• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

داستان کوتاه داستان کوتاه Aedan,Aiden(زاده آتش) | سکینه حمیده دل کاربر تک رمان

ساعت تک رمان

سکینه حمیده دل

مدیر بازنشسته
گوینده انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-20
نوشته‌ها
92
لایک‌ها
619
امتیازها
53
کیف پول من
5,364
Points
37
نام داستان کوتاه :Aedan,Aiden(زاده آتش)
ژانر:عاشقانه_علمی‌تخیلی_ترسناک
نویسنده: سکینه حمیده دل
ناظر: گلبرگ
خلاصه:از آتش زاده شدی وبه آتش باز خواهی گشت، اما نه آتش خشم، آتش عشق.
به بند آتشینت چه بی رحم کشیده شدم، بندهای آتشینت سرتاسر بدنم را پوشانده و حرارت از بدنم تصاعد میکند و وجودآتشینت را طلب می کند.
میخواهم مقاومت کنم اما ب*دن بی اختیارم داد میزند که تورا می خواهد و عشق غیر ممکنت را...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش توسط مدیر:

سکینه حمیده دل

مدیر بازنشسته
گوینده انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-20
نوشته‌ها
92
لایک‌ها
619
امتیازها
53
کیف پول من
5,364
Points
37
#part1 روزها کنار ورودی دانشگاه می ایستاد و در بوستانی واقع در محیط دانشگاه زیر درختی بزرگ، که سایه ی اون محفوظ وسر به فلک کشیده بر روی گل ها و چمنزاربود می نشست و ساعت ها درس می خواند.
صدای کلمات پر تکرارش x,y_فاکتوریل ...
با صدای جیک جیک گنجشکان روی شاخه درخت آمیخته میشد.
برایش آواز دلنشینی بود
وطنین لحظه های ساکت و تنهاییش .
صدای باد، هیاهوی دانشجویان در محیط دانشگاه
سرتاسرآنجا را پر کرده بود اما او بی توجه به این موضوع به خوندن ادامه میداد.
موهای طلایی رنگ بلند و زیبایش همچون گیسو کمند قصه ها روی زمین افتاده بودو در پرتو نور آفتاب می درخشید.
اونقدر محو تماشای تصاویر کتاب
وخوندن واژگان شده بود که وقتی دوستش صداش میزد متوجه وجود اون نشد.
_سلاااام..
_اهااااای!!!
_با تو هستماااا؛!
_فلورا
این دختره حواسش کجاست .
جلورفت و دستش رو روی شونه هاش گذاشت .
وای حواسم نبود متوجه اومدنت نشدم ،کی اومدی؟؟؟؟
اخه تو چقدر درس میخونی، بد نیست یکمم به خودت برسی ؟!
ای بابا ول کن تورو خدا اول صبحی گیر دادیا _خخخ
خب راحت باش من برم به کارم برسم بای
_بای.
باز غرق در کلمات و فرمولاسیون کتاب شد.
اونقدر محوشده بود که اصلا یادش رفته بود همون ساعت کلاس داره .
_وااااایییی!!!
چرا من اینقدر حواس پرت شدم کلاسم دیرشد.
با عجله دوید سمت طبقه بالا
بالاخره به در ورودی کلاس رسید.
تق تق ، دروباز کرد، نفس نفس زنان وارد کلاس شد .
استاد:فلورا بازم دیر کردی ، ببخشید استاد دیگه تکرار نمیشه.
اگه ی بار دیگه ازت سر بزنه از کلاس اخراجت میکنم.
_شرمنده؛!
آروم و بی صدا سر جایش نشست ، استاد:خب بچه ها امروز می خوایم درمورد احتمال بحث کنیم.
کی داوطلب میشه واسه کنفرانس!؟؟
_استاد من ،بیا فلورا
خب بحث امروز رو شروع میکنیم .
اونقدر با شوق و اشتیاق فراوان مباحث رو توضیح میداد که کل بچه های کلاس شیفته ی نوع تدریسش شده بودن.
زمزمه زیر ل*ب کنان بچه های کلاس شروع شد.
_اوه!!
بچه درسخون که میگن همینه آفرین کارت عالی بود خیلی خوب توضیح دادی،
خواهش میکنم کاری نکردم.
خب خب بچه هامطلب امروز تا همینجا کافیه، خدانگهدار.
آرام آرام و شمرده شمرده قدم بر میداشت .
صدای خش خش برگان پاییزی لابه لای آسفالت و کفش های فلورا به گوش می رسیدو باد گویی با این صدا به ر*ق*ص در می امد .
پیاده رو اونجا دیگه ردپای فلورا رو به خودش گرفته بود ...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سکینه حمیده دل

مدیر بازنشسته
گوینده انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-20
نوشته‌ها
92
لایک‌ها
619
امتیازها
53
کیف پول من
5,364
Points
37
#part2 _هر روز این مسیر را طی میکرد .
تو رخت خواب گرم و نرمش خوابیده بود.
_فلورا
_فلورا
_بلند شو دخترم، صبح شده باید بری دانشگاه .
از رخت خواب بلند شد ، خمیازه ای کشید، جلوی آیینه ایستاد و نگاهی کلی ب خودش انداخت.
خب دیگه بهتره زود تر آماده شم و برم.
_خداحافظ مامان.
_خداحافظ دخترم.
وای چه روز قشنگیه ، چه هوای خوبی داره ،
در راه به اطرافش می نگریست، درختان سر به فلک کشیده با برگان زرد و نارنجی مانند منظره آنجا رو پراز نقش و نگار کرده بود .
علف ها و چمنزار هایی که جامه زرد به خود داشتند کمکم رخت می بستند.
چند قدمی بیشتر به دانشگاه نمانده بود ،فلورا همچنان اطرافش رو نظارت میکرد.
بعداز کلاس جای همیشگی نشست و مشغول خوندن کتاب شد، اونقدر شوق زیادی داشت که گویی روحش فقط با خوندن به آرامش می رسید.
اون روز تا شب خونه نرفت و بعد از دانشگاه در بوستانی که ن*زد*یک*ی اونجا بود نشست و مشغول مطالعه شد.
صدایی توجه اون رو به خود جلب کرد،.
انگار صدای خش خش برگایی بود که قدم های ناچیزی روشون رو می پوشید.
_خدای من این کیه؛!!
سرش رو بلند کرد و به اطرافش نگاه سنگینی انداخت، این صدا از کجا میاد باید بفهمم.
موج صدا ثانیه به ثانیه بیشتر و بیشتر میشد، خدای من دارم کمکم میترسم.
صدا اونقدر نزدیک شده بود که فلورا، از ترس تن و بدنش به لرزه افتاده بود.
ناگهان با پسری رو برو شد.
_ت ت توکی هستی؛!!؟؟
_اینجا چیکار میکنی!؟؟
پسر نگاهی عمیق به گردی صورت مروارید گون فلورا انداخت .
فلورا نگاهی به پسر کرد ،زیرلب کنان زمزمه میکرد، وای خدای من دارم خواب می بینم!!!
امواج باد موهای ل*خت و خرمایی رنگش را تکان میداد، چشمان دریایی اش نگاه فلورا رو به خود جذب کرده بود ، تنه ی بلند و هیکل زیبایش همچون طلوع آفتاب می درخشید.
نگاه عمیق و آتشینش همانند تیر سهمگینی بر قلب فلورا اثابت کرد.
زبانش بند آمده بود، ضربان قلبش لحظه به لحظه بیشتر میشد، نفسش به شمارش افتاده بود .
انگار اکسیژن برای تنفس کم شده بود، و همچنان غرق در دریای چشمانش ساعت ها را می پیمایید ...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سکینه حمیده دل

مدیر بازنشسته
گوینده انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-20
نوشته‌ها
92
لایک‌ها
619
امتیازها
53
کیف پول من
5,364
Points
37
#part3 هر دو آنچنان به هم خیره شده بودند که متوجه گذر زمان نمی شدند، و عقربه ساعت گویی برایشان راکت مانده بود .
نگاهشان طوری به هم گره خورده بود که جای دیگری را نمی دیدند .
_گویی بین زمین و آسمان بودند.
چندی بعد فلورا به خود آمد ، تکان شدیدی در عمق بدنش احساس کرد.
از جایش پرید و فریاد زد:
_تو کی هستی!؟؟
_از من چی میخوای!؟؟؟
_اهااای مگه با تو نیستم!؟
_کارل .
_اسم من کارل هست، و شما!؟؟
_فلورا.
از آشنایی با شما خوشبختم ، منم همینطور.
یه دختر تنها این وقت شب تو پارک چیکار میکنه؟
داشتم مطالعه میکردم.
مکالمه آنها ساعت ها طول کشید، فلورا یهو به خودش آمد.
نگاهی به ساعت انداخت.
_واااااییییی!!!
ساعت 4شده کمکم داره صبح میشه ، خیلی دیر کردم .
نگران نباش فلورا، من تو رو فورا به خونه می رسونم .
_فقط کافیه دستتو به من بدی.
اولش واسه فلورا یکم عجیب به نظر می رسید، اخه اونکه ماشین نداره چطوری میخواد منو برسونه!؟
_به هر حال بیخیال.
دستش را به دستان کارل داد و چشمانش را آرام بست.
طولی نکشید که صدای کارل در گوشش زمزمه شد، فلورا عزیزم چشماتو بازکن.
هنگامی که چشمانش را باز کرد با صح*نه ی عجیبی رو برو شد!!
فلورا در یک چشم به هم زدن جلوی در خانه شان بود .
چیزی نمانده بود که از وحشت و هیجان از هوش برود، م م من چطوری اومدم خونه اخه چطور ممکنه.
سرش را برگرداند و ب پشتش نگاهی انداخت اما کارل را ندید.
به اطرافش نگاهی انداخت اما هیچ اثری از آن نبود،گویی محو شده بود .
خدایا یعنی داشتم خواب می دیدم!؟
این پسر یهو کجا غیبش زد، یا اینکه من تو رویا به سر می بردم .
قدم قدم جلو رفت ، در خانه را باز کرد و آرام وارد خانه شد، شمرده شمرده قدم بر میداشت که نکند مادرش متوجه حضور او شود.
فلورا آن شب راتا صبح در تخت به کارل فکر میکرد .
چشمان دریایی رنگ کارل و موهای خرمایی مانندش از فکر فلورا بیرون نمی رفت.
خدای من یعنی میشه یه بار دیگه ببینمش!؟.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سکینه حمیده دل

مدیر بازنشسته
گوینده انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-20
نوشته‌ها
92
لایک‌ها
619
امتیازها
53
کیف پول من
5,364
Points
37
#part4 آن شب را با یاد کارل صبح کرد ،خورشید کمکم در حال طلوع کردن بود.
فلورا با صورتی خسته و چشمانی اشکبار ، خمیازه ای کشید.
از بی خوابی رنگش همانند زرد چوبه،زرد شده بود، پلک های بلندش همچون یال های اسب بالاو پایین میشد.
گویی در خواب فرو میرفت و یکباره همانند چراغی روشن میشد، از رخت خواب بلند شد.
آبی به دست و صورتش زد و کمکم آماده رفتن به دانشگاه شد.
پاورچین پاورچین قدم های سنگینش را بر آسفالت بی روح زمین می گذاشت، قامت های بلندش گویی با کفه ی آسفالت یکدل شده بودو آن را به پروا می کشید.
وزش باد از طرفی موهای بلند و افشانش را، به هر سمت و سو می کشید،دل بی رمقش در فکر کارل به سر می برد.
لباس عروسکی مانندش با آن گل های ریزو درشت صورتی رنگ اورا تبدیل به یک پرنسس زیبا کرده بود.
فلورا آن روز را مانند همیشه در دانشگاه گذراند،و با جیک جیک گنجشکان و آواز بلبل ها مطالعه را شروع کرد.
هوا کمکم رو به تاریکی بود و بچه ها رفته رفته دانشگاه را ترک می کردند،فلورا به هوای دیدن کارل به همان پارک همیشگی رفت، ساعت ها آنجا بر روی نیمکتی زیر درخت بزرگی نشست تا شاید بار دیگر کارل را ملاقات کند.
غافل از اینکه کسی از پشت دارد اورا تماشا می کند، ناامید چانه اش را بر دستان ظریفش تکیه دادو سرش را به پایین فرو برد .
ناگهان گرمی دستانی را بر روی شانه اش احساس کرد .
_فلورا عزیزم، منتظر من بودی!؟؟؟
_قلبش تندتند شروع به تپیدن کرد.
این صدای کارل بود،آرام آرام سرش را به عقب برگرداند، باز در چشمان دریایی اش غرق شدو از شدت هیجان بیهوش شد.
_فلورا
_فلورا
_عزیزم چیشده!؟؟ چشماتو باز کن.
چندی گذشت فلورا آهسته آهسته چشمانش را گشود، و یکباره خودش را در آ*غ*و*ش کارل دید ک بی حرکت دراز کشیده است.
نگاهشان به هم دوخته شد و با نگاهی د*اغ و آتشین همدیگر را تماشا می کردند.
صدای تپش قلبشان گویی به هم زنجیر شده بود و با ریتم خاصی می تپید!...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سکینه حمیده دل

مدیر بازنشسته
گوینده انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-20
نوشته‌ها
92
لایک‌ها
619
امتیازها
53
کیف پول من
5,364
Points
37
#part5 دست نوازش کارل آرام آرام و با حرارت خاصی بر صورت فلورا کشیده میشد،لپ های فلورا از شدت خجالت سرخ شده بود و نگاهش به جاذبه زمین اثابت می کرد.
_خدایا، این چه حسیه،!؟
چرا وقتی کارل رو میبینم دست و پام خود به خود میلرزه!؟
_نکنه...
فلورا عزیزم می خوام یه چیزی رو بهت بگم‌که تا حالا نگفتم،فلورا با چشمانی خمار نگاهی به رویش انداخت و گفت:
_سراپاگوشم.
_کارل با صدایی هق هق کنان شروع به صحبت کرد:از همون لحظه ی اولی که دیدمت حسی درونم فوران کرد، با خودم گفتم این همون دختر رویا های منه، چنان غرق در چشمانت شدم که گویی عقل و هوش از سرم پریده بود.
_فلورا با شنیدن سخنان کارل به وجد آمدو خیلی خوشحال شد، به گونه ای که دیگر چیزی نمانده بود جیغ بکشد.
ناخودآگاه خودرا در ب*غ*ل کارل انداخت و محکم اورا ب*غ*ل کرد، آ*غ*و*ش کارل در آن لحظه، امن ترین و گرم ترین جایی بود که فلورا می توانست حس کند.
هر دو از شدت شوق اشک می ریختندو همدیگر را در آ*غ*و*ش عشق کشیدند، چنان عشقی بین آنها مرتبط بود همانند تشنه ای بود که هر چه آب گوارا می نوشید گویی تشنه تر میشد.
_هوای آن شب برایشان جذابیت خاصی داشت و قصد جدا شدن نداشتند.
آن شب را تا دیر وقت دست به دست هم زیر درختی بزرگ دراز کشیده بودند،و به آسمان پر ستاره نگاه می کردند.
_هوای دو نفره و شیرین لحظات عاشقی را در عمق وجودشان حس می کردند،چنان برقی در چشمانشان جاری بود که ستارگان آسمان را انگشت شمار میکرد.
چند ساعتی را کنار هم گذراندند،دیگر وقت رفتن فرا رسیده بود.
_کارل عزیزم ، من دیگه باید برم ، پدر و مادرم نگرانم میشن، کارل با ظرافتی عمیق و آرام نگاهی به صورتش انداخت و گفت:
تا خونه همراهیت میکنم .
دستانشان به هم قفل شده بود،پا به پای هم قدم های استواری را بر جاده ی ملایم صحرا می گذاشتند.
_نیم ساعتی در راه سرگرم صحبت بودند آنچنان غرق صحبت شده بودند که نفهمیدند کی به خانه رسیدند.
_دیگر وقت خداحافظی شده بود ، با آنکه دوری و وداع برایشان تلخ بود اما پذیرا شدند.
_فلورا،عشقم من دیگه میرم مواظب خودت و زیبایی هات باش، فرداشب پارک همیشگی می بینمت.
_فلورا همینکه شنید خیلی خوشحال شدو ب*وسه ای ملایم به گونه ی کارل زد و خداحافظی کرد...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سکینه حمیده دل

مدیر بازنشسته
گوینده انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-20
نوشته‌ها
92
لایک‌ها
619
امتیازها
53
کیف پول من
5,364
Points
37
#part6 روزها را پشت سر هم سپری می کردند، هر روز وعده همیشگی، دیدار های عاشقانه ی به یاد ماندنی در پارک کنار دانشگاه.
لحظه های شیرین و خاطره انگیز،نگاه های آتشین و عاطفی،ب*وسه های زیرکانه و لطیف،خاطره هایی که هیچ گاه از ذهن آن ها پاک شدنی نبود .
مردمک هایی که فقط برای غرق شدن در هم و آمیخته شدن ساخته شده بودند.
_یکی از جنش آتش و دیگری از ج*ن*س آب و خاک، که هر کدام می توانستند همدیگر را خار کنند.
لفظ گفتار عاشقانه آنها، احساس و عواطف رژف انسانی فلورا، وجود آتشین کارل را به بند می کشید.
_تن و بدنشان گویی به هم گره وار روزگار را سپری می کردند.
_هر ثانیه که می گذشت و در هر لحظه نفس کشیدن،بیشتر به بند عشق کشیده می شدند، به گونه ای که یک روز دوری را به سختی تحمل می کردند.
_روزها را پشت سر هم سپری می کردند.
_تا اینکه یک روز تصمیم به ازدواج گرفتند.
_فلورا عزیزم
این دوری داره هر روز منو دیوونه تر میکنه، من دیگه صبرم لبریز شده.
_اخه تا کی باید این وضع ادامه پیدا کنه، ما همدیگه رو خیلی دوسداریم، پس چرا باید بیشتر از این صبر کنیم!؟
_الان چند ماهی از آشنایی مون میگذره.
_فلورا با نگاهی نرم جواب داد:کارل عزیزم حق داری.
_خب من باید در اینباره با خانواده م صحبت کنم،نظرشون برام خیلی مهمه.
_کارل:عروسک مو طلایی من،بهتره اول من با خانواده م صحبت کنم، بعد به خانواده تو اطلاع میدیم.
_باشه عشقم.
_فقط یه چیزی!؛توم باید همرا من بیای که خانواده م تو رو ببینن،اینطور بهتر میتونم متقاعدشون کنم.
_ولی....
_ولی و اما نداره ،امشب با من میای که خانواده م تو رو ببینن.
_باشه هر جور صلاح میدونی .
اونشب فلورا و کارل دست به دست هم در پارک قدم می زدند، دیگر وقت دیدار با خانواده کارل فرا رسیده بود، فلورا با چشمانی نگران و حراسان به اطراف می نگریست.
_دستانش از شدت استرس یخ شده بود، دیگر نمی توانست روی پاهایش بایستد.
_تنش شروع به لرزیدن کرد،کارل نگاهی ملیح به صورت فلورا انداخت...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سکینه حمیده دل

مدیر بازنشسته
گوینده انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-20
نوشته‌ها
92
لایک‌ها
619
امتیازها
53
کیف پول من
5,364
Points
37
#part7 با لحنی آرام گفت: نگران نباش عشقم، فقط یه دیدار ساده هست چرا اینقدر استرس.
فلورا همچنان در خود می پیچید، و با نگرانی و صدایی هق هق کنان می گفت:کارل میشه نریم؛!؟
_کارل دستش را محکم گرفتو گفت:چشمانت را آهسته ببند.
_فلورا چشمان نگرانش را به هر سمت و سو می کشیدو پلک های بلندش، کمکم به هم فشرده می شد.
_صدای وزش باد در گوشش در میزد،و زمزمه های آرام آرام کارل، را می شنید،که میگفت :عزیزم نگران نباش.
_در این لحظات فلورا،صدای باد را به طرز وحشتناکی می شنیدوبعد از چند دقیقه ریتم دلنواز صدای کارل در گوشش پخش شد.
_عشقم چشماتو باز کن.
_فلورا با صح*نه ی شگفت انگیزی روبرو شد، دقیق وسط یک دشت پر از سبزه و گل و گیاه ایستاده بود که دور تا دور آن را کوه های بلند پوشانده بود.
_به اطرافش نگاهی انداخت،تا چشم کار میکرد فقط گل و گیاه می دید.
_گل های رنگارنگ و عطر خوبشان که هر رهگذری را م*ست خود می کرد.
_وای خدای من؛!یعنی دارم خواب می بینم!؟
_خودش را نیشگون ریزی گرفت، آخ.
_فلورا عزیزم داری چیکار میکنی با خودت؟؟
_نیشخندی زد و گفت:خواستم ببینم خوابم یا بیدار،شاید دارم رویا می بینم.
_نه عزیزم تو بیداری، حالا برگرد و به پشت سرت نگاه کن.
_فلورا آرام آرام سرش را برگرداند و به پشتش نگاهی انداخت.
_وااااای...
_چیزی نمانده بود از شدت هیجان از حال برود،زبانش بند آمده بود،خدای بزرگ اینجا کجاست، نکنه من مردم و الان تو بهشت هستم ولی خودم خبر ندارم!؟
_کارل لبخندی به آرامی زد و گفت:عزیزم نه خوابی و نه مردی ..
_فلورا با قصری بزرگ و نقره ای رنگ که دور تا دور آن را درخت های سر ب فلک کشیده و گل های زیبا پر کرده بود روبرو شد.
_اصلا باورش نمیشد که همچین صح*نه ای برایش اتفاق افتاده است.
_همینطور که در شوک این صح*نه بود ناگهان گرمی حرارت دستان کارل را بر روی دستانش احساس کرد، کارل دستش را محکم فشردو گفت:بهتره زود تر بریم ، خانواده م منتظرن.
_فلورا قدم قدم زنان پا ب پای کارل رو به جلو حرکت می کرد،در دلش آشوب بود و از استرس دستانش یخ زده بود.
_هر چقدر که به قصر نزدیکتر می شدند، شدت استرس فلورا بیشتر و بیشتر می شد...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سکینه حمیده دل

مدیر بازنشسته
گوینده انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-20
نوشته‌ها
92
لایک‌ها
619
امتیازها
53
کیف پول من
5,364
Points
37
#part8.
چند قدمی بیشتر به ورودی قصر نمانده بود، فلورا همچنان اطراف را نگاه می کردو ثانیه به ثانیه در ذهن خود کلماتی را که قرار بود با خانواده کارل در میان بگذارد را مرور می کرد.
دور تا دور قصر نگهبان هایی بودند که همه لباس های سفید بر تن داشتند.
همینکه کارل به در ورودی نزدیک شد، در خود به خود باز شد ، وقتی که وارد سالن شدند فلورا کسانی را دید که همه جامه سفید بر تن دارند و هر کدام کاری را بر عهده داشتند.
_و به این طرف و آن طرف گویی جست و خیز می کردند.
_این موضوع ذهن فلورا را به خود مشغول کرده بود ، آخر به چه دلیل همه ی کارکنان قصر لباس سفید بر تن دارند!؟
_همینطور که در فکر فرو رفته بود،ناگهان زن و مردی را دید که از طبقه ی بالا روی پله ها به پایین می آیند.
_فلورا آنچنان غرق در چهره ی درخشان و زیبای آن دو شده بود که متوجه نشد آن ها بدون اینکه پا بر زمین بگذارند در حال پایین آمدن از پله ها هستند.
_کارل:خب فلورا عزیزم، میخوام با پدر و مادرم آشنات کنم ، گویی همان زن و مرد پدر و مادر کارل بودند.
_فلورا زبانش از تعجب بند آمده بود، آخر چرا جامه سفید؛!؟
_مگر لباس دیگری نبود که همه ی اهالی قصر یکرنگ و یک مدل پوشیده اند.
_این موضوع برایش سوال شده بود،و لحظه به لحظه ذهنش را بیشتر و بیشتر مشغول می کرد.
_خب دخترم اهل کجایی ، چطور با کارل آشنا شدی!؟از کی همدیگه رو می شناسین!؟
_فلورا مات و مبهوت به آن ها نگاه می کرد.
_آخر چطور ممکنه !کارل که گفت در این باره چیزی به پدر و مادرم نگفتم، ما همین امشب تصمیم به ازدواج گرفتیم پس چطور همه چیز رو میدونن!؟؟
_اینجا چخبره!؟
_ولی باز هم متوجه چیزی نشد، چندی سرگرم صحبت شدند، مادر کارل به کار کنان قصر دستور داد تا از فلورا به خوبی پذیرایی کنند .
_دور میز چهار نفره نشستند و مشغول گپ و گفت و گو شدند.
_پدر کارل:فلورا ، دخترم ما برای ازدواج یک شرط داریم، اگر بتونی انجامش بدی مانعی نیست.
_فلورا با نگاهی ملیح به صورت پدر کارل گفت:بفرمایید، چه چیزی رو باید انجام بدم!؟؟
_تو نباید در اینباره با خانوادت حرفی بزنی،و بی سر و صدا ازدواجتون صورت می گیره.
_چشمان فلورا از شدت تعجب چیزی نمانده بود از حدقه در آید.
_آخر مگر می شود بدون اطلاع خانوادم دست به چنین کاری بزنم،چطور ممکنه.
_نه نه نمیتونم اینکارو کنم...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سکینه حمیده دل

مدیر بازنشسته
گوینده انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-20
نوشته‌ها
92
لایک‌ها
619
امتیازها
53
کیف پول من
5,364
Points
37
#part9
کارل:فلورا عزیزم آرام باش.
این تنها راه رسیدن ما به هم هست ، پس باید انجامش بدی، آخه کارل من چطور میتونم بدون اطلاع خانواده م ازدواج کنم !؟
_آخه دلیلش چیه که نباید به خانوادم بگم!؟
_عزیزم قرار نیست اونا چیزی بفهمن.
_در آخر بخاطر علاقه ی شدید فلورا به کارل،شرط خانواده کارل را پذیرفت، و قول داد در اینباره با خانواده اش هیچگونه صحبتی نکند.
_کارل با نگاهی آرام و لطیف رو به پدرش کرد و گفت:
_من و فلورا بیشتر از این نمیتونیم صبر کنیم.
_پدر کارل:از همسرش مشورت خواست و در آخر قرار عروسی کارل و فلورا در همان روز گذاشته شد.
_کارل خیلی خوشحال بود ولی فلورا با صدایی نگران رو به کارل کرد و گفت:
_آخه چرا اینقدر با عجله،ما چطور می تونیم مقدمات عروسی به این بزرگی رو تو نصف روز فراهم کنیم!!؟
_کارل با چشمان دریایی مانندش غرق در نگاه فلورا شدو ب*وسه ای لطیف بر پیشانی اش زد و گفت:
_نگران نباش عزیزم همه چیز درست میشه.
_فلورا یک لحظه متوجه چیزی شد،چشمانش را به هم مالید و باز کرد.
_چند قدمی رو به عقب رفت ونگاهی کلی به کارل انداخت.
_به مدت چند ثانیه زبانش بند آمد و نتوانست حرفی بزند،وای خدای من چطور ممکنه!!؛
_کارل که همش کنار من بود، تمام حواسم کل وقت به اون بود، پس چطور در یک چشم به هم زدن همرنگ جماعت شد!؟
_وای خدایا دارم دیوونه میشم، اینجا چخبره!!؛؟
_کارل لباسش همانند بقیه ی کارکنان قصر سفید شده بود و مستقیم به چشمان فلورا خیره شد.
_فلورا از ترس و وحشت دستانش می لرزید،و با صدایی هق هق کنان پشت سر هم کلمات را تکرار می کرد.
_نه باورم نمیشه، نه نه ، چطور ممکنه؛!؟
_همانطور که در حال فکر کردن بود و کلمات را در ذهنش مرور می کرد،کارل رو به جلو رفت و دستانش را به آرامی در هم فشرد.
_فلورا سرش را کمی بالا آورد و نگاهی به صورت درخشان کارل انداخت.
_ناخودآگاه همه چیز از ذهنش پرید.
_با خوش رویی و هیجان گفت:کارل عزیزم،بهتره زود تر آماده شیم، آخه پدرت قرار ازدواج رو امروز گذاشته ،خیلی هیجان دارم.
_کارل:لبخندی به فلورا زد و گفت:همینطوره ، من یک سوپرایز برات آماده کردم.
_فلورا با خوشحالی تمام فریاد زد و گفت:من عاشق سوپرایز هستم.میشه زودتر بهم بگی که این سوپرایزت چیه!؟
_کارل دستش را گرفت و او را به طبقه ی بالابرد،در راهروی سمت چپ سالن بالایی قصریک اتاق بزرگ با در ورودی پر از الماس بود که دور تا دور در را با گل های رنگارنگ تذئین کرده بودند.
_وقتی نزدیک آنجا شدند نگهبانانی که جلوی در ایستاده بودند، در را برایشان باز کردند.
_همینکه وارد اتاق شدند فلورا با صح*نه ی باور نکردنی رو برو شد...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا