Zahra jafarian
صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
از روی تخت پایین آمدم و با دقت شناسنامه را بررسی کردم، مطمئن بودم خودش است. صفحهی اولش را یک بار دیگر باز کردم، اسم محدثه به عنوان همسر دوم پدرم در آن قرار داشت، اسم من هم سرجای خودش بود. نفس راحتی کشیدم. سریع به اتاق خواب رفتم و کارت کاراگاه حامدی را از کیفم درآوردم، شمارهاش را گرفتم و منتظر شدم تا جواب بدهد. دوبار زنگ زدم ولی جواب نداد. در حالی که با استرس دائم به آشپزخانه میرفتم و دوباره قدم زنان به اتاقم برمیگشتم، شمارهی دفترش را گرفتم. بالاخره سروان خسروی گوشی را جواب داد:
- الو بفرمایید؟
- سلام جناب سروان. من دختر آقای شاهرخی هستم صبح با جناب کاراگاه صحبت کردم. یه مدرکی پیدا کردم باید نشون کاراگاه بدم. هرچی تماس میگیرم برنمیدارن.
- رفتن جایی خانوم شاهرخی. یک ساعت دیگه باهاشون تماس بگیرید. اگه برنداشتن به دفتر زنگ بزنید.
- خیلی ممنونم خدانگهدار.
بعد از خداحافظی گوشی را قطع کردم و بی هدف به گوشی خیره شدم. شناسنامه را روی میز گذاشتم و به فکر فرو رفتم. کسی در این خانه بود و داشت کمکم میکرد، شاید میترسید خودش را نشان بدهد، شاید هم به زودی خودش را نشان میداد، شاید هم مادرم بود... گوشیام را روی میز کامپیوتر گذاشتم و به آشپزخانه رفتم تا لیوانی آب بنوشم، حالا باید دنبال مادرم میگشتم.
بعد از این که آب خوردم به اتاق خواب برگشتم و سراغ دفترچه تلفن رفتم، شمارهی خانهی پدربزرگم، یعنی پدر مادرم را پیدا کردم و مشغول شمارهگیری شدم. کسی برنداشت. به خالهام زنگ زدم، او هم جواب نداد. کلافه پوفی کشیدم. شاید اصلاً شمارهها عوض شده بودند. این شمارههای در دفترچه برای پنج سال پیش بودند، شاید اصلاً پدربزرگم اینها اثاث کشی کرده بودند، یا شاید خالهام خطش را عوض کرده بود. با ناامیدی شمارهی داییام را گرفتم، بعد از دو بوق جواب داد:
- الو!
با شنیدن صدای داییام ناخودآگاه لبخند عمیقی زدم و بعد از کمی مکث جواب دادم:
- سلام دایی!
داییام کمی ساکت ماند، بعد با صدایی هیجان زده گفت:
- تویی زهرا؟
- خودمم دایی!
- چطوری تو دختر؟ تسلیت میگم. حالت خوبه؟ کجایی؟
- خوبم دایی بد نیستم. میگذره دیگه. فعلاً هنوز خونهی بابامم. شما خوبی؟ زن دایی و بچهها خوبن؟
- خوبیم قربونت برم. چخبر؟
- سلامتی دایی. میگم دایی... .
- جانم؟
- شما از مامانم خبری نداری؟
- خبر که نه زیاد ولی خونهی بابا بزرگته.
- زنگ زدم خونهی بابابزرگ کسی برنداشت.
- عصر زنگ بزن شاید خونه نیستن نمیدونم. لیلا بفهمه شماره دادم بهت من و میکشه! همون زنگ بزن خونهی بابابزرگ شاید اصلاً خودش گوشی رو برداره.
- باشه دایی مرسی.
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
- الو بفرمایید؟
- سلام جناب سروان. من دختر آقای شاهرخی هستم صبح با جناب کاراگاه صحبت کردم. یه مدرکی پیدا کردم باید نشون کاراگاه بدم. هرچی تماس میگیرم برنمیدارن.
- رفتن جایی خانوم شاهرخی. یک ساعت دیگه باهاشون تماس بگیرید. اگه برنداشتن به دفتر زنگ بزنید.
- خیلی ممنونم خدانگهدار.
بعد از خداحافظی گوشی را قطع کردم و بی هدف به گوشی خیره شدم. شناسنامه را روی میز گذاشتم و به فکر فرو رفتم. کسی در این خانه بود و داشت کمکم میکرد، شاید میترسید خودش را نشان بدهد، شاید هم به زودی خودش را نشان میداد، شاید هم مادرم بود... گوشیام را روی میز کامپیوتر گذاشتم و به آشپزخانه رفتم تا لیوانی آب بنوشم، حالا باید دنبال مادرم میگشتم.
بعد از این که آب خوردم به اتاق خواب برگشتم و سراغ دفترچه تلفن رفتم، شمارهی خانهی پدربزرگم، یعنی پدر مادرم را پیدا کردم و مشغول شمارهگیری شدم. کسی برنداشت. به خالهام زنگ زدم، او هم جواب نداد. کلافه پوفی کشیدم. شاید اصلاً شمارهها عوض شده بودند. این شمارههای در دفترچه برای پنج سال پیش بودند، شاید اصلاً پدربزرگم اینها اثاث کشی کرده بودند، یا شاید خالهام خطش را عوض کرده بود. با ناامیدی شمارهی داییام را گرفتم، بعد از دو بوق جواب داد:
- الو!
با شنیدن صدای داییام ناخودآگاه لبخند عمیقی زدم و بعد از کمی مکث جواب دادم:
- سلام دایی!
داییام کمی ساکت ماند، بعد با صدایی هیجان زده گفت:
- تویی زهرا؟
- خودمم دایی!
- چطوری تو دختر؟ تسلیت میگم. حالت خوبه؟ کجایی؟
- خوبم دایی بد نیستم. میگذره دیگه. فعلاً هنوز خونهی بابامم. شما خوبی؟ زن دایی و بچهها خوبن؟
- خوبیم قربونت برم. چخبر؟
- سلامتی دایی. میگم دایی... .
- جانم؟
- شما از مامانم خبری نداری؟
- خبر که نه زیاد ولی خونهی بابا بزرگته.
- زنگ زدم خونهی بابابزرگ کسی برنداشت.
- عصر زنگ بزن شاید خونه نیستن نمیدونم. لیلا بفهمه شماره دادم بهت من و میکشه! همون زنگ بزن خونهی بابابزرگ شاید اصلاً خودش گوشی رو برداره.
- باشه دایی مرسی.
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
از روی تخت پایین آمدم و با دقت شناسنامه را بررسی کردم، مطمئن بودم خودش است. صفحهی اولش را یک بار دیگر باز کردم، اسم محدثه به عنوان همسر دوم پدرم در آن قرار داشت، اسم من هم سرجای خودش بود. نفس راحتی کشیدم. سریع به اتاق خواب رفتم و کارت کاراگاه حامدی را از کیفم درآوردم، شمارهاش را گرفتم و منتظر شدم تا جواب بدهد. دوبار زنگ زدم ولی جواب نداد. در حالی که با استرس دائم به آشپزخانه میرفتم و دوباره قدم زنان به اتاقم برمیگشتم، شمارهی دفترش را گرفتم. بالاخره سروان خسروی گوشی را جواب داد:
- الو بفرمایید؟
- سلام جناب سروان. من دختر آقای شاهرخی هستم صبح با جناب کاراگاه صحبت کردم. یه مدرکی پیدا کردم باید نشون کاراگاه بدم. هرچی تماس میگیرم برنمیدارن.
- رفتن جایی خانوم شاهرخی. یک ساعت دیگه باهاشون تماس بگیرید. اگه برنداشتن زنگ بزنید دفتر.
- خیلی ممنونم خدانگهدار.
بعد از خداحافظی گوشی را قطع کردم و بی هدف به گوشی خیره شدم. شناسنامه را روی میز گذاشتم و به فکر فرو رفتم. کسی در این خانه بود و داشت کمکم میکرد، شاید میترسید خودش را نشان بدهد، شاید هم به زودی خودش را نشان میداد، شاید هم مادرم بود... گوشیام را روی میز کامپیوتر گذاشتم و به آشپزخانه رفتم تا لیوانی آب بنوشم، حالا باید دنبال مادرم میگشتم.
بعد از این که آب خوردم به اتاق خواب برگشتم و سراغ دفترچه تلفن رفتم، شمارهی خانهی پدربزرگم، یعنی پدر مادرم را پیدا کردم و مشغول شماره گیری شدم. کسی برنداشت. به خالهام زنگ زدم، او هم جواب نداد. کلافه پوفی کشیدم. شاید اصلاً شمارهها عوض شده بودند. این شمارههای در دفترچه برای پنج سال پیش بودند، شاید اصلاً پدربزرگم اینها اثاث کشی کرده بودند، یا شاید خالهام خطش را عوض کرده بود. با ناامیدی شمارهی داییام را گرفتم، بعد از دو بوق جواب داد:
- الو!
با شنیدن صدای داییام ناخودآگاه لبخند عمیقی زدم و بعد از کمی مکث جواب دادم:
- سلام دایی!
داییام کمی ساکت ماند، بعد با صدایی هیجان زده گفت:
- تویی زهرا؟
- خودمم دایی!
- چطوری تو دختر؟ تسلیت میگم. حالت خوبه؟ کجایی؟
- خوبم دایی بد نیستم. میگذره دیگه. فعلاً هنوز خونهی بابامم. شما خوبی؟ زن دایی و بچهها خوبن؟
- خوبیم قربونت برم. چخبر؟
- سلامتی دایی. میگم دایی...
- جانم؟
- شما از مامانم خبری نداری؟
- خبر که نه زیاد ولی خونهی بابا بزرگته.
- زنگ زدم خونهی بابابزرگ کسی برنداشت.
- عصر زنگ بزن شاید خونه نیستن نمیدونم. لیلا بفهمه شماره دادم بهت میکشه منو! همون زنگ بزن خونهی بابا بزرگ شاید اصلاً خودش گوشیو برداره.
- باشه دایی مرسی.
آخرین ویرایش توسط مدیر: