در بخشی از کتاب خوشههای خشم میخوانیم:
مردم بومی خود را در یک قالب ستمگری و سنگدلی ویژهای گرفتار کرده بودند. آنگاه راه افتادند و واحدها و دستهها تشکیل دادند و خود را مسلح کردند، خود را با چوب و چماق، با بنزین، با هفتتیر یا تفنگ مسلح کردند. این ولایت مال ماست. ما نمیگذاریم این اوکیها خودسرانه زندگی کنند و آزاد باشند و اینان که مسلح بودند خود زمین نداشتند، اما میپنداشتند که دارند. کارمندان جزء شب هنگام راه میافتادند خود آه در بساط نداشتند و مغازهداران خردهپا یک عالم
بدهکاری داشتند. حتی بدهکاری و وام هم خود چیزی است و حتی یک شغل هم خود چیزی است. یک منشی یا کارمند میرزابنویس چنین میپنداشت: من هفتهای پانزده دلار حقوق میگیرم. فرض کنیم یک اوکی حرامزادهی لعنتی خواست با دوازده دلار کار کند؟ و مغازهدار خردهپا فکر میکرد، من با یک آدمی که هیچ بدهی ندارد چهطور رقابت کنم؟
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان