لبخندی زد و دندونهای لمینتشدهاش رو به نمایش گذاشت. دستم رو به گرمی فشرد و گفت:
- من هم آساره هستم گلی. خیلی خوشبختم!
بعد هم با مانیا دست دادم. علی جوری که میخواست کنترل جمع رو در دست بگیره، گفت:
- خب خب خب، آقایون و خانومها خیلی خیلی به کافه دایموند خوش اومدین! چطوره اول قهوه بخوریم بعد بریم سراغ بازی؟
یه پسر از کنار امید با شوخطبعی دستهاش رو بههم کوبید و گفت:
- داداشم علی، آقا عالیه، اینطوری واسهتون سه تا مافیا رو روز یک میگیرم.
همه آروم زدن زیر خنده. در این بین، نگاه امیرعلی رو دیدم که خیره به آساره بود؛ شاید تنها عضوهای ساکت و آروم اینجا من و امیرعلی بودیم و همون پسری که چند لحظه با اخم به من خیره مونده بود.
علی بازهم خطاب به جمعیت گفت:
- اونجا پشت صندلیهای بازی، مبلمان هست. خواهش میکنم بشینین تا من آماده کنم.
بعدهم به سمت قسمت فست فود و کافهای رفت که کمی اونورتر از میز بازی و دورتر از مبلمان بود. وقتی داشت میرفت تا قهوهها رو آماده کنه، من رو صدا زد و بهم اشاره کرد تا برم داخل قسمت آشپزخونه. وارد قسمت کافهتور اونجا شدم و به علی که داشت دستی به موهای مشکیش و پیرهن چهارخونه سفید_کرمی رنگش میکشید، نزدیک شدم.
- جانم؟
دست از نگاه کردن به آینهی بالای روشویی کوچیک آشپزخونه برداشت و بهم گفت:
- من قبلاً راجب مصطفی به بچهها توضیح دادم. مصطفی یه عضو از گروه ترامادول هست که قراره کافهی بالا و پایین رو بچرخونه. روزهای زوج میاد اینجا؛ به نفع تو هم هست، میتونی بیشتر مافیا بازی کنی و به دانشگاهت برسی.
ابروهای نازک و قهوهایم رو توی هم گرده کردم و گفتم:
- تو خودت میدونی من از این کار خوشم میاد و خودم داوطلب شدم. کلاً مثل اینکه قصدتون اضافه کردن آدمهای جدید به کافه هست!
علی لبخندی بهم زد و گفت:
- ویدا من نگران دانشگاه و کارهای تو شدم. تو هرروز بعد از ساعت چهار میای اینجا کار میکنی تا ده شب. به هیچ کاری نمیرسی.
دست به س*ی*نه رو به روش ایستادم و گفتم:
- کی گفته نمیرسم؟ نکنه کلاً میخواین وجود من رو از کافه کمرنگ کنین؟ بهت که گفتم یه ترم دیگه مونده و دیگه کامل میتونم بیام پیشتون. مهم نیست من کوچیکترین عضو اینجام! امید و مستر هم فقط سهسال از من بزرگترن!
علی دستش رو روی شونهی سمت چپم گذاشت و به آرومی گفت:
- ما پنج تا مثل خانوادهی همدیگهایم؛ تو هیچوقت نه کمرنگ میشی نه فراموش.
زورکی لبخندی زدم و گفتم:
- چی بگم والا! حالا کی هست این مصطفی؟
علی لبخند رضایتبخشی زد و گفت:
- الآن صداش میزنم بیاد.
دهانش رو باز کرد تا مصطفی رو صدا بزنه که با حس کردن قدمهای کسی پشت سرم، سریع گفت:
- بَه، حلالزاده! داشتم به ویدا معرفیت میکردم. ویدا، ایشون مصطفی هستن.
سرم رو برگردوندم و با همون پسری مواجه شدم که اخم کرده بود و بهم زل زده بود. هنوز هم رد اخمش روی پیشونیش بود. خیلی خشک بهم نگاه کرد و گفت:
- خوشبختم.
دست به س*ی*نه به چشمهای قهوهایش خیره شدم. خطاب به علی با یه لهجهی بامزهی بندری گفت:
- کمک نمیخوای آقا علی؟
علی که قدش یکم کوتاهتر از مصطفی بود، اینبار جلو اومد و گفت:
- تو امروز مهمونی اینجا. برو بشین خودم و ویدا کارها رو انجام میدیم.
سریع گفتم:
- علی من خودم میتونم آماده کنم. تو برو به مهمونها برس.
مصطفی گیج به علی نگاهی کرد و گفت:
- خب، پس من هم کمکش میکنم که دست تنها نمونه.
- آخه...
- آقا علی آخه نداریم؛ با من رودروایسی نداشته باش. من عاشق کارهای کافه هستم. مهم هم نیست مهمون باشم یا نباشم. برو این مسعود و محمد فشفشه اگه یکی بالا سرشون نباشه کافه رو روی سرشون میذارن.
علی دو ضربه آروم به شونهی مصطفی زد و گفت:
- قربونت برم، بازهم ببخشید.
بعد هم به من نگاه کرد که لبخند مطمئنی بهش زدم. قسمت کافهتور رو رد کرد و بیرون رفت. من و مصطفی سر جاهامون خشکمون زده بود. اون دستش رو داخل جیبهاش کرده بود و به در و دیوار کافه نگاه میکرد و من با انگشتهام بازی میکردم. آخر سر تکسرفهای کرد و گفت:
- من قهوهها رو آماده میکنم، شما هم کیکها رو برش بزن داخل ظرف بذار.
چپچپ نگاهش کردم؛ اما متوجه نگاهم نشد. از کارهای کوچیک مسخرهی کافه بدم میاومد! با اینکه دوست داشتم غر بزنم و خودم قهوهها رو آماده کنم، نخواستم ایندفعه که مهمون بود کلکل راه بندازم. آروم به سمت یخچال مشکی سمت راست آشپزخونه رفتم و ظرف شفاف کیک شکلاتی رو در اوردم. به مصطفی نگاه کردم که دستگاه رو راه انداخته بود و ش*اتهای قهوه رو مرتب میچید؛ حتی حساب تعداد افراد هم دستش بود.
به تعداد ش*اتها، ظرفهای کوچیک، سفید و چینی رو آماده کردم و کیک رو داخل مایکرووِیو گذاشتم تا گرم بشه. با صدای پلی شدن آهنگ «قاف» از علیرضا طلیسچی، همه دست میزدن و چند نفری با آهنگ همراهی میکردن. انرژی خوبی درونم به جریان افتاد و مشغول برش زدن کیکهای د*اغ شدم. وقتی برش کیکها تموم شد، یکهو مصطفی یکی از ظرفها رو برداشت و کنار کیک یه ش*ات گذاشت.
یه ظرف دیگه رو هم همونطوری مرتب کرد و کنار خودش گذاشت. یکی از اونها رو به سمتم گرفت و درحالی که به کیک خیره شده بود، گفت:
- خسته نباشی.
خواستم تعارف بزنم و رد کنم که سریع به سمت کابینهای طرح امدیاف رفت و چند تا سینی مشکی چینی رو بیرون کشید. تکتک ظرفها رو تندتند داخل سینی میچید. زیر ل*ب فقط تونستم تشکر کنم که حتی نفهمیدم متوجه شد یا نه. دو تا از سینیها رو برد بیرون و من سریع یک تیکه از کیک رو داخل دهنم جا دادم.
دو تا سینی دیگه رو برداشتم و ظرفم رو روی کابینت گذاشتم. به آرومی بیرون رفتم و فضای تاریک و صدای بلند موسیقی رو شنیدم. همه روی مبلمان نشسته بودن و باهم گپ میزدن. از ردیف سمت چپ شروع کردم و به چند نفری تعارف کردم. وقتی نوبت به امیرعلی رسید، دیدم خیره به شخصیه. نگاهش رو که دنبال کردم دیدم محو تماشای آساره شده که دو سه نفر اونورتر نشسته.
منم از وقت استفاده کردم و صورتش رو نگاهی انداختم. بینی کشیده،چشمهای درشت، ل*بهای درشت و ابروهای پهن مشکی داشت. موهاش رو بالا زده بود و خیلی خشک داشت به آساره نگاه میکرد. نمیدونم چرا، ولی واقعاً از این رفتارش یه جورایی بدم اومد و یه جورایی...
- امیرعلی
امیرعلی از آساره چشم برداشت و به مصطفی خیره شد. تکخندهای کرد و گفت:
- حواسم نبود؛ خیلی ممنون.
مصطفی من رو پس زده بود و خودش به امیرعلی تعارف کرده بود. وقتی به اطراف نگاه کردم، دیدم فقط امید و مستر قهوه و کیک ندارن.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان