پادشاه کلاغ:
ـ جناب انسان حرف های ما را شنیدید؟ فکر میکنم در فکر فرو رفته اید.
سعی کردم حواسم را جمع کنم و پاسخی بدهم اما حرف هایش را کامل گوش نداده بودم با این حال حسی در من گفت که بایستم و چند کلمه ای از خود دفاع کنم:
ـ من کمی در فکر فرو رفتم اما می دانم که نمی خواهم جنگ شکل بگیرد. اگر نیاز باشد در دل دشمن شما می روم اما قبل از آن باید بدانم این دشمن چقدر خطرناک است آیا ما توان مقابله با آن را نداریم؟ اصلا چرا این دشمن هنوز دشمن است و چرا جلوی جولان آن گرفته نشده؟ چطور میتواند به راحتی در نظم این سرزمین اختلال ایجاد کند؟ این همه پادشاه اینجاست و قطعا هر کدام ارتش بزرگی دارند پس از چه چیزی می ترسید؟ من توانایی مقابله با همه ی آنها را ندارم اما می توانم با آنها سخن بگویم.
در این میان یک نفر حرف مرا قطع کرد و بلند که صحبتی داشته باشد:
ـ ببینید جناب انسان از ازل و ابتدای خلقت این سرزمین جنگل خشم وجود داشت جایی که هیچکدام از ما جرات ورود به آنرا نداریم و می دانیم اگر شما وارد آنجا بشوید، خشم درونتان را می گیرد و تبدیل به دشمن ما می شوید و می دانیم که اگر ادعا هایی که تا به الان داشتید درست باشد، دشمن بزرگی برای ما خواهید شد. اما از همان ابتدا تا زمانی که کاری به کار آنها نداشتیم و آنها نیز به ما کاری نداشتند هیچ جنگ و نزاعی میان ما شکل نگرفته. زمان هایی بود که جنگ های زیادی کردیم تا آنها را به درون جنگل بازگردانیم و جلوی گسترش آنها را گرفتیم فکر می کنم کتاب هایمان را مطالعه کرده باشید. اما اکنون بوی جنگ به مشام میخورد. من عبایی از جنگ با آنها ندارم به نظرم هیچ کدام از ما ترسی نداشته باشد و این را بگویم که آنها هیچوقت نابود نمی شوند چون ما نمی توانیم وارد این جنگل بشویم.
بر روی تاج او تصویر گرگ وجود داشت. چند نفری هم حرف هایش را تایید کردند با تکان دادن سر یا ایجاد صدا هایی برای تایید. اما من جوابی به آنها دادم که به فکر فرو رفتند:
ـ شما از جنگ ترسی ندارید این خوب است ولی نمی توان آنها را نابود کرد. از ورود من به آنجا ترس دارید پس ما در این جنگ پیروز هستیم چون من از نظر شما قوی هستم و می توانم کمک کنم ولی اگر این جنگ شروع شود مردم آسیب زیادی می بینند. بچه های زیادی یتیم می شوند زن های زیادی بیوه؛ سقف خیلی از خانه ها می ریزد و چوب های زیادی آتش می گیرند. با سرد و سیاه شدن زمین ها یا خونابه شدن رو خانه ها چطور کنار می آیید؟ من تصمیم گیرنده نیستم اما میخواهم به تمام جوانب فکر کنید. من فقط می توانم به شما این اطمینان را بدهم که اگر وارد آنجا شوم هیچ خشمی مرا فرا نمی گیرد.
خنده ی بلندی از سوی یک نفر بلند شد. سرش پایین بود دست های روی زانو هایش و موهایش روی صورتش ریخته بود اما تاجش مشخص بود. علامت شیر داشت:
ـ تو چه می دانی از آنجا؟ فکر می کنی فقط جرات رفتن داشتن به آنجا کافیست؟ یادم می آید شخصی را که بدون ترس مانند تو وارد آنجا شد و هیچوقت دیگر خبری از آن نشنیدیم. حتی وقتی از آنها بپرسی که برای او چه اتفاقی افتاده چیزی نمی گویند و ما را دست به سر می کنند. آن شخص کم کسی نبود حتی جنگل خشم هم از او می ترسید. دوست همه ی ما بود. شاید مشکل از آن صندلیست که هرکسی بر روی آن می نشیند چنین فکر میکند. ما باید همین الان رای بگیریم و نظر من جنگ است. برای اینکه آنها همین را می خواهند. تسلیم کردم انسان به این جنگل مخوف یعنی پایان تمام این سرزمین و مردمش و شروع سلطه ی خشم بر این سرزمین و حتی نابودی خاک آن.
بالاخره فهمیدم چه بلایی سر پادشاه خفاش آمده است. ولی این رد نظر من به سود ما نبود. نمی توانستم بیشتر از این به آنها اخطار بدهم. باید خودشان تصمیم می گرفتند.
رای گیری شروع شد. یک ترازوی بزرگ برای جمع کردن رای، یک طرف موافقت با جنگ و طرف دیگر مخالفت. ترازو روی هوا می چرخید و از جلوی هرکسی که رد می شد یک سنگ که از سرزمین خودشان آورده بودند روی قسمت مورد نظرشان گذاشتند. اکثریت به جنگ موافق بودند اما ملکه و پادشاه کلاغ و چند تن دیگر که تعداد کمی داشتند مخالف جنگ بودند..
#انسان
#شایان_صمدی
#انجمن_تک_رمان
ـ جناب انسان حرف های ما را شنیدید؟ فکر میکنم در فکر فرو رفته اید.
سعی کردم حواسم را جمع کنم و پاسخی بدهم اما حرف هایش را کامل گوش نداده بودم با این حال حسی در من گفت که بایستم و چند کلمه ای از خود دفاع کنم:
ـ من کمی در فکر فرو رفتم اما می دانم که نمی خواهم جنگ شکل بگیرد. اگر نیاز باشد در دل دشمن شما می روم اما قبل از آن باید بدانم این دشمن چقدر خطرناک است آیا ما توان مقابله با آن را نداریم؟ اصلا چرا این دشمن هنوز دشمن است و چرا جلوی جولان آن گرفته نشده؟ چطور میتواند به راحتی در نظم این سرزمین اختلال ایجاد کند؟ این همه پادشاه اینجاست و قطعا هر کدام ارتش بزرگی دارند پس از چه چیزی می ترسید؟ من توانایی مقابله با همه ی آنها را ندارم اما می توانم با آنها سخن بگویم.
در این میان یک نفر حرف مرا قطع کرد و بلند که صحبتی داشته باشد:
ـ ببینید جناب انسان از ازل و ابتدای خلقت این سرزمین جنگل خشم وجود داشت جایی که هیچکدام از ما جرات ورود به آنرا نداریم و می دانیم اگر شما وارد آنجا بشوید، خشم درونتان را می گیرد و تبدیل به دشمن ما می شوید و می دانیم که اگر ادعا هایی که تا به الان داشتید درست باشد، دشمن بزرگی برای ما خواهید شد. اما از همان ابتدا تا زمانی که کاری به کار آنها نداشتیم و آنها نیز به ما کاری نداشتند هیچ جنگ و نزاعی میان ما شکل نگرفته. زمان هایی بود که جنگ های زیادی کردیم تا آنها را به درون جنگل بازگردانیم و جلوی گسترش آنها را گرفتیم فکر می کنم کتاب هایمان را مطالعه کرده باشید. اما اکنون بوی جنگ به مشام میخورد. من عبایی از جنگ با آنها ندارم به نظرم هیچ کدام از ما ترسی نداشته باشد و این را بگویم که آنها هیچوقت نابود نمی شوند چون ما نمی توانیم وارد این جنگل بشویم.
بر روی تاج او تصویر گرگ وجود داشت. چند نفری هم حرف هایش را تایید کردند با تکان دادن سر یا ایجاد صدا هایی برای تایید. اما من جوابی به آنها دادم که به فکر فرو رفتند:
ـ شما از جنگ ترسی ندارید این خوب است ولی نمی توان آنها را نابود کرد. از ورود من به آنجا ترس دارید پس ما در این جنگ پیروز هستیم چون من از نظر شما قوی هستم و می توانم کمک کنم ولی اگر این جنگ شروع شود مردم آسیب زیادی می بینند. بچه های زیادی یتیم می شوند زن های زیادی بیوه؛ سقف خیلی از خانه ها می ریزد و چوب های زیادی آتش می گیرند. با سرد و سیاه شدن زمین ها یا خونابه شدن رو خانه ها چطور کنار می آیید؟ من تصمیم گیرنده نیستم اما میخواهم به تمام جوانب فکر کنید. من فقط می توانم به شما این اطمینان را بدهم که اگر وارد آنجا شوم هیچ خشمی مرا فرا نمی گیرد.
خنده ی بلندی از سوی یک نفر بلند شد. سرش پایین بود دست های روی زانو هایش و موهایش روی صورتش ریخته بود اما تاجش مشخص بود. علامت شیر داشت:
ـ تو چه می دانی از آنجا؟ فکر می کنی فقط جرات رفتن داشتن به آنجا کافیست؟ یادم می آید شخصی را که بدون ترس مانند تو وارد آنجا شد و هیچوقت دیگر خبری از آن نشنیدیم. حتی وقتی از آنها بپرسی که برای او چه اتفاقی افتاده چیزی نمی گویند و ما را دست به سر می کنند. آن شخص کم کسی نبود حتی جنگل خشم هم از او می ترسید. دوست همه ی ما بود. شاید مشکل از آن صندلیست که هرکسی بر روی آن می نشیند چنین فکر میکند. ما باید همین الان رای بگیریم و نظر من جنگ است. برای اینکه آنها همین را می خواهند. تسلیم کردم انسان به این جنگل مخوف یعنی پایان تمام این سرزمین و مردمش و شروع سلطه ی خشم بر این سرزمین و حتی نابودی خاک آن.
بالاخره فهمیدم چه بلایی سر پادشاه خفاش آمده است. ولی این رد نظر من به سود ما نبود. نمی توانستم بیشتر از این به آنها اخطار بدهم. باید خودشان تصمیم می گرفتند.
رای گیری شروع شد. یک ترازوی بزرگ برای جمع کردن رای، یک طرف موافقت با جنگ و طرف دیگر مخالفت. ترازو روی هوا می چرخید و از جلوی هرکسی که رد می شد یک سنگ که از سرزمین خودشان آورده بودند روی قسمت مورد نظرشان گذاشتند. اکثریت به جنگ موافق بودند اما ملکه و پادشاه کلاغ و چند تن دیگر که تعداد کمی داشتند مخالف جنگ بودند..
#انسان
#شایان_صمدی
#انجمن_تک_رمان
کد:
پادشاه کلاغ:
ـ جناب انسان حرف های ما را شنیدید؟ فکر میکنم در فکر فرو رفته اید.
سعی کردم حواسم را جمع کنم و پاسخی بدهم اما حرف هایش را کامل گوش نداده بودم با این حال حسی در من گفت که بایستم و چند کلمه ای از خود دفاع کنم:
ـ من کمی در فکر فرو رفتم اما می دانم که نمی خواهم جنگ شکل بگیرد. اگر نیاز باشد در دل دشمن شما می روم اما قبل از آن باید بدانم این دشمن چقدر خطرناک است آیا ما توان مقابله با آن را نداریم؟ اصلا چرا این دشمن هنوز دشمن است و چرا جلوی جولان آن گرفته نشده؟ چطور میتواند به راحتی در نظم این سرزمین اختلال ایجاد کند؟ این همه پادشاه اینجاست و قطعا هر کدام ارتش بزرگی دارند پس از چه چیزی می ترسید؟ من توانایی مقابله با همه ی آنها را ندارم اما می توانم با آنها سخن بگویم.
در این میان یک نفر حرف مرا قطع کرد و بلند که صحبتی داشته باشد:
ـ ببینید جناب انسان از ازل و ابتدای خلقت این سرزمین جنگل خشم وجود داشت جایی که هیچکدام از ما جرات ورود به آنرا نداریم و می دانیم اگر شما وارد آنجا بشوید، خشم درونتان را می گیرد و تبدیل به دشمن ما می شوید و می دانیم که اگر ادعا هایی که تا به الان داشتید درست باشد، دشمن بزرگی برای ما خواهید شد. اما از همان ابتدا تا زمانی که کاری به کار آنها نداشتیم و آنها نیز به ما کاری نداشتند هیچ جنگ و نزاعی میان ما شکل نگرفته. زمان هایی بود که جنگ های زیادی کردیم تا آنها را به درون جنگل بازگردانیم و جلوی گسترش آنها را گرفتیم فکر می کنم کتاب هایمان را مطالعه کرده باشید. اما اکنون بوی جنگ به مشام میخورد. من عبایی از جنگ با آنها ندارم به نظرم هیچ کدام از ما ترسی نداشته باشد و این را بگویم که آنها هیچوقت نابود نمی شوند چون ما نمی توانیم وارد این جنگل بشویم.
بر روی تاج او تصویر گرگ وجود داشت. چند نفری هم حرف هایش را تایید کردند با تکان دادن سر یا ایجاد صدا هایی برای تایید. اما من جوابی به آنها دادم که به فکر فرو رفتند:
ـ شما از جنگ ترسی ندارید این خوب است ولی نمی توان آنها را نابود کرد. از ورود من به آنجا ترس دارید پس ما در این جنگ پیروز هستیم چون من از نظر شما قوی هستم و می توانم کمک کنم ولی اگر این جنگ شروع شود مردم آسیب زیادی می بینند. بچه های زیادی یتیم می شوند زن های زیادی بیوه؛ سقف خیلی از خانه ها می ریزد و چوب های زیادی آتش می گیرند. با سرد و سیاه شدن زمین ها یا خونابه شدن رو خانه ها چطور کنار می آیید؟ من تصمیم گیرنده نیستم اما میخواهم به تمام جوانب فکر کنید. من فقط می توانم به شما این اطمینان را بدهم که اگر وارد آنجا شوم هیچ خشمی مرا فرا نمی گیرد.
خنده ی بلندی از سوی یک نفر بلند شد. سرش پایین بود دست های روی زانو هایش و موهایش روی صورتش ریخته بود اما تاجش مشخص بود. علامت شیر داشت:
ـ تو چه می دانی از آنجا؟ فکر می کنی فقط جرات رفتن داشتن به آنجا کافیست؟ یادم می آید شخصی را که بدون ترس مانند تو وارد آنجا شد و هیچوقت دیگر خبری از آن نشنیدیم. حتی وقتی از آنها بپرسی که برای او چه اتفاقی افتاده چیزی نمی گویند و ما را دست به سر می کنند. آن شخص کم کسی نبود حتی جنگل خشم هم از او می ترسید. دوست همه ی ما بود. شاید مشکل از آن صندلیست که هرکسی بر روی آن می نشیند چنین فکر میکند. ما باید همین الان رای بگیریم و نظر من جنگ است. برای اینکه آنها همین را می خواهند. تسلیم کردم انسان به این جنگل مخوف یعنی پایان تمام این سرزمین و مردمش و شروع سلطه ی خشم بر این سرزمین و حتی نابودی خاک آن.
بالاخره فهمیدم چه بلایی سر پادشاه خفاش آمده است. ولی این رد نظر من به سود ما نبود. نمی توانستم بیشتر از این به آنها اخطار بدهم. باید خودشان تصمیم می گرفتند.
رای گیری شروع شد. یک ترازوی بزرگ برای جمع کردن رای، یک طرف موافقت با جنگ و طرف دیگر مخالفت. ترازو روی هوا می چرخید و از جلوی هرکسی که رد می شد یک سنگ که از سرزمین خودشان آورده بودند روی قسمت مورد نظرشان گذاشتند. اکثریت به جنگ موافق بودند اما ملکه و پادشاه کلاغ و چند تن دیگر که تعداد کمی داشتند مخالف جنگ بودند..
آخرین ویرایش: