روز بعد پسر پادشاه با پسر وزير و پسر قاضي به شکار رفتند. يکدفعه پسر پادشاه آن دو را گم کرد و تنها ماند. هر چه جستجو کرد آنها را نيافت. ناچار تنها به طرف قصر برگشت. در ميان راه همينطور که به فکر فرو رفته بود، ناگهان صدايي از پشت سر خود شنيد. سر برگرداند، کسي نبود. اول ترسيد، سپس با خود فکر کرد اشتباه کرده است. اما چند قدم ديگر که رفت باز همان صدا به گوشش رسيد. دوباره سر برگرداند، باز هم کسي نبود. در اين موقع چشمش به ترک اسبش افتاد و ديد سر بريده پسران وزير و قاضي به دو طرف ترک اسبش بسته شده است. وحشتزده بر اسب هي زد و با سرعت به طرف شهر رفت. همه فکر کردند که او آنها را کشته و بنابر اين پادشاه دستور داد او را به زندان بياندازند.