من، واژهای در پس تمام آیینههای مدفون دلمردهام. هنوز هم رگ و ماهیچه و پی و استخوان دارم. قلبی برای پمپاژ خون درون ریشههای تک درخت سیب دارم و همچنان برای حشرات ریز، سرپناهی امنم. من هنوز رسالتم را به پایان نرسانیدم که بخواهم بمیرم. من زندهام. نفس میکشم. نه خوابی هست و نه هوشیاریای؛ پلکهای مرا سنگریزهها باز گذاشتهاند. ذهنی که هنوز زیر جمجمه به تصویر میکشد برف روی پنجرهی بداقبال را، هنوز امید دارد. من با دفن شدن نمیمیرم. مرگ از برای من نیست. توهم ذهن خاموش توست که مرا زنده به گور کرده. اگر هنور هم فرهاد تیشهبهدستی و یا لااقل یک رهگذر دلسوز، مرا از این مزار رهایی ده. خواهش میکنم... .