کامل شده داستان کوتاه کافه بی‌کسی | ویدا کاربر انجمن تک‌رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

بانو نقابدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-02
نوشته‌ها
632
لایک‌ها
8,206
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
12,413
Points
194
سرم رو تکون دادم و تایید کردم. همین‌طور که دستم رو گرفته بود، چرخید و به میله‌ی تخت تکیه داد. سرش رو هم به کنار بالشتم تکیه داد و گفت:
- رشته‌ام جراحی بود. خیلی رشته‌ام رو دوستش داشتم. عاشقش بودم. خیلی زود توی یه بیمارستان به عنوان کارآموز شروع به کار کردم. اون‌قدر واسه اولین جراحیم هیجان داشتم که همه‌ی آموزش‌ها و کارهای عملی رو توی بیمارستان سریع قبول می‌شدم و پشت سر می‌ذاشتم. بیست‌وچهار سالم بود که یه زلزله توی تهران اتفاق افتاد. دقیق یادمه که اون روز خیلی‌ها از ترس، از بیمارستان رفتن و مرخصی گرفتن. من و دوستم علی بالای سر بیمارهای اورژانسی موندیم تا این‌که یکهو یه بیماری اومد که نیاز به جراحی فوری داشت. کل بیمارستان داشت از نبود جراح زیر و رو میشد. خیلی از جراح‌ها مرخصی گرفته بودن و چندتایی‌شون هم نبودن. اون روز هر بیماری که نیاز به جراحی داشت و به اون بیمارستان می‌اومد رو رد می‌کردن تا بره یه بیمارستان دیگه؛ ولی اون بیمار اگه انتقال میشد، به احتمال زیاد توی راه می‌مرد. نمی‌دونم چی شد که اون لحظه اون‌قدر به خودم امیدوار و مغرور شدم که تصمیم گرفتم خودم اون بیمار رو جراحی کنم. تقریباً همه آموزش‌هامون داشت تموم میشد و چند هفته دیگه می‌تونستیم جراحی رو شروع کنیم. اون‌قدر مغرور و خود سر بودم که بردمش اتاق عمل و...
نفس عمیقی کشید. کنجکاوانه به صحبت‌هاش گوش می‌دادم. ادامه داد:
- اون بیمار زیر دست من مرد!
با ناراحتی نفسم رو بیرون دادم. مکث کرد و گفت:
- من اون‌قدر احمق و مغرور بودم که باعث شدم یه آدم بمیره! شاید اگه اون رو به یه بیمارستان دیگه منتقلش می‌کردن، زنده می‌موند. همش تقصیر من شد!
دستش رو به نرمی فشردم و گفتم:
- پزشکی رو کنار گذاشتی؟
با غمی که توی صداش موج میزد گفت:
- آره، اون‌قدر عذاب وجدان داشتم که دیگه ادامه ندادم. اومدم کافه ترامادول و بعد با علی که آشنا شدم، تصمیم گرفتم توی کافه دایموند کار کنم.
با مهربونی گفتم:
- همه اشتباه می‌کنن؛ ولی تو عاشق کارت بودی. هنوز هم می‌تونی ادامه بدی.
خندید و گفت:
- من یه آدم رو کشتم! اگه برگردم و باز باعث مرگ یکی دیگه بشم، عذاب وجدان خفه‌م می‌کنه. من برا این کار ساخته نشدم.
روی تخت نیم‌خیز شدم و دست دیگه‌م رو هم روی دستش گذاشتم. سرش رو به سمتم برگردوند و با نگرانی بهم زل زد. نیمچه لبخندی زدم و گفتم:
- اون‌موقع تو کسی رو نداشتی که دل‌داریت بده و پیشت باشه؛ ولی من الان هستم. کمکت می‌کنم باز جراح بشی و به آرزوت می‌رسی.
تک‌خنده‌ای کرد و سرش رو برگردوند. «آه» عمیقی کشید و گفت:
- خوش‌خیالی ویدا!
دستش رو تکون دادم و گفتم:
- حالا معلوم میشه.
سرش رو برگردوند و گفت:
- فعلاً باید حال تو خوب بشه. خب، این‌جا که نه به من حال میده نه به تو. کجا دوست داری بریم؟
سرم رو کج کردم و موهای کوتاه و بلوندم یه طرف صورتم ریخت.
- رستوران!
لبخندی زد و گفت:
- پس زود تند سریع پاشو!
با به یادآوردن این‌که باید روی پاهای خودم راه برم، دستم رو از دستش بیرون کشیدم و روی تخت لم دادم. صدام رو خسته کردم و گفتم:
- حیف که حالم خوب نیست و نمی‌تونم راه برم.
خندید و یکهو حس کردم بین زمین و هوا معلقم. باز هم آغوشش بود و دست‌های محکمش. دست‌هام رو دور گ*ردنش حلقه کردم و لبخند رضایت‌مندانه‌ای زدم. با بی‌خیالی گفتم:
- خب این‌طوری باید از اتاق بریم بیرون دیگه. بالاخره باید یه بهونه واسه از این خونه رفتن داشته باشیم یا نه؟سرش رو با تأسف تکون داد و زیر ل*ب گفت:
- از دست تو!
سرم رو روی س*ی*نه‌ش گذاشتم. در اتاق که باز شد، صدای قدم‌های سریع و صدای نگران آساره اومد.
- چی شد مصطفی؟ حالش چه چطوره؟
‌‌نفسم رو بیرون دادم. شاید این آخرین‌باری بود که
صداش رو می‌شنیدم و برای همیشه می‌رفتم. این آخرین‌باری بود که به چشم دوست صمیمی می‌دیدمش. دلم برات تنگ میشه آساره، خیلی! ته دلم امیدوارم باهاش خوشبخت بشی.
- باید ببرمش خونه.
- می‌خوای باهاتون بیام؟ بیمارستان بهتر نیست؟ وای خدا به خیر بگذرونه! آخه چی شد یکهو؟!
مصطفی سریع به سمت در قدم برمی‌داشت و آساره پشت سرش. به در که رسیدیم، مصطفی خیلی خشک به آساره گفت:
- نیاز نیست. خودم می‌برمش.
در خونه باز شد و من با شنیدن صدای مردی، باز حالم از این رو به اون رو شد.
- به‌به، مصطفی! از این ورها؟
صدای امیرعلی بود؛ ولی آخه اون این‌جا چیکار می‌کرد؟ مگه آساره نگفته بود فعلاً نمی‌خواد به کسی چیزی بگه؟ خب اومده تولدش چی‌کار؟ هه! شاید هم من آخرین نفری بودم که خبردار شده. مصطفی مکثی کرد و بعد بدون حرف کفش‌هاش رو پوشید. کل مدت چشم‌هام رو بسته بودم و به س*ی*نه‌ش تکیه داده بودم تا جایی رو نبینم.
شاید این هم آخرین‌بار بود که صدای امیرعلی رو می‌شنیدم. خودمونیم‌ها، آخرین بارها چه تلخن! چه تعجب‌آورن! چه مسخره باید با خیلی از آدم‌ها خداحافظی کنی. مثلا توی یه شب بهترین دوستت بشه یه آدم که عشقت رو ازت گرفت و توی یه شب عشقت بشه یه آدم ع*و*ضی!
از اون واحد دور شدیم و روبه‌روی آسانسور ایستادیم. آسانسور که رسید، بی‌حرف وارد شد و دکمه‌ی همکف رو فشار داد. چند ثانیه که گذشت، با صدای مهربونش گفت:
- بهتری؟
سرم رو بالا آوردم و به چشم‌هاش نگاه کردم. قلبم تند میزد و حالم ناجور بود. این چشم‌ها چی می‌گفتن؟ چی می‌خواستن؟ این آدم کی بود؟ از کجا اومد؟ چه طوری ناجی من شد؟ اصلاً قراره واقعاً باهام بمونه؟ اون‌قدر به چشم‌های هم زل زدیم که بالاخره صدای ضعیفی از حنجره‌ش بیرون اومد و ل*ب زد:
- ویدا!
مات چشم‌هاش موندم. چند ثانیه گذشت و چشم‌هاش نزدیک‌تر شدن. سرش نزدیک‌تر شد و نفس‌هاش رو خیلی نزدیک‌تر به خودم حس می‌کردم. انگار روحمون یکی شده بود. چه اتفاقی داشت واسم می‌افتاد؟ این حس چی بود؟ احساس کنار یه فرشته بودن؟
یکهو ب*وسه‌ای روی پیشونیم نشست و بعد جمله‌ای رو ل*ب زد که با شنیدنش، بین دست‌های محکمش، تمام وجودم بندبند شد.
- ویدا، دوستت دارم‌!
غرق اون جمله شدم و چشم‌هام رو بستم. دوستم داشت! گفت دوستم داره. چه قدر ساده؛ چه قدر بی‌ریا؛ چه قدر خلاصه‌وار. من هم می‌تونستم این فرشته رو دوست داشته باشم؟ این مددگر رو دوست داشته باشم؟ فقط گذر زمان مشخص می‌کنه؛ ولی فعلا پیش من بمون چون پیش تو موندن برام امن‌ترین جای دنیاست.

***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : بانو نقابدار

بانو نقابدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-02
نوشته‌ها
632
لایک‌ها
8,206
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
12,413
Points
194
«سه سال بعد»

«مصطفی»
این پا و اون پا کردم و به‌سمت اتاق تعویض لباس رفتم. قرار بود برای اولین‌بار روپوش جراحیم رو بپوشم و استرس مثل کَنه به جونم افتاده بود. زیر ل*ب فقط دعا می‌خوندم و به یاد ویدا می‌رفتم تا وارد اتاق بشم. سالن در سکوت کامل غرق شده بود. اولین قدمم رو ‌سمت اتاق برداشتم که با صدای قدم‌های سریعی که توی سالن موج زد و قیافه‌ی نگران یه پرستار، آشوبی به دلم افتاد. پرستار در حال نفس‌نفس زدن روبه‌روم ایستاد. روی زانو خم شد و با عجله گفت:
- آقای دکتر، یه مریض اورژانسی داریم. جراح‌های دیگه در دسترس نیستن. مورد یه تصادفیه و همین الان باید عمل بشه!
اخمی کردم و با جدیت به پرستار گفتم:
- این بیمار رو بگردونید به بخش و جراحیش رو عقب بندازید. سریعاً اتاق عمل رو برای بیمار اورژانسی آماده کنین.
سرش رو تکون داد و از سالن خارج شد. نفسم رو بیرون دادم و یاد چهار سال پیش افتادم. اگه باز مثل اون سال بشه چی؟ چه طوری باید خودم رو ببخشم؟ اخم کردم و دست‌هام رو توی هم حلقه کردم. به خاطر ویدا هم که شده باید این عمل رو انجام بدم. باید قوی باشم و بهش نشون بدم بعد این سه سال هنوز هم پای حرفم هستم و جراح میشم.
نیمچه لبخندی زدم و در اتاق رو باز کردم. جلوم چند تا کمد فلزی چپ و راست اتاق بودن و کنارشون روپوش‌های جراحی. روپوش سبز رو پوشیدم و کلاهش رو روی سرم بستم. ماسک سبز رو زدم و توی آینه به خودم نگاه کردم. اخم کردم و گفتم:
- فقط به خاطر خودت ویدا!
در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق عمل شدم. نفس عمیقی کشیدم. آدم استرسی‌ای نبودم؛ ولی این جریان فرق داشت. آب دهنم رو قورت دادم و به‌سمت دوتا دستیار مرد رفتم. دستکش‌ها و روپوش مخصوص رو تنم کردن. نگاهی به دستگاه‌ها و کسی که مشخصات فرد بیمار و وضعیت رو می‌گفت، کردم. تنها صدایی که می‌اومد، صدای دستگاه‌ها و نبض بیمار بود. پشت سرم تخت بیمار و کنارش وسایل جراحی بود. به آرومی به‌سمت تخت برگشتم و چشم‌هام رو بستم. جمله‌ای رو که ویدا بهم یاد داده بود، زیر ل*ب گفتم.
- امیدم به اون بالایی هست!
«بسم‌الله»‌‌ای زیر ل*ب گفتم و چشم‌هام رو باز کردم. نگاهم که به صورت بیمار خورد، انگار در یک آن نابود شدم. چشم‌هام گشاد شدن و قلبم از جا کنده شد. مرد مزاحمی که مشخصات رو می‌خوند، با صدای مسخره‌ا‌ش من رو دیوونه‌تر از قبل کرد.
- نام بیمار ویدا نصیری، سن بیست و سه، نوع عمل...
دلم می‌خواست خفه‌‌اش کنم و داد بزنم نخون لعنتی! اسم عشق من رو نگو! نه! نه! خدایا نه! اشتباه می‌دیدم! این کسی که روی تخت افتاده بود ویدای من نبود! این صورت بی‌روح و چشم‌های بسته مال ویدای من نبود!
دست‌هام رو محکم به میله‌های تخت گرفتم و بدنم سُر شد.
- حالتون خوبه آقای دکتر؟
دلم می‌خواست همه‌چیز رو بشکونم. ویدا چه بلایی سر خودت آوردی؟ چرا الان باید روبه‌روی من روی تخت باشی؟ چرا؟! سرم رو بالا آوردم و به دور و برم نگاه کردم. دوتا دستیار دیوونه با تعجب نگاهم می‌کردن. به چی نگاه می‌کنین؟ به یه مرد عاشق که عشقش جلوش رو تخت افتاده؟
عشق من داره جلوم جون میده. باید بهترین جراح رو براش بیارم. باید حالش مثل اول خوب بشه. باید یه آدم درست و حسابی عملش کنه نه من احمق! نه! قرار نیست از دستش بدم! با دیوونگی به اطرافم نگاه می‌کردم. سرم رو برگردوندم و چشم‌هام رو محکم بستم. خدایا چرا؟ داری با ویدا امتحانم می‌کنی؟
- فشار بیمار داره می‌افته!
با عجله به‌سمت تخت برگشتم. به صورت رنگ پریده و چشم‌های بسته‌ش نگاه کردم. چرا اینطوری شدی ویدا؟ چرا تو باید اولین عمل من باشی؟ چرا خدا داره این کار رو با من می‌کنه؟ پاشو چشم‌های خوشگلت رو باز کن عروسک من. خیلی بیشتر از قبل داره دلم برات تنگ میشه!
- آقای دکتر بهتره عجله کنیم ممکنه بیمار از دست بره.
سریع به سمت دستیار برگشتم. آره، باید عجله کنیم؛ وگرنه ویدای من جلوی چشم‌هام پرپر میشه. من دیگه طاقت دوری این فرشته کوچولو رو ندارم! چشم‌هام رو باز بستم. قوی باش مصطفی! قوی باش! باید ویدا رو نجات بدی. به سمت دستیار برگشتم. سعی می‌کردم لرزش دست‌هام رو کنترل کنم. با صدام که دو رگه شده بود، گفتم:
- چاقو رو بده.
سریع چاقو رو توی دستم گذاشت. به چاقوی باریک خیره شدم. نگاهم باز به صورتش افتاد. باید چند ساعت نگاهت نکنم تا بتونم نجاتت بدم. دلم خیلی بی‌قراره خوشگلم؛ ولی نجاتت میدم. با دست‌های خودم نجاتت میدم و به زندگی بَرِت می‌گردونم.
اولین برش رو دادم و نفس عمیقی کشیدم. دیگه به صورت پاک و معصوم عشقم نگاه نکردم تا بتونم کارم رو درست انجام بدم. توی کار غرق بودم و فکرم همه‌‌ش پیش خاطراتمون بود. پیش این سه سالی که پیش هم موندیم و حال خودمون رو خوب کردیم. به کافه دایموند که چندین شعبه تو شهرهای مختلف زد و نه برای من مهم بود، نه برای ویدا. نفسم رو بیرون دادم. سعی می‌کردم با فکر کردن به این چیزها نگرانیم رو برطرف کنم. نمی‌دونم چند ساعت گذشت که بخیه‌ی آخر رو زدم و نفسم رو بیرون دادم. زیر ل*ب گفتم:
- خسته نباشید.
با لبخند به صورت عشقم نگاه کردم. نجاتت دادم همه کسم! توی اولین جراحیم تو نزدیکم بودی؛ خیلی زیاد. همون‌طور که همیشه می‌خواستی، تونستی موقع اولین جراحیم پیشم باشی؛ ولی کاش دیگه هیچوقت نتونی هیچکدوم از عمل‌هام رو ببینی. تخت شروع به حرکت کرد و به سمت روشویی رفتم تا دست‌هام رو بشورم. آخرین نگاهم رو به تخت ویدا که به بخش منتقل می‌شد انداختم و زیر ل*ب گفتم:
- زودی بیدار شو زیبای خفته.

***
«ویدا»
چشم‌هام رو به آرومی باز کردم. دردی توی قفسه‌ی س*ی*نه‌م حس کردم و صورتم جمع شد. آروم به اطرافم خیره شدم و انگار اونجا یه اتاق بیمارستان بود. گیج و گنگ به پنجره‌ی سمت چپم، به میز کوچیک کنار تخت و گل نرگس روش خیره شدم.
کم‌کم همه‌چیز یادم اومد. توی راه اومدن به بیمارستان تصادف کردم و... صبر کن ببینم! پس جراحی مصطفی چی شد؟ سریع روی تخت نیم‌خیز شدم و چشمم به سِرم توی دستم افتاد. در که سمت راست اتاق بود باز شد و یه پرستار چاق و قد کوتاه وارد اتاق شد. صورت عبوسی داشت و با دیدن من، به زور لبخند زد؛ ولی در ادامه با جدیت گفت:
- تکیه بده باید سِرُمت رو عوض کنم.
تکیه دادم و اون به‌سمتم اومد. سوزن رو از دستم جدا کرد و یه سوزن دیگه رو زد. نگاهی به موهای فرفری‌ای که از زیر مقنعه‌ش بیرون زده بود کردم. وقتی کارش تموم شد و داشت می‌رفت، گفتم:
- ببخشید خانوم!
برگشت و با کلافگی بهم نگاه کرد. زکی! ما رو بگو انتظار این پرستار مهربون‌های توی فیلم و رمان رو داشتیم. من هم لبخند زورکی‌ای زدم و گفتم:
- آقای دکتر مصطفی مَهدوی یه جراحی داشتن، درسته؟
دستی به کمر زد و گفت:
- خب؟
- عملشون موفق بود؟
ابروهاش رو بالا انداخت و با صدای کلفتش گفت:
- اگه عملشون موفق نبود الان رو تخت نبودی گلم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : بانو نقابدار

بانو نقابدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-02
نوشته‌ها
632
لایک‌ها
8,206
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
12,413
Points
194
بعد هم راهش رو کشید و رفت. مات و مبهوت به دیوار سفید جلوم خیره موندم. منظورش چی بود؟ یعنی چی؟ نکنه... نکنه من رو عمل کرده؟! یعنی من اولین جراحیش بودم؟ یعنی اون بود که من رو نجات داد؟ لبخند عمیقی زدم و چشم‌هام رو بستم. از ته دلم خوشحال بودم. خوشحال از این‌که من اولین بیمارش بودم و توی اولین جراحیش پیشش بودم. پس بالاخره اولین جراحیش رو انجام داد و...
یاد قولی که به خودم داده بودم افتادم. یکهو استرس تموم جونم رو در بر گرفت. دستم رو که سِرم بهش وصل بود رو مشت کردم و به سرم کوبیدم. زمزمه کردم:
- خدا لعنتم کنه با این قول‌هام!
بعد اون سه سال و زندگی کردن توی یه خونه‌ی مشترک، درس خوندن من و درس خوندن اون و قول دادن به هم که هردوتامون موفق بشیم، اون‌قدر حس بهش پیدا کرده بودم که نمی‌دونستم چه طوری بهش بگم. اون شبی که بهم گفت دوستم داره، هر ساعت توی سرم تداعی میشد؛ ولی ترس از دست دادنش این اجازه رو بهم نمی‌داد که بهش ابراز علاقه کنم. یه جورایی خودش هم بعد اون شب دیگه چیزی نگفت و بیشتر از همه از این می‌ترسم که بهم حسی نداشته باشه.
با خودم قول داده بودم وقتی اولین جراحیش رو انجام داد، حسم رو بهش بگم؛ ولی الان واقعا خیلی مردد بودم. اگه ردم بکنه چی؟ اگه از یکی دیگه خوشش بیاد چی؟ یاد امیرعلی افتادم و خندیدم. چه طوری یه زمان به خاطر این‌که یه پسری به من خیانت کرده بود، اون‌قدر گریه و زاری می‌کردم؟ اولین رابط‌م اون هم توی سن بیست سالگی واقعاً یه فکر مزخرف بود! اصلاً شاید عاشق نبودم! یه وابستگی مسخره بود که تموم شد و رفت؛ ولی... من مطمئنم حسم به مصطفی یه چیز دیگه‌ هست. این حس توی یه شب به وجود نیومد.
سه سال گذشت و من هرروز بعد از دیروز فهمیدم حسم دیگه بهش حس دوستانه نیست. خیلی بیشتره، خیلی خیلی بیشتر! چشم‌هام رو بستم و یاد یکی از خاطراتمون افتادم. حس خوب، تموم وجودم رو در بر گرفت.
«آروم آخرین خط نقاشی رو هم کشیدم و مدادنوکیم رو روی میز گذاشتم. لبخند زدم و ابرو بالا انداختم. پنج‌تا آدم کشیده بودم. خودم و مصطفی و سه تا بچه‌هامون. چه خوش خیال هم بودم! سه تا بچه! ریز خندیدم و با شیطنت دستی روی صورت کاریکاتوری مصطفی کشیدم. اه، این بی‌چاره رو چه قدر زشت نقاشیش کردم؛ اما لااقل موهای بلندش رو که همیشه پشتش می‌بنده، درست نقاشی کردم. با لبخند زیر ل*ب گفتم:
- چه خوب میشد اگه واقعی میشد!
- چی واقعی میشد؟!
با صدای جدی مصطفی از پشت سرم، سه متر بالا پریدم. به سمتش برگشتم و به چشم‌هاش خیره شدم. خندیدم و گفتم:
- چی؟ چی میگی تو؟!
اخم کرد و خیلی خشک پشت سرم رو نگاه کرد. سعی می‌کردم خم بشم تا نقاشی رو نبینه. خدا خدا می‌کردم که دست از سرم برداره و بره. اگه نقاشی رو می‌دید واقعاً وضع خیلی مسخره‌ای می‌شد.
- اون چیه؟ نمی‌دونستم نقاشی می‌کشی.
قلبم وایستاد. برگشتم و کامل روی نقاشی خم شدم. با مِن‌مِن گفتم:
- هی... هیچی! باور کن هیچی نیست! یه... یه نقاشی مسخره‌ست!
- اِ؟ اگه مسخره هست برو کنار تا ببینمش.
جیغ زدم:
- نه نمیشه، اصلاً هنوز کاملش نکردم!
من رو به‌سمت خودش برگردوند و کشمکش‌مون شروع شد. نه، خدایا اگه این نقاشی رو ببینه من واقعاً آب میشم و میرم توی زمین! زور می‌زدم تا نقاشی رو ازم نگیره؛ ولی دست‌های نحیف من در برابر دست‌های پرقدرت اون هیچ بود. بالاخره نقاشی رو از دستم گرفت و خشک بهش خیره شد.
قلبم ایستاده بود و هیچ صدایی ازش بلند نمی‌شد. خشکم زده بود. ای داد بی‌داد! الانه که من رو از خونه‌ش بیرون کنه. کاش همین الان اون برگه‌ی لعنتی پاره بشه! کاش نفهمه خودمون رو کشیدم! چند لحظه بعد ابروهاش بالا پریدن و نیمچه لبخندی زد؛ اما فکر کنم اصلاً لبخندی در کار نبود و توهم زده بودم؛ چون چند لحظه بعد لبخندش کامل پاک شد و با قیافه‌ی جدیش گفت:
- دفعه‌ی بعد من رو درست بکش.»
تک خنده‌ای کردم و با باز شدن در و دیدن مصطفی، چند متر بالا پریدم. با تعجب بهش نگاه کردم و بعد سعی کردم با زل زدن به پنجره و گل داخل اتاق، خودم رو مشغول نشون بدم. آروم قدم زد و به سمتم اومد. روی صندلی نشست و تک‌‌سرفه‌ای کرد. زیرزیرکی بهش نگاه می‌کردم. دستی به موهایی که از پشت بسته بود کشید و گفت:
- حالت چه طوره؟
با خجالت برگشتم سمتش و سرم رو پایین انداختم. به دست‌هام خیره شدم و بعد گفتم:
- خیلی خوشحالم بالاخره اولین جراحیت رو انجام دادی‌. به لطف تو حالم خیلی خوبه‌.
لبخند کوتاهی زد و هیچی نگفت. وقتشه. باید به قول لعنتیم عمل کنم. باید احساسم رو بهش بگم! چند ثانیه توی سکوت گذشت و یکهو؛
- مصطفی...
- ویدا...
همزمان همدیگه رو صدا زدیم. اون با تعجب و من با تعجب به‌هم خیره شدیم. خندیدم و گفتم:
- تو اول حرفت رو بزن.
- نه، خودت اول بگو.
خشکم زده بود. اون به سرامیک‌های اتاق نگاه می‌کرد و من به در و دیوار و پنجره.
- راستش من...
چشم‌هام رو بستم و دست‌هام رو مشت کردم. بگو دیگه ویدا! یه جمله هست. میگی و همه‌چیز تموم میشه. با صدای لرزون گفتم:
- نمی‌دونم نظر تو چی باشه و خیلی می‌ترسم از گفتنش.
نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
- مصطفی من...
ل*بم رو گزیدم. دِ زود باش دیگه! چی کار داری می‌کنی؟ عرق کرده بودم و کلافه بودم. استرس و استرس و بازهم استرس! عصبی نفسم رو بیرون دادم و خیلی سریع گفتم:
- مصطفی من دوستت دارم!
تموم شد! بالاخره گفتمش. سرم رو پایین انداختم و چشم‌هام رو بستم. الان دیگه همه‌چیز دست خودشه. موندن و نموندن، قبول کردن من یا قبول نکردن، دوست داشتن من یا نه، همه و همه دست خودش بود. چشم‌هام رو بسته بودم و گوش‌هام رو برای شنیدن جواب تیز کرده بودم.
- خب، ویدا من خیلی با خودم فکر کردم. یه مدت زیادی فکر کردم و حتی وقتی توی اتاق عمل زیر دست‌هام بودی داشتم به احساسم فکر می‌کردم. معذرت می‌خوام که این رو میگم؛ ولی حس من...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : بانو نقابدار

بانو نقابدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-02
نوشته‌ها
632
لایک‌ها
8,206
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
12,413
Points
194
وسط حرفش پریدم و با پوزخند گفتم:
- می‌دونم. حست بهم در حد یه هم‌خونه و دوسته. من فقط حسم بهت زیاد از حده و... درستش می‌کنم. اصلاً فراموشش کن. فکر کن هیچی نشنیدی‌.
- ویدا!
با لطافت صدام زد. بغض توی گلوم رو پر کرده بود. حق داشت! نه صدای خاصی داشتم، نه قیافه‌ی خاصی و نه اندام خاصی. اصلاً چیزی برای این‌که دوستم داشته باشه، نداشتم. سرم رو آروم بالا آوردم و به‌سمت راست چرخوندم. توی چشم‌هاش زل زدم. لبخند خاصی داشت. یه لبخند روی ل*ب‌های نازکش، که هارمونی خاصی با شادی توی چشم‌هاش برقرار کرده بود.
با ابروهاش به دستش اشاره کرد. چشم‌هام پایین اومدن؛ پایین و پایین‌تر. از پیرهن سبز لجنیش که آستین‌هاش رو مثل همیشه تا آرنجش بالا زده بود گذشتم و به انگشت‌های کشیده‌ش رسیدم. یه جعبه‌ی بازِ قرمز و مخملی توی دستش بود و یه حلقه‌ی باریک داخلش. با شک و تردید به صورتش نگاه کردم. لبخندش عمیق‌تر شد و گفت:
- معذرت می‌خوام که این رو بهت میگم؛ ولی من حسم از یه دوست داشتن ساده بیشتره. من عاشقت شدم!
کم‌کم صورت بی‌روحم جون‌دار شد. بغضم داشت خفه‌‌ام می‌کرد؛ ولی مثل دفعه‌های قبلی از غم نبود؛ از خوشحالی بود. از خوشحالی زیاد بغض کرده بودم. چشم‌هام تار شد و لبخندم عمیق‌تر. با همون لهجه‌ی بندرعباسی شیرینش ادامه داد:
- اگه قبول کنی، خیلی دوست دارم بقیه‌ی زندگیت مال هم بشیم.
اولین قطره از چشمم چکید. اولین اشکی که از خوشحالی بود. دومین قطره هم چکید. دومین قطره‌ای که از سبب عشق، جاری شده بود. لبخندم هر لحظه پررنگ‌تر میشد. قلبم پر از خوشحالی شده بود. به حلقه خیره شدم و خندیدم. بین اشک‌هام از خوشحالی زیاد خندیدم. روی تختم نیم‌خیز شدم و به سمتش برگشتم. روی تخت نشستم و پاهام رو ازش آویزون کردم. روبه‌روش نشسته بودم و به چشم‌های قهوه‌ایش نگاه می‌کردم. با عشقی که توی صداش موج میزد، گفت:
- با من ازدواج می‌کنی؟
با دست‌هام صورتم رو پوشوندم. یکهو هق‌هق کردم. مثل همیشه که مثل بچه‌ها گریه می‌کردم، زدم زیر گریه و زار زدم. جلو اومد و بغلم کرد. دستش رو روی کمرم کشید و به نرمی گفت:
- آخه چرا هرچی میشه مثل بچه‌ها گریه می‌کنی؟
وسط هق‌هقم گفتم:
- مصطفی، من... من خیلی خوشحالم، خیلی!
باز گریه کردم. زیر گوشم گفت:
- گریه کن عزیزم. توی ب*غ*ل خودم گریه کن. آروم که شدی حرف بزن.
تموم زندگیم از جلوی چشمم گذشت. توی گرمای آغوشش غرق بودم و اشک می‌ریختم. چه‌قدر تنهایی کشیدم تا به امروز رسیدم. چه قدر دوری مادرم، پدرم، دوست‌هام و کافه دایموند رو تحمل کردم تا این روز نصیبم بشه. چه‌قدر اون سه سال برام بهترین سال‌های زندگیم بود که مرد زندگیم ناجی من بود و هر لحظه کنارم مونده بود. اون‌همه تلاش برای این‌که مصطفی جراح بشه و من فوق لیسانسم رو بگیرم، خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو می‌کردم ما رو به‌ هم نزدیک کرده بود. به تموم خاطرات تلخ و شیرینم فکر کردم و از ته دلم برای وجود همه‌شون شکرگزار شدم.
آروم از بغلش در اومدم و به هم نگاه کردیم. اشک‌هام رو آروم پاک کرد و با محبت تمام گفت:
- بهتر شدی؟
سرم رو تکون دادم و لبخند زدم. نمی‌دونستم چی بگم. جعبه‌ی قرمز مخملی‌ای که روی تخت گذاشته بود رو برداشت. خیره مونده بودم به حرکاتش. حلقه‌ی ظریفی که روش سه تا نگین ریز بود رو در آورد. باز توی چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
- اجازه هست؟
لبخندم پررنگ‌تر شد. سرم رو باز به علامت تایید تکون دادم. دست چپم رو که سِرم زده بودم به آرومی توی دستش گرفت. حلقه رو جلو آورد و خیلی آهسته اون رو توی انگشتم جا داد. هردوتامون مکث کرده بودیم و چیزی نمی‌گفتیم. دستش رو زیر چونه‌ام گذاشت و سرم رو بالا آورد. چشم‌هاش رو بست و من به تقلید از اون، پلک‌هام رو بستم. فضا گرم‌تر و گرم‌تر میشد و من با احساس نفس گرمی که به صورتم خورد، با دنیای تنهایی و دخترونه‌‌ام، وداع کردم‌.
***
دست‌هاش رو روی شونه‌هام گذاشت. نگاهی به لباس بلند و قرمز اکیلیلم کردم. آستین‌هاش توری و بلند بودن و یقه‌ی هفتی شکلی داشت. بالاتنه‌ش پارچه‌ی ساده‌ی قرمز بود، توی کمرش تنگ میشد و بعد بلندی چند لایه پارچه‌ی سرخ و اکلیلی، کل اندامم رو تا آخر پاهام پوشش می‌داد.
موهای کوتاه بلوندم رو چتری زده بودم و آرایش ملایم و جذابی داشتم. توی آینه‌‌ی قدی داخل اتاقمون، با لبخند به مصطفی که برای اولین‌‌بار موهای قهوه‌ای روشنش رو کوتاه کرده بود، خیره شدم. ب*وسه‌ای روی سرم نشوند و گفت:
- سوپرایز رو که یادت نرفته؟
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
- نوچ!
به سمتش برگشتم و پاپیون مشکی روی پیرهن سفیدش رو صاف کردم. ادامه دادم:
- واسه همین این همه ساعت نذاشتی از اتاق بیرون بیام و آرایشگر رو خونه آوردی دیگه!
سرش رو تکون داد و بعد آرنجش رو به سمتم گرفت.
- بریم عزیزم؟ خیلی‌ها اون بیرون منتظرتن.
با تعجب گفتم:
- خیلی‌ها؟!
با سرش به در مشکی اتاق اشاره کرد. دستم رو دور بازوش حلقه کردم و نفسم رو بیرون دادم. لبخند کوتاهی زدم و باهم به سمت در قدم برداشتیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : بانو نقابدار

بانو نقابدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-02
نوشته‌ها
632
لایک‌ها
8,206
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
12,413
Points
194
در رو باز کرد و گفت:
- بفرمایین عروس خانم!
آروم خندیدم و از در خارج شدم. نفسم رو بیرون دادم و سرم رو بالا آوردم. چشمم رو به طبقه‌ی پایین دوختم و با دیدن این‌همه جمعیت توی سالن خونه، موهای تنم سیخ شد. از این فاصله هم چهره‌‌ی عمه‌هام، دخترعمه‌هام، خاله‌هام، زن‌داییم و... قابل تشخیص بودن.
- آماده‌ای؟
آب دهنم رو قورت دادم. فقط صدای آروم مصطفی می‌تونست اون لحظه به من آرامش بده. چندبار پلک زدم. تموم جمعیت از طبقه‌ی پایین به ما خیره شده بودن. ترجیح می‌دادم هیچ‌چیز نگم و با آشوبی که توی دلم به پا بودم، برم سر سفره‌ی عقد بشینم. این‌همه اقوامی که مدت‌ها بود ندیده بودمشون، همه‌شون الان برای مراسم عقد من پیشم بودن. نفس عمیقی کشیدم و با اولین قدمی که مصطفی به سمت پله‌ برداشت، من هم قدم برداشتم.
سرم رو پایین انداخته بودم و ترجیح می‌دادم به جمعیت نگاه نکنم. تنها چیزی که سکوت حاکم بر ویلا رو می‌شکوند، صدای پاشنه‌های کفش من و قدم‌های مصطفی روی پله‌ها بود. تک‌تک پله‌ها رو پایین اومدیم. روی پله‌ی آخر، کم‌کم سرم رو بالا آوردم. کسی که روبه‌روم ایستاده بود، یه لباس مشکی ماکسی پوشیده بود. سرم رو بالاتر آوردم تا با اولین کسی که رو‌به‌روم ایستاده بود، چشم در چشم بشم.
لبخند کوتاهی زدم و سرم رو بالا و بالاتر آوردم. لباس آستین بلند و اندام لاغر و قد بلند. چه‌قدر آشنا بود. نگاهم رو بالا و بالاتر آوردم و با دیدن صورت خیس از اشک طرف مقابلم، نفس توی سینم حبس شد. چندبار پلک زدم و ل*ب زدم:
- مامان!
با صدای نازک و نحیفش گفت:
- قربونت برم!
دست‌هاش رو باز کرد و من به آرومی توی بغلش برد. خشکم زده بود. تنها آدمی که این‌قدر برام اهمیت داشت، الان و توی قشنگ‌ترین مراسم زندگیم پیشم بود. آب دهنم رو قورت دادم. نمی‌دونستم چی بگم. با مادری که این‌ همه سال سراغی از من نگرفته بود، چه حرفی داشتم؟
- چه قدر خوشگل شدی دختر نازنینم! چه قدر بزرگ شدی.
اون هق‌هق می‌کرد و من توی بغلش خشک ایستاده بودم. نه بغضی بود، نه اشکی و نه امیدی به دیدن دوباره‌ا‌ش. فقط زمزمه کردم:
- خیلی منتظرت بودم.
به سرعت گفت:
- می‌دونم عزیزم. می‌دونم. من خیلی در حقت کوتاهی کردم قربونت برم. خوشگل مادر، من رو ببخش! این شاه‌پسر، من رو به خودم اورد. توی نبود من این پیشت بود، نه؟ من هم از این به بعد پیشت می‌مونم عروسک مامان. دیگه نگران هیچی نباش.
ذهنم پر از فکر بود. چرا تنهام گذاشتی؟ چرا اون روزهایی که تنها بودم نبودی؟ چرا وقتی به مادر احتیاج داشتم کنارم نبودی؟ الان برگشتی؟ الان که یه مرد دیگه برام هم همسر شده، هم پدر و هم مادر؟
- قربونت برم مادرت رو ببخش! ببخش ویدا جان.
قطره اشکی ناخواسته از چشمم چکید. من به نداشتن خانواده عادت کرده بودم. به تنهایی عادت کرده بودم و تنها همدمم مصطفی شده بود. الان دیگه چه فایده؟ از بغلش در اومدم و نگاهی به صورتش انداختم. چقدر شکسته شده بود. چقدر چین و چروک صورت صافش رو پر کرده بود. یعنی این زن هم مثل من یه مدت درد کشیده بود؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- خیلی ممنون که اومدی.
مصطفی زیر گوشم گفت:
- اگه فکر کردی بدون خاستگاری می‌گیرمت، خیلی اشتباه فکر کردی. از این به بعد مامانت هم قراره ایران پیشمون زندگی کنه. خوشحال نیستی قشنگم؟!
به سمتش برگشتم و به صورت خندونش خیره شدم. لبخند ملیحی زدم و گفتم:
- چرا عزیزم؛ خوب کاری کردی.
به وقت نیاز داشتم تا باز از دیدن مادرم و داشتنش کنارم، از ته دل خوشحال بشم. کم‌کم جلو رفتم و با همه‌ی اطرافیان دست دادم و روبوسی کردم. مادرم پا به پام جلو می‌اومد و هی قربون‌صدقه‌‌ام می‌رفت. خوشحال بودم از این‌که اون‌هایی که خیلی دوستشون دارم پیشم بودن؛ ولی خب هرچیزی به وقت خودش قشنگ بود. توی خوشحالیم چه فایده؟ اون موقعی که از تنهایی توی خودم مچاله بودم، هیچ‌کدومشون حتی اسمم رو هم یادشون نبود.
به سفره‌ی عقد و دوتا صندلی پشتش خیره شدم. چه باشکوه بود! یه سفره‌ی عقد که پر بود از آینه و جام و شمع و هدیه‌ها و... جای‌جای سفره‌ی عقدم برق میزد و توی چشم بود. دوتا از دخترخاله‌هام پارچه‌ی مخصوص عقد رو بالای صندلی‌ها نگه‌داشته بودن. به آرومی روی صندلی سفید و مجلسی، کنار مصطفی نشستم. دستم رو گرفت و گفت:
- کم حرف شدی‌ها! بعد عقد باید از خجالت درت بیارم.
آروم خندیدم و انگشتش رو فشار دادم. عاقد کنار مصطفی، عینک مربعی شکلش رو به چشم زد و دفترش رو جلوش گرفت. با صدای ضخیمش شروع به خوندن خطبه کرد.
- دوشیزه محترمه مکرمه سرکار خانم ویدا نصیری، آیا بنده وکیلم شما را به عقد زوجیت دائم و همیشگی آقای مصطفی مهدوی به صِداق و مهریه‌ی یک جلد کلام‌الله مجید، یک جام آینه، یک جفت شمعدان، یک شاخه نبات و مهریه معین ضمن العقد و بقیه به تعداد هفتصد سکه‌ی طلای تمام بهار آزادی تماماً به ذِمه‌ی زوج مُکَرّم دِین ثابت است و عِندَالمُطالِبِه به سرکار عالی تسلیم خواهند داشت و شروطی که مورد توافق طرفین بوده، در آورم؟ آیا بنده وکیلم؟
مصطفی قرآن رو به سمت من گرفت و شروع به خوندن کرد. زیر ل*ب آیات رو زمزمه می‌کردم و دلم پر از آشوب بود. این همه سال گذشت! کافه‌ی دایموند برام کافه‌ی بی‌کسی شد. بهترین دوستم آساره رو از دست دادم. بدون مادر و پدر بزرگ شدم ‌‌‌‌و یه ناجی به اسم مصطفی من رو نجات داد. چه قدر اتفاق پشت اتفاق و من توی سن بیست و پنج سالگی، سر سفره‌ی عقد بودم و بالای سرم قند می‌سابیدن.
عاقد خطبه رو دوباره خوند و قلب من پر شد از حس خوشحالی، غمِ این همه سال درد و امید برای زندگی بهتر کنار مصطفی و البته مادرم! نمی‌دونم قرار بود توی آیندم چه اتفاقی بیوفته و فقط می‌دونستم باید مثل همین بیست و پنج سال، به خدا توکل کنم و جلو برم. عاقد برای بار سوم گفت:
- آیا بنده وکیلم؟
چشم‌هام رو بستم. همین‌جا انتهای تموم دردهام بود. قرار بود زندگی جدیدم کنار مصطفی مهدوی شروع بشه. به خودم قول داده بودم برای بچه‌هامون بهترین مادر بشم و نذارم هیچ‌کدومشون احساس تنهایی کنن. به خودم خیلی قول‌ها داده بودم. صدای نبض قلبم رو می‌شنیدم. قرار بود همین‌جا دفتر زندگی دردناکم بسته بشه و یه زندگی عاشقانه شروع کنم. من آماده بودم. آماده بودم واسه‌ی یه تولد دوباره کنار مردی که تنهام نگذاشت. آماده بودم برای فراموش کردن گذشته‌ی تلخم، فراموش کافه‌ای که برام کافه‌ی بی‌کسی شده بود و بخشیدن کسایی که بهم نارو زدن. آماده بودم؛ از همیشه آماده‌تر! نفسم رو بیرون دادم. لبخندی زدم و چشم‌هام رو باز کردم. با اطمینان گفتم:
- بله!

«پایان»

پنجشنبه
۱۴۰۱/۱۱/۲۰
ساعت: 17:40

سخن پایانی:
خیلی خیلی خوشحالم که اولین اثرم رو به پایان رسوندم و ممنونم از اون‌هایی که این اثر رو خوندن. امیدوارم واقعا از «کافه بی‌کسی» ل*ذت برده باشین! تمام شخصیت‌های این داستان واقعی هستن؛ اما داستان واقعی نیست. دوستان اگر این اثر رو خوندید و ل*ذت بردید، حتما نظراتتون رو ارسال کنین تا من با اشتیاق برم سراغ شروع اثر بعدی. همون‌طور که با اون جمله‌ی کلیدی شروع کردیم، پایان هم میدیم. «امیدم به اون بالایی هست.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : بانو نقابدار

Pegah.a

مدیرتالار ویرایش و زبان+مدرس زبان ترکی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
مدرس انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-08
نوشته‌ها
456
لایک‌ها
2,296
امتیازها
73
محل سکونت
تهران
کیف پول من
57,457
Points
396
سطح
  1. حرفه‌ای
امضا : Pegah.a

Star

مقام‌دار بازنشسته
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-12
نوشته‌ها
683
لایک‌ها
831
امتیازها
63
محل سکونت
معلوم نیست:/
کیف پول من
19,620
Points
811
امضا : Star
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا