چشمهای تیلهای: چشمها خیلی مهمن! اگه آبی و سبز نباشن شما اصلا رمان نمیخونید! باید حتما گربهای باشن (من اصلا نمیدونم گربهای چی هست:/) و اگه دریایی و اقیانوسی و جنگل و اینا نباشن اصلا چشم نیستن! این چشم قهوهای سوختهها رو میبینید؟ اونا همشون منم.
گیسوان بلوند: یعنی موهای شخصیت نمیتونه عین آدمیزاد سیاهی قهوهای چیزی باشه! حتما باید بلوند با رگههای مشکی و کمی سس شکلاتی به همراه سس قهوهای سوخته با کمی مشکی پر کلاغی سرخ کرده باشه! مبادا فکر کنید ایشون رفته آرایشگاه ها! اینا همه خدادادیه!
سفر شمال: بله بله میرسیم به یکی از رسمهای اصیل فامیلهای بنده تولیدکنندگان اسید! سفر شمال! نمیشه این بی پدر مادرها توی طول رمان یه سفر شمال لعنتی تر و و اونجا جدا نشن یا زیر تریلی نرن! همیشه هم با اون اکیپ لعنتیشون که حاوی چند تا از همون چشمگربهایها هست میرن:/ اصلا نمیشه نرن رسمه!
استادان جذاب: یعنی این همه استاد و دبیر من دارم که قیافشون ترکیبی از کرگدن و فیله واقعا چطوری این استادان جیگر بر شما نازل میشن که آخرم باهاشون ازدواج کنید؟ نمیشه ما یه بار از همون استادان سیاه مو فرفری با اون زگیلها و بینی فیلی ببینیم؟ آخه لعنتیها استاد با گیسوان طلایی و چشمان گربهای؟(عرض کردم این چشم گربهای همه جا هست؟:/) بابا آدرس دانشگاهتون رو به من هم بدید! خلاصه این استادان فوق جذاب رو در داستانهای تخیلی استفاده کنین که مردم هم لذتشون رو ببرن ذلیلمردهها!
قبول شدن در کنکور: قبل از سخنان پندآموز بنده به پاراگراف پایین توجه بفرمائید:
آقا من که میدونم فوق باهوشم. من ۱۴ سالمه ولی چون جهشی خوندم دارم کنکور میدم!(ای ذلیلمردهی باهوش من چهارده سالمه تو کلاس هشتم موندم مگر پاسخها بهت وحی میشوند لعنتی؟!) الانم بابایی به حرف گوش نمیده رفته کلی برام کتاب کمک فوق فوق درسی خریده!(بیشعور اونا مال تو نیست تو خودت یه پا کلاغ سفیدی!)
بعد کنکور: وای تجربی قبول شدم چقدر آسون بود کاش سوالها رو یخرده سختتر طراحی میکردن!
توجه کردید دوستان؟ این همه خنگ عقب موندهی رتبه میلیونی هم که میبینید همشون منم هاا! خوب میریم سراغ مطلب بعدی.
خرپول بودن شخصیت:
- خوب بازم براتون پاراگراف داریم:
- به قصر کوچک سلطنتیام زل زدم. آه! ۱۳۶۹۹۴۳ کیلومتر قصر در زعفرانیه هم شد خانه؟ (چون این متن واقعیه مگه زعفرانیه قصر کوچک سلطنتی داره لعنتی؟) رفتم توی جعبه چوب کبریتم و به فضای کوچک خانه که شامل شونصد متر بود زل زدم! اصلا چرا این اتاقها هر کدام فقط ۵۰۰ دستشویی و حمام داشتن؟ این چه خونهی بد و کوچکی!
توجه فرمودید؟ این جعبه چوب کبریت باشه خونهی ما یه سر سوزنه داریم توش زندگی میکنیم:/
رفیق فاب: همیشه باید یه مارمولکی باید همراه دو شخصیت اصلی رمان باشه! این مارمولکها وجودشون حیاتیه اصلا! اگه نباشن اصلا اون شخصیت اصلی میمیره! خیلی هم وفادار و دوستداران اصلا اشک در چشمانم آلاسکا شد!
دانشگاه: اینجا نباشه اصلا میشه رمان نوشت؟ اصلا ما یه ترک تحصیلی، یه میانسال یا حداقل یه سی ساله نداریم! همه باید تو دانشگاه باشن که معدن استادان تخیلی هم هست! حتما هم باید شخصیت اصلی خواب بمونه روز اول و استاد پرتش کنه بیرون! مبادا فکر کنین آخر با همون جناب ازدواج نمیکنن!
نحوه بیدار شدن از خواب: نمیشه شما یه بار با نور آفتاب یا پنجمین آلارم گوشی( این پنجمی خیلی مهمههاااا! حتما باید با پنجمیه بیدار شین!) بیدار نشین؟ نمیشه یه بارم مثل ما با صدای وانتی محل که داد میزنه: آهن آلات نمیدونم چی چی و چی چی خریدارم بیدار شید؟
خوب خوب به پایان پندهای ارزشمند من رسیدیم!
سخن آخر:
سم ننویسم رمان بنویسیم!
گیسوان بلوند: یعنی موهای شخصیت نمیتونه عین آدمیزاد سیاهی قهوهای چیزی باشه! حتما باید بلوند با رگههای مشکی و کمی سس شکلاتی به همراه سس قهوهای سوخته با کمی مشکی پر کلاغی سرخ کرده باشه! مبادا فکر کنید ایشون رفته آرایشگاه ها! اینا همه خدادادیه!
سفر شمال: بله بله میرسیم به یکی از رسمهای اصیل فامیلهای بنده تولیدکنندگان اسید! سفر شمال! نمیشه این بی پدر مادرها توی طول رمان یه سفر شمال لعنتی تر و و اونجا جدا نشن یا زیر تریلی نرن! همیشه هم با اون اکیپ لعنتیشون که حاوی چند تا از همون چشمگربهایها هست میرن:/ اصلا نمیشه نرن رسمه!
استادان جذاب: یعنی این همه استاد و دبیر من دارم که قیافشون ترکیبی از کرگدن و فیله واقعا چطوری این استادان جیگر بر شما نازل میشن که آخرم باهاشون ازدواج کنید؟ نمیشه ما یه بار از همون استادان سیاه مو فرفری با اون زگیلها و بینی فیلی ببینیم؟ آخه لعنتیها استاد با گیسوان طلایی و چشمان گربهای؟(عرض کردم این چشم گربهای همه جا هست؟:/) بابا آدرس دانشگاهتون رو به من هم بدید! خلاصه این استادان فوق جذاب رو در داستانهای تخیلی استفاده کنین که مردم هم لذتشون رو ببرن ذلیلمردهها!
قبول شدن در کنکور: قبل از سخنان پندآموز بنده به پاراگراف پایین توجه بفرمائید:
آقا من که میدونم فوق باهوشم. من ۱۴ سالمه ولی چون جهشی خوندم دارم کنکور میدم!(ای ذلیلمردهی باهوش من چهارده سالمه تو کلاس هشتم موندم مگر پاسخها بهت وحی میشوند لعنتی؟!) الانم بابایی به حرف گوش نمیده رفته کلی برام کتاب کمک فوق فوق درسی خریده!(بیشعور اونا مال تو نیست تو خودت یه پا کلاغ سفیدی!)
بعد کنکور: وای تجربی قبول شدم چقدر آسون بود کاش سوالها رو یخرده سختتر طراحی میکردن!
توجه کردید دوستان؟ این همه خنگ عقب موندهی رتبه میلیونی هم که میبینید همشون منم هاا! خوب میریم سراغ مطلب بعدی.
خرپول بودن شخصیت:
- خوب بازم براتون پاراگراف داریم:
- به قصر کوچک سلطنتیام زل زدم. آه! ۱۳۶۹۹۴۳ کیلومتر قصر در زعفرانیه هم شد خانه؟ (چون این متن واقعیه مگه زعفرانیه قصر کوچک سلطنتی داره لعنتی؟) رفتم توی جعبه چوب کبریتم و به فضای کوچک خانه که شامل شونصد متر بود زل زدم! اصلا چرا این اتاقها هر کدام فقط ۵۰۰ دستشویی و حمام داشتن؟ این چه خونهی بد و کوچکی!
توجه فرمودید؟ این جعبه چوب کبریت باشه خونهی ما یه سر سوزنه داریم توش زندگی میکنیم:/
رفیق فاب: همیشه باید یه مارمولکی باید همراه دو شخصیت اصلی رمان باشه! این مارمولکها وجودشون حیاتیه اصلا! اگه نباشن اصلا اون شخصیت اصلی میمیره! خیلی هم وفادار و دوستداران اصلا اشک در چشمانم آلاسکا شد!
دانشگاه: اینجا نباشه اصلا میشه رمان نوشت؟ اصلا ما یه ترک تحصیلی، یه میانسال یا حداقل یه سی ساله نداریم! همه باید تو دانشگاه باشن که معدن استادان تخیلی هم هست! حتما هم باید شخصیت اصلی خواب بمونه روز اول و استاد پرتش کنه بیرون! مبادا فکر کنین آخر با همون جناب ازدواج نمیکنن!
نحوه بیدار شدن از خواب: نمیشه شما یه بار با نور آفتاب یا پنجمین آلارم گوشی( این پنجمی خیلی مهمههاااا! حتما باید با پنجمیه بیدار شین!) بیدار نشین؟ نمیشه یه بارم مثل ما با صدای وانتی محل که داد میزنه: آهن آلات نمیدونم چی چی و چی چی خریدارم بیدار شید؟
خوب خوب به پایان پندهای ارزشمند من رسیدیم!
سخن آخر:
سم ننویسم رمان بنویسیم!