کامل شده در حاکمیت شیطان |𝒁𝒆𝒚𝒏𝒂𝒃 کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .zeynab.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 164
  • بازدیدها 19K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
_حاکمیت_شیطان_jfdr_pjju.jpg
نام رمان:در حاکمیت شیطان
نام نویسنده: زینب گرگین
ویراستار: catbird
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، رمزآلود
ناظر: Tanin

خلاصه: پسری سرد و مغرور در جستجوی گم کرده خویش اسیر چشمانی معصوم و بی‌گناه می‌شود. دختری تنها و بی‌کس اسیر در جنگ میان انتقام و حسادت، وارد ماجرایی می‌شود که پر از رمز و رازهای نهفته است.
دَستانی زورگو، خودخواه و مغرور پر از عقده‌هایی ناخواسته که بر روی ماجرا حاکمیت دارد؛ حاکمی ناشناس و خودخواه اسیر در حسادتی کودکانه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Tanin

مدیر بازنشسته
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-07
نوشته‌ها
1,907
لایک‌ها
9,127
امتیازها
63
محل سکونت
خونمون=)
کیف پول من
12,936
Points
145
0pj_606c4350-ec6d-4abd-bd3a-09ddab822e76.jpeg

خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:

قوانین تایپ رمان :

قوانین تایپ رمان | تک رمان

پرسش وپاسخ رمان نویسی

تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

تایپک جامع درخواست جلد

* تایپک جامع درخواست جلد *

تاپیک جامع دریافت جلد

تایپک جامع دریافت جلد - انجمن رمان نویسی | تک رمان

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Tanin

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
بسم ﷲالرحمن الرحیم

{♡.. وَإِن یکادُ الَّذِینَ کفَرُ‌وا لَیزْلِقُونَک بِأَبْصَارِ‌هِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکرَ‌ وَیقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکرٌ‌ لِّلْعَالَمِینَ.. ♡}

هو القلم...
این داستان بر گرفته از قدرت ذهن است و قصد توهین به هیچ قشری از جامعه را ندارد.

مقدمه
در میان پیچ و تاب کوچه‌های خیالم،
به دنبال جواب سوال‌هایم می‌گردم...
ارزشش را داشت؟!
این همه تنهایی، دلتنگی و بغض
کاش هیچ گاه نمی‌دیدمت!
می‌دانی، نمی‌دانم تا چندی دگر در کنار دل سنگی‌ات طاقت میاورم!
ای کاش آتش فشانی بر روی دلت فوران می‌کرد؛
شاید که سنگ‌های دلت آب می‌شد...
ای کاش...
اما حیف! این "ای کاش‌ها" به جز شکستن آینه کار دگر ندارند...



خسته از دولا بودن مداوم کمـرم، برای یه دقیقه بلند شدم. کش و قوسی به کمـرم دادم، پس کی این شالیزار لعنتی تموم می‌شه؟ نزدیک به سه ساعت که دارم مثل ماشین پشت سر هم از توی زمین برنج در میارم و بازم انگار نه انگار! این خان گور به گوری هم که ما رو با اون الاغ مشتی رمضون اشتباه گرفته! هنوز نفسی چاق نکرده بودم که صدای پلنگ السطنه بلند شد:
- مگه الان وقت استراحت کردنه!؟ زود باش کارت رو بکن!
در حالی که سرش رو با تاسف تکون می داد؛ زیر لـب نق‌زنان زمزمه کرد:
- فقط بلدن وقت تلف کنن! با این کارگرها تا اخر برج هم نمی‌تونم شالیز این قسمت رو تموم کنیم.

به پلنگ السلطنه نگاه کردم و چشم‌هام رو تنگ کردم. آخ! چی می‌شد اگه می‌تونستم پلنگ السلطنه صداش بزنم! چرا این‌قدر این پیرمرد غرغروِ؟ خوب که مال پدرش رو نخوردیم و همیشه به عالم و آدم طلب داره! حق هم داره! شاید من هم اگه دست راست خان بودم مثل اون هوا برمی‌داشتم! چشم‌هام رو از لایه‌های چین کنار چشمش برداشتم و دوباره مشغول کار شدم و در حین کار زمزمه کردم:

- آروم‌تر شاهرخ! خوب خان نیستی و این‌جوری داد و هوار می‌زنی! یه دقیقه کمـر راست کردم؛ به جای داد و هوار برو برای سوگلی‌ات که زیر کَپَر نشسته چایی ببر از بس نگاه کرد خسته شد.

شاهرخ با ترکه تو دستش به سمتم اومد. می دونستم روی سوگلی سه ماه اومده‌اش خیلی حساسه! ولی خوب اذیت کردن این پیرمرد به ظاهر خشن خیلی لـذت بخشه! ترکه رو به قصد زدن بلند کرد که در دل متوسل به چهارده معصوم و سه امام زاده شدم. اماده نابودی و افلیج شدن یک هفته‌ای شدم که صدای شخصی ناجی و مانع کـبود شدن بازوم شد:
- چه خبره شاهرخ؟
شاهرخ صاف ایستاد، نگاهش معتوف به منبع صدا شد و با دیدن گوی‌های قهوه‌ای تنگ شده خان کلاه‌اش رو از سرش برداشت. نگاه خسمانه‌ای به من کرد و حالت تهاجمی گرفت و دوان دوان به سمت خان رفت. نگاه‌ام روی جثه ظریف و شکننده‌اش ثابت شد الحق که با این سن و این جسم به فنا رفته باید اعتراف کرد که برای چغلی زیادی‌تر و فرضه! وقتی که رسید خم شدو زانو زد. اماده بـوسیدن کفش‌های خان شد که خان دستش رو به معنی "لازم نیست" روی سرش گذاشت و مانع شد.
خان با اخم به من خیره شد. اون چشم‌های کشیده بادومی تنگ کردن داشت؟ چشم‌هام رو بی‌تفاوت توی کاسه چرخوندم؛ شاهرخ خم شد و در گوش ارباب چیزی زمزمه کرد که هر چقدر می‌گذشت اخم های ارباب بیشتر در هم فرو می‌رفت.
واقعا برام مهم نبود که قرار چه بلایی به سرم بیاد! ته تهش مرگ دیگه! زندگی یه رعیت‌زاده که بدون پدر و مادر و با در به دری می‌گذره؛ زیاد چنگی به دل نمی‌زنه که برای از دست دادنش به خودم اظطراب وارد کنم. با مرگ پدرم بر اثر قحطی تهران، همراه برادر بزرگ‌ترم به این‌جا اومدیم تا کنار اخرین بازمانده خانوادمون یعنی مادربزرگم زندگی کنیم؛ ولی وقتی رسیدیم متوجه شدیم اون سال‌هاست مرده. اما به دلیل کسری بودجه و قحطی و خشکسالی شدید تهران تصمیم گرفتیم که توی این روستای بمونیم.
با صدای خان از افکارم کنده شدم. خان با اخم و عصبانیت داد زد:
- هوی دختر بیا اینجا.
محل ندادم و مشغول چیدن برنج ها شدم. زندگی تلخی! یک دینار بیشتر، مساوی می‌شه با سروری بر سر یک هم نوع! دوباره خان عصبی‌تر فریاد زد:
-هوی دختر مگه کری؟! یا این‌که دلت می‌خواد وسط میدون فلکت کنم؟
خیلی جدی و بی‌توجه سر بلند کردم. این خان از اولش هم با من مشکل داشت. فقط دنبال بهانه هست. رو به خان کردم:
-می‌گم خان‌زاده، این "هوی دختر" کیه؟! من که همچین کسی رو تا به حال تو شالیز ندیدم!
پلنگ السلطنه با حرص نگام کرد. زمان بسیار مناسبی برای خود شیرینی بود. کلاه نمدی کرم رنگش رو روی سر گذاشت و ابروهای سفید درهم تنیده‌اش رو در هم کشید:
-خفه شو ضعیفه! به ارباب می‌گی خان زاده؟!

خان با غیظ دندون‌هاش رو روی هم کشید. می‌فهمم الان چقد دلش می‌خواد اون دندون‌های سفیدش رو توی گـردن ظریف و سفیدم فرو کنه و خونم رو توی شیشه کنه! حرکتش نشون داد حدسم کاملا صحیح بوده و دنبال راهی برای خالی کردن حرصش! شلاق چرمیش رو چند بار به رون عضله‌ای پاش زد. بادومی های قهوه‌ای رنگ‌اش تنگ شد. خیره نگاه‌ام کرد و خطاب به همه داد زد:
-اهالی این جهنم دره، با همتونم! اگر یک روز بفهمم کسی از اهالی این دِه به هر صورتی که باشه با این دختر وصلت کنه سرش رو دار می‌زنم!
روح از تنم خارج شد. فکر نمی‌کردم این‌جوری بخواد حرصش رو خالی کنه. من به درک آگرین که نشون کرده چی؟ آگرین با ناباوری به من نگاه کرد چقدر دلم براش کباب بود که همیشه باید جور خواهر نافهمش رو بکشه! با زانو‌های ناتوان و خسته از فشار زندگی به سمت خان رفت. عاجزانه جلوش زانو زد. گوی سبز رنگش رو به چشم‌های خان دوخت و نالید:
-ارباب تو رو خدا! من با دختر احمد بنا نشون کردم. تو رو خدا به من رحم کنید! ارباب این دختر زبـون درازه چیزی تودلش نیست!

خان به حالت نجاست آگرین رو کنار زد. چقدر دلم می خواست سر از تنش جدا کنم که به خودش جرعت داده با برادر من همچین کاری کنه! اگر جسم نجسی وجود داشت قطعا اون بود. نه برادر پاک تر از گل من! ابرو‌های کشیده و طلایی رنگم رو در هم کشیدم.
ارباب متفکر به مهتاب، نشون کرده‌ی داداشم نگاه کرد. با این کارش توجه و نگاه همه به سمت من و مهتاب جلب شد!
خان همون‌طور که به ما نگاه می‌کرد در سرش افکار پلیدی رو پرورش می داد. از این مرد کثیف باید ترسید! ل*ب‌های کـبود رنگش رو کج کرد:
-احمدبنّا کجاست؟
احمد از اون طرف شالیزار با وحشت به ما نگاه کرد؛ بین دوراهی بدی قرار گرفته بود. خواهر شوهر بازی در نمیارم ولی برای اون دختر گند کرده‌اش چه کسی می تونست بهتر از آگرین من باشه؟ احمد لـبش رو خیس کرد و دست‌های لرزونش رو بالا برد:
- جانسارم ارباب امر بفرمایین!
خان با پوزخند به من نگاه کرد نمی‌دونم چرا چشم‌هاش یه‌جوری شده بود. انگار که تمام مکر و حیله‌ی جهان توی دو تا چشم‌های تنگ شده‌اش خلاصه شده بود. ارباب ادامه داد:
- احمد بنا اگه به پسر عباس مفنگی تا وقتی که این دختره خواهرشه دختر بدی؛ کل خانواده‌ات رو به آتیش می‌کشم! اگر دخترت رو می‌خواد؛ دیگه خواهرش رو نباید بخواد.
پوزخندی زدم و به خان نگاه کردم. یعنی فکر کرده داداش من که این همه دوسش دارم میاد من رو ول کنه تنها و بی‌کس واسه این‌که خاطر یه دختر رو می‌خواد؟! آگرین با بهت به من نگاه کرد. از جلوی پای خان بلند شد:
-اربا...
خان دسش رو به نشان سکوت روی دهنش گذاشت. آروم چرخید و همون طور که شلاق چرمی‌اش رو با ریتم خاصی به شلوار کتان قهوه‌ا‌ی‌اش می‌زد حرکت کرد. میخ پهنای شونه‌هاش شدم. برای یک لحظه دلم به حال اگرین کباب شد که بخاطر لج این حیون، مجبوره از کسی که دوستش داره بگذره. ولی خوب توی دلم این سوال پیش اومده بود که واقعا می‌گذره؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
بوی عطر برنج توی حیاط پیچیده بود. هیچ چیز عطر برنج این منطقه نمی‌شه! هیزم زیر دیگ رو کمتر کردم تا برنج دم بیاد.دست های خستم رو روی زانوم گذاشتم و تکیه گاه ب*دن رنجورم کردم و بلند شدم. سوزش نور خورشید نگاهم رو از دمپایی‌های حصیری‌ام به سمت اسمون آبی رنگ با ابر‌های پنبه‌ای‌اش کشید؛

هوای دلچسبی برای نفس کشیدن بود.

هنوز تمام فکرم معطوف خان و حرفیه که زد، برای این همه فشار ذهن من زیادی کوچیکه! دوست دارم بچگی کنم. آگرین خیلی توی فکر سعی دارم خودم رو اروم نشون بدم که فکر نکنه قراره کسی که دوستش داره رو از دست بده! کم سختی نکشیده برای بدست اوردنش.

چشمام روی اولین پله چوبی ثابت شد. نفس عمیقی کشیدم و لبخند ملایمی روی ل*ب های صورتی رنگم نشوندم، وزنم که به اولین پله وارد شد صدای" جیر "چوب‌های قدیمی بلند شد.نفسم رو بیرون دادم و پله هارو دوتا یکی طی کردم؛ توی ایوان ایستادم لبخند وا رفتم رو کش اوردم و وارد خونه شدم. نگاهم از قالی لاکی رنگ تا شلوار خاکی رنگ اگرین کشیده شد. به داخل خونه قدم برداشتم؛ آگرین تکیه‌اش رو به زانوش داده بود و متفکر و با اخم به نقطه‌ای خیره شده بود. این‌که غرق در چه افکاریه حدس زدنش زیاد سخت نیست ولی این‌که چه جوری باید از این حالت درش بیاری شاخ فیل شکوندنه! رو به آگرین کردم.چشم های سبز وحشی‌اش پنجره رو نشونه گرفته بود ودر حال سوراخ کردن قاب عکس قدیمی پدر و مادرم بود. توی دلش چه چیز‌های نثار دوتا صاحب‌های این عکس سیاه و سفید می‌کرد رو فقط خدا می‌فهمه.ولی همین‌قدر می‌دونم که دوست ندارم فشار روانی، موهای یه تیکه مشکی و براق برادر بیست و سه ساله‌ام رو سفید کنه! زبونم رو آروم روی ل*بم کشیدم و به گونه‌های افتاب سوخته مردونه‌اش خیره شدم. باید یه چیزی می ‌گفتم که خیالش از داشتن مهتاب راحت شه :
- برای شیربها چه می‌کنی!؟
با اخم نگاهم کرد، پوزخندی زد و ازم رو گرفت. یه جورایی حق داره ولی تقصیر من چیه! اصلا من مریض روانیم که ثبات شخصیتی ندارم! اره من مجنونم! می‌گه چیکار کنم!؟ دست خودم نیست که یه وقت‌های دوست ندارم همه ذات معصوم و مظلومم رو ببین و فکر کنن می تونن ازم سو استفاده کنن! اخم‌های منم ناخوداگاه درهم کشیده شد.سعی دارم ادای ادم بزرگ‌ها رو در بیارم تا از پس این زندگی کوفتی بر بیام ولی برای این کار زیادی کوچیکم! مگه یه دختر شونزده ساله چقد توان داره! با توجه به این‌که خودم رو مقصر این ماجرا می‌دونستم سرم رو زیر انداختم. تکیه ام رو به دیوار کاه گلی دادم و آروم به زمین سر خوردم. یه قطره اشک توی چشم‌هام نشست. به هیچ‌وجه تحمل ناراحتی آگرین رو ندارم؛ اون هم برام پدر بوده هم مادر! لبخند تلخ و کج و کوله‌ای روی چهره بچگانه‌ام نشوندم:

-ای بابا! خان یه حرفی هم زد! دوروز دیگه یادش می‌ره چی گفته، الکی حرص نخور مهتاب مال خودته! عصر هم می‌خوام برم پیش فرشاد خان به اندازه شیربهات ازش قرض بگیرم. توهم خیالت راحت من نمردم که غمبرک گرفتی.
ابرو های پهنش درهم تنیده شد. به چشم های یشمی رنگم خیره شد و سکوت پیشه کرد. توی چشم‌های وحشی و خسته‌اش خیلی حرف‌ها برای گفتن داشت:
-گیلدا می‌شه سه برابر شیر بها ازش بگیری؟ می خوام دهن احمد رو ببندم.

چشم‌هام گرد شد. سه برابر شیربها مبلغ خیلی سنگینه! باید دوسال برای بدست اوردنش کار کنی! ولی اخه چرا آگرین حاضره این همه به اون پیرمرد باج بده! چشم‌هام رو دردمند بستم:
- این فرشاد خان نزول می‌کنه بعد کی می‌تونه بده؟!
آگرین با اخم نگاهم کرد و سرش رو کج کرد. پوزخندی زد و انگشت‌های کشیده اش رو روی ل*ب های کبودش کشید:
-انگار یادت رفته مقصر این باج کیه؟ اون لحظه که به‌خاطر تو مجبور شدم روی پای اون ک*ثافت بیوفتم دلم می‌خواست خفه‌ات کنم!
اب دهنم رو قورت دادم. یه قطره اشک توی چشم‌هام جمع شد. من حرف بدی نزدم؛ اون خان ع*و*ضی خیلی پسته! ولی من باید اون لحظه به خودم یاد اوری می کردم که توی چه دوره ای هستم. دارم کجا زندگی می‌کنم. باید به خودم یادآوری می‌کردم حرف، حرف پوله! جنگ، جنگ قدرته! با نوک انگشت‌های سفید و ظریف‌ام اشکم رو پاک کردم:
-باشه داداش من واسه‌ی تو هر کاری می‌کنم ولی فکر بعد گرفتن این پولم باش.

آگرین پوزخندی زد استکانش رو توی زیر گذاشت، نگاه عمیق وپر معنایی به من کرد، دست‌هاش رو روی زمین گذاشت و اهسته بلند شد. شوکه نگاهش کردم:

-کجا داداش نهار نخوردی که!؟
آگرین توجهی به من نکرد و از خونه خارج شد.


☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

نگاهم رو به خورشید دادم که دل دل الوداع داشت. چشم‌هام رو به پایین کشیدم و خیره در دو گوی وحشی آگرین شدم. هنوز هم توی شوک حرفشم، چجوری می‌تونه دلش رضایت بده که این دم غروب و این جنگل مخوف و پر از جونور من تنها برم؟ یه دختر تنها می‌تونه جون سالم به در ببره!؟ نگاهم به دور دست‌ها دادم و به سبزی جنگل خیره شدم. لرزی بر اندامم افتاد. من هنوز هم خیلی بچم برای شجاع بودن! آگرین این همه نسبت به من بی‌تفاوت باشه؟ محاله! نمی‌فهمم چه سِرّی روی اگرین خوندن! اگرینی که بخاطر من به این‌جا اومد! با بهت سوار بر زین اسب شدم و دستمالم رو روی صورتم کشیدم. نفس کشیدن از پشت این دستمال ضخیم سرخابی رنگ یکم سخته! چشم‌هام رو باریک کردم و با تردید به آگرین نگاه کردم:
-اگرین یعنی واقعا تنهایی برم!؟ اون هم این موقع از شب!؟

اگرین بی تفاوت به خورشید در حال غروب نگاه کرد؛ دستی به قناصه تفنگ کشید.
بند تفنگ رو محکم گرفتم:
-به سلامت گیلدا زود برگرد.
چشمام از حرف اگرین گرد شد.شاید هنوز هم توی دلم امید داشتم که بهم بگه من نَمـــُردم که بذارم تنهایی بزنی به دل این جنگل وحشی!
آگرین به سمت خونه احمد بنا حرکت کرد.
افسار اسب رو محکم گرفتم و پام رو چند بار به شکم اسب زدم. چشم‌هام رو بستم و دل رو به دریا سپردم شاید وقت بزرگ شدن باشه! شاید وقتش باشه دخترانه‌های معصوم وجودم رو کنار بزارم:

- هی حیوون حرکت کن‌.
اسب آروم آروم شروع به حرکت کرد؛ برگشتم و نگاهی به آگرین انداختم"چرا این‌قدر رفتارش عجیب شده!"به جلوم نگاه کردم و با کشیدن افسار اسب، به طرف جاده هدایتش کردم.


کم کم هوا تاریک می‌شد. هر چه قدر که به جنگل نزدیک می شدم بر وحشتم افزوده می‌شد. لرزی بر تنم افتاد؛ تا روشنایی خورشید رو دارم باید خودم رو به ده بقلی برسونم. با پام چندتا ضربه محکم به شکم اسب زدم و با اخرین حد توانم به سمت ده بقلی حرکت کردم.

خورشید غروب کرده بود. از توی دل کوهستان صدای زوزه گرگ می‌اومد؛ دروغ چرا از ترس به خودم می‌لرزیدم و فقط سعی داشتم نگاهم کج نشه؛ تمام داستان‌هایی که از بچگی راجب اجنه و ارواح جنگلی شنیده بودم جلوی چشمم رژه می‌رفت.

هر آن انتظار داشتم شخصی با لباس سفید، موهای پریشون، چشم های سفید و دهن خونی از پشت یک درخت خارج بشه و من رو با خودش به اعماق جنگل ببره!

صدای شیهه اسب من رو از عالم تاریک و ترسناک خودم جدا کرد. چراغ های ابادی دیده می شدن؛ با اخرین حد توانم شروع به تاختن کردم تا هرچه زودتر خودم رو از اون مهلکه عذاب الٰهی خارج کنم.

☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆
کاش هیچ وقت مجبور نبودم جلوی همچین آدم‌هایی قرار بگیرم! هیچی از نگاهش نمی‌فهمیدم ولی ناخودآگاه شدت کثیف بودن نگاه‌هاش لرز بر اندامم می‌نداخت.

پول‌ها رو دست نوچه‌اش داد و نوچه‌اش با لبخند کج کثیفی به سمتم حرکت کرد. اب دهنم رو قورت دادم؛ انگشت‌های کشیدم که در حال کلنجار رفتن باهم بودن با خارج شدن صدای "تیک" آروم شدن. نفسم رو بیرون دادم و با ترس به چشم های فرشاد خان نگاه کردم؛ هیچ‌کس از این نزول‌خور پست دل خوشی نداره! چشم‌هاش سر تا پام رو می‌کاوید:

-این نصف شب می‌خوای تنها برگردی دِهتون؟

پای چپم رو پشت پای راستم انداختم، در پی دزدین نگاهم سرم رو به سمت پشتی‌های مجلل کرم رنگ چرخوندم و به قالی دست بافت فیروزه‌ای رنگ خیره شدم. در دل دعا دعا می کردم اسیبی بهم نرسونه و نخواد من رو بزنه! آخه شنیدم که می‌گن هرکس شب توی عمارت خان فرشاد بمونه فرداش نمی‌تونه راه بره! نمی فهمم چجوری زنا رو کتک می زنه که حتی نمی تونن راه برن! با صدای" اهومش" از عالمم جدا شدم و با ترس و صدای لرزونی ل*ب باز کردم:
-نه دادا... داداشم میاد جلوم.

پوزخندی زد. چشم های رنگ شبش لرز به تک تک سلول های ادم مینداخت، از اون آدم‌هاست که هر لحظه که کنارشی احساس خفگی میکنی و منتظری یه اتفاقی بیوفته! دستش رو زیر دماغ عقابیش کشید،تکیه اش رو به دسته های مبل پهلوی¹کرم رنگش داد و از زیر چشم نگاهم کرد.با لحنی کشیده اسمم رو ادا کرد:
گیلدا...گــیلدا! بس کن دختر خوب!
چشم‌هام رو دردمند به بالای سرش دادم که سر گوزن خشک شده بالای مبل توجهام رو جلب کرد. رنگ قهوه‌ای تیره‌اش با دیوار سفید تضاد جالبی داشت! خان فرشاد با لحن پر آب و تابی ادامه داد:
-من یه پیر خرفت نیستم که بخوای گولم بزنی! نمی دونم چه چیزی درمورد من شنیدی! ولی باور کن من یه خانزاده خوب و سر به زیرم که دوست دارم زن‌ها رو حمایت کنم!

چشمام رو دردمند روی هم فشار دادم و سرم رو زیر انداختم؛ تنها صح*نه‌ای که از رشادت‌های این خانزاده توی ذهنم هست؛ دختر یازده ساله‌ای که بخاطر این خان‌زاده خودش رو از درخت دار زد. مردم چیز‌های عجیب غریبی می‌گفتن که معنی هیچ کدوم رو نمی‌فهمم! فقط همین‌قدر می‌فهمم که خان فرشاد یه شب مجبورش کرد توی عمارتش بمونه و فرداش که یه خبرای بین مردم پیچید اون دختر خودش رو بالای درخت کاج توی حیاطشون دار زد!

دستم رو دراز کردم و پول رو از دست نوچه‌اش کشیدم. گوشواره‌های یادگار مادرم رو کف دستش گذاشتم و اروم و لرزون عقب عقب رفتم:
-خی..خیلی ازتون ممنونم خان فرشا...د! خدانگهدار!

با عجله از اون اتاق خوفناک پابه فرار گذاشتم. توی سالن که رسیدم صدای قهقهه‌اش که توی گوشم نشست، اشکم خارج شد. من از این قلدر‌های زورگو وحشت دارم! وحشــــــت! دستم رو تکیه گاه نرده چوبی کردم و باعجله از پله‌ها پایین رفتم؛ پام که به زمین نمناک برخورد کرد به سمت اسب کرم رنگم به پرواز دراومدم و همون‌جور که هق هق می‌کردم به سمت اسبم دویدم.

¹مبل پهلوی:مبل سلطنتی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
گرمای نور خورشید رو روی پوستم حس می‌کردم. ا‌خم‌هام ناخواسته توی هم کشیده شد؛ غلتی زدم و به جهت مخالف چرخیدم؛ وقتی که گرمای نور رو روی پوستم حس نکردم ناخواسته لبخندی زدم ناگهان این جمله از نظرم گذشت "چرا افتاب زده من هنوز خوابم؟" با وحشت لای یه چشمم رو باز کردم؛ هوا روشن روشن بود! مثل فلک‌زده‌ها از جا پریدم اومدم توی تشک بشینم که به علت عجله زیاد کله پا شدم و از تخت به پایین پرت شدم. دردمند پیشونی‌ام رو ماساژ دادم تور پشه گیر رو از روی سرم رد کردم. "ا*و*ف خدا فقط خودش رحم کنه! صبحی که ای‌نجوری از خواب پاشم ببین شبش چیه!" قطعا باید یه ساعت به اون شاهرخ السلطنه از خود راضی خرفت توضیح می‌دادم که چرا ان‌قدر دیر اومدم سکار و قطعا از دستمزد این ماه هم خبری نبود! با گریه نمادینی بلند شدم و خاک و خوله‌های روی شلوار ساتن سورمه‌ای رنگم رو گرفتم.

لنگ به لنگ دمپایی‌هام رو پوشیدم و با قیافه کج و معوج به طرف انتهای پشت بام که نردبون گذاشته بود حرکت کردم. هوای نیمه افتابی اواخر شهریور ماه ل*ذت بخش بود اگر قرار نبود دستات رو تا آرنج توی برنج‌ها ببری و با این همه لباس هی دولا راس بشی و عرق از توی گودی کمرت تا ناکجا ابادت رونه بشه!
پای راستم رو روی پله گذاشتم و دستم رو به دیوار نگه داشتم؛ اروم اروم پله‌ها رو پایین امدم و دو پله مونده به زمین پله رو رها کردم و روی زمین پریدم.به لطف این حرکت خواب کامل از سرم پرید! فرصت صبحونه خوردن نبود توی ایوان ایستادم و تقریبا با صدای بلندی رو به در نیمه باز خونه فریاد زدم:
- آگرین من دیرم شده دارم می‌رم.
و بعد باگام‌هایی که بیشتر به" دویدن" شباهت داشت به سمت در حرکت کردم.
نسیم دل‌چسبی بین درخت سرو بزرگ و قدیمی وسط حیاط می‌پیچید و شاخ و برگاش رو به ر*ق*ص در می‌اورد؛ اون وسط خروسه هم زیر درخت جا پیدا کرده بود و داشت کله مرغ طفلی رو می‌کند!
من هنوزم نفهمیدم این خروس ع*و*ضی چی از جون اون مرغ بدبخت می‌خواد. بی هوا دراهنیِ زنگ زده و قدیمی حیاط رو باز کردم که ناگهان با فرود اومدن حجم سنگینی روم پهن زمین شدم. دردمند لحظه‌هی چشم‌هام رو بستم و با اخم باز کردم و با زن احمد مواجه شدم!
با اخم و عصبی از روم بلند شد. جفت چشم‌هام به یه گل دامنش که روی صورتم بود متمرکز شد؛ با پوف عصبی دامنش رو از روی صورتم کنار زدم و روی زمین نشستم؛ الان به طور طبیعی من باید شاکی‌اش می شدم! همین که اومدم دهن باز کنم مورد عنایت شدیدش قرار گرفتم:
-دختره چش سفید مگه کوری؟!

چشم‌هام گرد شد. باید اعتراف کنم تا این حدش رو انتظار نداشتم:

-من خیلی از شما عذر می خوام که واقف به علم برزخ نیستم و هیکل اندامی شما رو پشت در به این بزرگی ندیدم و در حیاط خونمون رو باز کردم!
از عمد روی کلمه" خونمون "خیلی تاکید کردم؛ شاید فرجی بشه، بفهمه، درک کنه، خدارو چه دیدی!
زن احمد با چشم‌های گردشده نگاهم کرد:
-دختره بی پدر مادر این چه وضع حرف زدن با بزرگتر؟
زیاده‌روی کرد نه؟ بی پدر مادره خیلی عصبی‌ام کرد! خیلی دوست داشتم هرچی از دهنم در میاد بهش بگم ولی حیف این موهای سفید فر بیرون ریخته از دستمال سورمه‌ای‌اش مانعم می شد:
- فکر نکن داداش مثل ماهم می خواد دختر زشتِ ترش کرده ِ سیاه سوخته‌ات رو بگیره خبریه!
اماده شده بودم تا به طور محترمانه‌ای جواب این حرف زشتش رو بدم که دیدم زن احمد داره قیافه می‌گیره و کج نگاهم می‌کنه. اماده دهن باز کردن شدم که با داد عصبی آگرین به پشت برگشتم. بدون هیچ مقدمه‌ای انگشت‌های کشیده‌اش گونه‌های سرخم رو نشونه گرفت؛ از شدت ضربه‌ای که به صورتم خورد افتادم و روی زمین کشیده شدم.

نصف صورتم مخصوصا گونه‌ام، می‌سوخت. صورتم از درد در هم رفت؛ آروم لای چشم‌هام رو باز کردم و به اگرین عصبی، نگاه کردم. چشم‌هاش از هر لحظه‌ای وحشی‌تر شده بود! "من کار بدی نکردم!" بغضم گرفت. درسته هیچ‌وقت از دستش ناراحت نمی‌شم ولی واقعا ازش انتظار نداشتم بخاطر زن احمد که معروف به "ام الفتنه ¹ "دِه دست روی من بلند کنه!
اگرین به سمتم اومد و پاهاش رو بلند کرد و لگد محکمی به رونم زد که درد شدیدی تو استخون پام پیچید.
با دهن بازشده از درد و ضعفی که به جونم افتاده بود دست لرزونم رو به سمت پام بردم و روش گذاشتم. خیلی درد می‌کرد. یه قطره اشک مثل آتیش چکید و چشم‌هام و گونه‌ام رو سوزوند.نگاه دلخورم رو از پیراهن کرمش تا چشم‌های قرمز شده از خشمش بالا کشیدم؛ بعد مکث کوتاهی با دلخوری نگاهم رو به اتاق کاه گلی کوچیک کنج حیاط که مختص به اشپزخونه بود دادم. آگرین با خشم و دست های مشت شده داد زد:
- بار اخرت باشه که با بزرگترت این‌جوری صحبت می‌کنی و اگر یه بار دیگه بفهمم در مورد کسی که نشون کرده منه این‌جوری صحبت کنی دندون توی دهنت نمی‌ذارم.

دستم رو به ل*بم کشیدم و مایع داغی که از دماغم خارج می‌شد رو پاک کردم. به دست خونی‌ام نگاه کردم و آروم و دردمند سعی کردم از جام بلند بشم ل*بم رو گزیدم تا مانع از فرو ریختن این بغض لعنتی بشه ولی شدید دلم گریه توی اغوش عروسک پارچه‌ای‌ام رو می‌خواست! من که به غیر اون کسی رو ندارم؛ درد پام جلوی سرپا شدنم رو گرفت و دوباره مثل بچه‌ای که هنوز راه رفتن رو یاد نگرفته روی زمین افتادم.

نمی‌خواستم جلوی این همه آدم گریه کنم. چشم‌هام رو بستم با چند تا نفس عمیق خودم رو جمع کردم و جلوی ریزش اشک‌هام رو گرفتم. با کمک پای سالم‌ام به سمت خونه حرکت کردم. فقط می‌خوام خودم رو به ب*غ*ل عروسکم برسونم و یه دل سیر گریه کنم. آگرین عصبی داد زد:

-کجا؟ بیا برو گمشو شالیز چه جوری می‌خوای قرضت رو بر گردونی!؟

چشام رو دردمند روی هم گذاشتم. من آگرین رو خیلی دوس دارم ولی واقعا الان به فجیع ترین شکل ممکن ازش دلگیرم!
یه صدای آروم اومد:
-هِه! پسره‌ی بی‌عرضه یه دختر هم نتونست تربیت کنه.

با غیض به پشت سرم برگشتم، چرا فکر کرده میتونه خانواده دونفره مارو از هم بپاشه؟
گل بانو یا همون زن احمد با پوزخند مزخرف کنج ل*ب‌های گشاد کبود شده‌اش با تمسخر و تحقر به آگرین نگاه می‌کرد؛ لنگون لنگون به سمت در حرکت کردم چقدر دلم می‌خواست چاقویی بر‌می‌داشتم و با چاقو تک تکِ کک و مک‌های بزرگ و زشت رو صورت زردش رو به هم وصل می‌کردم. انگشت اشاره‌ام رو به گل بانو گرفتم و با غیض نگاهش کردم:

-حرف دهنت رو بفهم بار آخرت باشه راجع به داداش من این‌جوری صحبت می‌کنی مگه دادا...

هنوز حرفم کامل نشده بود که دوباره اون طرف صورتم که از ضربه و درد بی‌حس شده بود؛ سوخت!
ناباور و پر از حیرت به آگرین که عصبی نفس نفس می‌زد نگاه کردم خیره به هم نگاه می‌کردیم "چه بلایی سرت اوردن مرد خونه‌ی من؟" آگرین دستش رو به سمت و موهای بلندم برد و دور دستش پیچوند. به سمت در، روی زمین کشیده می‌شدم. دستام رو روی موهام گذاشتم تا مانع کنده شدن و کمتر شدن دردش بشه ولی فایده نداشت انگار آگرین کر بود کور بود! نمی‌شنید صدای تیکه تیکه شدن قلبم رو بین پنجه‌هاش!

¹ام الفتنه:مادر فتنه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
چشم‌های کم‌سو و بی‌فروغم رو باز کردم و اولین چیزی که توجه‌ام رو جلب کرد جای خالی اگرین بود. با حسرت دستی روی تشک پنبه‌ای طوسی_کرمش کشیدم. دلم برای اون‌وقت‌هایی که تنها دغدغه‌اش مراقبت از من بود تنگ شده! خیلی حس بدی داره که چشم‌هام رو باز کنم و با جای خالی‌اش روبه رو بشم:
"حتما رفته شالیز، چرا من رو بیدار نکرده!؟ ..."
افتاب مثل همیشه منتظر من نمونده بود و سرسختانه در حال گرم کردن زمین بود؛ پام رو از تور پشه‌گیر بیرون انداختم و با کمی مکث پای دیگه‌ام هم به بیرون پرتاب کردم. بازم یه روز تکراری دیگه! یکم انگشت‌هام رو تکون دادم و وقتی که دیدم فایده‌ای نداره بلاخره تنم رو از تشک کندم؛ تور پشه گیر رو کنار زدم؛ از تخت پایین امدم و همون مسیر همیشگی پشت بام ، پله وخونه. نفسم رو خسته بیرون دادم دمپایی‌ام رو پوشیدم و با پاهای لنگون به سمت پله حرکت کردم. دلم یه کم ماجرای جدید می خواست. دلم آدم‌های جدید می‌خواست. ادم‌های مهربون! ادم‌هایی که نوازشم کنن؛ دوستم داشته باشن... به این رویا‌های غیرممکن خودم خندیدم و از آخرین پله پایین امدم. به در نیمه باز خونه نگاه کردم که با دیدن احمد بنا و آگرین چند ثانیه مکث کردم. عجب صح*نه‌ای بود! اگرین داشت پول می‌شمارد و چشم های سورفته احمد هر لحظه بشاش‌تر می‌شد اگرین بساط سور و سات احمد رو فراهم کرده بود. احمد یک کام از سیخ و سنگ تریاک‌اش می‌گرفت و با چشم‌های براق به پول‌های بی‌ز*ب*ون توی دست آگرین نگاه می‌کرد.
کامل رو منقل دولا شده بود و از ته دل لبخند می‌زد "هَه چه عجله‌ای داشته این واسه دختر تحفه‌اش نکبت" با قیافه درهم‌رفته پله‌های ایوون رو دوتا یکی طی کردم و به طرف خروجی حیاط حرکت کردم؛ این‌جور ادم‌ها رو با یه "بحث¹" تریاک‌ام می‌شه راضی کرد! همین که نئشه‌شون کنی دنیا رو هم بهت می‌دن! نیاز به این همه پول بی‌ز*ب*ون نبود!
☆☆☆☆
نمی‌تونستم صاف روی پاهام وایستم؛ پلنگ السلطنه هم دقیق بالا سرم بود! با غیض نگاهش کردم جلیقه نمدی مشکی با پیراهن تا زانوی سفیدکه از دو طرف چاک داشت؛ کمربند قهوه ای رنگ پارچه ای که سه دور محکم دور کمرش بسته بود و شلوار خاکی رنگ گ*شا*دی که انتهاش اسیر چکمه‌های مشکیش شده بود؛ خیره خیره نگاهم می‌کرد نمی‌فهمم الان از من انتظار داشت سرعتم رو چند برابر کنم که این‌جوری نگاهم می‌کنه؛ با حرص دست‌هام رو حصار نور خورشید کردم و نگاهش کردم:
- چته خوردیم! چقد نگاه می‌کنی؟! سوگلی‌ات رو چرا نیوردی نکنه خسته‌اش می‌شه نگاه کنه!؟
پلنگ‌السلطنه با حرص روی صورتم خم شد اخم در هم کشید پو*ست گندم‌گونش زیر لایه‌های چروک رفته بود و ابهت گذشته رو نداشت:
-دختر من پنجاه سالمه نوه.هام از تو بزرگ‌ترن؛ مثل ادم حرف بزن!
پوزخندی زدم؛ بخدا نمی‌خواستم بی‌احترامی کنم ولی دست خودم نبود یه‌دفعه‌ای می‌اومد سر زبونم:
- آره ماشالله خوبه خودت هم قبول داری سنت زیاد شده! ولی اشتهات همچین کور نشده ماشالله، که توی سن پنجاه سالگی زن چهارده ساله گرفتی!
از توی گوش‌های پلنگ السلطنه دود در می‌اومد! با ترکه.ی توی دستش یکی زد دقیقا جایی که اگرین لگد زده بود؛ زانوم خم شد و توی آب‌ها رفت؛ با دهن از درد باز مونده دستم رو روی پام گذاشتم و اخم در هم کشیدم.پلنگ السلطنه با پوزخند نگاهم کرد.
معنی حرفش رو نفهمیدم، من دیشب فقط زیر تور پشه گیر رفتم ولی چه ربطی به درد پام داره اخه؟! اصلا اینکه من دیشب کجا خوابیدم به اون چه ربطی داره:
-این‌قدر زر زر نکن ها خان بزرگ جای لگد خره! (بلانسبت داداشم)
پلنگ‌السلطنه با پوزخند کج سر تا پام رو برانداز کرد؛ همراه با اون به پیراهن کرم و بعد به دامن کوتاه سورمه‌ای ساتنِ چین‌دارم و در نهایتا به چکمه‌های سفیدم نگاه کردم هیچ چیز خارج از انسانیتی نداشتم که نگاه داشته باشه براش شونه بالا دادم که دماغش رو جمع کرد و مثل تازه عروس‌های لوس ازم رو گرفت و بسمت مخالف من حرکت کرد.
سر زانو‌هام از روی دامنم خیس شده بود و نم داشت بالا می‌کشید؛ سریع پا شدم که پام چرکه‌ای داد؛ بی‌توجه به دردش با یه قیافه کج مشغول چیدن برنج‌ها شدم.
توی حال و هوای خودم بودم که دیدم چند تا سواره دارن با سرعت به این‌جا میان، چشم‌هام رو تنگ کردم! اول و اخر شالیز رو نگاه کردم با دیدن پلنگ السلطنه با رفیقش روی تخت، مشغول چایی خوردن فهمیدم که خان نیست! اخه اگه بود این‌ها نمی‌شستن چایی بخورن!
سواره‌ها که نزدیک‌تر شدن با دیدن فرشاد خان و دوتا نوچه‌اش، روح از تنم خارج شد! این‌ها این وقت روز این‌جا چی‌کار می‌کنن؟ عرق روی پیشونی‌ام رو با گوشه‌ی لباس ساتنم پاک کردم موهای طلایی رنگم که از روسری سورمه‌ای‌ام بیرون اومده بود با نوک انگشت‌های ظریفم به داخل هلش دادم؛ پلنگ و رفیقشم که متوجه خان فرشاد شدن از روی تخت پایین امدن؛ لرزی بر اندامم افتاد چقد نیاز دارم عروسکم رو توی ب*غ*ل بگیرم و سفت فشار بدم! اسب‌ها، با کشیده شدن افسار توسط فرشاد خان، وایستادن.
فرشاد خان که پسر‌خاله‌ی این خان عبوس و بد اخلاق دِه ماست، با اخم و عصبی از روی اسب داد زد:
-دختر عباس علمدار کجاست¹ ؟!
¹(عباس بابام و علمدار پدربزرگمه)
لرزی از کل بدنم گذشت،یعنی می خواد چه بلایی سرم بیاره؟ کاش اگرین اینجا بود!ل*ب‌هام به اجبار از هم جدا شدن:
- منم!
نگاهم کرد؛ رنگ مشکی چشم‌هاش آدم رو قبض روح می‌کرد! با اخم و عصبی از اسب پایین پرید و با غیض به سمتم حرکت کرد هر قدم که به سمتم برمی‌داشت زانو‌هام می لرزید وبدنم از هم فرو می‌پاشید؛ دوست داشتم گریه کنم:
-این داداشت چی می‌گه!؟
چشم‌های لرزونم روی پیراهن تنگِ چسبون خاکستریش ثابت موند؛ سریع سرم رو زیر انداختم و افکار منفی رو پس زدم با صدای لرزونی توی خودم جمع شدم:
-چی می‌گه مگه خان!؟
خان باغیض دست‌هاش رو برد به سمت یقه‌ام و یقه لباسم رو محکم گرفت و به سمت خودش کشید؛ ضربان قلبم مثل یه گنجشک گیر کرده توی قفس بی‌قرار بود:
-می‌گه تو پولی بهش ندادی قرض رو تو گرفتی برای خودت و اون هم یه قرون پس نمی‌ده!
گیج شدم؛ اصلا متوجه نمی‌شدم چی می‌گه؛ وحشتی که به جونم افتاده بود اجازه فکر کردن بهم نمی‌داد؛ دیدم همه دارن نگاه می‌کنن دلم نیومد جلوی اهالی غرور داداشم رو بشکنم از طرفی هم فقط می‌خواستم از دست این پست فطرت راحت بشم:
-راسـت می‌گه.
با پوزخند سر تا پام رو بر انداز کرد؛ لبخند کثیفش بوی پیروزی می‌داد. نمی‌فهمم چه افکاری توی سرش پرورش می داد با دست موهاش رو بالا زد و از زیر چشم نگاهی به ل*ب‌های بی‌قرار صورتی رنگم کرد:

-اون همه پول رو چیکار کردی!؟ دادی سرخاب سفیداب زدی صورتت هر جایی؟

دست‌های لرزونم رو روی صورتم کشیدم و سعی کردم از اون دیو وحشتناک فاصله بگیرم نگاهی به دست‌هام کردم هیچ رنگی روی دست‌هام ننشسته بود من که سرخاب سفیداب ندارم پس اینا چی می‌گن؟ با تعجب و ترس نیم‌نگاهی به خان فرشاد کردم:

-خان ،قرض گرفتم یعنی لازمم بوده، مرض که نداشتم الکی خودم رو گرفتارکنم!
و با صدای تحلیل‌رفته‌ای ادامه دادم:

-سر وقتش هم برمی‌گردونم!

خان با غیض خم شد روی صورتم نفسم برای یه دقیقه توی س*ی*نه حبس شدگرمای نفسش پو*ست صورتم رو سوراخ می کرد:

-وای به حالت دختر عباس مفنگی اگه طلبم رو پس ندی!

داشتم از شدت ترس از حال می‌دفتم نمی‌خواستم دستم رو به دست‌هاش بزنم کبری خانوم می‌گفت دست زن که به مرد بخوره نجس می‌شه! مراقب بودم دست خان بهم نخوره! خان خودش یقه‌ام رو ول کرد و به سمت اسبش حرکت کرد؛ نفس عمیقی کشیدم. یه کم خودم رو جمع کردم. پاش رو روی زین گذاشت و با یه حرکت پرید بالای اسبش، بعد یه نگاه پر از تهدید به من پاش رو به شکم اسبش زد داشتم از شدت ضعف و ترس از حال می‌رفتم افسار اسبش رو کشید و دور زدن برگشتن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
این روزها آگرین خیلی کم خونه میاد. ا*و*ف خسته‌ای کشیدم بی‌اشت‌ها بشقاب برنج و خورشتم رو کنارکشیدم؛ پاهام رو توی بغلم جمع کردم. تنهایی مزه نمی‌ده! نمیدونم آگرین غذا خورده یانه!؟ سکوت و تاریکی خونه عذاب‌آور بود، نفت چراغ چیمینی¹تموم شده بود منتظر بودم تا آگرین بیاد و از انبار نفتش کنه؛ همین‌جور داشتم بهش فکر می‌کردم ‌که در خونه پشت سرهم و وحشیانه کوبیده شد.

دومتر بالا پریدم و جیغی نا‌خواسته از ته حنجره‌ام بلند شد؛ این کیه که مثل سگ وحشی در می‌زنه! با هول و استرس بلند شدم؛ یا فاطمه زهرا نکنه اتفاقی واسه آگرین افتاده باشه؟!
دمپایی نپوشیده با ترس به سمت در دویدم.

اصلا نفهمیدم چطوری فاصله تا در حیاط رو طی کردم پریشون در زنگ زده رو باز کردم که یکی محکم در رو هل داد؛ با ضرب در به عقب پرت شدم. به آگرین عصبی که مثل وحشی‌ها داشت موهاش رو می کشید و به سمت خونه را می رفت نگاه کردم. خیلی ژولیده بود و لباس‌هاش پاره شده بود و خاک و خول از سر و کولش می‌ریخت، جرعت حرف زدن نداشتم ولی می‌خواستم بدونم این همه التهابش به‌خاطر چیه!؟
از روی زمین بلند شدم و به سمتش رفتم:
-دا...داش چته!؟
اگرین برگشت با دیدن من کپ کرد. لرزی از بدنم گذشت؛ نگاهش به طرزی قرمز و براق بود که انگار قاتل پدرش رو می‌دید! گوشه ل*بش از عصبانیت تیک گرفته بود دست‌های مشت‌شده‌اش به سمت کمربند چرم و قطورش حرکت کرد با نگاهم حرکت دستش رو دنبال می کردم و می‌لرزیدم به گریه افتادم و با لکنت سعی داشتم ازش بپرسم چی‌کار کردم ولی از ترس زبونم قفل شده بود.

کمربند چرم دور کمرش رو باز کرد اصلا نفهمی‌دم چی شد. فقط ضربات کمربند بود که وحشیانه روی تن و بدنم می‌نشست و صدای عصبی‌اش که تا هفت اسمون می‌رفت:

-بخاطر توعه بی‌ارزش دارن عشقم رو ازم می‌گیرن!
من چقدر پای تو بسوزم!؟
تو چرا نمی‌ری؟!
اومدن خاستگاری‌اش می فهمی؟!
چطوری تو رو از زندگی‌ام محوت کنم نحس!

دستام رو حصار صورتم کرده بودم با درد جیغی زدم؛ کل بدنم می‌سوخت و ملتهب بود. دلم می‌خواست یکی کل بدنم رو فوت کنه تا خنک شم با گریه جیغ کشیدم:

-داداش تو رو قرآن نزن مگه چی شده؟!

اگرین کمربندش رو با حرص پرت کرد و به سمت خونه حرکت کرد؛ خیلی بدنم درد می‌کرد نمی‌تونستم پاشم. ل*ب‌هام تقلا می‌کرد برای نفس کشیدن با درد دست‌های لرزون‌ام رو به سمت جسم رنجورم کشیدم مثل مار گزیده‌ها روی زمین به خودم می‌پیچیدم و توی خاک غلت می‌زدم.
دستم رو روی بدنم گذاشته بودم و بی‌صدا گریه می‌کردم؛ آگرین یه بغچه به دست از خونه بیرون اومد میون گریه با بغض نگاهش کردم وضع‌ام اصف‌بار بود:
-کجا داداش !؟
پوزخندی زد و روی صورتم خم شد، چشماش اون چشم‌های سبز مهربون همیشگی نبود. جنگل سرسبز و آباد وجودش رو به اتیش کشیده بودن شعله‌های آتیش رو میون جنگل وحشی چشماش می‌دیدم و دخترکی که میون اتیش جنگلش داشت جون می‌داد. ل*ب باز کرد و برام تا ابد غریبه شد؛ غریبه‌ای که حتی حق نداشتم اسمش رو بیارم:

-می‌رم واسه همیشه گورم رو گم می‌کنم! هیچ‌وقت هیچ‌وقت هیچ‌وقت دیگه سراغ من نیا! حتی اگر بخوای بمیری! انقدر لطف و غیرتم زیاده که این خونه هم می‌ذارم برای خودت! خدافظ!

و بعد بدون هیچ حرفی به طرف در حرکت کرد و بیرون رفت؛ درد یادم رفت. نکنه بره گرگ بهش بخوره؟ اومدم پاشم برم دنبالش که همین که کف دستای کبودم رو زمین گذاشتم تا مغز استخون‌ام تیر کشید.

چهره‌ام در هم رفت. آروم بلند شدم خواستم برم دنبالش که سرم گیج رفت؛ روی زمین نشستم چشم‌هام رو بستم و دستم رو روی سرم گذاشتم.

خیلی خسته بودم. چشم‌هام تار می‌دید؛ آروم پا شدم که دنبالش برم؛ نکنه بلایی سرش بیارن؟ اگه خان داداشم رو تنها گیر بیاره چی!؟ آروم با خودم زمزمه کردم:

-همه‌ی این‌ها نقشه‌ی اون خان عوضیه!

همین که اومدم دنبالش برم سرم گیج رفت و افتادم زمین چشم‌هام آروم تار شد.

¹چراغ چیمینی:چراغ نفتی،فانوس
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
صدایی مثل پتک توی سرم می‌کوبید‌.
ولی محو بود. آروم و دردمند لای چشم‌هام رو باز کردم کل بدنم خارش گرفته. دیشب چی‌شد؟ من این‌جا وسط حیاط چیکار می کنم؟ همه‌چیز در هاله‌ای از ابهام بود؛ حس می‌کردم توی یه گوی معلق هستم.
اروم دست‌هام رو گذاشتم زمین:
- آی...
صورتم در هم رفت؛ کف دست‌هام رو که دیدم تازه فهمیدم چی‌شده؛ به در که وحشیانه زده می‌شد نگاه کردم؛ صدای در توی کاسه تو خالی سرم می‌پیچید می‌فهمیدم در می‌زنن ولی نمی‌تونستم واکنشی نشون بدم. صدای داد هوار کسی که در می‌زد می اومد:
-کسی توی این خ*را*ب شده نیست؟!
با صورتی مچاله‌شده که از کثیفی چسب ناک شده بود چشم‌هام رو تنگ کردم. دور سرم پشه می‌چرخید. تنها کسانی که دور من می‌گر*دن همین موجودات گوگولی هستن که دیشب تا صبح گوشت بدنم رو کندن. هیچ درکی از حادثه دیشب و وضعیت اصف‌بار الانم نداشتم فقط می‌‌خوام اون صدای روی مخ در تموم بشه! تکیه رو به دیوار دادم و آروم بلند شدم. خاک چمبره زده بود روی پیراهن زرشکی رنگ‌ام وجلیقه مشکی‌ام تقریبا به رنگ طوسی تبدیل شده بود. لنگ‌لنگ‌زنان سر پا شدم نگاهی به در اهنی زوار در رفته کردم؛ تکیه‌ام رو به دیوار دادم و به سمت در حرکت کردم با اخم دستم رو به سمت صورتم کشیدم:
-اومدم!
صدای عصبی و اشنای پلنگ السلطنه روی مخم رژه رفت؛ صداش حسابی شکار بود و معلومه اگه دستش بهم برسه بعید نیست که زنده به گورم کنه:
-تو اول نسلتون دختره... استغفرالله! گمشو بیا آقا کارت داره! این چه وضع کار کردنه؟! نصف ز*ب*ون دراز و چشم سفیدت حداقل کار کن.
چشمام رو توی کاسه چرخوندم. به این غرغر زدن‌هاش عادت داشتم‌. دست‌هام روحصار چشم‌هام کردم و به نور تیز خورشید وسط اسمون نگاه کردم. ای لعنت به ذاتتون! اخراجم نکنه خان! اگه اخراجم کنه که خان فرشاد... حتی فکرش هم لرزه به اندام‌ام می ندازه !
در رو آروم باز کردم که پلنگ‌السلطنه با دیدن من ساکت شد؛ ته چشم‌هاش یه ناراحتی با نگرانی و تعجب موج می‌زد:
-قیافه رو نگاه یه سگ بی‌صاحب سیر می‌شه! چه وضعشه الان؟! چیکار کردی دوباره!؟
متعجب دستی به صورت چسب‌ناک‌ام کشیدم متوجه هستم که خون داخل صورتم ماسیده و با خاک قاطی شده و ک*بودی زیر چشم و گونه‌ام تهوع‌برانگیزه ولی خوب دوست نداشتم کسی توی مسائل خانوادگی‌ام دخالت کنه:
-چشه مگه!؟ دلتم بخواد! اه! اه! از بس ادم زشت دیدی دیگه همه رو زشت میبینی!
پلنگ نگاه تند و تیزی بهم انداخت؛ آروم خندیدم که ل*بم سوخت‌. ا*و*ف! با صورت مچاله شده دستم رو روی ل*بم گذاشتم:
-گیلدا آقا کارت داره! حسابیم شکاره! بهونه هم قبول نمی‌کنه! ابالفضلی فقط باید بگی مرده بودی تا کارت نداشته باشه؛ خدا به فریادت برسه!
همون‌جور که دستم گوشه ل*بم بود چشم‌هام رو سوق دادم به سمت بالا و خیره شدم توی چشم‌های چروک خورده بی‌فروغ‌اش نور و روشنایی هوا باعث شده بود چشمای قهوه‌ای‌اش عسلی جلوه کنن؛ خیلی آروم نگاه‌اش کردم:
-باز خودشیرینی کردی!؟
با غیض نگاه‌ام کرد؛ آروم خندیدم که باز صورتم در هم رفت؛ موهام رو کردم زیر دستمال ساتن مشکی‌ام، از خونه بیرون اومدم و در رو بستم:
-بریم ببینم خانزاده چشه!
شاهرخ با حرص نگام کرد؛ یه کم ازش فاصله گرفتم و خندیدم. سرش رو با تاسف تکون داد:
- اگر این زبونت سرت رو به باد نداد! بیا تف کن رو قبرم بگو شاهرخ تف تو قبرت باشه که همش حرف مفت می‌زدی.
ل*بم رو نمایشی گزیدم و براش ادا اومدم:
-عه! خدا نکنه، تو تازه زن گرفتی حیف نیست بمیری اون دختر بدبخت بی‌پناه شه!
چشم‌غره‌ی بدی بهم رفت ل*ب‌هام رو ورچیدم و به روبه‌روم نگاه کردم حسن که داشت گله‌اش رو می‌برد با دیدن من چشم‌هاش چهارتا شد؛ معلومه هرکس من رو با این وضعیت ببینه فکر می‌کنه کار خانه مخصوصا که کنار شاهرخ وایستادم...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
رو به روی خان وایستاده بودم، این خاندان خیلی پر ماجرا هستن همیشه گوشه کنار قصه‌های راجع بهشون می‌گن که مو به تن بلند می‌کنه رازهایی دارن که هنوز هیچ‌کس ازشون سر درنمیاره این داداش بزرگه خیلی بدجنسه ولی خان‌زاده کوچیک بی‌آزارتره گرچه که اون اصلا بین مردم نمیاد یا فرنگه یا شهر یا ویلای خودشه یا اصلا همه‌اش توی عمارته!
خان نوک انگشت‌هاش رو با ضرب روی پاهاش می‌زد یه آوای خاصی داشت. اخم کرده و تکیه‌اش رو به صندلی خارجی‌اش داده بود. نگاه‌ام از انگشت‌های گندمی کشیده‌اش تا پیراهن سفید و شلوار کتون مشکی و کفش‌های مردونه‌ی قهوه‌ای‌اش کشیده شد؛ با تن بم و بدجنس مردونه صداش نگاه‌ام روی چشم‌های بادومی‌اش چرخید:
-دیگه نمی‌خوام توی شالی‌زار کار کنی.
زیر پام خالی شد! احساس ضعف کردم! چش‌هام رو با درد بستم! خدایا هیچ‌کس رو محتاج نامرد نکن! فقط یه لحظه یاد فرشاد خان افتادم و برق از سرم پرید یه قطره اشک داشت توی چشم‌هام جمع می‌شد؛ وحشت غیرقابل‌توصیف‌ام از اون خان‌زاده مرموز کثیف و اون بدهی بزرگ و اون دختری که خودش رو اعدام کرد. تمام این چیزها مثل یه تماشا خونه¹وحشتناک از جلوی چشم‌هام می‌گذشت به لکنت افتادم:
-ارباب اما من...
وسط حرفم پرید و با لحنی که نامردی توش موج می‌زد ادامه داد:
-صدات رو نشنوم!
انگشت‌های دستش به ترتیب روی دسته مبلش بالا و پایین می‌رفت لبخند کثیفی کنج ل*ب‌های کبودش نشسته بود دماغ کشیده‌اش رو بالا گرفت و دستی به ته ریشش کشید و با بدذاتی ادامه داد:
-دلم برات سوخت! شنیدم داداشت هم ولت کرده! برو پیش ممدرضا می‌گی می‌خوای به عنوان کارگر تو ساخت عمارت جدید کمکش کنی وگرنه هیچ کاری برات نیست. برو اون‌جا هم مردها می‌بیننت یه‌خرده انگیزه می‌گیرن، خستگی از تنشون در می‌ره! هم سرحال‌تر می‌شن با ل*ذت کارشون رو می‌کنن!
الان چی شد؟! چرا مردها باید با دیدن من سرحال‌تر بشن! اصلا چرا باید برم توی یه محیط که پر مرده!؟ گیج به شاهرخ نگاه کردم شاید بتونه برام توضیح بده که دیدم با اخم و ناراحتی سرش رو انداخته زیر و هیچی نمی‌گه، یه ابروم رو بالا دادم و با مظلومیت نیم‌نگاهی به خان انداختم:
-ارباب من بنایی بلد نیستم !
در اتاق چند تا تقه خورد، خان دست‌هاش رو گذاشت زیر چونه‌اش و بی خیال چشم‌هاش رو توی کاسه چرخوند، ب*غ*ل دست خان دخترک مرتب و زیبایی وایستاده بود و توی سینی دستش یه لیوان شربت پرتقال بود.خان به در اتاق بی‌حوصله نگاهی انداخت:
-بیا تو.
در اروم باز شد، یه پیرزن قد کوتاه با صورت تپل و هیکل تپل‌تر ولی چشم‌های آبی کشیده داخل اومد. نگاه‌ام به تفنگ برنو روی دیوار جلب شد و بعد دوباره به اون پیرزن مهربون، می‌شناسمش! اسم این چی بود! خدایا! آها این اسمش خان باجی بود! اگه اشتباه نکنم! دایه خان‌زاده‌هاست! خان یه نگاه به خان باجی کرد و منتظر موند حرف بزنه خان باجی با تعجب به من نگاه می‌کرد، من هم سرتاپاش رو از نظر گذروندم؛ چادر گل‌گلی دور کمرش بسته بود و روسری سر‌خابی‌اش با اون ریشه‌های بلندش جلوه‌گری می‌کرد پیراهن ساتن سفید جلیقه قرمز و دامن بلند سورمه‌ای چشم‌هام رو دوباره تا صورتش بالا کشیدم نگاه دلسوز و مادرانه‌ای بهم انداخت:
- ارباب جان این طفلک چرا یه تیکه سر و صورتش سیاه و کبوده! چرا خونیه؟!
ارباب پوزخندی زد و به من نگاه کرد:
با قیافه مثل علامت سوال سرم رو خاروندم. چرا این‌ها این‌قدر حرف‌های عجیب غریب می‌زنن!؟ گاهی اوقات فکر می‌کنم این حال ابهامات ذهنم باعث می‌شه همیشه اتفاق‌های بدی برام بیوفته اگه جواب این سوال‌ها رو بدونم می‌تونم از خودم مراقب کنم ولی نمی‌فهمم از کی باید این سوال‌ها رو پرسید. چشم های آسمونی رنگ خان باجی با تعجب گرد شد و خیره نگاه‌ام کرد:

-ارباب این که خیلی بچه هست اصلا به قیافش این حرف‌ها نمیاد! تورو خدا ببین چه چشم‌های مظلومی داره.
چشم‌هام رو توی کاسه چرخوندم به دیوار که دلبری می‌کرد نگاه کردم، چقد دلم می‌خواد سرم رو محکم بکوبم توش! خان زیرچشمی نگاه طولانی بهم انداخت و ادامه داد:
-با همین قیاف‌اش این کارها رو می‌کنه! من هم می‌خوام ببرمش یه جا که مفید ازش استفاده بشه... چه کارم داشتی خان باجی!؟
خان باجی همون‌جور که خیره خیره نگاه‌ام می‌کرد قاصد حرفش رو خان قرار داد:
-خانمت کارت داره دلش هوس گوشت قرقاول کرده!
خان لبخند شیرینی زد! انگار خیلی دوسش داره! خوش‌به‌حال زن خان که یکی رو داره پشتش باشه نگرانش باشه دوستش داشته باشه! خان دستش به ته ریشش کشید و لبخند کوتاهی زد :
-اخه قرقاول! این موقعه سال کجا براش گیر بیارم! ...بذار خودم الان میام پیشش فعلا این مورد حل بشه بعد.
خان باجی همش نگران نگاه‌ام می‌کرد:
-ارباب روی منه پیرزن رو زمین ننداز‌، این بار رو ببخشش.
خان با حرص نگاه‌ام کرد، توی ذهنش افکار مختلف می‌چرخید چند دقیقه بعد با حرص کلافه پوف کشید:
-فقط کافیه یه بار دیگه تاخیر داشته باشی! این بارم به خاطر خان باجی بخشیدمت ولی از الان حقوقت نصف می‌شه.
دهن باز کردم اعتراض کنم، اون چندرغاز چی بود که نصف هم بشه! خان باجی با یه لبخند هول، دستم رو گرفت و به سمت درکشید، کنار دراتاق ایستاد دقیق کنار اون گوزن خشک شده بزرگ و با لبخند دستش رو گذاشت روی سینش، خم شد و تشکر کرد:
- انشالله برای بچه‌هات جبران کنم! ارباب خیلی لطف کردید خدا از بزرگی کمتون نکنه! بااجازه.
بی‌توجه به من دستم رو کشید و از اتاق بیرون آمد، از ایوان مربع شکلی که به همه‌ی اتاق‌ها کشیده شده بود به سمت پله‌هایی که می‌رسید به حیاط حرکت کرد. حرکت که می‌کرد این چربی‌های بدنش تکون می‌خورد و شلپ شلپ صدا می‌داد! خنده‌ام گرفته بود! از من کوتاه‌تر بود، ولی بامزه بود دلم می‌خواست بخورمش. یه حس شیرینی نسبت بهش داشتم کمکم کرده بود! نجاتم داده بود.

¹تماشا خونه:سینمای امروزی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
خان باجی اون روز بعد این‌که صورتم و دستام رو شست فرستادم خونه، شب روی تخت خیلی سختم بود تنهایی بخوابم، نمی‌ترسیدم ها! دلم فکر آگرین بود که الان کجاست؟آگرین برای من خیلی زحمت کشیده بود وقتی یادم می‌اومد که چطور توی تهران برای یه لقمه نون خودش رو به آب و آتیش می‌زد، دلم نمی‌اومد به همین سادگی و با دوتا سیلی بیخیال داشتنش بشم. چشم‌هام رو بستم و غرق در خاطرات تلخ ولی دوست‌داشتنی تهران شدم. صدای تق تق در چوبی بلند شد. دستم رو لبه حوض کاشی کاری شده وسط حیاط کوچیک‌مون گذاشتم و با ذوق به سمت در حرکت کردم. درخت‌های بلند که از دیوار بالا رفته بودن دور تا دور حیاط رو احاطه کرده بود با سخاوت هرچه تمام سایه‌شون رو توی حیاط پهن کرده بودن و از گرمای طاقت فرسای تیر ماه کم می‌کردن، پرده راه راه آبی _سفید رو کنار زدم و لی‌لی‌کنان از راه‌رو گذشتم و خودم رو به در رسوندم. فال‌گوش ایستادم ببینم چه کسی پشت دره و با شنیدن صدای آگرین با ذوق دست‌هام رو به هم کوبیدم و در رو باز کردم. چشم‌هام رو بالا کشیدم و به چهره خیس عرقش نگاه کردم. ابرو‌های مردونه‌اش درهم گره خرده بود و عرق از ابرو‌هاش روی مژه‌های بلندش می‌چکید. با پشت دست عرق صورتش رو پاک کرد و نفسش رو خسته بیرون داد. لبخند آروم و کوچیکی روی ل*بم جا کردم دستم رو دور کمرش انداختم. بخاطر گرما و عرقی که کرده بود لباس نازک و نخی سفید رنگش به تنش چسبید. دست‌هاش رو چند بار پشت کمرم کشید و من رو همراه خودش از زمین بلند کرد و داخل برد. در حیاط که بسته می‌شد انگار پشت این در دنیای جدیدی برای برادر خسته.ام بود همین که پرده برزنتی کنار می‌رفت لبخند روی صورت خسته‌اش می‌نشست و زیر ل*ب آروم زمزمه می‌کرد:
-هیچ‌جا خونه خود آدم نمی‌شه!
من رو روی لبه حوض گذاشت. باد زیر لباس نخی‌ام می‌رفت و روح و روانم رو جلا می‌داد. آگرین دست کرد که مشت آبی به صورتش بزنه که با دیدن چهره معصوم من که به صورتش زل زده بودم مشت اب رو روی صورتم خالی کرد، خندید ازته دل!سر شادانه و بدون دغدغه! آب از روی یه تار موی طلایی که به صورتم چسبیده بود روانه یقه‌ام شده بود و مورمورم می‌کرد آب جمع‌شده پشت ل*بم را به د*ه*ان کشیدم و خندیدم‌. دردمند لای چشم‌هام رو باز کردم. چرا این‌قدر این خاطرات زیبا دور بنظر می‌رسید کاش هیچ‌وقت به این روستا نمی‌اومدیم، کاش هیچ‌وقت آگرین مهتاب رو نمی‌دید! آروم پاهام رو روی متکا دراز کردم. صبح با این پاها و کمر داغون 7 ساعت خم بودم روی زمین کمرم به فنا رفت. استکان چایی‌ام رو به ل*بم نزدیک کردم که صدای ساز بلند شد، یعنی چخبره!؟ ساز دوهول اون هم این موقعه!؟ یاد ندارم عروس کسی بوده باشه!؟ این پرسش‌ها لحظه به لحظه کنجکاوی‌ام رو ت*ح*ریک می‌کرد. عروسی اون‌م این‌موقع از تابستون! اومدم بلند شم که دیدم نه این هیکل جا خوش کرده قصد بلند شدن نداره! چایی‌ام رو با یه قند سر کشیدم و پس از فورت اخرین جرعه نفسم رو بیرون دادم و لبخندی از سر آسودگی روی ل*بم نشوندم. چشم‌هام رو بستم که بیخیال این کنجکاوی شم و آرامش استراحت کردن رو بچسبم؛ ولی دیدم تنبلی حریف این کشش به سمت در نشد. با صد جور نذر و نیاز بلند شدم و لنگ لنگون به سمت در حرکت کردم. نور از پنجره‌ی کوچک و نقلی وارد خونه می‌شد و فضای خونه رو روشن کرده بود. یه سوال مثل خوره ذهنم رو می‌جوید: عروسی کیه!؟
در رو باز کردم، دمپایی‌های حصیری‌ام رو پا به پا پوشیدم، همون‌جور که کج کج حرکت می‌کردم به سمت در رفتم. از حیاط درازمون با صد زور و زحمت به سمت در حیاط حرکت کردم، نفهمیدم چطور این مسیر رو با فکر به این‌که عروس کیه گذروندم فقط وقتی به خودم اومدم دیدم پشت درم، در رو آروم باز کردم به کوچه که چند تا پسر داشتن می دویدن به سمت زمین بالای تپه که صدا ی ساز می‌اومد نگاه کردم.
زمین بالایی رو چراغونی کرده بودن! اوه! چخبره این‌جا! چه عروسیه‌ای! مال کدوم خانزاده‌ست!؟ دست یه دختر رو گرفتم که وایستاد و نگاه‌ام کرد، لباس گل گلی با زمینه کرم به تن لاغرش پوشونده بودن موهای نازک و لطیف خرماییش خرگوشی بالای سرش بسته شده بود با یه شلوار جورابی مشکی و کفش تابستونی سفید، روی زانو‌هام خم شدم:
-خانم بزرگ بگو ببینم عروسی مال کیه!؟
یه نگاه بهم کردانگار برای گفتن مردد بود شاید من رو نمی‌شناخت ولی هرچه که بود بلاخره ل*ب‌های باریک و نازکش رو از هم باز کرد:
-عروسی پسر عباسه!
قیافه‌ام توی هم رفت، با صورت مچاله‌شده نگاه‌اش کردم:
-خوشگل خانم کدوم عباس؟!
بی‌قرار به بچه‌ها که داشتن می‌رفتن نگاه کرد:
-عباس علمدار دیگه! خاله من می‌خوام برم.
با بهت دستاش رو ول کردم.عروسی آگرینه!؟ هجوم یه حس غم با شادی رو همزمان حس کردم. داداشم دوماد شده!؟ الهی فداش بشم! از اون حالت دولا بلند شدم و دور زدم به سمت خونه، دست‌هام رو روی در آهنی زنگ‌زده‌مون کشیدم و توجه‌ای به این‌که گرمای در داشت دستم رو می‌سوزوند نکردم، به خودم اومدم. باید خودم رو به عروسی تنها حامی و تکیه‌گاه‌ام می‌رسوندم نمی‌تونستم تنهاش بزارم! حداقل حالا نه! رففتم داخل خونه با عجله دوان دوان بدون توجه به پای لنگم از حیاط گزشتم. دویدم داخل خونه دستم رو به قاب در نگه داشتم و نفسی تازه کردم با چشم به دنبال گنجه لباس‌هام گشتم و با دیدنش گوشه اتاق با لبخند خسته‌ای به سمتش رفتم. یه دامن یشمی با قیطون سفید ساتن، یه پیراهن ساتن سفید با جلیقه یشمی و یه دستمال یشمی با طرح‌های سنتی سفید و کرم دراوردم می‌دونستم هیچ‌کس توی خونه نیست ولی باز هم در اتاق رو طبق عادت دیرینه‌ام بستم و مشغول پوشیدن لباسهام شدم، جلیقه‌ام رو که پوشیدم، شونه چوبی‌ام رو برداشتم و خرمن موهای صاف و بلندم رو شونه زدم. آخرین دسته مو که صاف شد سر خورد. روسری رو برداشت و توی هوا تکونش دادم تا ریشه های بلند و سفیدش مرتب بشه آروم دورش دادم و روی سرم گذاشتم. یه قسمت کوچیک از جلوی موهام رو به صورت کج بیرون ریختم و دستمالم رو دور گردنم پیچ دادم و انتهای بالش رو گره کوچیکی به بال زیریش دادم. دستی از روی کتف تا شکمم کشیدم. آماده شده بودم. در اتاق رو باز کردم و با لبخند شعف روی ل*بم به سمت دستگیره در حرکت کردم. دستگیره در رو چند بار بالا و پایین کشیدم؛ اما در باز نشد کم کم لبخندم تبدیل به اخم و شعفم به نگرانی شد. با بهت چند بار در رو تکون دادم که صدای بیخیال پسر احمد بنا رو شنیدم:
- در قفله الکی تلاش نکن، حضورت توی عروسی ممنوعه، خان گفته اگه تو اومدی عروسی رو اتیش می‌کشه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا