• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید

کامل شده داستان کوتاه انسان | دل. (شایان صمدی) کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع دل.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 12
  • بازدیدها 1K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

دل.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-13
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
351
امتیازها
53
کیف پول من
3,237
Points
11
پادشاه کلاغ:
ـ جناب انسان حرف های ما را شنیدید؟ فکر میکنم در فکر فرو رفته اید.
سعی کردم حواسم را جمع کنم و پاسخی بدهم اما حرف هایش را کامل گوش نداده بودم با این حال حسی در من گفت که بایستم و چند کلمه ای از خود دفاع کنم:
ـ من کمی در فکر فرو رفتم اما می دانم که نمی خواهم جنگ شکل بگیرد. اگر نیاز باشد در دل دشمن شما می روم اما قبل از آن باید بدانم این دشمن چقدر خطرناک است آیا ما توان مقابله با آن را نداریم؟ اصلا چرا این دشمن هنوز دشمن است و چرا جلوی جولان آن گرفته نشده؟ چطور میتواند به راحتی در نظم این سرزمین اختلال ایجاد کند؟ این همه پادشاه اینجاست و قطعا هر کدام ارتش بزرگی دارند پس از چه چیزی می ترسید؟ من توانایی مقابله با همه ی آنها را ندارم اما می توانم با آنها سخن بگویم.
در این میان یک نفر حرف مرا قطع کرد و بلند که صحبتی داشته باشد:
ـ ببینید جناب انسان از ازل و ابتدای خلقت این سرزمین جنگل خشم وجود داشت جایی که هیچکدام از ما جرات ورود به آنرا نداریم و می دانیم اگر شما وارد آنجا بشوید، خشم درونتان را می گیرد و تبدیل به دشمن ما می شوید و می دانیم که اگر ادعا هایی که تا به الان داشتید درست باشد، دشمن بزرگی برای ما خواهید شد. اما از همان ابتدا تا زمانی که کاری به کار آنها نداشتیم و آنها نیز به ما کاری نداشتند هیچ جنگ و نزاعی میان ما شکل نگرفته. زمان هایی بود که جنگ های زیادی کردیم تا آنها را به درون جنگل بازگردانیم و جلوی گسترش آنها را گرفتیم فکر می کنم کتاب هایمان را مطالعه کرده باشید. اما اکنون بوی جنگ به مشام میخورد. من عبایی از جنگ با آنها ندارم به نظرم هیچ کدام از ما ترسی نداشته باشد و این را بگویم که آنها هیچوقت نابود نمی شوند چون ما نمی توانیم وارد این جنگل بشویم.
بر روی تاج او تصویر گرگ وجود داشت. چند نفری هم حرف هایش را تایید کردند با تکان دادن سر یا ایجاد صدا هایی برای تایید. اما من جوابی به آنها دادم که به فکر فرو رفتند:
ـ شما از جنگ ترسی ندارید این خوب است ولی نمی توان آنها را نابود کرد. از ورود من به آنجا ترس دارید پس ما در این جنگ پیروز هستیم چون من از نظر شما قوی هستم و می توانم کمک کنم ولی اگر این جنگ شروع شود مردم آسیب زیادی می بینند. بچه های زیادی یتیم می شوند زن های زیادی بیوه؛ سقف خیلی از خانه ها می ریزد و چوب های زیادی آتش می گیرند. با سرد و سیاه شدن زمین ها یا خونابه شدن رو خانه ها چطور کنار می آیید؟ من تصمیم گیرنده نیستم اما میخواهم به تمام جوانب فکر کنید. من فقط می توانم به شما این اطمینان را بدهم که اگر وارد آنجا شوم هیچ خشمی مرا فرا نمی گیرد.
خنده ی بلندی از سوی یک نفر بلند شد. سرش پایین بود دست های روی زانو هایش و موهایش روی صورتش ریخته بود اما تاجش مشخص بود. علامت شیر داشت:
ـ تو چه می دانی از آنجا؟ فکر می کنی فقط جرات رفتن داشتن به آنجا کافیست؟ یادم می آید شخصی را که بدون ترس مانند تو وارد آنجا شد و هیچوقت دیگر خبری از آن نشنیدیم. حتی وقتی از آنها بپرسی که برای او چه اتفاقی افتاده چیزی نمی گویند و ما را دست به سر می کنند. آن شخص کم کسی نبود حتی جنگل خشم هم از او می ترسید. دوست همه ی ما بود. شاید مشکل از آن صندلیست که هرکسی بر روی آن می نشیند چنین فکر میکند. ما باید همین الان رای بگیریم و نظر من جنگ است. برای اینکه آنها همین را می خواهند. تسلیم کردم انسان به این جنگل مخوف یعنی پایان تمام این سرزمین و مردمش و شروع سلطه ی خشم بر این سرزمین و حتی نابودی خاک آن.
بالاخره فهمیدم چه بلایی سر پادشاه خفاش آمده است. ولی این رد نظر من به سود ما نبود. نمی توانستم بیشتر از این به آنها اخطار بدهم. باید خودشان تصمیم می گرفتند.
رای گیری شروع شد. یک ترازوی بزرگ برای جمع کردن رای، یک طرف موافقت با جنگ و طرف دیگر مخالفت. ترازو روی هوا می چرخید و از جلوی هرکسی که رد می شد یک سنگ که از سرزمین خودشان آورده بودند روی قسمت مورد نظرشان گذاشتند. اکثریت به جنگ موافق بودند اما ملکه و پادشاه کلاغ و چند تن دیگر که تعداد کمی داشتند مخالف جنگ بودند..
#انسان
#شایان_صمدی
#انجمن_تک_رمان

کد:
پادشاه کلاغ:
ـ جناب انسان حرف های ما را شنیدید؟ فکر میکنم در فکر فرو رفته اید.
سعی کردم حواسم را جمع کنم و پاسخی بدهم اما حرف هایش را کامل گوش نداده بودم با این حال حسی در من گفت که بایستم و چند کلمه ای از خود دفاع کنم:
ـ من کمی در فکر فرو رفتم اما می دانم که نمی خواهم جنگ شکل بگیرد. اگر نیاز باشد در دل دشمن شما می روم اما قبل از آن باید بدانم این دشمن چقدر خطرناک است آیا ما توان مقابله با آن را نداریم؟ اصلا چرا این دشمن هنوز دشمن است و چرا جلوی جولان آن گرفته نشده؟ چطور میتواند به راحتی در نظم این سرزمین اختلال ایجاد کند؟ این همه پادشاه اینجاست و قطعا هر کدام ارتش بزرگی دارند پس از چه چیزی می ترسید؟ من توانایی مقابله با همه ی آنها را ندارم اما می توانم با آنها سخن بگویم.
در این میان یک نفر حرف مرا قطع کرد و بلند که صحبتی داشته باشد:
ـ ببینید جناب انسان از ازل و ابتدای خلقت این سرزمین جنگل خشم وجود داشت جایی که هیچکدام از ما جرات ورود به آنرا نداریم و می دانیم اگر شما وارد آنجا بشوید، خشم درونتان را می گیرد و تبدیل به دشمن ما می شوید و می دانیم که اگر ادعا هایی که تا به الان داشتید درست باشد، دشمن بزرگی برای ما خواهید شد. اما از همان ابتدا تا زمانی که کاری به کار آنها نداشتیم و آنها نیز به ما کاری نداشتند هیچ جنگ و نزاعی میان ما شکل نگرفته. زمان هایی بود که جنگ های زیادی کردیم تا آنها را به درون جنگل بازگردانیم و جلوی گسترش آنها را گرفتیم فکر می کنم کتاب هایمان را مطالعه کرده باشید. اما اکنون بوی جنگ به مشام میخورد. من عبایی از جنگ با آنها ندارم به نظرم هیچ کدام از ما ترسی نداشته باشد و این را بگویم که آنها هیچوقت نابود نمی شوند چون ما نمی توانیم وارد این جنگل بشویم.
بر روی تاج او تصویر گرگ وجود داشت. چند نفری هم حرف هایش را تایید کردند با تکان دادن سر یا ایجاد صدا هایی برای تایید. اما من جوابی به آنها دادم که به فکر فرو رفتند:
ـ شما از جنگ ترسی ندارید این خوب است ولی نمی توان آنها را نابود کرد. از ورود من به آنجا ترس دارید پس ما در این جنگ پیروز هستیم چون من از نظر شما قوی هستم و می توانم کمک کنم ولی اگر این جنگ شروع شود مردم آسیب زیادی می بینند. بچه های زیادی یتیم می شوند زن های زیادی بیوه؛ سقف خیلی از خانه ها می ریزد و چوب های زیادی آتش می گیرند. با سرد و سیاه شدن زمین ها یا خونابه شدن رو خانه ها چطور کنار می آیید؟ من تصمیم گیرنده نیستم اما میخواهم به تمام جوانب فکر کنید. من فقط می توانم به شما این اطمینان را بدهم که اگر وارد آنجا شوم هیچ خشمی مرا فرا نمی گیرد.
خنده ی بلندی از سوی یک نفر بلند شد. سرش پایین بود دست های روی زانو هایش و موهایش روی صورتش ریخته بود اما تاجش مشخص بود. علامت شیر داشت:
ـ تو چه می دانی از آنجا؟ فکر می کنی فقط جرات رفتن داشتن به آنجا کافیست؟ یادم می آید شخصی را که بدون ترس مانند تو وارد آنجا شد و هیچوقت دیگر خبری از آن نشنیدیم. حتی وقتی از آنها بپرسی که برای او چه اتفاقی افتاده چیزی نمی گویند و ما را دست به سر می کنند. آن شخص کم کسی نبود حتی جنگل خشم هم از او می ترسید. دوست همه ی ما بود. شاید مشکل از آن صندلیست که هرکسی بر روی آن می نشیند چنین فکر میکند. ما باید همین الان رای بگیریم و نظر من جنگ است. برای اینکه آنها همین را می خواهند. تسلیم کردم انسان به این جنگل مخوف یعنی پایان تمام این سرزمین و مردمش و شروع سلطه ی خشم بر این سرزمین و حتی نابودی خاک آن.
بالاخره فهمیدم چه بلایی سر پادشاه خفاش آمده است. ولی این رد نظر من به سود ما نبود. نمی توانستم بیشتر از این به آنها اخطار بدهم. باید خودشان تصمیم می گرفتند.
رای گیری شروع شد. یک ترازوی بزرگ برای جمع کردن رای، یک طرف موافقت با جنگ و طرف دیگر مخالفت. ترازو روی هوا می چرخید و از جلوی هرکسی که رد می شد یک سنگ که از سرزمین خودشان آورده بودند روی قسمت مورد نظرشان گذاشتند. اکثریت به جنگ موافق بودند اما ملکه و پادشاه کلاغ و چند تن دیگر که تعداد کمی داشتند مخالف جنگ بودند..
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

دل.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-13
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
351
امتیازها
53
کیف پول من
3,237
Points
11
بعد از رای گیری و اعلام نتیجه ی جنگ، همگی از جای خود بلند شدند. به سمت یکدیگر رفتند و دست همدیگر را می فشردند و خداحافظی خودرا اعلام می کردند. آخرین نگاه پادشاه شیر به حضار زمانی که در حال پایین رفتن از برج بود بر روی من بود، انگار که چیزی را در من می دید که خودم متوجه آن نبودم. به سمت افق خیره شدم و به لبه ی سکو رفتم تا کمی غرق غروب آفتاب شوم. تصور کردم که شخصی به سمت من می آید و برگشتم، ملکه را با صورتی غمگین و چشم های پر بغض دیدم. متوجه ناراحتیش بودم اما چه می شود کرد. نگاهی به او انداختم و فقط گفتم:
ـ نگران نباشید، من این را مطمعنم که قرار نیست به زیر سلطه ی خشم بروم، فقط فکرم را این مساله مشغول کرده است که چطور باید ناله های کودکان را پس از این جنگ تحمل کنم.
ملکه به سکوت خودش ادامه داد و با ریختن چند قطره اشک محل را ترک کرد.
آن شب خلوتی را پیدا کردم و به دیدن ستاره ها نشستم تا کمی به فکر فرو روم. ای خداوندگار بزرگ عالم، چه کاری باید انجام بدهم؟ آیا جنگ واقعا برای ما چاره ی کار است؟ چرا باید دلیل فلاکت این قوم شوم در صورتی که من از نظر آنها آمده ام تا نجاتشان باشم. ستاره ها در اینجا پر نور ترند، گاهی حتی صدای برخورد نور به لبه ی اتسمفر این جهان را میشنوم. بلند شدم و به سوی آسمان رفتم تا جایی که می شد بالا می رفتم به لبه رسیدم و خواستم که آنرا لمس کنم صدای آشنایی گفت به همین زودی میروی؟
پادشاه کلاغ بود:
ـ می دانم رفیق نیمه راه نیستی اما علاقه ات به بیرون رفتن از اینجا را درک می کنم. چون هر از گاهی خودم نیز چنین می شوم. اینجا و تمام عجایب آن به سختی من را متصل کرده که جدا نشوم اما گاهی هم خسته کننده می شود. همینطور مانند تو خیره می شوم به آسمان و نزدیک که می شوم شهامتم را از دست می دهم. اما در تو چیز دیگری می بینم. سعی بر فرار نداری فقط میخواهی بدانی که این چیست انگار که تازه متولد شده باشی.
راست می گفت، من تازه متولد شده بودم قرار گرفتن تمام این صفات در یک ب*دن انسانی چیز تازه ای بود برای ما، و مانند کودکی در جسم تازه متولد شده اس در حال جستجو هستم در پاسخش خواستم که سکوت کنم اما گفتم:
ـ برای من هنوز این سرزمین جدید است و مردمانش عجیب و عجیب تر می شوند. تصمیم امروز را نمیتوانم بگویم درست بود یا نه چون هنوز قدرت تشخیص خوب و بد شما را ندارم اما هرچه که باشد قبول دارم و به آن عمل می کنم. مطمعن باش من دوست خوبی برایت خواهم بود و روزی دنیای خارج از اینجا را به تو نشان خواهم داد تا آن روز کمی صبر کن و بعد خواهی دید که معجزه ی بیرون از اینجا بالاتر از تو و دوستان تو در این سرزمین نیست. تو در تمام این سرزمین که برایت عادی شده یک پادشاه کلاغ هستی که شاید سالها قبل مثل تو خیلی وجود داشته اما در خارج از اینجا فقط تو خواهی بود. ما باید به چیزی که هستیم قانع باشیم به جایگاهی که داریم و متوجه این باشیم که چه چیزی هستیم و کجای این جهان قرار گرفته ایم.
دیگر تاب و تحمل ماندن نداشتم به سوی تالار بازگشتم و به اتاقی که بهم داده بودند رفتم. پادشاه کلاغ نیز کمی به گردش خودش ادامه داد و دیگر نفهمیدم چه میخواست انجام دهد. چشم هایم را بستم و به خواب رفتم...
#انسان
#شایان_صمدی
#انجمن_تک_رمان

کد:
بعد از رای گیری و اعلام نتیجه ی جنگ، همگی از جای خود بلند شدند. به سمت یکدیگر رفتند و دست همدیگر را می فشردند و خداحافظی خودرا اعلام می کردند. آخرین نگاه پادشاه شیر به حضار زمانی که در حال پایین رفتن از برج بود بر روی من بود، انگار که چیزی را در من می دید که خودم متوجه آن نبودم. به سمت افق خیره شدم و به لبه ی سکو رفتم تا کمی غرق غروب آفتاب شوم. تصور کردم که شخصی به سمت من می آید و برگشتم، ملکه را با صورتی غمگین و چشم های پر بغض دیدم. متوجه ناراحتیش بودم اما چه می شود کرد. نگاهی به او انداختم و فقط گفتم:
ـ نگران نباشید، من این را مطمعنم که قرار نیست به زیر سلطه ی خشم بروم، فقط فکرم را این مساله مشغول کرده است که چطور باید ناله های کودکان را پس از این جنگ تحمل کنم.
ملکه به سکوت خودش ادامه داد و با ریختن چند قطره اشک محل را ترک کرد.
آن شب خلوتی را پیدا کردم و به دیدن ستاره ها نشستم تا کمی به فکر فرو روم. ای خداوندگار بزرگ عالم، چه کاری باید انجام بدهم؟ آیا جنگ واقعا برای ما چاره ی کار است؟ چرا باید دلیل فلاکت این قوم شوم در صورتی که من از نظر آنها آمده ام تا نجاتشان باشم. ستاره ها در اینجا پر نور ترند، گاهی حتی صدای برخورد نور به لبه ی اتسمفر این جهان را میشنوم. بلند شدم و به سوی آسمان رفتم تا جایی که می شد بالا می رفتم به لبه رسیدم و خواستم که آنرا لمس کنم صدای آشنایی گفت به همین زودی میروی؟
پادشاه کلاغ بود:
ـ می دانم رفیق نیمه راه نیستی اما علاقه ات به بیرون رفتن از اینجا را درک می کنم.  چون هر از گاهی خودم نیز چنین می شوم. اینجا و تمام عجایب آن به سختی من را متصل کرده که جدا نشوم اما گاهی هم خسته کننده می شود. همینطور مانند تو خیره می شوم به آسمان و نزدیک که می شوم شهامتم را از دست می دهم. اما در تو چیز دیگری می بینم. سعی بر فرار نداری فقط میخواهی بدانی که این چیست انگار که تازه متولد شده باشی.
راست می گفت، من تازه متولد شده بودم قرار گرفتن تمام این صفات در یک ب*دن انسانی چیز تازه ای بود برای ما، و مانند کودکی در جسم تازه متولد شده اس در حال جستجو هستم در پاسخش خواستم که سکوت کنم اما گفتم:
ـ برای من هنوز این سرزمین جدید است و مردمانش عجیب و عجیب تر می شوند. تصمیم امروز را نمیتوانم بگویم درست بود یا نه چون هنوز قدرت تشخیص خوب و بد شما را ندارم اما هرچه که باشد قبول دارم و به آن عمل می کنم. مطمعن باش من دوست خوبی برایت خواهم بود و روزی دنیای خارج از اینجا را به تو نشان خواهم داد تا آن روز کمی صبر کن و بعد خواهی دید که معجزه ی بیرون از اینجا بالاتر از تو و دوستان تو در این سرزمین نیست. تو در تمام این سرزمین که برایت عادی شده یک پادشاه کلاغ هستی که شاید سالها قبل مثل تو خیلی وجود داشته اما در خارج از اینجا فقط تو خواهی بود. ما باید به چیزی که هستیم قانع باشیم به جایگاهی که داریم و متوجه این باشیم که چه چیزی هستیم و کجای این جهان قرار گرفته ایم.
دیگر تاب و تحمل ماندن نداشتم به سوی تالار بازگشتم و به اتاقی که بهم داده بودند رفتم. پادشاه کلاغ نیز کمی به گردش خودش ادامه داد و دیگر نفهمیدم چه میخواست انجام دهد. چشم هایم را بستم و به خواب رفتم...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

دل.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-13
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
351
امتیازها
53
کیف پول من
3,237
Points
11
چشم هایم را باز میکنم و دوباره میبندم...
روزها سپری شدند حال حتی به یاد نمی آورم دقیقا چه گذشته، باید از این خلسه در بیایم، ساعت هاست در درون این کتاب مانده ام حتما زمان زیادی را از دست دادم باید بیرون بیایم و به جنگ برگردم فرصت اینکه خاطرات را یکی یکی بشمارم ندارم. تمام این مدت را درون کتاب تاریخی که خودم راوی آن هستم بودیم خیلی دوست داشتم این داستان را تا به اینجا برایتان تعریف کنم اما اکنون ندایی از بیرون کتاب مرا صدا می کند. ما دقیقا در ادامه ی همان جنگ هستیم اما حدودا 50 سال گذشته و ما نتوانستیم به این جنگ خاتمه بدهیم.
بسیاری از برج ها ویران شدند، در 50 کیلومتری اطراف جنگل خشم خندق عظیمی وجود داشت ما همان سالهای ابتدایی تنها پلی را که متصل کننده ی سرزمین های ما با جنگل خشم بود نابود کردیم. در اطراف این پل چیزی جز ویرانی نبود اما آنها خشم بودند و تمامی صفات بدی که نمی توانید تصورشان کنید. چند سالی آنها را به عقب راند ولی به یکباره در صدد ساخت پل های گوناگون شدند و زمانی که از آنجا رد شدند جنگ بزرگ تر شروع شده بود. بسیاری از زمین ها را گرفتند اما در سرزمین های ما اوضاع فرق میکرد...
در زمین های جنگل خشم اگر زمینی بدست آنها می افتاد هر جنبنده ای که داشت جزو جنگل خشم میشد و خشم او را فرو میبرد اما در سرزمین ما اوضاع به گونه ای به نفع ما بود فقط جنگ تن به تن میان ارتش های مختلف بود. لغزیدن ها شکست ها و گاهی پیروزی های اندکی که داشتیم تمام این سالها را به محلی که الان هستم سوق داد. درست به همان جایی که برای بار اول پادشاه کلاغ را دیدم در وضعیتی مثل همان موقع؛ پادشاه کلاغ زخمی روی زمین و من در کنار او اینبار به عنوان بهترین دوست و یاورش. چیزی جز خون و جسد های تازه بر روی زمین افتاده در اطرافمان دیده نمی شد. او از من پرسید:
ـ به راستی که تو همراه ترین یار من در این دوران بودی، اما به قولت عمل نکردی، قرار بود مرا به خارج از اینجا ببری و دنیای بیرون را نشانم بدهی. پس چه شد؟
در پاسخ گفتم:
ـ حال وقت آن است که واقعیت را برایت بازگو کنم، زندگی تو رو به پایان است اما فقط در این دنیا، و پس از مرگ قرار است تو را در جای دیگری ببینم اما به من قول بده تا آن زمان که دیدار دوباره ی ما شکل گیرد تو و دوستانت منتظر و همچنین هم پیمان من باشید. این جنگی که در تمام این سالها داشتیم شالوده ی خون خواهی خشم و نفرت و تمام صفات بد از صفات خوب است که در تمامی ادوار وجود دارد. من باقی مانده ی صفات خوبی هستم که در دنیا به جا مانده و از بهشت برین به دنیای زیرین آمدم من خداوند مهربانی بودم و الان خداوند انسان هایی که باطن خوب دارند. اکنون که ویرانی های این سرزمین را میبینم میفهمم که هر جایی هم که بروم باز هم صفات بد در کمین هستند و میتوانم متوجه موضوعی شوم که خداوندگار عالم به من بازگو می کند؛ و آن اینکه من با این تبعید باید نیروهای خودم را جمع می کردم و قوی تر از قبل باز می گشتم شما در بهشت منتظر من باشید چرا که هنوز هم پیمان هایی در این سرزمین هستند که نیاز به آنها داریم و البته قبل از آمدن آنها به بهشت شاید کار صفات بد را به آخر رساندیم.
متوجه شدم که آخرین لحظه های عمرش را سپری میکند بدون اینکه فرصتی برای سخن گفتن دوباره داشته باشد، شاید چند ثانیه ی دیگر کارش تمام می شود و به زندگی جدیدش وارد می شود، حال باید بروم.
حال باید بروم و به دنبال باقی مانده ی این باطن خوب ها بگردم و هرکه هست را در مسیر جنگ با صفات بد همراه کنم چرا که چاره ی دیگری نداریم جز محافظت از یکدیگر. به امید اینکه بتوانم بازهم پیامی را برای شما ارسال کنم. هر چیزی که شنیدید در این کتاب ضبط و ثبت شده است و خیلی بیشتر از اینها در آن خواهید یافت. من این را به همراه نسل آینده ی این جهان به خارج از اینجا می فرستم، باشد که در آینده ای نه چندان دور به نجات صفات خوب برخیزید.
و در آخرین لحظه چشم به همان خفاشی دوخته ام که قرار است محافظ و همراه این نسل باشد...
#انسان
#شایان_صمدی
#انجمن_تک_رمان

کد:
چشم هایم را باز میکنم و دوباره میبندم...
روزها سپری شدند حال حتی به یاد نمی آورم دقیقا چه گذشته، باید از این خلسه در بیایم، ساعت هاست در درون این کتاب مانده ام حتما زمان زیادی را از دست دادم باید بیرون بیایم و به جنگ برگردم فرصت اینکه خاطرات را یکی یکی بشمارم ندارم. تمام این مدت را درون کتاب تاریخی که خودم راوی آن هستم بودیم خیلی دوست داشتم این داستان را تا به اینجا برایتان تعریف کنم اما اکنون ندایی از بیرون کتاب مرا صدا می کند. ما دقیقا در ادامه ی همان جنگ هستیم اما حدودا 50 سال گذشته و ما نتوانستیم به این جنگ خاتمه بدهیم.
بسیاری از برج ها ویران شدند، در 50 کیلومتری اطراف جنگل خشم خندق عظیمی وجود داشت ما همان سالهای ابتدایی تنها پلی را که متصل کننده ی سرزمین های ما با جنگل خشم بود نابود کردیم. در اطراف این پل چیزی جز ویرانی نبود اما آنها خشم بودند و تمامی صفات بدی که نمی توانید تصورشان کنید. چند سالی آنها را به عقب راند ولی به یکباره در صدد ساخت پل های گوناگون شدند و زمانی که از آنجا رد شدند جنگ بزرگ تر شروع شده بود. بسیاری از زمین ها را گرفتند اما در سرزمین های ما اوضاع فرق میکرد...
در زمین های جنگل خشم اگر زمینی بدست آنها می افتاد هر جنبنده ای که داشت جزو جنگل خشم میشد و خشم او را فرو میبرد اما در سرزمین ما اوضاع به گونه ای به نفع ما بود فقط جنگ تن به تن میان ارتش های مختلف بود. لغزیدن ها شکست ها و گاهی پیروزی های اندکی که داشتیم تمام این سالها را به محلی که الان هستم سوق داد. درست به همان جایی که برای بار اول پادشاه کلاغ را دیدم در وضعیتی مثل همان موقع؛ پادشاه کلاغ زخمی روی زمین و من در کنار او اینبار به عنوان بهترین دوست و یاورش. چیزی جز خون و جسد های تازه بر روی زمین افتاده در اطرافمان دیده نمی شد. او از من پرسید:
ـ به راستی که تو همراه ترین یار من در این دوران بودی، اما به قولت عمل نکردی، قرار بود مرا به خارج از اینجا ببری و دنیای بیرون را نشانم بدهی. پس چه شد؟
در پاسخ گفتم:
ـ حال وقت آن است که واقعیت را برایت بازگو کنم، زندگی تو رو به پایان است اما فقط در این دنیا، و پس از مرگ قرار است تو را در جای دیگری ببینم اما به من قول بده تا آن زمان که دیدار دوباره ی ما شکل گیرد تو و دوستانت منتظر و همچنین هم پیمان من باشید. این جنگی که در تمام این سالها داشتیم شالوده ی خون خواهی خشم و نفرت و تمام صفات بد از صفات خوب است که در تمامی ادوار وجود دارد. من باقی مانده ی صفات خوبی هستم که در دنیا به جا مانده و از بهشت برین به دنیای زیرین آمدم من خداوند مهربانی بودم و الان خداوند انسان هایی که باطن خوب دارند. اکنون که ویرانی های این سرزمین را میبینم میفهمم که هر جایی هم که بروم باز هم صفات بد در کمین هستند و میتوانم متوجه موضوعی شوم که خداوندگار عالم به من بازگو می کند؛ و آن اینکه من با این تبعید باید نیروهای خودم را جمع می کردم و قوی تر از قبل باز می گشتم شما در بهشت منتظر من باشید چرا که هنوز هم پیمان هایی در این سرزمین هستند که نیاز به آنها داریم و البته قبل از آمدن آنها به بهشت شاید کار صفات بد را به آخر رساندیم.
متوجه شدم که آخرین لحظه های عمرش را سپری میکند بدون اینکه فرصتی برای سخن گفتن دوباره داشته باشد، شاید چند ثانیه ی دیگر کارش تمام می شود و به زندگی جدیدش وارد می شود، حال باید بروم.
حال باید بروم و به دنبال باقی مانده ی این باطن خوب ها بگردم و هرکه هست را در مسیر جنگ با صفات بد همراه کنم چرا که چاره ی دیگری نداریم جز محافظت از یکدیگر. به امید اینکه بتوانم بازهم پیامی را برای شما ارسال کنم. هر چیزی که شنیدید در این کتاب ضبط و ثبت شده است و خیلی بیشتر از اینها در آن خواهید یافت. من این را به همراه نسل آینده ی این جهان به خارج از اینجا می فرستم، باشد که در آینده ای نه چندان دور به نجات صفات خوب برخیزید.
و در آخرین لحظه چشم به همان خفاشی دوخته ام که قرار است محافظ و همراه این نسل باشد...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا