ط
طلایه
مهمان
#کنج_احساس
#محاوره
[نامهای به خانم/آقای قاضی]
من... همونیم که میگن لبخنداش دردسر داره!
همون که حتی پشت لبخندهاش هم کلی داستان داره!
از وقتی یادم میاد همینم...از بچگی و شاید حتی خیلی دورتر... چه اونوقتهایی که ملت نامههای عاشقانه و فراق بَهر یار و یاورشون پست میکردن و چه الآنی که نامه آرزوهاشون رو پَرت میکنن تو چاه جهالت... من بازم همونم!
همونی که همیشه حرفاش رو که نه... هذیونهای تشنج شدهش رو روی کاغذهای پوسیده و مچاله شدهی زندگیش بالا میاره، مُهر و مومشون میکنه که الکی مثلا کسی جز تو نتونه ببینه! نه فرستندهش داخل آدمِ که نام و نشانی داشته باشه و نه به گیرندهش امیدیه که حتی وجود داشته باشه و نه پرندهای که بارم رو مینداختم رو پَرش تا پَرپَرش کنه.
فقط یه آسمون داشتم به وسعت تموم نداشتههام... سپردمش دست اون تا به باد بگه برام برقصونهش و رهاش بده به دستم لطیف نسیم و شاید که یه روزی...
ولی خب قربونِ خدا برم که یه نیمچه امیدی رو ته دلم کاشته و منی که هیچوقت و هیچجوره نتونستم مهارش کنم... تهش گُل کاشتم و نذاشتم قَد بکشه... میذاشتم رعنا بشه که از تنه بِبُرَنش یا رگ و ریشهش رو بسوزونن؟
آره نذاشتم چون از اینجایی که من هستم، هیچ بوم سبزی رخ نمیده!
اما یه جا رو بد جا خبط کردم! گذاشتم یه توده سرطانی تو عمق وجودم ریشه بِدوئونه! روز به روز جون بگیره و جوونه بزنه...بزنه به کمرم و درست از اینجا از همین وسط زندگیم...نصفهم کنه!
{ اون لبخند مریضگونهی لعنتی }
روالش رو به سرعتی از ج*ن*س یوزپلنگ بود!
خیلی احمقانه بود!
که فکر میکردم میتونم کنترلش کنم...
به همون ذرت المثقال از فهم کُند ذهنم هم اَمون نداد.
حالا که همه چی سوخت... حالا که از ما گذشت
میخوام همهش رو برات با خونِ دل بالا بیارم و تو سعی کن دستخط شکستهی دلم رو با ملایمت بخونی... و از اینجا به بعد دیگه خبری از عقل و منطق نیست و فقط دلِ که با زخمهای سربازش،میسوزه و ز*ب*ون وا میکنه...
♡
لبخند عجب اتفاق عجیبیه!
زیباست...ترسناکِ و دردناک
میگن لبخند بزن که تلخ نگذره!
اما نمیگن هرچقدر که زمانت میگذره، طعم لبخندِ تو یه طوری تلخ میشه که رگ گلوت رو میزنه تا دیگه نتونی آب دهنت رو قورت بدی مگه اینکه [ تلخ درد] بکشی!
یه چیزی تو مایههای [لیمو شیرین]
یادمه یکی میگفت لبخندت شیرینه!
آره ولی مگه اون نمیدونست؟ نمیدونست هر چی میگذره چقدر شیرینیش تلخ میشه؟!
میگن لبخندات برات دوستی میاره!
نمیگن که بعدش تو بخاطر لبخندهایی که به این آدمها میزنی تا آخرش[ مسئولی]
هر چند که تهش هم هیچ دوستیئی دستت رو نگرفته باشه!
انقدر نگفتن و انقدر نگفتیم که یهو به خودمون اومدیم دیدیم تک تک آجرای رنگی لبخندمون، آوار شده تا فقط رو سر ما [خ*را*ب] بشه.
اینجا همون جاییه که ما حتی بابت لبخندامون هم باید [ تقاص] پس بدیم؟
هرچند که قرار بود شیرین باشه، بماند که قرار بود پیشکش دوستی باشه!
این لبخندا با ما کاری کردن که [مظنون اصلی] هر جنایتی باشیم و اینطوریه که [قضاوت] میشیم بدون هیچ دادگاهی!
بدون اینکه لااقل یه [آقای قاضی] حرفامون رو بشنوه...
اصلا فقط یکی باشه که حرفای یه [لبخند مریضگونه] رو بشنوه، اونوقت شاید [رسالت] این لیمو شیرین هم یه جایی بالاخره تموم بشه...
[ تقاصِ لیمو شیرینِ خ*را*ب = تَلخ! ] + [ مظنونِ اصلیِ رسالتِ قضاوت = دَرد] : {تَلخ دَرد}
پشت نامه (پینوشت): خانم/آقای قاضی تا حالا لیمو شیرینت رو قورت دادی؟! =*)
#محاوره
[نامهای به خانم/آقای قاضی]
من... همونیم که میگن لبخنداش دردسر داره!
همون که حتی پشت لبخندهاش هم کلی داستان داره!
از وقتی یادم میاد همینم...از بچگی و شاید حتی خیلی دورتر... چه اونوقتهایی که ملت نامههای عاشقانه و فراق بَهر یار و یاورشون پست میکردن و چه الآنی که نامه آرزوهاشون رو پَرت میکنن تو چاه جهالت... من بازم همونم!
همونی که همیشه حرفاش رو که نه... هذیونهای تشنج شدهش رو روی کاغذهای پوسیده و مچاله شدهی زندگیش بالا میاره، مُهر و مومشون میکنه که الکی مثلا کسی جز تو نتونه ببینه! نه فرستندهش داخل آدمِ که نام و نشانی داشته باشه و نه به گیرندهش امیدیه که حتی وجود داشته باشه و نه پرندهای که بارم رو مینداختم رو پَرش تا پَرپَرش کنه.
فقط یه آسمون داشتم به وسعت تموم نداشتههام... سپردمش دست اون تا به باد بگه برام برقصونهش و رهاش بده به دستم لطیف نسیم و شاید که یه روزی...
ولی خب قربونِ خدا برم که یه نیمچه امیدی رو ته دلم کاشته و منی که هیچوقت و هیچجوره نتونستم مهارش کنم... تهش گُل کاشتم و نذاشتم قَد بکشه... میذاشتم رعنا بشه که از تنه بِبُرَنش یا رگ و ریشهش رو بسوزونن؟
آره نذاشتم چون از اینجایی که من هستم، هیچ بوم سبزی رخ نمیده!
اما یه جا رو بد جا خبط کردم! گذاشتم یه توده سرطانی تو عمق وجودم ریشه بِدوئونه! روز به روز جون بگیره و جوونه بزنه...بزنه به کمرم و درست از اینجا از همین وسط زندگیم...نصفهم کنه!
{ اون لبخند مریضگونهی لعنتی }
روالش رو به سرعتی از ج*ن*س یوزپلنگ بود!
خیلی احمقانه بود!
که فکر میکردم میتونم کنترلش کنم...
به همون ذرت المثقال از فهم کُند ذهنم هم اَمون نداد.
حالا که همه چی سوخت... حالا که از ما گذشت
میخوام همهش رو برات با خونِ دل بالا بیارم و تو سعی کن دستخط شکستهی دلم رو با ملایمت بخونی... و از اینجا به بعد دیگه خبری از عقل و منطق نیست و فقط دلِ که با زخمهای سربازش،میسوزه و ز*ب*ون وا میکنه...
♡
لبخند عجب اتفاق عجیبیه!
زیباست...ترسناکِ و دردناک
میگن لبخند بزن که تلخ نگذره!
اما نمیگن هرچقدر که زمانت میگذره، طعم لبخندِ تو یه طوری تلخ میشه که رگ گلوت رو میزنه تا دیگه نتونی آب دهنت رو قورت بدی مگه اینکه [ تلخ درد] بکشی!
یه چیزی تو مایههای [لیمو شیرین]
یادمه یکی میگفت لبخندت شیرینه!
آره ولی مگه اون نمیدونست؟ نمیدونست هر چی میگذره چقدر شیرینیش تلخ میشه؟!
میگن لبخندات برات دوستی میاره!
نمیگن که بعدش تو بخاطر لبخندهایی که به این آدمها میزنی تا آخرش[ مسئولی]
هر چند که تهش هم هیچ دوستیئی دستت رو نگرفته باشه!
انقدر نگفتن و انقدر نگفتیم که یهو به خودمون اومدیم دیدیم تک تک آجرای رنگی لبخندمون، آوار شده تا فقط رو سر ما [خ*را*ب] بشه.
اینجا همون جاییه که ما حتی بابت لبخندامون هم باید [ تقاص] پس بدیم؟
هرچند که قرار بود شیرین باشه، بماند که قرار بود پیشکش دوستی باشه!
این لبخندا با ما کاری کردن که [مظنون اصلی] هر جنایتی باشیم و اینطوریه که [قضاوت] میشیم بدون هیچ دادگاهی!
بدون اینکه لااقل یه [آقای قاضی] حرفامون رو بشنوه...
اصلا فقط یکی باشه که حرفای یه [لبخند مریضگونه] رو بشنوه، اونوقت شاید [رسالت] این لیمو شیرین هم یه جایی بالاخره تموم بشه...
[ تقاصِ لیمو شیرینِ خ*را*ب = تَلخ! ] + [ مظنونِ اصلیِ رسالتِ قضاوت = دَرد] : {تَلخ دَرد}
پشت نامه (پینوشت): خانم/آقای قاضی تا حالا لیمو شیرینت رو قورت دادی؟! =*)
کد:
[نامهای به خانم/آقای قاضی]
من... همونیم که میگن لبخنداش دردسر داره!
همون که حتی پشت لبخندهاش هم کلی داستان داره!
از وقتی یادم میاد همینم...از بچگی و شاید حتی خیلی دورتر... چه اونوقتهایی که ملت نامههای عاشقانه و فراق بَهر یار و یاورشون پست میکردن و چه الآنی که نامه آرزوهاشون رو پَرت میکنن تو چاه جهالت... من بازم همونم!
همونی که همیشه حرفاش رو که نه... هذیونهای تشنج شدهش رو روی کاغذهای پوسیده و مچاله شدهی زندگیش بالا میاره، مُهر و مومشون میکنه که الکی مثلا کسی جز تو نتونه ببینه! نه فرستندهش داخل آدمِ که نام و نشانی داشته باشه و نه به گیرندهش امیدیه که حتی وجود داشته باشه و نه پرندهای که بارم رو مینداختم رو پَرش تا پَرپَرش کنه.
فقط یه آسمون داشتم به وسعت تموم نداشتههام... سپردمش دست اون تا به باد بگه برام برقصونهش و رهاش بده به دستم لطیف نسیم و شاید که یه روزی...
ولی خب قربونِ خدا برم که یه نیمچه امیدی رو ته دلم کاشته و منی که هیچوقت و هیچجوره نتونستم مهارش کنم... تهش گُل کاشتم و نذاشتم قَد بکشه... میذاشتم رعنا بشه که از تنه بِبُرَنش یا رگ و ریشهش رو بسوزونن؟
آره نذاشتم چون از اینجایی که من هستم، هیچ بوم سبزی رخ نمیده!
اما یه جا رو بد جا خبط کردم! گذاشتم یه توده سرطانی تو عمق وجودم ریشه بِدوئونه! روز به روز جون بگیره و جوونه بزنه...بزنه به کمرم و درست از اینجا از همین وسط زندگیم...نصفهم کنه!
{ اون لبخند مریضگونهی لعنتی }
روالش رو به سرعتی از ج*ن*س یوزپلنگ بود!
خیلی احمقانه بود!
که فکر میکردم میتونم کنترلش کنم...
به همون ذرت المثقال از فهم کُند ذهنم هم اَمون نداد.
حالا که همه چی سوخت... حالا که از ما گذشت
میخوام همهش رو برات با خونِ دل بالا بیارم و تو سعی کن دستخط شکستهی دلم رو با ملایمت بخونی... و از اینجا به بعد دیگه خبری از عقل و منطق نیست و فقط دلِ که با زخمهای سربازش،میسوزه و ز*ب*ون وا میکنه...
♡
لبخند عجب اتفاق عجیبیه!
زیباست...ترسناکِ و دردناک
میگن لبخند بزن که تلخ نگذره!
اما نمیگن هرچقدر که زمانت میگذره، طعم لبخندِ تو یه طوری تلخ میشه که رگ گلوت رو میزنه تا دیگه نتونی آب دهنت رو قورت بدی مگه اینکه [ تلخ درد] بکشی!
یه چیزی تو مایههای [لیمو شیرین]
یادمه یکی میگفت لبخندت شیرینه!
آره ولی مگه اون نمیدونست؟ نمیدونست هر چی میگذره چقدر شیرینیش تلخ میشه؟!
میگن لبخندات برات دوستی میاره!
نمیگن که بعدش تو بخاطر لبخندهایی که به این آدمها میزنی تا آخرش[ مسئولی]
هر چند که تهش هم هیچ دوستیئی دستت رو نگرفته باشه!
انقدر نگفتن و انقدر نگفتیم که یهو به خودمون اومدیم دیدیم تک تک آجرای رنگی لبخندمون، آوار شده تا فقط رو سر ما [خ*را*ب] بشه.
اینجا همون جاییه که ما حتی بابت لبخندامون هم باید [ تقاص] پس بدیم؟
هرچند که قرار بود شیرین باشه، بماند که قرار بود پیشکش دوستی باشه!
این لبخندا با ما کاری کردن که [مظنون اصلی] هر جنایتی باشیم و اینطوریه که [قضاوت] میشیم بدون هیچ دادگاهی!
بدون اینکه لااقل یه [آقای قاضی] حرفامون رو بشنوه...
اصلا فقط یکی باشه که حرفای یه [لبخند مریضگونه] رو بشنوه، اونوقت شاید [رسالت] این لیمو شیرین هم یه جایی بالاخره تموم بشه...
[ تقاصِ لیمو شیرینِ خ*را*ب = تَلخ! ] + [ مظنونِ اصلیِ رسالتِ قضاوت = دَرد] : {تَلخ دَرد}
پشت نامه (پینوشت): خانم/آقای قاضی تا حالا لیمو شیرینت رو قورت دادی؟! =*)
.zeynab.
نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
- توسط .zeynab.
#کنج_احساس
#محاوره
[نامهای به خانم/آقای قاضی]
من... همونیم که میگن لبخنداش دردسر داره!
همون که حتی پشت لبخندهاش هم کلی داستان داره!
از وقتی یادم میاد همینم...از بچگی و شاید حتی خیلی دورتر... چه اونوقتهایی که ملت نامههای عاشقانه و فراق بَهر یار و یاورشون پست میکردن و چه الآنی که نامه آرزوهاشون رو پَرت میکنن تو چاه جهالت... من بازم همونم!
همونی که همیشه حرفاش رو که نه... هذیونهای تشنج شدهش رو روی کاغذهای پوسیده و مچاله شدهی زندگیش بالا میاره، مُهر و مومشون میکنه که الکی مثلا کسی جز تو نتونه ببینه! نه فرستندهش داخل آدمِ که نام و نشانی داشته باشه و نه به گیرندهش امیدیه که حتی وجود داشته باشه و نه پرندهای که بارم رو مینداختم رو پَرش تا پَرپَرش کنه.
فقط یه آسمون داشتم به وسعت تموم نداشتههام... سپردمش دست اون تا به باد بگه برام برقصونهش و رهاش بده به دستم لطیف نسیم و شاید که یه روزی...
ولی خب قربونِ خدا برم که یه نیمچه امیدی رو ته دلم کاشته و منی که هیچوقت و هیچجوره نتونستم مهارش کنم... تهش گُل کاشتم و نذاشتم قَد بکشه... میذاشتم رعنا بشه که از تنه بِبُرَنش یا رگ و ریشهش رو بسوزونن؟
آره نذاشتم چون از اینجایی که من هستم، هیچ بوم سبزی رخ نمیده!
اما یه جا رو بد جا خبط کردم! گذاشتم یه توده سرطانی تو عمق وجودم ریشه بِدوئونه! روز به روز جون بگیره و جوونه بزنه...بزنه به کمرم و درست از اینجا از همین وسط زندگیم...نصفهم کنه!
{ اون لبخند مریضگونهی لعنتی }
روالش رو به سرعتی از ج*ن*س یوزپلنگ بود!
خیلی احمقانه بود!
که فکر میکردم میتونم کنترلش کنم...
به همون ذرت المثقال از فهم کُند ذهنم هم اَمون نداد.
حالا که همه چی سوخت... حالا که از ما گذشت
میخوام همهش رو برات با خونِ دل بالا بیارم و تو سعی کن دستخط شکستهی دلم رو با ملایمت بخونی... و از اینجا به بعد دیگه خبری از عقل و منطق نیست و فقط دلِ که با زخمهای سربازش،میسوزه و ز*ب*ون وا میکنه...
♡
لبخند عجب اتفاق عجیبیه!
زیباست...ترسناکِ و دردناک
میگن لبخند بزن که تلخ نگذره!
اما نمیگن هرچقدر که زمانت میگذره، طعم لبخندِ تو یه طوری تلخ میشه که رگ گلوت رو میزنه تا دیگه نتونی آب دهنت رو قورت بدی مگه اینکه [ تلخ درد] بکشی!
یه چیزی تو مایههای [لیمو شیرین]
یادمه یکی میگفت لبخندت شیرینه!
آره ولی مگه اون نمیدونست؟ نمیدونست هر چی میگذره چقدر شیرینیش تلخ میشه؟!
میگن لبخندات برات دوستی میاره!
نمیگن که بعدش تو بخاطر لبخندهایی که به این آدمها میزنی تا آخرش[ مسئولی]
هر چند که تهش هم هیچ دوستیئی دستت رو نگرفته باشه!
انقدر نگفتن و انقدر نگفتیم که یهو به خودمون اومدیم دیدیم تک تک آجرای رنگی لبخندمون، آوار شده تا فقط رو سر ما [خ*را*ب] بشه.
اینجا همون جاییه که ما حتی بابت لبخندامون هم باید [ تقاص] پس بدیم؟
هرچند که قرار بود شیرین باشه، بماند که قرار بود پیشکش دوستی باشه!
این لبخندا با ما کاری کردن که [مظنون اصلی] هر جنایتی باشیم و اینطوریه که [قضاوت] میشیم بدون هیچ دادگاهی!
بدون اینکه لااقل یه [آقای قاضی] حرفامون رو بشنوه...
اصلا فقط یکی باشه که حرفای یه [لبخند مریضگونه] رو بشنوه، اونوقت شاید [رسالت] این لیمو شیرین هم یه جایی بالاخره تموم بشه...
[ تقاصِ لیمو شیرینِ خ*را*ب = تَلخ! ] + [ مظنونِ اصلیِ رسالتِ قضاوت = دَرد] : {تَلخ دَرد}
پشت نامه (پینوشت): خانم/آقای قاضی تا حالا لیمو شیرینت رو قورت دادی؟! =*)
کد:[نامهای به خانم/آقای قاضی] من... همونیم که میگن لبخنداش دردسر داره! همون که حتی پشت لبخندهاش هم کلی داستان داره! از وقتی یادم میاد همینم...از بچگی و شاید حتی خیلی دورتر... چه اونوقتهایی که ملت نامههای عاشقانه و فراق بَهر یار و یاورشون پست میکردن و چه الآنی که نامه آرزوهاشون رو پَرت میکنن تو چاه جهالت... من بازم همونم! همونی که همیشه حرفاش رو که نه... هذیونهای تشنج شدهش رو روی کاغذهای پوسیده و مچاله شدهی زندگیش بالا میاره، مُهر و مومشون میکنه که الکی مثلا کسی جز تو نتونه ببینه! نه فرستندهش داخل آدمِ که نام و نشانی داشته باشه و نه به گیرندهش امیدیه که حتی وجود داشته باشه و نه پرندهای که بارم رو مینداختم رو پَرش تا پَرپَرش کنه. فقط یه آسمون داشتم به وسعت تموم نداشتههام... سپردمش دست اون تا به باد بگه برام برقصونهش و رهاش بده به دستم لطیف نسیم و شاید که یه روزی... ولی خب قربونِ خدا برم که یه نیمچه امیدی رو ته دلم کاشته و منی که هیچوقت و هیچجوره نتونستم مهارش کنم... تهش گُل کاشتم و نذاشتم قَد بکشه... میذاشتم رعنا بشه که از تنه بِبُرَنش یا رگ و ریشهش رو بسوزونن؟ آره نذاشتم چون از اینجایی که من هستم، هیچ بوم سبزی رخ نمیده! اما یه جا رو بد جا خبط کردم! گذاشتم یه توده سرطانی تو عمق وجودم ریشه بِدوئونه! روز به روز جون بگیره و جوونه بزنه...بزنه به کمرم و درست از اینجا از همین وسط زندگیم...نصفهم کنه! { اون لبخند مریضگونهی لعنتی } روالش رو به سرعتی از ج*ن*س یوزپلنگ بود! خیلی احمقانه بود! که فکر میکردم میتونم کنترلش کنم... به همون ذرت المثقال از فهم کُند ذهنم هم اَمون نداد. حالا که همه چی سوخت... حالا که از ما گذشت میخوام همهش رو برات با خونِ دل بالا بیارم و تو سعی کن دستخط شکستهی دلم رو با ملایمت بخونی... و از اینجا به بعد دیگه خبری از عقل و منطق نیست و فقط دلِ که با زخمهای سربازش،میسوزه و ز*ب*ون وا میکنه... ♡ لبخند عجب اتفاق عجیبیه! زیباست...ترسناکِ و دردناک میگن لبخند بزن که تلخ نگذره! اما نمیگن هرچقدر که زمانت میگذره، طعم لبخندِ تو یه طوری تلخ میشه که رگ گلوت رو میزنه تا دیگه نتونی آب دهنت رو قورت بدی مگه اینکه [ تلخ درد] بکشی! یه چیزی تو مایههای [لیمو شیرین] یادمه یکی میگفت لبخندت شیرینه! آره ولی مگه اون نمیدونست؟ نمیدونست هر چی میگذره چقدر شیرینیش تلخ میشه؟! میگن لبخندات برات دوستی میاره! نمیگن که بعدش تو بخاطر لبخندهایی که به این آدمها میزنی تا آخرش[ مسئولی] هر چند که تهش هم هیچ دوستیئی دستت رو نگرفته باشه! انقدر نگفتن و انقدر نگفتیم که یهو به خودمون اومدیم دیدیم تک تک آجرای رنگی لبخندمون، آوار شده تا فقط رو سر ما [خ*را*ب] بشه. اینجا همون جاییه که ما حتی بابت لبخندامون هم باید [ تقاص] پس بدیم؟ هرچند که قرار بود شیرین باشه، بماند که قرار بود پیشکش دوستی باشه! این لبخندا با ما کاری کردن که [مظنون اصلی] هر جنایتی باشیم و اینطوریه که [قضاوت] میشیم بدون هیچ دادگاهی! بدون اینکه لااقل یه [آقای قاضی] حرفامون رو بشنوه... اصلا فقط یکی باشه که حرفای یه [لبخند مریضگونه] رو بشنوه، اونوقت شاید [رسالت] این لیمو شیرین هم یه جایی بالاخره تموم بشه... [ تقاصِ لیمو شیرینِ خ*را*ب = تَلخ! ] + [ مظنونِ اصلیِ رسالتِ قضاوت = دَرد] : {تَلخ دَرد} پشت نامه (پینوشت): خانم/آقای قاضی تا حالا لیمو شیرینت رو قورت دادی؟! =*)

ط
طلایه
مهمان
فوق العاده بود طلایه جاناجازه هست به اسم خودت در رمانم استفاده کنم؟



ای جان =*)
اتفاقا قراره همچین فعالیتی تو تالار ادبیات راه بیفته.
بذار پارمیدا تاپیکش رو بزنه، اونجا درخواست بده تا ثبت بشه و بقیه هم یاد بگیرن روالش چطوریه.
مرسی از انتخابت نویسنده خوش ذوقمون
