هنوز دختر در اين خيالات بود که ناگهان ديد سه سوار از دور پيدا شدند و به سوي او آمدند. اين سوارها پسر پادشاه مملکت،پسر وزير و پسر قاضي بودند. همين که چشم پسر پادشاه به دختر افتاد يک دل نه صد دل عاشق او شد. جلو آمد و به او گفت: اي دختر ما از راه دور آمده ايم و تشنهايم کمي آب داري به ما بدهي؟ دختر کاسه اي آب به او داد. چنين شد که پسر پادشاه از دختر خواست همراهشان برود و دختر را بر اسبش سوار کرده با خود به قصر برد.
بعد از چند روز هم دختر را به عقد خود در آورد و به اين ترتيب دختر به خوشبختي رسيد.
روزي دختر به يادش آمد که نذري کرده است، پس تصميم گرفت هر چه زودتر نذر خود را ادا کند. ولي چون عروس پادشاه بود و نميتوانست به گدايي برود به ناچار روي هفت طاقچه از طاقچههاي قصر مقداري از انواع حبوبات را گذاشت و چادر به سر کرده و از هر طاقچه مقداري حبوبات گدايي ميکرد که ناگهان زن پادشاه او را ديد و هراسان به پسرش خبر داد و گفت پسر جان اگر ميخواهي شيرم را حلالت کنم اين دختر گداصفت را بيرون بينداز. ببين چقدر پست است که هنوز نتوانسته عادت گدايي کردن را فراموش کند.
پسر پادشاه با عصبانيت نزد دختر رفت تا موضوع را بررسي کند. وقتي وارد ديد دختر ديگي روي اجاق گذاشته و مشغول پختن آش است.از بس عصباني بود لگد محکمي به ديگ زد و آشها را روي زمين ريخت. دختر به گريه افتاد و او را نفرين کرد.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان