گلوم رو صاف کردم و اون بیسروصدا بهم خیره موند. استرس تمام وجودم رو در بر گرفته بود. قشنگ مثل یه گنجشکی بودم که توی دام افتاده و جیکجیک میکنه. نمیدونستم به چی نگاه کنم. به چشمهاش؟ یا دستهاش و حالت دستبه س*ی*نه نشستنش؟ به موهاش که از رنگ ذغالی براق همرنگ شب شده بود؟
نفس عمیقی کشیدم. تصمیم گرفتم در طول گیتار زدن و خوندنم فقط به کفشهای طوسی اسپرت و بندهای سفیدش خیره بشم. ل*ب باز کردم و بعد از شروع کردن به گیتار زدن، شروع به خوندن کردم.
- کاش دنیا بچرخه به تو برسم
از این زندگی پره دلم
کِی میشه فاصلهمون بشه کم
این راهش نیست.
توی آهنگ غرق شده بودم و سعی میکردم با تحریرهای پیدرپی، لرزش صدام که ناشی از استرسم بود رو مخفی کنم. بیشتر که میخوندم، استرسم کمتر میشد و بیشتر توی حس آهنگ غرق میشدم. مکث کردم و آخرهای آهنگ بود که سرم رو بالا آوردم. توی چشمهای سیاه رنگش خیره شدم. یه چیزی توی چشمهاش بود که تا حالا ندیده بودم. یه حس خوب، یه حس اطمینان. محو چشمهاش شدم و اون هم با لبخندی محو بهم نگاه میکرد.
دستهام بیاختیار روی سیمهای گیتار حرکت میکرد و بیپروا آهنگ رو میخوندم.
- قول دادی باشی و تنها شدم
تنها شدم باز من با خودم
میدونم خوبی تو اما گلم
این راهش نیست!
تموم که شد، لبخندی روی ل*بم نقش بست. نمیتونستم نگاهم رو از چشمش بگیرم. مثل دو قطب آهنربا به همدیگه وصل بودیم. چیزی بینمون رد و بدل نمیشد که یکهو گفت:
- یکی دیگه هم بخون.
پلک زدم. بیاختیار قبول کردم و نمیدونم چی شد که یه آهنگ از رضا صادقی توی ذهنم نقش بست. اینبار چشمم رو به آسمون دوختم و با تمام احساسم شروع به زدن و خوندن کردم:
- همه اون روزایی که بی تو گذشت،
کنار تو بودم و
غصهی رفتن تو یه روزی گرفت
تمام وجودم رو!
نمیدونم کجایی چه تلخه که من
یه خاطره بودم و بس
هر لحظه که میگذشت، استرس اولم کم میشد و توی حس خوب خوندن برای امیرعلی غرق شده بودم. قسمت اوج آهنگ که رسید، دوباره به چشمهاش نگاه کردم؛ ولی اون چشمهاش رو بسته بود. لبخندم پررنگ شد و با تمام وجود و از ته قلبم خوندم.
- همه میدونن عمریه رفتی و من
همونجوری دوست دارمت!
نمیای و میمیرم و کاش خبرش
برسه یه روزی بهت.
دل دیوونه راضی نمیشه تو رو،
به یکی دیگه بسپارمت.
بازهم خوندم. چند دقیقه خوندم و به چشمهای بستهاش خیره شدم. چه حس خوبی داشت خوندن برای یه غریبه! یه غریبه که خوندن براش چنان لذتی داشت که انگار صدسال بود میشناختمش. آهنگ که تموم شد، دلم نمیخواست از گیتار زدن دست بردارم چون تنها بهونهای بود برای نگاه کردن به چشمها و صورتش. مثل یه بچهی چند ماهه که آروم خوابه، چشمهاش رو بسته بود و بیحرکت گوش میداد.
آخر سر به آرومی سیمها رو به حرکت در آوردم و دستم رو از روی گیتار برداشتم. آروم و بیحرکت از سر جام بلند شدم تا توی این حس خوب تنهاش بذارم. برای آخرینبار به چشمهاش و ل*بهاش که یه لبخند محوی روشون نقش بسته بود، خیره شدم. نفسم رو بیرون دادم و کیف گیتارم رو برداشتم؛ به سمت درب شیشهای و گلدونهای کنارش حرکت کردم تا طبقهی پایین برم.
- ویدا!
با شنیدن صداش خشکم زد. موندم چی بگم. جانم؟ بله؟
- صدات مثل مُسَکنه!
با شنیدن حرفش قلبم ریخت. بیاختیار از خوشحالی لبخند عمیقی زدم؛ ولی چیزی نگفتم. مونده بودم چی بگم. صدام مثل مسکن هست؛ یعنی بهش آراشم میدم؛ یعنی خوشش اومده یعنی... برگشتم سمتش تا چیزی بگم؛ ولی از شوق زیاد زبونم بند اومده بود. ل*ب پایینم رو گزیدم و از ته دل از خدا تشکر کردم. نمیدونم واسه چی! شاید هم... شاید بهخاطر آروم کردن یکی با صدام. خجالت میکشیدم درمورد صدام صحبت کنم پس زیر ل*ب گفتم:
- باید کافه رو ببندم.
پاکت سیگار و فندکی رو از جیب شلوارش در آورد و از روی صندلی پا شد. یه نخ برداشت و به سمتم اومد. بهم نزدیک و نزدیکتر شد تا به فاصلهی یک متری ازم ایستاد. پاکت رو جلوم گرفت و گفت:
- میکشی؟
سرم رو سریع به علامت نَفی تکون دادم. نخی رو گوشهی ل*بش گذاشت و یکهو سرش رو کامل به سمت صورتم نزدیک کرد. چشمهای درشت و مشکیش رو بهم دوخت. سرم رو پایین انداختم و قلبم ضربانش تند شد.
- روشنش میکنی؟
با بهت سرم رو بالا آوردم. هنوز صورتش نزدیک صورتم بود و چشمهاش رو کامل به چشمهام دوخته بود. دست راستش رو جلو آورد و فندک طلایی رو بهم داد. به آرومی سیگار رو براش روشن کردم و فندک رو پس دادم. یه موقعیت بد بود. اینکه اینقدر نزدیکم باشه برام یه جوری بود. یکم میترسیدم؛ ولی... نمیدونم چرا ته دلم از اینکه کنارش بودم حس خوبی داشتم.
هنوز چشمهاش رو از من نگرفته بود. سرش رو عقب برد و گفت:
- چشمهات کپی چشمهای خودمه.
سریع پلک زدم و به زمین خیره شدم. چیزی نگفتم که پوک عمیقی زد و حس کردم دود سیگار دور تا دور سرم چرخید. بازهم سکوت! سکوت بینمون سنگین و سنگینتر میشد. ضربان قلب من تندتر و تعداد پُکهایی که به سیگارش میزد هم بیشتر. درب شیشهای پشت بوم که باز شد، نفسم رو یا خیال راحت بیرون دادم.
به سمت مصطفی برگشتم که با اخم داشت به ما نگاه میکرد. تک سرفهای کرد و با لحن خشک همیشگیاش گفت:
- نمیخوام مزاحمتون بشم؛ ولی باید کافه رو ببندیم!
سرم رو سریع تکون دادم و گفتم:
- بله ببخشید. خب پس...
به سمت امیرعلی که دست به جیب بیحرکت ایستاده بود، گفتم:
- من برم. شببخیر.
چیزی نگفت و من سریع از کنار مصطفی رد شدم. طبقهی پایین کیفم رو جمع و جور کردم و گیتارم رو هم جمع کردم. مثل همیشه گیتار رو داخل آشپزخونهی قسمت کافه گذاشتم و کلیدم رو از داخل زیپ بیرونی کولهام در آوردم. استرس داشتم و میخواستم هرچی زودتر از کافه برم. از قسمت کافه که بیرون اومدم، امیرعلی رو دیدم که داشت به سمت درب شیشهای و خروجی کافه میرفت.
بهسمت من برگشت و گفت:
- میبینمت.
لبخند کوتاهی زدم و سر تکون دادم. با رفتنش، نفسم رو با آسودگی بیرون دادم و بیاختیار لبخندم پررنگ شد.
- خیلی دوستش داری؟
با تعجب به مصطفی که داشت وسایلش رو کمی اونورتر جمع و جور میکرد، خیره شدم. دوست داشتن؟ این دیگه چی میگفت؟ با اخم گفتم:
- منظورت رو نمیفهمم.
- خیلی با احساس میخوندی. انگار از ته دلت واسهی کسی که سالهاست عاشقشی میخواستی آهنگ بخونی.
پس صدای خوندنم رو شنیده بود. چیزی نگفتم و در ادامه گفتم:
- فقط همکاریم. من همیشه با حس آهنگ میخونم.
پوزخندی زد و در حالی که کولهش رو بر میداشت، گفت:
- سعی کن قبل از اینکه عاشق بشی ازش فاصله بگیری؛ البته اگه نمیخوای تا آخر عمرت عذاب بکشی!
گیج به حرفهاش فکر میکردم. خدایا این و مستر امروز خُل شدن! خواستم چیزی بگم که با قدمهای بلند به سمت در رفت و گفت:
- شب خوش.
اون رفت و من موندم و یه دنیا سوال. چرا هرکی من رو میبینه فکر میکنه من عاشق شدم؟ مگه هرکی واسه هرکس دیگه آهنگ بخونه یعنی عاشق شده؟ اصلاً نمیفهممشون! یکهو یاد حرف خودم افتادم: «فقط اطرافیانت میتونن عشق رو از چشمهات بخونن و خودت نمیفهمی کِی عاشق شدی.»
مکث کردم و فکر کردم؛ ولی باز هیچی سر در نیاوردم. آخر سر شونه بالا انداختم؛ بیسروصدا در رو قفل کردم و از کافه خارج شدم.
نفس عمیقی کشیدم. تصمیم گرفتم در طول گیتار زدن و خوندنم فقط به کفشهای طوسی اسپرت و بندهای سفیدش خیره بشم. ل*ب باز کردم و بعد از شروع کردن به گیتار زدن، شروع به خوندن کردم.
- کاش دنیا بچرخه به تو برسم
از این زندگی پره دلم
کِی میشه فاصلهمون بشه کم
این راهش نیست.
توی آهنگ غرق شده بودم و سعی میکردم با تحریرهای پیدرپی، لرزش صدام که ناشی از استرسم بود رو مخفی کنم. بیشتر که میخوندم، استرسم کمتر میشد و بیشتر توی حس آهنگ غرق میشدم. مکث کردم و آخرهای آهنگ بود که سرم رو بالا آوردم. توی چشمهای سیاه رنگش خیره شدم. یه چیزی توی چشمهاش بود که تا حالا ندیده بودم. یه حس خوب، یه حس اطمینان. محو چشمهاش شدم و اون هم با لبخندی محو بهم نگاه میکرد.
دستهام بیاختیار روی سیمهای گیتار حرکت میکرد و بیپروا آهنگ رو میخوندم.
- قول دادی باشی و تنها شدم
تنها شدم باز من با خودم
میدونم خوبی تو اما گلم
این راهش نیست!
تموم که شد، لبخندی روی ل*بم نقش بست. نمیتونستم نگاهم رو از چشمش بگیرم. مثل دو قطب آهنربا به همدیگه وصل بودیم. چیزی بینمون رد و بدل نمیشد که یکهو گفت:
- یکی دیگه هم بخون.
پلک زدم. بیاختیار قبول کردم و نمیدونم چی شد که یه آهنگ از رضا صادقی توی ذهنم نقش بست. اینبار چشمم رو به آسمون دوختم و با تمام احساسم شروع به زدن و خوندن کردم:
- همه اون روزایی که بی تو گذشت،
کنار تو بودم و
غصهی رفتن تو یه روزی گرفت
تمام وجودم رو!
نمیدونم کجایی چه تلخه که من
یه خاطره بودم و بس
هر لحظه که میگذشت، استرس اولم کم میشد و توی حس خوب خوندن برای امیرعلی غرق شده بودم. قسمت اوج آهنگ که رسید، دوباره به چشمهاش نگاه کردم؛ ولی اون چشمهاش رو بسته بود. لبخندم پررنگ شد و با تمام وجود و از ته قلبم خوندم.
- همه میدونن عمریه رفتی و من
همونجوری دوست دارمت!
نمیای و میمیرم و کاش خبرش
برسه یه روزی بهت.
دل دیوونه راضی نمیشه تو رو،
به یکی دیگه بسپارمت.
بازهم خوندم. چند دقیقه خوندم و به چشمهای بستهاش خیره شدم. چه حس خوبی داشت خوندن برای یه غریبه! یه غریبه که خوندن براش چنان لذتی داشت که انگار صدسال بود میشناختمش. آهنگ که تموم شد، دلم نمیخواست از گیتار زدن دست بردارم چون تنها بهونهای بود برای نگاه کردن به چشمها و صورتش. مثل یه بچهی چند ماهه که آروم خوابه، چشمهاش رو بسته بود و بیحرکت گوش میداد.
آخر سر به آرومی سیمها رو به حرکت در آوردم و دستم رو از روی گیتار برداشتم. آروم و بیحرکت از سر جام بلند شدم تا توی این حس خوب تنهاش بذارم. برای آخرینبار به چشمهاش و ل*بهاش که یه لبخند محوی روشون نقش بسته بود، خیره شدم. نفسم رو بیرون دادم و کیف گیتارم رو برداشتم؛ به سمت درب شیشهای و گلدونهای کنارش حرکت کردم تا طبقهی پایین برم.
- ویدا!
با شنیدن صداش خشکم زد. موندم چی بگم. جانم؟ بله؟
- صدات مثل مُسَکنه!
با شنیدن حرفش قلبم ریخت. بیاختیار از خوشحالی لبخند عمیقی زدم؛ ولی چیزی نگفتم. مونده بودم چی بگم. صدام مثل مسکن هست؛ یعنی بهش آراشم میدم؛ یعنی خوشش اومده یعنی... برگشتم سمتش تا چیزی بگم؛ ولی از شوق زیاد زبونم بند اومده بود. ل*ب پایینم رو گزیدم و از ته دل از خدا تشکر کردم. نمیدونم واسه چی! شاید هم... شاید بهخاطر آروم کردن یکی با صدام. خجالت میکشیدم درمورد صدام صحبت کنم پس زیر ل*ب گفتم:
- باید کافه رو ببندم.
پاکت سیگار و فندکی رو از جیب شلوارش در آورد و از روی صندلی پا شد. یه نخ برداشت و به سمتم اومد. بهم نزدیک و نزدیکتر شد تا به فاصلهی یک متری ازم ایستاد. پاکت رو جلوم گرفت و گفت:
- میکشی؟
سرم رو سریع به علامت نَفی تکون دادم. نخی رو گوشهی ل*بش گذاشت و یکهو سرش رو کامل به سمت صورتم نزدیک کرد. چشمهای درشت و مشکیش رو بهم دوخت. سرم رو پایین انداختم و قلبم ضربانش تند شد.
- روشنش میکنی؟
با بهت سرم رو بالا آوردم. هنوز صورتش نزدیک صورتم بود و چشمهاش رو کامل به چشمهام دوخته بود. دست راستش رو جلو آورد و فندک طلایی رو بهم داد. به آرومی سیگار رو براش روشن کردم و فندک رو پس دادم. یه موقعیت بد بود. اینکه اینقدر نزدیکم باشه برام یه جوری بود. یکم میترسیدم؛ ولی... نمیدونم چرا ته دلم از اینکه کنارش بودم حس خوبی داشتم.
هنوز چشمهاش رو از من نگرفته بود. سرش رو عقب برد و گفت:
- چشمهات کپی چشمهای خودمه.
سریع پلک زدم و به زمین خیره شدم. چیزی نگفتم که پوک عمیقی زد و حس کردم دود سیگار دور تا دور سرم چرخید. بازهم سکوت! سکوت بینمون سنگین و سنگینتر میشد. ضربان قلب من تندتر و تعداد پُکهایی که به سیگارش میزد هم بیشتر. درب شیشهای پشت بوم که باز شد، نفسم رو یا خیال راحت بیرون دادم.
به سمت مصطفی برگشتم که با اخم داشت به ما نگاه میکرد. تک سرفهای کرد و با لحن خشک همیشگیاش گفت:
- نمیخوام مزاحمتون بشم؛ ولی باید کافه رو ببندیم!
سرم رو سریع تکون دادم و گفتم:
- بله ببخشید. خب پس...
به سمت امیرعلی که دست به جیب بیحرکت ایستاده بود، گفتم:
- من برم. شببخیر.
چیزی نگفت و من سریع از کنار مصطفی رد شدم. طبقهی پایین کیفم رو جمع و جور کردم و گیتارم رو هم جمع کردم. مثل همیشه گیتار رو داخل آشپزخونهی قسمت کافه گذاشتم و کلیدم رو از داخل زیپ بیرونی کولهام در آوردم. استرس داشتم و میخواستم هرچی زودتر از کافه برم. از قسمت کافه که بیرون اومدم، امیرعلی رو دیدم که داشت به سمت درب شیشهای و خروجی کافه میرفت.
بهسمت من برگشت و گفت:
- میبینمت.
لبخند کوتاهی زدم و سر تکون دادم. با رفتنش، نفسم رو با آسودگی بیرون دادم و بیاختیار لبخندم پررنگ شد.
- خیلی دوستش داری؟
با تعجب به مصطفی که داشت وسایلش رو کمی اونورتر جمع و جور میکرد، خیره شدم. دوست داشتن؟ این دیگه چی میگفت؟ با اخم گفتم:
- منظورت رو نمیفهمم.
- خیلی با احساس میخوندی. انگار از ته دلت واسهی کسی که سالهاست عاشقشی میخواستی آهنگ بخونی.
پس صدای خوندنم رو شنیده بود. چیزی نگفتم و در ادامه گفتم:
- فقط همکاریم. من همیشه با حس آهنگ میخونم.
پوزخندی زد و در حالی که کولهش رو بر میداشت، گفت:
- سعی کن قبل از اینکه عاشق بشی ازش فاصله بگیری؛ البته اگه نمیخوای تا آخر عمرت عذاب بکشی!
گیج به حرفهاش فکر میکردم. خدایا این و مستر امروز خُل شدن! خواستم چیزی بگم که با قدمهای بلند به سمت در رفت و گفت:
- شب خوش.
اون رفت و من موندم و یه دنیا سوال. چرا هرکی من رو میبینه فکر میکنه من عاشق شدم؟ مگه هرکی واسه هرکس دیگه آهنگ بخونه یعنی عاشق شده؟ اصلاً نمیفهممشون! یکهو یاد حرف خودم افتادم: «فقط اطرافیانت میتونن عشق رو از چشمهات بخونن و خودت نمیفهمی کِی عاشق شدی.»
مکث کردم و فکر کردم؛ ولی باز هیچی سر در نیاوردم. آخر سر شونه بالا انداختم؛ بیسروصدا در رو قفل کردم و از کافه خارج شدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: