کامل شده داستان کوتاه کافه بی‌کسی | ویدا کاربر انجمن تک‌رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

بانو نقابدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-02
نوشته‌ها
632
لایک‌ها
8,206
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
12,413
Points
194
1675453618922.png


«امیدم به اون بالایی هست»​
نام اثر: کافه بی‌کسی
نویسنده: فاطمه شکرانیان (ویدا)
ویراستار: Pegah.a
موضوع: #عاشقانه #تراژدی
خلاصه:
عاشقی جُرمیست که تاوانش زهر نارو است. تو را در باتلاق خود می‌کشاند و خوب که در ژرفای عشق فرو رفتی، نفست را می‌برد. تو می‌مانی و آرمانِ یک ناجی که بیاید و مدد دهد. نه چَشم‌داشتی به انتهای راه است، نه آرزویی برای زیستن و نه رمقی. مدت‌ها بعد، از آن دوردست‌ها اگر سراب‌زده شوی؛ بلکه مردی را ببینی و با خود بگویی که ای کاش عاشقت کند وقتی چند دقیقه‌ی پیش خیانت لالت کرد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : بانو نقابدار

بانو نقابدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-02
نوشته‌ها
632
لایک‌ها
8,206
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
12,413
Points
194
مقدمه:
عاشق شدن، به زمان کاری ندارد
به آدمش کاری ندارد
به فهمیدن یا نفهمیدن کاری ندارد
به دیوانگی، کاری ندارد
به زجر کشیدن، کاری ندارد
حتی به دردش نیز کاری ندارد
شاید اصلاً نفهمی عاشق شدی و...
گمان کنی این درد یک سرماخوردگی بچگانه‌ است؛
اما فقط وقتی اطرافیانت از چشمانت عشق را می‌خوانند و تو را آگاه می‌کنند.
می‌فهمی که در سیاه‌چاله‌ای وصف نشدنی دست و پا میزنی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : بانو نقابدار

بانو نقابدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-02
نوشته‌ها
632
لایک‌ها
8,206
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
12,413
Points
194
با باز شدن در کافه و صدا دادن زنگوله‌ی بالای سرم، بلند داد زدم:
- من اومدم.
مثل همیشه مَستِر بود که از صدای جیغ زدن‌های من، از طبقه‌ی پایین کافه عربده زد:
- دوباره تمرکزم رو به‌هم زدی! اگه مثل دیروز به‌خاطر توی جیرجیرک، من کیش و مات بشم، واقعاً این‌بار اون‌ موهای زشتت رو قیچی می‌کنم!
بی‌توجه به میزها و صندلی‌های جمع شده‌ی روی هم و فضای تاریک کافه، اون‌هم ساعت پنج عصر، از پله‌های مارپیچی گوشه‌ی دیوار به سرعت پایین رفتم و نگاهم به چهار نفر همیشگی کافه افتاد. آرزو، علی، امید و مَستِر. مستر و امید پشت یکی از میز صندلی‌های نو*شی*دنی و فست‌فود قسمت مافیا، مثل همیشه شطرنج بازی می‌کردن. مستر اخم کرده بود و امید به مستر که بازهم کیش و مات شده بود، بلند بلند می‌خندید. با لبخند به آرزو و علی که روی مبلمان راحتی زرشکی رنگ پشت صندلی‌های پی‌در‌پی میز مافیا نشسته بودن و با خنده باهم حرف می‌زدن، خیره شدم. کیسه‌های توی دوتا دست‌هام رو بالا گرفتم و داد زدم:
- بالآخره روز موعود فرا رسید! پاستیل!
مستر با عصبانیت از پشت میز چوبی بلند شد تا به سمتم خیز برداره که سریع سرامیک‌های سفید و لیز رو طی کردم و به آرزو پناه بردم. با مظلومیت به چشم‌های متعجب و درشت آرزو خیره شدم و گفتم:
- آرزو ببین داره بچه‌ت رو اذیت می‌کنه‌.
- بابا هزار دفعه بهش گفتم وقتی دارم شطرنج بازی می‌کنم یکم اون دهن وِراجت رو ببند! هیچی حالیش نیست این دختر! من هربار باید به اون امید قورباغه ببازم.
من و آرزو یواشکی ریز خندیدیم. آرزو دست‌هاش رو دور شونه‌هام حلقه کرد و من رو به خودش چسپوند. با صدای قشنگ و آرومش مثل همیشه گفت:
- بچه‌ی من رو اذیت نکن مستر. خب وقتی بازی بلد نیستی ننداز گر*دن این و اون.
امید از اون‌ور دست‌هاش رو به‌هم زد و به آرزو لایک نشون داد. بلند گفت:
- راست میگه دیگه. وقتی می‌بازی این‌قدر بهونه نیار.
مستر از عصبانیت به سمت پله‌های کنار قسمت فست‌فود خیز برداشت و گفت:
- اصلاً من امروز باهاتون مافیا بازی نمی‌کنم. خودتون برید ببینم چند مرده حلاجین!
زدم زیر خنده و خواستم چیزی بگم که علی قبل از من از جاش بلند شد. دستی به ریش سیاهش کشید و با صدای کلفتش خطاب به مستر گفت:
- وایستا باید جمع بشیم راجع به یه چیزی صحبت کنیم.
مستر کلافه با اخم‌هایی که به به ابروهای پهنش داده بود، سر جاش ایستاد. علی به آرومی گفت:
- امروز خبری از افراد غریبه برای دورهمی مافیا نیست. امروز با کافه‌ی «ترامادول» ادغام می‌شیم و بازی انجام میدیم. البته یه عضو جدید هم قراره به گروه پنج نفره‌مون اضافه بشه.
با اخم گفتم:
- من یه بار با اون کافه بازی کردم و از اعضاشون خوشم نیومد. محاله من با اون‌ها بازی کنم. یه جور خودشون رو می‌گیرن انگار فقط خودشون بازی بلدن. بعد هم، نظر من اینه که اصلاً نمی‌خواد عضو دیگه‌ای اضافه کنیم. قبلاً هم گفتم خودمون پنج نفر داخل کافه «دایموند» معروفیم و کافه رو بالا بردیم. یکی دیگه بیاد که چی؟!
علی اخم ریزی کرد و چشم‌های مشکی رنگش رو بهم دوخت. دستی توی موهای پرپشتش کشید و گفت:
- می‌دونم ویدا؛ ولی این یارو خیلی بازیش خوبه. اسپانسر هم میشه و می‌خواد کافه رو بالا ببره. قراره بزرگ‌ترش کنیم و چند تا شعبه توی شهرهای دیگه با اسم «کافه مافیایی دایموند» بزنیم.
بدم میاد از شلوغ شدن! از این‌که بخوایم زیاد توی چشم باشیم. همیشه دلم می‌خواد یه گوشه، یه جای کوچیک واسه خودمون خوش باشیم و نه کسی با ما کار داشته باشه نه ما با کسی. با ناراحتی گفتم:
- نمی‌خوام یه روز برسه که همه دغدغه‌مون بشه پول در آوردن از این بازی. دلم می‌خواد بین دغدغه‌های زندگی‌مون، مافیا یه خوشی چند دقیقه‌ای باشه. آخه نگاه کن! ما یک ساله توی این‌ کافه‌ی کوچولو و یه قسمت از شیراز داریم بازی می‌کنیم و خوش می‌گذرونیم. اگه بزرگ‌ترش کنیم، من مطمئنم از هم خیلی دور می‌شیم و همدیگه رو یادمون میره.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : بانو نقابدار

بانو نقابدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-02
نوشته‌ها
632
لایک‌ها
8,206
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
12,413
Points
194
امید تک‌خنده‌ای کرد و درحالی‌که مهره‌های شطرنج رو جمع می‌کرد، گفت:
- ما هرکی رو هم یادمون بره «ویدا جیغ‌جیغو» رو یادمون نمیره!
با این‌که از وفاداری‌شون به خودم مطمئنم؛ ولی باز یه چیز تلخی ته دلم بهم می‌گفت قراره خیلی راحت فراموش بشم. انگار نه انگار که یک ساله رفیقشونم. با صدای پای قدم‌های کسی که از پله‌ها پایین اومد، بحث متوقف شد و همه به مرد خوشتیپ، قد بلند و چهارشونه‌ی روبه‌رومون خیره شدیم. به تیپ و قیافه‌ا‌ش نگاه کردم. یه پیرهن سفید_مشکی، شلوار جین و کت طوسی که روی دست انداخته بود.
عینک آفتابیش رو از روی چشم‌هاش برداشت و با لبخند گرمی گفت:
- معذرت می‌خوام که وسط بحثتون پریدم.
علی با شتاب به سمتش رفت و دست‌هاش رو به گرمی فشرد. با محبت تمام، جوری که انگار رئیسش رو دیده، گفت:
- به‌به، خیلی خیلی خوش‌اومدی امیرعلی! اتفاقاً به موقع رسیدی چون داشتیم راجع به بازی امشب حرف می‌زدیم.
بعد هم به مبلمان زرشکی اشاره کرد و گفت:
- بشین اون‌جا من یه چیز برات آماده کنم.
امیرعلی زیر ل*ب تشکر کرد و با لبخند به همه چشم دوخت. به من که رسید، از قد بلند و اندام چهارشونه‌ا‌ش حس کردم مثل یه سایه‌بون جلوی نور لوستِر بالای سرم رو گرفته. چشم‌های نافذ و سیاه رنگش رو بهم دوخت و گفت:
- به نظر میاد شما کوچیک‌ترین عضو این گروهی.
با خجالت چشم‌هام رو از نیمچه لبخند و نگاهش گرفتم و زیرلب گفتم:
- بله.
اولین چیزی که می‌تونست خیلی توی چشم‌ بیاد، لهجه‌ی بوشهری و تن صدای جالبی بود که تا حالا نشنیده بودم. اونقدر لهجه‌‌‌ش قشنگ بود که موقع صحبت کردنش واقعاً دوست داشتم ازش تقلید کنم و مثل خودش صحبت کنم.
امید زیرزیرکی به مستر گفت:
- نگاه کن دختره‌ی جیغ‌جیغو چه‌طوری خجالت‌زده شده!
مستر هم نیشخندی زد و تأیید کرد. چشم‌غره‌ای به اون دوتا رفتم و زیرچشمی مسیر حرکتش رو دنبال کردم. کنار آرزو ایستاد و سرش رو پایین انداخت. با متانت گفت:
- شما هم احتمالا همسر علی هستین. خیلی خوشبختم از آشناییتون!
تازه متوجه کیف گیتار پشت سرش شدم. چه وجه مشترکی! ناخوداگاه گفتم:
- شما گیتار می‌زنین؟
به سمتم برگشت و سرش رو به علامت نفی تکون داد. با مهربونی و همون لهجه‌ی خاصش گفت:
- نه؛ اتفاقاً گیتار رو آوردم چون فهمیدم یه خواننده و گیتاریست این‌جا داریم. خیلی دوست داشتم خوندن و زدنش رو بشنوم. خب حالا اون کی هست؟!
با تعجب و دهن باز سرم رو پایین انداختم. وای علی! باورم نمی‌شه بعد از یه سال نفهمیدن که من دوست ندارم جلوی غریبه گیتار بزنم. چیزی نگفتم؛ حتی اصلاً دوست نداشتم بفهمه اون شخص من هستم. خدا خدا می‌کردم که کسی لو نده؛ ولی آرزو واقعا گل کاشت چون با خوشحالی گفت:
- ویدا رو میگی؟ این دختر صداش محشره! گیتار زدنش هم همینطور. فقط باید شما ببینی تا بفهمی چه قدر صداش تو دل برو هست.
دوست داشتم زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه. امیرعلی با تعجب به آرزو گفت:
- جدی؟! این فوق‌العاده هست. خب، چطوره بعد از بازی امروز بریم روی پشت بوم و واسه‌مون هنرنمایی کنی؟
هم داشتم به خاطر لهجه‌ی قشنگ و چشم‌های نافذش خودم رو می‌باختم و هم دوست داشتم زمان متوقف بشه، حافظه‌ی همه رو پاک کنم و هیچوقت هیچکس نفهمه من بلدم گیتار بزنم.
نفهمیدم چی بگم. شاید این‌بار علی فرشته‌ی نجاتم شد؛ چون با یه فنجون چای و چند تا شکلات کنار ظرفش، به سمت امیرعلی اومد و گفت:
- بفرما، یکم از خودت بگو آقا امیرعلی. چند روزیه می‌شناسمت؛ ولی خیلی بیشتر دوست دارم راجع بهت بفهمم.
غرق فکر شدم. چیکار باید می‌کردم تا همه برنامه‌ی امشب رو یادشون بره و من راحت برگردم خونه؟ مستر به سمتم اومد و بازوم رو کشید. این‌قدر داخل فکر بودم که برخلاف همیشه نه جیغ زدم سرش نه موهاش رو کشیدم. من رو به سمت گوشه‌ای کنار پله‌ی مارپیچ و سفید برد و گفت:
- چت شده تو؟!
گیج به چشم‌های عسلی بی‌حال مستر خیره شدم.
- چی؟
- واسه من چی‌چی نگوها! چرا این‌طوری داشتی نگاهش می‌کردی؟ نکنه تو نگاه اول عاشق شدی؟
به خودم اومدم و چشم‌هام از تعجب گرد شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : بانو نقابدار

بانو نقابدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-02
نوشته‌ها
632
لایک‌ها
8,206
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
12,413
Points
194
- چی؟! چی واسه خودت میگی مستر؟ چه نگاهی بابا؟ چپ‌چپ بهم نگاه کرد و ادامه داد:
- واسه من ادا در نیار! خوب دیدم چطوری داشتی قورتش می‌دادی. چت شده یهو؟ تو که می‌گفتی کسی نیاد گروهمون و اینا، یهو این‌قدر با طرف خوب شدی؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- ببین مستر سنگ خورده به سرت! من فقط نمی‌خوام دردسر درست کنم. عشق! هه، عشق کیلویی چند بابا؟ بچه پونزده ساله که نیستم. بیست سالمه. حالا هم برو کنار.
با دستم اون رو پس زدم و به سمت یکی از دورترین صندلی‌های میز مربعی بزرگ مافیا رفتم. اسم مَستر، علی بود و چون با علی که شوهر آرزو بود قاطی نشه، بهش مَستِر می‌گفتیم که البته خودش این لقب رو برای خودش گذاشته بود. پشت میز و روی یکی از صندلی‌های قرمز نشستم و خیلی آروم کتاب «هری پاتر و تالار اسرار» رو در آوردم و خودم رو مشغول نشون دادم؛ اما انگار فقط خودم می‌دونستم که یواشکی به حرف‌هاشون گوش می‌دادم.
- من یه کارخونه‌ی کفش داخل بوشهر دارم و یکی هم داخل شیراز که تازه تأسیسه. واسه کارهاش و نظارت اومدم و چند ماهی میشه با مافیا آشنا شدم. تعریف کافه دایموند و ترامادول رو شنیدم و تصمیم گرفتم بیام اینجا اسپانسر بشم.
وقتی امید سن و اصلیتش رو پرسید، درحالی‌که صورتم رو پشت کتاب قایم کرده بودم، گوش‌هام رو تیز کردم.
- بیست و هشت سالمه و اصالتاً بوشهری‌ام. شاید از لهجه‌‌ام مشخص باشه.
راست می‌گفت. واقعاً لهجه‌ی غلیظ و شیرینی داشت. بحث‌های متفرقه‌شون که شروع شد، سعی کردم تا ساعت هفت و نیم که بچه‌های ترامادول می‌اومدن، غرق کتاب بشم. اون‌قدر غرق شدم و به حرف‌های مستر فکر کردم که نفهمیدم کِی این‌همه صدای پا اومد و شش نفر محوطه‌ی زیر کافه رو پر کردن.
سریع کتابم رو داخل کیف کوچیک و طرح جینم روی یکی از صندلی‌های قرمز پشت میز شیشه‌ای مشکی گذاشتم. با تعجب بلند شدم و به سر و صداهای بلند گوش کردم. دو تا دختر و چهار تا پسر اومده بودن. همه‌ی پسرها قدشون بلند بود و دو تا دختر شیک‌پوش به همه دست دادن و سلام کردن. آروم جلو رفتم و صدای نازک و مهربون یه دختر رو شنیدم که به آرومی داشت خودش رو به علی و آرزو معرفی می‌کرد:
- آقا علی من آساره هستم که باهاش تماس گرفتین. خیلی از دعوتتون ممنونم.
نگاهم به صورت معصوم و قد کوتاهش افتاد. یه کفش پاشنه بلند قرمز مخملی پوشیده بود و انگار با مانتوی سفید جلوباز، پیرهن مشکی و شال مشکی_سفید با بقیه بچه‌های گروهشون ست کرده بود. در آخر موهای مشکی چتریش رو دیدم که روی ابروهاش رو پوشونده بود.
نگاهم به دختر پشت سرش افتاد. تمام تیپش و حتی مدل موهاش رو با آساره ست کرده بود. با مهربونی و صدای خاصش، انگار یه گوینده رادیویی صحبت می‌کرد، با آرزو دست داد و گفت:
- سلام عزیزم، مانیا هستم.
بعد هم با مهربونی ادامه داد:
- وای خدا چه موهای خوش‌رنگی هم داری! خیلی بهت میاد؛ ماشالله!
آرزو از تعریف مانیا در پو*ست خودش نمی‌گنجید. علی و آرزو تقریبا هم‌قد بودن و هردو از من بلندتر بودن. علی دستش رو پشت کمر آرزو انداخته بود و با لبخند به موهای کوتاه، فر و قرمز رنگش نگاه می‌کرد.
چشمم به مستر، امید و امیرعلی افتاد که باهم با چهارتا پسری که با پیرهن سفید و شلوار مشکی باهم ست کرده بودن، حرف می‌زدن. نگاه خیره‌ی یکی از پسرها رو که پشت سه تا پسر دیگه دست به س*ی*نه ایستاده بود رو روی خودم حس کردم. اخم ریزی کرده بود و ابروهای کلفت و قهوه‌ای رنگی داشت. موهای قهوه‌ایش رو پشت سرش بسته بود و مثل بقیه‌ی اون‌ها پیرهن سفید پوشیده بود و آستین‌هاش رو تا آرنج بالا زده بود.
سریع نگاهم رو از صورت سه‌تیغ کرده‌ش گرفتم و شال مشکیم رو روی سرم مرتب کردم. دستی به مانتوی جلو بسته‌ی طوسی رنگم کشیدم و با کتونی‌های مشکیم به سمت دوتا دختر قدم برداشتم.
وقتی بهشون رسیدم آروم گفتم:
- سلام.
هردوشون به سمتم برگشتن. محو تماشای چشم‌های آهویی آساره و چشم‌های درشت مانیا شدم. با مهربونی دستم رو به سمت آساره بردم و گفتم:
- ویدا هستم؛ کوچیک‌ترین عضو این‌جا.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : بانو نقابدار

بانو نقابدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-02
نوشته‌ها
632
لایک‌ها
8,206
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
12,413
Points
194
لبخندی زد و دندون‌های لمینت‌شده‌‌اش رو به نمایش گذاشت. دستم رو به گرمی فشرد و گفت:
- من هم آساره هستم گلی. خیلی خوشبختم!
بعد هم با مانیا دست دادم. علی جوری که می‌خواست کنترل جمع رو در دست بگیره، گفت:
- خب خب خب، آقایون و خانوم‌ها خیلی خیلی به کافه دایموند خوش اومدین! چطوره اول قهوه بخوریم بعد بریم سراغ بازی؟
یه پسر از کنار امید با شوخ‌طبعی دست‌هاش رو به‌هم کوبید و گفت:
- داداشم علی، آقا عالیه، این‌طوری واسه‌تون سه تا مافیا رو روز یک می‌گیرم.
همه آروم زدن زیر خنده. در این بین، نگاه امیرعلی رو دیدم که خیره به آساره بود؛ شاید تنها عضوهای ساکت و آروم اینجا من و امیرعلی بودیم و همون پسری که چند لحظه با اخم به من خیره مونده بود.
علی بازهم خطاب به جمعیت گفت:
- اون‌جا پشت صندلی‌های بازی، مبلمان هست. خواهش می‌کنم بشینین تا من آماده کنم.
بعدهم به سمت قسمت فست فود و کافه‌‌ای رفت که کمی اون‌ورتر از میز بازی و دورتر از مبلمان بود. وقتی داشت می‌رفت تا قهوه‌ها رو آماده کنه، من رو صدا زد و بهم اشاره کرد تا برم داخل قسمت آشپزخونه. وارد قسمت کافه‌‌تور اون‌جا شدم و به علی که داشت دستی به موهای مشکیش و پیرهن چهارخونه سفید_کرمی رنگش می‌کشید، نزدیک شدم.
- جانم؟
دست از نگاه کردن به آینه‌ی بالای روشویی کوچیک آشپزخونه برداشت و بهم گفت:
- من قبلاً راجب مصطفی به بچه‌ها توضیح دادم. مصطفی یه عضو از گروه ترامادول هست که قراره کافه‌ی بالا و پایین رو بچرخونه. روزهای زوج میاد این‌جا؛ به نفع تو هم هست، می‌تونی بیشتر مافیا بازی کنی و به دانشگاهت برسی.
ابروهای نازک و قهوه‌ایم رو توی هم گرده کردم و گفتم:
- تو خودت می‌دونی من از این کار خوشم میاد و خودم داوطلب شدم. کلاً مثل این‌که قصدتون اضافه کردن آدم‌های جدید به کافه هست!
علی لبخندی بهم زد و گفت:
- ویدا من نگران دانشگاه و کارهای تو شدم. تو هرروز بعد از ساعت چهار میای این‌جا کار می‌کنی تا ده شب. به هیچ کاری نمی‌رسی.
دست به س*ی*نه رو به روش ایستادم و گفتم:
- کی گفته نمی‌‌رسم؟ نکنه کلاً می‌خواین وجود من رو از کافه کمرنگ کنین؟ بهت که گفتم یه ترم دیگه مونده و دیگه کامل می‌تونم بیام پیشتون. مهم نیست من کوچیک‌ترین عضو این‌جام! امید و مستر هم فقط سه‌سال از من بزرگ‌ترن!
علی دستش رو روی شونه‌ی سمت چپم گذاشت و به آرومی گفت:
- ما پنج تا مثل خانواده‌ی همدیگه‌ایم؛ تو هیچ‌وقت نه کمرنگ میشی نه فراموش.
زورکی لبخندی زدم و گفتم:
- چی بگم والا! حالا کی هست این مصطفی؟
علی لبخند رضایت‌بخشی زد و گفت:
- الآن صداش میزنم بیاد.
دهانش رو باز کرد تا مصطفی رو صدا بزنه که با حس کردن قدم‌های کسی پشت سرم، سریع گفت:
- بَه، حلال‌زاده! داشتم به ویدا معرفیت می‌کردم. ویدا، ایشون مصطفی هستن.
سرم رو برگردوندم و با همون پسری مواجه شدم که اخم کرده بود و بهم زل زده بود. هنوز هم رد اخمش روی پیشونیش بود. خیلی خشک بهم نگاه کرد و گفت:
- خوشبختم.
دست به س*ی*نه به چشم‌های قهوه‌ایش خیره شدم. خطاب به علی با یه لهجه‌ی بامزه‌ی بندری گفت:
- کمک نمی‌خوای آقا علی؟
علی که قدش یکم کوتاه‌تر از مصطفی بود، این‌بار جلو اومد و گفت:
- تو امروز مهمونی این‌جا. برو بشین خودم و ویدا کارها رو انجام می‌دیم.
سریع گفتم:
- علی من خودم می‌تونم آماده کنم. تو برو به مهمون‌ها برس.
مصطفی گیج به علی نگاهی کرد و گفت:
- خب، پس من هم کمکش می‌کنم که دست تنها نمونه.
- آخه...
- آقا علی آخه نداریم؛ با من رودروایسی نداشته باش. من عاشق کارهای کافه هستم. مهم هم نیست مهمون باشم یا نباشم. برو این مسعود و محمد فشفشه اگه یکی بالا سرشون نباشه کافه رو روی سرشون می‌ذارن.
علی دو ضربه آروم به شونه‌ی مصطفی زد و گفت:
- قربونت برم، بازهم ببخشید.
بعد هم به من نگاه کرد که لبخند مطمئنی بهش زدم. قسمت کافه‌تور رو رد کرد و بیرون رفت. من و مصطفی سر جاهامون خشکمون زده بود. اون دستش رو داخل جیب‌هاش کرده بود و به در و دیوار کافه نگاه می‌کرد و من با انگشت‌هام بازی می‌کردم. آخر سر تک‌سرفه‌ای کرد و گفت:
- من قهوه‌ها رو آماده می‌کنم، شما هم کیک‌ها رو برش بزن داخل ظرف بذار.
چپ‌چپ نگاهش کردم؛ اما متوجه نگاهم نشد. از کارهای کوچیک مسخره‌ی کافه بدم می‌اومد! با اینکه دوست داشتم غر بزنم و خودم قهوه‌ها رو آماده کنم، نخواستم این‌دفعه که مهمون بود کل‌کل راه بندازم. آروم به سمت یخچال مشکی سمت راست آشپزخونه رفتم و ظرف شفاف کیک شکلاتی رو در اوردم. به مصطفی نگاه کردم که دستگاه رو راه انداخته بود و ش*ات‌های قهوه رو مرتب می‌چید؛ حتی حساب تعداد افراد هم دستش بود.
به تعداد ش*ات‌ها، ظرف‌های کوچیک، سفید و چینی رو آماده کردم و کیک رو داخل مایکرووِیو گذاشتم تا گرم بشه. با صدای پلی شدن آهنگ «قاف» از علیرضا طلیسچی، همه دست می‌زدن و چند نفری با آهنگ همراهی می‌کردن. انرژی خوبی درونم به جریان افتاد و مشغول برش زدن کیک‌های د*اغ شدم. وقتی برش کیک‌ها تموم شد، یکهو مصطفی یکی از ظرف‌ها رو برداشت و کنار کیک یه ش*ات گذاشت.
یه ظرف دیگه رو هم همون‌طوری مرتب کرد و کنار خودش گذاشت. یکی از اون‌ها رو به سمتم گرفت و درحالی که به کیک خیره شده بود، گفت:
- خسته نباشی.
خواستم تعارف بزنم و رد کنم که سریع به سمت کابین‌های طرح ام‌دی‌اف رفت و چند تا سینی مشکی چینی رو بیرون کشید. تک‌تک ظرف‌ها رو تندتند داخل سینی می‌چید. زیر ل*ب فقط تونستم تشکر کنم که حتی نفهمیدم متوجه شد یا نه. دو تا از سینی‌ها رو برد بیرون و من سریع یک تیکه از کیک رو داخل دهنم جا دادم.
دو تا سینی دیگه رو برداشتم و ظرفم رو روی کابینت گذاشتم. به آرومی بیرون رفتم و فضای تاریک و صدای بلند موسیقی رو شنیدم. همه روی مبلمان نشسته بودن و باهم گپ می‌زدن. از ردیف سمت چپ شروع کردم و به چند نفری تعارف کردم. وقتی نوبت به امیرعلی رسید، دیدم خیره به شخصیه. نگاهش رو که دنبال کردم دیدم محو تماشای آساره شده که دو سه نفر اون‌ورتر نشسته.
منم از وقت استفاده کردم و صورتش رو نگاهی انداختم. بینی کشیده،چشم‌های درشت، ل*ب‌های درشت و ابروهای پهن مشکی داشت. موهاش رو بالا زده بود و خیلی خشک داشت به آساره نگاه می‌کرد. نمی‌دونم چرا، ولی واقعاً از این رفتارش یه جورایی بدم اومد و یه جورایی...
- امیرعلی
امیرعلی از آساره چشم برداشت و به مصطفی خیره شد. تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
- حواسم نبود؛ خیلی ممنون.
مصطفی من رو پس زده بود و خودش به امیرعلی تعارف کرده بود. وقتی به اطراف نگاه کردم، دیدم فقط امید و مستر قهوه و کیک ندارن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : بانو نقابدار

بانو نقابدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-02
نوشته‌ها
632
لایک‌ها
8,206
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
12,413
Points
194
مستر که با پیرهن سفید و شلوار جین گوشه‌ی دیوار مشکی‌رنگ کافه تکیه داده بود و با امید پچ‌پچ می‌کرد، با دیدن من تک‌خنده‌ای کرد و به امید چیزی گفت. با اخم به سمتش رفتم و یواشکی بدون این‌که کسی بفهمه، موهای کوتاهش رو کشیدم. آخی گفت و با اخم به سمتم چرخید.
- چته تو؟
اداش رو در آوردم و با حرص گفتم:
- چی به امید می‌گفتی؟
چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
- به تو چه.
بعدهم دو تا ظرف داخل سینی رو برداشت و یکیش رو به امید داد. با حرف این‌دفعه به چشم‌های سبز امید نگاه کردم. انگار داشت نگاهش رو می‌دزدید و از چین و چروک‌های گاه و بی‌گاهی که روی صورتش نمایان می‌شد، معلوم بود خنده‌‌ش رو به‌زور کنترل کرده بود.
با عصبانیت گفتم:
- تو بگو امید! به چی دارین می‌خندین؟
تیکه‌ای بزرگی از کیک رو کامل توی دهنش جا داد و گفت:
- هیچی!
چشم‌غره‌ای به دوتاشون رفتم و خواستم وارد آشپزخونه بشم که مستر گفت:
- امشب هم یه خبرایی هست انگار!
سریع برگشتم سمتش و به ل*ب‌های نازکش خیره شدم که داشتن از خنده باز می‌شدن.
- چه خبرایی؟!
- گیتار و آهنگ و...
- خفه شو مستر، اون دهنت رو ببند! میگم نخند! حق نداری قضیه‌ی امشب رو به کسی یادآوری کنی، فهمیدی؟ خودت می‌دونی چقدر بدم میاد جلوی غریبه هنرنمایی کنم.
یه تیکه از کیکش رو قورت داد و گفت:
- اوه، چه هنرنمایی‌ای هم باشه. واسه من که بیشتر شبیه یه قورباغه هستی که هی قورقور می‌کنی!
بعد هردوشون زدن زیر خنده. خیلی دوست داشتم سینی رو توی سر دو تاشون بکوبم.
- بازی داره شروع میشه بچه‌ها.
با شنیدن صدای مصطفی که از پشت ما رو برای شروع بازی صدا زد، با حرص سینی رو توی دستم با تمام قوا فشار دادم. چشم‌هام رو بستم و از لای دندون‌های فشرده شده‌م به هم گفتم:
- جرئت داری یک کلمه حرف بزن مستر؛ اونوقت به کل آدم‌های این‌جا میگم چه طوری هرروز سر کیش و مات شدنت زار زار گریه می‌کنی!
این حرف رو گفتم و بدون این‌‌که منتظر شنیدن جواب باشم، با سرعت سینی رو داخل آشپزخونه گذاشتم و به سمت میز اومدم. همیشه واسه ناظر (گاد) شدن نوبت تعیین می‌کردیم. شنبه‌ها روز مستر بود، یک‌شنبه‌ها روز آرزو، دوشنبه‌ها روز علی، سه‌شنبه‌ها روز امید و چهارشنبه‌ها روز ناظر شدن من بود. برای همین من باید ناظر بازی ده نفره‌شون می‌شدم و چون همیشه واسه بازی‌های ادغام‌‌شده با کافه‌های دیگه یه ناظر از گروه ما و یه ناظر از گروه اونها انتخاب می‌شه، نمی‌دونستم ناظر دومی کی قرار بود باشه.
همه دور میز مستطیل شکل مشکی شیشه‌ای، که وسطش برش داده شده و برای راه رفتن ناظرها بود، نشستن. صندلی‌های اضاف قرمز پلاستیکی کنار رفتن و همه آماده بودن. روی صندلی ناظر که از صندلی بازیکن‌ها فاصله داشت نشستم و منتظر موندم تا ناظر دوم بیاد.
با دیدن مصطفی تعجب کردم. کنارم روی صندلی قرمز نشست و یکی از پاهاش رو روی اون یکی انداخت. علی که سمت چپ میز و کنار آرزو نشسته بود، آهنگ رو قطع کرد و ایستاد. دو بار دست زد تا سکوت کافه رو فرا بگیره و بعد گفت:
- بچه‌ها! جا داره یه‌ بار دیگه از گروهتون به‌خاطر این‌که دعوت ما رو قبول کردین تشکر کنم. خیلی خیلی خوش اومدین! مثل همیشه قانون کافه‌ی ما ادب و احترامه. یادمون باشه مافیا یه بازیه و اگه ببازیم به دوست‌هامون باختیم و اگه ببریم از دوست‌هامون بردیم. سِناریو مذاکره هست و از ویدا که ناظر بازی هست خواهش می‌کنم که قوانین رو بگه.
همه‌ی چشم‌ها به سمت من چرخید. این‌بار برخلاف هزاربار قبل که با آرامش سناریو و نقش‌ها رو توضیح می‌دادم و قوانین رو می‌گفتم، استرس خاصی داشتم. خواستم دهن باز کنم و قوانین رو بگم که چشمم به امیرعلی خورد که روبه‌روی من نشسته بود.
پاهاش رو که روی هم انداخته بود از زیر میز پیدا بود. دست به س*ی*نه نشسته بود و به من لبخند میزد. نمی‌ودونم چی شد که استرس گرفتم. یاد حرف مَستِر افتادم: «نکنه تو نگاه اول عاشق شدی؟»
تو دلم پوزخندی زدم. چی دیده بود از من که این رو گفته بود؟ سرم رو پایین انداختم نفس عمیقی کشیدم. خواستم لبخندی بزنم و شروع کنم که باز نگاهم به نگاهش گره خورد. نمی‌دونم چی توی نگاهش بود که باعث میشد استرس بگیرم و خشکم بزنه. این پا و اون پا کردم. علی سرفه‌ای کرد و به من اشاره کرد. اون‌قدر استرس داشتم که برخلاف همیشه که قدم می‌زدم و با غرور صحبت می‌کردم، سر جام ایستادم و با نگاه کردن به پارکت‌های سفید کف کافه، شروع به گفتن قوانین کردم.
حین گفتن قوانین تمامی حرف‌های امروز از کنار ذهنم عبور کرد.
«چرا اونطوری نگاهش می‌کردی؟ نکنه عاشق شدی؟»
«امشب یه خبرهایی هست!»
«چه طوره بعد از بازی امروز بریم روی پشت بوم و واسه‌مون هنرنمایی کنی؟»
قوانین رو که گفتم، انگار باری از روی دوشم برداشته شد. خواستم کارت‌ها رو پخش کنم که مصطفی با صدای ضمخت و لهجه‌ی بندریش گفت:
- انگار زیاد حالت خوب نیست. تو بشین؛ خودم کارت‌ها رو پخش می‌کنم.
خودم رو روی صندلی انداختم و کارت‌ها رو آروم بهش دادم. زیر ل*ب تشکر کردم که بازهم مثل دفعه‌ی قبل جوابی نشنیدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : بانو نقابدار

بانو نقابدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-02
نوشته‌ها
632
لایک‌ها
8,206
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
12,413
Points
194
بی‌خیال روی صندلی تکیه دادم و با خیره شدن به کفش‌های طوسی رنگ امیرعلی، یاد چند روز پیش افتادم:
«با حرص مشتی زیر توپ والیبال زدم و داد زدم:
- تا کورم نکنین دست بر نمی‌دارین نه؟
بعد هم زیر ل*ب درحالی‌که ورق می‌زدم تا صفحه‌ی بعدی رو بخونم، گفتم:
- داخل شمال اومدن والیبال‌بازی! آخه این‌ها می‌دونن کتاب خوندن تو جنگل چیه؟ اصلا میفهمن کتاب یعنی چی؟
سرم رو با حرص تکون دادم و بی‌توجه به جیغ و داد‌های چهارتاشون، سعی کردم تمرکزم رو روی کتاب حفظ کنم. اون‌قدر توی ماجراهای کتابم غرق بودم که با قاپیده شدن کتاب از دستم توسط مستر، چند لحظه سر جام خشکم زد.
- بازهم هری‌پاتر؟ خودت رو کشتی با این هری‌پاتر! تو هزار بار فیلمش رو دیدی دیگه کتابش به چه دردی می‌خوره؟ برو یه کتاب علمی بخون لااقل به دردت بخوره.
به خودم اومدم. سریع پریدم تا کتاب رو از دستش بگیرم که مانعم شد. یه قُلُپ از قمقمه‌ی فلزی آبی رنگش خورد و گفت:
- نُچ نُچ! باید بیای یه دست والیبال تا کتابت رو بهت برگردونم.
- روی مخ من راه نرو مستر! اون کتاب رو بده به من. آخه تو چی می‌فهمی از کتاب؟ ها؟ لااقل به جای والیبال برو یه کتاب راجب شطرنج بخون که این‌قدر به امید نبازی.
زد زیر خنده و کتابم رو روی زمین گِلی جنگل، چند قدم پشت سرم پرت کرد و گفتم:
- من فقط سعی می‌کنم دوستم امید ببره. اون‌قدر بردم که دیگه لازم نیست تلاشی برای بردن بکنم.
سریع کتابم رو از روی زمین برداشتم و با دیدن پشت جلدش که کثیف نشده بود، نفسی از سر آسودگی کشیدم.
- کتاب هم بذار کنار و یه کم به تیپ و قیافه‌ت برس؛ بلکه یکی گرفتت و از دستت راحت شدیم!
دستم رو به کمرم زدم و گفتم:
- من تازه بیست سالمه آقا مستر. کسی در حد من نیست که بخواد من رو بگیره.
بلند زد زیر خنده و روی نیمکتی که یکم پیش روش نشسته بودم، لم داد. مشغول تکون دادن و تمیز کردن کتابم شدم. با حرص زیر ل*ب فحشش می‌دادم که گفت:
- جدی نمی‌خوای یه بار ر*اب*طه‌ی احساسی داشته باشی یا لااقل امتحان کنی؟!
چپ‌چپ بهش نگاه کردم و گفتم:
- نه!
- چرا خب؟ این‌همه پسر خوشگل داخل دانشگاهتون هست.
- من به آدم خوشگل نیاز ندارم. هروقت عاشق بشم میرم داخل ر*اب*طه.
باز خندید و گفت:
- یعنی فکر می‌کنی یه روزی عاشق میشی؟
پوزخندی زدم و کنارش نشستم.
- عشق همیشه هست فقط کافیه آدمش پیدا بشه.
- بابا سوس ماست! خب معیارهات رو بگو.
- گفتم که، معیاری ندارم. هروقت عاشق یکی شدم اوکی میشه همه‌چی.
صاف نشست و به طرفم برگشت. اخم کرد و گفت:
- اگه تو با بیست سال سن می‌دونی عاشق شدن چه‌طوریه، بگو ببینم از کجا می‌فهمی عاشق شدی؟
تک سرفه‌ای کردم و درحالی‌که صدام رو تغییر می‌دادم جوری که انگار می‌خواستم متن تاثیرگذار و عرفانی‌ای بگم، گفتم:
- آدم وقتی عاشق میشه که با دیدن معشوقش دلش بلرزه، استرس بگیره، حالش بد بشه و ندونه چشه. اصلاً آدم نمی‌فهمه کِی عاشق شده! فقط اطرافیانش می‌تونن بفهمن که اون عاشقه. البته که عشق هم با گذشت زمان به وجود نمیاد آقای مستر؛ همون اول کاری با دیدن طرف آدم عاشق میشه و دلش می‌لرزه. حالا اگه فهمیدی برو رد کارت که می‌خوام ادامه‌ی کتابم رو بخونم.»
توی دلم به خودم خندیدم. چه تعریف‌هایی از عشق! بعد برای بار چندم حرف مستر توی ذهنم تکرار شد: «نکنه تو نگاه اول عاشق شدی؟»
عشق رو فقط بقیه می‌تونن از چشمت بخونن و مستر هم... نه بابا! حتما باید دیوونه شده باشم. من و عشق؟! اون هم کسی که هنوز یک روز هم نشده که دیدمش؟
«عشق با گذشت زمان به وجود نمیاد.»
حتی اگه با گذشت زمان هم به وجود نیاد، مستر اون‌قدر خل و چله که اصلا نمی‌دونه عشق چی هست که بخواد از چشم‌هام بخونه.
با این حرفم به خودم دلگرمی دادم و دست از استرس و فکرهای مزخرف برداشتم. سرم رو بالا اوردم و سعی کردم ذهنم رو مشغول بازی نشون بدم. به مصطفی که کنارم نشسته بود و در حال نوشتن نقش هرکس بود، خیره شدم. اون هم اون‌قدر غرق بازی بود که یادش رفت حال من برای چند لحظه در مزخرف‌ترین حالت ممکن بود.

***
با تموم شدن بازی و بُرد تیم شهروند، سر و صدای زیادی کل محوطه رو پر کرد. تیم مافیا سر هم غر می‌زدن و هر کدوم تقصیر رو گر*دن اون یکی می‌انداختن. کش و قوسی به بدنم دادم و به سمت مصطفی برگشتم که خیلی خشک به تیم شهروند و مافیا نگاه می‌کرد. با لبخند گفتم:
- خسته نباشی.
برگشت و نگاهی بهم انداخت. نیمچه لبخندی زد و سر تکون داد. به‌سمت علی که با آرزو داشتن باهم آروم حرف می‌زدن رفت و مشغول صحبت شد. بی‌اختیار به امیرعلی که داشت با دو تا پسر دیگه می‌خندیدن و قربون‌صدقه هم می‌رفتن، خیره شدم. نیم‌رخش خیلی قشنگ بود! ته‌ریش مشکیش مثل یه جاده‌ی دقیق و برش داده شده روی پو*ست برنزه رنگش بود و لبخند قشنگی داشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : بانو نقابدار

بانو نقابدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-02
نوشته‌ها
632
لایک‌ها
8,206
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
12,413
Points
194
نفسم رو بیرون دادم و خواستم به سمت آشپزخونه برم و توی تنهایی خودم روی یکی از صندلی‌های پلاستیکی ادامه‌ی کتابم رو بخونم که با شنیدن صدای مستر، با حرص به سمتش برگشتم.
- کجا با این عجله؟
خیلی خشک دست به س*ی*نه به ابروهای کلفت و قهوه‌ایش خیره شدم.
- کاری باهام داری؟
خندید و یکی از ابروهاش رو بالا انداخت.
- من که کاری ندارم؛ اما بعضی‌ها انگار یادشون رفته...
بعد هم آرنجش رو آروم به امید زد تا امید هم بخنده. مطمئنم منظورش گیتار زدن امشب من بود. چپ‌چپ بهش نگاه کردم و بعد از گفتن حرفم، سریع راهم رو کشیدم و رفتم.
- من اصلاً نمی‌دونم راجع به چی حرف میزنی.
سریع سرم رو برگردونم و به‌سمت آشپزخونه رفتم. با خودم حساب کتاب کردم. اگه یک ساعت داخل آشپزخونه کتاب بخونم، نیم‌ساعت هم به بهونه‌ی دل درد داخل توالت سر کنم و بعدش ساعت ده و نیم بشه، اون‌وقت امیرعلی و بقیه میرن و من راحت میشم. لبخند رضایت‌بخشی زدم و به سمت آشپزخونه که دقیقاً روبه‌روی اپن قسمت کافه میشه، رفتم. صندلی صورتی پلاستیکی روبه‌روی روشویی رو برداشتم و روبه یخچال مشکی که سمت چپ اون قسمت قرار داشت، نشستم.
خواستم دست کنم و از داخل کیفم کتاب رو در بیارم که با یادآوری جا گذاشتن کتابم روی یکی از صندلی‌های قرمزی که قبل از بازی از بقیه صندلی‌ها جدا شد، اخمی روی پیشونیم نقش بست.
سریع سرم رو پایین انداختم و بدون این‌که از بین بچه‌ها که هنوز هم سر بازی داشتن باهم حرف می‌زدن، کسی من رو ببینه، با خوشحالی سمت صندلی تکیه داده شده به دیوار مشکی رنگ رفتم و کیف کولی جین آبیم رو برداشتم. لبخندم پررنگ‌تر شد و برگشتم که یکهو با دیدن امیرعلی که دست به جیب روبه‌روم ایستاد، نفسم توی س*ی*نه حبس شد.
لبخندم از روی صورتم پاک شد و سرم رو پایین انداختم. کفش‌های اسپرت طوسی رنگش رو از نظر گذروندم و راهم رو کشیدم که برم.
- ببخشید ویدا جان...
سر جام ایستادم و چیزی نگفتم. به سمتش برگشتم و منتظر موندم تا حرفش رو بزنه.
- فکر کنم امشب قرار بود برامون گیتار بزنی.
سرم رو بالا اوردم و توی چشم‌های درشت ذغالی‌اش غرق شدم. مِن‌مِن کردم و دنبال بهونه می‌گشتم که با لبخندی روی ل*ب‌های نیمچه درشتش گفت:
- من از گیتار و صدای فوق‌العاده قشنگش خیلی خوشم میاد. واسه‌ی اوایل شهریور هم ثبت‌نام کردم تا برم و یاد بگیرم. خیلی دوست دارم امشب بزنی و بخونی؛ حتی همین الان دوست دارم صدای آهنگ خوندن و گیتار زدنت رو بشنوم؛ ولی راستش بهتره وقتی مهمون‌ها رفتن بخونی چون اون‌موقع خلوت‌تر میشه و یه حس دیگه داره. قبول می‌کنی مگه نه؟
چندثانیه همین‌طور توی چشم‌هاش زل زدم و آب دهنم رو قورت دادم. چی می‌تونستم بگم؟ بگم خجالت می‌کشم جلوی تو بخونم؟ یا بگم کلا بلد نیستم گیتار بزنم اون هم وقتی آرزو این‌قدر از من تعریف کرده بود؟ لبخندش پررنگ‌تر شد و منتظر جوابم موند. به‌زور نگاهم رو از چشمش گرفتم و به دست‌های ظریف و برفیم خیره شدم. زیر ل*ب گفتم:
- چشم.
با خوشحالی گفت:
- پس تا یک ساعت دیگه می‌بینمت!
بعد هم راهش رو کشید و رفت. نفسم رو بیرون دادم و توی افکارم غرق شدم. باید برای اولین‌بار جلوی یک غریبه که بیشتر از همه بهم استرس و حس عجیبی میداد، آهنگ بخونم. قدم زدم و به سمت قسمت کافه رفتم. آروم کیفم رو روی اپن گذاشتم و روی صندلی صورتی لم دادم. تکیه دادم و دست به س*ی*نه با قیافه‌ی مبهوت و از حال رفته مشغول فکر کردن شدم.
- چیزی شده؟
به مصطفی که ظرف‌ها رو جمع کرده بود و آورده بود، خیره شدم. هنوز هم قیافه‌ش خشک بود. از سر جام بلند شدم و گفتم:
- آخه شما چرا؟ خودم ظرف‌ها رو جمع می‌کردم.
نیمچه لبخندش رو زد و گفت:
- ممنون؛ ولی من هم قراره این‌جا کار کنم و امروز چهارشنبه هست و روز زوجه.
نفهمیدم چی بگم. ظرف‌ها رو داخل سینک ظرف‌شویی گذاشت و گفت:
- چیزی شده؟
باز یادم اومد و نفسم رو بیرون دادم. زیر ل*ب آروم گفتم:
- نه.
ولی این «نه» انگار خیلی فِیک بود چون چند لحظه بعدش گفتم:
- اگه قرار بود واسه یه نفر آهنگ بخونی، چه آهنگی رو می‌خوندی؟
با بهت نگاهی به من کرد و شروع کرد به کفی کردن ظرف. زیر ل*ب گفت:
- بستگی داره کی باشه.
کمی فکر کردم و گفتم:
- مثلا کسی که تازه دیدیش و خب یک کم برات مهمه که خوشش بیاد‌.
ابروهاش رو بالا داد و خشک گفت:
- آدم‌هایی که تازه دیدیشون واقعا خیلی برات مهمن؟
نمی‌دونستم چی بگم؛ واقعا راست می‌گفت. چطور امکان داره آدمی که چند ساعتی هست اومده، برام مهم بشه؟ چیزی نگفتم و خودم داخل ذهنم دنبال یه آهنگ مخصوص و قشنگ گشتم. تک‌تک آهنگ‌ها داشتن از ذهنم رد می‌شدن که یکهو گفت:
- این راهش نیست.
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- چی؟!
نفسش رو بیرون داد و گفت:
- آهنگ «این راهش نیست»
یکهو لبخندی روی ل*بم نقش بست. با خوشحالی گفتم:
- آره، این آهنگ رو یه مدت گوش می‌دادم. واقعاً محشره، دمت گرم!
بعد هم بدون شنیدن جوابی سریع کیفم رو از روی اپن برداشتم و به سمت پله‌های مارپیچ سفید رفتم تا به طبقه‌ی بالا برم. سریع تک‌تک پله‌ها رو بالا رفتم و به میز و صندلی‌های جمع شده نگاه کردم. یکی از دورترین میزها به پله رو انتخاب کردم و کیفم رو روش انداختم. یکی از صندلی‌های مشکی با پُشتی راحتی رو هم کنار کشیدم و به سمت آشپزخونه‌ی کافه‌ی اصلی رفتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : بانو نقابدار

بانو نقابدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-02
نوشته‌ها
632
لایک‌ها
8,206
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
12,413
Points
194
همیشه گیتار قهوه‌ای سوخته رنگم رو داخل کاورش کنار کابینتی که روش مایکرووِیو بود می‌ذاشتم. با خوشحالی بلندش کردم و از آشپزخونه و قسمت کافه‌ی طبقه‌ی بالا خارج شدم. به سمت صندلیم رفتم و روش نشستم. گیتار رو دستم گرفتم و با پخش شدن آهنگی از طبقه پایین و خوش‌گذرونی بچه‌ها، من با خیال راحت و بدون ترس از اینکه کسی صدام رو بشنوه، شروع به خوندن کردم.
آروم انگشت‌هام رو روی سیم کشیدم و شروع به زدن و خوندن کردم. چشم‌هام رو بستم و با پام ضرب گرفتم. توی خوندن غرق شدم و تصمیم گرفتم جوری داخل حس برم که انگار دارم برای امیرعلی می‌خونم. لبخندی روی ل*بم نقش بست. چقدر این آهنگ قشنگ بود!
به آخرهای آهنگ که رسیدم، کلمه‌ی آخر رو با تحریر کشیدم و لبخندی روی ل*بم نقش بست.
- سیم «می» کوک نیست.
با شنیدن یه لهجه‌ی بندرعباسی، با ترس سرم رو برگردوندم و از سر جام بلند شدم.
- م... مگه شما نرفتی پیش بقیه؟
شونه‌هاش رو بالا انداخت و دست به س*ی*نه از آخرین پله بالا اومد و به سمتم قدم برداشت:
- از شلوغی و صدای بلند بیزارم.
چه جالب! مثل من. بهم که رسید، قد بلندش سایه‌ای روم انداخت. گیتار رو به آرومی از دستم گرفت و روی صندلی نشست. با پیچ‌های گیتار ور رفت و گفت:
- عادت نداری کوکش کنی؟
از بهت در اومدم و چیزی نگفتم. اولین غریبه‌ای که بدون اجازه به صدای خوندنم گوش داده بود.
- انگار داری تمرین می‌کنی که واسه کسی بخونی.
اون‌قدر صداش خشک و جدی بود که نتونستم چیزی بگم. اصلاً به اون چه ربطی داشت که بخوام جواب بدم؟ بازهم سکوت کردم‌. کارش که تموم شد، از سر جاش بلند شد و گیتار رو بهم پس داد. گیتار رو گرفتم و یکهو گفتم:
- شما گیتار می‌زنی؟
- این‌قدر عادت داری لفظ قلم حرف بزنی؟
از این‌که سوالم رو با سوال جواب داد ناراحت شدم؛ ولی گفتم:
- تو گیتار می‌زنی؟
دست‌هاش رو داخل جیبش برد و درحالی‌که به دیوار نقره‌ای نگاه می‌کرد، گفت:
- از وقتی پونزده سالم بود.
خیلی دوست داشتم بپرسم چند سالته؛ ولی ترجیح دادم خودم رو فضول جلوه ندم. انگار ذهنم رو خوند و به چشم‌های مشکی رنگم زل زد. نیمچه لبخندی زد و گفت:
- بیست و پنج سالمه.
سرم رو تکون دادم و به پارکت‌های سفید خیره شدم. چند لحظه دوتامون ساکت شدیم و یکهو من گفتم:
- خب، چیکار کنیم؟
شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- اومدم کتاب بخونم.
سریع سرم رو بالا آوردم و چند لحظه ته دلم خیلی خوشحال شدم. پس یه نفر رو پیدا کردم که مثل خودم عاشق کتاب باشه. با شوق گفتم:
- چی می‌خونی؟
- ملت عشق.
ابرویی بالا انداختم و توی دلم تحسینش کردم. لبخندی زدم و گفتم:
- من هم کتاب می‌خونم. هری پاتر!
اون هم از حرف من ابروهاش بالا پرید. نیمچه لبخندش قوی‌تر شد و گفت:
- خب پس...
یکی از دست‌هاش رو از جیبش در آورد و آروم به معنای خداحافظی برام تکون داد. لبخند دندون‌نمایی زدم و به سمت کیف گیتارم رفتم. زیرزیرکی بهش نگاه کردم که دیدم کوله‌پشتی مشکیش رو از سمت راست اپن برداشت و کتابی در اورد. روی دورترین صندلی از من و کنار پله و اپن نشست و مشغول شد.
من هم کتابم رو در اوردم و برای سومین‌بار شروع کردم به خوندنش. هردوتامون توی خوندنمون غرق شده بودیم که بعد از شاید چهل و پنج دقیقه، صدای پاهای زیادی اومد.
سریع از سر جام بلند شدم که دیدم مصطفی هم همین کار رو کرد. تک‌تک بچه‌ها از طبقه پایین اومدن و با خداحافظی‌های ممتد از همه‌مون، از کافه خارج شدن. آخرین نفری که به پله‌ی آخر رسید، امیرعلی بود. دوباره هیجانم جون گرفت. ل*ب پایینم رو از استرس گ*از گرفتم و فهمیدم که وقتش رسیده‌. انگار نگاه خیره‌ی من رو روی خودش احساس کرد که برگشت و با من چشم تو چشم شد.
لبخند عمیقی زد و سریع به سمتم اومد. من هم لبخندی زدم و چیزی نگفتم. با شور و اشتیاق گفت:
- خب بریم؟
با تعجب گفتم:
- بریم؟
یک لحظه ته دلم ناراحت شدم. فکر کردم کلا قضیه‌ی گیتار رو یادش رفته. ادامه داد:
- آره دیگه... قرار بود بریم پشت‌بوم گیتار بزنی.
ناراحتیم به کلی رفع شد. سریع گیتارم رو از کنار میز برداشتم و گفتم:
- شما برید روی پشت‌بوم تا من به علی خبر بدم که دیرتر میرم خونه.
سرش رو تکون داد و از پله‌های سمت چپ که به محوطه‌ی باز کافه ختم میشد، بالا رفت. سریع به علی خبر دادم و روی پشت بوم رفتم. روی یکی از صندلی‌ها و خیره به ماه نشسته بود؛ یه صندلی هم برای من رو به روش گذاشته بود. دوباره استرسم اوج گرفت. با صدای پای من، با لبخند برگشت و به سمت صندلی روبه‌روش اشاره کرد.
قدم‌زنون درحالی‌که می‌دونستم کیف گیتارم از عرق‌های کف دستم خیس شده، به سمتش رفتم و صندلی رو کمی عقب دادم. استرسم باز سراغم اومد. آب دهنم رو قورت دادم و با دست‌های لرزون و عرق‌کرده‌ا‌م، گیتار رو در آوردم. روی پام گذاشتم و دستم رو روی سیم‌ها کشیدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : بانو نقابدار
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا