سرم رو تکون دادم و تایید کردم. همینطور که دستم رو گرفته بود، چرخید و به میلهی تخت تکیه داد. سرش رو هم به کنار بالشتم تکیه داد و گفت:
- رشتهام جراحی بود. خیلی رشتهام رو دوستش داشتم. عاشقش بودم. خیلی زود توی یه بیمارستان به عنوان کارآموز شروع به کار کردم. اونقدر واسه اولین جراحیم هیجان داشتم که همهی آموزشها و کارهای عملی رو توی بیمارستان سریع قبول میشدم و پشت سر میذاشتم. بیستوچهار سالم بود که یه زلزله توی تهران اتفاق افتاد. دقیق یادمه که اون روز خیلیها از ترس، از بیمارستان رفتن و مرخصی گرفتن. من و دوستم علی بالای سر بیمارهای اورژانسی موندیم تا اینکه یکهو یه بیماری اومد که نیاز به جراحی فوری داشت. کل بیمارستان داشت از نبود جراح زیر و رو میشد. خیلی از جراحها مرخصی گرفته بودن و چندتاییشون هم نبودن. اون روز هر بیماری که نیاز به جراحی داشت و به اون بیمارستان میاومد رو رد میکردن تا بره یه بیمارستان دیگه؛ ولی اون بیمار اگه انتقال میشد، به احتمال زیاد توی راه میمرد. نمیدونم چی شد که اون لحظه اونقدر به خودم امیدوار و مغرور شدم که تصمیم گرفتم خودم اون بیمار رو جراحی کنم. تقریباً همه آموزشهامون داشت تموم میشد و چند هفته دیگه میتونستیم جراحی رو شروع کنیم. اونقدر مغرور و خود سر بودم که بردمش اتاق عمل و...
نفس عمیقی کشید. کنجکاوانه به صحبتهاش گوش میدادم. ادامه داد:
- اون بیمار زیر دست من مرد!
با ناراحتی نفسم رو بیرون دادم. مکث کرد و گفت:
- من اونقدر احمق و مغرور بودم که باعث شدم یه آدم بمیره! شاید اگه اون رو به یه بیمارستان دیگه منتقلش میکردن، زنده میموند. همش تقصیر من شد!
دستش رو به نرمی فشردم و گفتم:
- پزشکی رو کنار گذاشتی؟
با غمی که توی صداش موج میزد گفت:
- آره، اونقدر عذاب وجدان داشتم که دیگه ادامه ندادم. اومدم کافه ترامادول و بعد با علی که آشنا شدم، تصمیم گرفتم توی کافه دایموند کار کنم.
با مهربونی گفتم:
- همه اشتباه میکنن؛ ولی تو عاشق کارت بودی. هنوز هم میتونی ادامه بدی.
خندید و گفت:
- من یه آدم رو کشتم! اگه برگردم و باز باعث مرگ یکی دیگه بشم، عذاب وجدان خفهم میکنه. من برا این کار ساخته نشدم.
روی تخت نیمخیز شدم و دست دیگهم رو هم روی دستش گذاشتم. سرش رو به سمتم برگردوند و با نگرانی بهم زل زد. نیمچه لبخندی زدم و گفتم:
- اونموقع تو کسی رو نداشتی که دلداریت بده و پیشت باشه؛ ولی من الان هستم. کمکت میکنم باز جراح بشی و به آرزوت میرسی.
تکخندهای کرد و سرش رو برگردوند. «آه» عمیقی کشید و گفت:
- خوشخیالی ویدا!
دستش رو تکون دادم و گفتم:
- حالا معلوم میشه.
سرش رو برگردوند و گفت:
- فعلاً باید حال تو خوب بشه. خب، اینجا که نه به من حال میده نه به تو. کجا دوست داری بریم؟
سرم رو کج کردم و موهای کوتاه و بلوندم یه طرف صورتم ریخت.
- رستوران!
لبخندی زد و گفت:
- پس زود تند سریع پاشو!
با به یادآوردن اینکه باید روی پاهای خودم راه برم، دستم رو از دستش بیرون کشیدم و روی تخت لم دادم. صدام رو خسته کردم و گفتم:
- حیف که حالم خوب نیست و نمیتونم راه برم.
خندید و یکهو حس کردم بین زمین و هوا معلقم. باز هم آغوشش بود و دستهای محکمش. دستهام رو دور گ*ردنش حلقه کردم و لبخند رضایتمندانهای زدم. با بیخیالی گفتم:
- خب اینطوری باید از اتاق بریم بیرون دیگه. بالاخره باید یه بهونه واسه از این خونه رفتن داشته باشیم یا نه؟سرش رو با تأسف تکون داد و زیر ل*ب گفت:
- از دست تو!
سرم رو روی س*ی*نهش گذاشتم. در اتاق که باز شد، صدای قدمهای سریع و صدای نگران آساره اومد.
- چی شد مصطفی؟ حالش چه چطوره؟
نفسم رو بیرون دادم. شاید این آخرینباری بود که
صداش رو میشنیدم و برای همیشه میرفتم. این آخرینباری بود که به چشم دوست صمیمی میدیدمش. دلم برات تنگ میشه آساره، خیلی! ته دلم امیدوارم باهاش خوشبخت بشی.
- باید ببرمش خونه.
- میخوای باهاتون بیام؟ بیمارستان بهتر نیست؟ وای خدا به خیر بگذرونه! آخه چی شد یکهو؟!
مصطفی سریع به سمت در قدم برمیداشت و آساره پشت سرش. به در که رسیدیم، مصطفی خیلی خشک به آساره گفت:
- نیاز نیست. خودم میبرمش.
در خونه باز شد و من با شنیدن صدای مردی، باز حالم از این رو به اون رو شد.
- بهبه، مصطفی! از این ورها؟
صدای امیرعلی بود؛ ولی آخه اون اینجا چیکار میکرد؟ مگه آساره نگفته بود فعلاً نمیخواد به کسی چیزی بگه؟ خب اومده تولدش چیکار؟ هه! شاید هم من آخرین نفری بودم که خبردار شده. مصطفی مکثی کرد و بعد بدون حرف کفشهاش رو پوشید. کل مدت چشمهام رو بسته بودم و به س*ی*نهش تکیه داده بودم تا جایی رو نبینم.
شاید این هم آخرینبار بود که صدای امیرعلی رو میشنیدم. خودمونیمها، آخرین بارها چه تلخن! چه تعجبآورن! چه مسخره باید با خیلی از آدمها خداحافظی کنی. مثلا توی یه شب بهترین دوستت بشه یه آدم که عشقت رو ازت گرفت و توی یه شب عشقت بشه یه آدم ع*و*ضی!
از اون واحد دور شدیم و روبهروی آسانسور ایستادیم. آسانسور که رسید، بیحرف وارد شد و دکمهی همکف رو فشار داد. چند ثانیه که گذشت، با صدای مهربونش گفت:
- بهتری؟
سرم رو بالا آوردم و به چشمهاش نگاه کردم. قلبم تند میزد و حالم ناجور بود. این چشمها چی میگفتن؟ چی میخواستن؟ این آدم کی بود؟ از کجا اومد؟ چه طوری ناجی من شد؟ اصلاً قراره واقعاً باهام بمونه؟ اونقدر به چشمهای هم زل زدیم که بالاخره صدای ضعیفی از حنجرهش بیرون اومد و ل*ب زد:
- ویدا!
مات چشمهاش موندم. چند ثانیه گذشت و چشمهاش نزدیکتر شدن. سرش نزدیکتر شد و نفسهاش رو خیلی نزدیکتر به خودم حس میکردم. انگار روحمون یکی شده بود. چه اتفاقی داشت واسم میافتاد؟ این حس چی بود؟ احساس کنار یه فرشته بودن؟
یکهو ب*وسهای روی پیشونیم نشست و بعد جملهای رو ل*ب زد که با شنیدنش، بین دستهای محکمش، تمام وجودم بندبند شد.
- ویدا، دوستت دارم!
غرق اون جمله شدم و چشمهام رو بستم. دوستم داشت! گفت دوستم داره. چه قدر ساده؛ چه قدر بیریا؛ چه قدر خلاصهوار. من هم میتونستم این فرشته رو دوست داشته باشم؟ این مددگر رو دوست داشته باشم؟ فقط گذر زمان مشخص میکنه؛ ولی فعلا پیش من بمون چون پیش تو موندن برام امنترین جای دنیاست.
***
- رشتهام جراحی بود. خیلی رشتهام رو دوستش داشتم. عاشقش بودم. خیلی زود توی یه بیمارستان به عنوان کارآموز شروع به کار کردم. اونقدر واسه اولین جراحیم هیجان داشتم که همهی آموزشها و کارهای عملی رو توی بیمارستان سریع قبول میشدم و پشت سر میذاشتم. بیستوچهار سالم بود که یه زلزله توی تهران اتفاق افتاد. دقیق یادمه که اون روز خیلیها از ترس، از بیمارستان رفتن و مرخصی گرفتن. من و دوستم علی بالای سر بیمارهای اورژانسی موندیم تا اینکه یکهو یه بیماری اومد که نیاز به جراحی فوری داشت. کل بیمارستان داشت از نبود جراح زیر و رو میشد. خیلی از جراحها مرخصی گرفته بودن و چندتاییشون هم نبودن. اون روز هر بیماری که نیاز به جراحی داشت و به اون بیمارستان میاومد رو رد میکردن تا بره یه بیمارستان دیگه؛ ولی اون بیمار اگه انتقال میشد، به احتمال زیاد توی راه میمرد. نمیدونم چی شد که اون لحظه اونقدر به خودم امیدوار و مغرور شدم که تصمیم گرفتم خودم اون بیمار رو جراحی کنم. تقریباً همه آموزشهامون داشت تموم میشد و چند هفته دیگه میتونستیم جراحی رو شروع کنیم. اونقدر مغرور و خود سر بودم که بردمش اتاق عمل و...
نفس عمیقی کشید. کنجکاوانه به صحبتهاش گوش میدادم. ادامه داد:
- اون بیمار زیر دست من مرد!
با ناراحتی نفسم رو بیرون دادم. مکث کرد و گفت:
- من اونقدر احمق و مغرور بودم که باعث شدم یه آدم بمیره! شاید اگه اون رو به یه بیمارستان دیگه منتقلش میکردن، زنده میموند. همش تقصیر من شد!
دستش رو به نرمی فشردم و گفتم:
- پزشکی رو کنار گذاشتی؟
با غمی که توی صداش موج میزد گفت:
- آره، اونقدر عذاب وجدان داشتم که دیگه ادامه ندادم. اومدم کافه ترامادول و بعد با علی که آشنا شدم، تصمیم گرفتم توی کافه دایموند کار کنم.
با مهربونی گفتم:
- همه اشتباه میکنن؛ ولی تو عاشق کارت بودی. هنوز هم میتونی ادامه بدی.
خندید و گفت:
- من یه آدم رو کشتم! اگه برگردم و باز باعث مرگ یکی دیگه بشم، عذاب وجدان خفهم میکنه. من برا این کار ساخته نشدم.
روی تخت نیمخیز شدم و دست دیگهم رو هم روی دستش گذاشتم. سرش رو به سمتم برگردوند و با نگرانی بهم زل زد. نیمچه لبخندی زدم و گفتم:
- اونموقع تو کسی رو نداشتی که دلداریت بده و پیشت باشه؛ ولی من الان هستم. کمکت میکنم باز جراح بشی و به آرزوت میرسی.
تکخندهای کرد و سرش رو برگردوند. «آه» عمیقی کشید و گفت:
- خوشخیالی ویدا!
دستش رو تکون دادم و گفتم:
- حالا معلوم میشه.
سرش رو برگردوند و گفت:
- فعلاً باید حال تو خوب بشه. خب، اینجا که نه به من حال میده نه به تو. کجا دوست داری بریم؟
سرم رو کج کردم و موهای کوتاه و بلوندم یه طرف صورتم ریخت.
- رستوران!
لبخندی زد و گفت:
- پس زود تند سریع پاشو!
با به یادآوردن اینکه باید روی پاهای خودم راه برم، دستم رو از دستش بیرون کشیدم و روی تخت لم دادم. صدام رو خسته کردم و گفتم:
- حیف که حالم خوب نیست و نمیتونم راه برم.
خندید و یکهو حس کردم بین زمین و هوا معلقم. باز هم آغوشش بود و دستهای محکمش. دستهام رو دور گ*ردنش حلقه کردم و لبخند رضایتمندانهای زدم. با بیخیالی گفتم:
- خب اینطوری باید از اتاق بریم بیرون دیگه. بالاخره باید یه بهونه واسه از این خونه رفتن داشته باشیم یا نه؟سرش رو با تأسف تکون داد و زیر ل*ب گفت:
- از دست تو!
سرم رو روی س*ی*نهش گذاشتم. در اتاق که باز شد، صدای قدمهای سریع و صدای نگران آساره اومد.
- چی شد مصطفی؟ حالش چه چطوره؟
نفسم رو بیرون دادم. شاید این آخرینباری بود که
صداش رو میشنیدم و برای همیشه میرفتم. این آخرینباری بود که به چشم دوست صمیمی میدیدمش. دلم برات تنگ میشه آساره، خیلی! ته دلم امیدوارم باهاش خوشبخت بشی.
- باید ببرمش خونه.
- میخوای باهاتون بیام؟ بیمارستان بهتر نیست؟ وای خدا به خیر بگذرونه! آخه چی شد یکهو؟!
مصطفی سریع به سمت در قدم برمیداشت و آساره پشت سرش. به در که رسیدیم، مصطفی خیلی خشک به آساره گفت:
- نیاز نیست. خودم میبرمش.
در خونه باز شد و من با شنیدن صدای مردی، باز حالم از این رو به اون رو شد.
- بهبه، مصطفی! از این ورها؟
صدای امیرعلی بود؛ ولی آخه اون اینجا چیکار میکرد؟ مگه آساره نگفته بود فعلاً نمیخواد به کسی چیزی بگه؟ خب اومده تولدش چیکار؟ هه! شاید هم من آخرین نفری بودم که خبردار شده. مصطفی مکثی کرد و بعد بدون حرف کفشهاش رو پوشید. کل مدت چشمهام رو بسته بودم و به س*ی*نهش تکیه داده بودم تا جایی رو نبینم.
شاید این هم آخرینبار بود که صدای امیرعلی رو میشنیدم. خودمونیمها، آخرین بارها چه تلخن! چه تعجبآورن! چه مسخره باید با خیلی از آدمها خداحافظی کنی. مثلا توی یه شب بهترین دوستت بشه یه آدم که عشقت رو ازت گرفت و توی یه شب عشقت بشه یه آدم ع*و*ضی!
از اون واحد دور شدیم و روبهروی آسانسور ایستادیم. آسانسور که رسید، بیحرف وارد شد و دکمهی همکف رو فشار داد. چند ثانیه که گذشت، با صدای مهربونش گفت:
- بهتری؟
سرم رو بالا آوردم و به چشمهاش نگاه کردم. قلبم تند میزد و حالم ناجور بود. این چشمها چی میگفتن؟ چی میخواستن؟ این آدم کی بود؟ از کجا اومد؟ چه طوری ناجی من شد؟ اصلاً قراره واقعاً باهام بمونه؟ اونقدر به چشمهای هم زل زدیم که بالاخره صدای ضعیفی از حنجرهش بیرون اومد و ل*ب زد:
- ویدا!
مات چشمهاش موندم. چند ثانیه گذشت و چشمهاش نزدیکتر شدن. سرش نزدیکتر شد و نفسهاش رو خیلی نزدیکتر به خودم حس میکردم. انگار روحمون یکی شده بود. چه اتفاقی داشت واسم میافتاد؟ این حس چی بود؟ احساس کنار یه فرشته بودن؟
یکهو ب*وسهای روی پیشونیم نشست و بعد جملهای رو ل*ب زد که با شنیدنش، بین دستهای محکمش، تمام وجودم بندبند شد.
- ویدا، دوستت دارم!
غرق اون جمله شدم و چشمهام رو بستم. دوستم داشت! گفت دوستم داره. چه قدر ساده؛ چه قدر بیریا؛ چه قدر خلاصهوار. من هم میتونستم این فرشته رو دوست داشته باشم؟ این مددگر رو دوست داشته باشم؟ فقط گذر زمان مشخص میکنه؛ ولی فعلا پیش من بمون چون پیش تو موندن برام امنترین جای دنیاست.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: