قسمتهایی از کتاب سقوط آلبر کامو
وقتی از عشق و عفاف ناامید شدم، به این نتیجه رسیدم که عیاشی باقی مانده است. عیاشی بهخوبی جایگزین عشق میشود، خندهها را از میان میبرد، سکوت را بازمیآورد و مخصوصا جاودانگی میبخشد. در مرحلهای از مستی هوشیارانه، وقتی که دیرگاه شب میان دو زن هرجایی، خالی از هرگونه خواهشی خوابیدهاید، امید دیگر شکنجه نیست. روح بر سراسر زمان حکم میراند. درد هستی برای همیشه به آخر میرسد. از یک جهت میتوان گفت که من همیشه در عیاشی زندگی کرده بودم، چون هرگز از آرزوی زندگی جاوید دست نکشیده بودم. آیا این عمق طبیعت من و همچنین اثر عشق بزرگ من به خودم نبود؟ عشقی که از آن با شما سخن گفتم؟ بله، من در حسرت زندگی جاوید میسوختم.
توجه کردهاید که مردمی هستند که در مذهب آنها بخشودنْ توهین است. و واقعا هم آن را میبخشایند، اما هرگز آن را فراموش نمیکنند. من از آن تافتههای جدابافته نبودم که هر توهینی را ببخشایم، اما همیشه در آخر کار، آن را از یاد میبردم. آن کس که تصور میکرد که من از او نفرت دارم چون میدید که با لبخندی صمیمی به او سلام میگویم غرق در شگفتی میشد و نمیتوانست باور کند. در این حال، بر حسب خلقوخوی خودش، یا بزرگواریام را تحسین و یا جُبن و بیغیرتیام را تحقیر میکرد؛ بیآنکه فکر کند که انگیزه من سادهتر از اینها بوده است. من همهچیز حتی نام او را از یاد برده بودم؛ بنابراین، همین نقصی که موجب بیاعتنایی یا حقناشناسی من میشد، مرا شریف و بزرگوار جلوه میداد.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان