#part10
درهر گوشه از آن اتاق بر خلاف بیرونش ترسناک و تاریک بود.
هر قسمت از دیوار را که نگاه می کرد،سر های حیواناتی را می دید که گویی تازه شکار شده بودند.
_چشمان فلورا، از شدت وحشت سرخ شده بود واطراف را نظاره گر بود.
_صدایی به گوش فلورا می رسید که تحمل کردنش برایش خیلی سخت و دشوار بود.
_صداهایی از ج*ن*س صلیب
_از ج*ن*س مرگ...
_لابه لای آن صداها، صدای نرم و لطیف کارل، توجه فلورا ، را به خود جلب کرد.
_فلورا، گوشه ی اتاق سمت راست را بنگر.
_ سرش را به آن طرف چرخاند.
_در روزنه ی باریک نوری که ازلابه لای در به آنجا انعکاس داشت، لباس سفید بلندی را دید که به چوبی آویز شده بودو پایین آن حالات پاره ای داشت.
_جلوتر رفت.
_هر چه پیش تر می رفت، لباس برایش عجیب تر می شد.
_بر روی آن لباس سفید لکه های قرمزی دیده می شدندکه، مطابق با سرخی خون بود.
_فلورا هراسان هراسان، به آن نزدیک شد،با دستانی لرزان آهسته لباس را از بالا تا پایین لمس کرد.
_با لمس کردن لباس به دست فلورا، گویی صدای مهیب، بیشتر و بیشتر می شد.
_یک آن جرقه ای بر زیر لباس به بالا زده شد.
_فلورا با دیدن این جرقه، جیغ بلندی کشیدو رو به عقب به سمت در خروجی دوید.
_همینکه به در نزدیک شد، در خود به خود محکم به هم کوبید و قفل شد.
_فلورا، هراسان جیغ میزد و از کارل در خواست کمک می کرد.
_کارل در یک چشم به هم زدن، از جای خود پرید و محکم او را در آ*غ*و*ش گرم خود کشید و به بیرون از اتاق برد.
_فلورا از ترس به حالت لنگی حرف میزد.
_ای ای اینجا چخبره؛!؟
_م م من می ترسم!...
_صدایش خش دار شده بودو آرام آرام از ترس گریه می کردو چشمان بارانی اش قطرات اشک راپشت سر هم بر روی گونه هایش سرازیر می کرد.
_کارل:فلورای عزیزم، نترس من کنارتم.
_فلورا هق هق کنان ، در چشمان آبی رنگ کارل نگاهی عمیق کرد و گفت: از اینجا بریم...
_تورو خدا از اینجا بریم.
_دخترک بیچاره از هیچ موضوعی خبر نداشت و سردرگم با سوالات مداوم و پر تکرارش در ذهن خودبه افکارش ادامه می داد...
درهر گوشه از آن اتاق بر خلاف بیرونش ترسناک و تاریک بود.
هر قسمت از دیوار را که نگاه می کرد،سر های حیواناتی را می دید که گویی تازه شکار شده بودند.
_چشمان فلورا، از شدت وحشت سرخ شده بود واطراف را نظاره گر بود.
_صدایی به گوش فلورا می رسید که تحمل کردنش برایش خیلی سخت و دشوار بود.
_صداهایی از ج*ن*س صلیب
_از ج*ن*س مرگ...
_لابه لای آن صداها، صدای نرم و لطیف کارل، توجه فلورا ، را به خود جلب کرد.
_فلورا، گوشه ی اتاق سمت راست را بنگر.
_ سرش را به آن طرف چرخاند.
_در روزنه ی باریک نوری که ازلابه لای در به آنجا انعکاس داشت، لباس سفید بلندی را دید که به چوبی آویز شده بودو پایین آن حالات پاره ای داشت.
_جلوتر رفت.
_هر چه پیش تر می رفت، لباس برایش عجیب تر می شد.
_بر روی آن لباس سفید لکه های قرمزی دیده می شدندکه، مطابق با سرخی خون بود.
_فلورا هراسان هراسان، به آن نزدیک شد،با دستانی لرزان آهسته لباس را از بالا تا پایین لمس کرد.
_با لمس کردن لباس به دست فلورا، گویی صدای مهیب، بیشتر و بیشتر می شد.
_یک آن جرقه ای بر زیر لباس به بالا زده شد.
_فلورا با دیدن این جرقه، جیغ بلندی کشیدو رو به عقب به سمت در خروجی دوید.
_همینکه به در نزدیک شد، در خود به خود محکم به هم کوبید و قفل شد.
_فلورا، هراسان جیغ میزد و از کارل در خواست کمک می کرد.
_کارل در یک چشم به هم زدن، از جای خود پرید و محکم او را در آ*غ*و*ش گرم خود کشید و به بیرون از اتاق برد.
_فلورا از ترس به حالت لنگی حرف میزد.
_ای ای اینجا چخبره؛!؟
_م م من می ترسم!...
_صدایش خش دار شده بودو آرام آرام از ترس گریه می کردو چشمان بارانی اش قطرات اشک راپشت سر هم بر روی گونه هایش سرازیر می کرد.
_کارل:فلورای عزیزم، نترس من کنارتم.
_فلورا هق هق کنان ، در چشمان آبی رنگ کارل نگاهی عمیق کرد و گفت: از اینجا بریم...
_تورو خدا از اینجا بریم.
_دخترک بیچاره از هیچ موضوعی خبر نداشت و سردرگم با سوالات مداوم و پر تکرارش در ذهن خودبه افکارش ادامه می داد...