کامل شده رمان کوتاه ده روز پس از حادثه | Zahrajafarian کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,541
لایک‌ها
18,486
امتیازها
143
کیف پول من
94,558
Points
10,599
از روی تخت پایین آمدم و با دقت شناسنامه را بررسی کردم، مطمئن بودم خودش است. صفحه‌‌ی اولش را یک بار دیگر باز کردم، اسم محدثه به عنوان همسر دوم پدرم در آن قرار داشت، اسم من هم سرجای خودش بود. نفس راحتی کشیدم. سریع به اتاق خواب رفتم و کارت کاراگاه حامدی را از کیفم درآوردم، شماره‌اش را گرفتم و منتظر شدم تا جواب بدهد. دوبار زنگ زدم ولی جواب نداد. در حالی که با استرس دائم به آشپزخانه می‌رفتم و دوباره قدم زنان به اتاقم برمی‌گشتم، شماره‌ی دفترش را گرفتم. بالاخره سروان خسروی گوشی را جواب داد:
- الو بفرمایید؟
- سلام جناب سروان. من دختر آقای شاهرخی هستم صبح با جناب کاراگاه صحبت کردم. یه مدرکی پیدا کردم باید نشون کاراگاه بدم. هرچی تماس می‌‌گیرم برنمی‌دارن.
- رفتن جایی خانوم شاهرخی. یک ساعت دیگه باهاشون تماس بگیرید. اگه برنداشتن به دفتر زنگ بزنید.
- خیلی ممنونم خدانگهدار.
بعد از خداحافظی گوشی را قطع کردم و بی هدف به گوشی خیره شدم. شناسنامه را روی میز گذاشتم و به فکر فرو رفتم. کسی در این خانه بود و داشت کمکم می‌کرد، شاید می‌ترسید خودش را نشان بدهد، شاید هم به زودی خودش را نشان می‌داد، شاید هم مادرم بود... گوشی‌ام را روی میز کامپیوتر گذاشتم و به آشپزخانه رفتم تا لیوانی آب بنوشم، حالا باید دنبال مادرم می‌گشتم.
بعد از این که آب خوردم به اتاق خواب برگشتم و سراغ دفترچه تلفن رفتم، شماره‌ی خانه‌ی پدربزرگم، یعنی پدر مادرم را پیدا کردم و مشغول شماره‌گیری شدم. کسی برنداشت. به خاله‌ام زنگ زدم، او هم جواب نداد. کلافه پوفی کشیدم. شاید اصلاً شماره‌ها عوض شده بودند. این شماره‌های در دفترچه برای پنج سال پیش بودند، شاید اصلاً پدربزرگم این‌ها اثاث کشی کرده بودند، یا شاید خاله‌ام خطش را عوض کرده بود. با ناامیدی شماره‌ی دایی‌ام را گرفتم، بعد از دو بوق جواب داد:
- الو!
با شنیدن صدای دایی‌ام ناخودآگاه لبخند عمیقی زدم و بعد از کمی مکث جواب دادم:
- سلام دایی!
دایی‌ام کمی ساکت ماند، بعد با صدایی هیجان زده گفت:
- تویی زهرا؟
- خودمم دایی!
- چطوری تو دختر؟ تسلیت میگم. حالت خوبه؟ کجایی؟
- خوبم دایی بد نیستم. می‌گذره دیگه. فعلاً هنوز خونه‌ی بابامم. شما خوبی؟ زن دایی و بچه‌ها خوبن؟
- خوبیم قربونت برم. چخبر؟
- سلامتی دایی. میگم دایی... .
- جانم؟
- شما از مامانم خبری نداری؟
- خبر که نه زیاد ولی خونه‌ی بابا بزرگته‌.
- زنگ زدم خونه‌ی بابابزرگ کسی برنداشت.
- عصر زنگ بزن شاید خونه نیستن نمی‌دونم. لیلا بفهمه شماره‌ دادم بهت من و می‌کشه! همون زنگ بزن خونه‌ی بابابزرگ شاید اصلاً خودش گوشی رو برداره.
- باشه دایی مرسی.
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
از روی تخت پایین آمدم و با دقت شناسنامه را بررسی کردم، مطمئن بودم خودش است. صفحه‌‌ی اولش را یک بار دیگر باز کردم، اسم محدثه به عنوان همسر دوم پدرم در آن قرار داشت، اسم من هم سرجای خودش بود. نفس راحتی کشیدم. سریع به اتاق خواب رفتم و کارت کاراگاه حامدی را از کیفم درآوردم، شماره‌اش را گرفتم و منتظر شدم تا جواب بدهد. دوبار زنگ زدم ولی جواب نداد. در حالی که با استرس دائم به آشپزخانه می‌رفتم و دوباره قدم زنان به اتاقم برمی‌گشتم، شماره‌ی دفترش را گرفتم. بالاخره سروان خسروی گوشی را جواب داد:

- الو بفرمایید؟

- سلام جناب سروان. من دختر آقای شاهرخی هستم صبح با جناب کاراگاه صحبت کردم. یه مدرکی پیدا کردم باید نشون کاراگاه بدم. هرچی تماس می‌‌گیرم برنمی‌دارن.

- رفتن جایی خانوم شاهرخی. یک ساعت دیگه باهاشون تماس بگیرید. اگه برنداشتن زنگ بزنید دفتر.

- خیلی ممنونم خدانگهدار.

بعد از خداحافظی گوشی را قطع کردم و بی هدف به گوشی خیره شدم. شناسنامه را روی میز گذاشتم و به فکر فرو رفتم. کسی در این خانه بود و داشت کمکم می‌کرد، شاید می‌ترسید خودش را نشان بدهد، شاید هم به زودی خودش را نشان می‌داد، شاید هم مادرم بود... گوشی‌ام را روی میز کامپیوتر گذاشتم و به آشپزخانه رفتم تا لیوانی آب بنوشم، حالا باید دنبال مادرم می‌گشتم.

بعد از این که آب خوردم به اتاق خواب برگشتم و سراغ دفترچه تلفن رفتم، شماره‌ی خانه‌ی پدربزرگم، یعنی پدر مادرم را پیدا کردم و مشغول شماره گیری شدم. کسی برنداشت. به خاله‌ام زنگ زدم، او هم جواب نداد. کلافه پوفی کشیدم. شاید اصلاً شماره‌ها عوض شده بودند. این شماره‌های در دفترچه برای پنج سال پیش بودند، شاید اصلاً پدربزرگم این‌ها اثاث کشی کرده بودند، یا شاید خاله‌ام خطش را عوض کرده بود. با ناامیدی شماره‌ی دایی‌ام را گرفتم، بعد از دو بوق جواب داد:

- الو!

با شنیدن صدای دایی‌ام ناخودآگاه لبخند عمیقی زدم و بعد از کمی مکث جواب دادم:

- سلام دایی!

دایی‌ام کمی ساکت ماند، بعد با صدایی هیجان زده گفت:

- تویی زهرا؟

- خودمم دایی!

- چطوری تو دختر؟ تسلیت میگم. حالت خوبه؟ کجایی؟

- خوبم دایی بد نیستم. میگذره دیگه. فعلاً هنوز خونه‌ی بابامم. شما خوبی؟ زن دایی و بچه‌ها خوبن؟

- خوبیم قربونت برم. چخبر؟

- سلامتی دایی. میگم دایی...

- جانم؟

- شما از مامانم خبری نداری؟

- خبر که نه زیاد ولی خونه‌ی بابا بزرگته‌.

- زنگ زدم خونه‌ی بابابزرگ کسی برنداشت.

- عصر زنگ بزن شاید خونه نیستن نمی‌دونم. لیلا بفهمه شماره‌ دادم بهت می‌کشه منو! همون زنگ بزن خونه‌ی بابا بزرگ شاید اصلاً خودش گوشیو برداره.

- باشه دایی مرسی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,541
لایک‌ها
18,486
امتیازها
143
کیف پول من
94,558
Points
10,599
- قربونت برم دایی. یواش یواش صحبت کن با مامانت مدارا کن آشتی کنید. حیفه بخدا این روزا... لیلا از اون ور دلتنگ توئه و ناراحت، تو هم از این ور دلتنگ مامانتی و دنبالش.
آهی کشیدم و گفتم:
- باشه دایی سعی خودم رو می‌کنم. امیدوارم مامانمم یه کم کوتاه بیاد.
- میاد دایی بالاخره دلش نرم میشه. مگه میشه آدم دلش نخواد با بچه‌اش آشتی کنه؟
مکثی کرد و ادامه داد:
- فوت بابات خیلی ناراحتش کرده دایی. حواست باشه یه وقت چیز نامربوط نگی نرنجونیش.
خواستم بگویم اگر پدرم را دوست داشت چرا گذاشت رفت؟ حالا که پدرم فوت کرده یادش افتاده بود دوستش دارد؟
ولی چیزی نگفتم. به جای حرف دلم گفتم:
- باشه دایی حواسم هست. مرسی دایی.
- قربونت عزیزم.
- بهم خبر بده چی شد.
- چشم دایی حتماً. مزاحمتون نباشم.
- مراحمی دایی. سلامت باشی زهرا جان.
-فعلاً با من کاری ندارین دایی؟
- نه عزیزم مراقب خودت باش خدافظ.
بعد از خدافظی، یک بار دیگر شماره‌ی خانه‌ی پدربزرگم را گرفتم، باز هم کسی برنداشت، قطع کردم، باید همان بعد از ظهر زنگ می‌زدم. مادرم حتی در ختم پدرم هم شرکت نکرده بود... در این سال‌ها یک بار هم سراغی از من نگرفت. آن وقت دایی می‌گفت دلتنگ من است. شاید دلتنگ همان زهرایی بود که دلش می‌خواست من را به آن تبدیل کند، زهرایی حرف گوش کن و سر به زیر که به همه چیز چشم می‌گوید. آن‌قدر قهر و دوری مادرم جدی بود که در ختم پدرم فقط دایی کوچکم و دایی وسطی‌ام شرکت کردند. هیچ کدام از فامیل‌های مادری‌ام نیامدند. البته می‌گفتند پدربزرگ مادری‌ام برای تشییع جنازه رفته بوده. سرم را تکان دادم تا از این فکرها خلاص شوم. اوایل رفتار مادرم خیلی ناراحتم می‌کرد، ولی دیگر برایم اهمیتی نداشت. صدای آیفون بلند شد. با تعجب به سمت آیفون که در آشپزخانه قرار داشت، رفتم. شیما بود. لبخندی روی ل*بم نشست و در را برایش باز کردم. شیما هم لبخندی به دوربین زد و بعد وارد خانه شد، در را بست. کمی منتظر ماندم تا به طبقه‌ی سوم رسید و زنگ در ورودی را زد. در را برایش باز کردم، خواستم با شوق و ذوق سلام کنم که با دیدن نگاهش به خودم ساکت شدم، پرسیدم:
- چرا این‌جوری نگاهم می‌کنی؟
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
- قربونت برم دایی. یواش یواش صحبت کن با مامانت مدارا کن آشتی کنید. حیفه بخدا این روزا... لیلا از اون ور دلتنگ توئه و ناراحت، تو هم از این ور دلتنگ مامانتی و دنبالش.

آهی کشیدم و گفتم:

- باشه دایی سعی خودمو می‌کنم. امیدوارم مامانمم یه کم کوتاه بیاد.

- میاد دایی بالاخره دلش نرم میشه. مگه میشه آدم دلش نخواد با بچه‌ش آشتی کنه؟

مکثی کرد و ادامه داد:

- فوت بابات خیلی ناراحتش کرده دایی. حواست باشه یه وقت چیز نامربوط نگی نرنجونیش.

خواستم بگویم اگر پدرم را دوست داشت چرا گذاشت رفت؟ حالا که پدرم فوت کرده یادش افتاده بود دوستش دارد؟

ولی چیزی نگفتم. به جای حرف دلم گفتم:

- باشه دایی حواسم هست. مرسی دایی.

- قربونت عزیزم.

بهم خبر بده چی شد.

- چشم دایی حتماً. مزاحمتون نباشم.

- مراحمی دایی. سلامت باشی زهرا جان.

-فعلاً با من کاری ندارین دایی؟

- نه عزیزم مراقب خودت باش خدافظ.

بعد از خدافظی، یک بار دیگر شماره‌ی خانه‌ی پدربزرگم را گرفتم، باز هم کسی برنداشت، قطع کردم، باید همان بعد از ظهر زنگ می‌زدم. مادرم حتی در ختم پدرم هم شرکت نکرده بود... در این سال‌ها یک بار هم سراغی از من نگرفت. آن وقت دایی می‌گفت دلتنگ من است. شاید دلتنگ همان زهرایی بود که دلش می‌خواست من را به آن تبدیل کند، زهرایی حرف گوش کن و سر به زیر که به همه چیز چشم می‌گوید.

آن قدر قهر و دوری مادرم جدی بود که در ختم پدرم فقط دایی کوچکم و دایی وسطی‌ام شرکت کردند. هیچ کدام از فامیل‌های مادری‌ام نیامدند. البته می‌گفتند پدربزرگ مادری‌ام برای تشییع جنازه رفته بوده. سرم را تکان دادم تا از این فکرها خلاص شوم. اوایل رفتار مادرم خیلی ناراحتم می‌کرد، ولی دیگر برایم اهمیتی نداشت.

صدای آیفون بلند شد. با تعجب به سمت آیفون که در آشپزخانه قرار داشت، رفتم. شیما بود. لبخندی روی ل*بم نشست و در را برایش باز کردم. شیما هم لبخندی به دوربین زد و بعد وارد خانه شد، در را بست. کمی منتظر ماندم تا به طبقه‌ی سوم رسید و زنگ در ورودی را زد. در را برایش باز کردم، خواستم با شوق و ذوق سلام کنم که با دیدن نگاهش به خودم ساکت شدم، پرسیدم:

- چرا این جوری نگام می‌کنی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,541
لایک‌ها
18,486
امتیازها
143
کیف پول من
94,558
Points
10,599
کفش‌هایش را که نه بندی داشت نه چسبی به راحتی درآورد و همان طور که وارد خانه میشد، پرسید:
- چرا این شکلی‌‌ای زهرا؟ چرا مانتو تنته؟
نگاهی به خودم انداختم و خنده‌ام گرفت، یادم رفته بود لباس‌های بیرونم را دربیاورم. در حالی که به آشپزخانه‌ می‌رفتم تا یک شربت برایش درست کنم، گفتم:
- جریان داره.
پارچ آب را از یخچال بیرون آوردم و به سمت کابینت رفتم، شربت پرتقال را بیرون آوردم، ادامه دادم:
- صبح پیش کاراگاه حامدی رفتم.
- خب!
- بعد که برگشتم دیدم یه خبرایی تو خونه‌است.
با ابروهای بالا رفته پرسید:
- چی؟
اشاره‌ای به اتاق خواب کردم و گفتم:
- برو لباسات رو درار بیا بشین برات بگم.
نگاهی به چادرش که هنوز سرش بود انداختم و ادامه دادم:
- خودت‌ هم مثل من شدی. یادت رفته چادرت رو دربیاری.
خندید و به سمت اتاق خواب حرکت کرد، زیر ل*ب گفت:
- هم‌نشینی با تو نتیجه‌اش همینه دیگه.
جواب دادم:
- ببخشیدا! شما خونه‌ی من‌ اومدین.
خندید و دیگر چیزی نگفت. یک ربعی طول کشید تا تمام ماجرا را برای شیما تعریف کنم. شیما هر لحظه تعجبش از قبل بیشتر میشد. وقتی حرف‌هایم تمام شد بر خلاف همیشه که صدها نظر و تئوری ارائه می‌داد، ساکت شد. احساس کردم جریانی که این بار پیش آمده خیلی سنگین‌تر از همیشه است. من هم ساکت شدم تا شیما بهتر فکر بکند. می‌دانستم بالاخره یک نظری می‌دهد که کمکم کند. همیشه هر جا به بن بست می‌خوردم شیما به دادم می‌رسید، چه بن بست فیزیکی چه بن بست فکری و ذهنی. کمی بعد شیما بلند شد و لیوان شربتش را به آشپزخانه برد. با تعجب بلند شدم و دنبالش رفتم، پرسیدم:
- واقعاً هیچ حرفی نداری بزنی؟
مشغول شستن لیوان شد، گفت:
- دارم فکر می‌کنم.
پوفی کشیدم و در سکوت تماشایش کردم. کم کم فکر خودم هم به سمت مادرم رفت، یعنی خانه‌ی پدربزرگ بود؟ بالاخره شیما شیر را بست و گفت:
- شاید مامانت نباشه!
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
کفش‌هایش را نه بندی داشت نه چسبی به راحتی درآورد و همان طور که وارد خانه میشد، پرسید:

- چرا این شکلی‌‌ای زهرا؟ چرا مانتو تنته؟

نگاهی به خودم انداختم و خنده‌ام گرفت، یادم رفته بود لباس‌های بیرونم را دربیاورم. در حالی که به آشپزخانه‌ می‌رفتم تا یک شربت برایش درست کنم، گفتم:

- جریان داره.

پارچ آب را از یخچال بیرون آوردم و به سمت کابینت رفتم، شربت پرتقال را بیرون آوردم، ادامه دادم:

- صبح رفتم پیش کاراگاه حامدی.

- خب!

- بعد که برگشتم دیدم یه خبرایی تو خونه‌ست.

با ابروهای بالا رفته پرسید:

- چی؟

اشاره‌ای به اتاق خواب کردم و گفتم:

- برو لباساتو درار بیا بشین برات بگم.

نگاهی به چادرش که هنوز سرش بود انداختم و ادامه دادم:

- خودتم شدی مثل من. یادت رفته چادرتو دربیاری.

خندید و به سمت اتاق خواب حرکت کرد، زیر ل*ب گفت:

- همنشینی با تو نتیجه‌ش همینه دیگه.

جواب دادم:

- ببخشیدا! شما اومدین خونه‌ی من‌.

خندید و دیگر چیزی نگفت.

یک ربعی طول کشید تا تمام ماجرا را برای شیما تعریف کنم. شیما هر لحظه تعجبش از قبل بیشتر میشد. وقتی حرف‌هایم تمام شد بر خلاف همیشه که صدها نظر و تئوری ارائه می‌داد، ساکت شد. احساس کردم جریانی که این بار پیش آمده خیلی سنگین‌تر از همیشه است. من هم ساکت شدم تا شیما بهتر فکر بکند. می‌دانستم بالاخره یک نظری می‌دهد که کمکم کند. همیشه هر جا به بن بست می‌خوردم شیما به دادم می‌رسید، چه بن بست فیزیکی چه بن بست فکری و ذهنی.

کمی بعد شیما بلند شد و لیوان شربتش را به آشپزخانه برد. با تعجب بلند شدم و دنبالش رفتم، پرسیدم:

- واقعاً هیچ حرفی نداری بزنی؟

مشغول شستن لیوان شد، گفت:

- دارم فکر می‌کنم.

پوفی کشیدم و در سکوت تماشایش کردم. کم کم فکر خودم هم به سمت مادرم رفت، یعنی خانه‌ی پدربزرگ بود؟

بالاخره شیما شیر را بست و گفت:

- شاید مامانت نباشه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,541
لایک‌ها
18,486
امتیازها
143
کیف پول من
94,558
Points
10,599
با تعجب پرسیدم:
- چی؟
- اونی که میاد توی خونه میره.
- خب؟
- چرا فکر می‌کنی مامانته؟
کمی مکث کردم و بعد گفتم:
- نمی‌دونم، خب اون همه جای خونه رو خوب بلده. می‌دونه چی رو باید کجا بذاره، چی رو کجا قایم کنه، خوب می‌فهمه کی بیاد و بره، من کِی نیستم... .
- ولی این‌ها دلیل نمیشه که مامانت باشه! هر کسی خونه رو زیر نظر بگیره خیلی راحت می‌فهمه تو کی هستی و کی نیستی!
- اوهوم... ولی این که همه جای خونه رو خوب می‌شناسه... .
- خیلی‌ها همه جای خونه‌اتون رو خوب می‌شناسن!
- مثلاً کی؟
- محدثه!
با تعجب پرسیدم:
- یعنی میگی‌ محدثه این کار‌ها رو می‌کنه؟
شیما به سینک تکیه داد و در حالی که نگاهم می‌کرد، گفت:
- نه! میگم انقدر سریع بدون هیچ شواهدی برای خودت نتیجه گیری نکن که مامانته! این‌جوری یه جورایی انگار سرت رو می‌کنی تو برف و دیگه به چیزای مهم توجه نمی‌کنی!
هومی گفتم و به فکر فرو رفتم. به جز محدثه خیلی‌های دیگر هم می‌توانستند خانه را خوب بلد باشند، پدرم بیشتر از ده سال در این خانه زندگی کرده بود... شیما سوالی را که از خودم پرسیده بودم پرسید:
- به نظرت دیگه کی‌ها با خونه‌اتون خوب آشناان و می‌دونن چی کجاست؟ جای همه چی رو خوب بلدن؟
لبخندی زدم و گفتم:
- همین الان داشتم بهش فکر می‌کردم.
مکثی کردم و ادامه دادم:
- مثلاً عموم... .
- هوم... .
مشغول قدم زدن در آشپزخانه شد و گفت:
- فعلاً به نظرم بگرد دنبال‌ مامانت. خیلی توجه نکن این ناشناس کیه. هر کی هست داره کمکت می‌کنه!
- آره ولی خب شاید یه چیزی در ازای کمک‌هاش بخواد... .
- مثلاً چی؟
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- نمی‌دونم... .
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
با تعجب پرسیدم:

- چی؟

- اونی که میاد توی خونه میره.

- خب؟

- چرا فکر می‌کنی مامانته؟

کمی مکث کردم و بعد گفتم:

- نمی‌دونم، خب اون همه جای خونه رو خوب بلده. می‌دونه چیو باید کجا بذاره، چیو کجا قایم کنه، خوب می‌فهمه کی بیاد و بره، من کی نیستم...

- ولی اینا دلیل نمیشه که مامانت باشه! هر کسی خونه رو زیر نظر بگیره خیلی راحت می‌فهمه تو کی هستی و کی نیستی!

- اوهوم... ولی این که همه جای خونه رو خوب می‌شناسه...

- خیلیا همه جای خونه‌تونو خوب می‌شناسن!

- مثلاً کی؟

- محدثه!

با تعجب پرسیدم:

- یعنی میگی‌ محدثه این کارا رو می‌کنه؟

شیما به سینک تکیه داد و در حالی که نگاهم می‌کرد، گفت:

- نه! میگم انقدر سریع بدون هیچ شواهدی برای خودت نتیجه گیری نکن که مامانته! این جوری یه جورایی انگار سرتو می‌کنی تو برف و دیگه به چیزای مهم توجه نمی‌کنی!

هومی گفتم و به فکر فرو رفتم. به جز محدثه خیلی‌های دیگر هم می‌توانستند خانه را خوب بلد باشند، پدرم بیشتر از ده سال در این خانه زندگی کرده بود...

شیما سوالی را که از خودم پرسیده بودم پرسید:

- به نظرت دیگه کیا با خونه‌تون خوب آشنان و می‌دونن چی کجاست؟ جای همه چیو خوب بلدن؟

لبخندی زدم و گفتم:

- همین الان داشتم بهش فکر می‌کردم.

مکثی کردم و ادامه دادم:

- مثلاً عموم...

- هوم...

مشغول قدم زدن در آشپزخانه شد و گفت:

- فعلاً به نظرم بگرد دنبال‌ مامانت. خیلی توجه نکن این ناشناس کیه. هر کی هست داره کمکت می‌کنه!

- آره ولی خب شاید یه چیزی در ازای کمکاش بخواد...

- مثلاً چی؟

شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:

-  نمی‌دونم...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,541
لایک‌ها
18,486
امتیازها
143
کیف پول من
94,558
Points
10,599
شیما به سمتم آمد، رو به رویم واستاد و گفت:
- نمی‌تونی ان‌قدر پراکنده تمرکز کنی! تمرکز کن رو چیزی که مهم‌تره. بعداً به بقیه‌ی چیز‌ها می‌رسی. مامانت و پیدا کن! شاید خیلی از پیچیدگی‌های دیگه حل بشن‌‌.
سرم را تکان دادم و چیزی نگفتم. شیما به سمت پذیرایی رفت، تلویزیون را روشن کرد و روی کاناپه نشست، مشغول جا‌به‌جا کردن کانال‌ها شد، با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم:
- واقعاً؟! الان چه‌جوری می‌تونی تلویزیون ببینی؟
نگاهم‌ را به سمت تلویزیون چرخاندم و ادامه دادم:
- من سه روزه جز فکر کردن به این ماجرا کار دیگه‌ای نکردم.
شیما خونسرد جواب داد:
- شاید برای همینه به جای این مسئله رو حلش کنی هی بیشتر توش گم میشی!
چپ چپ نگاهش کردم و چیزی نگفتم. مشغول تماشای تکرار برنامه‌ای شدیم که دیشب پخش شده بود. من که هیچ چیز نفهمیدم، تمام حواسم به مادرم و ناشناس و کاراگاه حامدی بود. شیما ولی با خیال راحت برنامه را تماشا می‌کرد، هرازگاهی هم چیزی می‌گفت. با صدای زنگ گوشی‌ام مثل فشنگ از جا پریدم، بدو بدو به سمت اتاقم رفتم، شیما گفت:
- یواش بابا یواش! فرار نمی‌کنه به خدا!
گوشی‌ام را که برداشتم، چشمم به اسم عمو رضا افتاد، با بی‌میلی سرجایم ایستادم، باید جواب می‌دادم؟ دکمه‌ی سبز را کشیدم، عمو با لحن پرانرژی همیشگی‌اش سلام کرد:
- سلام عمو! خوبی؟
سعی کردم زهرای همیشگی باشم، جواب دادم:
- سلام عموجون مرسی. شما خوبید؟
- مرسی عموجون. زنگ زدم حالت رو بپرسم. ببینم چیزی نیاز نداری؟
- نه عمو مرسی. زن عمو خوبه؟
- ما همه خوبیم. یه وقت کاری داشتی حتماً زنگ بزنی‌ها.
ل*بم را گ*از گرفتم، دائماً دلم می‌خواست در مورد شناسنامه از او سوال کنم؛ ولی جلوی خودم را گرفتم. کمی دیگر صحبت کردیم و بعد گوشی را قطع کردم. به پذیرایی برگشتم و کنار شیما نشستم. این بار من هم غرق تماشای برنامه‌ی تلویزیون شدم، از فکر کردن به عمو رضا خیلی بهتر بود. یاد حرف کاراگاه حامدی افتادم، باید در مورد ناشناس با عمو و عمه‌هایم صحبت می‌کردم؟
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
شیما تا ساعت پنج عصر ماند و بعد رفت. نیم ساعت بعد از رفتنش کاراگاه حامدی تماس گرفت. وقتی جریان را برایش تعریف کردم، گفت هر چه سریع‌تر به اداره بروم و شناسنامه‌ی اصلی را همراهم ببرم. سریع حاضر شدم و از خانه خارج شدم. تا به پردیسان برسیم از شدت استرس مردم و زنده شدم، تمام دستانم خیس عرق بود و احساس می‌کردم پشت مانتویم هم خیس شده. بعد از تحویل وسایلم وارد اداره آگاهی شدم، با سرعت به سمت اتاق کاراگاه حامدی حرکت کردم، وارد دفترش که شدم سروان گفت: بفرمایید داخل خانوم شاهرخی.
دو تقه به در زدم و بعد در را باز کردم و داخل شدم، کاراگاه روی صندلی‌اش نشسته بود و حواسش به پرونده‌ی روی میزش بود. سلام کردم و وقتی جوابم را داد کمی جلوتر رفتم. بالاخره سرش را بالا آورد و نگاهم کرد، گفت: شناسنامه رو بدین خانوم شاهرخی. بی دست و پا در کیفم را باز کردم و شناسنامه را درآوردم. نمی‌دانم چرا انقدر هول شده بودم، دستانم درست کار نمی‌کردند و کمی می‌لرزیدند. شناسنامه را به کاراگاه دادم. اشاره کرد بنشینم. روی صندلی‌ای که دفعه‌ی پیش نشسته بودم، نشستم. کاراگاه با دقت مشغول بررسی شناسنامه شد. بعد از چند دقیقه گفت: به عموتون که چیزی نگفتین خانوم شاهرخی؟
- نه جناب کاراگاه.
کاراگاه حامدی کمی فکر کرد و گفت: اون روز عموتون شناسنامه رو به همکارای ما داده. ولی نمی‌تونیم بگیم مقصر ایشونه، شاید اصلاً وقتی شناسنامه رو باز کرده به قسمت نام فرزند و همسر نگاهی ننداخته....
منتظر نگاهش کردم، ادامه داد: هنوز معلوم نیست اون روز کی خبر مرگ پدرتونو به عموتون داده....
با تعجب پرسیدم: مگه یکی از همسایه‌ها نگران نشده هرچی در زده بابام درو باز نکرده بعد زنگ زده به پلیس؟
کاراگاه با چشمانی ریز شده نگاهم کرد و پرسید: این جوری به شما گفتن؟
با تعجب گفتم: بله...
- عموتون گفت یه نفر بهش زنگ زده و گفته داداشش مرده. ما هرچقدر اون شماره رو ردیابی کردیم به جایی نرسیدیم. نمی‌دونم چطور به شما اینو گفتن.
از تعجب دهنم باز ماند و به یک جا خیره شدم... چرا من از همه چیز بی خبر بودم؟
آمدم چیزی بگویم که کاراگاه حامدی پرسید: کی اینو بهتون گفت؟
جواب دادم: یادم نیست... یکی از عمه‌هام فکر کنم.
کاراگاه حامدی تلفن را برداشت و گفت: به سروان میگم به عموتون بگه فردا بیاد دفتر. باید تکلیف این شناسنامه و دروغایی که به شما گفتن مشخص بشه. میگم به بقیه‌ی عمو و عمه‌هاتون هم زنگ بزنه. رفتین بیرون شماره‌هاشون رو رو به سروان بدین ممکنه شماره‌ی همه رو نداشته باشیم.
مکثی کرد و پرسید: در مورد اون شماره‌ای که گفتین بهتون پیامک میده از عموهای دیگه‌تون پرسیدین؟
- نه...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,541
لایک‌ها
18,486
امتیازها
143
کیف پول من
94,558
Points
10,599
شیما تا ساعت پنج عصر ماند و بعد رفت. نیم ساعت بعد از رفتنش کاراگاه حامدی تماس گرفت. وقتی جریان را برایش تعریف کردم، گفت هر چه سریع‌تر به اداره بروم و شناسنامه‌ی اصلی را همراهم ببرم. سریع حاضر شدم و از خانه خارج شدم. تا به پردیسان برسیم از شدت استرس مردم و زنده شدم، تمام دستانم خیس عرق بود و احساس می‌کردم پشت مانتویم هم خیس شده. بعد از تحویل وسایلم وارد اداره آگاهی شدم، با سرعت به سمت اتاق کاراگاه حامدی حرکت کردم، وارد دفترش که شدم سروان گفت:
- بفرمایید داخل خانوم شاهرخی.
دو تقه به در زدم و بعد در را باز کردم و داخل شدم، کاراگاه روی صندلی‌اش نشسته بود و حواسش به پرونده‌ی روی میزش بود. سلام کردم و وقتی جوابم را داد کمی جلوتر رفتم. بالاخره سرش را بالا آورد و نگاهم کرد، گفت:
- شناسنامه رو بدین خانوم شاهرخی.
بی دست و پا در کیفم را باز کردم و شناسنامه را درآوردم. نمی‌دانم چرا انقدر هول شده بودم، دستانم درست کار نمی‌کردند و کمی می‌لرزیدند. شناسنامه را به کاراگاه دادم. اشاره کرد بنشینم روی صندلی‌ای که دفعه‌ی پیش نشسته بودم، نشستم. کاراگاه با دقت مشغول بررسی شناسنامه شد. بعد از چند دقیقه گفت:
- به عموتون که چیزی نگفتین خانوم شاهرخی؟
- نه جناب کاراگاه.
کاراگاه حامدی کمی فکر کرد و گفت:
- اون روز عموتون شناسنامه رو به همکارای ما داده؛ ولی نمی‌تونیم بگیم مقصر ایشونه، شاید اصلاً وقتی شناسنامه رو باز کرده به قسمت نام فرزند و همسر نگاهی ننداخته... .
منتظر نگاهش کردم، ادامه داد:
- هنوز معلوم نیست اون روز کی خبر مرگ پدرتون رو به عموتون داده... .
با تعجب پرسیدم:
- مگه یکی از همسایه‌ها نگران نشده هرچی در زده بابام درو باز نکرده بعد به پلیس زنگ زده؟
کاراگاه با چشمانی ریز شده نگاهم کرد و پرسید:
- این‌جوری به شما گفتن؟
با تعجب گفتم:
- بله... .
- عموتون گفت یه نفر بهش زنگ زده و گفته داداشش مرده. ما هرچقدر اون شماره رو ردیابی کردیم به جایی نرسیدیم. نمی‌دونم چطور به شما این رو گفتن.
از تعجب دهنم باز ماند و به یک جا خیره شدم... چرا من از همه چیز بی خبر بودم؟ آمدم چیزی بگویم که کاراگاه حامدی پرسید:
- کی اینو بهتون گفت؟
جواب دادم:
- یادم نیست... یکی از عمه‌هام فکر کنم.
کاراگاه حامدی تلفن را برداشت و گفت:
- به سروان میگم به عموتون بگه فردا دفتر بیاد. باید تکلیف این شناسنامه و دروغایی که به شما گفتن مشخص بشه. میگم به بقیه‌ی عمو و عمه‌هاتون هم زنگ بزنه. رفتین بیرون شماره‌هاشون رو رو به سروان بدین ممکنه شماره‌ی همه رو نداشته باشیم.
مکثی کرد و پرسید:
- در مورد اون شماره‌ای که گفتین بهتون پیامک میده از عموهای دیگه‌تون پرسیدین؟
- نه... .
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
شیما تا ساعت پنج عصر ماند و بعد رفت. نیم ساعت بعد از رفتنش کاراگاه حامدی تماس گرفت. وقتی جریان را برایش تعریف کردم، گفت هر چه سریع‌تر به اداره بروم و شناسنامه‌ی اصلی را همراهم ببرم. سریع حاضر شدم و از خانه خارج شدم. تا به پردیسان برسیم از شدت استرس مردم و زنده شدم، تمام دستانم خیس عرق بود و احساس می‌کردم پشت مانتویم هم خیس شده. بعد از تحویل وسایلم وارد اداره آگاهی شدم، با سرعت به سمت اتاق کاراگاه حامدی حرکت کردم، وارد دفترش که شدم سروان گفت:

- بفرمایید داخل خانوم شاهرخی.

دو تقه به در زدم و بعد در را باز کردم و داخل شدم، کاراگاه روی صندلی‌اش نشسته بود و حواسش به پرونده‌ی روی میزش بود. سلام کردم و وقتی جوابم را داد کمی جلوتر رفتم. بالاخره سرش را بالا آورد و نگاهم کرد، گفت:

- شناسنامه رو بدین خانوم شاهرخی. بی دست و پا در کیفم را باز کردم و شناسنامه را درآوردم. نمی‌دانم چرا انقدر هول شده بودم، دستانم درست کار نمی‌کردند و کمی می‌لرزیدند. شناسنامه را به کاراگاه دادم. اشاره کرد بنشینم. روی صندلی‌ای که دفعه‌ی پیش نشسته بودم، نشستم. کاراگاه با دقت مشغول بررسی شناسنامه شد. بعد از چند دقیقه گفت:

- به عموتون که چیزی نگفتین خانوم شاهرخی؟

- نه جناب کاراگاه.

کاراگاه حامدی کمی فکر کرد و گفت:

- اون روز عموتون شناسنامه رو به همکارای ما داده. ولی نمی‌تونیم بگیم مقصر ایشونه، شاید اصلاً وقتی شناسنامه رو باز کرده به قسمت نام فرزند و همسر نگاهی ننداخته....

منتظر نگاهش کردم، ادامه داد:

-  هنوز معلوم نیست اون روز کی خبر مرگ پدرتونو به عموتون داده....

با تعجب پرسیدم:

- مگه یکی از همسایه‌ها نگران نشده هرچی در زده بابام درو باز نکرده بعد زنگ زده به پلیس؟

کاراگاه با چشمانی ریز شده نگاهم کرد و پرسید:

-  این جوری به شما گفتن؟

با تعجب گفتم:

- بله...

- عموتون گفت یه نفر بهش زنگ زده و گفته داداشش مرده. ما هرچقدر اون شماره رو ردیابی کردیم به جایی نرسیدیم. نمی‌دونم چطور به شما اینو گفتن.

از تعجب دهنم باز ماند و به یک جا خیره شدم... چرا من از همه چیز بی خبر بودم؟

آمدم چیزی بگویم که کاراگاه حامدی پرسید:

-  کی اینو بهتون گفت؟

جواب دادم:

-  یادم نیست... یکی از عمه‌هام فکر کنم.

کاراگاه حامدی تلفن را برداشت و گفت:

- به سروان میگم به عموتون بگه فردا بیاد دفتر. باید تکلیف این شناسنامه و دروغایی که به شما گفتن مشخص بشه. میگم به بقیه‌ی عمو و عمه‌هاتون هم زنگ بزنه. رفتین بیرون شماره‌هاشون رو رو به سروان بدین ممکنه شماره‌ی همه رو نداشته باشیم.

مکثی کرد و پرسید:

- در مورد اون شماره‌ای که گفتین بهتون پیامک میده از عموهای دیگه‌تون پرسیدین؟

- نه...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,541
لایک‌ها
18,486
امتیازها
143
کیف پول من
94,558
Points
10,599
- فعلاً نپرسید. من فردا خودم باهاشون صحبت می‌کنم.
چشمی گفتم و تشکر کردم. بعد کاراگاه حامدی مشغول صحبت با سروان شد، دو دقیقه‌ای با او صحبت کرد و بعد گوشی را قطع کرد. در حالی که نگاهم می‌کرد با جدیت گفت:
- از این جریان‌ها با احدی صحبت نکنین خانوم شاهرخی. تا همه چیز معلوم نشده نباید کسی متوجه این ماجرا بشه. با هیچ.کس در مورد چیزایی که پیدا کردین و دروغایی که شنیدین صحبت نکنین. متوجه‌این؟
جواب دادم:
- بله جناب کاراگاه چشم.
سرش را تکان داد و گفت:
- فردا کلاً در دسترس باشید اگه نیاز شد زمان بازجویی تماس بگیریم شما هم بیاین اداره.
تشکری کردم و از روی صندلی بلند شدم. وقتی داشتم از دفتر خارج می‌شدم، کاراگاه گفت:
- یادتون باشه شماره‌ها رو با دقت به سروان بدید. کسی جا نیفته.
- چشم جناب کاراگاه. خدانگهدار.
- خدافظ خانوم شاهرخی.
از اتاقش خارج شدم و بعد یک برگه خودکار از سروان گرفتم تا شماره‌ها را بنویسم. شماره‌ها در مخاطبین گوشی‌ام نبودند و مجبور شدم به شیما زنگ بزنم تا دوباره برود خانه‌ی ما و شماره‌ها را از روی دفترچه تلفن برایم بفرستد. شیما به خانه‌مان تا من، نزدیک‌تر بود. تا شیما به خانه برود و شماره‌ها را بفرستد کمی با گوشی‌ام بازی کردم. ولی حالم را بدتر کرد. انگار بازی که می‌کردی فقط جسمت درگیر بازی میشد و مغزت بیشتر غرق مشکلات میشد. آن‌قدر پریشان بودم که نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. نه می‌توانستم کتاب بخوانم، نه فیلم ببینم، نه کار دیگری بکنم. فقط دلم می‌خواست هر چه زودتر بمیرم... این سه روز اخیر کاملاً در این حال گیر افتاده بودم. بالاخره نیم ساعت بعد شیما شماره‌ها را فرستاد، همه را دقیق یادداشت کردم و به سروان دادم. بعد از دفتر خارج شدم و تصمیم گرفتم به یک فروشگاه بروم و کمی مواد غذایی بخرم. باید قوی می‌ماندم تا بتوانم از پس این ماجرا بربیایم. وارد خانه که شدم همه‌جا ساکت بود، به سمت آشپزخانه رفتم و خریدها را روی اپن گذاشتم. بعد به اتاق رفتم و لباس عوض کردم. چهارپایه را برداشتم و جلوی کتابخانه گذاشتم، بالایش رفتم و تبلتی را که در حالت فیلمبرداری روی کتابخانه گذاشته بودم برداشتم، تبلت قدیمی پدرم بود. تصمیم گرفته بودم وقتی از خانه خارج می‌شوم بگذارم فیلم بگیرد. البته تبلت قدیمی پدرم کیفیت افتضاحی داشت و اصلاً به درد کار دقیق نمی‌خورد، ولی از هیچی بهتر بود. فیلم‌برداری را قطع کردم و مشغول دیدن فیلم گرفته شده، شدم. در فیلم هیچ چیز خاصی نبود، کمی آن را جلو زدم، باز هم چیزی ندیدم، آن قدر جلو زدم تا بالاخره دیدم فردی سیاه پوش وارد اتاق خواب شد، تمام لباس‌هایش سیاه بود و حتی صورتش را هم پوشانده بود. عجب! از کجا فهمیده بود می‌خواهم فیلم بگیرم؟ شاید هم همیشه به این شکل وارد خانه میشد. با دقت فیلم را نگاه کردم، فرد سیاه پوش به سراغ کمد رفت و گوشی قدیمی‌ام را از کشو درآورد. کمی با آن کار کرد و یک پوشه‌‌ای را از داخل کشو برداشت، بعد هم از اتاق خارج شد. با عجله به سمت کشو رفتم و بازش کردم. گوشی را کنار زدم و در سندها مشغول جست و جو شدم، سند ازدواج پدرم و محدثه را برده بود!
با عصبانیت مشتی به در کمد کوبیدم و گفتم:
- لعنتی!
گوشی را برداشتم تا ببینم با آن چه کار کرده است، روشنش که کردم دیدم روی صفحه‌ی یادداشت است، نوشته بود:
- فیلم نگیر!
آن قدر تعجب کردم که گوشی از دستم روی زمین افتاد. یک بار دیگر فیلم تبلت را نگاه کردم، در فیلم وقتی وارد اتاق شده بود اصلاً هیچ نگاهی به تبلت پدرم نکرده بود، پس از کجا فهمیده بود که من دارم فیلم می‌گیرم؟
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
- فعلاً نپرسید. من فردا خودم باهاشون صحبت می‌کنم.

چشمی گفتم و تشکر کردم. بعد کاراگاه حامدی مشغول صحبت با سروان شد، دو دقیقه‌ای با او صحبت کرد و بعد گوشی را قطع کرد. در حالی که نگاهم می‌کرد با جدیت گفت:

- از این جریانا با احدی صحبت نکنین خانوم شاهرخی. تا همه چیز معلوم نشده نباید کسی متوجه این ماجرا بشه. با هیچ کس در مورد چیزایی که پیدا کردین و دروغایی که شنیدین صحبت نکنین. متوجه‌این؟

جواب دادم:

- بله جناب کاراگاه چشم.

سرش را تکان داد و گفت:

- فردا کلاً در دسترس باشید اگه نیاز شد زمان بازجویی تماس بگیریم شما هم بیاین اداره.

تشکری کردم و از روی صندلی بلند شدم. وقتی داشتم از دفتر خارج میشدم، کاراگاه گفت:

- یادتون باشه شماره‌ها رو با دقت بدین به سروان. کسی جا نیفته.

- چشم جناب کاراگاه. خدانگهدار.

- خدافظ خانوم شاهرخی.

از اتاقش خارج شدم و بعد یک برگه خودکار از سروان گرفتم تا شماره‌ها را بنویسم. شماره‌ها در مخاطبین گوشی‌ام نبودند و مجبور شدم به شیما زنگ بزنم تا دوباره برود خانه‌ی ما و شماره‌ها را از روی دفترچه تلفن برایم بفرستد. شیما به خانه‌مان نزدیک‌تر بود تا من.

تا شیما به خانه برود و شماره‌ها را بفرستد کمی با گوشی‌ام بازی کردم. ولی حالم را بدتر کرد. انگار بازی که می‌کردی فقط جسمت درگیر بازی میشد و مغزت بیشتر غرق مشکلات میشد. آن‌قدر پریشان بودم که نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. نه می‌توانستم کتاب بخوانم، نه فیلم ببینم، نه کار دیگری بکنم. فقط دلم می‌خواست هر چه زودتر بمیرم... این سه روز اخیر کاملاً در این حال گیر افتاده بودم.

بالاخره نیم ساعت بعد شیما شماره‌ها را فرستاد، همه را دقیق یادداشت کردم و به سروان دادم. بعد از دفتر خارج شدم و تصمیم گرفتم به یک فروشگاه بروم و کمی مواد غذایی بخرم. باید قوی می‌ماندم تا بتوانم از پس این ماجرا بربیایم.

وارد خانه که شدم همه جا ساکت بود، به سمت آشپزخانه رفتم و خریدها را روی اپن گذاشتم. بعد به اتاق رفتم و لباس عوض کردم. چهارپایه را برداشتم و جلوی کتابخانه گذاشتم، بالایش رفتم و تبلتی را که در حالت فیلمبرداری روی کتابخانه گذاشته بودم برداشتم، تبلت قدیمی پدرم بود. تصمیم گرفته بودم وقتی از خانه خارج میشوم بگذارم فیلم بگیرد. البته تبلت قدیمی پدرم کیفیت افتضاحی داشت و اصلاً به درد کار دقیق نمی‌خورد، ولی از هیچی بهتر بود. فیلم‌برداری را قطع کردم و مشغول دیدن فیلم گرفته شده، شدم. در فیلم هیچ چیز خاصی نبود، کمی آن را جلو زدم، باز هم چیزی ندیدم، آن قدر جلو زدم تا بالاخره دیدم فردی سیاه پوش وارد اتاق خواب شد، تمام لباس‌هایش سیاه بود و حتی صورتش را هم پوشانده بود. عجب! از کجا فهمیده بود می‌خواهم فیلم بگیرم؟ شاید هم همیشه به این شکل وارد خانه میشد. با دقت فیلم را نگاه کردم، فرد سیاه پوش به سراغ کمد رفت و گوشی قدیمی‌ام را از کشو درآورد. کمی با آن کار کرد و یک پوشه‌‌ای را از داخل کشو برداشت، بعد هم از اتاق خارج شد. با عجله به سمت کشو رفتم و بازش کردم. گوشی را کنار زدم و در سندها مشغول جست و جو شدم، سند ازدواج پدرم و محدثه را برده بود!

با عصبانیت مشتی به در کمد کوبیدم و گفتم:

- لعنتی!

گوشی را برداشتم تا ببینم با آن چه کار کرده است، روشنش که کردم دیدم روی صفحه‌ی یادداشت است، نوشته بود:

- فیلم نگیر!

آن قدر تعجب کردم که گوشی از دستم روی زمین افتاد. یک بار دیگر فیلم تبلت را نگاه کردم، در فیلم وقتی وارد اتاق شده بود اصلاً هیچ نگاهی به تبلت پدرم نکرده بود، پس از کجا فهمیده بود که من دارم فیلم می‌گیرم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,541
لایک‌ها
18,486
امتیازها
143
کیف پول من
94,558
Points
10,599
با چشم‌های گرد شده به آشپزخانه رفتم. هنوز تبلت و گوشی در دستم بود. هردو را در سطل آشغال انداختم و بیخیال مشغول گذاشتن خریدها در یخچال شدم. دیگر حالم داشت از این ماجرا و مخفی کاری‌ها و ناشناس بازی‌ها به هم می‌خورد. یک نفر در سخت‌ترین روزهای زندگی‌ام داشت با من بازی می‌کرد. دیگر حوصله‌اش را نداشتم! تخته را از توی کابینت برداشتم و با چاقو مشغول خرد کردن مرغ‌ شدم. بهتر بود کمی مرغ سرخ کنم و با نان بخورم، دیگر وقتی برای پختنش نبود. در حال خرد کردن مرغ بودم، که زنگ در خانه به صدا درآمد. مکث کردم، ناگهان ترس برم داشت. نکند فرد سیاه پوش باشد؟ سعی کردم به خودم مسلط باشم، به سمت در ورودی حرکت کردم، از چشمی در نگاه کردم، کسی نبود! بسم اللهی گفتم و دستم را که چاقو در آن بود، بردم پشتم. در را آرام باز کردم، آن قدر که فقط لایش باز باشد و بتوانم بیرون را ببینم، کسی نبود، در را بیشتر باز کردم، باز هم کسی را ندیدم، نگاهم به زمین افتاد، یک بسته جلوی در بود، برش داشتم و نگاهش کردم، یک جعبه‌ی پستی بود، به آسانسور نگاهی انداختم، روی طبقه‌ی سه مانده بود، پله‌ها خالی بودند، جرئت به خرج دادم و در آسانسور را با یک حرکت باز کردم، آسانسور هم خالی بود، هر کسی این را آورده بود گویا سریع ناپدید شده بود. با دلهره وارد خانه شدم و در را بستم. چاقو را در سینک گذاشتم و با یک چاقوی کوچک‌تر مشغول باز کردن جعبه شدم،
یک فلش در آن بود. با تعجب برش داشتم و جعبه را روی اپن گذاشتم. به سمت کامپیوتری که در اتاق بود رفتم و دکمه‌اش را زدم تا روشن شود. امیدوار بودم که سالم باشد، آخرین باری که با آن کار کردم ده سال پیش بود. خوش‌بختانه هنوز کار‌ می‌کرد و به راحتی روشن شد. اینترنتش را بررسی کردم و وقتی مطمئن شدم به اینترنت وصل است، فلش را در آن گذاشتم. اول ویروس کشی‌اش کردم، ویروسی نداشت، بعد بازش کردم.
با دیدن عکس‌هایی که در آن بود دستم را روی دهانم گذاشتم، عکس‌هایی از جنازه‌ی پدرم بود، در خانه‌ی خودمان، در اتاق خواب. به سختی روی اولین عکس دوتا کلیک کردم تا باز شود، دیدن عکس به شدت برایم طاقت فرسا بود، نمی‌توانستم تحمل کنم، به اطراف پدرم در عکس نگاه کردم، چیز خاصی کنارش نبود، زدم عکس بعدی، تند تند عکس‌ها را رد کردم، همه‌ی عکس‌ها از جنازه‌ی پدرم بودند، ولی با زاویه‌های مختلف و درجه‌ی زوم متفاوت. روی عکس آخری مکث کردم، سعی کردم به پدرم نگاه کنم، فقط یک ثانیه توانستم تحمل کنم، بعد سریع از عکس خارج شدم، هیچ چیز عجیبی در عکس‌ها نبود. نمی‌دانستم برای چه این این فلش را برایم فرستاده‌اند... مگر یک بار عکس جنازه پدرم را در‌ گالری گوشی قدیمی نگذاشته بودند تا من ببینم؟ چرا دوباره این همه عکس از جنازه پدرم برایم فرستاده بودند؟ آیا چیز خاصی در عکس‌ها بود که من نمی‌دیدم؟ روی یکی از عکس‌ها که زاویه‌ی نزدیک‌تری داشت زوم کردم، دوباره توجه‌ام به دست‌بند جلب شد، چرا انقدر آشنا بود؟
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
با چشم‌های گرد شده به آشپزخانه رفتم. هنوز تبلت و گوشی در دستم بود. هردو را در سطل آشغال انداختم و بیخیال مشغول گذاشتن خریدها در یخچال شدم. دیگر حالم داشت از این ماجرا و مخفی کاری‌ها و ناشناس بازی‌ها به هم می‌خورد. یک نفر در سخت‌ترین روزهای زندگی‌ام داشت با من بازی می‌کرد. دیگر حوصله‌اش را نداشتم!
تخته را از توی کابینت برداشتم و با چاقو مشغول خرد کردن مرغ‌ شدم. بهتر بود کمی مرغ سرخ کنم و با نان بخورم، دیگر وقتی برای پختنش نبود. در حال خرد کردن مرغ بودم، که زنگ در خانه به صدا درآمد. مکث کردم، ناگهان ترس برم داشت. نکند فرد سیاه پوش باشد؟ سعی کردم به خودم مسلط باشم، به سمت در ورودی حرکت کردم، از چشمی در نگاه کردم، کسی نبود!
بسم اللهی گفتم و دستم را که چاقو در آن بود، بردم پشتم. در را آرام باز کردم، آن قدر که فقط لایش باز باشد و بتوانم بیرون را ببینم، کسی نبود، در را بیشتر باز کردم، باز هم کسی را ندیدم، نگاهم به زمین افتاد، یک بسته جلوی در بود، برش داشتم و نگاهش کردم، یک جعبه‌ی پستی بود، به آسانسور نگاهی انداختم، روی طبقه‌ی سه مانده بود، پله‌ها خالی بودند، جرئت به خرج دادم و در آسانسور را با یک حرکت باز کردم، آسانسور هم خالی بود، هر کسی این را آورده بود گویا سریع ناپدید شده بود. با دلهره وارد خانه شدم و در را بستم. چاقو را در سینک گذاشتم و با یک چاقوی کوچک‌تر مشغول باز کردن جعبه شدم،
یک فلش در آن بود. با تعجب برش داشتم و جعبه را روی اپن گذاشتم. به سمت کامپیوتری که در اتاق بود رفتم و دکمه‌اش را زدم تا روشن شود. امیدوار بودم که سالم باشد، آخرین باری که با آن کار کردم ده سال پیش بود. خوش‌بختانه هنوز کار‌ می‌کرد و به راحتی روشن شد. اینترنتش را بررسی کردم و وقتی مطمئن شدم به اینترنت وصل است، فلش را در آن گذاشتم. اول ویروس کشی‌اش کردم، ویروسی نداشت، بعد بازش کردم.
با دیدن عکس‌هایی که در آن بود دستم را روی دهانم گذاشتم، عکس‌هایی از جنازه‌ی پدرم بود، در خانه‌ی خودمان، در اتاق خواب. به سختی روی اولین عکس دوتا کلیک کردم تا باز شود، دیدن عکس به شدت برایم طاقت فرسا بود، نمی‌توانستم تحمل کنم، به اطراف پدرم در عکس نگاه کردم، چیز خاصی کنارش نبود، زدم عکس بعدی، تند تند عکس‌ها را رد کردم، همه‌ی عکس‌ها از جنازه‌ی پدرم بودند، ولی با زاویه‌های مختلف و درجه‌ی زوم متفاوت. روی عکس آخری مکث کردم، سعی کردم به پدرم نگاه کنم، فقط یک ثانیه توانستم تحمل کنم، بعد سریع از عکس خارج شدم، هیچ چیز عجیبی در عکس‌ها نبود. نمی‌دانستم برای چه این این فلش را برایم فرستاده‌اند... مگر یک بار عکس جنازه پدرم را در‌ گالری گوشی قدیمی نگذاشته بودند تا من ببینم؟ چرا دوباره این همه عکس از جنازه پدرم برایم فرستاده بودند؟ آیا چیز خاصی در عکس‌ها بود که من نمی‌دیدم؟ روی یکی از عکس‌ها که زاویه‌ی نزدیک‌تری داشت زوم کردم، دوباره توجه‌م به دست‌بند جلب شد، چرا انقدر آشنا بود؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,541
لایک‌ها
18,486
امتیازها
143
کیف پول من
94,558
Points
10,599
ایران
روز هفتم
صبح ساعت نُه کاراگاه حامدی زنگ زد. از ساعت هفت بیدار بودم و به گوشی چسبیده بودم، هر لحظه منتظر بودم که زنگ بزند. سریع گوشی را برداشتم و گفتم:
_ سلام جناب کاراگاه.
- سلام خانوم شاهرخی. من صحبت کردم با عمو و دوتا از عمه‌هاتون. متاسفانه بقیه‌ی خانواده‌تون نتونستن امروز صبح خودشون رو برسونن. منم ترجیح دادم حداقل هرچی زودتر با عموتون صحبت داشته باشم. عموتون اصرار داره که اصلاً شناسنامه رو باز نکرده و همین‌جوری فقط تحویل پلیس داده، انقدر هول کرده بوده که باز نکرده نگاهش کنه. در مورد شیوه‌ی پیدا کردن پدرتون هم عموتون یه چیز میگه عمه‌هاتون یه چیز. با پلیسی که رفته سر جنازه‌ی پدرتون صحبت کردم، گفت ظاهراً یه ناشناس تماس گرفته و گفته توی فلان آدرس کسی به قتل رسیده.
با تعجب به حرف‌های کاراگاه گوش می‌دادم، باورم نمیشد، خیلی عجیب بود... .
کاراگاه پرسید:
_ شما مادرتون رو پیدا کردین خانوم شاهرخی‌؟
نزدیک بود هینی بکشم که جلوی دهانم‌ را گرفتم، دیروز یادم رفته بود عصر دوباره به خانه‌ی پدربزرگ زنگ بزنم، گفتم: با داییم صحبت کردم گفت احتمالاً خونه‌ی پدربزرگمه، ولی هنوز نتونستم باهاش صحبت کنم.
کاراگاه حامدی با جدیت توصیه کرد:
_ امروز برید اون‌جا خانوم شاهرخی. هر چی زودتر پیداش کنید. خیلی ضروریه با ایشون در تماس باشیم.
- چشم امروز میرم.
- من با بقیه‌ی عمو و عمه‌هاتون هم صحبت می‌کنم. عجیب اینه که توی پرونده ذکر شده همسایه‌ جنازه رو پیدا کرده، عموتون هم همین رو میگه، ولی پلیسا چیز دیگه‌ای میگن. عجیبه که پرونده طبق حرفای عموتون تنظیم شده.
- امیدوارم زودتر بفهمم کی بابام رو کشته جناب کاراگاه... .
- نگران نباشید. بالاخره می‌فهمیم. منتظر تماستون هستم خانوم شاهرخی.
- امروز حتماً میرم خونه‌ی پدربزرگم. باهاتون تماس می‌گیرم.
بعد از خداحافظی با کاراگاه حامدی در همان حالتی که کف اتاق نشیمن نشسته بودم، ماندم. اواسط صحبت‌های کاراگاه احساس کرده بودم دیگر نمی‌توانم بایستم و روی زمین نشسته بودم. اصلاً نمی‌فهمیدم این ناشناس کیست؟ یاد پیام ناشناس افتادم، خبر مرگ پدرم را هم ناشناس به من داده بود، شاید این ناشناس از هر آشنایی آشناتر بود، ولی می‌ترسید خودش را نشان بدهد. چشمانم را بستم و نفسی عمیق کشیدم. از روی زمین بلند شدم و مشغول گرفتن شمار‌ه‌ی خانه‌ی پدربزرگم شدم، کسی برنداشت. به اتاق رفتم تا لباس بپوشم و تهران بروم. خانواده‌ی مادرم همگی در تهران بودند و خانواده‌ی پدرم هم تک و توک در تهران بودند، ولی فامیل‌های درجه یک پدری مثل عمو و عمه‌ها قم بودند. همیشه دیر به دیر خانواده‌ی مادرم را می‌دیدیم، راه دور بود و آن‌ها هم برایشان راحت نبود قم بیایند. همیشه ما تهران می‌رفتیم، هر دوماه یک بار. لباس‌هایم را پوشیدم و در آینه نگاهی به خودم انداختم، زیر چشمانم گود افتاده بود و ل*ب‌هایم به خاطر آفتی که زده بودم خشکی زده بود. رویم را برگرداندم، چشمم به کتابخانه افتاد، باید بازهم فیلم می‌گرفتم؟ ضرری که نداشت. تبلت و گوشی قدیمی را از سطل گوشه‌ی اتاق بیرون آوردم. بعد با چهارپایه به سمت آشپزخانه رفتم. تبلت را بالای یخچال قرار دادم و پشت یک جعبه‌ی خالی ظرف پنهانش کردم، ایستاده آن را پشت جعبه گذاشتم، به طوری که فقط دوربینش از بالای جعبه بیرون بود و می‌توانست فیلم بگیرد. بعد پایین آمدم. آمدم چهارپایه را بردارم که یادم افتاد فیلم‌برداری‌اش را فعال نکردم. سرم را با کلافه‌گی به طرفین تکان دادم و باز از چهارپایه بالا رفتم. تبلت را برداشتم، وارد دوربین شدم و فیلم‌برداری را شروع کردم، دوباره تبلت را پشت جعبه پنهان کردم و پایین آمدم. بعد از برگرداندن چهارپایه به اتاق خواب از خانه خارج شدم. در را حسابی قفل کردم، یک اسنپ به مقصد ایستگاه گرفتم و سوار آسانسور شدم. در مسیر به صورت اینترنتی یک بلیط قطار‌ خریدم، برای برگشت بلیطی نخریدم، معلوم نبود امشب برگردم یا نه. باید مادرم را پیدا می‌کردم، تا پیدا نمیشد برنمی‌گشتم.
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
ایران

روز هفتم

صبح ساعت نه کاراگاه حامدی زنگ زد. از ساعت هفت بیدار بودم و به گوشی چسبیده بودم، هر لحظه منتظر بودم که زنگ بزند. سریع گوشی را برداشتم و گفتم:

_ سلام جناب کاراگاه.

- سلام خانوم شاهرخی. من صحبت کردم با عمو و دوتا از عمه‌هاتون. متاسفانه بقیه‌ی خانواده‌تون نتونستن امروز صبح خودشونو برسونن. منم ترجیح دادم حداقل هرچی زودتر با عموتون صحبت داشته باشم. عموتون اصرار داره که اصلاً شناسنامه رو باز نکرده و همین جوری فقط تحویل پلیس داده، انقدر هول کرده بوده که باز نکرده نگاهش کنه. در مورد شیوه‌ی پیدا کردن پدرتون هم عموتون یه چیز میگه عمه‌هاتون یه چیز. با پلیسی که رفته سر جنازه‌ی پدرتون صحبت کردم، گفت ظاهراً یه ناشناس تماس گرفته و گفته توی فلان آدرس کسی به قتل رسیده.

با تعجب به حرف‌های کاراگاه گوش می‌دادم، باورم نمیشد، خیلی عجیب بود...

کاراگاه پرسید:

_  شما مادرتون رو پیدا کردین خانوم شاهرخی‌؟

نزدیک بود هینی بکشم که جلوی دهانم‌ را گرفتم، دیروز یادم رفته بود عصر دوباره به خانه‌ی پدربزرگ زنگ بزنم، گفتم: با داییم صحبت کردم گفت احتمالاً خونه‌ی پدربزرگمه، ولی هنوز نتونستم باهاش صحبت کنم.

کاراگاه حامدی با جدیت توصیه کرد:

_ امروز برید اون جا خانوم شاهرخی. هر چی زودتر پیداش کنید. خیلی ضروریه با ایشون در تماس باشیم.

- چشم امروز میرم.

- من با بقیه‌ی عمو و عمه‌هاتون هم صحبت می‌کنم. عجیب اینه که توی پرونده ذکر شده همسایه‌ جنازه رو پیدا کرده، عموتون هم همینو میگه، ولی پلیسا چیز دیگه‌ای میگن. عجیبه که پرونده طبق حرفای عموتون تنظیم شده.

- امیدوارم زودتر بفهمم کی بابامو کشته جناب کاراگاه...

- نگران نباشید. بالاخره میفهمیم. منتظر تماستون هستم خانوم شاهرخی.

- امروز حتماً میرم خونه‌ی پدربزرگم. تماس میگیرم باهاتون.

بعد از خداحافظی با کاراگاه حامدی در همان حالتی که کف اتاق نشیمن نشسته بودم، ماندم. اواسط صحبت‌های کاراگاه احساس کرده بودم دیگر نمی‌توانم بایستم و روی زمین نشسته بودم. اصلاً نمی‌فهمیدم این ناشناس کیست؟ یاد پیام ناشناس افتادم، خبر مرگ پدرم را هم ناشناس به من داده بود، شاید این ناشناس از هر آشنایی آشناتر بود، ولی می‌ترسید خودش را نشان بدهد. چشمانم را بستم و نفسی عمیق کشیدم.

از روی زمین بلند شدم و مشغول گرفتن شمار‌ه‌ی خانه‌ی پدربزرگم شدم، کسی برنداشت. به اتاق رفتم تا لباس بپوشم و بروم تهران. خانواده‌ی مادرم همه‌گی در تهران بودند و خانواده‌ی پدرم هم تک و توک در تهران بودند، ولی فامیل‌های درجه یک پدری مثل عمو و عمه‌ها قم بودند. همیشه دیر به دیر خانواده‌ی مادرم را می‌دیدیم، راه دور بود و آن‌ها هم برایشان راحت نبود بیایند قم. همیشه ما می‌رفتیم تهران، هر دوماه یک بار. لباس‌هایم را پوشیدم و در آینه نگاهی به خودم انداختم، زیر چشمانم گود افتاده بود و ل*ب‌هایم به خاطر آفتی که زده بودم خشکی زده بود. رویم را برگرداندم، چشمم به کتابخانه افتاد، باید بازهم فیلم می‌گرفتم؟ ضرری که نداشت. تبلت و گوشی قدیمی را از سطل گوشه‌ی اتاق بیرون آوردم. بعد با چهارپایه به سمت آشپزخانه رفتم. تبلت را بالای یخچال قرار دادم و پشت یک جعبه‌ی خالی ظرف پنهانش کردم، ایستاده آن را پشت جعبه گذاشتم، به طوری که فقط دوربینش از بالای جعبه بیرون بود و می‌توانست فیلم بگیرد. بعد پایین آمدم. آمدم چهارپایه را بردارم که یادم افتاد فیلم‌برداری‌اش را فعال نکردم. سرم را با کلافه‌گی به طرفین تکان دادم و باز از چهارپایه بالا رفتم. تبلت را برداشتم، وارد دوربین شدم و فیلم‌برداری را شروع کردم، دوباره تبلت را پشت جعبه پنهان کردم و پایین آمدم.

بعد از برگرداندن چهارپایه به اتاق خواب از خانه خارج شدم. در را حسابی قفل کردم، یک اسنپ به مقصد ایستگاه گرفتم و سوار آسانسور شدم.

در مسیر به صورت اینترنتی یک بلیط قطار‌ خریدم، برای برگشت بلیطی نخریدم، معلوم نبود امشب برگردم یا نه. باید مادرم را پیدا می‌کردم، تا پیدا نمیشد برنمی‌گشتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,541
لایک‌ها
18,486
امتیازها
143
کیف پول من
94,558
Points
10,599
جلوی در خانه‌ی پدربزرگم از تاکسی پیاده شدم. ساعت دو ظهر شده بود. خسته و گرسنه مستقیم از ایستگاه به خانه‌ی پدربزرگم آمده بودم. خواستم بروم در بزنم؛ ولی احساس کردم کار بیهوده‌ایست، اگر مادرم در خانه بود حتماً خودش را جایی قایم می‌کرد و پس از رفتن من هم می‌رفت. بهتر بود بیرون خانه بایستم. اگر مادرم خارج یا وارد میشد به سمتش می‌رفتم و غافلگیرش می‌کردم‌. نگاهم را داخل کوچه چرخاندم. جلوی یکی از خانه‌ها یک درخت بزرگ بود که سایه‌ی خوبی داشت. رفتم و زیرش ایستادم. پوفی کشیدم و با خودم فکر کردم چه راه احمقانه‌ای را در پاییز برای پیدا کردن مادرم انتخاب کرده‌ام، هوا ابری بود و هر لحظه ممکن بود باران بگیرد. حواسم را پرت کردم و سعی کردم قوی باشم. در همین فکرها بودم که در خانه باز شد، با اشتیاق به خانه زل زدم، دایی کوچک‌ترم که هنوز ازدواج نکرده بود از خانه خارج شد و در را بست. با ل*ب‌های آویزان نگاهش کردم. چه میشد مادرم از خانه خارج میشد؟ صدایی در سرم گفت: تو اصلاً نمی‌دونی مامانت توی این خونه هست یا نه! ناگهانی تصمیم گرفتم در موردش از دایی کوچک‌ترم بپرسم، او همیشه با من صمیمی بود و امیدوار بودم چیزی از صحبتمان به مادرم نگوید. بدو بدو به سمتش رفتم، تازه سوار ماشینش شده بود و هنوز ماشین را روشن نکرده بود. به شیشه‌ی پنجره زدم تا شیشه را پایین بدهد، چشمش که به من افتاد اول تعجب کرد و بعد با دستپاچگی شیشه را پایین داد، بریده بریده گفتم:
_ س... سلام دایی.
با تعجب جوابم را داد:
_ سلام دایی این‌جا چه‌کار می‌کنی؟
نفس عمیقی کشیدم و دلم را به دریا زدم:
_ دایی دنبال مامانم اومدم.
دایی‌ام نگاهی به خانه انداخت و بعد نگاهی به من انداخت، احساس کردم می‌خواهد چیزی بگوید، مردد بود، با نگرانی پرسیدم:
_ چی شده دایی؟
- این‌جا نیست.
- پس کجاست دایی؟
- یه جایی رو همین اطراف اجاره کرده. در واقع یه جا کار خیاطی می‌کنه، همون‌جا بهش یه اتاق اجاره دادن، دیگه اون‌جا می‌مونه، البته هرازگاهی میاد یه سر میزنه.
با چشم‌های گرد شده به دایی‌ام نگاه می‌کردم، پرسیدم:
- نمی‌دونی کی میاد دایی؟
- شاید امشب بیاد. خیلی وقته نیومده. ولی خب معلوم نیست اومدناش. هیچ وقت خبر نمیده.
- آدرس خیاطی رو نداری دایی؟
با تردید به جلو خیره شد. بعد گوشی‌اش را از جیب شلوارش درآورد و شماره‌ای را نشانم داد، گفت: این شماره‌ی خیاطیه. زنگ بزن آدرس بگیر. من دقیق نمی‌دونم، می‌دونم کجاست ولی اسم خیابون‌ها رو بلد نیستم.
سرم را تکان دادم و گوشی‌ام را از کیفم درآوردم تا از روی شماره عکس بگیرم. از دایی‌ام تشکر کردم و بعد از خداحافظی مشغول گرفتن شماره‌ی خیاطی شدم. ناگهان فکری به سرم زد، چرا دایی تعارف نکرد مرا برساند؟ حتی تعارف نکرد داخل خانه بروم و چیزی بخورم! عجیب بود. با قدم‌های تند به سمت خیابان حرکت کردم، از کوچه خارج شدم و وارد خیابان شدم. بعد از دو دقیقه بالاخره یک تاکسی رد شد، برایش دست تکان دادم، خوش‌بختانه ایستاد، سریع سوار شدم و گفتم:
- آقا لطفاً توی اون کوچه برین!
با دست کوچه‌ی مادربزرگم را نشانش دادم، پرسید: کجا می‌خواید برید خانوم؟
- آقا شما برید. میگم خدمتتون.
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
جلوی در خانه‌ی پدربزرگم از تاکسی پیاده شدم. ساعت دوی ظهر شده بود. خسته و گرسنه مستقیم از ایستگاه به خانه‌ی پدربزرگم آمده بودم. خواستم بروم در بزنم، ولی احساس کردم کار بیهوده‌ایست، اگر مادرم در خانه بود حتماً خودش را جایی قایم می‌کرد و پس از رفتن من هم می‌رفت. بهتر بود بیرون خانه بایستم. اگر مادرم خارج یا وارد میشد به سمتش می‌رفتم و غافلگیرش می‌کردم‌. نگاهم را داخل کوچه چرخاندم. جلوی یکی از خانه‌ها یک درخت بزرگ بود که سایه‌ی خوبی داشت. رفتم و زیرش ایستادم. پوفی کشیدم و با خودم فکر کردم چه راه احمقانه‌ای را در پاییز برای پیدا کردن مادرم انتخاب کرده‌ام، هوا ابری بود و هر لحظه ممکن بود باران بگیرد. حواسم را پرت کردم و سعی کردم قوی باشم.

در همین فکرها بودم که در خانه باز شد، با اشتیاق به خانه زل زدم، دایی کوچک‌ترم که هنوز ازدواج نکرده بود از خانه خارج شد و در را بست. با ل*ب‌های آویزان نگاهش کردم. چه میشد مادرم از خانه خارج میشد؟ صدایی در سرم گفت: تو اصلاً نمی‌دونی مامانت توی این خونه هست یا نه!

ناگهانی تصمیم گرفتم در موردش از دایی کوچک‌ترم بپرسم، او همیشه با من صمیمی بود و امیدوار بودم چیزی از صحبتمان به مادرم نگوید. بدو بدو به سمتش رفتم، تازه سوار ماشینش شده بود و هنوز ماشین را روشن نکرده بود. به شیشه‌ی پنجره زدم تا شیشه را پایین بدهد، چشمش که به من افتاد اول تعجب کرد و بعد با دستپاچگی شیشه را پایین داد، بریده بریده گفتم:

_ س... سلام دایی.

با تعجب جوابم را داد:

_ سلام دایی این جا چه کار می‌کنی؟

نفس عمیقی کشیدم و دلم را به دریا زدم:

_ اومدم دنبال مامانم دایی.

دایی‌ام نگاهی به خانه انداخت و بعد نگاهی به من انداخت، احساس کردم می‌خواهد چیزی بگوید، مردد بود، با نگرانی پرسیدم:

_ چی شده دایی؟

- این جا نیست.

- پس کجاست دایی؟

- یه جایی رو اجاره کرده همین اطراف. در واقع یه جا کار خیاطی می‌کنه، همون جا بهش یه اتاق اجاره دادن، دیگه اون جا می‌مونه، البته هرازگاهی میاد یه سر میزنه.

با چشم‌های گرد شده به دایی‌ام نگاه می‌کردم، پرسیدم:

- نمی‌دونی کی میاد دایی؟

- شاید امشب بیاد. خیلی وقته نیومده. ولی خب معلوم نیست اومدناش. هیچ وقت خبر نمیده.

- آدرس خیاطیو نداری دایی؟

با تردید به جلو خیره شد. بعد گوشی‌اش را از جیب شلوارش درآورد و شماره‌ای را نشانم داد، گفت: این شماره‌ی خیاطیه. زنگ بزن آدرس بگیر. من دقیق نمی‌دونم، می‌دونم کجاست ولی اسم خیابونا رو بلد نیستم.

سرم را تکان دادم و گوشی‌ام را از کیفم درآوردم تا از روی شماره عکس بگیرم. از دایی‌ام تشکر کردم و بعد از خداحافظی مشغول گرفتن شماره‌ی خیاطی شدم. ناگهان فکری به سرم زد، چرا دایی تعارف نکرد مرا برساند؟ حتی تعارف نکرد داخل خانه بروم و چیزی بخورم! عجیب بود. با قدم‌های تند به سمت خیابان حرکت کردم، از کوچه خارج شدم و وارد خیابان شدم. بعد از دو دقیقه بالاخره یک تاکسی رد شد، برایش دست تکان دادم، خوش بختانه ایستاد، سریع سوار شدم و گفتم:

-  آقا لطفاً برین توی اون کوچه!

با دست کوچه‌ی مادربزرگم را نشانش دادم، پرسید: کجا می‌خواید برید خانوم؟

- شما برید آقا. میگم خدمتتون.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا