آری!
شاید ندیدی نگاه معصوم آن زخمخورده را هنگامی که نگاهت میکرد؛ قلبم را میگویم عروسک.
و تو چه میدانی هربار تباه شدن با همان صوت شکستنِ دفعهی قبل چه حسی دارد؟
و آیا مقدس که نه، سیاهپوشترین مالکیت این کلانشهر آلوده نفس از آن توست؟
شاید قبرها را که میبینی اسمم به گوشت برسد؛
مردگان هم شناختهاند، لرزیدنهای یواشکی من را از بیمهری موریانههای نفرت.
شاید همان استخوانهای پوسیده، روزی فریادشان نام مرا به گوشت رساند.
کسی از این فردا مگر خبری آورده؟
آه!
یاد قدیمها که کنارت جسمی موقت داشتم میافتم و میدانم که میدانستم رستاخیز جنون تو چه خواهد شد.
میدانستم و خود را با اندیشهی احساس زیبایت در بند جهنمهای داغی در غاری داجگون کشیدم؛ آنچنان تنم را سوختند که فرصت نفس بریدن هم نداشتم. عروسکم! حیف باشد روزگاران بر من که خود میدانستم، تو شاید آنقدر رحم نداری که تبعید شدهی شهری را، رهای آ*غ*و*ش نکنی.
چه برای گفتنت داری؟ اصلاً میخواهی با من حرفی بزنی یا کلماتت ته میکشند؟
یادم نبود،
من نام تو را عروسک نهادم؛ همانند یک داهلان!
دهانت را با دستهایم دوختم؛ نخِ خیانت چارهساز بود،
سوزن هم قابل یافت بود جانم!
همان مهرهای پوسیده از سودای جام خوشرنگ خواهش.
مقصر نبودیم و بودیم آری، هردو!
دچارت شدم؛ اما بودم و تو مگر نمیدانی که هستم؟
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان