متفرقه گزیده اشعار شاعران

ساعت تک رمان

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,506
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
سلسلهٔ موی دوست حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست

گر بزنندم به تیغ در نظرش بی‌دریغ
دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست

گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست دوست‌تر از جان ماست

دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان
گونهٔ زردش دلیل ناله زارش گواست

مایهٔ پرهیزگار قوت صبر است و عقل
عقل گرفتار عشق صبر ز*ب*ون هواست

دلشدهٔ پایبند گر*دن جان در کمند
زهرهٔ گفتار نه کاین چه سبب وان چراست

مالک ملک وجود حاکم رد و قبول
هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست

تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام
کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست

گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست

هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند مدعی بی‌وفاست

سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو کز ل*ب شیرین دعاست

سعدی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,506
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است
ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است

برادران طریقت نصیحتم مکنید
که توبه در ره عشق آبگینه بر سنگ است

دگر به خفیه نمی‌بایدم ش*ر*اب و سماع
که نیکنامی در دین عاشقان ننگ است

چه تربیت شنوم یا چه مصلحت بینم
مرا که چشم به ساقی و گوش بر چنگ است

به یادگار کسی دامن نسیم صبا
گرفته‌ایم و دریغا که باد در چنگ است

به خشم رفتهٔ ما را که می‌برد پیغام
بیا که ما سپر انداختیم اگر جنگ است

بکش چنان که توانی که بی مشاهده‌ات
فراخنای جهان بر وجود ما تنگ است

ملامت از دل سعدی فرونشوید عشق
سیاهی از حبشی چون رود که خودرنگ است

سعدی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,506
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
تا دست‌ها کمر نکنی بر میان دوست
بوسی به کام دل ندهی بر د*ه*ان دوست

دانی حیات کشته شمشیر عشق چیست
سیبی گزیدن از رخ چون بوستان دوست

بر ماجرای خسرو و شیرین قلم کشید
شوری که در میان من است و میان دوست

خصمی که تیر کافرش اندر غزا نکشت
خونش بریخت ابروی همچون کمان دوست

دل رفت و دیده خون شد و جان ضعیف ماند
وآن هم برای آن که کنم جان فشان دوست

روزی به پای مرکب تازی درافتمش
گر کبر و ناز باز نپیچد عنان دوست

هیهات کام من که برآید در این طلب
این بس که نام من برود بر زبان دوست

چون جان سپردنیست به هر صورتی که هست
در کوی عشق خوشتر و بر آستان دوست

با خویشتن همی‌برم این شوق تا به خاک
وز خاک سر برآرم و پرسم نشان دوست

فریاد مردمان همه از دست دشمن است
فریاد سعدی از دل نامهربان دوست

سعدی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,506
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
ای که رحمت می‌نیاید بر منت
آفرین بر جان و رحمت بر تنت

قامتت گویم که دلبندست و خوب
یا سخن یا آمدن یا رفتنت

شرمش از روی تو باید آفتاب
کاندرآید بامداد از روزنت

حسن اندامت نمی‌گویم به شرح
خود حکایت می‌کند پیراهنت

ای که سر تا پایت از گل خرمنست
رحمتی کن بر گدای خرمنت

ماه رویا مهربانی پیشه کن
سیرتی چون صورت مستحسنت

ای جمال کعبه رویی باز کن
تا طوافی می‌کنم پیرامنت

دست گیر این پنج روزم در حیات
تا نگیرم در قیامت دامنت

عزم دارم کز دلت بیرون کنم
و اندرون جان بسازم مسکنت

درد دل با سنگدل گفتن چه سود
باد سردی می‌دمم در آهنت

گفتم از جورت بریزم خون خویش
گفت خون خویشتن در گردنت

گفتم آتش درزنم آفاق را
گفت سعدی درنگیرد با منت

سعدی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,506
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما می‌برد
ترک از خراسان آمدست از پارس یغما می‌برد

شیراز مشکین می‌کند چون ناف آهوی ختن
گر باد نوروز از سرش بویی به صحرا می‌برد

من پاس دارم تا به روز امشب به جای پاسبان
کان چشم خواب آلوده خواب از دیده ما می‌برد

برتاس در بر می‌کنم یک لحظه بی اندام او
چون خارپشتم گوییا سوزن در اعضا می‌برد

بسیار می‌گفتم که دل با کس نپیوندم ولی
دیدار خوبان اختیار از دست دانا می‌برد

دل برد و تن درداده‌ام ور می‌کشد استاده‌ام
کآخر نداند بیش از این یا می‌کشد یا می‌برد

چون حلقه در گوشم کند هر روز لطفش وعده‌ای
دیگر چو شب نزدیک شد چون زلف در پا می‌برد

حاجت به ترکی نیستش تا در کمند آرد دلی
من خود به رغبت در کمند افتاده‌ام تا می‌برد

هر کو نصیحت می‌کند در روزگار حسن او
دیوانگان عشق را دیگر به سودا می‌برد

وصفش نداند کرد کس دریای شیرینست و بس
سعدی که شوخی می‌کند گوهر به دریا می‌برد

سعدی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,506
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
جنگ از طرف دوست دل آزار نباشد
یاری که تحمل نکند یار نباشد

گر بانگ برآید که سری در قدمی رفت
بسیار مگویید که بسیار نباشد

آن بار که گردون نکشد یار سبکروح
گر بر دل عشاق نهد بار نباشد

تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی
تا شب نرود صبح پدیدار نباشد

آهنگ دراز شب رنجوری مشتاق
با آن نتوان گفت که بیدار نباشد

از دیده من پرس که خواب شب مستی
چون خاستن و خفتن بیمار نباشد

گر دست به شمشیر بری عشق همان است
کانجا که ارادت بود انکار نباشد

از من مشنو دوستی گل مگر آن گاه
کم پای بر*ه*نه خبر از خار نباشد

مرغان قفس را المی باشد و شوقی
کان مرغ نداند که گرفتار نباشد

دل آینه صورت غیب است ولیکن
شرط است که بر آینه زنگار نباشد

سعدی حیوان را که سر از خواب گران شد
در بند نسیم خوش اسحار نباشد

آن را که بصارت نبود یوسف صدیق
جایی بفروشد که خریدار نباشد

سعدی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,506
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما

فرمای خدمتی که برآید ز دست ما

برخاستیم و نقش تو در نفس ما چنانک

هر جا که هست بی تو نباشد نشست ما

با چون خودی درافکن اگر پنجه می‌کنی

ما خود شکسته‌ایم چه باشد شکست ما

جرمی نکرده‌ام که عقوبت کند ولیک

مردم به شرع می‌نکشد ترک م*ست ما

شکر خدای بود که آن بت وفا نکرد

باشد که توبه‌ای بکند بت‌پرست ما

سعدی نگفتمت که به سرو بلند او

مشکل توان رسید به بالای پست ما

سعدی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,506
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
خوش می‌رود این پسر که برخاست

سرویست چنین که می‌رود راست

ابروش کمان قتل عاشق

گیسوش کمند عقل داناست

بالای چنین اگر در اسلام

گویند که هست زیر و بالاست

ای آتش خرمن عزیزان

بنشین که هزار فتنه برخاست

بی جرم بکش که بنده مملوک

بی شرع ببر که خانه یغماست

دردت بکشم که درد داروست

خارت بخورم که خار خرماست

انگشت نمای خلق بودن

زشت است ولیک با تو زیباست

باید که سلامت تو باشد

سهل است ملامتی که بر ماست

جان در قدم تو ریخت سعدی

وین منزلت از خدای می‌خواست

خواهی که دگر حیات یابد

یک بار بگو که کشتهٔ ماست

سعدی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,506
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
هر صبحدم نسیم گل از بوستان توست

الحان بلبل از نفس دوستان توست

چون خضر دید آن ل*ب جان‌بخش دلفریب

گفتا که آب چشمهٔ حیوان د*ه*ان توست

یوسف به بندگیت کمر بسته بر میان

بودش یقین که ملک ملاحت از آن توست

هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری

در دل نیافت راه که آنجا مکان توست

هرگز نشان ز چشمهٔ کوثر شنیده‌ای

کاو را نشانی از دهن بی‌نشان توست

از رشک آفتاب جمالت بر آسمان

هر ماه ماه دیدم چون ابروان توست

این باد روح‌پرور از انفاس صبحدم

گویی مگر ز طرهٔ عنبرفشان توست

صد پیرهن قبا کنم از خرمی اگر

بینم که دست من چو کمر در میان توست

گفتند میهمانی عشاق می‌کنی

سعدی به ب*وسه‌ای ز لبت میهمان توست

سعدی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,506
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
هر کسی را نتوان گفت که صاحب‌نظر است

عشقبازی دگر و نفس‌پرستی دگر است

نه هر آن چشم که بینند سیاه است و سپید

یا سپیدی ز سیاهی بشناسد بصر است

هر که در آتش عشقش نبود طاقت سوز

گو به نزدیک مرو کآفت پروانه پر است

گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست

خبر از دوست ندارد که ز خود باخبر است

آدمی صورت اگر دفع کند ش*ه*و*ت نفس

آدمی خوی شود ور نه همان جانور است

شربت از دست دلارام چه شیرین و چه تلخ

بده ای دوست که مستسقی از آن تشنه‌تر است

من خود از عشق لبت فهم سخن می‌نکنم

هرچ از آن تلخترم گر تو بگویی شکر است

ور به تیغم بزنی با تو مرا خصمی نیست

خصم آنم که میان من و تیغت سپر است

من از این بند نخواهم به در آمد همه عمر

بند پایی که به دست تو بود تاج سر است

دست سعدی به جفا نگسلد از دامن دوست

ترک لؤلؤ نتوان گفت که دریا خطر است


سعدی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا