***
نفست را در س*ی*نه حبس میکنی و بهقدری اکسیژن را از ریههایت منع میکنی،
اوایل به سهولت میگذرد؛
اما
هرچقدر که تیکتاک عقربهها میگذرد،
جانت سر میآید و کل بدنت تمنای نفس کشیدن میکند.
و این یعنی به مرور،
نفس نکشیدن برایت دشوار میشود.
حیات هم همینگونه است!
طفلی هستیم بیبهانه،
میگذرانیم زندگیمان را در آشیانه،
رشد میکنیم و میشویم بزرگتر،
و اما رسوای زمانه!
همینکه زمان مانند تیری رها شده از کمان بگذرد؛
زندگی تو را دلآشفته میکند و جانت را سایش میدهد!
ماییم که بیهیچ دغدغهای،
برای بزرگ شدن تلاش میکنیم
و اما نمیدانیم که چیزی جز عذاب ندارد!
نفست را در س*ی*نه حبس میکنی و بهقدری اکسیژن را از ریههایت منع میکنی،
اوایل به سهولت میگذرد؛
اما
هرچقدر که تیکتاک عقربهها میگذرد،
جانت سر میآید و کل بدنت تمنای نفس کشیدن میکند.
و این یعنی به مرور،
نفس نکشیدن برایت دشوار میشود.
حیات هم همینگونه است!
طفلی هستیم بیبهانه،
میگذرانیم زندگیمان را در آشیانه،
رشد میکنیم و میشویم بزرگتر،
و اما رسوای زمانه!
همینکه زمان مانند تیری رها شده از کمان بگذرد؛
زندگی تو را دلآشفته میکند و جانت را سایش میدهد!
ماییم که بیهیچ دغدغهای،
برای بزرگ شدن تلاش میکنیم
و اما نمیدانیم که چیزی جز عذاب ندارد!
آخرین ویرایش توسط مدیر: