mizzle✾
سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
#پارت۴۹
ریتم آهنگی که من و ویلیام باهاش رقصیده بودیم، اونقدر تند بود که دیگه نفسنفس میزدیم. البته اینکه زیاد رقصیده بودیم هم بیتأثیر نبود.
همراه ویلیام اومدیم سمت میز و نشستیم؛ ولی بقیهی دخترها با آهنگ بعدی، هنوز وسط میر*ق*صیدن.
ویلیام با لبخند گفت:
- هی دختر! تو قرار بود برای من از این تتوهات بزنی!
با شیطنت گفتم:
- اوه نه دیگه! دیدی که کی قویتر بود.
ویلیام با خنده گفت:
- خب مگه ندیدی من قویتر بودم؟
مشتم رو آروم زدم روی میز و با بدجنسی و قاطعیت گفتم:
- امکان نداره، اینجوری نیست.
تمام شیطنتش رو توی چشمهاش ریخت و گفت:
- بله، من قویتر بودم.
صدای آنجلینا به گوش رسید و رشتهی کلاممون از هم گسیخت:
- خیلی خب، جر و بحث نکنید هردوتون قویترین.
آهنگ تموم شده بود و دخترها برگشته بودن سر میز.
ویلیام گفت:
- اوه نه! باید یکیمون انتخاب بشیم.
آنجلینا گفت:
- من که میگم هردوتون، حالا جریان چیه؟
ویلیام شروع کرد جریان رو تعریف کردن. جریان شرطی که بسته بودیم و شکاری که چند شب پیش، باهم انجام داده بودیم. تا ببینیم کی قویتره.
آنجلینا لبخند شیطانی تحویلمون داد و گفت:
- من فکر میکنم ویولت قویتره.
و بعد چشمکی به من زد و گفت:
- شکار گندهاش رو هم شریکیم باهم. مگه نه؟!
منظور از شکار گنده. همون شرطی بود که با ویلیام بسته بودم و گفته بودم اگه من قویترین باشم، باید برام شکار گنده بیاره.
مشتی به بازوش زدم و گفتم:
- خفه شو!
آنجلینا دستش رو گرفت به شکمش و خندید.
ویلیام دستهاش رو به حالت تسلیم برد بالا و گفت:
- خیلی خب دعوا نکنید، هردومون بردیم خوبه؟
با خنده سری تکون دادم و دیگه بحث نکردیم. بچهها مشغول حرف زدن باهم شدن و من دوباره با چشمم دنبال اریک گشتم.
با ژست قشنگی، کنار همون دختره نشسته بود. دستش رو روی تکیهگاه صندلی قرار داده بود و با خشم به من و ویلیام خیره بود.
تا دید نگاهش میکنم، نگاهش رو سریع ازم گرفت و به میز خیره شد.
کاش میتونستم برم و باهاش حرف بزنم. کاش الان من جای اون دختر بودم و امشب هم باهاش میرقصیدم. مثل همون شبی که باهم رقصیدیم؛ اما میترسیدم برم سمتش و همهی خونآشامها فکر کنن من دارم به گروه خیانت میکنم؛
اما این حسها چه معنیای دارن؟ برای چی باید بخوام با اریک دوباره برقصم؟ برای چی میخوام باهاش حرف بزنم؟ چرا به اون دختر غبطه میخورم و وقتی میبینمش خشم من رو در بر میگیره؟ چرا تا به اریک خیره میشم هیجان من رو در بر میگیره؟ چرا دوست داشتم جای اون دختر بودم و با اریک میرقصیدم؟ از خودم بهخاطر ندونستن جواب همهی این سوالها بدم اومد.
پوفی کشیدم و کلافه نگاهم رو به میز دوختم.
***
توی قصر غوغا بود. همه به اینور و اونور میدوییدن. یه تعدادیشون هم در گوش هم گروهی پچپچ میکردن. لوسی دوست صمیمیم رو دیدم که با یکی درحال صحبت بود.
دقیقاً پشتش به من بود. دستم رو گذاشتم روی شونهی چپش و برگشت سمتم.
تا من رو دید لبخندی زد. لبخندش رو بیجواب نذاشتم و گفتم:
- هی لوسی! اینجا چهخبره؟ از صبح دارم میبینم همه درحال بدو بدو هستن.
با تعجب گفت:
- اوه! ویو مگه خبر نداری؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم.
لوسی نفس آه مانندش رو بیرون داد و جواب داد:
- متأسفانه چند تا از مردهای قصرمون خودبهخود ناپدید شدن، الان دو روزی میشه که نیستن و برنگشتن به قصر.
با حیرت گفتم:
- چند نفر نیستن و برنگشتن؟
لوسی گفت:
- ده نفری میشن.
شوکزده گفتم:
- ده نفر؟ چرا خب؟ چیشده؟ برای چی رفتن؟
جواب داد:
- پنج نفرشون برای مأموریت رفته بودن، وقتی رفتن دیگه برنگشتن. دو روزی میشه که خبری ازشون نیست و برنگشتن. پنج نفرهای دیگه هم مثل اینکه نصفشب، یهو غیبشون میزنه و دوستها و آشناهای این پنج نفر، صبحش متوجه میشن که نیستن. دوستهای اون پنج نفر میگفتن تا شبِ قبلش باهم بودن و خوش میگذروندن؛ ولی صبحش میبینن کلاً نیستن و میگن روی ملافه تختهاشون و کف اتاقهاشون، قطرههای خون دیده شده. این پنج نفر هم سه روزه خبری ازشون نیست.
با اخم و جدیت گفتم:
- یعنی همهی اینهایی که یهو ناپدید شدن، مرد بودن؟
لوسی سری تکون داد و تأیید کرد و گفت:
- هرچهقدر همه جا رو دنبالشون گشتیم نبودن. قضیه خیلی مشکوکه و این اتفاق دو شب پشت سر هم اتفاق افتاده. ملکه خیلی آشفته و عصبیه. توی هر دو شب، پنج نفر از افرادمون ناپدید شدن. روی ملافهی تختهای همهشون و اتاقهاشون، قطرههای خون پاشیده شده. برای همین جریانه که قصر انقدر شلوغه.
دستم رو کشیدم به چونهام و گفتم:
- خیلی عجیبه! این معلومه یکی داره با ما بازی میکنه، اون هم یه بازی خطرناک که مختص مردهاست! اینجور که تو میگی هیچ زن یا دختری این بلا سرش نیومده، اینکه میگی روی ملافه تخت همهشون خون دیده شده، این مثل این میمونه که اونها دارن قربانی میشن... .
یه نفر داره یکییکی مردهای قصرمون رو به یه نحوی احتمالاً میدزده و اونها رو در آخر قربانی میکنه. پس چرا خبری از جسدهاشون نیست؟
#بطن_دالان_تاریکی
#بهقلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
ریتم آهنگی که من و ویلیام باهاش رقصیده بودیم، اونقدر تند بود که دیگه نفسنفس میزدیم. البته اینکه زیاد رقصیده بودیم هم بیتأثیر نبود.
همراه ویلیام اومدیم سمت میز و نشستیم؛ ولی بقیهی دخترها با آهنگ بعدی، هنوز وسط میر*ق*صیدن.
ویلیام با لبخند گفت:
- هی دختر! تو قرار بود برای من از این تتوهات بزنی!
با شیطنت گفتم:
- اوه نه دیگه! دیدی که کی قویتر بود.
ویلیام با خنده گفت:
- خب مگه ندیدی من قویتر بودم؟
مشتم رو آروم زدم روی میز و با بدجنسی و قاطعیت گفتم:
- امکان نداره، اینجوری نیست.
تمام شیطنتش رو توی چشمهاش ریخت و گفت:
- بله، من قویتر بودم.
صدای آنجلینا به گوش رسید و رشتهی کلاممون از هم گسیخت:
- خیلی خب، جر و بحث نکنید هردوتون قویترین.
آهنگ تموم شده بود و دخترها برگشته بودن سر میز.
ویلیام گفت:
- اوه نه! باید یکیمون انتخاب بشیم.
آنجلینا گفت:
- من که میگم هردوتون، حالا جریان چیه؟
ویلیام شروع کرد جریان رو تعریف کردن. جریان شرطی که بسته بودیم و شکاری که چند شب پیش، باهم انجام داده بودیم. تا ببینیم کی قویتره.
آنجلینا لبخند شیطانی تحویلمون داد و گفت:
- من فکر میکنم ویولت قویتره.
و بعد چشمکی به من زد و گفت:
- شکار گندهاش رو هم شریکیم باهم. مگه نه؟!
منظور از شکار گنده. همون شرطی بود که با ویلیام بسته بودم و گفته بودم اگه من قویترین باشم، باید برام شکار گنده بیاره.
مشتی به بازوش زدم و گفتم:
- خفه شو!
آنجلینا دستش رو گرفت به شکمش و خندید.
ویلیام دستهاش رو به حالت تسلیم برد بالا و گفت:
- خیلی خب دعوا نکنید، هردومون بردیم خوبه؟
با خنده سری تکون دادم و دیگه بحث نکردیم. بچهها مشغول حرف زدن باهم شدن و من دوباره با چشمم دنبال اریک گشتم.
با ژست قشنگی، کنار همون دختره نشسته بود. دستش رو روی تکیهگاه صندلی قرار داده بود و با خشم به من و ویلیام خیره بود.
تا دید نگاهش میکنم، نگاهش رو سریع ازم گرفت و به میز خیره شد.
کاش میتونستم برم و باهاش حرف بزنم. کاش الان من جای اون دختر بودم و امشب هم باهاش میرقصیدم. مثل همون شبی که باهم رقصیدیم؛ اما میترسیدم برم سمتش و همهی خونآشامها فکر کنن من دارم به گروه خیانت میکنم؛
اما این حسها چه معنیای دارن؟ برای چی باید بخوام با اریک دوباره برقصم؟ برای چی میخوام باهاش حرف بزنم؟ چرا به اون دختر غبطه میخورم و وقتی میبینمش خشم من رو در بر میگیره؟ چرا تا به اریک خیره میشم هیجان من رو در بر میگیره؟ چرا دوست داشتم جای اون دختر بودم و با اریک میرقصیدم؟ از خودم بهخاطر ندونستن جواب همهی این سوالها بدم اومد.
پوفی کشیدم و کلافه نگاهم رو به میز دوختم.
***
توی قصر غوغا بود. همه به اینور و اونور میدوییدن. یه تعدادیشون هم در گوش هم گروهی پچپچ میکردن. لوسی دوست صمیمیم رو دیدم که با یکی درحال صحبت بود.
دقیقاً پشتش به من بود. دستم رو گذاشتم روی شونهی چپش و برگشت سمتم.
تا من رو دید لبخندی زد. لبخندش رو بیجواب نذاشتم و گفتم:
- هی لوسی! اینجا چهخبره؟ از صبح دارم میبینم همه درحال بدو بدو هستن.
با تعجب گفت:
- اوه! ویو مگه خبر نداری؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم.
لوسی نفس آه مانندش رو بیرون داد و جواب داد:
- متأسفانه چند تا از مردهای قصرمون خودبهخود ناپدید شدن، الان دو روزی میشه که نیستن و برنگشتن به قصر.
با حیرت گفتم:
- چند نفر نیستن و برنگشتن؟
لوسی گفت:
- ده نفری میشن.
شوکزده گفتم:
- ده نفر؟ چرا خب؟ چیشده؟ برای چی رفتن؟
جواب داد:
- پنج نفرشون برای مأموریت رفته بودن، وقتی رفتن دیگه برنگشتن. دو روزی میشه که خبری ازشون نیست و برنگشتن. پنج نفرهای دیگه هم مثل اینکه نصفشب، یهو غیبشون میزنه و دوستها و آشناهای این پنج نفر، صبحش متوجه میشن که نیستن. دوستهای اون پنج نفر میگفتن تا شبِ قبلش باهم بودن و خوش میگذروندن؛ ولی صبحش میبینن کلاً نیستن و میگن روی ملافه تختهاشون و کف اتاقهاشون، قطرههای خون دیده شده. این پنج نفر هم سه روزه خبری ازشون نیست.
با اخم و جدیت گفتم:
- یعنی همهی اینهایی که یهو ناپدید شدن، مرد بودن؟
لوسی سری تکون داد و تأیید کرد و گفت:
- هرچهقدر همه جا رو دنبالشون گشتیم نبودن. قضیه خیلی مشکوکه و این اتفاق دو شب پشت سر هم اتفاق افتاده. ملکه خیلی آشفته و عصبیه. توی هر دو شب، پنج نفر از افرادمون ناپدید شدن. روی ملافهی تختهای همهشون و اتاقهاشون، قطرههای خون پاشیده شده. برای همین جریانه که قصر انقدر شلوغه.
دستم رو کشیدم به چونهام و گفتم:
- خیلی عجیبه! این معلومه یکی داره با ما بازی میکنه، اون هم یه بازی خطرناک که مختص مردهاست! اینجور که تو میگی هیچ زن یا دختری این بلا سرش نیومده، اینکه میگی روی ملافه تخت همهشون خون دیده شده، این مثل این میمونه که اونها دارن قربانی میشن... .
یه نفر داره یکییکی مردهای قصرمون رو به یه نحوی احتمالاً میدزده و اونها رو در آخر قربانی میکنه. پس چرا خبری از جسدهاشون نیست؟
کد:
ریتم آهنگی که من و ویلیام باهاش رقصیده بودیم، اونقدر تند بود که دیگه نفسنفس میزدیم. البته اینکه زیاد رقصیده بودیم هم بیتأثیر نبود.
همراه ویلیام اومدیم سمت میز و نشستیم؛ ولی بقیهی دخترها با آهنگ بعدی، هنوز وسط میر*ق*صیدن.
ویلیام با لبخند گفت:
- هی دختر! تو قرار بود برای من از این تتوهات بزنی!
با شیطنت گفتم:
- اوه نه دیگه! دیدی که کی قویتر بود.
ویلیام با خنده گفت:
- خب مگه ندیدی من قویتر بودم؟
مشتم رو آروم زدم روی میز و با بدجنسی و قاطعیت گفتم:
- امکان نداره، اینجوری نیست.
تمام شیطنتش رو توی چشمهاش ریخت و گفت:
- بله، من قویتر بودم.
صدای آنجلینا به گوش رسید و رشتهی کلاممون از هم گسیخت:
- خیلی خب، جر و بحث نکنید هردوتون قویترین.
آهنگ تموم شده بود و دخترها برگشته بودن سر میز.
ویلیام گفت:
- اوه نه! باید یکیمون انتخاب بشیم.
آنجلینا گفت:
- من که میگم هردوتون، حالا جریان چیه؟
ویلیام شروع کرد جریان رو تعریف کردن. جریان شرطی که بسته بودیم و شکاری که چند شب پیش، باهم انجام داده بودیم. تا ببینیم کی قویتره.
آنجلینا لبخند شیطانی تحویلمون داد و گفت:
- من فکر میکنم ویولت قویتره.
و بعد چشمکی به من زد و گفت:
- شکار گندهاش رو هم شریکیم باهم. مگه نه؟!
منظور از شکار گنده. همون شرطی بود که با ویلیام بسته بودم و گفته بودم اگه من قویترین باشم، باید برام شکار گنده بیاره.
مشتی به بازوش زدم و گفتم:
- خفه شو!
آنجلینا دستش رو گرفت به شکمش و خندید.
ویلیام دستهاش رو به حالت تسلیم برد بالا و گفت:
- خیلی خب دعوا نکنید، هردومون بردیم خوبه؟
با خنده سری تکون دادم و دیگه بحث نکردیم. بچهها مشغول حرف زدن باهم شدن و من دوباره با چشمم دنبال اریک گشتم.
با ژست قشنگی، کنار همون دختره نشسته بود. دستش رو روی تکیهگاه صندلی قرار داده بود و با خشم به من و ویلیام خیره بود.
تا دید نگاهش میکنم، نگاهش رو سریع ازم گرفت و به میز خیره شد.
کاش میتونستم برم و باهاش حرف بزنم. کاش الان من جای اون دختر بودم و امشب هم باهاش میرقصیدم. مثل همون شبی که باهم رقصیدیم؛ اما میترسیدم برم سمتش و همهی خونآشامها فکر کنن من دارم به گروه خیانت میکنم؛
اما این حسها چه معنیای دارن؟ برای چی باید بخوام با اریک دوباره برقصم؟ برای چی میخوام باهاش حرف بزنم؟ چرا به اون دختر غبطه میخورم و وقتی میبینمش خشم من رو در بر میگیره؟ چرا تا به اریک خیره میشم هیجان من رو در بر میگیره؟ چرا دوست داشتم جای اون دختر بودم و با اریک میرقصیدم؟ از خودم بهخاطر ندونستن جواب همهی این سوالها بدم اومد.
پوفی کشیدم و کلافه نگاهم رو به میز دوختم.
***
توی قصر غوغا بود. همه به اینور و اونور میدوییدن. یه تعدادیشون هم در گوش هم گروهی پچپچ میکردن. لوسی دوست صمیمیم رو دیدم که با یکی درحال صحبت بود.
دقیقاً پشتش به من بود. دستم رو گذاشتم روی شونهی چپش و برگشت سمتم.
تا من رو دید لبخندی زد. لبخندش رو بیجواب نذاشتم و گفتم:
- هی لوسی! اینجا چهخبره؟ از صبح دارم میبینم همه درحال بدو بدو هستن.
با تعجب گفت:
- اوه! ویو مگه خبر نداری؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم.
لوسی نفس آه مانندش رو بیرون داد و جواب داد:
- متأسفانه چند تا از مردهای قصرمون خودبهخود ناپدید شدن، الان دو روزی میشه که نیستن و برنگشتن به قصر.
با حیرت گفتم:
- چند نفر نیستن و برنگشتن؟
لوسی گفت:
- ده نفری میشن.
شوکزده گفتم:
- ده نفر؟ چرا خب؟ چیشده؟ برای چی رفتن؟
جواب داد:
- پنج نفرشون برای مأموریت رفته بودن، وقتی رفتن دیگه برنگشتن. دو روزی میشه که خبری ازشون نیست و برنگشتن. پنج نفرهای دیگه هم مثل اینکه نصفشب، یهو غیبشون میزنه و دوستها و آشناهای این پنج نفر، صبحش متوجه میشن که نیستن. دوستهای اون پنج نفر میگفتن تا شبِ قبلش باهم بودن و خوش میگذروندن؛ ولی صبحش میبینن کلاً نیستن و میگن روی ملافه تختهاشون و کف اتاقهاشون، قطرههای خون دیده شده. این پنج نفر هم سه روزه خبری ازشون نیست.
با اخم و جدیت گفتم:
- یعنی همهی اینهایی که یهو ناپدید شدن، مرد بودن؟
لوسی سری تکون داد و تأیید کرد و گفت:
- هرچهقدر همه جا رو دنبالشون گشتیم نبودن. قضیه خیلی مشکوکه و این اتفاق دو شب پشت سر هم اتفاق افتاده. ملکه خیلی آشفته و عصبیه. توی هر دو شب، پنج نفر از افرادمون ناپدید شدن. روی ملافهی تختهای همهشون و اتاقهاشون، قطرههای خون پاشیده شده. برای همین جریانه که قصر انقدر شلوغه.
دستم رو کشیدم به چونهام و گفتم:
- خیلی عجیبه! این معلومه یکی داره با ما بازی میکنه، اون هم یه بازی خطرناک که مختص مردهاست! اینجور که تو میگی هیچ زن یا دختری این بلا سرش نیومده، اینکه میگی روی ملافه تخت همهشون خون دیده شده، این مثل این میمونه که اونها دارن قربانی میشن... .
یه نفر داره یکییکی مردهای قصرمون رو به یه نحوی احتمالاً میدزده و اونها رو در آخر قربانی میکنه. پس چرا خبری از جسدهاشون نیست؟
#بطن_دالان_تاریکی
#بهقلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش: