کامل شده داستان های کوتاه عشق منجمد| نگین کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع نگین ...
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 32
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
580
لایک‌ها
7,181
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
420
Points
0
به نام یگانه یزدان پاک
داستان های کوتاه: عشق منجمد
به قلم: نگین بای
ژانر: عاشقانه ، تراژدی
خلاصه:
عشقی ناب، در فراز چشم های من و تو! در میان دستان من و تو! در قلب های جفتمان! باهم کامل می‌شویم و مکمل همدیگر! بگذار بگویم چقدر دوستت دارم. اصلا بگذار همه چیز را بگویم؛ که زندگی کردن و نفس کشیدن هایم در با تو بودن معنا می‌شوند.نبود من، در نبود تو خلاصه می‌شود؛ من نبود تو در پیش من و...
نبود من در این جهان!

مقدمه:
قلب من محبتی می‌خواهد؛ محبتی که به من بال و پر بدهد، تا در وسعت لبخند های طولانی بپرم.
محبتی که من را نسیمی کند، تا در دست مملو از خوش‌رویی و دلگرمی بوزم.
درختی ایستاده در دستان گرم مهربانی ها، قایقی رونده در دریایی از رویاهای شیرین و ابری در بدرقه‌ی زیبایی ها؛ محبتی که من را همچون آب، آتش، هوا و سنگ، برف کند و باران؛ یا پلی بالای رودخانه‌ی شگفتی ها و هزاران محبتی که من را لایق بداند.
قلبم عشق می‌خواهد؛ عشقی که من را نیز بخواهد.
عشقی که به اندازه‌ی وسعت آسمان دارای اعتماد باشد؛ پر از استواری های ناپیدا!
مانند آبنباتی شیرین و مانند گل، زیبا باشد.
عشقی همچون دریا پاک و همانند ماه تابان!
قلبم تو را می‌خواهد؛تویی که آغاز و پایان همه چیزم هستی!
من تو را می‌خواهم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : نگین ...

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
580
لایک‌ها
7,181
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
420
Points
0
* المیرا*

با آزاده از دانشگاه خارج شدیم. نفسم رو سوزناک بیرون فرستادم. خیلی از دست امین ناراحت و صد البته عصبی بودم؛ اما حیف که کاری از دستم بر نمیاد و بخاطره قیافه‌ی زشتی که دارم زبونم کوتاهه! آزاده همونطور که روی یک دوشش کوله پشتی خودش و روی اون یکی دوشش کوله‌ی من بود هلک هلک دنبالم میومد. دستم رو کشید تا بلکه کمی از سرعتم کم بشه.
صداش رو شنیدم که غر زد:
-خدا خیرت بده المیرا! یک نگاهم به من بدبختم کنی بد نیستا
. حالا اگه اون امین در به در این کار و کرده باید من کیف صدکیلوییت رو حمل کنم آخه؟ انصافه؟! نه تو بگو انصافه؟
-وایی! بس کن آزاده! اگه قراره تا خونه غر بزنی راهم و عوض کنم.
-به به چشم چپ و راستم روشن! راهت و عوض کنی؟ داشتیم المیرا؟
سرجام وایستادم. خیلی داشتم اذیت می‌شدم. بخاطره نگاه آزاردهنده و زجر آور دیگران! همش من رو به چشم جوجه اردک زشت می‌دیدن. به طرف آزاده برگشتم.
- تو که داری یه کیف اینور و اونور می‌کنی انقدر اذیت می‌شی. منو بگو که نگاه های همه اذیتم می‌کنه. هر جا می‌رم پچ پچا شروع می‌شه.
آزاده شیطون ابرویی بالا پروند و گفت:-حتی من؟!
به حرفش اهمیتی ندادم.
-آزاده یه سوال بپرسم؟
-بپرس ببینم چه مرگته!
-چرا من زشتم؟
با حرفم اول با تعجب نگاهم کرد و بعد شروع کرد به خندیدن. ناراحت ل*بم رو کج کردم و آروم به بازوش زدم.
-نخند دیگه! جوابم و بده.
آزاده که سعی داشت خنده‌اش رو جمع کنه گفت:-چی باعث شده همچین فکری و کنی المیرا؟ تو خیلی‌ام خشگلی.
کمی به صورتم دقیق تر شد و چشم هاش رو ریز کرد.
- البته خشگل که نه! بامزه... آره تو بامزه‌ای!
-خب خب بسه! فهمیدم داری سرم شیره میمالی.
سرش و رو پایین گرفت.
-یعنی مشخص بود؟!
پوفی گفتم و به راهم ادامه دادم.
-دیدی آزاده؟ توام قبول داری زشتم. اصلا می‌دونی چیه؟ صد رحمت و هزار رحیم به زشت! یعنی خدا یک ذره هم وقت نداشته روی این صورت کار کنه؟
-بابا المیرا گیر دادیا. زشتی خشگلی مهم نیسته که!
-حرف نباشه! تو جای من نیستی. نمی‌فهمی چی می‌گم.
-یعنی نفهمم دیگه؟
-الان تو خشگلی! خدا یکم از خشگلیات رو بهم میداد حل بودا.
فقط یه ذره! من که چیز زیادی نمی‌خوام آخه.
آزاده که از حرف های من ریز ریز می‌خندید گونم رو نرم ب*و*سید.
-الهی قربونت بشم! چرا غصه می‌خوری؟ نگران نباش؛ یه پسرم پیدا می‌شه بیاد تو رو بگیره. غصه‌ی چی رو می‌خوری؟
چپ چپ نگاهش کردم.
-مسئله اون نیست بی چشم و رو! می‌گم نفهمی نگو نه. مسئله‌ی من اینه که چرا باید تو زبونا بچرخم؟ همش بگن دختر ایمان آقا زشته دختر ایمان آقا فلان بهمانه؛ دختر ایمان آقا کوفت و زهرماره! بابا خسته شدم بخدا. منم دل دارم آزاده.
آزاده کمی درهم شد. دستم رو کشید و داشت به سمت دانشگاه می‌رفت.
-کجا آزاده؟
-باید بریم حساب امین و برسم. حقش و بزارم کف دستش؛ مثلا اون خیلی سر تر از توئه؟
سرجام وایستادم که باعث شد آزاده هم برگرده و نگام کنه.
-آزاده خودتم خوب می‌دونی سر تر از منه! پس بهتره ما رو نندازی تو هچل!
-المیرا چرا گیج می‌زنی؟ خب امثال تو همین حرفارو می‌زنن که امین خان فکر می‌کنه کیه!
یک نگاه عاقل اندر سفیهانه بهش کردم و گفتم:- تو خودت نبودی که همون اول دیدیش گفتی چقدر نازه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : نگین ...

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
580
لایک‌ها
7,181
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
420
Points
0
-اصلا گفتم که گفتم! الان دیگه نظرم عوض شده. زیبایی که ملاک نیست؛ ببین درونت چی می‌گذره.
مرموز نگاهش کردم و گفتم:-به به! می‌بینم حرفای گنده گنده می‌زنی.
-می‌خوای نزنم؟ به جاش تو رو بزنم که دلم خنک شه.
و یک نیشگون نون و آبدار از بازوم گرفت که جیغم به هوا رفت.
-آخ! خدا لعنتت کنه آزاده. چقدر دستت سنگینه.
-همینی که هست. تا تو باشی حرف رایگان تحویلم ندی.
-برو بابا دستم و شکستی طلبکارم هستی؟!
بدون اینکه جواب بگیرم راهم رو کشیدم به سمت خونه. آزاده هم دوباره دنبالم راه افتاد.
-روانی یواش تر برو منم برسم.
-میگما... ای کاش یه معجزه بشه خشگل شم؛ اینجوری دیگه انقدر جوش نمی‌زنم.
آزاده حرفی نزد و تا رسیدن به خونه ساکت شدیم. سر کوچه کلید و از کوله‌ام درآوردم.
-زود باش درو باز کن پختم از گرما.
چپ چپ نگاهش کردم که برام ادا درآورد. پام که به داخل خونه رسید، شیرجه زدم جلوی آینه. آزاده نچ نچی کرد که محل ندادم و خیره شدم به دختر داخل آینه. ل*بم و کج کردم و با این حال از چهره‌ام بدم نمی‌اومد. اونقدری حساس نیستم که بخوام عمل کنم و برم تو کار جراحی و اینجور چیزا؛ مقنعه‌ام رو کشیدم و یک گوشه پرتش کردم. توی یخچال یکم کتلت مونده بود. البته دستپخت آزاده افتضاحه و قابل خوردن نیست. این و جلوی خودشم گفتم. اما بازم کاچی به از هیچی! با ظرفش گذاشتم توی مایکروویو تا گرم بشه.
-آزاده...
-هوم؟!
-هوم و بلا؛ نوشابه نداریما.
- به من چه؟
-برو سوپری بخر؛ مگه می‌شه این زهرماریت و خورد.
-صدات و نشنیدم.
بلندتر گفتم:-میگم برو گمشو نوشابه بخر!
-دور من و خط قرمز بکش. پررنگم بکش که چشمات ببینن. الانم دارم میرم حموم؛ بوی گند گرفتم.
-اول برو نوشابه بگیر بعد.
-بعدی وجود نداره؛ الان حموم لازمم.
-آزاده!
-اَه! میرم ولی با کدوم پول؟!
یک نگاه خیره بهش کردم و گفتم:-گدا صفت! برو از کیفم بردار.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : نگین ...

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
580
لایک‌ها
7,181
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
420
Points
0
لبخند موزی زد و گفت:-حالا شد!
بعد با هزار منت و غر زدن دوباره آماده شد و رفت. منم روی صندلی نشستم و رفتم تو فکر امین. واقعا نمی‌دونم چی باعث شد که امین جلوی همه بهم تیکه بندازه و منم در مقابلش لام تا کام نتونم حرف بزنم. اولین بار که دیدمش احساس می‌کردم شخصیت جذابی داشته باشه و کمی هم با ادب! اما برخلاف تصورات غلطم، امین بیشتر به ظاهر توجه می‌کنه. با خودم فکر می‌کردم چون بهش علاقه‌ی عجیبی پیدا کردم اونم به اندازه من ازم خوشش میاد که متاسفانه هنوز آدم شناس خوبی نشدم! پوفی گفتم و از این فکر ها اومدم بیرون. دوباره جلوی آینه‌‌ی پذیرایی وایستادم و کمی خودم رو برانداز کردم. همیشه عادت داشتم با این کار به خودم روحیه‌ی ضعیفی وارد کنم! با صدای مایکروویو به خودم اومدم و رفتم تا میز و بچینم. آزاده هم که اومد کتلت ها رو با زور و بلا نوش جان کردیم.
-ظرفارو تو می‌شوریا.
آزاده سرش رو بالا گرفت و یک جوری نگاهم کرد که گفتم:
-چیه؟ انتظارداری من بشورم؟!
-نه عزیزم. ناراحت می‌شم بخدا. قلبم ریش ریش می‌شه دست به سیاه سفید بزنی.
با حرفش خنده‌ام گرفت. آزاده حرصش گرفت و گفت:
-ببند! می‌زنم تو سرت ها.
-حالا که اصرار می‌کنی بهت کمک می‌کنم.
-پاشو تا نظرت عوض نشده.
و خودش سراسیمه بلند شد. ظرف ها رو که شستیم قرار شد بعد از ظهر بریم بیرون. که ای کاش نمی‌رفتیم. توی کافی شاپ نشسته بودیم و آزاده داشت حسابی از خودش پذیرایی می‌کرد. با دیدن امین که با دوستاش اومدن داخل ناخودآگاه سرم و خم کردم. با صدای خفه‌ای گفتم:
-وایی! آزاده...
-ها؟! چرا اونجوری کردی خودتو؟
-تو رو خدا تکون نخور. پاشو بریم.
-چی می‌گی تو؟! من هنوز سیر نشدم.
-ای کارد بخوره تو شکمت. می‌گم پاشو.
-نمی‌خوام. اصلا چی شده؟
-آخ از دست تو! امین پشت سرته!
-واقعا؟ خب باشه. می‌خوای سلام کنیم؟
آستینش رو کشیدم.
-نه نه! حوصله‌اش و ندارم. باز یه حرفی می‌زنه من جوش میارم.
-بیجا کرده؛ خودم جلوش درمیام.
-وای به حالت برگردی آزاده.
بی توجه به حرفم برگشت سمت امین و دستش رو تکون داد. الهی بمیری آزاده. امین لبخند کجی زد و دستش و بالا گرفت. زیرلب گفتم:
-آزاده خیلی چشم سفیدی!
-تو کاریت نباشه. اگه حرفی بزنه جفت پا میرم تو دهنش.
-آفرین! همین مونده آبرومون و ببری.
با صدای امین دست از کل کل کردن برداشتیم.
-شما کجا اینجا کجا؟
آزاده لبخندی زد و گفت:
-اتفاقا این سوال برای منم پیش اومد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : نگین ...

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
580
لایک‌ها
7,181
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
420
Points
0
-ما که همیشه اینجاییم.
من که با خجالت زل زده بودم به آزاده با صدای امین قالب تهی کردم:
-المیرا...
قلبم چنان لرزید که نگو! لبام و تر کردم و با لبخند مضحکی گفتم:
-بله؟!
-میای یه دقیقه بیرون؟ کارت دارم.
من و آزاده با تعجب بهم خیره شدیم. گفتم الانه که منو ضایع کنه و همین وسط اشکم دربیاد‌. برای همین بهش گفتم:
-کار مهمی داری؟
-آره!
آزاده سقلمه‌ای بهم زد که پاشم و باهاش برم. منم با تردید بلند شدم و پشت سر امین با هم رفتیم بیرون از کافی‌شاپ. دو نفر داشتن از کنارمون رد می‌شدن که بهم تیکه انداختن.
-این و باش! قیافه‌اش و!
لبخند محوی روی لبای امین‌ شکل گرفت. منم که نازک نارنجی و به قول آزاده دل‌نازک، بغض کردم و اشک دور چشمام حلقه بست.
- المیرا..
با صدای امین بیشتر بهم ریختم. سرم و بالا گرفتم و گفتم:
-چیه؟ باز می‌خوای چجوری مسخره‌ام کنی؟ یه بار که گفتی زشتم. یه بار غرورم و شکستی.منم... منم...
دیگه ادامه ندادم و به سمت کافی‌شاپ حرکت کردم. مچ دستم و گرفت و گفت:
-وایسا..
دستش و پس زدم و بدون حرفی به راهم ادامه دادم. جلوم سبز شد و گفت:
-بهت می‌گم وایسا..
-برو کنار!
اخم کمرنگی کرد.
-مثل اینکه من و با اون پسرا اشتباه گرفتی.
-نه، اتفاقا توام یکی مثل همونایی.
-می‌خوام باهات حرف بزنم. گوش کن.
- من نمی‌خوام بشنوم.
و سریع از کنارش گذشتم. خودم و به میز رسوندم و کیفم و برداشتم.
-آزاده پاشو بریم.
آزاده هول کرد و با چشمای درشت نگام کرد.
-چیزی شده؟ حرفی زد؟
-نه پاشو.
-پس چرا...
-آزاده!
-باشه باشه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : نگین ...

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
580
لایک‌ها
7,181
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
420
Points
0
از جاش بلند شد و همونطور که جلوی چشم من و دوست امین قهوه‌اش و سرمی‌کشید لبخند مسخره‌ای زد. منم یقه‌اش و گرفتم و کشیدمش.
-بیا..
-ای‌بابا، گفتم همه‌ رو بخورم یک‌وقت حروم نشه. ناسلامتی روش پول دادیما.
روضه‌خونی هاش تمومی نداشت که با صدای بوق ماشینی برگشتم‌.
-المیرا مراقب باش.
جیغم همراه بوق ماشین تو فضا پخش شد. داشتم دارفانی و وداع می‌گفتم که یک‌نفر دستم و کشید و به قولی نجاتم داد. منم بین دستاش قایم شده بودم و چشمام بسته بود. همه جا که ساکت و سوت و کور شد بالاخره چشمام و باز کردم. سرم و بالا گرفتم و به ناجیِ جونم خیره شدم. با دیدن امین چشمام درشت و درشت‌تر می‌شد. ازش می‌خواستم فاصله بگیرم که نذاشت و آروم کنار گوشم زمزمه کرد:
-بهت که گفتم مثل اون پسرا نیستم.
سریع ازش جدا شدم و یکمی هم معذب بودم. چندنفری داشتن تماشامون می‌کردن. امین دستاش و تو جیب شلوارش فرو برد و گفت:
-تشکر لازم نیست. وظیفم بود!
با حرفش سرخ شدم.
-خب.. راستش چی بگم..
-هیچی نگو! حالا که جونت و نجات دادم میذاری حداقل حرفم و بزنم؟
یک‌نگاه به آزاده کردم که اشاره کرد قبول کنم. منم انقدر این‌پا و اون پا کردم که آخر خود آزاده دست به کار شد و گفت:
-بگو امین، می‌شنویم.
با یک‌دستش پشت گ*ردنش و خاروند و به آزاده گفت:
-راستش... خصوصیه!
چهر‌ه‌ی آزاده دیدنی بود. لبخند کمرنگی روی لبام جا خوش کرد. آزاده داشت می‌رفت و گفت:
-باشه، میرم. ولی حرفی که من نشنوم بدرد هیچی نمی‌خوره.
و سریع فرار کرد. امین هم از فرصت استفاده کرد و گفت:
-بگم؟!
-...
-این‌بار دیگه چیزی نیس که تو رو آزار بده. درسته خیلی در حقت بد کردم. تیکه‌هام که جای خود داره ولی... ولی ایندفعه فرق می‌کنه. حرف دلمه!
این و که گفت قلبم لرزید. دلم می‌خواست از اونجا فرار کنم. اما از یک طرف می‌خواستم بدونم. بدونم حرف دلش چیه!
-المیرا، من...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : نگین ...

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
580
لایک‌ها
7,181
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
420
Points
0
منتظر نگاهش کردم. دل تو دلم نبود تا حرفش و بزنه.
-راستش، من دوست دارم!
با حرفش نفسم تو س*ی*نه حبس شد. باورم نمی‌شد.
-المیرا، المیرا کجایی؟
با صدای آزاده به خودم اومدم. دستش و جلوی صورتم تکون می‌داد.
-امین با دوستش رفت ها. این برگه چیه داده به دستت؟!
تازه فهمیدم همش خیالاتم بود. با گیجی به برگه‌ی توی دستم خیره شدم.
-این از کجا اومد؟
-خب خنگ خدا، امین بهت داد دیگه. نگفت چی نوشته؟!
سرم و به علامت نفی تکون دادم.
-راستش اصلا حرف هاش و نشنیدم.
-واقعا که! بده ببینم چیه.
و برگه رو از دستم کشید. اول هاش و آروم و بعد کمی بلند خوند.
-سلام آزاده‌ی عزیزم! راستش یک حرفی تو دلم مونده که باید بهت بگم. دو ماهی میشه که می‌خوام پا پیش بزارم اما یک چیزی مانع می‌شد. آزاده من به شما علاقه دارم. اگه رو در رو حرف نزدم چون روم نمی‌شد و...
همین حرف ها کافی بود که من و تو شوک ببره و دیگه چیزی رو نشنوم. امین، به آزاده علاقه داره؟ آزاده با خوشحالی بالا و پایین پرید و گفت:
-وای المیرا، دیدی چی نوشته؟ به نظرت چی بهش بگم؟
بغضی که توی‌گلوم بود و داشت خفه‌ام میکرد و کنار زدم و با لبخند تلخی گفتم:
-چی بگی؟ هرچی می‌خوای.

بالاخره سوار تاکسی شدیم تا برگردیم خونه. منم فکر و ذکرم شده بود امین! من و باش چه خوش‌خیال بودم و فکرکردم میگه دوستم داره. به خونه که رسیدیم روی مبل ولو شدم. زنگ خونه به صدا درومد که داد زدم:
-آزاده باز کن درو!
-برو خودت باز کن.
-وایی من و می‌کشی. حال ندارم.
-منم دست کمی از تو ندارما.
با حرص پاشدم و تا دم در رفتم.
-کیه؟
انگار لال بود که جواب نمی‌داد. در و باز کردم که با یه دسته گل بزرگ رو به رو شدم. بی حوصله گفتم:
-بفرمائید؟ با کسی کار دارید؟!
دسته گل و از جلوی صورتش کنار زد که با دیدن امین خشکم زد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : نگین ...

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
580
لایک‌ها
7,181
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
420
Points
0
سرم و پایین گرفتم و زیرلب سلام کردم که خودم هم نشنیدم. گل و به سمتم گرفت که گفتم:
-بزار صداش کنم.
-کی رو صدا کنی؟
-آزاده! مگه باهاش‌ کار نداری؟
-نه، آزاده چرا؟!
نیش خندی زدم.
- این مسخره بازی‌هو چیه؟
-من این گل و واسه تو آوردم.
-ولی من آزاده نیستم. چشمات مشکل دارن؟ من المیرام.
-نه اتفاقا درست می‌بینم.
اومدم در و ببندم که آزاده گفت:
-المیرا کیه؟
-نمی‌دونم فکر کنم با تو کار دارن.
آزاده دمپایی پوشید و به سمتم اومد.
-با من کار دارن؟ نکنه فرهاده؟
با دیدن امین لبخند زد و گفت:
-سلام! فرهاد کجاست؟
با حرف‌های آزاده گیج تر شدم. آزاده به گل اشاره کرد و به امین گفت:
-واسه منه؟
-نه، برای المیراست.
آزاده یک‌نگاه به من کرد که سریع گفتم:
-نه بابا، واسه تو خریده. داره شوخی می‌کنه.
- من شوخی ندارم.
آب دهنم و صدادار قورت دادم.
-چی میگی امین؟ م.. مگه تو برای آزاده نامه ننوشتی؟
ابروهای امین خم شد.
-نامه؟ من؟ فکر کنم حالت خوب نیست.
زیرلب با استرس گفتم:
-یعنی اونم خواب دیدم؟
آزاده لبخندی زد و من و برد داخل خونه. به امین هم اشاره کرد بیاد تو. درو بست و گفت:
-مثل اینکه اشتباه شده. اون نامه رو امین برای من ننوشته بود که! آقا فرهاد، دوست امین نوشته بود و از امین خواست بده به من. امین هم داد به تو تا بدی به من!
سرم و بین دستام گرفتم. آزاده با چشم به امین اشاره کرد و گفت:
-حالا هم خودش اومده تا بگه چقدر دوست داره.
باورش برام سخت بود.
امین جلوی پام زانو زد و گفت:
-حالا این دسته گل و قبول می‌کنی؟
-نکنه دارم خواب می‌بینم. آره همش خوابه.
آزاده خندید و گفت:
-نه دلبر، بیداری.
امین همچنان منتظر بود تا گل و ازش بگیرم. همین که گرفتم لبخندی زد و گفت:
-گلم و که قبول کردی. خودم و چی؟
-ببینم.. نکنه باز داری مسخره‌ام می‌کنی؟
خندید و دستی به موهاش کشید.
-نه ایندفعه واقعیه!
لبخندی زدم و چشم‌هام و باز و بسته کردم.
یک‌لبخند واقعی!. ...
و یک‌حس واقعی ...
اون لحظه بین من و امین بود. ...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : نگین ...

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
580
لایک‌ها
7,181
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
420
Points
0
*شبنا*

-خانم گل میخری؟
دیرم شده بود و صدای پسر بچه ای که کنارم قدم برمی‌داشت و نمی شنیدم.
-خانم تو رو خدا یه گل بخر. نمی خری خانم؟
-نه برو پی کارت.
-بخرین دیگه. یک شاخه!
-گفتم نه، برو دیگه.
-واسه عشقت گل رز بخر. خوشحال میشه ها.
-ای بابا، چرا دست از سرم برنمیداری؟ من عشقی ندارم. الانم دارم میرم از شوهرم طلاق بگیرم.
-خب واسه خودتون گل بخرین؛ دلتون شاد می‌شه.
-من هیچ جوره شاد نمی‌شم. از خودم و دنیام سیرم! چه برسه بخوام از توی بی سرو پا گل بخرم.

کمی ناراحت شد. اهمیتی ندادم. دوباره دنبالم راه افتاد و با گریه گفت:
-تو رو خدا گل بخرین. وگرنه امشب باید تو خیابون بخوابم خانم. هوا سرده و منم می‌ترسم!
-خب من چیکار کنم؟ مگه خیریه باز کردم که اینارو به من میگی؟! بعدشم این همه آدم. جا اینکه وقتت و با من بگذرونی برو به یکی دیگه گیر بده.

و راهمو کشیدم و تندی رفتم اونور خیابان. دیگه دنبالم نمی‌اومد و بهم خیره شده بود. خودم و به دادگاه رسوندم و بعد از چندساعت گیر و بند و کلی دردسر قرار شد فردا دوباره برم.هوا خیلی سرد بود. سرمو تو یقه ام فرو بردم و دستامو توی جیب پالتوم خفه کردم. با دیدنه همون پسره پوفی گفتم. فکش می‌لرزید و به هر نحوی بود می‌خواست گل بفروشه. اونم به منی که راضی نمی‌شدم حتی شده یه گل ازش بخرم. اومد به طرفم!

-وای از دسته تو! هنوز اینجا وایسادی گلات و بهم غالب کنی؟
همچنان بهم خیره بود. کشیدمش کنار و از اونجایی که مطمئن بودم دنبالم میاد گفتم:
-ببین بچه جون برو پاپیچ یکی دیگه شو. من حوصله ی خودم و هم ندارم تو که دیگه سهلی!
-آخه، کسی از من گل نمی‌خره.
-خب برو کار کن.
-بهم کار نمی‌دن. میگن خیلی کوچیکی واسه کار کردن.
- من دیگه نمی‌دونم. فقط بگم ازت گل نمی‌خرما.
لبخند بی جونی زد و گفت:
-می خوایین یدونه مجانی بهتون بدم؟!
-نه فقط به پر و پام نپیچی کافیه!
دستی برام تکون داد و گفت:
-باشه، خداحافظ خانم!

هیچی نگفتم و رفتم خونه. فردا دوباره از اونجا رد شدم. پسره که کنار دوستش بود با دیدنه من اومد پیشم.

-سلام خانم!
-باز چیه؟ می خوای گل بخرم ازت؟!
-نه امروز قراره آدامس بفروش.
-بابا به چه زبونی بگم من هیچی نمی‌خوام. برو دیگه اَه!.
غصه هاش از سر گرفتن. منم سریع گذاشتم رفتم. موقع برگشتن دوباره پرید جلوم. هر روز کارش همین بود. یک بارم جای خودش یکی از دوستاش و فرستاد تا ببینه با اونم همین رفتار و دارم یا نه! ولی من با هردوشون یک جور برخورد کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : نگین ...

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
580
لایک‌ها
7,181
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
420
Points
0
از زندگیم بیزار بودم چه برسه به این بچه ها.دوباره داشتم از اون خیابون رد می‌شدم که اومد سمتم و گفت:

-من امیر حسینم. اسم شما چیه؟!
-تو چیکار داری؟ نمی خوای دست از سرم برداری؟
-بداخلاق نباشین دیگه، من شما رو خیلی دوست دارم. خیلی شبیه خواهرم هستین‌ها!
-خواهرت کجاست؟

چهره اش غمگین شد و گفت:
-اون مُرده! یعنی رفته پیش خدا. خیلی دلم براش تنگ شده ها. اسمش آرزو بود. دلم می‌خواد برم پیشش!
-من باید برم.
پا تند کردم. به طرفم دوید و گفت:
-یه لحظه صبر کنین!

یه آدامس انداخت تو جیبم و در رفت. شونه ای بالا انداختم و راهی خونه شدم. هر روز که از اونورا رد می‌شدم باهام حرف می‌زد و منم سعی می‌کردم از دستش فرار کنم. یه گل می‌ذاشت توی دستم و خداحافظی می‌کرد. دیگه برام عادی شده بود. به خونه که رسیدم کلید و توی در چرخوندم و وارد شدم.آناهیتا به سراغم اومد و گفت:
-چی شد شبنا؟
-هیچی! حرفای همیشگی! اول آرمین گفت تفاهمی جدا شیم حالا پاش رو تو یک کفش کرده و جلوی قاضی میگه من راضی به طلاق نیستم.
-خب، چرا دیر اومدی؟ خیلی نگرانت شدم.
بطری آبو از یخچال کشیدم بیرون و همانطور که دکمه های مانتومم رو باز می‌کردم بهش گفتم:
-بابا یه پسربچه افتاده به جونم تا ازش گل بخرم.
آناهیتا لبخندی زد و گفت:
-جالب شد!

آب و لاجرعه نوشیدم و گفتم:
-کجای این حرفم جالبه؟ من که این روزا اعصاب درست و حسابی ندارم اونم ولم نمی کنه. میگه شبیه خواهرشم!
آناهیتا بطری و با اخم ازم گرفت.
-با دهن نخور!
از دستش کشیدم و گفتم:
-بده توام حال داری! اون از آرمین و امیرحسین. اینم از تو!
-وای شبنا غرغرو شدی‌ ها. عین پیرزنا غر میزنی!
-مگه کار دیگه‌ای هم دارم؟
-باید بگی مگه کار دیگه‌ای هم بلدی.
برو بابایی حواله اش کردم و بطری و نزدیک دهنم بردم.

-حالا این امیرحسین کیه؟!
-همون گل فروشه دیگه. خیلی سمجه!

سری به علامت تاسف تکون داد که توجهی نکردم.فردای اون روز دوباره داشتم از پیاده رو رد می‌شدم که امیرحسین نبود. برام خیلی عجیب بود و از طرفی‌ هم با خودم گفتم:
-حداقل می‌تونم زودتر برسم به دادگاه!
و به راهم ادامه دادم. دو سه روزی بود که دیگه نمی‌دیدمش. یه روز از دوستش که داشت گل می‌فروخت پرسیدم:

-ببینم امیرحسین دیگه نمیاد؟!
-شما از کجا می‌شناسینش؟
-اگه جوابم و بدی بهت می‌گم!
-نمی‌دونم خانم. من ازش خبری ندارم.
-من خاله‌ی امیرحسینم.

با تعجب گفت:
-وا امیرحسین که کسی رو نداره.
-می‌بینی که داره! برو دیگه.
داشت می‌رفت که داد زدم:
-راستی ...
برگشت و منتظر نگام کرد.
-خبری شد حتما بهم بگو.

سرش و تکون داد و دوید سمت یه ماشین. منم برگشتم خونه. یه جورایی نگران امیرحسین بودم. سعی داشتم این حس و پنهون کنم یا به روی خودم نیارم. بعد از گذشت چند روز از فکر امیرحسین اومدم بیرون و به کارام می‌رسیدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : نگین ...
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا