و فریاد کشید:
- من چرا انقدر عجیبم؟
میترسید؛ از خودش،
از آینه هم.
از سپیدیها، سیاهیها و از سایهها،
از رفتنها و بعضی ماندنها،
از سرمای اوج گرفته در گرما،
از موسیقیِ راکِ خاک گرفته گوشهی تاریکی،
از شب و روز هم.
دست وحشتش را فشار میداد؛ بلند بلند، باهم کتاب صد سال تنهایی را میخواندند.
- من چرا انقدر عجیبم؟
میترسید؛ از خودش،
از آینه هم.
از سپیدیها، سیاهیها و از سایهها،
از رفتنها و بعضی ماندنها،
از سرمای اوج گرفته در گرما،
از موسیقیِ راکِ خاک گرفته گوشهی تاریکی،
از شب و روز هم.
دست وحشتش را فشار میداد؛ بلند بلند، باهم کتاب صد سال تنهایی را میخواندند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: