رهایی شاید عجیبترین حس دنیا باشه
وقتی که واقعا تجربهش میکنی، انگار دیگه متعلق به این دنیا نیستی همونطور که هیچوقت نبودی...
پاهای تو با فاصله از زمین قدم برمیدارن
انگار که روی ابرها پاورچین میکنن
دستهای آزادهای داری
درست مانند اسمش...رهاست!
قلبی که بیهیچ اضطراب و دردی میتپه
انگار که لبخند کوچکی زیر ل*ب داره
شانههایت... طوری سبک هستن که گویی هیچگاه تجربه حمل بارهای سنگین و زجرآوری را نداشتن...
و... انگار دیگه هیچ چیزی وجود نداره تا طعم خستگیش رو بچشی...
کد:
رهایی شاید عجیبترین حس دنیا باشه
وقتی که واقعا تجربهش میکنی، انگار دیگه متعلق به این دنیا نیستی همونطور که هیچوقت نبودی...
پاهای تو با فاصله از زمین قدم برمیدارن
انگار که روی ابرها پاورچین میکنن
دستهای آزادهای داری
درست مانند اسمش...رهاست!
قلبی که بیهیچ اضطراب و دردی میتپه
انگار که لبخند کوچکی زیر ل*ب داره
شانههایت... طوری سبک هستن که گویی هیچگاه تجربه حمل بارهای سنگین و زجرآوری را نداشتن...
و... انگار دیگه هیچ چیزی وجود نداره تا طعم خستگیش رو بچشی...
[نامهای به خانم/آقای قاضی]
من... همونیم که میگن لبخنداش دردسر داره!
همون که حتی پشت لبخندهاش هم کلی داستان داره!
از وقتی یادم میاد همینم...از بچگی و شاید حتی خیلی دورتر... چه اونوقتهایی که ملت نامههای عاشقانه و فراق بَهر یار و یاورشون پست میکردن و چه الآنی که نامه آرزوهاشون رو پَرت میکنن تو چاه جهالت... من بازم همونم!
همونی که همیشه حرفاش رو که نه... هذیونهای تشنج شدهش رو روی کاغذهای پوسیده و مچاله شدهی زندگیش بالا میاره، مُهر و مومشون میکنه که الکی مثلا کسی جز تو نتونه ببینه! نه فرستندهش داخل آدمِ که نام و نشانی داشته باشه و نه به گیرندهش امیدیه که حتی وجود داشته باشه و نه پرندهای که بارم رو مینداختم رو پَرش تا پَرپَرش کنه.
فقط یه آسمون داشتم به وسعت تموم نداشتههام... سپردمش دست اون تا به باد بگه برام برقصونهش و رهاش بده به دستم لطیف نسیم و شاید که یه روزی...
ولی خب قربونِ خدا برم که یه نیمچه امیدی رو ته دلم کاشته و منی که هیچوقت و هیچجوره نتونستم مهارش کنم... تهش گُل کاشتم و نذاشتم قَد بکشه... میذاشتم رعنا بشه که از تنه بِبُرَنش یا رگ و ریشهش رو بسوزونن؟
آره نذاشتم چون از اینجایی که من هستم، هیچ بوم سبزی رخ نمیده!
اما یه جا رو بد جا خبط کردم! گذاشتم یه توده سرطانی تو عمق وجودم ریشه بِدوئونه! روز به روز جون بگیره و جوونه بزنه...بزنه به کمرم و درست از اینجا از همین وسط زندگیم...نصفهم کنه!
{ اون لبخند مریضگونهی لعنتی }
روالش رو به سرعتی از ج*ن*س یوزپلنگ بود!
خیلی احمقانه بود!
که فکر میکردم میتونم کنترلش کنم...
به همون ذرت المثقال از فهم کُند ذهنم هم اَمون نداد.
حالا که همه چی سوخت... حالا که از ما گذشت
میخوام همهش رو برات با خونِ دل بالا بیارم و تو سعی کن دستخط شکستهی دلم رو با ملایمت بخونی... و از اینجا به بعد دیگه خبری از عقل و منطق نیست و فقط دلِ که با زخمهای سربازش،میسوزه و ز*ب*ون وا میکنه...
♡
لبخند عجب اتفاق عجیبیه!
زیباست...ترسناکِ و دردناک
میگن لبخند بزن که تلخ نگذره!
اما نمیگن هرچقدر که زمانت میگذره، طعم لبخندِ تو یه طوری تلخ میشه که رگ گلوت رو میزنه تا دیگه نتونی آب دهنت رو قورت بدی مگه اینکه [ تلخ درد] بکشی!
یه چیزی تو مایههای [لیمو شیرین]
یادمه یکی میگفت لبخندت شیرینه!
آره ولی مگه اون نمیدونست؟ نمیدونست هر چی میگذره چقدر شیرینیش تلخ میشه؟!
میگن لبخندات برات دوستی میاره!
نمیگن که بعدش تو بخاطر لبخندهایی که به این آدمها میزنی تا آخرش[ مسئولی]
هر چند که تهش هم هیچ دوستیئی دستت رو نگرفته باشه!
انقدر نگفتن و انقدر نگفتیم که یهو به خودمون اومدیم دیدیم تک تک آجرای رنگی لبخندمون، آوار شده تا فقط رو سر ما [خ*را*ب] بشه.
اینجا همون جاییه که ما حتی بابت لبخندامون هم باید [ تقاص] پس بدیم؟
هرچند که قرار بود شیرین باشه، بماند که قرار بود پیشکش دوستی باشه!
این لبخندا با ما کاری کردن که [مظنون اصلی] هر جنایتی باشیم و اینطوریه که [قضاوت] میشیم بدون هیچ دادگاهی!
بدون اینکه لااقل یه [آقای قاضی] حرفامون رو بشنوه...
اصلا فقط یکی باشه که حرفای یه [لبخند مریضگونه] رو بشنوه، اونوقت شاید [رسالت] این لیمو شیرین هم یه جایی بالاخره تموم بشه...
[ تقاصِ لیمو شیرینِ خ*را*ب = تَلخ! ] + [ مظنونِ اصلیِ رسالتِ قضاوت = دَرد] : {تَلخ دَرد}
پشت نامه (پینوشت): خانم/آقای قاضی تا حالا لیمو شیرینت رو قورت دادی؟! =*)
کد:
[نامهای به خانم/آقای قاضی]
من... همونیم که میگن لبخنداش دردسر داره!
همون که حتی پشت لبخندهاش هم کلی داستان داره!
از وقتی یادم میاد همینم...از بچگی و شاید حتی خیلی دورتر... چه اونوقتهایی که ملت نامههای عاشقانه و فراق بَهر یار و یاورشون پست میکردن و چه الآنی که نامه آرزوهاشون رو پَرت میکنن تو چاه جهالت... من بازم همونم!
همونی که همیشه حرفاش رو که نه... هذیونهای تشنج شدهش رو روی کاغذهای پوسیده و مچاله شدهی زندگیش بالا میاره، مُهر و مومشون میکنه که الکی مثلا کسی جز تو نتونه ببینه! نه فرستندهش داخل آدمِ که نام و نشانی داشته باشه و نه به گیرندهش امیدیه که حتی وجود داشته باشه و نه پرندهای که بارم رو مینداختم رو پَرش تا پَرپَرش کنه.
فقط یه آسمون داشتم به وسعت تموم نداشتههام... سپردمش دست اون تا به باد بگه برام برقصونهش و رهاش بده به دستم لطیف نسیم و شاید که یه روزی...
ولی خب قربونِ خدا برم که یه نیمچه امیدی رو ته دلم کاشته و منی که هیچوقت و هیچجوره نتونستم مهارش کنم... تهش گُل کاشتم و نذاشتم قَد بکشه... میذاشتم رعنا بشه که از تنه بِبُرَنش یا رگ و ریشهش رو بسوزونن؟
آره نذاشتم چون از اینجایی که من هستم، هیچ بوم سبزی رخ نمیده!
اما یه جا رو بد جا خبط کردم! گذاشتم یه توده سرطانی تو عمق وجودم ریشه بِدوئونه! روز به روز جون بگیره و جوونه بزنه...بزنه به کمرم و درست از اینجا از همین وسط زندگیم...نصفهم کنه!
{ اون لبخند مریضگونهی لعنتی }
روالش رو به سرعتی از ج*ن*س یوزپلنگ بود!
خیلی احمقانه بود!
که فکر میکردم میتونم کنترلش کنم...
به همون ذرت المثقال از فهم کُند ذهنم هم اَمون نداد.
حالا که همه چی سوخت... حالا که از ما گذشت
میخوام همهش رو برات با خونِ دل بالا بیارم و تو سعی کن دستخط شکستهی دلم رو با ملایمت بخونی... و از اینجا به بعد دیگه خبری از عقل و منطق نیست و فقط دلِ که با زخمهای سربازش،میسوزه و ز*ب*ون وا میکنه...
♡
لبخند عجب اتفاق عجیبیه!
زیباست...ترسناکِ و دردناک
میگن لبخند بزن که تلخ نگذره!
اما نمیگن هرچقدر که زمانت میگذره، طعم لبخندِ تو یه طوری تلخ میشه که رگ گلوت رو میزنه تا دیگه نتونی آب دهنت رو قورت بدی مگه اینکه [ تلخ درد] بکشی!
یه چیزی تو مایههای [لیمو شیرین]
یادمه یکی میگفت لبخندت شیرینه!
آره ولی مگه اون نمیدونست؟ نمیدونست هر چی میگذره چقدر شیرینیش تلخ میشه؟!
میگن لبخندات برات دوستی میاره!
نمیگن که بعدش تو بخاطر لبخندهایی که به این آدمها میزنی تا آخرش[ مسئولی]
هر چند که تهش هم هیچ دوستیئی دستت رو نگرفته باشه!
انقدر نگفتن و انقدر نگفتیم که یهو به خودمون اومدیم دیدیم تک تک آجرای رنگی لبخندمون، آوار شده تا فقط رو سر ما [خ*را*ب] بشه.
اینجا همون جاییه که ما حتی بابت لبخندامون هم باید [ تقاص] پس بدیم؟
هرچند که قرار بود شیرین باشه، بماند که قرار بود پیشکش دوستی باشه!
این لبخندا با ما کاری کردن که [مظنون اصلی] هر جنایتی باشیم و اینطوریه که [قضاوت] میشیم بدون هیچ دادگاهی!
بدون اینکه لااقل یه [آقای قاضی] حرفامون رو بشنوه...
اصلا فقط یکی باشه که حرفای یه [لبخند مریضگونه] رو بشنوه، اونوقت شاید [رسالت] این لیمو شیرین هم یه جایی بالاخره تموم بشه...
[ تقاصِ لیمو شیرینِ خ*را*ب = تَلخ! ] + [ مظنونِ اصلیِ رسالتِ قضاوت = دَرد] : {تَلخ دَرد}
پشت نامه (پینوشت): خانم/آقای قاضی تا حالا لیمو شیرینت رو قورت دادی؟! =*)
متشکرمفوقالعاده نگری زینب جان
ای جان =*)
اتفاقا قراره همچین فعالیتی تو تالار ادبیات راه بیفته.
بذار پارمیدا تاپیکش رو بزنه، اونجا درخواست بده تا ثبت بشه و بقیه هم یاد بگیرن روالش چطوریه.
مرسی از انتخابت نویسنده خوش ذوقمون
پتانسیل بد بودنِ ما تکمیلِ ولی فعال نیست
به نظر میاد کار نمیکنه ولی اینطور نیست
آرزو میکنیم کاش هیچوقت نبود ولی ته دلمون انگار به وجودش نیاز داریم
همهی ما بعضی اوقات بد میشیم
البته که حساب دائم البدها جداست
همهی ما بعضیاوقات دوست داریم که بد بشیم
از دیدن بعضی بدیها ناخوداگاه ل*ذت میبریم
خواسته و ناخواسته بعضی بدیها رو رواج میدیم
بد بودن و بدی کردن بعدهای مختلفی داره
و اینکه چه اتفاقی میفته که یک فرد تصمیم میگیره بد کنه تا بد بشه؛ چیزی نیست که ما بتونیم قضاوتش کنیم!
یه بار کسی ازم پرسید: "چرا ما از شخصیت منفی داستان خوشمون میاد؟"
حقیقت این بود که سوالش، سوال خودم هم بود.
بهش فکر کردم... زیاد... خیلی زیاد
جواب دادم: " چند تا شاید راجع بهش وجود داره... شاید چون بخشی از ما بدی رو دوست داره!
شاید چون اون هم مثل ما از اول بد نبوده...
و شاید چون بدیهای اون حقیقت رو بهمون نشون میده!
اون شخصیتهای منفی که باعث میشن با وجود تموم بدیهاشون بازم دوستشون داشته باشیم؛ هنوز یه روزنه خوبی تو وجودشون هست و مهمتر از همه اینه که ته دلشون هیچوقت نخواستن بد باشن. آدمها خیلی وقتها ناچار میشن به انجام کارهایی که روزی حتی بهش فکر هم نمیکردن!
ما نمیتونیم فکر کنیم که از یه آدم بد بهتریم
چون هنوز به موقعیتی که اون دچارش شده گرفتار نشدیم
که شاید اگه جای اون بودیم حتی خیلی بدتر از چیزی که فکرش رو میکردیم میشدیم...
کد:
پتانسیل بد بودنِ ما تکمیلِ ولی فعال نیست
به نظر میاد کار نمیکنه ولی اینطور نیست
آرزو میکنیم کاش هیچوقت نبود ولی ته دلمون انگار به وجودش نیاز داریم
همهی ما بعضی اوقات بد میشیم
البته که حساب دائم البدها جداست
همهی ما بعضیاوقات دوست داریم که بد بشیم
از دیدن بعضی بدیها ناخوداگاه ل*ذت میبریم
خواسته و ناخواسته بعضی بدیها رو رواج میدیم
بد بودن و بدی کردن بعدهای مختلفی داره
و اینکه چه اتفاقی میفته که یک فرد تصمیم میگیره بد کنه تا بد بشه؛ چیزی نیست که ما بتونیم قضاوتش کنیم!
یه بار کسی ازم پرسید: "چرا ما از شخصیت منفی داستان خوشمون میاد؟"
حقیقت این بود که سوالش، سوال خودم هم بود.
بهش فکر کردم... زیاد... خیلی زیاد
جواب دادم: " چند تا شاید راجع بهش وجود داره... شاید چون بخشی از ما بدی رو دوست داره!
شاید چون اون هم مثل ما از اول بد نبوده...
و شاید چون بدیهای اون حقیقت رو بهمون نشون میده!
اون شخصیتهای منفی که باعث میشن با وجود تموم بدیهاشون بازم دوستشون داشته باشیم؛ هنوز یه روزنه خوبی تو وجودشون هست و مهمتر از همه اینه که ته دلشون هیچوقت نخواستن بد باشن. آدمها خیلی وقتها ناچار میشن به انجام کارهایی که روزی حتی بهش فکر هم نمیکردن!
ما نمیتونیم فکر کنیم که از یه آدم بد بهتریم
چون هنوز به موقعیتی که اون دچارش شده گرفتار نشدیم
که شاید اگه جای اون بودیم حتی خیلی بدتر از چیزی که فکرش رو میکردیم میشدیم...
[ همه چیز آبیه ]
••••°°°°°°°°••••
کآخِ آرامِش
حسِ پُر قَدرَت اِعتِماد بِه نَفس
یِک آ*غ*و*ش پُر مِهر اَز اَمنیَت
موسیقیِ طَبیعَت
سوزِ سَرمای مَلَکه فَصل
آبِ نیل تَب بُر
صُلحِ قَل*ب
نَسیمِ پآکی
مَغضِ مُثبَت
نَمآی صِدآقَت
ژآکِت مَردآنِگی
آرآم دِرَخشیدَن
••••°°°°°°°°••••
همه چیز آبیه
یعنی قرار بود که اینطور باشه
بیرنگ نیست ولی خاکستریه
و اما یک ایده غلط!
زمانی که آبی و قرمز تصمیم به یکی بودن گرفتن
[ همه چیز بنفش شد ]
دیگه هیچوقت هیچچیز مثل سابقش نشد
[ آبی نخواست همه چیز بنفش باشه ]
و قرمز رنگین کمان شد
حالا آبی خاکستری شده
[ همه چیز آبیه ]
[ ولی غمگینه ]
[ چون خاکستریه ]
و حالا همهمون خاکستری شدیم
از رنگ تهی شدیم
و هیچکدوممون حتی نمیدونیم این چه معنی میده
... =*)
••••°°°°°°°°••••
Song: Colors
Artist: Halsey
••••°°°°°°°°••••
کد:
[ همه چیز آبیه ]
••••°°°°°°°°••••
کآخِ آرامِش
حسِ پُر قَدرَت اِعتِماد بِه نَفس
یِک آ*غ*و*ش پُر مِهر اَز اَمنیَت
موسیقیِ طَبیعَت
سوزِ سَرمای مَلَکه فَصل
آبِ نیل تَب بُر
صُلحِ قَل*ب
نَسیمِ پآکی
مَغضِ مُثبَت
نَمآی صِدآقَت
ژآکِت مَردآنِگی
آرآم دِرَخشیدَن
••••°°°°°°°°••••
همه چیز آبیه
یعنی قرار بود که اینطور باشه
بیرنگ نیست ولی خاکستریه
و اما یک ایده غلط!
زمانی که آبی و قرمز تصمیم به یکی بودن گرفتن
[ همه چیز بنفش شد ]
دیگه هیچوقت هیچچیز مثل سابقش نشد
[ آبی نخواست همه چیز بنفش باشه ]
و قرمز رنگین کمان شد
حالا آبی خاکستری شده
[ همه چیز آبیه ]
[ ولی غمگینه ]
[ چون خاکستریه ]
و حالا همهمون خاکستری شدیم
از رنگ تهی شدیم
و هیچکدوممون حتی نمیدونیم این چه معنی میده
... =*)
••••°°°°°°°°••••
Song: Colors
Artist: Halsey
••••°°°°°°°°••••
داشتم به زمانی فکر میکردم که برای اولین بار یکی از ما آدمها تصمیم میگیره کلمه [ آشغال ] یا مودبانهترش، زباله رو به زبان بیاره و بهش مفهوم بده.
اون اولین نفری بود که اولین آشغال زندگیش رو پیدا کرد، روش اسم گذاشت و درست مثل آشغال پرتش کرد بیرون و دیگه هیچوقت دنبالش نرفت!
نه اینکه تو زندگیش گم شده باشه و مجبور بشه به خودش زحمت پیدا کردن بده، نه!
فقط چشمهاش نمیدید که اون تنها یک آشغالِ بیمصرفِ که جز بوی گند و زشتی چیزی تو بساطش نداره.
آخه آشغالها رو هم میشه مثل آدمها چند دستهای تعریف کرد. اینطوری که بعضیهاشون خیلی بچه زرنگ تشریف دارن.
برای اینکه گند بوی کثیفکاریهاشون در نیاد
همعطر آدمها خوشبو و شیرین میشن
باطنی ندارن که پشتش پنهان بشن
از دار دنیا فقط یک ظاهر کریه و زشت دارن که اتفاقا خیلی خوب هم بلدن چطور و کِی و کجا سرو سامانش ب*دن و رُخی نشون ب*دن!
[ اونا بازی با خطای دید چشمهای ما رو از بَرَن! ]
دَمِش گرم... اونی رو میگم که برای اولین بار تونست ببینه و اونقدری شهامت داشت که بندازتش سطل آشغال!
نمیدونم چرا ولی بعضی از آدمها تو سرشون نمیره آشغال چیه کیه و با زندگیشون چیکار میکنه!
میبیننش، حتی میندازنش سطل آشغال
ولی باز میرن سراغش
سر خم میکنن تا دوباره ببیننش!
حتی دستاشون رو کثیف میکنن تا دوباره برگردوننش!
شما هم وقتی پاکت کثیف و پاره شدهی خوراکیتون رو میندازین تو سطل آشغال
فرداش میرین نگاهش میکنین، سر خم میکنین و بَرِش میگردونین تو خونه؟!
[ میشه بگین به چه دردتون میخوره؟... =*) ]
کد:
داشتم به زمانی فکر میکردم که برای اولین بار یکی از ما آدمها تصمیم میگیره کلمه [ آشغال ] یا مودبانهترش، زباله رو به زبان بیاره و بهش مفهوم بده.
اون اولین نفری بود که اولین آشغال زندگیش رو پیدا کرد، روش اسم گذاشت و درست مثل آشغال پرتش کرد بیرون و دیگه هیچوقت دنبالش نرفت!
نه اینکه تو زندگیش گم شده باشه و مجبور بشه به خودش زحمت پیدا کردن بده، نه!
فقط چشمهاش نمیدید که اون تنها یک آشغالِ بیمصرفِ که جز بوی گند و زشتی چیزی تو بساطش نداره.
آخه آشغالها رو هم میشه مثل آدمها چند دستهای تعریف کرد. اینطوری که بعضیهاشون خیلی بچه زرنگ تشریف دارن.
برای اینکه گند بوی کثیفکاریهاشون در نیاد
همعطر آدمها خوشبو و شیرین میشن
باطنی ندارن که پشتش پنهان بشن
از دار دنیا فقط یک ظاهر کریه و زشت دارن که اتفاقا خیلی خوب هم بلدن چطور و کِی و کجا سرو سامانش ب*دن و رُخی نشون ب*دن!
[ اونا بازی با خطای دید چشمهای ما رو از بَرَن! ]
دَمِش گرم... اونی رو میگم که برای اولین بار تونست ببینه و اونقدری شهامت داشت که بندازتش سطل آشغال!
نمیدونم چرا ولی بعضی از آدمها تو سرشون نمیره آشغال چیه کیه و با زندگیشون چیکار میکنه!
میبیننش، حتی میندازنش سطل آشغال
ولی باز میرن سراغش
سر خم میکنن تا دوباره ببیننش!
حتی دستاشون رو کثیف میکنن تا دوباره برگردوننش!
شما هم وقتی پاکت کثیف و پاره شدهی خوراکیتون رو میندازین تو سطل آشغال
فرداش میرین نگاهش میکنین، سر خم میکنین و بَرِش میگردونین تو خونه؟!
[ میشه بگین به چه دردتون میخوره؟... =*) ]
از این احساس پر دردسرم چیزی نگفتم
نقشش کردم روی یکی از سفیدیهای چرک شدهی دفتر نقاشیِ دلم... همونی که مچالهش کردی و اصلا به روی خودش نیاورد صافی چه شکلی بوده!؟
حالا که کلاغ سیاههای نقاشیم برام خبر آوردن
میدونم که حالت خوب نیست
مثل همیشه که هیچوقت نبود
چرا فکر میکردم فعل بودن برات صرف شده؟
د*اغترین خبرشون بی شباهت به گذشتهی تعریف نشدهی تو نبود...
میگن شبها خواب به چشمات نمیاد
میگن عصبیتر از قبل شدی
از همیشه خستهتر
گهگاهی هم توهم میزنی
انگار داری با یکی که روبروتِ بحث میکنی
و... طبق معمول تلخی
دیر میای....تند میری
راستش رو بخوای من اصلا نیاز ندارم یه بار دیگه ببینمت
خوب میدونم قیافهت وقتی شبها خوابت نمیبره و روزها سرگردونی چه شکلیه!
میتونم چشمایی رو ببینم که چطوری با عجز به خودشون میپیچن تا دست دلشون واسهم رو نشه.
پنجره رو باز میکنم و خیره میشم به تک ستارهم در قاب یک آسمون پر رمز و راز
نفسی عمیق چاق میکنم
دیگه حالم از این کامهای تلخ و گذری بهم میخوره
میخوام برات داستان بگم
تعجب نکن... میدونم خستهتر از اونی که پوزخند بزنی.
میدونستی بعضی وقتها و بعضیها وقتی کنار هم چیده میشن، داستان میشن؟
مثل من و تو که حالا دیگه فقط یه داستانیم =*)
داستانی که کوتاه بود ولی خیلی طول کشید تا تموم بشه.
یکی مثل من بود ساده ولی سخت اعتماد میکرد
یکی مثل تو یه آدم پیچیده با کلی درد و مرض
اولین حرفی که بهت زدم یادته؟
گفتم " قلب مهربونی داری"
خیلی طول کشید تا صحت حرفمو بفهمم نه؟ =*)
و قیمتش هم تموم شدن همه چی بود...
ولی بهش میارزید!
کد:
از این احساس پر دردسرم چیزی نگفتم
نقشش کردم روی یکی از سفیدیهای چرک شدهی دفتر نقاشیِ دلم... همونی که مچالهش کردی و اصلا به روی خودش نیاورد صافی چه شکلی بوده!؟
حالا که کلاغ سیاههای نقاشیم برام خبر آوردن
میدونم که حالت خوب نیست
مثل همیشه که هیچوقت نبود
چرا فکر میکردم فعل بودن برات صرف شده؟
د*اغترین خبرشون بی شباهت به گذشتهی تعریف نشدهی تو نبود...
میگن شبها خواب به چشمات نمیاد
میگن عصبیتر از قبل شدی
از همیشه خستهتر
گهگاهی هم توهم میزنی
انگار داری با یکی که روبروتِ بحث میکنی
و... طبق معمول تلخی
دیر میای....تند میری
راستش رو بخوای من اصلا نیاز ندارم یه بار دیگه ببینمت
خوب میدونم قیافهت وقتی شبها خوابت نمیبره و روزها سرگردونی چه شکلیه!
میتونم چشمایی رو ببینم که چطوری با عجز به خودشون میپیچن تا دست دلشون واسهم رو نشه.
پنجره رو باز میکنم و خیره میشم به تک ستارهم در قاب یک آسمون پر رمز و راز
نفسی عمیق چاق میکنم
دیگه حالم از این کامهای تلخ و گذری بهم میخوره
میخوام برات داستان بگم
تعجب نکن... میدونم خستهتر از اونی که پوزخند بزنی.
میدونستی بعضی وقتها و بعضیها وقتی کنار هم چیده میشن، داستان میشن؟
مثل من و تو که حالا دیگه فقط یه داستانیم =*)
داستانی که کوتاه بود ولی خیلی طول کشید تا تموم بشه.
یکی مثل من بود ساده ولی سخت اعتماد میکرد
یکی مثل تو یه آدم پیچیده با کلی درد و مرض
اولین حرفی که بهت زدم یادته؟
گفتم " قلب مهربونی داری"
خیلی طول کشید تا صحت حرفمو بفهمم نه؟ =*)
و قیمتش هم تموم شدن همه چی بود...
ولی بهش میارزید!