#part9
کارل:فلورا عزیزم آرام باش.
این تنها راه رسیدن ما به هم هست ، پس باید انجامش بدی، آخه کارل من چطور میتونم بدون اطلاع خانواده م ازدواج کنم !؟
_آخه دلیلش چیه که نباید به خانوادم بگم!؟
_عزیزم قرار نیست اونا چیزی بفهمن.
_در آخر بخاطر علاقه ی شدید فلورا به کارل،شرط خانواده کارل را پذیرفت، و قول داد در اینباره با خانواده اش هیچگونه صحبتی نکند.
_کارل با نگاهی آرام و لطیف رو به پدرش کرد و گفت:
_من و فلورا بیشتر از این نمیتونیم صبر کنیم.
_پدر کارل:از همسرش مشورت خواست و در آخر قرار عروسی کارل و فلورا در همان روز گذاشته شد.
_کارل خیلی خوشحال بود ولی فلورا با صدایی نگران رو به کارل کرد و گفت:
_آخه چرا اینقدر با عجله،ما چطور می تونیم مقدمات عروسی به این بزرگی رو تو نصف روز فراهم کنیم!!؟
_کارل با چشمان دریایی مانندش غرق در نگاه فلورا شدو ب*وسه ای لطیف بر پیشانی اش زد و گفت:
_نگران نباش عزیزم همه چیز درست میشه.
_فلورا یک لحظه متوجه چیزی شد،چشمانش را به هم مالید و باز کرد.
_چند قدمی رو به عقب رفت ونگاهی کلی به کارل انداخت.
_به مدت چند ثانیه زبانش بند آمد و نتوانست حرفی بزند،وای خدای من چطور ممکنه!!؛
_کارل که همش کنار من بود، تمام حواسم کل وقت به اون بود، پس چطور در یک چشم به هم زدن همرنگ جماعت شد!؟
_وای خدایا دارم دیوونه میشم، اینجا چخبره!!؛؟
_کارل لباسش همانند بقیه ی کارکنان قصر سفید شده بود و مستقیم به چشمان فلورا خیره شد.
_فلورا از ترس و وحشت دستانش می لرزید،و با صدایی هق هق کنان پشت سر هم کلمات را تکرار می کرد.
_نه باورم نمیشه، نه نه ، چطور ممکنه؛!؟
_همانطور که در حال فکر کردن بود و کلمات را در ذهنش مرور می کرد،کارل رو به جلو رفت و دستانش را به آرامی در هم فشرد.
_فلورا سرش را کمی بالا آورد و نگاهی به صورت درخشان کارل انداخت.
_ناخودآگاه همه چیز از ذهنش پرید.
_با خوش رویی و هیجان گفت:کارل عزیزم،بهتره زود تر آماده شیم، آخه پدرت قرار ازدواج رو امروز گذاشته ،خیلی هیجان دارم.
_کارل:لبخندی به فلورا زد و گفت:همینطوره ، من یک سوپرایز برات آماده کردم.
_فلورا با خوشحالی تمام فریاد زد و گفت:من عاشق سوپرایز هستم.میشه زودتر بهم بگی که این سوپرایزت چیه!؟
_کارل دستش را گرفت و او را به طبقه ی بالابرد،در راهروی سمت چپ سالن بالایی قصریک اتاق بزرگ با در ورودی پر از الماس بود که دور تا دور در را با گل های رنگارنگ تذئین کرده بودند.
_وقتی نزدیک آنجا شدند نگهبانانی که جلوی در ایستاده بودند، در را برایشان باز کردند.
_همینکه وارد اتاق شدند فلورا با صح*نه ی باور نکردنی رو برو شد...