در قسمتی از کتاب میخوانیم:
من علی را وادار نکردم پایش را روی میز بگذارد. من که طالبان را توی خانهی بابا نیاوردم تا حسن را با تیر بزنند. اما من بودم که علی و حسن را از خانه بیرون کردم. یعنی این قدر بعید است که تصور کنیم اگر این کار را نمیکردم همهی اتفاقات نوع دیگری رخ میداد؟ شاید بابا آنها را با ما به آمریکا میآورد. شاید حالا حسن هم برای خودش خانهای، شغلی، خانوادهای داشت، صاحب یک زندگی بود در یک کشور، که هزارهای بودن یا نبودنش برای کسی اهمیتی نداشت. جایی که حتی مردم نمیدانند هزارهای یعنی چه. رحیم خان گفته بود هنوز هم راهی برای بازگشت هست.
با پسری کوچک و یتیم، پسر حسن، یک جایی توی کابل تمام میشد. یک زمانی حسن مرا خیلی دوست داشت، بیشتر از همه، طوری که هیچکس مرا دوست نداشته و نخواهد داشت. حالا او رفته بود، اما پاره تنش، پسرش، زنده بود و توی کابل منتظر بود. رحیم خان در گوشهی اتاق نماز میخواند. صبح تاریکی که در برابر آسمان سرخ در حال رکوع بود. صبر کردم تا نمازش تمام شود. بعد گفتم میخواهم به کابل بروم و گفتم که صبح به خانم و آقای کالرول تلفن کند. گفت: «برایت دعا میکنم.»
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان