کامل شده داستان کوتاه کافه بی‌کسی | ویدا کاربر انجمن تک‌رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

بانو نقابدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-02
نوشته‌ها
632
لایک‌ها
8,206
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
12,413
Points
194
گلوم رو صاف کردم و اون بی‌سروصدا بهم خیره موند. استرس تمام وجودم رو در بر گرفته بود. قشنگ مثل یه گنجشکی بودم که توی دام افتاده و جیک‌جیک می‌کنه. نمی‌دونستم به چی نگاه کنم. به چشم‌هاش؟ یا دست‌هاش و حالت دست‌به س*ی*نه نشستنش؟ به موهاش که از رنگ ذغالی براق همرنگ شب شده بود؟
نفس عمیقی کشیدم. تصمیم گرفتم در طول گیتار زدن و خوندنم فقط به کفش‌های طوسی اسپرت و بندهای سفیدش خیره بشم. ل*ب باز کردم و بعد از شروع کردن به گیتار زدن، شروع به خوندن کردم.
- کاش دنیا بچرخه به تو برسم
از این زندگی پره دلم
کِی میشه فاصله‌مون بشه کم
این راهش نیست.
توی آهنگ غرق شده بودم و سعی می‌کردم با تحریرهای پی‌در‌پی، لرزش صدام که ناشی از استرسم بود رو مخفی کنم. بیشتر که می‌خوندم، استرسم کمتر میشد و بیشتر توی حس آهنگ غرق می‌شدم. مکث کردم و آخرهای آهنگ بود که سرم رو بالا آوردم. توی چشم‌های سیاه رنگش خیره شدم. یه چیزی توی چشم‌هاش بود که تا حالا ندیده بودم. یه حس خوب، یه حس اطمینان. محو چشم‌هاش شدم و اون هم با لبخندی محو بهم نگاه می‌کرد.
دست‌هام بی‌اختیار روی سیم‌های گیتار حرکت می‌کرد و بی‌پروا آهنگ رو می‌خوندم.
- قول دادی باشی و تنها شدم
تنها شدم باز من با خودم
می‌دونم خوبی تو اما گلم
این راهش نیست!
تموم که شد، لبخندی روی ل*بم نقش بست. نمی‌تونستم نگاهم رو از چشمش بگیرم. مثل دو قطب آهنربا به‌ همدیگه وصل بودیم. چیزی بینمون رد و بدل نمی‌شد که یکهو گفت:
- یکی دیگه هم بخون.
پلک زدم. بی‌اختیار قبول کردم و نمی‌دونم چی شد که یه آهنگ از رضا صادقی توی ذهنم نقش بست. این‌بار چشمم رو به آسمون دوختم و با تمام احساسم شروع به زدن و خوندن کردم:
- همه اون روزایی که بی‌ تو گذشت،
کنار تو بودم و
غصه‌ی رفتن تو یه روزی گرفت
تمام وجودم رو!
نمی‌دونم کجایی چه تلخه که من
یه خاطره بودم و بس
هر لحظه که می‌گذشت، استرس اولم کم میشد و توی حس خوب خوندن برای امیرعلی غرق شده بودم. قسمت اوج آهنگ که رسید، دوباره به چشم‌هاش نگاه کردم؛ ولی اون چشم‌هاش رو بسته بود. لبخندم پررنگ شد و با تمام وجود و از ته قلبم خوندم.
- همه می‌دونن عمریه رفتی و من
همون‌جوری دوست دارمت!
نمیای و می‌میرم و کاش خبرش
برسه یه روزی بهت.
دل دیوونه راضی نمی‌شه تو رو،
به یکی دیگه بسپارمت.
بازهم خوندم. چند دقیقه خوندم و به چشم‌های بسته‌‌اش خیره شدم. چه حس خوبی داشت خوندن برای یه غریبه! یه غریبه که خوندن براش چنان لذتی داشت که انگار صدسال بود می‌شناختمش. آهنگ که تموم شد، دلم نمی‌خواست از گیتار زدن دست بردارم چون تنها بهونه‌‌ای بود برای نگاه کردن به چشم‌ها و صورتش. مثل یه بچه‌ی چند ماهه که آروم خوابه، چشم‌هاش رو بسته بود و بی‌حرکت گوش می‌داد.
آخر سر به آرومی سیم‌ها رو به حرکت در آوردم و دستم رو از روی گیتار برداشتم. آروم و بی‌حرکت از سر جام بلند شدم تا توی این حس خوب تنهاش بذارم. برای آخرین‌بار به چشم‌هاش و ل*ب‌هاش که یه لبخند محوی روشون نقش بسته بود، خیره شدم. نفسم رو بیرون دادم و کیف گیتارم رو برداشتم؛ به سمت درب شیشه‌ای و گلدون‌های کنارش حرکت کردم تا طبقه‌ی پایین برم.
- ویدا!
با شنیدن صداش خشکم زد. موندم چی بگم. جانم؟ بله؟
- صدات مثل مُسَکنه!
با شنیدن حرفش قلبم ریخت. بی‌اختیار از خوشحالی لبخند عمیقی زدم؛ ولی چیزی نگفتم. مونده بودم چی بگم. صدام مثل مسکن هست؛ یعنی بهش آراشم میدم؛ یعنی خوشش اومده یعنی... برگشتم سمتش تا چیزی بگم؛ ولی از شوق زیاد زبونم بند اومده بود. ل*ب پایینم رو گزیدم و از ته دل از خدا تشکر کردم. نمی‌دونم واسه چی! شاید هم... شاید به‌خاطر آروم کردن یکی با صدام. خجالت می‌کشیدم درمورد صدام صحبت کنم پس زیر ل*ب گفتم:
- باید کافه رو ببندم.
پاکت سیگار و فندکی رو از جیب شلوارش در آورد و از روی صندلی پا شد. یه نخ برداشت و به سمتم اومد. بهم نزدیک و نزدیک‌تر شد تا به فاصله‌ی یک متری ازم ایستاد. پاکت رو جلوم گرفت و گفت:
- می‌کشی؟
سرم رو سریع به علامت نَفی تکون دادم. نخی رو گوشه‌ی ل*بش گذاشت و یکهو سرش رو کامل به سمت صورتم نزدیک کرد. چشم‌های درشت و مشکیش رو بهم دوخت. سرم رو پایین انداختم و قلبم ضربانش تند شد.
- روشنش می‌کنی؟
با بهت سرم رو بالا آوردم. هنوز صورتش نزدیک صورتم بود و چشم‌هاش رو کامل به چشم‌هام دوخته بود. دست راستش رو جلو آورد و فندک طلایی رو بهم داد. به آرومی سیگار رو براش روشن کردم و فندک رو پس دادم. یه موقعیت بد بود. این‌که این‌قدر نزدیکم باشه برام یه جوری بود. یکم می‌ترسیدم؛ ولی... نمی‌دونم چرا ته دلم از این‌که کنارش بودم حس خوبی داشتم.
هنوز چشم‌هاش رو از من نگرفته بود. سرش رو عقب برد و گفت:
- چشم‌هات کپی چشم‌های خودمه.
سریع پلک زدم و به زمین خیره شدم. چیزی نگفتم که پوک عمیقی زد و حس کردم دود سیگار دور تا دور سرم چرخید‌. بازهم سکوت! سکوت بینمون سنگین و سنگین‌تر می‌شد. ضربان قلب من تندتر و تعداد پُک‌هایی که به سیگارش می‌زد هم بیشتر. درب شیشه‌ای پشت بوم که باز شد، نفسم رو یا خیال راحت بیرون دادم.
به سمت مصطفی برگشتم که با اخم داشت به ما نگاه می‌کرد. تک‌ سرفه‌ای کرد و با لحن خشک همیشگی‌اش گفت:
- نمی‌خوام مزاحمتون بشم؛ ولی باید کافه رو ببندیم!
سرم رو سریع تکون دادم و گفتم:
- بله ببخشید. خب پس...
به سمت امیرعلی که دست به جیب بی‌حرکت ایستاده بود، گفتم:
- من برم. شب‌بخیر.
چیزی نگفت و من سریع از کنار مصطفی رد شدم. طبقه‌ی پایین کیفم رو جمع و جور کردم و گیتارم رو هم جمع کردم. مثل همیشه گیتار رو داخل آشپزخونه‌ی قسمت کافه گذاشتم و کلیدم رو از داخل زیپ بیرونی کوله‌‌ام در آوردم. استرس داشتم و می‌خواستم هرچی زودتر از کافه برم. از قسمت کافه که بیرون اومدم، امیرعلی رو دیدم که داشت به سمت درب شیشه‌ای و خروجی کافه می‌رفت.
به‌سمت من برگشت و گفت:
- می‌بینمت.
لبخند کوتاهی زدم و سر تکون دادم. با رفتنش، نفسم رو با آسودگی بیرون دادم و بی‌اختیار لبخندم پررنگ شد.
- خیلی دوستش داری؟
با تعجب به مصطفی که داشت وسایلش رو کمی اون‌ورتر جمع و جور می‌کرد، خیره شدم. دوست داشتن؟ این دیگه چی می‌گفت؟ با اخم گفتم:
- منظورت رو نمی‌فهمم.
- خیلی با احساس می‌خوندی. انگار از ته دلت واسه‌ی کسی که سال‌هاست عاشقشی می‌خواستی آهنگ بخونی.
پس صدای خوندنم رو شنیده بود. چیزی نگفتم و در ادامه گفتم:
- فقط همکاریم. من همیشه با حس آهنگ می‌خونم.
پوزخندی زد و در حالی که کوله‌‌ش رو بر می‌داشت، گفت:
- سعی کن قبل از این‌که عاشق بشی ازش فاصله بگیری؛ البته اگه نمی‌خوای تا آخر عمرت عذاب بکشی!
گیج به حرف‌هاش فکر می‌کردم. خدایا این و مستر امروز خُل شدن! خواستم چیزی بگم که با قدم‌های بلند به سمت در رفت و گفت:
- شب خوش.
اون رفت و من موندم و یه دنیا سوال. چرا هرکی من رو می‌بینه فکر می‌کنه من عاشق شدم؟ مگه هرکی واسه هرکس دیگه آهنگ بخونه یعنی عاشق شده؟ اصلاً نمی‌فهممشون! یکهو یاد حرف خودم‌ افتادم: «فقط اطرافیانت می‌تونن عشق رو از چشم‌هات بخونن و خودت نمی‌فهمی کِی عاشق شدی.»
مکث کردم و فکر کردم؛ ولی باز هیچی سر در نیاوردم. آخر سر شونه بالا انداختم؛ بی‌سروصدا در رو قفل کردم و از کافه خارج شدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : بانو نقابدار

بانو نقابدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-02
نوشته‌ها
632
لایک‌ها
8,206
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
12,413
Points
194
***
«دو هفته بعد»

دو هفته از روزی که امیرعلی رو دیدم گذشت. از روزی که با کافه ترامادول بازی کردیم، خیلی اتفاقات افتاد. یک روز در میون با ترامادول بازی می‌کردیم، حتی باهم دیگه حافظیه و سعدی و باغ ارم رفتیم و از همه مهم‌تر اینه که من یه دوست صمیمی پیدا کردم و اون هم آساره هست. شاید اولین‌باری که دیدمش یا حتی بعد از اون حس می‌کردم دختر لوسیه و خیلی خودش رو می‌گیره؛ ولی واقعاً اشتباه فکر می‌کردم؛ چون خیلی دختر عاقل، فهمیده و مهربونیه.
شاید عجیب‌ترین چیزی که توی این دو هفته اتفاق افتاد، ر*اب*طه‌ی گرم من و امیرعلی بود. یه جورهایی میشه گفت وابسته‌ش شدم؛ اما... نگرانیم از اینه که نمی‌دونم مثل علی، امید و مستر به چشم رفیق می‌بینمش یا نه. به‌هرحال آدم خیلی جالبیه. یه اخلاق خیلی توپ داره، مهربونه، از خودگذشته هست و خیلی چیزهای دیگه‌ای داره که کم توی ج*ن*س مذکر پیدا میشه؛ درواقع می‌تونم بهش بگم «مرد». چیزی که دیگه فکر نکنم پیدا بشه.
و اما مصطفی دیگه بعد از اون روز چیزی درمورد دوست داشتن نگفت و من هرشب که خونه میرم باز هم به حسی که به امیرعلی دارم فکر می‌کنم. هنوز به نتیجه‌ای نرسیدم و تصمیم گرفتم بیخیال بشم. مثل همیشه با لبخند وارد کافه شدم. کل کافه نورانی بود. مصطفی داخل آشپزخونه مشغول شستن ظرف‌ها بود. به خاطر چند نفر که داخل کافه نشسته بودن، نتونستم مثل همیشه جیغ بزنم و کافه رو بذارم روی سرم؛ اما با خوشحالی‌ای که همیشه توی صدام موج میزد، پاورچین‌پاورچین به سمت مصطفی رفتم و پشت سرش ایستادم. با خنده گفتم:
- سلام!
برگشت سمتم و اون نیمچه لبخند معروفش رو زد و گفت:
- از دانشگاه برمی‌گردی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- بله!
- خسته نباشی دختر.
- خودت خسته نباشی. بچه‌ها دارن مافیا می‌زنن؟
سرش رو تکون داد و ظرف شیشه‌ای رو کفی کرد.
- همین‌ الان یه دست تموم شد.
سرم رو تکون دادم و از توی پلاستیکم یه پاستیل در آوردم؛ کنارش روی کابینت قهوه‌ای گذاشتم و گفتم:
- بفرمایین! این هم سهم هر هفته‌ی شما.
زیر ل*ب تشکری کرد. خوشحال بودم که دیگه مثل روزهای اول آشنایی باهام سرد نبود. با خوشحالی از کافه بیرون رفتم و مثل همیشه با سرعت پله‌ها رو طی کردم تا به قسمت مافیایی کافه «دایموند» رسیدم.
با دیدن بچه‌ها که چند نفری روی کاناپه‌ی زرشکی نشسته بودن و امید و مستر که روی صندلی نشسته بودن، لبخندم پررنگ شد و گفتم:
- من اومدم!
همه سرشون رو به سمتم برگردوندن؛ ولی دیگه نه مستر سرم غر زد نه امید خندید. از حال گرفته‌شون یه لحظه دلم گرفت. با خودم فکر کردم شاید باز سر بازی ناراحتن واسه همین لبخندم رو روی ل*بم حفظ کردم.
با قدم‌های محکم جلو رفتم و کیسه‌های پاستیل رو روی میز کوچیک مشکی رنگ جلوی کاناپه گذاشتم. با شوخ‌طبعی گفتم:
- بابا شما که باز سر یه بازی اخم‌هاتون توی هم رفته‌! عامو ول کنین! بیاین یه پا...
- سر بازی نیست.
با بهت به سمت مستر برگشتم. باورم نمیشد صدای خشک و جدی مال اون باشه. با حیرت به همه‌ی قیافه‌ها نگاه کردم. مستر توی خودش بود، امید دست به س*ی*نه به یه نقطه نگاه می‌کرد، آرزو سرش رو روی شونه‌ی علی گذاشته بود و علی هم چیزی نمی‌گفت. چشمم به امیرعلی افتاد که بی‌صدا سیگار می‌کشید. زیرلب گفتم:
- بچه‌ها چیزی شده؟
مستر باز با همون لحن خشکش گفت:
- امیرعلی داره میره.
حیرتم چند برابر شد. با چشم‌های گشاد شده نگاهم رو بین مستر و امیرعلی رد و بدل کردم و گفتم:
- میره؟ کجا میره؟ منظورت چیه؟
مستر چیزی نگفت؛ امیرعلی هم نگفت! همیشه از فعل «رفتن» می‌ترسیدم. از ترک کردن! مثل پدرم که ما رو ترک کرد و مادرم که برای کار، من رو ترک کرد و به آلمان رفت. می‌ترسیدم تک‌تک این کافه هم من رو تنها بذارن. خیلی می‌ترسیدم!
- امیرعلی کجا داری میری؟
امیرعلی پک عمیقی زد و بدون این‌که به من نگاه کنه گفت:
- کارخونه‌‌م توی بوشهر به مشکل برخورده باید برگردم. خیلی کارم طول می‌کشه شاید هم اصلاً برنگردم.
- چی؟! برنگردی؟!
این رو چنان بلند گفتم که نگاه همه به سمتم چرخید. ضربان قلبم شدت گرفت. نگاهم رو از امیرعلی نمی‌گرفتم و اون با عصبانیت با پاهاش ضرب می‌گرفت و تمام حرصش رو با دود‌های سیگار بیرون می‌داد. بغض گلوم رو فشرد. میره، امیرعلی میره! می‌دونستم تک‌تک این کافه تنهام می‌ذارن. مثل همه‌ی اون‌هایی که من رو نخواستن.
- یعنی چی؟ ما همه بهت عادت کردیم. تو یه عضو از دایموند هستی. نمی‌تونی همین‌طور ول کنی بری!
شاید علی به این فکر می‌کرد که قراره یه اسپانسر برای بزرگ‌‌تر کردن کافه‌ش رو از دست بده و ما بازهم یه کافه گوشه‌ی محله‌ی «بهاران» از شیراز بمونیم؛ ولی من خیلی برام فرق داشت! کسی که این‌قدر بودن کنارش حالم رو عوض می‌کرد و یه حس مبهم بهش دارشتم، رفتنش برام مثل درد کشیدن بود؛ مثل زجر!
بغضم عمیق‌تر شد. هیچکس هیچی نمی‌گفت. بدون حرف سرم رو برگردوندم و راه پشت‌بوم رو در پیش گرفتم. این‌که هیچ مشتری‌ای روی پشت بوم نبود خیالم رو راحت کرد. زیر آفتاب اولین روزهای شهریور، به سمت نرده‌ی مشکی رنگ و بلند رفتم و آسمون رو از زیر نظر گرفتم. زیر ل*ب گفتم:
- خدایا پدرم رو که ازم گرفتی. مادرم هم پیشم نیست. یه دوست صمیمی هم توی دانشگاه ندارم؛ حالا می‌خوای تنها کس‌های زندگیم رو هم ازم بگیری؟!
از حرف خودم دلم گرفت. «تنهایی!» امروز این میره، فردا اون میره و پس‌فردا تک و تنها می‌مونم. قطره اشکی از چشمم چکید. دلم مثل همیشه که تنها توی خونه‌ی کوچیکم می‌خوابیدم، گرفت. فرقش این بود که دیگه بالشتم نبود که تحمل اشک‌هام رو داشته باشه و اینبار باید برای ساختمون‌های بلند و ماشین‌هایی که از این بالا فسقلی بودن، اشک می‌ریختم. ل*ب‌هام لرزید. خدایا چرا اینقدر زود وابسته‌م می‌کنی؟
«چقدر زود اومد و چقدر زود رفت»
صدای پاهای شخصی رو شنیدم که در شیشه‌ای رو باز و بسته کرد. سریع سرم رو برگردوندم و با دیدن امیرعلی، اشک‌‌هام رو پاک کردم. سرم رو برگردوندم تا چشم‌های خیسم رو نبینه. به سمتم اومد و کمی اون‌ورتر از من ایستاد. دست‌هاش رو روی نرده‌ها گذاشت و زیر ل*ب گفت:
- ببخشید‌.
آب دهنم رو قورت دادم. ببخشم؟ چی رو؟ این‌که همیشه تنهام و هنوز که هنوزه برام عادی نمیشه؟ این‌که آدم‌ها یکی بعد از اون یکی تنهام می‌ذارن؟ وقتی جوابی نشنید، گفت:
- تقصیر خودم نیست. کارخونه مال بابام هم هست. باید برگردم؛ وگرنه خیلی چیزها خ*را*ب میشه.
بازهم چیزی نگفتم. ادامه داد:
- اما می‌تونیم تلفنی باهم حرف بزنیم یا این‌که خب تماس تصویری هم...
سریع گفتم:
- مامانم هم همین رو می‌گفت.
با ناراحتی ادامه دادم:
- مامانم هم وقتی تقصیر خودش نبود و برای کارش رفت آلمان، بهم قول داد که هرروز بهم زنگ می‌زنه؛ ولی دیگه خیلی وقته من رو یادش رفته.
بغض دوباره گلوم رو فشرد. می‌ترسیدم حرف بزنم و گریه‌م بگیره. سعی کرد لحنش رو مهربون کنه و گفت:
- به خاطر تو هم که شده سعی می‌کنم برگردم.
پوزخندی توی دلم زدم. سعی می‌کنه! یعنی شاید اصلاً برنگرده. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- وقتی پنج سالم بود پدرم خودکشی کرد. هنوز نامه‌ای که برامون نوشته بود رو دارم‌. اولین چیزی که نوشته بود می‌دونی چی بود؟
چیزی نگفت. ادامه دادم:
- ببخشید! هه! همه‌ی آدم‌ها همینطورن. فکر می‌کنن اگه دلت رو بشکنن، اگه ناراحتت کنن، اگه تنهات بذارن بعدش با ببخشید درست میشه. باشه بخشیدم! حالا کو؟ پدرم کو؟
بغضم شکست و اشک‌هام دونه دونه از گونه‌هام جاری شد. داشتم سریع با دست‌های لرزونم اشک‌هام رو پاک می‌کردم که یکهو مچ دستم رو گرفت. با چشم‌های خیس از اشک به سمتش برگشتم. دلم گرفته بود؛ خیلی!
آروم انگشت‌ شصتش رو روی اشک‌هام کشید و گفت:
- هیچکس و هیچ‌چیز ارزش این رو نداره که براش گریه کنی.
هق‌هق کردم. یاد گذشته داغونم کرده بود. به کسی قضیه‌ی پدرم رو نمی‌گفتم؛ ولی گاهی آدم این‌قدر دلش می‌گیره که ناخودآگاه هرچی توی دلش هست رو بیرون می‌ریزه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : بانو نقابدار

بانو نقابدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-02
نوشته‌ها
632
لایک‌ها
8,206
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
12,413
Points
194
آروم گفت:
- ویدا اومدم پیشت یه چیز رو بهت بگم. یه چیز که از روز اول که دیدمت متوجه‌‌اش شدم؛ ولی ترسیدم بهت بگم. الان دیگه میگم چون شاید دیگه سخت‌ باشه از نزدیک ببینمت و دلم می‌خواد رو در رو بهت گفته باشم.
نفسش رو محکم بیرون داد. با دست گرمش دست لرزونم رو گرفت. قلبم ریخت و از بین اون‌همه ناراحتی، یه حس خیلی خوب بهم داد. به دست‌ بزرگ و برنزه‌اش که دست سفید و ظریفم رو گرفته بود، خیره شدم.
یه کم مِن‌مِن کرد و یکهو با سرعت گفت:
- ویدا من دوستت دارم.
مثل این‌که آب یخی روم ریخته باشن، تمام بدنم خشک شد. با سرعت سرم رو بالا آوردم و به صورت آشفته‌‌اش نگاه کردم. به هرچیزی نگاه می‌کرد اِلا چشم‌هام. ل*ب‌هام می‌لرزید.
- ببین... ببین ویدا باور کن من دوستت دارم! از اون شب که برام با اون صدای قشنگت شعر خوندی و گیتار زدی هرشب بهت فکر می‌کنم. ببین ویدا باور کن از ته دلم خیلی می‌خوامت! عاشقت شدم! عاشق همین سادگیت، همین مهربونیت، همین ظریف بودنت! قول میدم ویدا... قول میدم کارهام رو زود راست و ریست کنم بعد بیام و تا آخر عمرم خوشبختت کنم.
کلافه بود. نمی‌دونست چی داره میگه؛ ولی من هوز مات و مبهوت بودم. حیرت‌زده از «دوستت دارم»ای که گفته بود. بغض کرده بودم و هزار بار جمله‌ش توی سرم تکرار میشد.
- اگه... اگه یکی دیگه رو دوست داری فراموشش کن؛ من برات همه میشم. اصلا مهم نیست کسی ولت کرده به خدا روز و شب باهات حرف می‌‌زنم و لحظه‌‌ای تنهات نمی‌ذارم! باور کن وقتی پدرم گفت کارخونه مشکل داره انگار کل دنیا رو سرم خ*را*ب شد. من تو رو واسه این ر*اب*طه‌های الکی نمی‌خوام! می‌خوام خانومم بشی، همسرم بشی، همه‌چیزم بشی ویدا!
یکهو ایستاد و با نگرانی توی چشم‌هام نگاه کرد. نمی‌دونم چی شد؛ ولی با تمام وجود زدم زیر گریه. بلند بلند هق‌هق می‌کردم. دست‌هام رو جلوی صورتم گرفتم و تا می‌تونستم اشک ریختم. به خودش اومد و دست‌هاش رو دور کمرم حلقه کرد. من رو داخل آغوشش جا داد و گفت:
- الهی قربونت برم! آخه چی شدی تو؟ گریه نکن ویدا؛ عزیزم گریه نکن! بگو چی شده باهم حلش کنیم.
ولی من فقط گریه می‌کردم. گریه می‌کردم از جمله‌ای که شنیده بودم، از حسی که داشتم؛ از مردی که ادعا می‌کرد هیچوقت تنهام نمی‌ذاره و از همه‌ی دردهای این بیست سال زندگی.
- فدای چشم‌هات بشم من! بگو چی شده قربونت بره امیرعلی.
تیکه‌تیکه شروع به حرف زدن کردم:
- می... می‌ترسم؛ می... می... می‌ترسم امیرعلی! گف... گفتی دوستت دارم. اگه... بری چی؟
هق‌هقم اوج گرفت. وسط گریه‌هام سرفه و فین‌فین می‌کردم. شروع به آروم کردنم کرد. با لهجه‌ی بوشهری و صدای آرامش‌بخشش شروع کرد به قربون‌صدقه رفتن و من با شنیدن حرف‌هاش بیشتر اشک می‌ریختم. از تمام رفتن‌ها می‌ترسیدم. می‌ترسیدم الآن بگه دوستم داره و چند وقت دیگه انگار نه انگار من وجود دارم.
- آخه از چی می‌ترسی عشق من؟! گفتم زود بر‌می‌گردم. آخه مگه میشه کسی که اندازه تموم دنیا دوستش دارم و وابسته‌ش شدم رو این‌قدر ساده ول کنم؟
ولی من بازهم می‌ترسیدم؛ چون خانواده نداشتم. چون تنها آدم‌هایی که از خون من بودن انگار نه انگار که وجود دارن.
از بغلش در اومدم و به کفش‌هامون خیره شدم. به کفش مشکی با بندهای سفید خودم و کفش سبز لجنی با بندهای مشکی امیرعلی. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم گریه نکنم.
- اگه تو هم تنهام بذاری می‌میرم. مامانم که اونقدر دوستم داشت فراموشم کرد.
خواستم باز اشک بریزم که دست‌های گرمش رو دو طرف صورتم گذاشت. توی چشم‌هام نگاه کرد و لبخند ملیحی زد.
- ویدا من همیشه پیشت می‌مونم. قول میدم!
بعد هم انگشت کوچیکش رو بالا اورد. تک‌خنده‌ای کردم و اشکم رو پاک کردم. انگشتم رو لرزون دور انگشتش پیچیدم و بعد آروم دستم رو داخل دستش گرفت. من رو نزدیک نرده‌ها برد و کنار خودش چسپوند. سرم رو روی شونه‌ش گذاشتم و سعی می‌کردم فین‌فینم رو قطع کنم.
با لطافت تمام گفت:
- این‌جا همون جایی هست که برای اولین‌بار فهمیدم عاشقتم. قشنگه نه؟
چیزی مثل «اوهوم» گفتم و بعد با نگرانی و صدایی گرفته از گریه گفتم:
- یه بار خواب دیدم توی کافه تنهام و همه ولم کردن. نه علی بود، نه آرزو، نه امید و نه مستر. تک و تنها بودم و همه‌جا دنبالشون گشتم؛ ولی آب شده بودن رفته بودن تو زمین. تازه اسم کافه هم تغییر کرده بود. می‌دونی اسمش چی بود؟
سرم رو بالا اوردم و به ته‌ریش مشکیش خیره شدم. نگاهی بهم کرد و گفت:
- چی بود عزیزم؟
با ناراحتی گفتم:
- کافه بی‌کسی.
ب*وسه‌ای روی موهای قهوه‌ایم زد و گفت:
- من هیچوقت نمی‌ذارم همچین کافه‌ای وجود داشته باشه. من و دوستات همیشه پیشتیم. مطمئن باش!
بعد هم با شوق من رو از خودش جدا کرد و ابرو بالا انداخت. دست‌هاش رو دو طرف بازوهام قرار داد و گفت:
- ولی تو نگفتی دوستم داری یا نه!
بین اون‌همه ناراحتی خندیدم و گفتم:
- من هم دوستت دارم.
- حالا شد!
من رو توی آغوشش کشید و زیر گوشم گفت:
- وقتی این‌قدر خنده‌هات قشنگه چرا گریه‌ می‌کنی تا شبیه عجوزه‌ها بشی؟
باز خندیدم و گفتم:
- قول میدم دیگه گریه نکنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : بانو نقابدار

بانو نقابدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-02
نوشته‌ها
632
لایک‌ها
8,206
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
12,413
Points
194
توی آغوشش حس خوبی داشتم. حس آزادی بعد از بیست‌سال زندانی بودن. حس می‌کردم تمام وجودم قسمتی شده بود برای امیرعلی. شاید از اون اول که دیدمش من هم عاشقش شده بودم ولی نفهمیده بودم.
چند لحظه توی آغوشش چشم‌هام رو بستم. با مکثی کوتاه گفتم:
- کِی راه میوفتی؟
من رو از خودش جدا کرد و موهای قهوه‌ای رنگ و روشنم ،که تازه رنگ کرده بودم، رو از روی پیشونیم کنار زد. به چشم‌های مشکی رنگم خیره شد و گفت:
- فردا راه میوفتم. پروازم ساعت یک ظهر هست. تا فرودگاه میای باهام؟
سرم رو تکون دادم. یکم برای شروع اولین ر*اب*طه‌ی زندگیم آمادگی نداشتم. اصلاً نمی‌دونستم باید چطوری رفتار کنم، چی بگم و... ولی باز خواستم به دلم ایمان داشته باشم و با حرف‌ قلبم جلو برم. دلم نمی‌خواست اول رابطم، شریکم به این زودی تنهام بذاره و ر*اب*طه‌مون مجازی بشه. دوست داشتم اولین ر*اب*طه‌ی زندگیم هر چند روز یک بارش گردش باشه، باهم فیلم دیدن باشه و لم دادن توی آغوشش! مثل یه بچه شده بودم که مادرش رو بعد از مدت‌ها پیدا کرده بود.
اون روز از ساعت چهار عصر تا ساعت هشت شب باهم گذروندیم. گشتن توی پاساژ کنار کافه، به قدم زدن توی پارک کوچیک کنار کافه ختم شد. پنج دقیقه از زمانی که بستنی‌مون رو خورده بودیم گذشته بود. با این‌که هر لحظه با به یادآوری این‌که فردا میره، ناراحت می‌شدم؛ ولی اینقدر من رو می‌خندوند و قربون صدقه‌‌ام می‌رفت که اون روز شده بود بهترین روز زندگیم و فکر رفتنش برام کمرنگ‌تر می‌شد. شاید این محبت و خوش‌گذرونی و حال خوبی که پیشش داشتم، من رو اون‌قدر وابسته می‌کرد که بعد از رفتنش باید هرروز رو از داخل تقویم خط می‌زدم تا بالآخره ببینمش و دلتنگیم رفع بشه.
دستم رو گرفت و روی یه نیمکت نشستیم. یه نیمکت فلزی و سبز رنگ وسط جاده‌ای از پارک که دو طرفش پر از بوته‌ها و علف‌ها بود. با لبخند به سمتش برگشتم و اون یکی دستش رو هم گرفتم. توی چشم‌های ذغالیش زل زدم و گفتم:
- بیا چندتا قول به هم بدیم.
لبخند زد و گفت:
- چشم! هرچی تو بخوای!
گلوم رو صاف کردم و گفتم:
- هرروز به همدیگه زنگ بزنیم.
- چشم.
- اصلاً من دوست دارم هرشب با صدای تو خوابم ببره.‌ برام حرف بزن تا خوابم ببره. باشه؟
خندید و گفت:
- این هم چشم.
- دیگه اینکه... یه روز در میون هم تماس تصویری!
اخمی کرد و گفت:
- چرا هرروز نه؟
ل*ب‌هام رو ورچیدم و گفتم:
- آخه من هرروز نمی‌تونم آرایش کنم.
لپم رو به آرومی کشید و گفت:
- قربونت برم من! تو نیاز به آرایش نداری؛ همینطوریش هم خوشگلی! قرارمون میشه هرروز تماس تصویری.
لبخندی زدم و گفتم:
- امیرعلی!
- جون دلم؟
- میشه تا وقتی برنگشتی پیشم ر*اب*طه‌مون رو به هیچکس نگیم؟ دوست دارم وقتی برگشتی باهم دیگه به همه بگیم که مال هم شدیم.
لبخندی زد و «چشم» زیر لبی گفت. اون شب هم با تموم خوشی‌هاش گذشت. طبق قولمون، به هیچکس نگفتیم که همدیگه رو دوست داریم. مثل هرشب وقتی خونه رفتم و روی تختم لم دادم، با آساره درمورد روزی که داشتیم، باهم تلفنی حرف زدیم. من خیلی دوست داشتم درمورد امیرعلی بهش بگم ولی پای قولم موندم. دوست داشتم وقتی برگرده باهم به همه بگیم.
از اون روز قرار بود تمام روزهام باهم فرق کنن. حالا من، ویدا نصیری، یه دختر بیست‌ساله بودم که برای اولین‌بار عشق رو توی زندگیش چشید. از اون روز قرار بود من زندگی مشترک و از راه دورم رو با کسی که قرار بود تموم دنیام بشه، شروع کنم.
***​
«چهار ماه بعد»

با خوشحالی برای آخرین بار رُژ قرمزم رو پررنگ‌تر کردم و به خودم توی آینه نگاه کردم. نفس عمیقی کشیدم و زیر ل*ب گفتم:
- کاشکی بعد از خستگی دو هفته‌‌اش، این تماس تصویری خوشحالش کنه!
چهار ماه از روز اول ر*اب*طه‌مون گذشته بود. ماه اول قرار هرروزمون زنگ زدن و تماس تصویری بود. ماه دوم یکم کمرنگ‌تر شد. ماه سوم بازهم کمرنگ‌تر شد و از ماه چهارم صداش رو به ندرت شنیدم و کمتر دیدمش. مطمئن بودم به خاطر حجم زیاد کارهاش و خستگی زیادش بود. امشب قرار بود همدیگه رو ببینیم و من از ته دل خوشحال بودم. اون‌قدر به خودم رسیده بودم تا اون شب رو براش رویایی کنم. چشم‌هام رو بستم و گوشی لمسی‌ام رو توی دستم گرفتم. زیر ل*ب گفتم:
- خدایا یعنی میشه اون اول زنگ بزنه؟
مدتی بود که فقط اول خودم زنگ می‌زدم. حق هم داشت! کارهای کارخونه اون‌قدر زیاد بود که نمی‌تونست سریع زنگ بزنه و گاهی این‌قدر کلافه می‌شد که به کلی یادش می‌رفت. با زنگ خوردن گوشیم، دو متر از جام پریدم و باعث شد فنر تختم صدای «قرینج» مانندی بده. دستم رو تند‌تند دور و بَر موهای قهوه‌ای روشن و کوتاهم کشیدم. لبخند عمیقی زدم و تماس رو وصل کردم.
با دیدن موهای براق همیشگیش و لبخند کوچیک و خسته‌ی روی ل*ب‌هاش، با خوشحالی جیغ زدم:
- سلام امیرعلی جونم!
لبخندی زد و سرش رو روی بالشت زیر سرش جابه‌جا کرد. با مهربونی گفت:
- سلام قربونت برم. خوبی عزیزم؟
سریع سرم رو تکون دادم و از ذوق و شوق دیدنش، در پو*ست خودم نمی‌گنجیدم. از چشم‌های خمارش خستگی معلوم بود. ساعت ده شب بود و بلافاصله بعد از کارش بهم زنگ زده بود.
- تو خوبی؟ کار خوبه؟ همه چی رواله؟
لبخندش پررنگ شد و گفت:
- این‌ها به کنار. یه مدته کم میام پیشت؛ ولی امشب می‌خوام جبران کنم. یه خبر خوب برات دارم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : بانو نقابدار

بانو نقابدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-02
نوشته‌ها
632
لایک‌ها
8,206
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
12,413
Points
194
پشت سر هم پلک زدم و گفتم:
- جدی میگی؟ چی هست؟
یه تای ابروش رو بالا داد و گفت:
- چی دوست داری باشه؟
بزرگ‌ترین خواسته‌‌ام این بود که بتونم دوباره بغلش کنم و حتی شده یه روز دیگه هم پیشش باشم. اون‌قدر دوستش داشتم که به یک ساعت دیدنش هم راضی بودم. تک‌خنده‌ای کردم و گفتم:
- دوست دارم زود برگردی.
لبخندش خیلی عمیق شد و گفت:
- چشم!
لبخند خسته‌ای زدم. چهارماه انتظار دیدنش رو می‌کشیدم. خیلی دوست داشتم خودم برم دیدنش؛ ولی اونقدر وضع امتحان‌های دانشگاه ناجور بود که حتی کافه هم کمتر می‌رفتم. مثل همیشه می‌گفت: «چشم! زود برمی‌گردم» و من با اعتماد کامل به حرفش، هرروز تا شب منتظر یه خبر از اومدنش می‌شدم.
نفسش رو بیرون داد و گفت:
- خب، فکر نکنم زیادی خوشحال شده باشی.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- خودت می‌دونی تا ده سال هم برات صبر می‌کنم و به حرفت اعتماد دارم.
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- اگه بهت بگم فردا قراره من رو ببینی، چی میگی؟
با تعجب بهش نگاه کردم. آروم گفتم:
- شوخی می‌کنی؟
- نوچ، قراره فردا ویدا خانومم رو ببینم!
با این حرفش چند ثانیه خشکم زد. دهنم از تعجب باز موند و یکهو جیغ زدم:
- امیر، امیرم، امیرعلی جونم دروغ نگو!
بلند می‌خندید. جیغ‌جیغ کنان گفتم:
- واقعا قراره فردا بیای؟! ببین دروغ گفته باشی یا شوخی کرده باشی زنده‌ات نمی‌ذارم!
با خوشحالی گفت:
- من و دروغ؟ اون هم به عشقم؟
با این حرفش دیگه هیچ‌چیز دست خودم نبود. از فرط خوشحالی بالا و پایین می‌پریدم و پشت سر هم جیغ می‌زدم. اون‌قدر از ته دلم خوشحال بودم که تا ساعت یک شب نذاشتم بخوابه و هرچند وقت یک‌بار می‌گفتم: «امیرعلی خیلی دوستت دارم» و اون در جواب می‌گفت: «تو که دنیای منی. عاشقتم!». اون شب گذشت و من به زور خوابم برد. صبح برام بهترین صبح زندگیم بود و انگار یه ققنوسِ تازه متولد شده بودم.
به خاطر امتحان لعنتی دانشگاه نتونستم توی فرودگاه ببینمش ولی قرارمون این بود که ساعت هفت داخل کافه «میلان» ببینمش. یه کاپشن صورتی و پف‌دار، شال سفید، بافت سفید و شلوار جین پوشیده بودم‌. موهام رو حالت‌دار کرده بودم و آرایش ملیحی روی صورتم نشونده بودم‌. توی سرمای دی ماه منتظر اسنپ بودم و برای دیدن مرد زندگیم، لحظه‌شماری می‌کردم.
یه ماشین پراید سفید که جلوی آپارتمان «لحظه‌» که داخلش ساکن بودم ترمز کرد. پوتین‌های فانتزی صورتیم رو حرکت دادم و سوار شدم. کل مسیر لبخند از روی ل*بم پاک نمی‌شد. آروم به پاکت مشکی بزرگ داخل دستم خیره شدم. یه ادکلن مردونه‌ی تلخ براش خریده بودم. دوست داشتم همیشه کنارم این ادکلن رو بزنه.
وقتی پراید جلوی کافه ترمز زد، نفسم توی س*ی*نه حبس شد. ل*بم رو گزیدم و به آرومی از ماشین پیاده شدم. روبه‌روی کافه‌ی نورانی و شیک «میلان» ایستادم و بعد از این‌که نفس عمیقی کشیدم، به آرومی نزدیک شدم. در رو باز کردم و وارد شدم. تا چشم می‌چرخید، دختر و پسرهای عاشق بودن که پشت میزهای دو نفره نشسته بودن. طبق قرار، به سمت پیشخون رفتم. دیوارهای مشکی_سفید، پارکت‌های مشکی، آهنگ کلاسیک بی‌کلام و بوی عطر تلخ کافه، همه و همه برام آرامش‌بخش بود. قلبم از شدت هیجان تندتند خودش رو به دیواره‌ی س*ی*نه‌‌ام می‌کوبید.
به مرد شیک‌پوش و جوون جلوی پیشخون سلام کردم و گفتم:
- ویدا نصیری هستم. همراهِ آقای امیرعلی صادق.
سری تکون داد و گفت:
- از این سمت بفرمایید. قسمت VIP رزرو شده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : بانو نقابدار

بانو نقابدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-02
نوشته‌ها
632
لایک‌ها
8,206
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
12,413
Points
194
من رو به سمت پله‌ی پهن و مشکی رنگ با نرده‌های سفید راهنمایی کرد. به سمت چپ کافه قدم برداشتم و در حالی که سعی می‌کردم با نفس‌های عمیق کنترل خودم رو حفظ کنم، لبخندی روی ل*بم کاشتم. دستم رو به نرده‌ی نقش‌دار و سفید گرفتم و پای لرزونم رو روی پله‌ی اول گذاشتم.
پله‌ی اول رو بالا رفتم. قراره عشقم رو بعد این همه مدت ببینم! قراره دست‌هاش رو بگیرم و بعد این‌همه مدت دوباره توی آغوشش واسه خودم لونه بسازم. پله‌ی سوم رو بالا رفتم. امیرعلی مرسی که پای قولت موندی و بالآخره برگشتی. باور کن تمام لحظه‌های نبودنت برام مثل چند سال گذشت. پله‌ی هفتم رو بالا رفتم. کاشکی می‌دونستی چقدر نبودنت آتیشم زد و خاکسترم رو بلعید. نمی‌دونم وقتی ببینمت قراره از چی بگم! از غم نبودنت که من رو مجنون‌تر از لیلی کرد یا عشقت که مثل زلیخا کورم کرد؟! پله‌ی آخر رو بالا رفتم.
آروم سرم رو بالا گرفتم و با دیدن مرد روبه‌روم توی تاریکی محفظه‌ی طبقه‌ی بالا، کل بدنم به لرزش افتاد. توی چشم‌های مشکیش که توی این تاریکی و تیرگی به تنهایی برق میزد، خیره شدم. ل*بم شروع به لرزیدن کرد. توی حال و هوای انتظار دیوونه‌وار برای عشقم، غرق بودم. تب کرده بودم! تب عاشقی! تب کلافگی! تب انتظار!
زانوهام به لرزش افتاد. چونه‌م لرزید و بالاخره یه اشک از چشم چپم بود که راه خودش رو باز کرد. اشک دوم هم چکید و اشک سوم و... به خودم اومدم و دیدم توی آ*غ*و*ش مرد زندگیمم. از درد نبودنش چشم‌هام رو بسته بود و وقتی باز کردم، دیدم توی بغلش هستم. کاشکی همه‌ی انتظارها همین‌طوری بود! یه لحظه چشم‌هات رو می‌بستی و لحظه‌ی دیگه می‌دیدی توی ب*غ*ل عشقت هستی.
صورتم پر شد از ب*وسه‌های بی‌وقفه‌ی امیرعلی. من همون‌طور اشک می‌ریختم و اون همون‌طور قربون‌صدقه‌‌ی من می‌رفت. آخ که من چقدر این مرد رو دوست داشتم! عشق چقدر خوب بود! وقتی بالآخره راه نفس کشیدنم باز شد، با عجز گفتم:
- امیرعلی!
- جانِ امیرعلی؟!
هق‌هق می‌کردم و مشت‌هام رو به س*ی*نه‌ی پهنش می‌کوبیدم.
- چرا... چرا تنهام گذاشتی؟
ب*وسه‌ای روی پیشونیم نشوند و گفت:
- الآن دیگه پیشتم قربونت برم. آخه بعد این‌همه مدت باید فقط گریه‌هات رو ببینم؟
سرم رو آروم به علامت نفی تکون دادم و سعی کردم با زل زدن تو چشم‌هاش، لبخندی بزنم. اون‌قدر چشم‌های درشت و ذغالیش آرامش‌بخش بود که اگه فقط یه روز دیگه نمی‌دیدمشون، آرزوی مرگ می‌کردم.
گریه‌های من تموم شد و سر میز شام رفتیم. اون شب شده بود بهترین شب من! بهترین شب زندگیم با بهترین آدم زندگیم! وسط خوردن کیک‌بستنی شکلاتیم، خطاب بهش گفتم:
- ولی امیرعلی یه چیزی رو می‌دونی؟
در حالی که سیب‌زمینی سرخ‌کرده‌‌اش رو می‌خورد، سرش رو به علامت «چی رو؟» تکون داد. تکیه دادم و با لبخند گفتم:
- ولی خوابم حقیقت داشت. بدون تو کافه «دایموند» خیلی خالی بود. شده بود کافه بی‌کسی!
با حرف من دست از غذا خوردن کشید. یکهو تمام حالت‌هاش عوض شد. لبخند از روی ل*بش پاک شد و انگار به‌زور غذاش رو قورت داد. دست‌هاش رو توی موهاش فرو برد و به صندلی تکیه داد. زیر ل*ب پوفی گفت. با نگرانی گفتم:
- امیرعلی چیزی شده؟
جوابم رو نداد. سراسیمه از سر جام بلند شدم و به سمتش رفتم. دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم:
- چی شدی یهو؟! حرف بزن باهام عزیزم.
سرش رو پایین انداخت و از روی صندلی سفید و مجلسی پشت میز بلند شد. ته دلم ترسیدم. به سمت تراس قسمت VIP رفت و در شیشه‌ایش رو باز کرد. با ناراحتی به دنبالش رفتم و گفتم:
- آخه بیرون که سرده! کجا می‌خوای بری؟
بدون توجه به من، در رو باز کرد. با عجله به سمت صندلیش رفتم و پالتوی بلند و چرمیش رو براش بردم. به نرده‌های‌ نقره‌ای و سرد تکیه داده بود و با یه فندک توی دستش، توی جیبش دنبال سیگار می‌گشت. به آرومی روی نوک پا بلند شدم و پالتو رو روی شونه‌هاش انداختم. یه نخ لای ل*بش گرفت و فندک رو به سمتش برد. با لبخند دستم رو دراز کردم تا فندک رو بگیرم و سیگارش رو روشن کنم؛ اما بدون توجه به من، خودش روشن کرد و فندک رو توی جیبش گذاشت. یه پُک زدم. آب دهنم رو قورت دادم و با نگرانی بهش زل زدم. یعنی چی ناراحتش کرده؟
لبخند تصنعی زدم و خواستم حرفی بزنم که یکهو گفت:
- چرا اون حرف رو زدی؟
با تعجب به نیم‌رخش خیره شدم. چند بارپلک زدم و آروم گفتم:
- چه حرفی...
یه پُک محکم دیگه زد و گفت:
- تازه داشت یادم می‌رفت!
نگرانیم خیلی بیشتر شد. جلو رفتم و دستم رو روی صورتش گذاشتم. سرش رو آروم به سمت خودم برگردوندم و گفتم:
- چی رو داشت یادت می‌رفت؟ امیرعلی چی شده؟!
توی چشم‌هام زل زد. قلبم شده بود پر از استرس. این‌که یه چیزی بود که امیرعلی رو اذیت می‌کرد، من رو خیلی آشفته کرده بود. لبخند کوتاهی زد و دست گرمش رو روی دستم گذاشت. با محبت گفت:
- هیچی عزیزم؛ بیا بریم غذامون رو بخوریم.
راش رو کشید که بره؛ ولی محکم گفتم:
- امیرعلی من هیچ‌جا نمیام!
با تعجب برگشت و بهم خیره شد. اخمی کردم و گفتم:
_ نمی‌ذارم چیزی اذیتت کنه. نباید توی خودت بریزی. اگه نمی‌خوای به من بگی لااقل به یکی بگو!
باز لبخند تصنعی و کوتاهش رو زد. از این لبخند متنفر بودم! لبخند دلشکستگی بود. لبخند نارضایتی بود. اون اصلا لبخند نبود! نشونی از درد کشیدن بود.
- نه ویدا مشکل تو نیستی عزیزم.
سریع گفتم:
- پس بهم بگو! تا نگی من هیچ‌جا نمیام. باید بفهمم چی این‌قدر ناراحتت کرده که این‌طوری شدی. من لااقل دلم می‌خواد حالت رو خوب کنم.
جلو اومد و دست‌های ظریفم رو گرفت. لبخند خسته‌‌اش عمیق‌تر شد و ل*ب زد:
- بیا بریم عزیزم؛ گفتم که مهم نیست.
دستم رو محکم از داخل دستش بیرون کشیدم و صدام رو بالا بردم:
- امیرعلی!
با ترس بهم زل زد.
- من نمی‌خوام فقط عشقت باشم. می‌خوام مثل یه دوست پیشت باشم. این چیه که تو نمی‌خوای بهم بگی؟! من هروقت مشکل داشتم بهت می‌گفتم؛ ولی تو چی؟! من نمی‌خوام این‌قدر بی‌مصرف باشم!
چیزی نمی‌گفت:
روم رو برگردوندم و گفتم:
- تا وقتی تصمیم نگرفتی بهم چیزی بگی، باهام حرف نزن.
چند ثانیه گذشت و بعد با کلافگی‌ای که توی صداش موج میزد، گفت:
- از چی می‌خوای بدونی ویدا؟ از این‌که یه آدم ع*و*ضی‌ام؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : بانو نقابدار

بانو نقابدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-02
نوشته‌ها
632
لایک‌ها
8,206
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
12,413
Points
194
به سمتش چرخیدم. اخم‌هام رو توی هم کشیدم و به چشم‌هاش خیره شدم. هروقت حس کلافگی می‌کرد، به هرجایی نگاه می‌کرد اِلا طرف مقابلش.
- چی داری میگی امیرعلی؟
سرش رو هی تکون می‌داد و دور خودش می‌چرخید. با خودش زمزمه کرد:
- من یه آدم بی‌شعورم ویدا! یه آدم مضحک. یه آدم که نباید وجود داشته باشه.
دستش رو گرفتم و مانع این شدم که این‌قدر جنب و جوش کنه. سرش رو پایین انداخته بود. بهش توپیدم:
- به من نگاه کن امیرعلی!
سرش رو بالا آورد و بهم نگاه کرد. نفسش رو عمیق بیرون داد و با ناراحتی گفت:
- ویدا ما به درد هم نمی‌خوریم. باور کن!
یه لحظه حس کردم شاخ در اوردم. تقریباً جیغ زدم:
- چی؟!
دو تا دست‌هاش رو روی صورتش کشید و به سمت نرده‌های تراس رفت. بلندبلند نفس می‌کشید انگار که می‌خواست هوا رو قورت بده؛ ولی افسوس از این‌که من معنی هیچکدوم از کارها و حرف‌هاش رو نمی‌فهمیدم.
- ویدا ما به درد هم نمی‌خوریم. یعنی اصلاًًً من به درد هیچ آدمی نمی‌خورم. کاشکی من رو ببخشی. فقط من رو ببخشی! همین برام کافیه.
یه سیگار دیگه دراورد و سریع روشنش کرد. شروع کرد به پک زدن. من غرق بودم توی فکرهای مزخرفی که توی سرم می‌پیچید. یعنی بهم خیانت کرده؟ نه بابا! نه! امیرعلی خودش گفت عاشقمه. خودش این‌همه دوستم داشت. مگه میشه؟ یعنی دیگه دوستم نداره؟ این هم محاله! بعد از رزرو کردن این کافه و این‌همه زحمت، محاله دوستم نداشته باشه.
نمی‌دونم چند تا پُک زد تا بالآخره آروم شد. من توی شک بودم و اون دنبال آرامش. برگشت و خسته به نرده‌های بلند نقره‌ای تکیه داد. چشم‌هاش رو بست و گفت:
- فکر می‌کردم اگه باهات بیام داخل ر*اب*طه، دیگه همه‌چی رو فراموش می‌کنم. فکر می‌کردم می‌تونم تو رو خوشبخت‌ترین دختر دُنیا کنم. نمی‌دونی چقدر هرشب عذاب می‌کشم از گناهی که کردم ولی ویدا! هرچی که شد بدون دوستت داشتم و هیچوقت بهت دروغ نگفتم.
چی می‌گفت؟ چی داشت با خودش بلغور می‌کرد؟ اصلاً مگه قرار بود چی بشه؟ مگه قرار نبود بیاد پیشم و بشیم خوشبخت‌ترین زوج دنیا؟ مگه من چهار ماه به خاطرش سختی نکشیدم؟ الان داشت چی می‌گفت؟! چی رو می‌خواست فراموش کنه؟ نمی‌تونستم هیچی بگم. بی‌دفاع به مرد زندگیم، که حالا مثل یه مرد ناامید و شکست‌خورده جلوم وایساده بود، نگاه می‌کردم.
باز یه پک دیگه زد و گفت:
- امشب باید همه چی رو تمومش کنم. تو یه دختر پاک و معصومی. تو لیاقتت خیلی بیشتر از منه ویدا. من فقط یه ک*ثافت رذلم که برات هیچ کاری نکرد.
ل*ب زدم:
- منظورت چیه؟
جوری گلوم درد می‌کرد و صدام گرفته بود که اصلا نمی‌دونم فهمید چی گفتم یا نه. از این وضعیت خیلی بدم می‌اومد! دلم خوشحالی چند دقیقه پیش رو می‌خواست. دلم تماس تصویری‌ها و دیوونه بازی‌هامون رو می‌خواست. یه پک دیگه زد و گفت:
- نمی‌دونم چطوری باید بهت بگم. خیلی با خودم فکر کردم خیلی تمرین کردم که جوری بهت بگم که دلت نشکنه؛ ولی... ولی همه‌ش یادم رفت!
نمی‌دونستم اصلا چی میگه. خشکم زده بود و بهش خیره شده بودم.
- ویدا من... ویدا... پوف! ای خدا! کاش امشب تموم کنم!
با حرص سیگارش رو توی خیابون خلوت پرتاب کرد و با حرص ادامه داد:
- من بهت دروغ گفتم!
صورتش رو پوشوند.
- من فقط یه ماه بوشهر رفتم ویدا! سه ماه رفتم پیش کسی که عاشقونه دوستش داشتم. قبل تو اون دختر لعنتی بود. دختری که هیچوقت بهش نرسیدم و نگفتم که می‌خوامش. خواستم فراموشش کنم و از عشقش در بیام؛ ولی خدا می‌‌دونه چه کارهایی که نکردم تا فراموشش کنم. تا اومدم اسپانسر کافه شما بشم، با دعوت کردن از کافه «ترامادول» زدین تو ذوقم! خورد و خاک‌شیر شدم ویدا! این‌همه کافه مافیایی بود؛ آخه چرا اون کافه؟
هیچ‌چیز از حرف‌هاش سر در نمی‌‌آوردم. آخه به من چه که قبلا عاشق بوده؟ کافه ترامادول چه ربطی به اون داشت؟ فقط یک ماه بوشهر بود؟ چی می‌گفت؟!
- ویدا یه نفر تو اون کافه لعنتی هست که از فکرم بیرون نمیره. فکر کردم با مهربونی‌ها و دوست داشتن تو اون رو یادم میره؛ ولی... ولی... ویدا تو فقط برام مثل یه دوست بودی!
آب دهنم رو قورت دادم. با عجز گفتم:
- چی میگی امیرعلی؟ این‌همه گفتی عاشقمی بعد الان میگی دوستت بودم؟ حالت خوبه عزیزم؟
- نه ویدا نه! دیگه بهم نگو عزیزم! من عزیزت نیستم! من یه آدم ع*و*ضی‌ام ویدا!
دیوونه‌وار به جنب و جوشش ادامه داد. از بهت در اومدم. بهش نگم عزیزم؟ مگه میشه؟ چونه‌م لرزید و باز گریه‌‌ام گرفت. برای اولین‌بار دلم برای خودم سوخت. خیلی بده آدم دلش برای خودش بسوزه! دلم از دوست داشتن کسی سوخت که تمام چهار ماه من رو به چشم دوستش می‌دید.
- کاش ویدا اون سه ماه رو نمی‌رفتم کافه ترامادول لعنتی! کاش باز دلم هوای دیدن اون دختر رو نمی‌کرد! کاش!
اشک‌هام شروع به چکیدن کرد. تازه دو هزاریم افتاد! من چهار ماه درد کشیدم و منتظرش موندم؛ ولی اون بی‌توجه به من، به عشقش سر میزد. عشقی که من نبودم! بین اشک‌هام گفتم:
- د... دروغ میگی مگه نه؟
روی زانوهاش خم شد و به دیوار پشت سرش تکیه داد. سرش رو روی زانوهاش گذاشت و گفت:
- ای کاش دروغ بود! ای کاش اون دختر از فکرم بیرون می‌رفت! به خدا قسم که دنیا رو واسه‌‌ات بهشت می‌کردم؛ ولی نشد!
روی زمین سرد نشستم و بین هق‌هق‌هام گفتم:
- یعنی، یع، یعنی من چهار ماه منتظرت بودم ولی، ولی تو سه ماهش رو پیش عشق قدیمیت بودی؟
زدم زیر هق‌هق. بلندبلند گریه می‌کردم. به خودش اومد و به سمتم اومد. بغلم کرد؛ ولی دیگه بغلش برام حس آرامش نداشت. با تمام ضعیف بودنم توی اون حالت، دستش رو پس زدم و گفتم:
- برو امیرعلی! برو!
با صدای بلند گریه می‌کردم. گلایه می‌کردم! خدایا! ای خدا! چرا؟! چرا این‌همه آدم ک*ثافت؟ چرا مادرم رفت؟ چرا پدرم رفت؟ چرا امیرعلی اینطوری شد؟ اگه من فقط یه بازیچه‌‌‌ام، برای چی آفریده شدم؟
با فکر این حرف‌ها، گریه‌هام بیشتر شد. اون‌قدر گریه می‌کردم و دست‌های امیرعلی رو پس می‌زدم که گوشم کر شده بود و هیچی نمی‌شنیدم. فقط به اون شب‌ها فکر می‌کردم که با توهم این‌که پیشم روی تخته، توی آ*غ*و*ش خیالیش لم می‌دادم و می‌خوابیدم. به تموم خنده‌های از ته دلم، به تموم دوستت دارم‌های عمیقی که بهش می‌گفتم فکر کردم.
مشتم رو محکم می‌کوبیدم به س*ی*نه‌‌ام و اشک می‌ریختم. بلند داد زدم:
- چرا؟ چرا خدا؟ چرا؟
چه طوری یه دختر می‌تونه این‌قدر تنها باشه؟ چه طوری این‌قدر عاجز آفریده شدم؟! برگشتم و بین تموم اشک‌هام، با تار بودن جلوی چشم‌هام، به چشم‌هاش خیره شدم. برای آخرین‌بار. گریه‌‌ام شدت گرفت و زیر ل*ب گفتم:
- چه طوری این چشم‌ها مال من نشد؟
بیشتر گریه‌‌ام گرفت. آخر موفق شد و من رو توی آغوشش جا داد؛ ولی دریغ که دیگه آغوشش واسم حسی نداشت. بی‌حس بودم. برام مثل تکیه دادن به مبل بود. من فقط براش یه دوست بودم! من فقط براش یه بازیچه برای فراموش کردن عشق اولش بودم! اون دختری که توی دلش جا باز کرده بود ویدا نصیری نبود! من نبودم! من تمام دوست داشتن‌هام، صبور بودنم، اشک‌هایی که از دوریش ریخته بودم از ته دلم برای مردی بود که هیچیش مال من نبود. حتی نفس‌هایی که می‌کشید به امید رسیدن به عشقش بود. عشقی که من نبودم!
نمی‌دونم چقدر فکر کردم، چقدر اشک ریختم که یکهو متوقف شدم. بین هق‌هق‌هام از توی آغوشش در اومدم. سعی کردم از سر جام بلند بشم. دست لرزونم رو به نرده گرفتم. کم‌کم داشت صداها برام واضح‌تر میشد. صداش رو شنیدم که با نگرانی گفت:
- کجا میری ویدا؟
دلم ریخت. مثل چهارماه پیش وقتی برای اولین‌بار دیدمش. پوزخندی به خودم زدم. چقدر ساده‌ای ویدا! آهی از نهادم بلند شد و زیر ل*ب گفتم:
- تنهام بذار.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : بانو نقابدار

بانو نقابدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-02
نوشته‌ها
632
لایک‌ها
8,206
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
12,413
Points
194
- تنهات نمی‌ذارم! درسته نمی‌تونیم باهم ر*اب*طه داشته باشیم؛ ولی من همیشه مثل رفیق پیشت می‌مونم!
دست دیگه‌‌ام رو به نرده گرفتم و پوزخندی زدم. زیر ل*ب گفتم:
- از همون اول می‌گفتی بهتر بود!
محکم من رو گرفت و به سمت خودش برگردوند. چشم‌های مشکیش، ل*ب‌هاش، موهاش، صورتش، همه‌شون قرار بود مال کس دیگه‌ای بشن و من بیشتر از همه از این موضوع اشکم در می‌اومد. سریع انگشت‌هام رو روی صورتم کشیدم و اشک‌هام رو پاک کردم. از همیشه کلافه‌تر بود. با غمی که توی صداش موج میزد گفت:
- باور کن فکر کردم دوستت دارم! فکر کردم اون رو فراموشش کردم؛ ولی... ولی وقتی بهم زنگ زد و ازم خواست اسپانسر کافه‌شون بشم، نتونستم رد کنم. همه‌چیز باز سراغم اومد. می‌دونی...
توی حرفش پریدم و با صدای بلند گفتم:
- اگه می‌دونستی این‌قدر ساده می‌تونی بهم خیانت کنی، چرا اومدی توی ر*اب*طه؟ چرا به دروغ بهم گفتی دوستم داری؟ این دوست داشتن نیست! این هوسه! این سوءاستفاده کردن برای فراموش کردن یه دختره‌ی ع*و*ضی هست که نتونستی بهش برسی. می‌فهمی؟! برا چی با احساساتم بازی کردی؟ منی که درمورد بابام بهت گفتم، درمورد مامانم بهت گفتم، می‌دونستی خیلی تنهام، چرا باز باهام اینطوری رفتار کردی؟! برو! حالا برو دیگه عذاب وجدان هم نداشته باش! دل یکی رو شکوندی، یکی رو نابود کردی، الان با یه ببخشید درست شد! بخشیدمت برو من رفیق هم نمی‌خوام! برو خوش باش و به عشقت برس. برو...
گریه‌م اوج گرفتم و با شدت از بالکن بیرون اومدم. بدون توجه به صدا زدن‌هاش، کاپشنم رو از روی صندلی بلندش کردم که بپوشمش. با دیدن همون پاکت عطری که براش خریده بودم، یه پوزخند دیگه زدم. راست می‌گفتن که عطر جدایی میاره! چشمم رو از پاکت روی میز گرفتم و با عجله‌ از پله‌ها پایین اومدم.
- ویدا! ویدا صبر کن نرو! تو الآن اعصابت خورده یه بلایی سر خودت میاری.
از آخرین پله که پایین اومدم، بدون توجه به جمعیت که به ما خیره شده بودن، بهش گفتم:
_ به تو هیچ ربطی نداره! بلایی هم سرم بیاد باعث و بانیش تویی! تنها کاری که می‌تونی برام بکنی اینه که گورت رو برای همیشه گم کنی!
از کافه بیرون زدم و بدون توجه به مسیری که می‌رفتم، توی فکر غرق بودم و از استرس زیاد گوشه‌های انگشتم رو دندون می‌زدم. زیر ل*ب گفتم:
- چقدر ساده‌ای ویدا. چقدر ساده! این هم از اولین ر*اب*طه‌‌ات.
اشک‌هام بدون توقف از چشم‌هام پایین می‌ریختن و قدم‌هام تندتر می‌شد. توی خیابون تاریک و بدون هیچ ماشینی، داشتم از شهر خارج می‌شدم. کاش همین امشب یه ماشین بهم می‌زد و خلاص می‌شدم! که یه دختر دیگه رو دوست داره! این هم از قلب بی‌صاحابم که به حرفش گوش دادم! این هم از خدا که ازش توقع داشتم. نه! دیگه من هیچ توقعی ندارم. نه از خدا، نه از هیچ آدمی.
اصلا چمه؟! مگه چی شده؟! فقط یکی مثل آدم‌های دیگه ولم کرده. فقط آخر انتظار و صبر برای کسی که این‌قدر دوستش داشتم، یه تنهایی بود. مثل خیلی از داستان‌ها که دختره به عشقش نرسیده. قوی باش ویدا! چته دختر؟! مگه به تنهایی عادت نکردی؟! مگه هزار بار ولت نکردن؟! این هم مثل قبلی‌ها.
اون‌قدر تند راه می‌رفتم که با گیر کردن پام پشت یه چاله‌ی کوچیک و افتادنم روی زمین، گریه‌‌ام بیشتر و بیشتر اوج گرفت. توی سیاهی شب و زیر نور تیرچراغ گریه می‌کردم. زار می‌زدم! درد زانوهای زخمیم و درد قلبم باهم قاطی شده بودن. اصلا شاید درد زانوم در برابر درد قلبم هیچی نبود!
مشت‌هام رو محکم روی زمین می‌کوبیدم. تیکه‌تیکه فریاد زدم:
- خدایا! خ... خدایا! چرا؟! چرا؟! چرا؟!
اون‌قدر بلند زار می‌زدم که اگه خونه‌ای این دور و اطراف بود، صددرصد از صدای گریه‌های من همه دورم جمع می‌شدن. تک و توکی ماشین رد می‌شد و هیچ‌کدوم توجه‌ای نمی‌کردن. سوزشی توی دست‌هام حس کردم؛ ولی باز مشت می‌زدم. ذهنم پر شده بود از حرف‌های امیرعلی. از دوستت‌ دارم‌هایی که گفته بود، از قول‌هایی که داده بود. با فکر این‌ها بیشتر از قبل از زندگی متنفر می‌شدم! اون‌قدر غرق فکر و گریه بودم که وقتی یه ماشین پشتم ترمز زد، متوجه نشدم.
_ خانوم؟
بازهم توجه‌ای نکردم و کم‌کم بی‌صدا اشک‌ می‌ریختم. قدم‌هاش نزدیک‌تر شد. توی سکوت شب فقط صدای قدم‌های اون مرد و ناله‌های آروم من به گوش می‌رسید.
- خانوم حالتون خوبه؟
با شنیدن صدای یه آشنا و یه لهجه‌ی بندرعباسی شیرین، سرم رو آروم برگردوندم. جلوی چشم‌هام از اشک تار تار بود و هیچی نمی‌دیدم؛ حتی صورتش رو هم نمی‌دیدم؛ ولی مطمئن بودم صدای مصطفی بود. توجه‌ای نکردم و سرم رو برگردوندم. سوزش دست‌ها و زانوهام اونقدر زیاد بود که نای نشستن نداشتم.
روی یه پهلو روی زمین دراز کشیده بودم و هق‌هق می‌کردم. با دیدن صورتم، صداش رنگ تعجب گرفت.
- ویدا تویی؟ چه بلایی سرت اومده؟
روی زمین نشست. کم‌کم هاله‌ی اشک از جلوی چشم‌هام کنار رفت و تونستم صورتش رو ببینم. با اخم کوچیک روی پیشونیش، با ملایمت دستم رو گرفت تا بلندم کنه. اون‌قدر نیروم ضعیف بود که نتونستم مانعش بشم و فقط تونستم زیر ل*ب حرفم رو بزنم:
- ولم کن مصطفی.
- ویدا مچ‌هات دارن خون میان! چه اتفاقی برات افتاده؟!
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و با صدای ضعیفم گفتم:
- هیچی. برو!
سرم داشت گیج می‌رفت. چشم‌هام رو بسته بودم و نگران‌ از این‌که دیگه چشم‌هام خشک شده بود و اشکی برای ریختن نداشتم. یکهو حس کردم زیر بدنم خالی شد. حتی اون‌قدر نیرو نداشتم که از ترس دور و برم رو نگاه کنم. نیمچه فضایی رو که می‌دیدم، فقط س*ی*نه‌ی پهن مصطفی توی هودی مشکیش بود و تنها احساسی که داشتم، دست‌های پر قدرتش بود که بدنم رو حمل می‌کرد. به چشم‌های قهوه‌ای و جدیش خیره شدم. زیر ل*ب با صدای خفه‌ای گفتم:
- کاش می‌ذاشتی بمیرم!
و با حس خواب‌آلودگی، دنیای دورم تاریک و تاریک‌تر شد.
***
با احساس سردرد خفیفی از خواب بیدار شدم. چشم‌هام رو آروم باز کردم و با دیدن مصطفی که یه گوشی دکتری توی گوشش بود و فشارخون دستم رو می‌گرفت، چشم‌هام از تعجب گرد شد. یکهو توی جام نشستم و با تعجب گفتم:
- تو این‌جا چیکار می‌کنی؟
بدون توجه به من، داشت با دقت تمام فشارخونم رو چک می‌کرد. اخمی کردم و نگاهی به دست‌هام کردم که مچ‌هام کامل پانسمان بود و فقط انگشت‌هام معلوم بودن. وقایع دیشب یادم اومد و بادم خالی شد. با حرص سرم رو به بالشت زیر سرم تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم.
- خب، حالا می‌تونی بلند بشی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : بانو نقابدار

بانو نقابدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-02
نوشته‌ها
632
لایک‌ها
8,206
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
12,413
Points
194
بلند بشم؟ با چه جونی؟ با چه رمقی؟ نفس عمیقی کشیدم. به آرومی گفت:
- دیشب چه اتفاقی برات افتاد؟
با حرص نفسم رو بیرون دادم و با لحن تندی گفتم:
- زمین خوردم!
_ چون زمین خوردی مثل بچه کوچولوها گریه می‌کردی؟
پوزخندی زدم. به خاطر قلب بی‌صاحابم مثل بچه‌ کوچولوها گریه می‌کردم! حرفی نزدم و روی پهلوی دیگه‌ام، پشت به مصطفی خوابیدم. چشم‌هام رو بستم و گفتم:
- نگفته بودی آقا دکتری.
سریع جواب داد:
- دکتر نیستم.
تعجب کردم. باز پوزخند زدم و گفتم:
- پس این دم و دستگاه‌ها واسه چیه؟
نفسش رو بیرون داد و از روی مبل چرمی تک‌نفره‌ی گوشه‌ی اتاق بلند شد. همون‌طور که داشت از اتاق بیرون می‌رفت، گفت:
- هروقت گفتی دیشب چی شده، من هم جوابت رو میدم.
آروم در رو بست و رفت. با حال خرابم سریع سرم رو برگردوندم. اتاق شیکی بود. روبه‌روم در بود و روی یه تخت چوبی دو نفره خوابیده بودم. یه تخت خیلی ساده با روکش‌های سفید. سمت چپم همون مبل تک نفره چرمی بود و کنارش یه چراغ خواب و میز عسلی. از سر جام بلند شدم. می‌خواستم هرکاری کنم تا اتفاق دیشب رو یادم بره.
به سمت کمد دیواری سمت راست تخت رفتم. یه کمد دیواری سفید دو در که بالاش چند تا در کوچیک کابینت مانند بود. در اصلی کمد رو باز کردم و با دیدن کت و شلوارها و پیرهن‌های چند رنگ، لبخند ملیحی روی صورتم اومد. پایین پیرهن‌ها و کت‌ها، چند تا کراوات و ساعت مچی بود. بلند داد زدم:
- تو که اینقدر پول داری دیگه کافه اومدنت واسه چی بود؟
صدایی ازش نشنیدم. دست‌هام به شدت درد می‌کرد؛ همین‌طور زانوهام! نگاهی به شلوارم انداختم. همون شلوار دیشبی بود و سر زانوهام پاره بود. انگار برام چسب زخم هم زده بود. لباسمم همون بافت سفید بود. چشمم رو دور تا دور دیوار خاکستری چرخوندم و با دیدن گیتار کنار کمد، نفس توی س*ی*نه‌‌ام حبس شد. بی‌اختیار به سمتش رفتم.
یه گیتار مشکی بود. انگار سیم‌هاش رو تازه عوض کرده بود چون کامل می‌درخشیدن. برش داشتم و لرزشی توی بدنم حس شد. یاد اولین باری افتادم که براش آهنگ خوندم. روی پشت بوم کافه دایموند! لبخند تلخی زدم. به سمت تخت رفتم و گیتار رو دستم گرفتم.
دستم درد می‌کرد؛ ولی انگشت‌هام سالم بودن. دستم رو روی سیم‌ها کشیدم. زیر ل*ب گفتم:
- چه خوش صدا!
یاد آهنگ «این راهش نیست» افتادم. تک‌خنده‌ای کردم و نفسم رو بیرون دادم. آروم دست‌هام رو روی گیتار حرکت دادم و زمزمه کردم:
- حالم از حالم می‌خوره به هم...
از دردهایی که باس بی‌ تو بکشم!
هی می‌ذارم سر رو سر خودم
یادت رو می‌کنم تا به تو برسم
پوزخندی زدم و گفتم:
- ولی بهت نرسیدم.
در اتاق به شدت باز شد که از جام پریدم. با تعجب بهش خیره شدم. یه سینی غذا دستش بود. وارد اتاق شد و با پاش در رو بست. به سرعت به سمتم اومد و سینی رو کنارم گذاشت. قبل از این‌که ناراحت بشه از این‌که به سازش دست زدم. گیتار رو سر جاش گذاشتم و روی تخت نشستم. روی اون مبل چرمی لم داد و گفت:
- همه‌‌اش رو باید بخوری.
به محتویات سینی خیره شدم. تخم مرغ آب‌پز و گوجه و خیار نمک زده بود؛ کنارش هم نون بربری و پنیر و کره. از تعجب ابرویی بالا انداختم و خواستم چیزی بهش بگم که با دیدن هودی مشکی، اخمی کردم. درسته خوب دیشب رو یادم نیست ولی مطمئنم همین هودی مشکی تنش بود. یعنی وقت نکرده لباسش رو عوض کنه؟ یا نکنه از دیشب پیشم بوده؟
با این سوالی که از خودم پرسیدم، ته دلم خالی شد. لااقل یکی برای اولین‌بار به فکرم بود. خواستم چیزی بهش بگم؛ ولی پشیمون شدم. شاید هم فقط خیال مبهم من بود!
- راستی!
یه تیکه نون بربری برداشتم و پنیر رو روش مالیدم. توی دهنم گذاشتم و سرم رو به علامت «چیه؟» تکون دادم.
- آساره چند بار زنگ زد بهت. ببخشید ولی مجبور شدم بردارم و بهش بگم حالت خوب نیست و مراقبتم. گفت بهت بگم امشب تولدش رو یادت نره. اگه بخوای بری من هم باید باهات بیام.
لقمه‌‌ام رو با حرص قورت دادم و به چشم‌های درشت و قهوه‌ایش خیره شدم.
- تولد دوست منه. با این‌که باید تشکر کنم ازت که نذاشتی بمیرم؛ ولی دیگه تولد رو بیخیال!
دست به س*ی*نه به مبل تکیه داد و با اخم گفت:
- من باید مراقبت باشم. ممکنه دوباره فشارت بیوفته پس متأسفانه باهات باید به اون تولد بیام.
کارد رو توی ظرف پنیر پرت کردم و گفتم:
- مگه تو دکتری؟!
حرفی نزد. با حرص دوباره یه لقمه دیگه گرفتم و گفتم:
- همین جشن تولد رو هم توی این زندگی زهرماری کوفتمون کن!
***
آساره به گرمی دستم رو فشرد. توی چشم‌های آهویی و سبز رنگش خیره شدم. با صدای قشنگ و نازکی که داشت گفت:
- چه خبر دختر؟! مصطفی گفت حالت خوب نبوده.
لبخندی زدم و گفتم:
- چیزی نبود! یکم سرگیجه داشتم. انگار خیلی بزرگش کرده!
ابروی قهوه‌ای و نازکش رو بالا انداخت و با شیطنت گفت:
- شیطون امروز خونه‌ش بودی‌ ها! خبریه؟!
تک‌خنده‌ای کردم و گفتم:
- نه بابا. دیشب که حالم بد شد من رو برد خونه‌‌اش. بیچاره اون رو هم زحمت دادم. خب! دیگه چه خبر؟! یکم از خودت بگو.
دستی توی موهای بلند و بلوندش کشید. ل*ب‌های قلوه‌ایش رو به هم مالید و گفت:
_ ویدا جونم یه خبر توپ برات دارم! ولی فعلاً بین خودمون بمونه.
لبخندی زدم. توی این اوضاع مزخرف، واقعا دلم یه خبر خوب می‌خواست. ادامه داد:
- دارم نامزد می‌کنم! باورت میشه؟
بعد هم خندید. اون‌موقع از ته دلم خوشحال شدم. خبرش برام مثل طعم خوش شکلات روی کیک خامه‌ای بود. شاید برای اولین‌بار توی اون روز از ته دلم یه لبخند عمیق زدم. با خوشحالی گفتم:
- جدی میگی؟! حالا اسمش چیه؟ کی هست؟ زود تعریف کن دختر!
دست‌هام رو محکم‌تر فشرد و روی مبل دو نفره‌ی سفیدی که بودیم، بهم نزدیک‌تر شد. لبخندش اون‌قدر عمیق بود که هرکسی با دیدنش از ته دل خوشحال میشد.
- اسمش که عادیه. امیرعلی!
با شنیدن این اسم، لبخندم کمرنگ‌تر شد. فکرهایی به سرم زد ولی نه! هزار تا امیرعلی تو دنیا داریم. آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم خوشحالیم رو حفظ کنم. سر تکون دادم و گفتم:
- خب؟
اخم ریزی کرد و بعد یه تکونی به من داد و گفت:
- اصلا می‌دونی من کی رو میگم؟
لبخندم کمرنگ‌تر شد. چی؟ چی داره میگه؟ نکنه منظورش همون امیرعلی هست؟ همون امیرعلی‌ای که چهار ماه منتظر موندم تا مال من بشه؛ ولی به خاطر یه دختره دیگه از دستش دادم. نه خدا! لطفا نه! لطفا اون دختر آساره نباشه. لطفاً امیرعلی به خاطر آساره به من خیانت نکرده باشه!
- بابا همون امیرعلی دیگه! همون که یه مدت اسپانسر شما بود. باور کن ویدا اگه بدونی چه پسر آقایی هست! این‌قدر اخلاقش خوبه، با درک هست که نگم برات. تازه پول‌دار هم هست!
خندید و من لبخندم کمرنگ‌تر شد.کمرنگ‌تر و کمرنگ‌تر. داشت کامل لبخند از روی ل*بم پاک میشد. من خوابم؟ یا این‌ها همه‌‌اش واقعیه؟ نگاهم رو از چشم‌هاش گرفتم و به نقش‌های فرش خیره شدم. گلوم هی سنگین‌تر میشد.
- وای ویدا! سه ماه طول کشید تا بفهمم چه طور آدمیه. قراره هفته‌ی دیگه بیاد خاستگاری. نمی‌دونی چه‌قدر دوستش دارم! تموم دنیام شده!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : بانو نقابدار

بانو نقابدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-02
نوشته‌ها
632
لایک‌ها
8,206
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
12,413
Points
194
بغض هرچه تند‌تر گلوم رو در بر می‌گرفت. یکی از دست‌هام رو آزاد کردم و به گلوم چنگ زدم. پس اون دختر آساره بود. بهترین دوستم بود. عشق زندگیم عاشق بهترین دوستم بود. آخه چرا تو؟! چرا تو آساره؟ چرا باید بقیه‌ی عمرم به تو حسادت کنم؟
سرگیجه به سراغم اومد. جلوی چشم‌هام داشت تار و صداها برام مبهم میشد. چرا آخه باید بهترین دوستم برام رقیب بشه؟ چرا باید اینقدر به زندگی این و اون حسرت بخورم؟ صدای خنده‌های آساره توی گوشم می‌پیچید. باورم نمی‌شد که من باید گریه کنم تا یه نفر دیگه از ته دلش بخنده! تنم اون‌قدر سنگین شد که دست‌هام از دست‌های گرم رقیبم جدا شد و روی زمین افتادم.
صدای جیغش توی گوشم چرخید. صدای آهنگ قطع شد و بعد صدای داد مردونه‌ی مبهمی توی گوشم زنگ زد.
- چی شد آساره؟! دوباره چی به روزش اومد؟ بابا این دختر مریضه! صبح بهت گفتم هیحان براش بده! برین کنار! دورش رو خلوت کنین!
باز مثل دیشب دست‌های مردونه و محکمش رو زیر بدنم حس کردم. وقتی فهمیدم دوباره بغلم کرده، بغضم راه خودش رو باز کرد و آروم توی بغلش اشک ریختم. زیر گوشم گفت:
- چیزی نیست ویدا. باز فشارت افتاده.
بعد خطاب به آساره با عصبانیت گفت:
- در اون اتاق کوفتی رو باز کن!
آروم‌آروم اشک می‌ریختم. چشم‌هام رو بسته بودم و بین گریه‌هام بوی عطر تلخ پیرهن مصطفی رو استشمام می‌کردم. چند قدم جلو رفت و وقتی حس کردم محکمی دست‌هاش زیر بدنم داشت شل میشد، بی‌اختیار دست‌هام رو محکم دور گ*ردنش حلقه کردم و با صدای ضعیفی گفتم:
_ اگه دکتر هستی حالم رو خوب نکن. بذار بمیرم!
چند ثانیه مکث کرد و بعد من رو روی تخت گذاشت. گرمی دستش رو روی پیشونیم حس کردم. چشم‌هام رو آروم باز کردم و به چشم‌های قهوه‌ایش خیره شدم. چونه‌‌ام می‌لرزید و اشک می‌ریختم. زیر ل*ب گفت:
- تب نداری. یکم دراز بکش تا سرگیجه‌‌ات خوب بشه. احتمالا همه‌‌اش به خاطر مشکلات روحیه؛ وگرنه جسمت مشکلی نداره.
خواست بلند بشه و بره که دستش رو آروم گرفتم. به سمتم چرخید و باز جلوم زانو زد‌. با غمِ گرفته‌ی توی گلوم گفتم:
- تو هم می‌خوای تنهام بذاری؟ مثل همون‌ها که رفتن؟
چند ثانیه توی چشم‌هام خیره شد و من با عجز اشک می‌ریختم. زیر ل*ب گفت:
- نمی‌دونم چی ناراحتت کرده ولی...
هق‌هق کردم و گفتم:
- این تنهایی و این آدم‌های ک*ثافت و این همه اتفاق مزخرف توی زندگیم، خیلی رو دلم سنگینی می‌کنن مصطفی! نمی‌تونی درک کنی که چی کشیدم! من فقط بیست سالمه می‌فهمی؟ بیست سال!
هق‌هقم اوج گرفت. دستم رو گرفت و آروم گفت:
- چی شده خب؟ این‌قدر خودت رو اذیت نکن! بهم بگو.
سرم رو به سمتش برگردوندم. چشم‌هاش آروم بود. خیلی آروم! مثل چشم‌های یه بچه‌ی تازه متولد شده. انگشت کوچیکش رو جلو آورد و گفت:
- اگه بهم بگی، من هم بزرگ‌ترین راز زندگیم رو بهت میگم. قول!
ل*بش لبخند کوچیکی به خودش گرفت. با دیدن انگشت کوچیکش یاد قول‌های مزخرف امیرعلی افتادم. با پوزخند، دستش رو پس زدم و گفتم:
- از این قول‌ها بدم میاد!
تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
- قول من قوله.
پوزخندم عمیق شد. اعتماد کنم؟ واقعا؟! آهی از ته دلم کشیدم و همونطور که به ترک‌های نازک روی سقف نگاه می‌کردم، گفتم:
- همه‌‌اش از یه عشق شروع شد. از یه عاشق شدن مسخره. از ویدای بیست ساله که این‌قدر ادعاش میشد به شریکی نیاز نداره و بعد خودش توی دام عشق افتاد.
کمی مکث کردم. مردد بودم. باز به چشم‌هاش زل زدم. چشم‌هاش چی داشت که آدم رو این‌قدر مطمئن می‌کرد؟ بین رگه‌های قهوه‌ای چشمش، یه امید خاصی موج میزد. یه چیز اون بین وجود داشت که بهت امید زندگی می‌داد. امید زنده بودن، امید حرف زدن، امید دوباره اعتماد کردن! این‌بار برای حرف زدن به چشم‌هاش زل زدم و هیپنوتیزم شدم. شروع کردم به توضیح دادن همه‌چیز. از همه‌چیز حرف زدم. از اولین‌باری که روی پله‌های کافه دایموند دیدمش تا آخرین باری که روی تراس قسمت VIP کافه میلان از چشمم افتاد رو براش تعریف کردم‌. با تموم جزئیات! با تموم دردهایی که کشیدم. از همه‌چیز گفتم؛ از چهارماه انتظار، از قول‌های پوچ و توخالی، از دوستت‌دارم‌های مسخره، از خیانتی که کرد، از دختری که بهش حسادت می‌کنم و... اون‌قدر حرف زدم و حرف زدم که با هر کلمه‌ای که می‌گفتم، حس می‌کردم س*ی*نه‌‌ام بیشتر برای انفجار شدن مصمم میشد.
حرف‌هام که تموم شدن، نفس عمیقی کشیدم. چیزی نمی‌گفت و هنوز دستم رو گرفته بود. اون هم مثل من نفس عمیقی کشید. چند ثانیه بعد گفت:
- جایی خوندم که نوشته بود: «هیچوقت هیچ چیز از هیچ‌کس بعید نیست.» می‌دونی... منم مثل تو تنهام. پدر و مادرم از هم طلاق گرفتن. مادرم دوباره ازدواج کرده و پدرم آلمانه. من انتطار داشتم لااقل یکی‌شون ازم بخوان کنارشون زندگی کنم؛ ولی... ولی انگار من زیاد از حد انتظار داشتم ازشون.
توی چشم‌هام زل زد و با گرمای خاصی گفت:
- نمی‌دونم چی بگم! واقعا نمی‌دونم ولی خب... ولی شاید بتونم بگم تنهات نمی‌ذارم.
سریع گفتم:
- چه طوری تضمین می‌کنی؟
لبخندی زد و گفت:
- زمان مشخص می‌کنه.
بین اشک‌هایی که از چشم‌هام می‌ریختن، لبخند تلخی زدم. زمان چه چیز مرموزی بود! فقط باید صبر می‌کردم و می‌دیدم مثل بقیه فراموشم می‌کنه یا برای اولین‌بار کنارم می‌مونه.
یکهو جوری که چیزی توی ذهنم جرقه زده باشه، سریع گفتم:
- نوبت توئه! رازت رو بگو.
لبخندش عمیق شد. چه قدر این لبخند به صورت خشک و بی‌جونش می‌اومد!
- خب... برات تعریف می‌کنم؛ ولی لطفا زیاد تعجب نکن. بالآخره هرکسی یه هدفی داره و یه زندگی خاصی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : بانو نقابدار
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا