گله گرگینه‌ها نداریم.
دوباره گفتم:
- یک نفر یا شاید هم چند نفر دارن با ما بازی می‌کنن. اگر اشتباه نکنم مردهای قصر رو می‌دزدن و اون‌ها رو قربانی می‌کنن. فقط هم مردها، زن‌ها نه! من که این‌جوری حدس می‌زنم.
کمی فکر کرد و بعد سرش رو پایین انداخت و گفت:
- درسته حق باتوعه، ما حتی نمی‌دونیم یک نفره یا چند نفرن. هر چقدر هم دنبال اون شخص می‌گردیم که بفهمیم کی می‌تونه باشه که مردها رو می‌دزده، پیداش نمی‌کنیم.
با همون جدیت ادامه دادم:
- این معلومه پیدا کردنش به این راحتی‌ها هم نیست.

***

یک ماهی از اون اتفاق ناپدید شدن مردها می‌گذره. هنوز هم که هنوزه هرشب یک یا چند تا مرد توی یک شب ناپدید میشن و معلوم نیست کاره کیه؟
هر چقدر افراد ملکه دنبال قربانی‌ها یا حداقل جسدها می‌گشتن، چیزی نبود که نبود. هر چقدر دنبال اون یه نفر گشتن، هیچ اثری ازش نبود.
حتی یک شب ملکه با چند نفر هماهنگ کرد که تو اتاق مردها نگهبانی ب*دن و هر اتفاقی افتاد گزارش ب*دن و اون طرف مشکوک رو دستگیر کنن، اما جای جالبش این‌جاست! نگهبان‌ها هم وقتی که رفته بودن نگهبانی ب*دن تا هرچی شد خبر ب*دن، همون شب ناپدید میشن و غیبشون می‌زنه و هیچ‌کس از اون نگهبان‌ها هم خبری نداره. متأسفانه همه نگهبان‌های ما مرد بودن.
ملکه بخاطر این جریان خیلی آزرده خاطر و غضبناک بود.
یک ماهی بود می‌رفتم جنگل و شکار می‌کردم؛ ولی خبری از اریک نبود.
احساس می‌کردم از وقتی که دیگه اریک رو ندیدم، زندگی برام کسل کننده شده و یه چیزی انگاری کمه.
احساس بدی داشتم دلم می‌خواست باز هم بیاد یا ببینمش، حتی شده از دور، اما وقتی یادم می‌اومد بهم به دروغ گفته بود عضو هیچ گله‌ای نیست، عصبی می‌شدم.
شب‌ها هرموقع که می‌رفتم شکار، اریک نبود و نبودش حس میشد.
لوسی سری تکون داد و گفت:

- درسته، شاید همون‌طور که تو میگی باشه؛ اما نمی‌دونم چرا تا حالا خبری از جسدها نیست، ملکه واقعاً کلافه و عصبانیه، ده نفر از مردهای قصر کاسته میشه و غیبشون می‌زنه و ما حتی نمی‌دونیم کجا میرن و چی میشن؟ الان سه روزی میشه این اتفاق‌ها افتادن. تو واقعاً خبری نداشتی؟

کلافه پوفی کشیدم و چشم‌هام رو مالش دادم و گفتم:

- اوه نه! این روزها اصلاً حواسم به خودم هم نیست چه برسه به قصر.

لوسی لبخندی زد و گفت:

- امیدوارم زودتر حالت بهتر شه من دیگه برم.

سری تکون میدم و میرم تا به ملکه سری بزنم.

رسیدم به در اتاقش، ندیمه‌ها بهش گفتن که من اومدم و وقتی اجازه داد، داخل اتاقش شدم.

پرده‌ی توری طوسی رو از جلوم کنار زدم و رفتم داخل.

آرتمیس جلوی قاب عکس خانوادگی‌شون که روی دیوار بود، ایستاده بود و داشت خیره نگاهش می‌کرد.

کمی بعد، برگشت سمت من. برای فقط برای لحظه‌ای نه بیشتر، احساس کردم خشم و عصبانیتی رو توی چشم‌هاش دیدم که بیشتر به نگاهی پر از کینه و نفرت شباهت داشت و باید اعتراف کنم که برام خیلی ترسناک بود، بود؛ اما بعد لبخندی زد و اون خشمِ توی چشم‌هاش ناپدید شد و گفت:‌

- خوش اومدی ویو.

تعجب کرده بودم از این کارش تعجب کرده بودم، انگار نه انگار که که چند لحظه‌ی پیش اون خشم و کینه توی نگاهش بود.

لبخند زورکی زدم و رفت نشست روی صندلی مخصوصش.

من هم رفتم روی صندلی روبه‌روش نشستم.

با استرس و شوریده خاطر گفت:

- خیلی حالم خرابه و نگرانم ویو. احساس می‌کنم همه‌ی این کارها زیر سر گله‌ی گرگینه‌هاست.

با جدیت جواب دادم:

- نه بانوی من! من فکر نمی‌کنم زیر سر گله گرگینه‌ها باشه. اگه زیر سر اون‌ها بود چرا فقط از مردها خبری نیست؟

با تعجب گفت:

- خب تو از کجا می‌دونی؟ پس تقصیر کی می‌تونه باشه؟ ما دشمنی جز گله‌ی گرگینه‌ها نداریم.

دوباره گفتم:

- یک نفر یا شاید هم چند نفر دارن با ما بازی می‌کنن. اگر اشتباه نکنم مردهای قصر رو می‌دزدن و اون‌ها رو قربانی می‌کنن. فقط هم مردها، زن‌ها نه! من که این‌جوری حدس می‌زنم.

کمی فکر کرد و بعد سرش رو پایین انداخت و گفت:

- درسته حق باتوعه، ما حتی نمی‌دونیم یک نفره یا چند نفرن. هرچه‌قدر هم دنبال اون شخص می‌گردیم که بفهمیم کی می‌تونه باشه که مردها رو می‌دزده، پیداش نمی‌کنیم.

با همون جدیت ادامه دادم:

- این معلومه پیدا کردنش به این راحتی‌ها هم نیست.



***



یک ماهی از اون اتفاق ناپدید شدن مردها می‌گذره. هنوز هم که هنوزه هر شب یک یا چندتا مرد توی یک شب ناپدید میشن و معلوم نیست کار کیه.

هرچه‌قدر افراد ملکه دنبال قربانی‌ها یا حداقل جسدها می‌گشتن، چیزی نبود که نبود. هرچه‌قدر دنبال اون یک نفر گشتن، هیچ اثری ازش نبود.

حتی یک شب، ملکه با چند نفر هماهنگ کرد؛ که توی اتاق مردها نگهبانی ب*دن و هر اتفاقی افتاد گزارش ب*دن و اون طرف مشکوک رو دستگیرکنن؛ اما جای جالبش این‌جاست. نگهبان‌ها هم وقتی که رفته بودن نگهبانی ب*دن، تا هرچی شد خبر ب*دن، همون شب ناپدید میشن و غیبشون می‌زنه و هیچ‌کس از اون نگهبان‌ها هم خبری نداره. متأسفانه همه‌ی نگهبان‌های ما مرد بودن.

ملکه به‌خاطر این جریان خیلی آزرده‌خاطر و غضبناک بود.

یک ماهی بود می‌رفتم جنگل و شکار می‌کردم؛ ولی خبری از اریک نبود.

احساس می‌کردم از وقتی که دیگه اریک رو ندیدم، زندگی برام کسل کننده شده و انگاری یک چیزی کمه.

احساس بدی داشتم. دلم می‌خواست باز هم بیاد یا ببینمش، حتی شده از دور؛ اما وقتی یادم می‌اومد بهم به دروغ گفته بود، که عضو هیچ گله‌ای نیست، عصبی می‌شدم.

شب‌ها، هر موقع که می‌رفتم شکار، اریک نبود و نبودش حس میشد.

از یک طرف هم، ازش بی‌خبر بودم و حرصم می‌گرفت.

دلیل داشتن این حس‌های مزخرف و پیچیده رو هم نمی‌دونستم و این بیش از بیش به کلافه‌گیم می‌افزود.

از خودم عصبی بودم که چرا باید اریک انقدر برام مهم باشه؟ یک گرگینه‌ی مزخرف که بهم دروغ هم گفت.

از خودم سر در نمی‌آوردم.

هیچ‌وقت این‌جوری نشده بودم، هیچ‌وقت.

این حس‌های احمقانه و عجیب برام قابل درک نبودن.

بگذریم. تنها وجه مثبتی که این یک ماه داشت، این بود که ویلیام هر روز بهم سر میزد و با شوخی‌ها و خاطرات خنده‌دارش من رو می‌خندوند و تا مرز دل‌درد پیش می‌برد.

پسر خیلی خوبی بود برخلاف اون اوایل، که من رو تبدیل به خون‌آشام کرده بود. فکر می‌کردم یک پسر وحشی و مغروره؛ اما اشتباه می‌کردم اون یک پسر فوق‌العاده بود.

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
781
لایک‌ها
4,298
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
66,186
Points
1,314
#پارت۵۱

توی همین فکرها بودم که تقه‌ای به در خورد. حدس زدم ویلیام باشه.
با لبخندی روی ل*بم گفتم:
- بیا تو.
در باز شد و ویلیام اومد داخل و با لبخند در رو بست.
ویلیام با همون لبخند همیشه‌گیش رو بهم گفت:
- هی! چطوری ویو؟
لبخندی زدم و گفتم:
- اوه ممنون، تو خوبی؟
سری تکون داد و نشست روی تخت کنارم. توی این یک‌ماه که حوصلم سر می‌رفت، فقط ویلیام بود؛ که با حرف‌هاش و شوخی‌هاش، حوصله‌ام رو می‌آورد سر جاش و حالم رو خوب می‌کرد.
ویلیام با لبخند اشاره‌ای به لباسم کرد و گفت:
- اوه چه لباس قشنگی!
نگاهی به لباس توی تنم کردم. یک لباس راحتی آستین حلقه‌ای بنفش پوشیده بودم؛ که خیلی پر زرق و برق بود.
به همراه شلوار هم‌رنگش.
با لبخند ازش تشکری کردم. کمی بعد لبخندش محو شد و چهره‌اش رنگ نگرانی به خودش گرفت.
سرش رو خاروند و گفت:
- عام، ویو من می‌خواستم راجب موضوعی باهات صحبت کنم.
سری تکون دادم و گفتم:
- خب بگو. چه موضوعی؟
لبخند هول‌هولکی زد و گفت:
- گفتنش سخته به این آسونی‌ها نیست!
منتظر موندم تا راحت حرفش رو بزنه.
درحالی‌که با ناخون‌های دستش بازی می‌کرد، گفت:
- ویو تو دختر خیلی خوبی هستی، من... .
چند لحظه مکث کرد و بعد کلافه چشم‌هاش رو بست و گفت:
- ویو من بهت علاقه‌مند شدم، می‌تونی من رو به عنوان همسرت بپذیری؟
از حرفی که زد نفسم بند اومد. انتظار این حرف رو نداشتم. چند دقیقه طول کشید تا به خودم بیام. کم‌کم اخمی روی صورتم جا خوش کرد.
نفس‌هام تندتر شد. شوک‌زده به ویلیامی که درست روبه‌روم، با قیافه‌ای نگران نشسته بود، نگاه کردم.
دست‌هام می‌لرزیدن. نمی‌دونم عصبی بودم، ناراحت بودم یا نگران بودم به‌خاطر جوابی که قرار بود بهش بدم. نمی‌دونم! فقط می‌دونم من هیچ علاقه‌ای به ویلیام نداشتم.
ویلیام مثل دوست من بود، دوست صمیمی من.
من هیچ حسی به ویلیام نداشتم. من نمی‌تونستم ویلیام رو به عنوان همسر آینده‌م قبول کنم.
از ویلیام هم همچین انتظاری نداشتم. من فکر می‌کردم ما با هم مثل دو تا دوست هستیم. تا الان حتی یک‌بار هم فکرش رو نکرده بودم؛ که اون به من علاقه‌منده. چرا متوجه نشده بودم و بهش فکر نکرده بودم؟
ویلیام اسمم رو صدا زد:
- ویولت من... .
از جام بلند شدم و گفتم:
- ویلیام متأسفم که این حرف رو بهت می‌زنم، تو پسر خوب و فوق‌العاده‌ای هستی؛ اما من... .
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- اما من هیچ حسی بهت ندارم و بهت علاقه‌مند نیستم. نمی‌تونم قبول کنم. من تو رو مثل یه دوست صمیمی و همراه می‌دونم. نه بیشتر نه کم‌تر.
ویلیام آب دهنش رو با نگرانی قورت داد و از جاش بلند شد و گفت:
- اما من الان جواب نمی‌خوام! می‌تونم صبر کنم، تا تو بهم علاقه‌مند شی.
آهی از نهادم بلند شد و با لحنی محزون گفتم:
- متأسفم.
و بعد چشم‌هام رو بستم و به جنگل فکر کردم و همون لحظه‌ای که می‌خواستم نامرئی شم صدای ویلیام رو شنیدم که گفت:
- ویو صبر کن.
و بعد من غیب شدم و توی جنگل ظاهر شدم و دیگه صداش رو نشنیدم.
جنگل تاریکِ‌تاریک بود. نگاهی به آسمون انداختم. بارون می‌بارید. به‌خاطر ابری بودن هوا، هیچ ستاره‌ای توی آسمون دیده نمی‌شد.
ماه پشت ابرهای سیاه و تاریک قرار گرفته بود.
صدای رعد و برق می‌اومد و نور رعد و برق، هر از گاهی جنگل رو روشن می‌کرد.
همه‌ی لباس‌هام و موهام خیس‌خیس شدن.
قدم‌زنون رفتم و زیر درختی نشستم. به‌خاطر قطرات پی در پی بارون زیر شاخ و برگ‌های بلند و پهناورش پناه گرفتم و با خودم فکر کردم.
من واقعاً هیچ احساسی به ویلیام نداشتم. اون پسر فوق‌العاده‌ای بود؛ اما اون برای من مثل یه دوست بود.
به یاد اریک افتادم و ناخودآگاه توی ذهنم، ویلیام و اریک رو باهم مقایسه کردم؛ اما چیز عجیب‌ترش این بود؛ وقتی به اریک فکر می‌کردم، هیجان من رو در بر می‌گرفت. حس‌های عجیبی مثل دل‌تنگی و بی‌قراری داشتم؛ اما وقتی به ویلیام فکر می‌کردم، همچین چیزی نبود. انگار توی خلأ دست و پا می‌زدم و تهی از هر حسی بودم.
انگار ویلیام برام یک فرد عادی بود؛ اما اریک... .
انگار برام یک فرد مهم بود. انگار اریک برام فراتر از یه فرد عادی بود.
ناگهان از چیزی که به ذهنم اومد ترسیدم.

کد:
توی همین فکرها بودم که تقه‌ای به در خورد. حدس زدم ویلیام باشه.

با لبخندی روی ل*بم گفتم:

- بیا تو.

در باز شد و ویلیام اومد داخل و با لبخند در رو بست.

ویلیام با همون لبخند همیشه‌گیش رو بهم گفت:

- هی! چطوری ویو؟

لبخندی زدم و گفتم:

- اوه ممنون، تو خوبی؟

سری تکون داد و نشست روی تخت کنارم. توی این یک‌ماه که حوصلم سر می‌رفت، فقط ویلیام بود؛ که با حرف‌هاش و شوخی‌هاش، حوصله‌ام رو می‌آورد سر جاش و حالم رو خوب می‌کرد.

ویلیام با لبخند اشاره‌ای به لباسم کرد و گفت:

- اوه چه لباس قشنگی!

نگاهی به لباس توی تنم کردم. یک لباس راحتی آستین حلقه‌ای بنفش پوشیده بودم؛ که خیلی پر زرق و برق بود.

به همراه شلوار هم‌رنگش.

با لبخند ازش تشکری کردم. کمی بعد لبخندش محو شد و چهره‌اش رنگ نگرانی به خودش گرفت.

سرش رو خاروند و گفت:

- عام، ویو من می‌خواستم راجب موضوعی باهات صحبت کنم.

سری تکون دادم و گفتم:

- خب بگو. چه موضوعی؟

لبخند هول‌هولکی زد و گفت:

- گفتنش سخته به این آسونی‌ها نیست!

منتظر موندم تا راحت حرفش رو بزنه.

درحالی‌که با ناخون‌های دستش بازی می‌کرد، گفت:

- ویو تو دختر خیلی خوبی هستی، من... .

چند لحظه مکث کرد و بعد کلافه چشم‌هاش رو بست و گفت:

- ویو من بهت علاقه‌مند شدم، می‌تونی من رو به عنوان همسرت بپذیری؟

از حرفی که زد نفسم بند اومد. انتظار این حرف رو نداشتم. چند دقیقه طول کشید تا به خودم بیام. کم‌کم اخمی روی صورتم جا خوش کرد.

نفس‌هام تندتر شد. شوک‌زده به ویلیامی که درست روبه‌روم، با قیافه‌ای نگران نشسته بود، نگاه کردم.

دست‌هام می‌لرزیدن. نمی‌دونم عصبی بودم، ناراحت بودم یا نگران بودم به‌خاطر جوابی که قرار بود بهش بدم. نمی‌دونم! فقط می‌دونم من هیچ علاقه‌ای به ویلیام نداشتم.

ویلیام مثل دوست من بود، دوست صمیمی من.

من هیچ حسی به ویلیام نداشتم. من نمی‌تونستم ویلیام رو به عنوان همسر آینده‌م قبول کنم.

از ویلیام هم همچین انتظاری نداشتم. من فکر می‌کردم ما با هم مثل دو تا دوست هستیم. تا الان حتی یک‌بار هم فکرش رو نکرده بودم؛ که اون به من علاقه‌منده. چرا متوجه نشده بودم و بهش فکر نکرده بودم؟

ویلیام اسمم رو صدا زد:

- ویولت من... .

از جام بلند شدم و گفتم:

- ویلیام متأسفم که این حرف رو بهت می‌زنم، تو پسر خوب و فوق‌العاده‌ای هستی؛ اما من... .

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

- اما من هیچ حسی بهت ندارم و بهت علاقه‌مند نیستم. نمی‌تونم قبول کنم. من تو رو مثل یه دوست صمیمی و همراه می‌دونم. نه بیشتر نه کم‌تر.

ویلیام آب دهنش رو با نگرانی قورت داد و از جاش بلند شد و گفت:

- اما من الان جواب نمی‌خوام! می‌تونم صبر کنم، تا تو بهم علاقه‌مند شی.

آهی از نهادم بلند شد و با لحنی محزون گفتم:

- متأسفم.

و بعد چشم‌هام رو بستم و به جنگل فکر کردم و همون لحظه‌ای که می‌خواستم نامرئی شم صدای ویلیام رو شنیدم که گفت:

- ویو صبر کن.

و بعد من غیب شدم و توی جنگل ظاهر شدم و دیگه صداش رو نشنیدم.

جنگل تاریکِ‌تاریک بود. نگاهی به آسمون انداختم. بارون می‌بارید. به‌خاطر ابری بودن هوا، هیچ ستاره‌ای توی آسمون دیده نمی‌شد.

ماه پشت ابرهای سیاه و تاریک قرار گرفته بود.

صدای رعد و برق می‌اومد و نور رعد و برق، هر از گاهی جنگل رو روشن می‌کرد.

همه‌ی لباس‌هام و موهام خیس‌خیس شدن.

قدم‌زنون رفتم و زیر درختی نشستم. به‌خاطر قطرات پی در پی بارون زیر شاخ و برگ‌های بلند و پهناورش پناه گرفتم و با خودم فکر کردم.

من واقعاً هیچ احساسی به ویلیام نداشتم. اون پسر فوق‌العاده‌ای بود؛ اما اون برای من مثل یه دوست بود.

به یاد اریک افتادم و ناخودآگاه توی ذهنم، ویلیام و اریک رو باهم مقایسه کردم؛ اما چیز عجیب‌ترش این بود؛ وقتی به اریک فکر می‌کردم، هیجان من رو در بر می‌گرفت. حس‌های عجیبی مثل دل‌تنگی و بی‌قراری داشتم؛ اما وقتی به ویلیام فکر می‌کردم، همچین چیزی نبود. انگار توی خلأ دست و پا می‌زدم و تهی از هر حسی بودم.

انگار ویلیام برام یک فرد عادی بود؛ اما اریک... .

انگار برام یک فرد مهم بود. انگار اریک برام فراتر از یه فرد عادی بود.

ناگهان از چیزی که به ذهنم اومد ترسیدم.

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
781
لایک‌ها
4,298
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
66,186
Points
1,314
#پارت۵۲

حالا می‌فهمم معنی این حس‌های عجیب‌وغریب چیه!
حالا می‌فهمم این حس‌ها ناشی از چین! حالا می‌فهمم دلیلشون چیه!
حتی نمی‌خواستم به ز*ب*ون بیارمش. همه این حس‌ها خلاصه می‌شدن توی یک چیز!
هیچ‌کدوم از این حس‌ها رو به ویلیام نداشتم، هیچ‌کدوم، اما همه‌ی این حس‌ها رو به اریک داشتم. بی‌قراری، دلتنگی، هیجان، این‌که دلم می‌خواست باز ببینمش و خبری ازش داشته باشم‌‌.
ترس برم داشته بود. خدای من! من دارم چی‌کار می‌کنم؟ من دارم به همه هم‌نوعانم خیانت می‌کنم. من دارم به آرتمیس خیانت می‌کنم.
چرا؟ چرا باید این‌جوری بشه؟ بغض گلوم رو گرفته بود. مثل این‌که یکی دستش رو گذاشته رو گلوم و محکم فشار میده.
چشم‌هام پر از اشک شدن. دوباره صدای رعدوبرق اومد.
اشک‌هام سرازیر شدن و قطرات بارونی که رو صورتم می‌ریختن، با اشک‌هام همراه شدن.
این حسی که به اریک داشتم چیزی نبود جز عشق‌!
نباید این‌طوری میشد. حالا می‌فهمم چرا اریک انقدر برام مهم شده.
باور نمی‌کردم این من باشم که عاشق شدم، که دارم خیانت می‌کنم، که عاشق دشمنم شدم.
توی همون تاریکی شب، توی اون سیاهی شب که سایه انداخته بود به سر تا پای جنگل، چشمم دوباره به کلاغ سیاه رنگی خورد که روی شاخه درختی نشسته بود و بهم خیره شده بود‌. انقدر حالم بد بود که توجه نکردم که این دومین باریه که دوباره این کلاغ رو می‌بینم.
بغضم شکست و هق‌هق گریه‌هام بلند شد.
از خودم بدم اومده بود. از این عشقی که توی دلم ناخودآگاه جوونه زده بود و به مرور زمان رشد کرده بود و قلبم رو تسخیر کرده بود، بدم می‌اومد. از این عشقی که قلبم رو دربرگرفته بود. از اریک! از همه چیز.
انقدر گریه کردم تا بالاخره آروم شدم.
اشک‌هام رو پاک کردم و بلند شدم. دوباره نامرئی شدم و برگشتم به اتاقم. ویلیام دیگه نبود و رفته بود.
لباس‌های خیسم رو درآوردم و انداختم بین لباس چرک‌ها.
رفتم حموم و وان حموم رو پر از آب کردم.
وقتی وان پر شد، شیر رو بستم و رفتم داخل وان.
چشمم خورد به آینه که درست روبه‌روی خودم و وان بود. آینه قدی روبه‌روم خودم رو نشون می‌داد که داخل وان نشستم. رود سیاه اشک‌هایی که روی صورتم خشک شده بودن، نشون از این می‌داد که همون یک ذره آرایشی که روی صورتم بود، خ*را*ب شده.
اثرات گریه روی صورتم معلوم بود. چشم‌هام قرمز شده بودن و پف کرده بودن. دماغم به‌خاطر گریه قرمز‌قرمز شده بود.
توجهی نکردم و تکیه دادم به وان. آب، پو*ست تنم رو نوازش و تن خسته‌ام رو سبک می‌کرد.
چشم‌هام رو بستم تا کمی ریلکس بشم. نفس عمیقی کشیدم، دست‌هام رو گذاشتم لبه‌های وان. آرامش عجیبی من رو دربرگرفت. کم‌کم همون لحظه نمی‌دونم چی‌شد که چشم‌هام خمار خواب و سنگین شدن و به خواب رفتم.
چشم‌هام رو باز کردم. همه‌جا تاریک بود. تاریک‌تاریک.
هیچ‌جایی رو نمی‌دیدم. احساس بدی داشتم. احساس کردم ناگهان تمام انرژی‌های منفی، سراغم اومدن.
احساس کردم دارم مثل آهن‌ربایی همه‌ی انرژی منفی‌ها رو جذب خودم می‌کنم.
گُنگ بودم، به اطراف نگاهی انداختم. ناگهان نور سرخ‌رنگی به چشمم خورد. نور باعث شد چشم‌هام رو ببندم.
وقتی چشم‌هام به نور عادت کردن، بازشون کردم.
از چیزی که می‌دیدم زبونم بند اومد و شوک‌زده، به روبه‌روم خیره شدم.
مار غول پیکری رو دیدم که سیاه‌سیاه بود و رگه‌های قرمز و سرخ‌رنگی داشت. سیاه مثل شب، قرمز مثل خون.
چشم‌های سیاه و براقی داشت. ز*ب*ون سرخ رنگی داشت و از لای دندون‌هاش خون می‌چکید.
ترس برم داشته بود. سرش رو آورد نزدیک صورتم و فش‌فش کرد.
حالا می‌فهمیدم چرا از وقتی چشم باز کردم یک سره حس‌های منفی میان سراغم. پس به‌خاطر همین مار بود.
مار آروم به دور من خزید و صدای خش‌دار و ترسناکش به گوشم رسید:
- ازش دوری کن!
صدای سرد و بی‌روحش، سرمایی به جونم انداخت که بدنم همون لحظه لرزید. صدای خش‌دار و سرد و وحشت‌ناکی داشت. فش‌فش کردن‌هاش حین حرف زدن، تن سردم رو مور‌مور می‌کرد.
حس ترس بود که درونم به طغیان افتاده بود. با صدایی لرزون، که ترس درش به وضوح دیده میشد، گفتم:
- تو کی هستی؟
دوباره آروم به دور من خزید و فش‌فش کرد و بدون این‌که جواب سوالم رو بده گفت:
- ازش دوری کن.
گیج به چشم‌های همانند دو گوی سیاهش، زل زدم و گفتم:
- از کی دوری کنم؟
تا این حرف رو زدم، با شتاب، گر*دن کشید سمتم و غرش وحشت‌ناکش از جا پروندم. غرش گوش‌خراشی که باعث شد حس ترس به قلبم چنگ بزنه. دندون‌های تیزش نمایان شدن و باعث شد به شدت بترسم و جیغ بلندی بکشم.

کد:
حالا می‌فهمم معنی این حس‌های عجیب‌وغریب چیه!
حالا می‌فهمم این حس‌ها ناشی از چین! حالا می‌فهمم دلیلشون چیه!
حتی نمی‌خواستم به ز*ب*ون بیارمش. همه این حس‌ها خلاصه می‌شدن توی یک چیز!
هیچ‌کدوم از این حس‌ها رو به ویلیام نداشتم، هیچ‌کدوم، اما همه‌ی این حس‌ها رو به اریک داشتم. بی‌قراری، دلتنگی، هیجان، این‌که دلم می‌خواست باز ببینمش و خبری ازش داشته باشم‌‌.
ترس برم داشته بود. خدای من! من دارم چی‌کار می‌کنم؟ من دارم به همه هم‌نوعانم خیانت می‌کنم. من دارم به آرتمیس خیانت می‌کنم.
چرا؟ چرا باید این‌جوری بشه؟ بغض گلوم رو گرفته بود. مثل این‌که یکی دستش رو گذاشته رو گلوم و محکم فشار میده.
چشم‌هام پر از اشک شدن. دوباره صدای رعدوبرق اومد.
اشک‌هام سرازیر شدن و قطرات بارونی که رو صورتم می‌ریختن، با اشک‌هام همراه شدن.
این حسی که به اریک داشتم چیزی نبود جز عشق‌!
نباید این‌طوری میشد. حالا می‌فهمم چرا اریک انقدر برام مهم شده.
باور نمی‌کردم این من باشم که عاشق شدم، که دارم خیانت می‌کنم، که عاشق دشمنم شدم.
توی همون تاریکی شب، توی اون سیاهی شب که سایه انداخته بود به سر تا پای جنگل، چشمم دوباره به کلاغ سیاه رنگی خورد که روی شاخه درختی نشسته بود و بهم خیره شده بود‌. انقدر حالم بد بود که توجه نکردم که این دومین باریه که دوباره این کلاغ رو می‌بینم.
بغضم شکست و هق‌هق گریه‌هام بلند شد.
از خودم بدم اومده بود. از این عشقی که توی دلم ناخودآگاه جوونه زده بود و به مرور زمان رشد کرده بود و قلبم رو تسخیر کرده بود، بدم می‌اومد. از این عشقی که قلبم رو دربرگرفته بود. از اریک! از همه چیز.
انقدر گریه کردم تا بالاخره آروم شدم.
اشک‌هام رو پاک کردم و بلند شدم. دوباره نامرئی شدم و برگشتم به اتاقم. ویلیام دیگه نبود و رفته بود.
لباس‌های خیسم رو درآوردم و انداختم بین لباس چرک‌ها.
رفتم حموم و وان حموم رو پر از آب کردم.
وقتی وان پر شد، شیر رو بستم و رفتم داخل وان.
چشمم خورد به آینه که درست روبه‌روی خودم و وان بود. آینه قدی روبه‌روم خودم رو نشون می‌داد که داخل وان نشستم. رود سیاه اشک‌هایی که روی صورتم خشک شده بودن، نشون از این می‌داد که همون یک ذره آرایشی که روی صورتم بود، خ*را*ب شده.
اثرات گریه روی صورتم معلوم بود. چشم‌هام قرمز شده بودن و پف کرده بودن. دماغم به‌خاطر گریه قرمز‌قرمز شده بود.
توجهی نکردم و تکیه دادم به وان. آب، پو*ست تنم رو نوازش و تن خسته‌ام رو سبک می‌کرد.
چشم‌هام رو بستم تا کمی ریلکس بشم. نفس عمیقی کشیدم، دست‌هام رو گذاشتم لبه‌های وان. آرامش عجیبی من رو دربرگرفت. کم‌کم همون لحظه نمی‌دونم چی‌شد که چشم‌هام خمار خواب و سنگین شدن و به خواب رفتم.
چشم‌هام رو باز کردم. همه‌جا تاریک بود. تاریک‌تاریک.
هیچ‌جایی رو نمی‌دیدم. احساس بدی داشتم. احساس کردم ناگهان تمام انرژی‌های منفی، سراغم اومدن.
احساس کردم دارم مثل آهن‌ربایی همه‌ی انرژی منفی‌ها رو جذب خودم می‌کنم.
گُنگ بودم، به اطراف نگاهی انداختم. ناگهان نور سرخ‌رنگی به چشمم خورد. نور باعث شد چشم‌هام رو ببندم.
وقتی چشم‌هام به نور عادت کردن، بازشون کردم.
از چیزی که می‌دیدم زبونم بند اومد و شوک‌زده، به روبه‌روم خیره شدم.
مار غول پیکری رو دیدم که سیاه‌سیاه بود و رگه‌های قرمز و سرخ‌رنگی داشت. سیاه مثل شب، قرمز مثل خون.
چشم‌های سیاه و براقی داشت. ز*ب*ون سرخ رنگی داشت و از لای دندون‌هاش خون می‌چکید.
ترس برم داشته بود. سرش رو آورد نزدیک صورتم و فش‌فش کرد.
حالا می‌فهمیدم چرا از وقتی چشم باز کردم یک سره حس‌های منفی میان سراغم. پس به‌خاطر همین مار بود.
مار آروم به دور من خزید و صدای خش‌دار و ترسناکش به گوشم رسید:
- ازش دوری کن!
صدای سرد و بی‌روحش، سرمایی به جونم انداخت که بدنم همون لحظه لرزید. صدای خش‌دار و سرد و وحشت‌ناکی داشت. فش‌فش کردن‌هاش حین حرف زدن، تن سردم رو مور‌مور می‌کرد.
حس ترس بود که درونم به طغیان افتاده بود. با صدایی لرزون، که ترس درش به وضوح دیده میشد، گفتم:
- تو کی هستی؟
دوباره آروم به دور من خزید و فش‌فش کرد و بدون این‌که جواب سوالم رو بده گفت:
- ازش دوری کن.
گیج به چشم‌های همانند دو گوی سیاهش، زل زدم و گفتم:
- از کی دوری کنم؟
تا این حرف رو زدم، با شتاب، گر*دن کشید سمتم و غرش وحشت‌ناکش از جا پروندم. غرش گوش‌خراشی که باعث شد حس ترس به قلبم چنگ بزنه. دندون‌های تیزش نمایان شدن و باعث شد به شدت بترسم و جیغ بلندی بکشم.

#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#بطن_دالان_تاریکی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
781
لایک‌ها
4,298
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
66,186
Points
1,314
#پارت۵۳

با وحشت، چشم‌هام رو باز کردم و به اطراف نگاه کردم. توی حموم بودم و خبری از اون مار نبود.
نفس‌نفس می‌زدم. چشمم خورد به آینه، خودم رو دیدم که ترسیده، زل زدم به آینه. چشم‌هام گرد شده بودن و صورت و پیشونیم عرق کرده بودن. صورت رنگ پریده‌ام بیشتر رنگش پریده بود.
دست‌های خیس و یخ‌زده‌ی لرزونم رو گذاشتم روی صورتم.
خیلی ترسیده بودم و مدام از خودم می‌پرسیدم اون مار چی بود؟ کی بود؟ منظورش کیه که میگه ازش دوری کنم؟ اوه خدایا این چه خوابی بود؟ اصلاً خواب نبود، کابوس بود. کابوسی که انگار واقعی بود.
هنوز چشم‌های سیاه و ترسناکش جلوی چشم‌هام بودن. پژواک غرش‌های واهمه‌برانگیزش توی گوشم بود.
بغض بدی توی گلوم جا خشک کرده بود. فضای این‌جا برام خفه بود و احساس سرمای زیادی می‌کردم.
سریع بلند شدم، قطرات آب از نوک موهام و بدنم می‌چکیدن پایین و روی بدنم راه گرفته بودن. از وان بیرون اومدم و رفتم زیر دوش و یه دوش پنج دقیقه‌ای سریع و السر گرفتم و اومدم بیرون. تحمل فضای اون‌جا برام سنگین بود.
وقتی به فضای اتاقم رسیدم دیگه احساس آرامش کردم.
هوای اتاق عالی بود و تقریباً خنک. برخلاف حموم که فضاش برام سنگین و بد و خفقان‌آور بود. مثل همون خواب، احساس می‌کردم اون‌جا، موجی از انرژی‌های منفی دارن به سمتم میان، اما وقتی به اتاقم رسیدم، همه اون حس‌های منفی از بین رفتن و حالا آروم بودم.
در تراس اتاقم باز بود و هوای پاک می‌اومد داخل.
بوی خاک نم‌دار به مشام می‌رسید. اون هم به‌خاطر باریدن بارون بود.
نفس عمیقی کشیدم و هوای خوب اتاقم رو به ریه‌هام کشیدم و بازدمشون رو بیرون فرستادم.
بدنم رو خشک کردم و لباس‌هام رو پوشیدم. با حوله، خیسی موهام رو گرفتم و همون‌جور نم‌دار بدون شونه کشیدن، رهاشون کردم روی شونه‌هام. به سمت تختم رفتم و روش دراز کشیدم.
حتی می‌ترسیدم بخوابم. می‌ترسیدم چشم‌هام رو ببندم و باز دوباره اون مار ترسناک رو ببینم.
چرخیدم سمت پنجره‌ قدی که کنار تختم بود. به آسمون شب و ستاره‌ها خیره شدم. چه‌قدر دلتنگ اریک بودم. ای کاش میشد ببینمش.

***

صبح از خواب بیدار شدم. چشمم خورد به ساعت، اوه خدای من چه‌قدر خوابیده بودم!
ساعت ۱۲ رو نشون می‌داد. از جام بلند شدم و بی‌حوصله موهام رو شونه کردم و دم‌اسبی بستم و از اتاق خارج شدم.
دوباره توی قصر ولوله بود. همه به این طرف و اون طرف می‌دوییدن.
لوسی رو دیدم که برام دستی تکون میده که برم پیشش. رفتم سمتش و با خنده گفت:
- اوه ویو چه‌قدر می‌خوابی تو!
دو تا انگشتم رو سوک چشمم قرار دادم و مالششون دادم و گفتم:‌
- دیشب شب بدی بود برام.
لوسی نگران گفت:
- ویو اتفاقی افتاده؟ این روزها انگار خوب نیستی.
لبخندی به روش زدم و گفتم:
- نه. فقط دیشب خواب بدی دیدم. باز چه خبر شده؟
لوسی با هیجان گفت:
- اوه ویو خبر نداری چی‌شده! یه نامه از طرف رئیس گله گرگینه‌ها به دست ملکه رسیده!
با تعجب گفتم:
- چی؟ یه نامه؟
سرش رو تکون داد که گفتم:
- خب تو خبر داری چی نوشته بود؟
اومد نزدیک و آروم گفت:
- ازمون درخواست صلح موقت کردن. از ملکه خواستن که یه مدت موقت همه با هم صلح کنیم.
با اخم گفتم:
- صلح موقت؟ برای چی؟
دوباره لوسی با تن صدای آروم گفت:
- این یک ماه متوجه شدی که مردهای قصرمون روز‌به‌روز از تعدادشون کاسته میشه و قربانی میشن و کسی هم نمی‌دونه کار کیه. درواقع گرگینه‌ها فهمیدن که کار کیه و جای اون فرد رو پیدا کردن.
با تعجب گفتم:
- اوه واقعاً؟ کار کیه؟
لوسی یه تای ابروش رو انداخت بالا و گفت:
- کار یه *سوکویانت!

*سوکویانت:
«در فرهنگ عامۀ مردمان کارائیب، پیرزنی زشت و کریه بود که شب هنگام به دختری خوب‌رو و دل‌فریب بدل می‌شود و با زیبایی و ر*ق*ص اغواگر خویش، مردان را فریفته و خون ایشان را می‌مکد، یا ایشان را به غلامان ابدی خویش بدل می‌سازد. سوکویانت، که غالباً به شکل دختری سیاه و فریبنده توصیف می‌شود، به جادوی سیاه توانا بود و می‌توانست شکل‌های مختلف به خود گیرد. او می‌توانست شب هنگام از هر روزن و شکافی به منزل قربانیانش نفوذ کند و ایشان را در دام خویش گرفتار سازد.»

دستم رو زدم به چونه‌ام و گفتم:
- پس علت قربانی شدن مردها و یهویی غیب شدنشون به‌خاطر همین بوده. کار یه سوکویانت بوده. اون درواقع یواشکی وارد قصر ما می‌شده و مردها رو قربانی می‌کرده و می‌دزدیده. برای همینه کسی نمی‌دونست کار کیه.


کد:
با وحشت، چشم‌هام رو باز کردم و به اطراف نگاه کردم. توی حموم بودم و خبری از اون مار نبود.
نفس‌نفس می‌زدم. چشمم خورد به آینه، خودم رو دیدم که ترسیده، زل زدم به آینه. چشم‌هام گرد شده بودن و صورت و پیشونیم عرق کرده بودن. صورت رنگ پریده‌ام بیشتر رنگش پریده بود.
دست‌های خیس و یخ‌زده‌ی لرزونم رو گذاشتم روی صورتم.
خیلی ترسیده بودم و مدام از خودم می‌پرسیدم اون مار چی بود؟ کی بود؟ منظورش کیه که میگه ازش دوری کنم؟ اوه خدایا این چه خوابی بود؟ اصلاً خواب نبود، کابوس بود. کابوسی که انگار واقعی بود.
هنوز چشم‌های سیاه و ترسناکش جلوی چشم‌هام بودن. پژواک غرش‌های واهمه‌برانگیزش توی گوشم بود.
بغض بدی توی گلوم جا خشک کرده بود. فضای این‌جا برام خفه بود و احساس سرمای زیادی می‌کردم.
سریع بلند شدم، قطرات آب از نوک موهام و بدنم می‌چکیدن پایین و روی بدنم راه گرفته بودن. از وان بیرون اومدم و رفتم زیر دوش و یه دوش پنج دقیقه‌ای سریع و السر گرفتم و اومدم بیرون. تحمل فضای اون‌جا برام سنگین بود.
وقتی به فضای اتاقم رسیدم دیگه احساس آرامش کردم.
هوای اتاق عالی بود و تقریباً خنک. برخلاف حموم که فضاش برام سنگین و بد و خفقان‌آور بود. مثل همون خواب، احساس می‌کردم اون‌جا، موجی از انرژی‌های منفی دارن به سمتم میان، اما وقتی به اتاقم رسیدم، همه اون حس‌های منفی از بین رفتن و حالا آروم بودم.
در تراس اتاقم باز بود و هوای پاک می‌اومد داخل.
بوی خاک نم‌دار به مشام می‌رسید. اون هم به‌خاطر باریدن بارون بود.
نفس عمیقی کشیدم و هوای خوب اتاقم رو به ریه‌هام کشیدم و بازدمشون رو بیرون فرستادم.
بدنم رو خشک کردم و لباس‌هام رو پوشیدم. با حوله، خیسی موهام رو گرفتم و همون‌جور نم‌دار بدون شونه کشیدن، رهاشون کردم روی شونه‌هام. به سمت تختم رفتم و روش دراز کشیدم.
حتی می‌ترسیدم بخوابم. می‌ترسیدم چشم‌هام رو ببندم و باز دوباره اون مار ترسناک رو ببینم.
چرخیدم سمت پنجره‌ قدی که کنار تختم بود. به آسمون شب و ستاره‌ها خیره شدم. چه‌قدر دلتنگ اریک بودم. ای کاش میشد ببینمش.
***
صبح از خواب بیدار شدم. چشمم خورد به ساعت، اوه خدای من چه‌قدر خوابیده بودم!
ساعت ۱۲ رو نشون می‌داد. از جام بلند شدم و بی‌حوصله موهام رو شونه کردم و دم‌اسبی بستم و از اتاق خارج شدم.
دوباره توی قصر ولوله بود. همه به این طرف و اون طرف می‌دوییدن.
لوسی رو دیدم که برام دستی تکون میده که برم پیشش. رفتم سمتش و با خنده گفت:
- اوه ویو چه‌قدر می‌خوابی تو!
دو تا انگشتم رو سوک چشمم قرار دادم و مالششون دادم و گفتم:‌
- دیشب شب بدی بود برام.
لوسی نگران گفت:
- ویو اتفاقی افتاده؟ این روزها انگار خوب نیستی.
لبخندی به روش زدم و گفتم:
- نه. فقط دیشب خواب بدی دیدم. باز چه خبر شده؟
لوسی با هیجان گفت:
- اوه ویو خبر نداری چی‌شده! یه نامه از طرف رئیس گله گرگینه‌ها به دست ملکه رسیده!
با تعجب گفتم:
- چی؟ یه نامه؟
سرش رو تکون داد که گفتم:
- خب تو خبر داری چی نوشته بود؟
اومد نزدیک و آروم گفت:
- ازمون درخواست صلح موقت کردن. از ملکه خواستن که یه مدت موقت همه با هم صلح کنیم.
با اخم گفتم:
- صلح موقت؟ برای چی؟
دوباره لوسی با تن صدای آروم گفت:
- این یک ماه متوجه شدی که مردهای قصرمون روز‌به‌روز از تعدادشون کاسته میشه و قربانی میشن و کسی هم نمی‌دونه کار کیه. درواقع گرگینه‌ها فهمیدن که کار کیه و جای اون فرد رو پیدا کردن.
با تعجب گفتم:
- اوه واقعاً؟ کار کیه؟
لوسی یه تای ابروش رو انداخت بالا و گفت:
- کار یه *سوکویانت!
*سوکویانت:
«در فرهنگ عامۀ مردمان کارائیب، پیرزنی زشت و کریه بود که شب هنگام به دختری خوب‌رو و دل‌فریب بدل می‌شود و با زیبایی و ر*ق*ص اغواگر خویش، مردان را فریفته و خون ایشان را می‌مکد، یا ایشان را به غلامان ابدی خویش بدل می‌سازد. سوکویانت، که غالباً به شکل دختری سیاه و فریبنده توصیف می‌شود، به جادوی سیاه توانا بود و می‌توانست شکل‌های مختلف به خود گیرد. او می‌توانست شب هنگام از هر روزن و شکافی به منزل قربانیانش نفوذ کند و ایشان را در دام خویش گرفتار سازد.»
دستم رو زدم به چونه‌ام و گفتم:
- پس علت قربانی شدن مردها و یهویی غیب شدنشون به‌خاطر همین بوده. کار یه سوکویانت بوده. اون درواقع یواشکی وارد قصر ما می‌شده و مردها رو قربانی می‌کرده و می‌دزدیده. برای همینه کسی نمی‌دونست کار کیه.

#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#بطن_دالان_تاریکی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
781
لایک‌ها
4,298
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
66,186
Points
1,314
#پارت۵۴

لوسی گفت:
- دقیقاً و حالا گله‌ی گرگینه‌ها فهمیدن که این کار، کار سوکویانت بوده. درواقع توی گله‌ی خودشون هم این اتفاقی که برای ما افتاده برای اون‌ها هم افتاده و روز‌به‌روز از مردهاشون کاسته میشه. یهو غیبشون می‌زنه و درواقع اون‌ها هم قربانی می‌شن و جالب این‌جاست توی اتاق اون‌ها هم قطره‌های خون وجود داره.
متفکر به هم خیره شدیم و گفتم:
- عجیبه حالا چی میشه؟ تصمیم ملکه چیه؟ حالا چرا صلح؟ صلح کنیم که چی بشه؟
لوسی موهاش رو انداخت پشت گوشش و گفت:
- نمی‌دونم تصمیم ملکه چیه! هنوز معلوم نیست؛ ولی رئیس گله‌ی گرگینه‌ها اصرار داره برای صلح موقت. اون در خواست داره که یه مدتی موقت صلح کنیم تا همه‌مون آماده بشیم و بریم به جنگ سوکویانت و شکستش بدیم تا دیگه همچین اتفاقاتی به وجود نیاد. شکست دادن سوکویانت هم سخت‌ترین کاره.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- امیدوارم ملکه درست‌ترین تصمیم رو بگیره.
لوسی:
- درسته.

***

توی اتاقم نشسته بودم و توی فکر بودم. توی فکر اون شب که ویلیام بهم اون حرف‌ها رو زد. از اون موقع تا الان دیگه ندیدمش و خبری ازش ندارم.
تقه‌ای به در خورد و من رو از افکاری که توشون غوطه‌ور بودم کشید بیرون و گفتم:
- بیا تو.
لیزا و ویکتوریا داخل شدن. لیزا همین که در رو بست شروع به غر زدن کرد:
- اوه خدای من! باورم نمی‌شه آرتمیس می‌خواد قبول کنه!
و بعد با اخم دست به س*ی*نه شد. با کنجکاوی پرسیدم:
- هی! چه خبر شده به من هم تعریف کنین.
ویکتوریا که خون‌سرد بود شروع به توضیح دادن کرد:
- ملکه آرتمیس می‌خواد پیشنهاد صلح برایان رو قبول کنه.
با تعجب گفتم:
- چی؟
ویکتوریا ادامه داد:
- اما به این راحتی نه. می‌خواد شرط بزاره.
بلند شدم و رفتم نزدیکش روی تخت نشستم و گفتم:
- چه شرطی؟
ویکتوریا نفس عمیقی کشید و گفت:
- این‌که برایان اجازه بده تا ملکه، همسرش رو یعنی پادشاه رو ببینه و بقیه‌ی افرادی هم که خونواده‌شون توی جنگِ بین خون‌آشام‌ها و گرگینه‌ها اسیر شدن، برن و ببینن.
با چشم‌های ریز شده گفتم:
- پس قبول کرد. انتظار داشتم به خاطر نفرتی که از گرگینه‌ها داره، قبول نکنه.
لیزا دوباره با عصبانیت غر زد و کشیده گفت:
- آآآه منم همین رو میگم. دشمنی ما خون‌آشام‌ها با گرگینه‌ها یه دشمنی دیرینه‌اس. هر دو گروه به خون هم دیگه تشنه‌ایم. نباید قبول می‌کرد. اصلاً شاید از کجا معلوم این پیشنهاد یه تله نباشه؟ من که از گرگینه‌ها متنفرم حاضر نیستم با یکی‌شون هم صلح کنم. اگه جای ملکه بودم قبول نمی‌کردم.
ویکتوریا دست به س*ی*نه شد و گفت:
- ولی لیزا، این به نفع همه‌مونه باید سوکویانت رو شکست بدیم. اون هم باهم دیگه. وگرنه معلوم نیست چی به سر افردمون میاد.
لیزا با اخم‌های درهم، دوباره گفت:
- متأسفم؛ ولی من کاملاً مخالف این قضیه‌ام. ما به تنهایی، بدون نیاز به کمک گرگینه‌ها هم، می‌تونیم سوکویانت رو شکست بدیم!
متفکرانه گفتم:
- سوکویانت خطرناکه! باید به هم کمک کنیم تا شکستش بدیم. به ملکه هم حق میدم که چقدر دلتنگ همسرشه و مشتاق دیدارشه. همین‌طور خانواده‌های اسیر شده‌ی برخی افرادمون توی جنگ.
دوباره تقه‌ای به در خورد و این‌بار کامیلا و آنجلینا و لوسی هر سه وارد اتاق شدن.
کامیلا یکی از دوستانمون که دختر شوخ و شیطونی بود سریع گفت:
- خبر جدید رو شنیدین؟
من و ویکی و لیزا به هم نگاهی کردیم و بعد سری به علامت نه تکون دادیم که لوسی گفت:
- ملکه آرتمیس به چند نفر سپرد که نامه‌اش رو به دست گله‌ی گرگینه‌ها برسونن.
کامیلا خودش رو انداخت روی صندلی میز آرایشم و گفت:
- حالا باید ببینیم برایان شرط ملکه رو قبول می‌کنه یا نه.
آنجلینا کلافه گفت:
- اوه خدای من! نمی‌دونم چرا آرتمیس بی‌فکر قبول کرده!
کامیلا پا روی پا انداخت و پرسید:
- چطور؟
آنجلینا با همون نگرانیش جواب داد:
- ما اصلاً می‌دونیم که سوکویانت رو باید چجوری بکشیم؟ همه‌ی ماها موجودات ماورایی هستیم. سوکویانت هم همین‌طور؛ مطمئنن اون هم مثل خودمون نامیراست. با هر چیزی کشته نمی‌شه و شاید فقط یه چیزی نقطه‌ی ضعفش باشه.
لیزا با تعجب سری تکون داد و جواب داد:
- اوه، حق باتوعه کارمون سخت‌تر شد.

کد:
لوسی گفت:
- دقیقاً و حالا گله‌ی گرگینه‌ها فهمیدن که این کار، کار سوکویانت بوده. درواقع توی گله‌ی خودشون هم این اتفاقی که برای ما افتاده برای اون‌ها هم افتاده و روز‌به‌روز از مردهاشون کاسته میشه. یهو غیبشون می‌زنه و درواقع اون‌ها هم قربانی می‌شن و جالب این‌جاست توی اتاق اون‌ها هم قطره‌های خون وجود داره.
متفکر به هم خیره شدیم و گفتم:
- عجیبه حالا چی میشه؟ تصمیم ملکه چیه؟ حالا چرا صلح؟ صلح کنیم که چی بشه؟
لوسی موهاش رو انداخت پشت گوشش و گفت:
- نمی‌دونم تصمیم ملکه چیه! هنوز معلوم نیست؛ ولی رئیس گله‌ی گرگینه‌ها اصرار داره برای صلح موقت. اون در خواست داره که یه مدتی موقت صلح کنیم تا همه‌مون آماده بشیم و بریم به جنگ سوکویانت و شکستش بدیم تا دیگه همچین اتفاقاتی به وجود نیاد. شکست دادن سوکویانت هم سخت‌ترین کاره.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- امیدوارم ملکه درست‌ترین تصمیم رو بگیره.
لوسی:
- درسته.

***

توی اتاقم نشسته بودم و توی فکر بودم. توی فکر اون شب که ویلیام بهم اون حرف‌ها رو زد. از اون موقع تا الان دیگه ندیدمش و خبری ازش ندارم.
تقه‌ای به در خورد و من رو از افکاری که توشون غوطه‌ور بودم کشید بیرون و گفتم:
- بیا تو.
لیزا و ویکتوریا داخل شدن. لیزا همین که در رو بست شروع به غر زدن کرد:
- اوه خدای من! باورم نمی‌شه آرتمیس می‌خواد قبول کنه!
و بعد با اخم دست به س*ی*نه شد. با کنجکاوی پرسیدم:
- هی! چه خبر شده به من هم تعریف کنین.
ویکتوریا که خون‌سرد بود شروع به توضیح دادن کرد:
- ملکه آرتمیس می‌خواد پیشنهاد صلح برایان رو قبول کنه.
با تعجب گفتم:
- چی؟
ویکتوریا ادامه داد:
- اما به این راحتی نه. می‌خواد شرط بزاره.
بلند شدم و رفتم نزدیکش روی تخت نشستم و گفتم:
- چه شرطی؟
ویکتوریا نفس عمیقی کشید و گفت:
- این‌که برایان اجازه بده تا ملکه، همسرش رو یعنی پادشاه رو ببینه و بقیه‌ی افرادی هم که خونواده‌شون توی جنگِ بین خون‌آشام‌ها و گرگینه‌ها اسیر شدن، برن و ببینن.
با چشم‌های ریز شده گفتم:
- پس قبول کرد. انتظار داشتم به خاطر نفرتی که از گرگینه‌ها داره، قبول نکنه.
لیزا دوباره با عصبانیت غر زد و کشیده گفت:
- آآآه منم همین رو میگم. دشمنی ما خون‌آشام‌ها با گرگینه‌ها یه دشمنی دیرینه‌اس. هر دو گروه به خون هم دیگه تشنه‌ایم. نباید قبول می‌کرد. اصلاً شاید از کجا معلوم این پیشنهاد یه تله نباشه؟ من که از گرگینه‌ها متنفرم حاضر نیستم با یکی‌شون هم صلح کنم. اگه جای ملکه بودم قبول نمی‌کردم.
ویکتوریا دست به س*ی*نه شد و گفت:
- ولی لیزا، این به نفع همه‌مونه باید سوکویانت رو شکست بدیم. اون هم باهم دیگه. وگرنه معلوم نیست چی به سر افردمون میاد.
لیزا با اخم‌های درهم، دوباره گفت:
- متأسفم؛ ولی من کاملاً مخالف این قضیه‌ام. ما به تنهایی، بدون نیاز به کمک گرگینه‌ها هم، می‌تونیم سوکویانت رو شکست بدیم!
متفکرانه گفتم:
- سوکویانت خطرناکه! باید به هم کمک کنیم تا شکستش بدیم. به ملکه هم حق میدم که چقدر دلتنگ همسرشه و مشتاق دیدارشه. همین‌طور خانواده‌های اسیر شده‌ی برخی افرادمون توی جنگ.
دوباره تقه‌ای به در خورد و این‌بار کامیلا و آنجلینا و لوسی هر سه وارد اتاق شدن.
کامیلا یکی از دوستانمون که دختر شوخ و شیطونی بود سریع گفت:
- خبر جدید رو شنیدین؟
من و ویکی و لیزا به هم نگاهی کردیم و بعد سری به علامت نه تکون دادیم که لوسی گفت:
- ملکه آرتمیس به چند نفر سپرد که نامه‌اش رو به دست گله‌ی گرگینه‌ها برسونن.
کامیلا خودش رو انداخت روی صندلی میز آرایشم و گفت:
- حالا باید ببینیم برایان شرط ملکه رو قبول می‌کنه یا نه.
آنجلینا کلافه گفت:
- اوه خدای من! نمی‌دونم چرا آرتمیس بی‌فکر قبول کرده!
کامیلا پا روی پا انداخت و پرسید:
- چطور؟
آنجلینا با همون نگرانیش جواب داد:
- ما اصلاً می‌دونیم که سوکویانت رو باید چجوری بکشیم؟ همه‌ی ماها موجودات ماورایی هستیم. سوکویانت هم همین‌طور؛ مطمئنن اون هم مثل خودمون نامیراست. با هر چیزی کشته نمی‌شه و شاید فقط یه چیزی نقطه‌ی ضعفش باشه.
لیزا با تعجب سری تکون داد و جواب داد:
- اوه، حق باتوعه کارمون سخت‌تر شد.

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
781
لایک‌ها
4,298
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
66,186
Points
1,314
#پارت۵۵

لوسی جواب داد:
- اوه نه! توی این مدت ملکه بی‌کار ننشست. به چند نفر سپرده تا درباره‌ی سوکویانت تحقیق کنن.
با این حرفش، لبخند رضایت اومد روی ل*ب‌هامون و همه‌مون سری تکون دادیم و گفتیم:
- پس عالیه.

***

دو روز گذشت. جلوی پنجره بودم و توی فکر این دو روز که برایان جواب نامه‌ی آرتمیس رو داده بود.
توی اون نامه، در واقع شرایطی که آرتمیس درنظر گرفته بود رو قبول کرده بود؛ اما آرتمیس به همین راحتی‌ها اعتماد نکرد. برایان و آرتمیس، همراه چندتا از افرادشون مکانی رو برای قرار انتخاب کردند تا اون‌جا عهدنامه و قراردادی رو امضاء کنن که اگه کسی عهدش رو شکست و به قولش وفا نکرد، کشته بشه.
چون قرارداد یه قرارداد ساده نبود؛ یه قرارداد جادویی بود که با هیچ چیزی، اون قرارداد از بین نمی‌رفت؛ مگر این‌که خودش، خودبه‌خود بعد از پایان جنگ، از بین بره که اون هم تاریخ خاص خودش رو داشت.
امضای زیر قراردادشون هم، یک قطره از خون خودشون بود. این امضای پایین قرارداد بود که هر دو رئیس باید کف دستشون رو می‌بریدن و با قطره‌ی خونشون پایین قرارداد رو امضاء می‌کردن.
در واقع اون خون و جون هر دو رئیس، یه جورایی به قرارداد وصله که هرکدوم عهدشکنی کردن، کشته بشن. قرار بود تا چند روز دیگه هر دو گروه به هم بپیوندیم و اون موجود نحس رو پیدا کنیم و از بین ببریم. آرتمیس به خاطر جنگ با سوکویانت به گروه خون‌آشام‌ها اعلام آماده‌باش کرده بود.
همه داشتن آماده می‌شدن برای جنگ با سوکویانت.
همون‌طور که لوسی گفته بود آرتمیس بیکار ننشست و چند نفر رو فرستاد برای تحقیق که بفهمن چه جوری میشه اون موجود رو از بین برد و به این نتیجه رسیدن که تنها راه کشتن سوکویانت، شمشیر آتشینه که در سرزمین پریان داره محافظت میشه. اکثر سلاح‌های جادویی و مخصوص که برای از بین بردن موجودات اهریمنی و شرور هستند، اون‌جا حفاظت میشن تا دست کسی بهشون نرسه.
وقتی این حرف رو از لوسی شنیدم، با توجه به حرف اریک که گفته بود پریان پراکنده هستن، بهش گفتم که مگه پریان به خاطر حمله‌ی شیاطین پراکنده و جدا نبودن؟ و اون جواب داد که یه مدت برای رد گم کنی و برای این‌که آب‌ها از آسیاب بیفته پراکنده و جدا بودن؛ اما دیگه الان زندگی و گروه خودشون رو دوباره تشکیل دادن. در واقع قرار بود شمشیر رو از اون‌ها درخواست کنیم تا اون موجود رو از بین ببریم.
نفس عمیقی کشیدم به ماه آسمون خیره شدم. قرص ماه کامل نبود، اما زیبا بود.
دوباره فکرم رفت سمت اریک. یعنی اون کجاست؟ داره چی‌کار می‌کنه؟
احساس می‌کردم قلبم داره از وسط نصف میشه. بازتاب حس تلخ دلتنگی بغضی بود که گلوم رو احاطه کرده بود. انگار که قلبم رو یکی توی مشتش گرفته باشه و فشارش بده.

***

*اریک

با آرامش خاصی که ازش متنفر بودم، گفت:
- اریک! کاری که گفتم رو انجام دادی؟
هیچ جوابی براش نداشتم. چون هیچ کاری انجام نداده بودم.
دوباره گفت:
- مثل این‌که یادت رفته قرار ما چی بود!
ل*بم رو با زبونم تر کردم، دست‌هام کنارم مشت شدن. کلافگی از سر و روم می‌بارید. عرق پیشونیم باعث شده بود موهام بچسبن. جواب دادم:
- من نمی‌تونم.
با صدای بلندی گفت:‌
- هه... .
و بعد بلند خندید، قهقهه زد و گفت:
- تو حتی به حدی هم نرسیدی که پای حرفت بمونی. تو جرأت رو انتخاب کردی، من هم بهت گفتم چی‌کار کنی؛ اما معلومه نتونستی پای حرفت بمونی. چقدر مسخره! به خاطر یک دختر؛ پس نگو عاشقش نیستی.
زود موضع عوض می‌کرد. سریع جدی شد و با اخم گفت:
- اریک بهت هشدار میدم. دست از پا خطا کنی، سرت رو از گردنت جدا می‌کنم. باید اون کاری که گفتم رو انجام بدی وگرنه... .
سرم رو بلند کردم و توی چشم‌های سبز وحشی و تیزش که از تیزی هر چاقویی هم بدتر بود، خیره شدم که گفت:
- وگرنه دیگه هیچ‌وقت اون دختر رو نمی‌بینی. اگه دست از پا خطا کنی، سر خودت هم به باد میدی. پس حواست رو جمع کن و کاری که گفتم رو برام انجام بده.
به دنباله‌ی حرفش پوزخندی زد و گفت:‌
- تو اون کاری که گفتم رو انجام بده، من هم به قولی که بهت دادم عمل می‌کنم. مطمئن باش.
پشتش رو کرد به من و گفت:
- هر چند کارت خیلی احمقانه بود که عاشق یه خون‌آشام شدی، اما تو در آینده جانشین منی و برای من ارزش زیادی داری. تو دست راست من بودی اریک؛ چرا؟ واقعاً چرا؟ این‌قدر ارزشش رو داشت؟
مثل همیشه همه‌ی راه‌ها رو برام بسته نگه داشت. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- حق با تو بود. من عاشقشم. اون‌قدری ارزش داره که حاضرم جونم هم بدم.
نیشخندی تحویلم داد و گفت:
- مسخره‌ست!
با همون حال بدی که داشتم و در حالی‌که انگار قلبم توی سینم داشت مثل کاغذی مچاله و فشرده میشد، گفتم:
- لعنتی! چطور می‌تونی این‌قدر بی‌رحم باشی؟ می‌دونی اگه ملکه‌شون همه چیز و کاری که می‌خوام بکنم رو بفهمه چه بلایی سرش میاد؟ می‌دونی اگه اون هم بهم وابسته بشه و ملکه‌شون باز هم بفهمه چی میشه؟ اون‌ها هم مثل ما این رو یه خیانت می‌دونن. این‌جوری جونش توی خطره. می‌فهمی؟

کد:
لوسی جواب داد:
- اوه نه! توی این مدت ملکه بی‌کار ننشست. به چند نفر سپرده تا درباره‌ی سوکویانت تحقیق کنن.
با این حرفش، لبخند رضایت اومد روی ل*ب‌هامون و همه‌مون سری تکون دادیم و گفتیم:
- پس عالیه.
***
دو روز گذشت. جلوی پنجره بودم و توی فکر این دو روز که برایان جواب نامه‌ی آرتمیس رو داده بود.
توی اون نامه، در واقع شرایطی که آرتمیس درنظر گرفته بود رو قبول کرده بود؛ اما آرتمیس به همین راحتی‌ها اعتماد نکرد. برایان و آرتمیس، همراه چندتا از افرادشون مکانی رو برای قرار انتخاب کردند تا اون‌جا عهدنامه و قراردادی رو امضاء کنن که اگه کسی عهدش رو شکست و به قولش وفا نکرد، کشته بشه.
چون قرارداد یه قرارداد ساده نبود؛ یه قرارداد جادویی بود که با هیچ چیزی، اون قرارداد از بین نمی‌رفت؛ مگر این‌که خودش، خودبه‌خود بعد از پایان جنگ، از بین بره که اون هم تاریخ خاص خودش رو داشت.
امضای زیر قراردادشون هم، یک قطره از خون خودشون بود. این امضای پایین قرارداد بود که هر دو رئیس باید کف دستشون رو می‌بریدن و با قطره‌ی خونشون پایین قرارداد رو امضاء می‌کردن.
در واقع اون خون و جون هر دو رئیس، یه جورایی به قرارداد وصله که هرکدوم عهدشکنی کردن، کشته بشن. قرار بود تا چند روز دیگه هر دو گروه به هم بپیوندیم و اون موجود نحس رو پیدا کنیم و از بین ببریم. آرتمیس به خاطر جنگ با سوکویانت به گروه خون‌آشام‌ها اعلام آماده‌باش کرده بود.
همه داشتن آماده می‌شدن برای جنگ با سوکویانت.
همون‌طور که لوسی گفته بود آرتمیس بیکار ننشست و چند نفر رو فرستاد برای تحقیق که بفهمن چه جوری میشه اون موجود رو از بین برد و به این نتیجه رسیدن که تنها راه کشتن سوکویانت، شمشیر آتشینه که در سرزمین پریان داره محافظت میشه. اکثر سلاح‌های جادویی و مخصوص که برای از بین بردن موجودات اهریمنی و شرور هستند، اون‌جا حفاظت میشن تا دست کسی بهشون نرسه.
وقتی این حرف رو از لوسی شنیدم، با توجه به حرف اریک که گفته بود پریان پراکنده هستن، بهش گفتم که مگه پریان به خاطر حمله‌ی شیاطین پراکنده و جدا نبودن؟ و اون جواب داد که یه مدت برای رد گم کنی و برای این‌که آب‌ها از آسیاب بیفته پراکنده و جدا بودن؛ اما دیگه الان زندگی و گروه خودشون رو دوباره تشکیل دادن. در واقع قرار بود شمشیر رو از اون‌ها درخواست کنیم تا اون موجود رو از بین ببریم.
نفس عمیقی کشیدم به ماه آسمون خیره شدم. قرص ماه کامل نبود، اما زیبا بود.
دوباره فکرم رفت سمت اریک. یعنی اون کجاست؟ داره چی‌کار می‌کنه؟
احساس می‌کردم قلبم داره از وسط نصف میشه. بازتاب حس تلخ دلتنگی بغضی بود که گلوم رو احاطه کرده بود. انگار که قلبم رو یکی توی مشتش گرفته باشه و فشارش بده.
***
*اریک
با آرامش خاصی که ازش متنفر بودم، گفت:
- اریک! کاری که گفتم رو انجام دادی؟
هیچ جوابی براش نداشتم. چون هیچ کاری انجام نداده بودم.
دوباره گفت:
- مثل این‌که یادت رفته قرار ما چی بود!
ل*بم رو با زبونم تر کردم، دست‌هام کنارم مشت شدن. کلافگی از سر و روم می‌بارید. عرق پیشونیم باعث شده بود موهام بچسبن. جواب دادم:
- من نمی‌تونم.
با صدای بلندی گفت:‌
- هه... .
و بعد بلند خندید، قهقهه زد و گفت:
- تو حتی به حدی هم نرسیدی که پای حرفت بمونی. تو جرأت رو انتخاب کردی، من هم بهت گفتم چی‌کار کنی؛ اما معلومه نتونستی پای حرفت بمونی. چقدر مسخره! به خاطر یک دختر؛ پس نگو عاشقش نیستی.
زود موضع عوض می‌کرد. سریع جدی شد و با اخم گفت:
- اریک بهت هشدار میدم. دست از پا خطا کنی، سرت رو از گردنت جدا می‌کنم. باید اون کاری که گفتم رو انجام بدی وگرنه... .
سرم رو بلند کردم و توی چشم‌های سبز وحشی و تیزش که از تیزی هر چاقویی هم بدتر بود، خیره شدم که گفت:
- وگرنه دیگه هیچ‌وقت اون دختر رو نمی‌بینی. اگه دست از پا خطا کنی، سر خودت هم به باد میدی. پس حواست رو جمع کن و کاری که گفتم رو برام انجام بده.
به دنباله‌ی حرفش پوزخندی زد و گفت:‌
- تو اون کاری که گفتم رو انجام بده، من هم به قولی که بهت دادم عمل می‌کنم. مطمئن باش.
پشتش رو کرد به من و گفت:
- هر چند کارت خیلی احمقانه بود که عاشق یه خون‌آشام شدی، اما تو در آینده جانشین منی و برای من ارزش زیادی داری. تو دست راست من بودی اریک؛ چرا؟ واقعاً چرا؟ این‌قدر ارزشش رو داشت؟
مثل همیشه همه‌ی راه‌ها رو برام بسته نگه داشت. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- حق با تو بود. من عاشقشم. اون‌قدری ارزش داره که حاضرم جونم هم بدم.
نیشخندی تحویلم داد و گفت:
- مسخره‌ست!
با همون حال بدی که داشتم و در حالی‌که انگار قلبم توی سینم داشت مثل کاغذی مچاله و فشرده میشد، گفتم:
- لعنتی! چطور می‌تونی این‌قدر بی‌رحم باشی؟ می‌دونی اگه ملکه‌شون همه چیز و کاری که می‌خوام بکنم رو بفهمه چه بلایی سرش میاد؟ می‌دونی اگه اون هم بهم وابسته بشه و ملکه‌شون باز هم بفهمه چی میشه؟ اون‌ها هم مثل ما این رو یه خیانت می‌دونن. این‌جوری جونش توی خطره. می‌فهمی؟

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi
بالا