• مصاحبه اختصاصی رمان کاراکال میگل سانچز کلیک کنید

فعال رمان غوغای سرنوشت | عسل کورکور کاربرانجمن تک رمان

ساعت تک رمان

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,906
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,791
Points
505
پارت_۷۹
. . .
نیم‌نگاهی سمتم انداخت و گفت:
- خلوت کردی؟
بی‌توجه به سؤالش، بی هوا گفتم:
- نمی‌ترسی؟
نگاهم کرد و ابرویی بالا انداخت. با صدای بمی که جدیداً از نظرم خیلی جذاب گفت:
- از چی؟
با مکث گفتم:
- از اینکه قرار بری توی یه سرزمین دیگه، پیش موجوداتی باشی که انسان نیستن.
ماهان: وقتی که شکل انسان باشن زیاد نه.
- یعنی از چیزی نمی‌ترسی؟!
ل*بش یه کوچولو به سمت بالا رفت و در حد یه نیمچه لبخند اونم کوتاه. تا حالا ندیدم بخنده همش اخم داشت و ترسناک می‌کرد قیافه‌اش رو.
ماهان: هر کسی یه ترس‌هایی داره، هیچکس نترس نیست.
- اهوم.
ماهان: چرا دَپی؟
- سبکش رو دوست دارم.
ماهان دستی به گوشه‌ی ل*بش کشید و با زبونش ل*بش رو تر کرد گفت:
- حتما مثل اینا شکست عشقی خوردی؟
کله‌ام رو خاروندم و حالت فکر به خودم گرفتم و گفتم:
- شکست عشقی؟ فکر نکنم!
به طرفم چرخید و دوباره ابرو بالا انداخت و کج نگاهم کرد که گفتم:
- چیه؟
ماهان: شک داری؟
- به چی؟
ماهان: این‌که شکست عشقی خوردی یا نه؟
- نه خوب! شک ندارم؛ عاشق نشدم که شکست بخورم توی راهش ...البته من بهش اعتقادی هم ندارم.
ماهان: چرا؟
- چون هر عشقی یه روز به پایان می‌رسه اما چیزی که می‌مونه دوست داشتنِ.
ماهان: عشق پایدارِ، فقط انسان‌ها بلد نیستن پایدار بمونن و به عهدشون وفا کنن! وگرنه مگه مجنون و فرهاد عاشق نبودن عشقشون تموم شد؟
- خب آره درست می‌گی ولی الان دوست داشتن پایدارتر.
- چه فرقی داشت؟ هر دو یکین!
- آره اما دوست داشتن پا برجا می‌مونه ولی بین عشق و نفرت یه تار مو فاصله‌اس.
- خب این به اون فرد بستگی داره که بخواد متنفر بشه یا عاشق... اگه اینجوری که دوست داشتن هم یه روزی ته می‌کشه...هیچ چیز هم موندگار نیست حتی جسم.
- خب آره این درست، اما دلیل نمیشه که با همین دلیل بخوایم زندگیمون رو توی حسرت و گشتن دنبال چیزی یا کسی که پایدار و موندگار باشه برات، صرف کنیم چون غیرممکنه.
با کمی مکث دوباره پرسیدم.
- تو از مرگ می‌ترسی؟
خیره نگاهم کرد و در آخر گفت:
- نه.
- چرا؟
ماهان: وقتی می‌دونم آخرش یه روزی یه جایی می‌میرم، ترسش دیگه واسه چیه؟
یه لحظه از فکر مرگش حس کردم قلبم ایستاد خودم رو جمع کردم.
با مکثی که داشت طولانی می‌شد گفتم:
- اما ترس داره.
ماهان: نه.
- توی یه قبر تاریک، تنگ، تک و تنها.
ماهان: کسی که میمیره خب دیگه مرده هر کی هم بمیره مگه نمیگن روحش آزاد میشه و قرار نیست که روحش هم پیش جسمش بمونه.
- تا حالا یه مرده از نزدیک دیدی؟
ماهان: چه سوال‌هایی می‌پرسی!
- خب کنجکاوم.
ماهان: کنجکاو نه فضول ...فضولی خوب نیستا!
چیزی نگفتم و به آهنگ مرحوم مرتضی پاشایی گوش دادم.
داشتم میرفتم توی حس که گفت:
- آهنگ دپ روی روحیات آدم تاثیر منفی می‌ذاره گوش نکنی بهترِ.
- می‌دونم، اما آروم میشم.
ماهان: آرامشت رو از به چیز مثبت کسب کن.
نگاهم رو به روبه‌رو دادم و گفتم:
- اومدی مراقب باشی چیزی نشه؟
خیره‌گی نگاهش رو روی نیم‌رخم حس می‌کنم جواب دادنش که طول می‌کشه سمتش برمی‌گردم اخم داره پیشونیش.
نگاهم رو گرفتم و گفتم:
- فکر نکنم دیگه اتفاقی بیفته.
پوزخندش رو حس کردم و بعد هم صدای بم و جذابش همونی که من عاشقش شدم جدیداً.
- من وظیفه‌ای که روی دوشم گذاشتن رو انجام میدم؟ باقیش مهم نیست.
( بی‌شعور عارش میاد بگه دلم نمی‌خواد واست اتفاقی بی‌افته)
نمی‌دونم ولی انتظار داشتم بگه آره می‌خوام مراقبت باشم.
با حس چیزی رو پام درست بالای مچ پام که داشت رد می‌شد سریع نگاهش کردم.
با دیدن یه هزار پا بزرگ که تقریبا به اندازه‌ای یه آفتاب پرست بود اشکم جاری شد. همیشه از حشرات متنفر بودم و تا می‌دیدمشون گریه‌ام می‌گرفت و گاهی از شدت ترس خودم رو خیس می‌کردم.
کد:
پارت_۷۹
. . .
نیم‌نگاهی سمتم انداخت و گفت:
- خلوت کردی؟
بی‌توجه به سؤالش، بی هوا گفتم:
- نمی‌ترسی؟
نگاهم کرد و ابرویی بالا انداخت. با صدای بمی که جدیداً از نظرم خیلی جذاب گفت:
- از چی؟
با مکث گفتم:
- از اینکه قرار بری توی یه سرزمین دیگه، پیش موجوداتی باشی که انسان نیستن.
ماهان: وقتی که شکل انسان باشن زیاد نه.
- یعنی از چیزی نمی‌ترسی؟!
ل*بش یه کوچولو به سمت بالا رفت و در حد یه نیمچه لبخند اونم کوتاه. تا حالا ندیدم بخنده همش اخم داشت و ترسناک می‌کرد قیافه‌اش رو.
ماهان: هر کسی یه ترس‌هایی داره، هیچکس نترس نیست.
- اهوم.
ماهان: چرا دَپی؟
- سبکش رو دوست دارم.
ماهان دستی به گوشه‌ی ل*بش کشید و با زبونش ل*بش رو تر کرد گفت:
- حتما مثل اینا شکست عشقی خوردی؟
کله‌ام رو خاروندم و حالت فکر به خودم گرفتم و گفتم:
- شکست عشقی؟ فکر نکنم!
به طرفم چرخید و دوباره ابرو بالا انداخت و کج نگاهم کرد که گفتم:
- چیه؟
ماهان: شک داری؟
- به چی؟
ماهان: این‌که شکست عشقی خوردی یا نه؟
- نه خوب! شک ندارم؛ عاشق نشدم که شکست بخورم توی راهش ...البته من بهش اعتقادی هم ندارم.
ماهان: چرا؟
- چون هر عشقی یه روز به پایان می‌رسه اما چیزی که می‌مونه دوست داشتنِ.
ماهان: عشق پایدارِ، فقط انسان‌ها بلد نیستن پایدار بمونن و به عهدشون وفا کنن! وگرنه مگه مجنون و فرهاد عاشق نبودن عشقشون تموم شد؟
- خب آره درست می‌گی ولی الان دوست داشتن پایدارتر.
- چه فرقی داشت؟ هر دو یکین!
- آره اما دوست داشتن پا برجا می‌مونه ولی بین عشق و نفرت یه تار مو فاصله‌اس.
- خب این به اون فرد بستگی داره که بخواد متنفر بشه یا عاشق... اگه اینجوری که دوست داشتن هم یه روزی ته می‌کشه...هیچ چیز هم موندگار نیست حتی جسم.
- خب آره این درست، اما دلیل نمیشه که با همین دلیل بخوایم زندگیمون رو توی حسرت و گشتن دنبال چیزی یا کسی که پایدار و موندگار باشه برات، صرف کنیم چون غیرممکنه.
با کمی مکث دوباره پرسیدم.
- تو از مرگ می‌ترسی؟
خیره نگاهم کرد و در آخر گفت:
- نه.
- چرا؟
ماهان: وقتی می‌دونم آخرش یه روزی یه جایی می‌میرم، ترسش دیگه واسه چیه؟
یه لحظه از فکر مرگش حس کردم قلبم ایستاد خودم رو جمع کردم.
با مکثی که داشت طولانی می‌شد گفتم:
- اما ترس داره.
ماهان: نه.
- توی یه قبر تاریک، تنگ، تک و تنها.
ماهان: کسی که میمیره خب دیگه مرده هر کی هم بمیره مگه نمیگن روحش آزاد میشه و قرار نیست که روحش هم پیش جسمش بمونه.
- تا حالا یه مرده از نزدیک دیدی؟
ماهان: چه سوال‌هایی می‌پرسی!
- خب کنجکاوم.
ماهان: کنجکاو نه فضول ...فضولی خوب نیستا!
چیزی نگفتم و به آهنگ مرحوم مرتضی پاشایی گوش دادم.
داشتم میرفتم توی حس که گفت:
- آهنگ دپ روی روحیات آدم تاثیر منفی می‌ذاره  گوش نکنی بهترِ.
- می‌دونم، اما آروم میشم.
ماهان: آرامشت رو از به چیز مثبت کسب کن.
نگاهم رو به روبه‌رو دادم و گفتم:
- اومدی مراقب باشی چیزی نشه؟
خیره‌گی نگاهش رو روی نیم‌رخم حس می‌کنم جواب دادنش که طول می‌کشه سمتش برمی‌گردم اخم داره پیشونیش.
نگاهم رو گرفتم و گفتم:
- فکر نکنم دیگه اتفاقی بیفته.
پوزخندش رو حس کردم و بعد هم صدای بم و جذابش همونی که من عاشقش شدم جدیداً.
- من وظیفه‌ای که روی دوشم گذاشتن رو انجام میدم؟ باقیش مهم نیست.
( بی‌شعور عارش میاد بگه دلم نمی‌خواد واست اتفاقی بی‌افته)
نمی‌دونم ولی انتظار داشتم بگه آره می‌خوام مراقبت باشم.
با حس چیزی رو پام درست بالای مچ پام که داشت رد می‌شد سریع نگاهش کردم.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,906
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,791
Points
505
پارت_۸۰
. . ‌.
- نیشت زد؟
صدای فوق بمش که رگه‌هایی از نگرانی درش انگار هویدا یا من اینطور حس می‌کنم؟ نمی‌دونم.
سری به معنی نه تکون میدم که دوباره گفت:
- تکون نخور.
دست برد بالای هزار پا که حداقل بالای چهل سانت بود و عرضش هم پنج سانت و حاضرم قسم بخورم این اولین هزار پای بزرگی هست که وجود داره و الان روی پای چپ منِ.
قفسه س*ی*نه‌ام از شدت گریه آروم خس‌خس می‌کنه.
روی پام منجمد میشه انگار که یه فسیلِ سردیش رو حس می‌کنم که حتی به استخون پام هم نفوذ کرده و حس می‌کنم.
قرار اون نقطه از پام منجمد بشه که زود هزار پا رو برداشت و با یه پرتاپ محکم اون رو به بیرون از خونه پرت کرد و مسلماً این قدرت رو جدید به دست آورده.
دست چپش رو روی پام همون نقطه که هر لحظه داره سردیش بیشتر و بیشتر میشه، می‌ذاره و مالش میده.
بعد کمی اون حس سردی از بین میرم و جاش رو یه گرما می‌گیره.
دستش رو برمی‌داره و دست راستش رو گوشه‌ی ل*بش کشید و بعد با دست چپش دستم رو کشید و سرم رو به سمت س*ی*نه ستبرش هل داد و با یه حرکت روی پاش نشوندم هق‌هقم حالا بلند میشه و اشکم بیشتر جاری میشه.
دستی به سرم کشید و آروم گفت:
- گریه نکن!
کمی موندم تا آروم شدم و بعد ازش جدا شدم اشک‌هام رو پاک کردم. گفتم:
- ببخشید.
حس می‌کنم می‌خنده اما این فقط یه حسِ چون می‌تونم بگم غیرممکنِ همچین چیزی.
بشقاب رو برداشتم و بلند شدم و اون هم بلند شد به سمت خونه راه افتادم و اون پشت سرم حرکت کرد. حواسش بهم هست توی اوج بی‌کسیم می‌خواد همه‌کسم بشه، محبت‌هاش رو جای چی بذارم؟ نمی‌دونم! مغزم واقعا رد داده.
نمی‌خوام به احساسات نوپام بال و پر بدم و با خودم تکرار می‌کنم که اون فقط انجام وظیفه می‌کنه همونی که خودش همش میگه.
اما دروغ که نمیشه گفت. دارم خودم رو گول می‌زنم تا این‌طوری به احساساتم مثلاً میدون ندم. می‌خوام به خودش و محبت‌هایی که در حقم کرده فکر نکنم. می‌خوام به بدی‌هاش فکر کنم اما ذهنم خالی میشه.
می‌خوام به خودم بگم این کجاش خوبه؟
اما انگاری علاوه بر قلب مغز رو هم تسخیر کرده انگاری منطق کاری نداره اینجا و گفته من حرفی ندارم. به خودم میگم. اون کسی مثل من رو حتی قبول هم نمی‌کنه...اون یکی به اسم الی رو دوست داره...شایدم زنشِ...کی می‌دونه جز خودش و ایرج.
می‌خوام بهش فکر نکنم و ذهنم رو آزاد کنم اما نمیشه من که می‌دونم از اینجا که رفتیم چی میشه.
همه چی به روال قبلش برمی‌گروه و هر کی میره سر خونه زندگی خودش. به مسابقات فکر می‌کنم تا حواسم رو پرت کنم اما پرت نمیشه.
همش سراغ یه نفر میره که نباید بره...که می‌دونم این حس اشتباهِ و سرانجامی نداره...اما...خب از جایی قلبم ساز ناکوک می‌زنه و به حرفم گوش نمی‌ده میگه هر چقدر اشتباه اما من به اشتباهی که دارم انجام میدم راضی‌ام.
میگه من سمت چپم پس ازم نخواه راه راست برم. آره قلب من کاری کرد که منطق سکوت کنه و حق اظهار نظر نداشته باشه... داره کم‌کم قدرت عقلی که دیگه چیزی ازش نمونده رو هم سلب می‌کنه و اون رو می‌کشه توی تیم خودش.
من می‌مونم و یه دوراهی که چیکار کنم و چیکار نکنم؟ درست یا نه این راه؟
قلبِ که نهیب می‌زنه بهش فکر کن داری درست‌ترین راه رو میری!
اولین بار توی زندگیم دارم به مردی فکر می‌کنم عقلی که تحت سلطه‌ی قلبِ یواشکی میگه:
- نگران آینده باش.
قلبم با پشت دست توی دهنش می‌کوبه و میگه :
- ببند! در لحظه زندگی کن.
تنها کسی که با قلبم همراه نمیشه غرورمِ که یه جدال سخت بینشون همراه و کسی نمی‌دونه کی قرارِ پیروز توی این میدان بشه!
آهی کشیدم هيچ‌وقت به نتیجه‌ای نرسیدم.
به سمت آشپزخونه رفتم و گوشیم رو روی میز ناهارخوری گذاشتم و بشقاب و چنگال رو می‌شورم. دست‌هام رو خشک می‌کنم و گوشیم رو برداشتم.
خارج میشم به سمت سالن میرم و روی مبل کنار ماهان نشستم البته با فاصله.
خیره به تلویزیون که توی این مدت تنها سرگرمی ما شده، میشم.
بقیه با حرف زدن خودشون رو سرگرم می‌کنن و از خاطرات گذشته میگن و منی که علاقه‌ای به شنیدن این حرف‌ها نشون نمی‌دم و همچنان با سری خم شد که دستم روی دسته‌ی مبل و سرم رو روش می‌ذارم و بی‌حوصله مشغول دیدن فیلم چرتی که درحال پخش میشم.
- خوابت میاد؟
صدای غزل که گر*دن کج می‌کنم و بعد یه نیم نگاه کوتاهی که سمتش می‌اندازم گفتم:
- نه.
غزل: ولی انگار خسته‌ای!
- نه می‌خوام این‌جوری تلویزیون رو واضح ببینم.
محدثه: گردنت درد می‌گیره.
سرم رو بلند کردم و گفتم:
- این‌جوری که واضح نیست.
طنین: راست میگه باید گر*دن خم کنی تا تصویر رو واضح ببینی.
کسی چیزی نمیگه و مشغول دیدن همون فیلم چرت میشم. ایرج و ماهان بلند شدن و بیرون رفتن. این روزا همه حوصله‌شون سر میره قبلاً خودم رو یه جوری سرگرم می‌کردن ولی الان نمی‌دونم و تا یه فرصت پیش میاد میرم توی هپروت.
کد:
پارت_۸۰
. . ‌.
- نیشت زد؟
صدای فوق بمش که رگه‌هایی از نگرانی درش انگار هویدا یا من اینطور حس می‌کنم؟ نمی‌دونم.
سری به معنی نه تکون میدم که دوباره گفت:
- تکون نخور.
دست برد بالای هزار پا که حداقل بالای چهل سانت بود و عرضش هم پنج سانت و حاضرم قسم بخورم این اولین هزار پای بزرگی هست که وجود داره و الان روی پای چپ منِ.
قفسه س*ی*نه‌ام از شدت گریه آروم خس‌خس می‌کنه.
روی پام منجمد میشه انگار که یه فسیلِ سردیش رو حس می‌کنم که حتی به استخون پام هم نفوذ کرده و حس می‌کنم.
قرار اون نقطه از پام منجمد بشه که زود هزار پا رو برداشت و با یه پرتاپ محکم اون رو به بیرون از خونه پرت کرد و مسلماً این قدرت رو جدید به دست آورده.
دست چپش رو روی پام همون نقطه که هر لحظه داره سردیش بیشتر و بیشتر میشه، می‌ذاره و مالش میده.
بعد کمی اون حس سردی از بین میرم و جاش رو یه گرما می‌گیره.
دستش رو برمی‌داره و دست راستش رو گوشه‌ی ل*بش کشید و بعد با دست چپش دستم رو کشید و سرم رو به سمت س*ی*نه ستبرش هل داد و با یه حرکت روی پاش نشوندم هق‌هقم حالا بلند میشه و اشکم بیشتر جاری میشه.
دستی به سرم کشید و آروم گفت:
- گریه نکن!
کمی موندم تا آروم شدم و بعد ازش جدا شدم اشک‌هام رو پاک کردم. گفتم:
- ببخشید.
حس می‌کنم می‌خنده اما این فقط یه حسِ چون می‌تونم بگم غیرممکنِ همچین چیزی.
بشقاب رو برداشتم و بلند شدم و اون هم بلند شد به سمت خونه راه افتادم و اون پشت سرم حرکت کرد. حواسش بهم هست توی اوج بی‌کسیم می‌خواد همه‌کسم بشه، محبت‌هاش رو جای چی بذارم؟ نمی‌دونم! مغزم واقعا رد داده.
نمی‌خوام به احساسات نوپام بال و پر بدم و با خودم تکرار می‌کنم که اون فقط انجام وظیفه می‌کنه همونی که خودش همش میگه.
اما دروغ که نمیشه گفت. دارم خودم رو گول می‌زنم تا این‌طوری به احساساتم مثلاً میدون ندم. می‌خوام به خودش و محبت‌هایی که در حقم کرده فکر نکنم. می‌خوام به بدی‌هاش فکر کنم اما ذهنم خالی میشه.
می‌خوام به خودم بگم این کجاش خوبه؟
اما انگاری علاوه بر قلب مغز رو هم تسخیر کرده انگاری منطق کاری نداره اینجا و گفته من حرفی ندارم. به خودم میگم. اون کسی مثل من رو حتی قبول هم نمی‌کنه...اون یکی به اسم الی رو دوست داره...شایدم زنشِ...کی می‌دونه جز خودش و ایرج.
می‌خوام بهش فکر نکنم و ذهنم رو آزاد کنم اما نمیشه من که می‌دونم از اینجا که رفتیم چی میشه.
همه چی به روال قبلش برمی‌گروه و هر کی میره سر خونه زندگی خودش. به مسابقات فکر می‌کنم تا حواسم رو پرت کنم اما پرت نمیشه.
همش سراغ یه نفر میره که نباید بره...که می‌دونم این حس اشتباهِ و سرانجامی نداره...اما...خب از جایی قلبم ساز ناکوک می‌زنه و به حرفم گوش نمی‌ده میگه هر چقدر اشتباه اما من به اشتباهی که دارم انجام میدم راضی‌ام.
میگه من سمت چپم پس ازم نخواه راه راست برم. آره قلب من کاری کرد که  منطق  سکوت کنه و حق اظهار نظر نداشته باشه... داره کم‌کم قدرت عقلی که دیگه چیزی ازش نمونده رو هم سلب می‌کنه و اون رو می‌کشه توی تیم خودش.
من می‌مونم و یه دوراهی که چیکار کنم و چیکار نکنم؟ درست یا نه این راه؟
قلبِ که نهیب می‌زنه بهش فکر کن داری درست‌ترین راه رو میری!
اولین بار توی زندگیم دارم به مردی فکر می‌کنم عقلی که تحت سلطه‌ی قلبِ یواشکی میگه:
- نگران آینده باش.
قلبم با پشت دست توی دهنش می‌کوبه و میگه :
- ببند! در لحظه زندگی کن.
تنها کسی که با قلبم همراه نمیشه غرورمِ که یه جدال سخت بینشون همراه و کسی نمی‌دونه کی قرارِ پیروز توی این میدان بشه!
آهی کشیدم هيچ‌وقت به نتیجه‌ای نرسیدم.
به سمت آشپزخونه رفتم و گوشیم رو روی میز ناهارخوری گذاشتم و بشقاب و چنگال رو می‌شورم. دست‌هام رو خشک می‌کنم و گوشیم رو برداشتم.
خارج میشم به سمت سالن میرم و روی مبل کنار ماهان نشستم البته با فاصله.
خیره به تلویزیون که توی این مدت تنها سرگرمی ما شده، میشم.
بقیه با حرف زدن خودشون رو سرگرم می‌کنن و از خاطرات گذشته میگن و منی که علاقه‌ای به شنیدن این حرف‌ها نشون نمی‌دم و همچنان با سری خم شد که دستم روی دسته‌ی مبل و سرم رو روش می‌ذارم و بی‌حوصله مشغول دیدن فیلم چرتی که درحال پخش میشم.
- خوابت میاد؟
صدای غزل که گر*دن کج می‌کنم و بعد یه نیم نگاه کوتاهی که سمتش می‌اندازم گفتم:
- نه.
غزل: ولی انگار خسته‌ای!
- نه می‌خوام این‌جوری تلویزیون رو واضح ببینم.
محدثه: گردنت درد می‌گیره.
سرم رو بلند کردم و گفتم:
- این‌جوری که واضح نیست.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,906
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,791
Points
505
پارت_۸۱

از روی مبل بلند شدم و به اتاق رفتم مستقیم به سمت تراس میرم و روی صندلی آهنی که متکایی روش هست نشستم و به حیاط بزرگ و سرسبز خیره میشم. چقدر دیگه قرارِ این‌جا بگذرونیم؟ ماهان پنج روز دیگه از این عمارت میره.
ماموریتش جای دیگه‌اس و دلم نمی‌خواد بره دلیلش رو نمی‌دونم اصلا حس و حالم رو درک نمی‌کنم چرا همش دارم به ماهان فکر می‌کنم اصلا بره هرجا که دلش می‌خواد به من چه؟
بالاخره یه روز همه باید از اینجا بریم و هر کی دیگه میره پیِ زندگی خودش کی اهمیت میده؟ هیچ‌کس! اصلا چه اهمیتی داره؟ هیچ! باید به مسابقات فکر کنم نه این جور چیزا.
مگه قرار نبود تا به جایی نرسیدم به این‌جور چیزها فکر نکنم. زود قولم رو فراموش کردم؟
با صدای شکستن چیزی داخل اتاق ترسیده و متعجب از روی صندلی بلند شدم در تراس رو باز کردم و وارد اتاق شدم.
گلدون روز میز شکسته بود و میز شیشه‌ای وسط اتاق که مشخص بود با ضربه‌ی صندلی چوبی خورد شد که حتی یکی از پایه‌های چوبی صندلی هم شکسته. اوضاع اتاق به هم ریخته‌اس! دیدمش که وسط اتاق ایستاده و عصبی قدم می‌زد. لیوان رو از روی پاتختی برداشت و خواست به سمت آینه پرت کنه که شوکه گفتم:
- چخبره این‌جا؟ چیشده؟
دست نگه داشت به طرفم چرخید؛ ترس تموم وجودم رو گرفت. در حس دوست داشتن ترس هم داشت. رگ‌های خونی بود که چشم‌های دریایی‌اش رو احاطه کرده و الان شبیه طوفانی که ممکنِ هر چیزی رو خ*را*ب کنه.
لیوان رو محکم توی دستش فشرد انقدر محکم که توی دستش شکست و از ترس جیغ آرومی کشیدم و از اون‌طرف در هم صدای ایرج اومد که می‌گفت:
- در رو باز کن ماهان... ماهااان.
یه قدم عقب رفتم و انگار که عصبی شد، پلکش پرید رو گرفت و مچ دستش رو باز کرد. شیشه‌های خونی رو پارکت کف اتاق ریخت.
زیر ل*ب چیزی شبیه فحش گفت البته فکر کنم چون خوب متوجه نشدم.
به ترسم غلبه کردم و به سمتش رفتم. قدمی جلو گذاشتم این‌بار پارچ آب رو برداشت و به سمت آینه پرت کرد.
صدای بدی ایجاد کرد و عربده‌اش شیشه‌های اتاق رو لرزوند ترسیده عقب رفتم و آنقدر که به دیوار خوردم.
صدای بقیه پشت در بلند شد و کلید اصلا به در وصل نیست و معلومِ که دست ماهانِ.
صدای ایرج که از ماهان خواهش می‌کنه کاری نکنه و در رو باز کنه تا باهم حرف بزنن.
تنها صدایی که از اتاق میاد صدای خس‌خس نفس کشیدن ماهانِ از ترس جیکمم درنمیاد تا حالا این‌طور وحشتناک ندیده بودمش.
از دیوار فاصله گرفتم و آروم به سمتش قدم برداشتم. نمی‌دونم اما حس می‌کنم نیاز داره کسی پیشش نباشه و تنها باشه اما نمی‌تونم برم و تنهاش بزارم از یه جا حسم نمی‌ذاره و از یه جا هم چون در قفل و کلیدش معلوم نیست کجاست.
با فاصله شاید یه متر شاید هم بیشتر ازش وایسادم و آروم صداش زدم:
- ماهان!
برگشت و نگاهم کرد چشم‌هاش دو کاسه‌ی خون بود.
زمزمه کردم:
- آروم باش!
پلکش پرید و عصبی طبق عادتش دستی توی موهاش کشید.
یه قدم بهش نزدیک شدم.
- چیزی شده؟
شوت کرد خورده شیشه‌های لیوان جلوی پاش رو. چیزی نگفت منم سکوت اختیار کردم به سرویس رفتم و جعبه کمک‌های اولیه رو برداشتم و از سرویس خارج شدم.
روی پاتختی نشسته و با پای راستش به زمین ضربه می‌زنه.. سرش رو توی دست‌هاش گرفته و دیگه صدایی از بیرون هم نمیاد.
به سمت ماهان رفتم و دست چپش رو که خونی بود گرفتم که سر بلند کرد و نگاهم کرد دستش رو روی پای چپش گذاشتم و جلوش زانو زدم.
کف دستش رو باز کردم و اول زخمش رو شستشو دادم و بعد بستمش. یه چیزایی بلد بودم انگشت بزرگِ پاش هم حین شوت کردن خورده شیشه‌ها برید.
روی اون هم چسب زدم و کمی فاصله گرفت نگاهش کردم خیرهِ به من و معذبم کرد اما من چشمم به خون کنار شقیقه‌شِ که یا مال دستشِ یا زخمی شده.
پنبه‌ای روی خون کشیدم و مثل این‌که خون دستشِ.
بلند شدم و کنارش با فاصله روی پاتختی نشستم. با خودم کلنجار میرم که چیکار کنم و چی بگم اصلا قضیه چیه؟
نمی‌دونم ولی هر چی هست نمی‌خواد کسی بدونه. این همه مدت اون یه جورایی حامی من بود، البته که حامی نه یه جورایی نجات دهنده حالا یه بار هم من هم‌دردش باشم اشکالی داره؟
اصلا یه جورایی شوهرم میشه دیگه وظیفه دارم آرومش کنم. خودم از درون بابت حرفی که حتی به ز*ب*ون نیاوردم، سرخ میشم.
خجالت و ترس و بقیه حس‌های مختلف رو کنار گذاشتم و دست روی شونه‌اش قرار دادم. که سرش رو به سمتم چرخوند و نگاهم کرد. لبخند کمرنگی زدم و با من‌من گفتم:
- خب چیزه میگم...این همه مدت...تو آغوشت رو برام...باز می‌کردی تا من...خب تا من آروم بشم...و گریه نکنم...میگم یه...یه بار هم من...یعنی خب یه بار هم من ام...امتحان کنم.
برگشت طرفم و از بازوهام گرفت و طرف خودش کشید و به سمت بغلش هلم داد.
این اولین باریِ که منم می‌خوام بغلش کنم. سرش رو روی شونه‌ام گذاشته و دست‌هاش دور کمرم. یکی از دست‌هام رو دور گ*ردنش و اون یکی رو جرئت به خرج دادم و لای موهای ل*خت و نرمش کشیدم و نوازش گونه حرکت دادم و سرم رو روی شونه‌ی چپش گذاشتم.
کد:
پارت_۸۱

از روی مبل بلند شدم و به اتاق رفتم مستقیم به سمت تراس میرم و روی صندلی آهنی که متکایی روش هست نشستم و به حیاط بزرگ و سرسبز خیره میشم. چقدر دیگه قرارِ این‌جا بگذرونیم؟ ماهان پنج روز دیگه از این عمارت میره.
ماموریتش جای دیگه‌اس و دلم نمی‌خواد بره دلیلش رو نمی‌دونم اصلا حس و حالم رو درک نمی‌کنم چرا همش دارم به ماهان فکر می‌کنم اصلا بره هرجا که دلش می‌خواد به من چه؟
بالاخره یه روز همه باید از اینجا بریم و هر کی دیگه میره پیِ زندگی خودش کی اهمیت میده؟ هیچ‌کس! اصلا چه اهمیتی داره؟ هیچ! باید به مسابقات فکر کنم نه این جور چیزا.
مگه قرار نبود تا به جایی نرسیدم به این‌جور چیزها فکر نکنم. زود قولم رو فراموش کردم؟
با صدای شکستن چیزی داخل اتاق ترسیده و متعجب از روی صندلی بلند شدم در تراس رو باز کردم و وارد اتاق شدم.
گلدون روز میز شکسته بود و میز شیشه‌ای وسط اتاق که مشخص بود با ضربه‌ی صندلی چوبی خورد شد که حتی یکی از پایه‌های چوبی صندلی هم شکسته. اوضاع اتاق به هم ریخته‌اس! دیدمش که وسط اتاق ایستاده و عصبی قدم می‌زد. لیوان رو از روی پاتختی برداشت و خواست به سمت آینه پرت کنه که شوکه گفتم:
- چخبره این‌جا؟ چیشده؟
دست نگه داشت به طرفم چرخید؛ ترس تموم وجودم رو گرفت. در حس دوست داشتن ترس هم داشت. رگ‌های خونی بود که چشم‌های دریایی‌اش رو احاطه کرده و الان شبیه طوفانی که ممکنِ هر چیزی رو خ*را*ب کنه.
لیوان رو محکم توی دستش فشرد انقدر محکم که توی دستش شکست و از ترس جیغ آرومی کشیدم و از اون‌طرف در هم صدای ایرج اومد که می‌گفت:
- در رو باز کن ماهان... ماهااان.
یه قدم عقب رفتم و انگار که عصبی شد، پلکش پرید رو گرفت و مچ دستش رو باز کرد. شیشه‌های خونی رو پارکت کف اتاق ریخت.
زیر ل*ب چیزی شبیه فحش گفت البته فکر کنم چون خوب متوجه نشدم.
به ترسم غلبه کردم و به سمتش رفتم. قدمی جلو گذاشتم این‌بار پارچ آب رو برداشت و به سمت آینه پرت کرد.
صدای بدی ایجاد کرد و عربده‌اش شیشه‌های اتاق رو لرزوند ترسیده عقب رفتم و آنقدر که به دیوار خوردم.
صدای بقیه پشت در بلند شد و کلید اصلا به در وصل نیست و معلومِ که دست ماهانِ.
صدای ایرج که از ماهان خواهش می‌کنه کاری نکنه و در رو باز کنه تا باهم حرف بزنن.
تنها صدایی که از اتاق میاد صدای خس‌خس نفس کشیدن ماهانِ از ترس جیکمم درنمیاد تا حالا این‌طور وحشتناک ندیده بودمش.
از دیوار فاصله گرفتم و آروم به سمتش قدم برداشتم. نمی‌دونم اما حس می‌کنم نیاز داره کسی پیشش نباشه و تنها باشه اما نمی‌تونم برم و تنهاش بزارم از یه جا حسم نمی‌ذاره و از یه جا هم  چون در قفل و کلیدش معلوم نیست کجاست.
با فاصله شاید یه متر شاید هم بیشتر ازش وایسادم و آروم صداش زدم:
- ماهان!
برگشت و نگاهم کرد چشم‌هاش دو کاسه‌ی خون بود.
زمزمه کردم:
- آروم باش!
پلکش پرید و عصبی طبق عادتش دستی توی موهاش کشید.
یه قدم بهش نزدیک شدم.
- چیزی شده؟
شوت کرد خورده شیشه‌های لیوان جلوی پاش رو. چیزی نگفت منم سکوت اختیار کردم به سرویس رفتم و جعبه کمک‌های اولیه رو برداشتم و از سرویس خارج شدم.
روی پاتختی نشسته و با پای راستش به زمین ضربه می‌زنه.. سرش رو توی دست‌هاش گرفته و دیگه صدایی از بیرون هم نمیاد.
به سمت ماهان رفتم و دست چپش رو که خونی بود گرفتم که سر بلند کرد و نگاهم کرد دستش رو روی پای چپش گذاشتم و جلوش زانو زدم.
کف دستش رو باز کردم و اول زخمش رو شستشو دادم و بعد بستمش. یه چیزایی بلد بودم انگشت بزرگِ پاش هم حین شوت کردن خورده شیشه‌ها برید.
روی اون هم چسب زدم و  کمی فاصله گرفت نگاهش کردم خیرهِ به من و معذبم کرد اما من چشمم به خون کنار شقیقه‌شِ که یا مال دستشِ یا زخمی شده.
پنبه‌ای روی خون کشیدم و مثل این‌که خون دستشِ.
بلند شدم و کنارش با فاصله روی پاتختی نشستم. با خودم کلنجار میرم که چیکار کنم و چی بگم اصلا قضیه چیه؟
نمی‌دونم ولی هر چی هست نمی‌خواد کسی بدونه. این همه مدت اون یه جورایی حامی من بود، البته که حامی نه یه جورایی نجات دهنده حالا یه بار هم من هم‌دردش باشم اشکالی داره؟
اصلا یه جورایی شوهرم میشه دیگه وظیفه دارم آرومش کنم. خودم از درون بابت حرفی که حتی به ز*ب*ون نیاوردم، سرخ میشم.
خجالت و ترس و بقیه حس‌های مختلف رو کنار گذاشتم و دست روی شونه‌اش قرار دادم. که سرش رو به سمتم چرخوند و نگاهم کرد. لبخند کمرنگی زدم و با من‌من گفتم:
- خب چیزه میگم...این همه مدت...تو آغوشت رو برام...باز می‌کردی تا من...خب تا من آروم بشم...و گریه نکنم...میگم یه...یه بار هم من...یعنی خب یه بار هم من ام...امتحان کنم.
برگشت طرفم و از بازوهام گرفت و طرف خودش کشید و به سمت بغلش هلم داد.
این اولین باریِ که منم می‌خوام بغلش کنم. سرش رو روی شونه‌ام گذاشته و دست‌هاش دور کمرم.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,906
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,791
Points
505
پارت_۸۲
. . .
شالم رو از سرم برداشت و یه دستش رو توی موهام برد و عمیق نفس کشید.
کمی که گذشت ازم جدا شد ولی دستم رو گرفت و به سمت تخت برد. خدایا غلط کردم‌. روی تخت نشوندم و روی تخت دراز کشید.
سرش رو روی رون پام گذاشت و چشم‌هاش رو بست. متعجب کارهاشم کمی این دست اون دست کردم و در آخر دل رو به دریا زدم و دست‌هام رو توی موهاش فرو بردم.
نمی‌دونم چقدر گذشت یا اصلا چند ساعت توی همون حالتیم و دست‌های من دارن موهاش رو نوازش می‌کنن و خودم با چشم‌هام رسماً دارم سر تا پاش رو قورت میدم.
هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یه تاجر می‌تونه انقدر خوشگل باشه و به دل بشینه البته من فقط دو تا تاجرهای عرب رو دیدم که شکم گنده بودن و حالت بهم می‌خورد از دیدنشون.
خط اخمی که حتی توی خواب هم هستش این جذابیت صورتش رو بیشتر می‌کنه وای به حال این‌که چشم باز کنه.
نمی‌دونم چی داره که آدم رو مجذوب خودش و کارهاش می‌کنه مخصوصا الان که جاذبه‌ای داره که نمی‌تونم ازش چشم بردارم. یا وسوسه بشی که ب*وسش کنی و نتونی جلوی خودت رو بگیری.
سر خم کردم و خیلی آروم و سریع پیشونیش رو ب*و*سیدم. دراز کشیدم پاهام از تخت آویزونه و از زانو به بعد روی تخت می‌ترسیدم سرش رو از روی پاهام بردارم و بیدار بشه.
خجالت بکشم هر چند که کاری نکردم ولی خب چیکار کنم خجالت داره دیگه. حداقل تا وقتی خوابِ کاری با کسی هم نداره هر چند که ذاتاً اصلا با کسی کاری نداره.
هوا کمی سرد و پتو رو روی تنش انداختم و بدون ایجاد هر گونه سرو و صدایی به سقف خیره شدم.
دیگه نمی‌تونم خودم رو گول بزنم، چرا دروغ بگم! وقتی توی بغلشم آرومم خیلی آروم که حتی با آهنگ و گیار و پیانو و... هم تا حالا این آرامش رو نداشتم.
نمی‌خوام منکر دوست داشتنم بشم چهار روزِ که ص.ی.غ.ه‌اشم و اون روز اول جون من و عزيزم رو نجات داد.
ولی اون چی؟حتی نمی‌تونم به ز*ب*ون بیارمش به خودم میگم اشتباه اون مال کس دیگه‌ایِ و یکی دیگه رو دوست داره اما نمیشه! دلم نمی‌خواد قبول کنه و چند روزی ساز مخالف زده و داره افکارم رو در دست می‌گیره اصلا داره کل زندگیم رو تحت شعاع قرار میده.
انقدر به این مسائل و آینده‌ی نامعلومم فکر کردم که پلکم رو هم افتاد.
***
ظرف سالاد رو توی یخچال گذاشتم قدرتی که آدرو بهمون داد برگشت و ما خودمون دیگه غذا درست می‌کنیم و الان هم نوبت من و غزل و طنینِ که هر کدوم مسئولیت یکی رو قبول کردیم.
بطری نوشابه و دوغ رو از یخچال درآوردم و روی میز گذاشتم و دو پارچ شیشه‌ای هم از کابینت برداشتم و بعد شستن پارچ‌ها دوغ و نوشابه رو داخل هر دو ریختم.
توی یخچال گذاشتم و به جاش دو تا لیوان که یخ زده برداشتم و دوباره یه پارچ از کابینت برداشتم و بعد شستن یخ رو داخلش انداختم و شیر آب رو باز کردم تا نصف بیشتر پر بشه و یخ دیگه رو داخل دوغ گذاشتم.
غزل: تموم شد کارتون؟
- من که آره.
طنین: منم الان تموم میشه، تو چی؟
غزل: منم دیگه تموم شده‌اس.
طنین: پس ما میز رو می‌چینیم تو غذا رو بکش.
"باشه‌ای" گفت. میز رو چیدیم و بقیه رو صدا زدیم. اولین نفر محمد وارد شد و نرسیده گفت:
- آخ ببین خانومم چیکار کرده! به کشتنمون ندین یه وقت؟
غزل با چشم‌هاب ریز شده و تهدید به محمد نگاه ورد و گفت:
- محمد.
محمد: غلط کردم‌ عشقم.
نگاهی بهشون کردم و مشغول آوردن بقیع وسایل روی میز شدم و لبخند تلخی زدم چقدر خونه که غزل محمد رو داره و این‌که محمد بی رودروایسی بهش میگه عشقم و عزیزم و... .
توی جمع کسایی که ص.ی.غ.ه شدن تنها کسیِ که به زنش از این حرف‌ها میز‌نه هست. معلوم قرار غزل خانوم خونه‌اش بشه و واقعا واسشون خوشحالم.
بقیه هم اومدن و کنار غزل و طنین نشستم. با یه بسم‌ا... زیر ل*ب شروع کردیم.
بعد از شام طبق قوانین جدید دخترها هر کی آخر بلند شد شستن ظرف‌ها پای خودشن.
و این‌بار هم افتاد پای متینا که البته حسام رو هم آورد پای ظرفشویی.
دیانا هم که بردیا رو گذاشت تا چایی درست کنه.
روی مبل کنار ماهان نشسته بودم.
کد:
پارت_۸۲
. . .
شالم رو از سرم برداشت و یه دستش رو توی موهام برد و عمیق نفس کشید.
کمی که گذشت ازم جدا شد ولی دستم رو گرفت و به سمت تخت برد. خدایا غلط کردم‌. روی تخت نشوندم و روی تخت دراز کشید.
سرش رو روی رون پام گذاشت و چشم‌هاش رو بست. متعجب کارهاشم کمی این دست اون دست کردم و در آخر دل رو به دریا زدم و دست‌هام رو توی موهاش فرو بردم.
نمی‌دونم چقدر گذشت یا اصلا چند ساعت توی همون حالتیم و دست‌های من دارن موهاش رو نوازش می‌کنن و خودم با چشم‌هام رسماً دارم سر تا پاش رو قورت میدم.
هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یه تاجر می‌تونه انقدر خوشگل باشه و به دل بشینه البته من فقط دو تا تاجرهای عرب رو دیدم که شکم گنده بودن و حالت بهم می‌خورد از دیدنشون.
خط اخمی که حتی توی خواب هم هستش این جذابیت صورتش رو بیشتر می‌کنه وای به حال این‌که چشم باز کنه.
نمی‌دونم چی داره که آدم رو مجذوب خودش و کارهاش می‌کنه مخصوصا الان که جاذبه‌ای داره که نمی‌تونم ازش چشم بردارم. یا وسوسه بشی که ب*وسش کنی و نتونی جلوی خودت رو بگیری.
سر خم کردم و خیلی آروم و سریع پیشونیش رو ب*و*سیدم. دراز کشیدم پاهام از تخت آویزونه و از زانو به بعد روی تخت می‌ترسیدم سرش رو از روی پاهام بردارم و بیدار بشه.
خجالت بکشم هر چند که کاری نکردم ولی خب چیکار کنم خجالت داره دیگه. حداقل تا وقتی خوابِ کاری با کسی هم نداره هر چند که ذاتاً اصلا با کسی کاری نداره.
هوا کمی سرد و پتو رو روی تنش انداختم و بدون ایجاد هر گونه سرو و صدایی به سقف خیره شدم.
دیگه نمی‌تونم خودم رو گول بزنم، چرا دروغ بگم! وقتی توی بغلشم آرومم خیلی آروم که حتی با آهنگ و گیار و پیانو و... هم تا حالا این آرامش رو نداشتم.
نمی‌خوام منکر دوست داشتنم بشم چهار روزِ که ص.ی.غ.ه‌اشم و اون روز اول جون من و عزيزم رو نجات داد.
ولی اون چی؟حتی نمی‌تونم به ز*ب*ون بیارمش به خودم میگم اشتباه اون مال کس دیگه‌ایِ و یکی دیگه رو دوست داره اما نمیشه! دلم نمی‌خواد قبول کنه و چند روزی ساز مخالف زده و داره افکارم رو در دست می‌گیره اصلا داره کل زندگیم رو تحت شعاع قرار میده.
انقدر به این مسائل و آینده‌ی نامعلومم فکر کردم که پلکم رو هم افتاد.
***
ظرف سالاد رو توی یخچال گذاشتم قدرتی که آدرو بهمون داد برگشت و ما خودمون دیگه غذا درست می‌کنیم و الان هم نوبت من و غزل و طنینِ که هر کدوم مسئولیت یکی رو قبول کردیم.
بطری نوشابه و دوغ رو از یخچال درآوردم و روی میز گذاشتم و دو پارچ شیشه‌ای هم از کابینت برداشتم و بعد شستن پارچ‌ها دوغ و نوشابه رو داخل هر دو ریختم.
توی یخچال گذاشتم و به جاش دو تا لیوان که یخ زده برداشتم و دوباره یه پارچ از کابینت برداشتم و بعد شستن یخ رو داخلش انداختم و شیر آب رو باز کردم تا نصف بیشتر پر بشه و یخ دیگه رو داخل دوغ گذاشتم.
غزل: تموم شد کارتون؟
- من که آره.
طنین: منم الان تموم میشه، تو چی؟
غزل: منم دیگه تموم شده‌اس.
طنین: پس ما میز رو می‌چینیم تو غذا رو بکش.
"باشه‌ای" گفت. میز رو چیدیم و بقیه رو صدا زدیم. اولین نفر محمد وارد شد و نرسیده گفت:
- آخ ببین خانومم چیکار کرده! به کشتنمون ندین یه وقت؟
غزل با چشم‌هاب ریز شده و تهدید به محمد نگاه ورد و گفت:
- محمد.
محمد: غلط کردم‌ عشقم.
نگاهی بهشون کردم و مشغول آوردن بقیع وسایل روی میز شدم و لبخند تلخی زدم چقدر خونه که غزل محمد رو داره و این‌که محمد بی رودروایسی بهش میگه عشقم و عزیزم و... .
توی جمع کسایی که ص.ی.غ.ه شدن تنها کسیِ که به زنش از این حرف‌ها میز‌نه هست.  معلوم قرار غزل خانوم خونه‌اش بشه و واقعا واسشون خوشحالم.
بقیه هم اومدن و کنار غزل و طنین نشستم. با یه بسم‌ا... زیر ل*ب شروع کردیم.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,906
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,791
Points
505
پارت_۸۳
از همون موقعه که بیدار شده بود ساکت و توی فکر بود تا الان که چند ساعتی گذشته.
***
روزها پشت سر هم می‌گذشت و علاقه‌ی من شدیدتر اخلاق ماهان هم باهام خوب شده بود مهربونی‌های زیر پوستیش که عجیب ل*ذت بخشِ.
هر شب کنار هم می‌خوابیدیم و اون رو نمی‌دونم اما علاقه‌ی من روزبه‌روز بیشتر و بیشتر میشه. نمی‌خوام هم از علاقه‌ام بهش دست بکشم و مطمئنم که عشقم بهش پاکِ.
هر روز عصری قدم می‌زنیم و آهنگ گوش میدیم و شبا هم که پسرا فیلم‌های ترسناک می‌ذارن و جیک کسی در نمیاد و البته این رو هم می‌دونیم که از قصد می‌ذارن و تا ما بترسیم.
واسه هر کی بد باشه واسه منی که از شب تا صبح لم داده‌ام توی ب*غ*ل کسی که دوسش دارم، بد نیست بلکه عالی هم هست.
بعضی وقت‌ها به آینده‌ای که نرسیده فکر می‌کنم و بعد هم با خودم میگم:
- آینده رو فعلا ول کن در لحظه زندگی کن نه گذشته و نه آینده. امروز آينده‌ی دیروز بود و فردا هم آینده‌ی امروز.
لاک مشکیم رو برداشتم و به سمت ماهان که روی تخت نشسته بود و با لپ‌تاپش ور می‌رفت. رفتم.
نزدیک شدم و یه صندلی برداشتم و کنار تخت گذاشتم و روش نشستم و آروم صداش زدم.
- ماهان!
همون‌طور که سرش توی لپ‌تاپ بود با صدای بم و خش‌داری که من عاشقش بودم جواب داد:
- هوم؟
کمی اون دست این دست کردم و در آخر گفتم:
- یه چیزی ازت بخوام انجام میدی؟
دوباره توی همون حالت جواب داد:
- چی؟
از این بی‌توجهی‌ش حرصی شدم و بغض کردم و با لحن شاکی و حرصی گفتم:
- اصلا یه دقیقه سرت رو از اون تو بیار بیرون.
با کمی مکث صحفه‌ی لپ‌تاپ رو بست و کنار خودش گذاشت و به دست‌هاش که روی تخت بودن تکیه داد و ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چیه؟
لاک رو سمتش گرفتم و کمی صندلی رو به تخت نزدیک کردم و گفتم:
- می‌زنی دست راستم؟ خودم نمی‌تونم!
لبخند ژکوندی بعد حرفم تحویلش دادم که تصنعی اخم کرد و سعی داشت ل*بش به خنده باز نشه و موفق هم شد و گفت:
- بچه پررو گفتم حالا چی می‌خواد.
مظلوم و ملتمس نگاهش کردم و گفتم:
- لطفاً.
نگاهی عمیق بهم انداخت و نفسی کشید. بازدمشت رو با صدا بیرون داد و ل*ب‌هاش رو توی هم جمع کرد و گفت:
- باشه، کاری نمیشه کرد.
تکیه‌اش رو از دست‌هاش گرفت و اومد جلوتر انقدر که پاهاش رو از تخت آویزون کرد و لاک رو از دستم گرفت.
با دقت و تمیز هر پنج تا انگشتم رو لاک زد و کناری روی لبه‌ی چوبی تخت گذاشت تا نریزه.
با شوق نگاهی به انگشتام که لاک مشکی قشنگ بهشون می‌اومد انداختم و با ذوق و از ته دل گفتم:
- چه قشنگ! مرسی.
ماهان که انگار از ذوق من خنده‌اش گرفته بود با اون صدای بمش که یه ترکیب فوق‌العاده داشت با لبخندی که نزد اما انگار هویدا بود. گفت:
- خواهش می‌کنم.
اومدم که بلند بشم برم اما از شانس بدِ من پام به ملافه‌ای که کمیش روی زمین افتاده بود، افتادم روی ماهانی که قصد داشت عقب بکشه و به کارش برسه اما چون نه من و نه اون انتظارش رو نداشتیم.
تعادلش رو از دست و روی تخت دراز کش افتاد طوری که پاهاش هنوز روی زمین بود و از زانو به بعد روی تخت درازکش شده بود.
منم که دست‌هام رو بالا گرفتم که چیزی لاکی نشه. سعی کردم بلند بشم اما نشد پوفی کشیدم و دوباره تلاش کردم.
که این‌بار از کمرم گرفت و کمی پایین‌تر آورد تا صورت‌هامون روبه‌روی هم قرار گرفت.
متعجب و شوکه نگاهش کردم دهن باز کردم که چیزی بگم اما انگار لال شده بودم. ضربان قلبی که روی هزار می‌زد و صداش رو مطمئنم ماهان هم می‌شنید.
ابرویی بالا انداخت و دستش رو نوازش‌وار روی کمرم حرکت داد و گفت:
- دست و پا چلفتی!
به خودم اومدم و از صفتی که بهم داد اخم کردم و لحن آروم اما شاکی گفتم:
- مقصر من نبودم! خودت ملافه رو کامل جمع نکردی روی تخت و یه تیکه‌اش پایین تخت مونده بود و به پام خورد و افتادم.
کد:
پارت_۸۳
از همون موقعه که بیدار شده بود ساکت و توی فکر بود تا الان که چند ساعتی گذشته.
***
روزها پشت سر هم می‌گذشت و علاقه‌ی من شدیدتر اخلاق ماهان هم باهام خوب شده بود مهربونی‌های زیر پوستیش که عجیب ل*ذت بخشِ.
هر شب کنار هم می‌خوابیدیم و اون رو نمی‌دونم اما علاقه‌ی من روزبه‌روز بیشتر و بیشتر میشه. نمی‌خوام هم از علاقه‌ام بهش دست بکشم و مطمئنم که عشقم بهش پاکِ.
هر روز عصری قدم می‌زنیم و آهنگ گوش میدیم و شبا هم که پسرا فیلم‌های ترسناک می‌ذارن و جیک کسی در نمیاد و البته این رو هم می‌دونیم که از قصد می‌ذارن و تا ما بترسیم.
واسه هر کی بد باشه واسه منی که از شب تا صبح لم داده‌ام توی ب*غ*ل کسی که دوسش دارم، بد نیست بلکه عالی هم هست.
بعضی وقت‌ها به آینده‌ای که نرسیده فکر می‌کنم و بعد هم با خودم میگم:
- آینده رو فعلا ول کن در لحظه زندگی کن نه گذشته و نه آینده. امروز آينده‌ی دیروز بود و فردا هم آینده‌ی امروز.
لاک مشکیم رو برداشتم و به سمت ماهان که روی تخت نشسته بود و با لپ‌تاپش ور می‌رفت. رفتم.
نزدیک شدم و یه صندلی برداشتم و کنار تخت گذاشتم و روش نشستم و آروم صداش زدم.
- ماهان!
همون‌طور که سرش توی لپ‌تاپ بود با صدای بم و خش‌داری که من عاشقش بودم جواب داد:
- هوم؟
کمی اون دست این دست کردم و در آخر گفتم:
- یه چیزی ازت بخوام انجام میدی؟
دوباره توی همون حالت جواب داد:
- چی؟
از این بی‌توجهی‌ش حرصی شدم و بغض کردم و با لحن شاکی و حرصی گفتم:
- اصلا یه دقیقه سرت رو از اون تو بیار بیرون.
با کمی مکث صحفه‌ی لپ‌تاپ رو بست و کنار خودش گذاشت و به دست‌هاش که روی تخت بودن تکیه داد و ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چیه؟
لاک رو سمتش گرفتم و کمی صندلی رو به تخت نزدیک کردم و گفتم:
- می‌زنی دست راستم؟ خودم نمی‌تونم!
لبخند ژکوندی بعد حرفم تحویلش دادم که تصنعی اخم کرد و سعی داشت ل*بش به خنده باز نشه و موفق هم شد و گفت:
- بچه پررو گفتم حالا چی می‌خواد.
مظلوم و ملتمس نگاهش کردم و گفتم:
- لطفاً.
نگاهی عمیق بهم انداخت و نفسی کشید. بازدمشت رو با صدا بیرون داد و ل*ب‌هاش رو توی هم جمع کرد و گفت:
- باشه، کاری نمیشه کرد.
تکیه‌اش رو از دست‌هاش گرفت و اومد جلوتر انقدر که پاهاش رو از تخت آویزون کرد و لاک رو از دستم گرفت.
با دقت و تمیز هر پنج تا انگشتم رو لاک زد و کناری روی لبه‌ی چوبی تخت گذاشت تا نریزه.
با شوق نگاهی به انگشتام که لاک مشکی قشنگ بهشون می‌اومد انداختم و با ذوق و از ته دل گفتم:
- چه قشنگ! مرسی.
ماهان که انگار از ذوق من خنده‌اش گرفته بود با اون صدای بمش که یه ترکیب فوق‌العاده داشت با لبخندی که نزد اما انگار هویدا بود. گفت:
- خواهش می‌کنم.
اومدم که بلند بشم برم اما از شانس بدِ من پام به ملافه‌ای که کمیش روی زمین افتاده بود، افتادم روی ماهانی که قصد داشت عقب بکشه و به کارش برسه اما چون نه من و نه اون انتظارش رو نداشتیم.
تعادلش رو از دست و روی تخت دراز کش افتاد طوری که پاهاش هنوز روی زمین بود و از زانو به بعد روی تخت درازکش شده بود.
منم که دست‌هام رو بالا گرفتم که چیزی لاکی نشه. سعی کردم بلند بشم اما نشد پوفی کشیدم و دوباره تلاش کردم.
که این‌بار از کمرم گرفت و کمی پایین‌تر آورد تا صورت‌هامون روبه‌روی هم قرار گرفت.
متعجب و شوکه نگاهش کردم دهن باز کردم که چیزی بگم اما انگار لال شده بودم.  ضربان قلبی که روی هزار می‌زد و صداش رو مطمئنم ماهان هم می‌شنید.
ابرویی بالا انداخت و دستش رو نوازش‌وار روی کمرم حرکت داد و گفت:
- دست و پا چلفتی!
به خودم اومدم و از صفتی که بهم داد اخم کردم و لحن آروم اما شاکی گفتم:
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,906
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,791
Points
505
پارت_۸۴.
. . .
با لحن مرموز و پر از معنی گفت:
- پس من مقصرم؟
با اینکه از لحنش ترسیدم و بوهای خوبی به مشام نمی‌خورد سعی کردم یکم ازش فاصله بگیرم و در همین حال هم گفتم:
- اومممم... آره خودتی.
نذاشت فاصله بگیرم به‌جاش چشم‌هاش شیطون شد که آب دهنم رو آروم قورت داد و توی یه حرکت جامون رو عوض کرد.
هینی کشیدم و هیجان‌زده گفتم:
- چیکار میکنی؟ بلند شو.
نچی کرد و کمی سرش رو نزدیک آورد که بیشتر توی تخت فرو رفتم و باعث شد مثل عادت همیشگی‌ش یه تای ابروش رو داد بالا و با کمی فاصله گرفتن با لحن شیطونی که با صدای بم و خشنش ترکیب شده بود. گفت:
- کاری نکردم که.
چشم‌هام گرد شد. نه شما بگین این حرفش انحراف داشت یا من زیادی منحرف تشریف دارم. بنظرم گزینه اولی درست‌تر.
فهمید که منحرف شدم و خندید و زد کنار شقیقه‌ام و با صدای خشن و گیراش گفت:
- منحرف نشو.
اما من محو خنده‌اش شدم که چقدر قشنگ می‌خنده تا حالا ندیده بودم و این اولین بار بود و اون انقدر قشنگ می‌خندید‌که قد نداشت.
واقعا یه جذاب و خوشگل و ورزشکارِ تاجر که داشت توی دلم بیشتر جا باز می‌کرد.
نمی‌دونم چقدر توی فکر بودم که دوباره زد روی پیشونیم که گیج و متعجب و منگ نگاهش کردم که نمی‌دونم چی توی صورتم دید که بلند زد زیر خنده البته قهقهه بهتر بود.
با خنده‌ای که لحن صداش رو واسه‌ی من عاشق جذاب‌تر و بم‌تر نشون می‌داد چشمکی زد و گفت:
- چیه؟
از شدت حرص مسخره شدن صورتم مطمئنم قرمز شد و خنده‌ی اون داشت بیشتر می‌شد و شدت می‌گرفت کنترلم رو از دست دادم
از شدت حرص جیغی کشیدم که بلند خندید و سریع دستش رو روی دهنم گذاشت و خم شد کنار گوشم آروم و وسوسه کننده گفت:
- هیس! الان فکر می‌کنن خبریه؟
صدای خنده‌اش گوشم رو پر کرد و نفس‌های داغش که به پو*ست گردنم می‌خورد حالم رو دگرگون می‌کرد و مور‌مورم می‌شد.
دستش رو که روی دهنم بود کمی پایین آوردم و محکم گ*از گرفتم و به کتفش زدم تا ازم فاصله بگیره که نگرفت و به جاش آروم پردرد و با لحنی که هنوز خنده توش موج می‌زد گفت:
- کندیش توله سگ...ولش کن.
دستش رو ول کردم و چشم‌هام رو ریز کردم و نگاهش کردم و گفتم:
- بی‌حیا!
حالت متعجب به خودش گرفت و با کمی فاصله خودش رو نشون داد و با لحن متعجب گفت:
- من؟! کی با حیا تر از مّن!
- رو تو برم...بلند شو خفه‌ام کردی.
بلند شد اما لحظه آخر خم شد و محکم گونه‌ام رو گ*از گرفت و در رفت.
خیلی درد گرفت دستم رو جاش گذاشتم و با لحنی که بغض داشت و با زار نالیدم:
- خیلی بی‌شعوری الان جاش می‌مونه،‌ خیلی هم درد گرفت.
دستش رو آورد بالا و با اشاره بهش و گفت:
- این هم جاش موند پس مساوی‌ایم.
چیزی نگفتم. با یادآوری فردا غم عالم توی دلم نشست فردا روزی بود که ماهان قرارِ بره. روبه‌روی آینه ایستادم و نگاهی به جای گازش روی گونه‌ام که سرخ شده بود و جاش هنوز که هنوزِ مشخص بود، انداختم.
چقدر خوش گذشت این چند روز که حتی گذر زمان رو هم حس نکردم.
با نشستن چیزی مثل یه چونه‌ی زاویه دار که چال داره روی شونه‌ام نگاهی بهش انداختم. دست‌هاش رو دور شکمم حلقه کرد خم شد تا بهم برسه از بس درازِ. لرزیدم از این تماس. ته دلم خالی شد، فهمید و از توی آینه سنگینی نگاهش رو حس می‌کردم و منی که به دست‌هاش دور شکمم خیره بودم.
- می‌ترسی ازم؟
با صداش به خودم اومد و از یهویی پرسیدن سؤالش کمی مکث کردم و بعد صادقانه جواب دادم:
- نه.
و تازه متوجه منظورش شدم که به کثیف بودن امیر اشاره کرد و گُر گرفتم.
دست‌هاش رو از دورم آزاد کردم و به سمتش برگشتم و با کمی مکث لکنت گفتم:
- می...می‌خواستی بری حموم.
متوجه عوض کردن بحث شد و پشت به من کرد و حینی که به سمت کمدش می‌رفت. گفت:
- داشت یادم می‌رفت! خوب شد یادم انداختی.
حوله رو از کمد برداشت و به سمت حموم رفت و تا لحظه داخل شدن بهش خیره شدم و توی دلم قربون صدقه‌ی قد و بالای تموم زندگیم، عشقم رفتم.
کد:
پارت_۸۴.
. . .
با لحن مرموز و پر از معنی گفت:
- پس من مقصرم؟
با اینکه از لحنش ترسیدم و بوهای خوبی به مشام نمی‌خورد سعی کردم یکم ازش فاصله بگیرم و در همین حال هم گفتم:
- اومممم... آره خودتی.
نذاشت فاصله بگیرم به‌جاش چشم‌هاش شیطون شد که آب دهنم رو آروم قورت داد و توی یه حرکت جامون رو عوض کرد.
هینی کشیدم و هیجان‌زده گفتم:
- چیکار میکنی؟ بلند شو.
نچی کرد و کمی سرش رو نزدیک آورد که بیشتر توی تخت فرو رفتم و باعث شد مثل عادت همیشگی‌ش یه تای ابروش رو داد بالا و با کمی فاصله گرفتن با لحن شیطونی که با صدای بم و خشنش ترکیب شده بود. گفت:
- کاری نکردم که.
چشم‌هام گرد شد. نه شما بگین این حرفش انحراف داشت یا من زیادی منحرف تشریف دارم. بنظرم گزینه اولی درست‌تر.
فهمید که منحرف شدم و خندید و زد کنار شقیقه‌ام و با صدای خشن و گیراش گفت:
- منحرف نشو.
اما من محو خنده‌اش شدم که چقدر قشنگ می‌خنده تا حالا ندیده بودم و این اولین بار بود و اون انقدر قشنگ می‌خندید‌که قد نداشت.
واقعا یه جذاب و خوشگل و ورزشکارِ تاجر که داشت توی دلم بیشتر جا باز می‌کرد.
نمی‌دونم چقدر توی فکر بودم که دوباره زد روی پیشونیم که گیج و متعجب و منگ نگاهش کردم که نمی‌دونم چی توی صورتم دید که بلند زد زیر خنده البته قهقهه بهتر بود.
با خنده‌ای که لحن صداش رو واسه‌ی من عاشق جذاب‌تر و بم‌تر نشون می‌داد چشمکی زد و گفت:
- چیه؟
از شدت حرص مسخره شدن صورتم مطمئنم قرمز شد و خنده‌ی اون داشت بیشتر می‌شد و شدت می‌گرفت کنترلم رو از دست دادم
از شدت حرص جیغی کشیدم که بلند خندید و سریع دستش رو  روی دهنم گذاشت و خم شد کنار گوشم آروم و وسوسه کننده گفت:
- هیس! الان فکر می‌کنن خبریه؟
صدای خنده‌اش گوشم رو پر کرد و نفس‌های داغش که به پو*ست گردنم می‌خورد حالم رو دگرگون می‌کرد و مور‌مورم می‌شد.
دستش رو که روی دهنم بود کمی پایین آوردم و محکم گ*از گرفتم و به کتفش زدم تا ازم فاصله بگیره که نگرفت و به جاش آروم پردرد و با لحنی که هنوز خنده توش موج می‌زد گفت:
- کندیش توله سگ...ولش کن.
دستش رو ول کردم و چشم‌هام رو ریز کردم و نگاهش کردم و گفتم:
- بی‌حیا!
حالت متعجب به خودش گرفت و با کمی فاصله خودش رو نشون داد و با لحن متعجب گفت:
- من؟! کی با حیا تر از مّن!
- رو تو برم...بلند شو خفه‌ام کردی.
بلند شد اما لحظه آخر خم شد و محکم گونه‌ام رو گ*از گرفت و در رفت.
خیلی درد گرفت دستم رو جاش گذاشتم و با لحنی که بغض داشت و با زار نالیدم:
- خیلی بی‌شعوری الان جاش می‌مونه،‌ خیلی هم درد گرفت.
دستش رو آورد بالا و با اشاره بهش و گفت:
- این هم جاش موند پس مساوی‌ایم.
چیزی نگفتم. با یادآوری فردا غم عالم توی دلم نشست فردا روزی بود که ماهان قرارِ بره. روبه‌روی آینه ایستادم و نگاهی به جای گازش روی گونه‌ام که سرخ شده بود و جاش هنوز که هنوزِ مشخص بود، انداختم.
چقدر خوش گذشت این چند روز که حتی گذر زمان رو هم حس نکردم.
با نشستن چیزی مثل یه چونه‌ی زاویه دار که چال داره روی شونه‌ام نگاهی بهش انداختم. دست‌هاش رو دور شکمم حلقه کرد خم شد تا بهم برسه از بس درازِ. لرزیدم از این تماس. ته دلم خالی شد، فهمید و از توی آینه سنگینی نگاهش رو حس می‌کردم و منی که به دست‌هاش دور شکمم خیره بودم.
- می‌ترسی ازم؟
با صداش به خودم اومد و از یهویی پرسیدن سؤالش کمی مکث کردم و بعد صادقانه جواب دادم:
- نه.
و تازه متوجه منظورش شدم که به کثیف بودن امیر اشاره کرد و گُر گرفتم.
دست‌هاش رو از دورم آزاد کردم و به سمتش برگشتم و با کمی مکث لکنت گفتم:
- می...می‌خواستی بری حموم.
متوجه عوض کردن بحث شد و پشت به من کرد و حینی که به سمت کمدش می‌رفت. گفت:
- داشت یادم می‌رفت! خوب شد یادم انداختی.
حوله رو از کمد برداشت و به سمت حموم رفت و تا لحظه داخل شدن بهش خیره شدم و توی دلم قربون صدقه‌ی قد و بالای تموم زندگیم، عشقم برم.

پارت_۸۲
. . .
شالم رو از سرم برداشت و یه دستش رو توی موهام برد و عمیق نفس کشید.
کمی که گذشت ازم جدا شد ولی دستم رو گرفت و به سمت تخت برد. خدایا غلط کردم‌. روی تخت نشوندم و روی تخت دراز کشید.
سرش رو روی رون پام گذاشت و چشم‌هاش رو بست. متعجب کارهاشم کمی این دست اون دست کردم و در آخر دل رو به دریا زدم و دست‌هام رو توی موهاش فرو بردم.
نمی‌دونم چقدر گذشت یا اصلا چند ساعت توی همون حالتیم و دست‌های من دارن موهاش رو نوازش می‌کنن و خودم با چشم‌هام رسماً دارم سر تا پاش رو قورت میدم.
هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یه تاجر می‌تونه انقدر خوشگل باشه و به دل بشینه البته من فقط دو تا تاجرهای عرب رو دیدم که شکم گنده بودن و حالت بهم می‌خورد از دیدنشون.
خط اخمی که حتی توی خواب هم هستش این جذابیت صورتش رو بیشتر می‌کنه وای به حال این‌که چشم باز کنه.
نمی‌دونم چی داره که آدم رو مجذوب خودش و کارهاش می‌کنه مخصوصا الان که جاذبه‌ای داره که نمی‌تونم ازش چشم بردارم. یا وسوسه بشی که ب*وسش کنی و نتونی جلوی خودت رو بگیری.
سر خم کردم و خیلی آروم و سریع پیشونیش رو ب*و*سیدم. دراز کشیدم پاهام از تخت آویزونه و از زانو به بعد روی تخت می‌ترسیدم سرش رو از روی پاهام بردارم و بیدار بشه.
خجالت بکشم هر چند که کاری نکردم ولی خب چیکار کنم خجالت داره دیگه. حداقل تا وقتی خوابِ کاری با کسی هم نداره هر چند که ذاتاً اصلا با کسی کاری نداره.
هوا کمی سرد و پتو رو روی تنش انداختم و بدون ایجاد هر گونه سرو و صدایی به سقف خیره شدم.
دیگه نمی‌تونم خودم رو گول بزنم، چرا دروغ بگم! وقتی توی بغلشم آرومم خیلی آروم که حتی با آهنگ و گیار و پیانو و... هم تا حالا این آرامش رو نداشتم.
نمی‌خوام منکر دوست داشتنم بشم چهار روزِ که ص.ی.غ.ه‌اشم و اون روز اول جون من و عزيزم رو نجات داد.
ولی اون چی؟حتی نمی‌تونم به ز*ب*ون بیارمش به خودم میگم اشتباه اون مال کس دیگه‌ایِ و یکی دیگه رو دوست داره اما نمیشه! دلم نمی‌خواد قبول کنه و چند روزی ساز مخالف زده و داره افکارم رو در دست می‌گیره اصلا داره کل زندگیم رو تحت شعاع قرار میده.
انقدر به این مسائل و آینده‌ی نامعلومم فکر کردم که پلکم رو هم افتاد.
***
ظرف سالاد رو توی یخچال گذاشتم قدرتی که آدرو بهمون داد برگشت و ما خودمون دیگه غذا درست می‌کنیم و الان هم نوبت من و غزل و طنینِ که هر کدوم مسئولیت یکی رو قبول کردیم.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,906
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,791
Points
505
پارت_۸۵
. . .
دوست ندارم این زیر و رو شدن دلم رو. این دلبستن به کسی که می‌دونم دائمی نیست و من به طرز احمقانه‌ای نمی‌خوام این رو باور کنم و به دوست داشتنش ادامه بدم.
ترس تموم وجودم رو می‌گیره که نکنه من رو نخواد! مگه می‌خواد؟ باید سعی کنم توی این مدتی که این‌جا نیست فراموشش کنم.
اما چجوری؟ مگه میشه؟اگه عاشق دختر پادشاه بشه چی یا برعکس؟ اگه تبدیل بشه چی؟ اگه موندگار بشه چی؟ اون‌وقت چی میش؟ اونجا می‌مونه؟
نمی‌دونم انقدر که دیگه به این مسائل فکر کردم که مغزم هنگ کرده و رد داده.
با صداش به عقب برگشتم.
کی حموم کرد؟
حوله قدی تنش بود و فقط کمی از پاهاش رو نپوشونده بود و با حوله کوچیک توی دست راستش داشت موهاش رو خشک می‌کرد.
با صدای بم و لحنی که از توصیفش عاجزم یه لحن جذاب؛ که من عاشق رو عاشق‌تر می‌کرد گفت:
- دو ساعته از توی آینه به خودت خیره‌ای؟!
به خودم اومدن و ازش چشم گرفتم. آروم و با صدای گرفته‌ای گفتم:
- چیزی نیست.
همون‌طور که با حوله‌ی توی دستش موهاش رو خشک می‌کرد به سمتم اومد و من از روی صندلی بلند شدم نگاهی عمیق بهم انداخت و گوشه‌ی ل*بش رو آهسته گ*از گرفت و گفت:
- امیدوارم.
به نظرتون مرد هم می‌تونه دلبری کنه و دل ببره؟ به نظرم میشه تموم حرکات ایم مرد چیزی جز دلبری و اون هم دل من رو برون نیست.
این مردی که چند روزه تموم دنیام شده توی این دنیا.
روی صندلی نشست و مشغول خشک کردن موهای لختش شد موهایی که من عاشقشونم و دوست‌ دارم‌ همیشه لمسشون کنم حتی صورتش.
اصلا من عاشق هر چیزی‌ام که بهش ربط داشته باشه.
به سمت تخت رفتم و روش نشستم کمی از لپ‌تاپ باز بود کامل بازش کردم.
نگاهی به بک گراندش کردم که عکس خودش رو توی یه زاویه‌ی که انگار غافلگیری ازش عکس گرفتن. یه عکسی که عینک دودی زده و به یه نقطه‌ای داره نگاه می‌کنه و کمی اخم داره.
از نیم‌رخشِ و پیراهن سفید و بلوز مشکی روش شلوار کتان مشکی و کفش‌های آل‌استاری که عجیب به تیپش می‌اومد و کم جذابیت نداشت این مرد.
نگاهش کردم که مشغول بود هنوز.
موبایلم رو گوشه‌ی عسلی کنار چراغ خواب برداشتم و یواشکی ازش عکس گرفتم.
البته که قبلا هم باهاش عکس سلفی گرفتم و درضمن منظورم زمانی که خواب بود وگرنه که بیدار باشه جرئتش رو ندارم.
نمی‌دونم چقدر خیره‌ام که توجهش جلب میشه و از توی آینه نگاهم می‌کنه و با ابروهای بالا رفته.
صدای گرفته و خش‌دار گفت:
- تو لکی؟
نگاهش کردم و لبخند خسته‌ و غمگینی بهش زدم و ل*بم رو با ز*ب*ون تر کردم و گفتم:
- نه فقط خستم.
دروغ نگفتم و واقعا خسته بودم و خوابم می‌اومد. به سمت کمد رفت و لباس‌هاش رو عوض کرد روم رو گرفتم تا لباس عوض کنه و بعد کمی با ست ورزشی آبی که تقریباً تیپش همیشه همینه.
دوست نداشتم امروز تموم بشه.
روی تخت دراز کشیدم و گوشیم رو روی عسلی گذاشتم و پتو رو بالا روی خودم کشیدم. اومد و روی تخت دراز کشید مثل این چند روز که من رو بد عادت داده دست‌هاش رو از هم باز کرد و به سمت آغوشش پناه بردم.
دست‌هاش رو دورم حلقه کرد و سرش رو توی موهام برد و آروم ل*ب زد:
- من نیستم مراقب خودت باش.
مثل خودش آروم جواب دادم:
- هستم.
با کمی مکث دستش رو لابه‌لای موهام برد و با صدای بم گفت:
- به ایرج گفتم حواسش بهت باشه.
چیزی نگفتم که دوباره خودش تاکید‌وار ادامه داد:
- بیرون از عمارت نمیری! پشت خونه هم همین‌طور! تنهایی هم جایی نمیری.
- باشه.
نفس عمیقی کشید و بازداشت رو توی موهام فرستاد و گفت:
- به بچه‌ها سپردم حواسشون بهت باشه.
شاکی و در عین حال که داشتم ل*ذت می‌بردم از توجهش گفتم:
- بچه که نیستم از پس خودم برمیام‌
نچی کرد و گفت:
- هنوز بچه‌ای!
شاکی و متعجب سمتش برگشتم و گفتم:
- بیست و یک دو سالمِ میکی بچه‌ام؟
اهومی گفت که حرصی مشت آرومی به بازوش زد و با لحن که رگه‌های خنده توی حس می‌شد و با لودگی گفت:
- وای پشه نیش زد.
حرصی و متعجب گفتم:
- کوفت.
آروم خندید و گفت:
- باشه.
دیگه چیزی نگفتم چون بحث کردن باهاش بی‌فایده بود و از یه جا هم خسته بودم.
چشم‌هام رو بستم و سر روی بازوش گذاشتم. نفس کشیدم و عطر خوش و گسش رو به ریه‌هام با عطش فرستادم.
مشغول بازی با موهام شد، خستگی بهم قالب شد. نذاشت بیشتر بیدار بمونم و پلک‌هام رو هم نشست.
کد:
پارت_۸۵
. . .
دوست ندارم این زیر و رو شدن دلم رو. این دلبستن به کسی که می‌دونم دائمی نیست و من به طرز احمقانه‌ای نمی‌خوام این رو باور کنم و به دوست داشتنش ادامه بدم.
ترس تموم وجودم رو می‌گیره که نکنه من رو نخواد! مگه می‌خواد؟ باید سعی کنم توی این مدتی که این‌جا نیست فراموشش کنم.
اما چجوری؟ مگه میشه؟اگه عاشق دختر پادشاه بشه چی یا برعکس؟ اگه تبدیل بشه چی؟ اگه موندگار بشه چی؟ اون‌وقت چی میش؟ اونجا می‌مونه؟
نمی‌دونم انقدر که دیگه به این مسائل فکر کردم که مغزم هنگ کرده و رد داده.
با صداش به عقب برگشتم.
کی حموم کرد؟
حوله قدی تنش بود و فقط کمی از پاهاش رو نپوشونده بود و با حوله کوچیک توی دست راستش داشت موهاش رو خشک می‌کرد.
با صدای بم و لحنی که از توصیفش عاجزم یه لحن جذاب؛ که من عاشق رو عاشق‌تر می‌کرد گفت:
- دو ساعته از توی آینه به خودت خیره‌ای؟!
به خودم اومدن و ازش چشم گرفتم. آروم و با صدای گرفته‌ای گفتم:
- چیزی نیست.
همون‌طور که با حوله‌ی توی دستش موهاش رو خشک می‌کرد به سمتم اومد و من از روی صندلی بلند شدم نگاهی عمیق بهم انداخت و گوشه‌ی ل*بش رو آهسته گ*از گرفت و گفت:
- امیدوارم.
به نظرتون مرد هم می‌تونه دلبری کنه و دل ببره؟ به نظرم میشه تموم حرکات ایم مرد چیزی جز دلبری و اون هم دل من رو برون نیست.
این مردی که چند روزه تموم دنیام شده توی این دنیا.
روی صندلی نشست و مشغول خشک کردن موهای لختش شد موهایی که من عاشقشونم و دوست‌ دارم‌ همیشه لمسشون کنم حتی صورتش.
اصلا من عاشق هر چیزی‌ام که بهش ربط داشته باشه.
به سمت تخت رفتم و روش نشستم کمی از لپ‌تاپ باز بود کامل بازش کردم.
نگاهی به بک گراندش کردم که عکس خودش رو توی یه زاویه‌ی که انگار غافلگیری ازش عکس گرفتن. یه عکسی که عینک دودی زده و به یه نقطه‌ای داره نگاه می‌کنه و کمی اخم داره.
از نیم‌رخشِ و پیراهن سفید و بلوز مشکی روش شلوار کتان مشکی و کفش‌های آل‌استاری که عجیب به تیپش می‌اومد و کم جذابیت نداشت این مرد.
نگاهش کردم که مشغول بود هنوز.
موبایلم رو گوشه‌ی عسلی کنار چراغ خواب برداشتم و یواشکی ازش عکس گرفتم.
البته که قبلا هم باهاش عکس سلفی گرفتم و درضمن منظورم زمانی که خواب بود وگرنه که بیدار باشه جرئتش رو ندارم.
نمی‌دونم چقدر خیره‌ام که توجهش جلب میشه و از توی آینه نگاهم می‌کنه و با ابروهای بالا رفته.
صدای گرفته و خش‌دار گفت:
- تو لکی؟
نگاهش کردم و لبخند خسته‌ و غمگینی بهش زدم و ل*بم رو با ز*ب*ون تر کردم و گفتم:
- نه فقط خستم.
دروغ نگفتم و واقعا خسته بودم و خوابم می‌اومد. به سمت کمد رفت و لباس‌هاش رو عوض کرد روم رو گرفتم تا لباس عوض کنه و بعد کمی با ست ورزشی آبی که تقریباً تیپش همیشه همینه.
دوست نداشتم امروز تموم بشه.
روی تخت دراز کشیدم و گوشیم رو روی عسلی گذاشتم و پتو رو بالا روی خودم کشیدم. اومد و روی تخت دراز کشید مثل این چند روز که من رو بد عادت داده دست‌هاش رو از هم باز کرد و به سمت آغوشش پناه بردم.
دست‌هاش رو دورم حلقه کرد و سرش رو توی موهام برد و آروم ل*ب زد:
- من نیستم مراقب خودت باش.
مثل خودش آروم جواب دادم:
- هستم.
با کمی مکث دستش رو لابه‌لای موهام برد و با صدای بم گفت:
- به ایرج گفتم حواسش بهت باشه.
چیزی نگفتم که دوباره خودش تاکید‌وار ادامه داد:
- بیرون از عمارت نمیری! پشت خونه هم همین‌طور! تنهایی هم جایی نمیری.
- باشه.
نفس عمیقی کشید و بازداشت رو توی موهام فرستاد و گفت:
- به بچه‌ها سپردم حواسشون بهت باشه.
شاکی و در عین حال که داشتم ل*ذت می‌بردم از توجهش گفتم:
- بچه که نیستم از پس خودم برمیام‌
نچی کرد و گفت:
- هنوز بچه‌ای!
شاکی و متعجب سمتش برگشتم و گفتم:
- بیست و یک دو سالمِ میکی بچه‌ام؟
اهومی گفت که حرصی مشت آرومی به بازوش زد و با لحن که رگه‌های خنده توی حس می‌شد و با لودگی گفت:
- وای پشه نیش زد.
حرصی و متعجب گفتم:
- کوفت.
آروم خندید و گفت:
- باشه.
دیگه چیزی نگفتم چون بحث کردن باهاش بی‌فایده بود و از یه جا هم خسته بودم.
چشم‌هام رو بستم و سر روی بازوش گذاشتم.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,906
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,791
Points
505
پارت_۸۶
***
کت مشکی چرم رو دستش دادم. لباسش با قبلی فرق داشت یه شلوار جین مشکی با یه پیراهن مشکی آستین کوتاه که یه کت چرم مشکی روش می‌پوشید.
پوتین‌های چرم مشکی عین کفش‌های سربازا که خیلی هم بهش می‌اومد و عین یه مامور مخفی شده بود. توی دلم قربون صدقه‌‌اش رفتم.
گردنبند گردنم که یه آیه‌ی قرآنی روش نوشته بود و شکل قلب بود و به دو قسمت تقسیم می‌شد رو درآوردم یه تیکه‌اش گر*دن خودم بود و یکی دیگه‌اش و صندلی پشتش که ایستاده داشت یقه لباسش رو درست می‌کرد، گذاشتم. پا روی صندلی گذاشتم و تازه یه سر و گر*دن ازش بزرگتر هم شده بودم.
از بس دراز بود مجبور بودی یه چی زیر پات بزاری. خواست برگرده که شونه‌هاش رو دربر گرفتم و سریع گفتم:
- نه نه وایسا برنگرد.
از توی آینه نگاهی بهم انداخت و گفت:
- چیکار می‌کنی؟ چرا رفتی روی صندلی؟
- هیچی، خو قدم بهت نمی‌رسه.
گردنبند رو زود گ*ردنش انداخت و چفتش رو بستم.
نگاهی به گردنبند قلبی که از وسط به دو نصف شده بود. کرد و گفت:
- این چیه؟
- گردنبند. هر وقت توی خطر افتادی لمسش کن خدا خودش کمکت می‌کنه.
ماهان: حواسم هست نیاز به گردنبند نیست.
- حالا این یه بار رو بنداز، اصلا برگشتی بهم پسش بده چون دو تیکه‌اس و یه تکیه‌اش پیش منه فکر کن که یه امانتیِ که باید تحویلش بدی صحیح و سالم اون‌وقت مجبوری برای انجام وظیفه‌ات هم که شده سالم برگردی!
کمی ل*بش به سمت بالا سوق خورد و گفت:
- بچه پررو.
برگشت و چون به به شونه‌اش تکیه داده بودم خواستم بیفتم که از پهلوهام گرفت و گذاشتم زمین.
ماهان: روی صندلی هم نرو.
پوفی کشیدم و گفتم:
- باز شروع شد.
ماهان: واسه خودت میگم.
دستش هنوز روی پهلوهام بود و فاصله‌مون هم کم می‌خوام عقب برم که نذاشت و دستش رو دور کمرم حلقه کرد.
هول شده گفتم:
- یه سوال بپرسم؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- هوم بپرس.
کمی فکر کردم و گفتم:
- اگه بخوای خودت حساب کنی و یه عدد مشخص بگی کی برمی‌گردی؟
- اول اینکه نمی‌دونم... بخوام یه عدد هم بگه شاید بیشتر از ده روز طول بکشه.
دمغ شدم.
- بعدش چطور برمی‌گردی؟
ماهان: از همون راهی که رفتم.
- آدرو گفت قیافه‌ات رو تغییر میدی!
ماهان: نه زیاد فقط رنگ چشم‌هام و موهام و به جا ته ریش، ریش می‌ذارم.
- آها، مواظب خودت باش.
ماهان: هستم تو هم باش.
بعد حرفش من رو به سمت آغوشش هل داد و بغلم کرد. دستم رو دور کمرش حلقه کردم سر در موهام برد و نفس عمیقی کشید.
ازم جدا شد و نگاهی از توی آینه به خودش انداخت و گفت:
- خب دیگه من باید برم.
ناراحت بودم و دوست نداشتم برم.
- باشه.
دستی به سرم کشید و شال افتاده توی گردنم رو روی موهام مرتب کرد و خم شد و پیشونیم رو ب*و*سید و بار دیگه بغلم کرد.
کد:
پارت_۸۶
***
کت مشکی چرم رو دستش دادم. لباسش با قبلی فرق داشت یه شلوار جین مشکی با یه پیراهن مشکی آستین کوتاه که یه کت چرم مشکی روش می‌پوشید.
پوتین‌های چرم مشکی عین کفش‌های سربازا که خیلی هم بهش می‌اومد و عین یه مامور مخفی شده بود. توی دلم قربون صدقه‌‌اش رفتم.
گردنبند گردنم که یه آیه‌ی قرآنی روش نوشته بود و شکل قلب بود و به دو قسمت تقسیم می‌شد  رو درآوردم یه تیکه‌اش گر*دن خودم بود و یکی دیگه‌اش و صندلی پشتش که ایستاده داشت یقه لباسش رو درست می‌کرد، گذاشتم. پا روی صندلی گذاشتم و تازه یه سر و گر*دن ازش بزرگتر هم شده بودم.
از بس دراز بود مجبور بودی یه چی زیر پات بزاری. خواست برگرده که شونه‌هاش رو دربر گرفتم و سریع گفتم:
- نه نه وایسا برنگرد.
از توی آینه نگاهی بهم انداخت و گفت:
- چیکار می‌کنی؟ چرا رفتی روی صندلی؟
- هیچی، خو قدم بهت نمی‌رسه.
گردنبند رو زود گ*ردنش انداخت و چفتش رو بستم.
نگاهی به گردنبند قلبی که از وسط به دو نصف شده بود. کرد و گفت:
- این چیه؟
- گردنبند. هر وقت توی خطر افتادی لمسش کن خدا خودش کمکت می‌کنه.
ماهان: حواسم هست نیاز به گردنبند نیست.
- حالا این یه بار رو بنداز، اصلا برگشتی بهم پسش بده چون دو تیکه‌اس و یه تکیه‌اش پیش منه فکر کن که یه امانتیِ که باید تحویلش بدی صحیح و سالم اون‌وقت مجبوری برای انجام وظیفه‌ات هم که شده سالم برگردی!
کمی ل*بش به سمت بالا سوق خورد و گفت:
- بچه پررو.
برگشت و چون به به شونه‌اش تکیه داده بودم خواستم بیفتم که از پهلوهام گرفت و گذاشتم زمین.
ماهان: روی صندلی هم نرو.
پوفی کشیدم و گفتم:
- باز شروع شد.
ماهان: واسه خودت میگم.
دستش هنوز روی پهلوهام بود و فاصله‌مون هم کم می‌خوام عقب برم که نذاشت و دستش رو دور کمرم حلقه کرد.
هول شده گفتم:
- یه سوال بپرسم؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- هوم بپرس.
کمی فکر کردم و گفتم:
- اگه بخوای خودت حساب کنی و یه عدد مشخص بگی کی برمی‌گردی؟
- اول اینکه نمی‌دونم... بخوام یه عدد هم بگه شاید بیشتر از ده روز طول بکشه.
دمغ شدم.
- بعدش چطور برمی‌گردی؟
ماهان: از همون راهی که رفتم.
- آدرو گفت قیافه‌ات رو تغییر میدی!
ماهان: نه زیاد فقط رنگ چشم‌هام و موهام و به جا ته ریش، ریش می‌ذارم.
- آها، مواظب خودت باش.
ماهان: هستم تو هم باش.
بعد حرفش من رو به سمت آغوشش هل داد و بغلم کرد. دستم رو دور کمرش حلقه کردم سر در موهام برد و نفس عمیقی کشید.
ازم جدا شد و نگاهی از توی آینه به خودش انداخت و گفت:
- خب دیگه من باید برم.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,906
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,791
Points
505
پارت_۸۷

بیرون رفت و پشت سرش راه افتادم. با بقیه هم خداحافظی کرد. پسرا بغلش کردن و دخترا باهاش دست دادن و واسش آرزوی سلامتی کردن.
همین حین آدرو هم از راه رسید و سلامی کرد و جوابش رو دادیم.
آدرو: خب دیگه باید بریم، آماده‌‌ای؟
ماهان سری تکون داد و به سمت آدرو رفت که آدرو گفت:
- سلاحت رو آوردی؟
ماهان مکثی می‌کنه و جیب‌هاش رو می‌گرده. می‌دونم منظورش یه چوب خشک کوچیکه اما خیلی محکمه برخلاف ظاهرش.
ماهان: یادم رفت.
طی تصمیم ناگهانی گفتم:
- من میارمش.
به سمت اتاق رفتم. اگه اشتباه نکنم داخل کمدش بود. دستگیره در رو پایین کشیدم و وارد شدم مستقیم به سمت کمد رفتم و زیر لباس‌هاش رو نگاه کردم نبود. اطرافش رو نگاه کردم که کمی اون‌طرف زیر یه تیشرت سفید بود.
خم شدم و برش‌داشتم و کمر صاف کردم و بلند شدم. در کمد رو بستم و به سمت در چرخیدم.
هینی کشیدم و دست روی قلبم گذاشتم. تکیه به در داده و سرتاپام رو خیره نگاه می‌کرد.
تپش قلبم هنوز مرتب نشده بود، نفسی کشیدم و گفتم:
- ترسیدم! چه وضع اومدنِ یه صدایی می‌کردی.
جواب نداد. به سمتش رفتم و ادامه دادم:
- خودم داشتم می‌آوردم نیاز نبود تو بیای که.
روبه‌روش ایستاد سر بلند کردم و نگاهش کردم یه قدم عقب رفتم تا بهتر ببینمش و بعد چوب رو سمتش گرفتم. بدون هیچ حرفی گرفتش و توی جیب داخلی کتش گذاشت.
- چیزی شده؟
خیره و بی‌جواب. دستم رو بالا آوردم و جلوی صورتش تکون دادم که سریع گرفتش و کشید د به دیوار کنار در چسبوندم.
بهت زده نگاهش کردم و متعجب گفتم:
- چی... .
نذاشت حرفم رو ادامه بدم و با گذاشتن ل*بش رو ل*بم حرفم رو خوردم. اصلا یادم رفت می‌خواستم چی بگم. شوکه زده با چشمایی گرد شده نگاهش می‌کردم و توان انجام کاریی حتی جدا کردنش رو نداشتم.
چشم‌هاش بسته بود و عمیق و با عطش می‌ب*و*سید. نفس که کم آورد جدا شد و پیشونیش رو به پیشونیم تکیه داد و همینطور که نفس‌نفس می‌زد گفت:
- مراقب خودت باش.
جدا شد و این‌بار پیشونیم رو کوتاه ب*و*سید و بیرون رفت.
شوکه همون‌جا و همون‌طور ایستادم ضربان قلبم روی ریتم هزار می‌زنه و لحظه‌ی آخر به خودم اومدم و نفسی گرفتم و دستی به صورتم کشیدم و بیرون رفتم. خداحافظی آخر رو کرد و با نیم نگاهی سمتم به سمت تونلی که آدرو باز کرد رفت.
بقیه به سالن برگشتن. من راه کج کردم سمت اتاقم چون آدرو گفته بود نیم ساعتی برای امنیت هم که شده توی اتاق بمونم.
منم توی این لحظه ترجیح میدم مخفی بشم تا برم پیش بقیه.
هنوز شوکه‌ی کارشم و نمی‌تونم چی معنی‌اش کنم و اصلا هضم کردنی نیست.
روی تخت دراز کشیدم. بعد از ظهر ساعت یک رفتن چون آدرو گفته بود اونجا این ساعت سر صبح و خودش قرار نیست ماهان رو راهنمایی کنه و چند نفر دیگه قرارِ همراهش باشن.
خودش هم بعد بردن ماهان برمی‌گرده و قول داد که حواسش در نبود ماهان به ما باشه.
می‌خوام ذهنم رو سمت چند دقیقه پیش سوق ندم و بهش فکر نکنم اما نمیشه تا پلک می‌بندم اون تصویر جلوی چشمم شفاف میشه.
پوفی کشیدم و بلند شدم لیوان آبی سر کشیدم و قلبم هنوز بنای تند کوبیدن داره و ذهنم آزاد و به هر چی که دوست داره فکر می‌کنه و اصلا براش مهم نیست که شاید من اون رو نخوام.
واقعا نمی‌خوام؟
تکلیفم با خودم مشخص نیست. سر یه دوراهی انگار گیر کردم که هر چی رو انتخاب کنم آینده‌ام به اون گره می‌خوره‌.
کد:
پارت_۸۷

بیرون رفت و پشت سرش راه افتادم. با بقیه هم خداحافظی کرد. پسرا بغلش کردن و دخترا باهاش دست دادن و واسش آرزوی سلامتی کردن.
همین حین آدرو هم از راه رسید و سلامی کرد و جوابش رو دادیم.
آدرو: خب دیگه باید بریم، آماده‌‌ای؟
ماهان سری تکون داد و به سمت آدرو رفت که آدرو گفت:
- سلاحت رو آوردی؟
ماهان مکثی می‌کنه و جیب‌هاش رو می‌گرده. می‌دونم منظورش یه چوب خشک کوچیکه اما خیلی محکمه برخلاف ظاهرش.
ماهان: یادم رفت.
طی تصمیم ناگهانی گفتم:
- من میارمش.
به سمت اتاق رفتم. اگه اشتباه نکنم داخل کمدش بود. دستگیره در رو پایین کشیدم و وارد شدم مستقیم به سمت کمد رفتم و زیر لباس‌هاش رو نگاه کردم نبود. اطرافش رو نگاه کردم که کمی اون‌طرف زیر یه تیشرت سفید بود.
خم شدم و برش‌داشتم و کمر صاف کردم و بلند شدم. در کمد رو بستم و به سمت در چرخیدم.
هینی کشیدم و دست روی قلبم گذاشتم. تکیه به در داده و سرتاپام رو خیره نگاه می‌کرد.
تپش قلبم هنوز مرتب نشده بود، نفسی کشیدم و گفتم:
- ترسیدم! چه وضع اومدنِ یه صدایی می‌کردی.
جواب نداد. به سمتش رفتم و ادامه دادم:
- خودم داشتم می‌آوردم نیاز نبود تو بیای که.
روبه‌روش ایستاد سر بلند کردم و نگاهش کردم یه قدم عقب رفتم تا بهتر ببینمش و بعد چوب رو سمتش گرفتم. بدون هیچ حرفی گرفتش و توی جیب داخلی کتش گذاشت.
- چیزی شده؟
خیره و بی‌جواب. دستم رو بالا آوردم و جلوی صورتش تکون دادم که سریع گرفتش و کشید د به دیوار کنار در چسبوندم.
بهت زده نگاهش کردم و متعجب گفتم:
- چی... .
نذاشت حرفم رو ادامه بدم و با گذاشتن ل*بش رو ل*بم حرفم رو خوردم. اصلا یادم رفت می‌خواستم چی بگم. شوکه زده با چشمایی گرد شده نگاهش می‌کردم و توان انجام کاریی حتی جدا کردنش رو نداشتم.
چشم‌هاش بسته بود و عمیق و با عطش می‌ب*و*سید. نفس که کم آورد جدا شد و پیشونیش رو به پیشونیم تکیه داد و همینطور که نفس‌نفس می‌زد گفت:
- مراقب خودت باش.
جدا شد و این‌بار پیشونیم رو کوتاه ب*و*سید و بیرون رفت.
شوکه همون‌جا و همون‌طور ایستادم ضربان قلبم روی ریتم هزار می‌زنه و لحظه‌ی آخر به خودم اومدم و نفسی گرفتم و دستی به صورتم کشیدم و بیرون رفتم. خداحافظی آخر رو کرد و با نیم نگاهی سمتم به سمت تونلی که آدرو باز کرد رفت.
بقیه به سالن برگشتن. من راه کج کردم سمت اتاقم چون آدرو گفته بود نیم ساعتی برای امنیت هم که شده توی اتاق بمونم.
منم توی این لحظه ترجیح میدم مخفی بشم تا برم پیش بقیه.
هنوز شوکه‌ی کارشم و نمی‌تونم چی معنی‌اش کنم و اصلا هضم کردنی نیست.
روی تخت دراز کشیدم. بعد از ظهر ساعت یک رفتن چون آدرو گفته بود اونجا این ساعت سر صبح و خودش قرار نیست ماهان رو راهنمایی کنه و چند نفر دیگه قرارِ همراهش باشن.
خودش هم بعد بردن ماهان برمی‌گرده و قول داد که حواسش در نبود ماهان به ما باشه.
می‌خوام ذهنم رو سمت چند دقیقه پیش سوق ندم و بهش فکر نکنم اما نمیشه تا پلک می‌بندم اون تصویر جلوی چشمم شفاف میشه.
پوفی کشیدم و بلند شدم لیوان آبی سر کشیدم و قلبم هنوز بنای تند کوبیدن داره و ذهنم آزاد و به هر چی که دوست داره فکر می‌کنه و اصلا براش مهم نیست که شاید من اون رو نخوام.
واقعا نمی‌خوام؟
تکلیفم با خودم مشخص نیست. سر یه دوراهی انگار گیر کردم که هر چی رو انتخاب کنم آینده‌ام به اون گره می‌خوره‌.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,906
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,791
Points
505
پارت_۸۸
[ماهان]
از تونل گذشتیم و به یه دریچه رسیدیم که رنگ سبز لجنی رو داشت و بیشتر هم برای عبور حیوانات کوتاه جثه استفاده می‌شد فکر کنم، تا یه انسان و اجنِ.
روبه آدرو گفتم:
- باید از این بگذرم؟
سری تکون داد و گفت:
- از اینجا به بعدش پای تو، پشت اون دریچه کسی هست که منتظرته.
- چطور میشه ازش گذشت؟ شبیه گذرگاه حیوانات نه انس و جن و خون‌آشام...کی منتظرمه؟
جواب نداد و چیزی شبیه سنگ که چند تا نوشته روش بود و عج وجق هم نوشته شده بود، به دستم داد و گفت:
- این رو نشون بدی کارِت ندارن و می‌تونی وارد پایتخت بشی...پشت دریچه هم شخصی به اسم اِدمون منتظرته برای این‌که وارد قصر بشین هم دنبال شخصی به اسم آیوا بگردین.
اون بهتون میگه چطور وارد قصر بشین...الان هم قیافه‌ات رو تغییر بده.
کاری که گفت رو انجام دادم چیزی رو توی صورتم فوت کرد که چشم‌هام رو محکم روی هم فشرد.
- اون چی بود؟
آدرو: یه پودر که نتونن بوی تنت رو تشخیص و استشمام کنن، جوری که فکر کنن از خودشونی.
- این سرزمینی که میرم چه نوع جونوری توشه؟
پوکر نگاهم کرد و گفت:
- خون‌آشام هست فقط تا جایی که اطلاع دارم.
- آهان، اوکی.
دستم رو گرفت و گفت:
- دیگه باید بری، موفق باشی!
سری تکون دادم و در دریچه رو باز کردم و دولا شدم که ازش بگذرم اما شبیه یه تونل بود. آدرو در دریچه رو گرفت و پریدم توی دریچه. انگار که دارم از یه بلندی می‌افتم.
سعی کردم به پرواز دربیام که تونستم. به زمین که رسیدم فردی اونجا تکیه به یه درخت چوبی داخل دهنش بود و به سمتش رفتم و گفتم:
- تو کی هستی؟
مرد: من اِدمونم! تو باید ماهان باشی درسته؟
سری تکون دادم که تکیه‌اش رو گرفت و چوب توی دهنش رو سمتی تف کرد و گفت:
- همراه من بیا.
به دنبالش راه افتادم داخل یه جنگل تاریک بودیم زیاد تاریک نبود همه‌جا رنگ مشکی خاکستری داشت.
سوالی که ذهنم رو درگیر می‌کرد رو پرسیدم.
- این‌جا همیشه انقدر تاریک؟
ادمون: از وقتی پادشاه و ملکه اسیر شدن اینجا هم تاریک شد.
- چطور باید نجاتشون داد؟
شونه‌ای از پشت بالا انداخت و گفت:
- تو باید بفهمی.
چیزی نگفتم و پشت سرش یه راه افتادم وارد یه شهر شدیم که دیوارهای سفیدش با تاریکی شب تضاد جالبی داشت.
مردمش در حال رفت و آمد بودن.
- مردم هم اسیر شدن؟
ادمون حینی که به سمت کوچه‌ای می‌رفت و گفت:
- نه.
کد:
پارت_۸۸
                      [ماهان]
از تونل گذشتیم و به یه دریچه رسیدیم که رنگ سبز لجنی رو داشت و بیشتر هم برای عبور حیوانات کوتاه جثه استفاده می‌شد فکر کنم، تا یه انسان و اجنِ.
روبه آدرو گفتم:
- باید از این بگذرم؟
سری تکون داد و گفت:
- از اینجا به بعدش پای تو، پشت اون دریچه کسی هست که منتظرته.
- چطور میشه ازش گذشت؟ شبیه گذرگاه حیوانات نه انس و جن و خون‌آشام...کی منتظرمه؟
جواب نداد و چیزی شبیه سنگ که چند تا نوشته روش بود و عج وجق هم نوشته شده بود، به دستم داد و گفت:
- این رو نشون بدی کارِت ندارن و می‌تونی وارد پایتخت بشی...پشت دریچه هم شخصی به اسم اِدمون منتظرته برای این‌که وارد قصر بشین هم دنبال شخصی به اسم آیوا بگردین.
اون بهتون میگه چطور وارد قصر بشین...الان هم قیافه‌ات رو تغییر بده.
کاری که گفت رو انجام دادم چیزی رو توی صورتم فوت کرد که چشم‌هام رو محکم روی هم فشرد.
- اون چی بود؟
آدرو: یه پودر که نتونن بوی تنت رو  تشخیص و استشمام کنن، جوری که فکر کنن از خودشونی.
- این سرزمینی که میرم چه نوع جونوری توشه؟
پوکر نگاهم کرد و گفت:
- خون‌آشام هست فقط تا جایی که اطلاع دارم.
- آهان، اوکی.
دستم رو گرفت و گفت:
- دیگه باید بری، موفق باشی!
سری تکون دادم و در دریچه رو باز کردم و دولا شدم که ازش بگذرم اما شبیه یه تونل بود. آدرو در دریچه رو گرفت و پریدم توی دریچه. انگار که دارم از یه بلندی می‌افتم.
سعی کردم به پرواز دربیام که تونستم. به زمین که رسیدم فردی اونجا تکیه به یه درخت چوبی داخل دهنش بود و به سمتش رفتم و گفتم:
- تو کی هستی؟
مرد: من اِدمونم! تو باید ماهان باشی درسته؟
سری تکون دادم که تکیه‌اش رو گرفت و چوب توی دهنش رو سمتی تف کرد و گفت:
- همراه من بیا.
به دنبالش راه افتادم داخل یه جنگل تاریک بودیم زیاد تاریک نبود همه‌جا رنگ مشکی خاکستری داشت.
سوالی که ذهنم رو درگیر می‌کرد رو پرسیدم.
- این‌جا همیشه انقدر تاریک؟
ادمون: از وقتی پادشاه و ملکه اسیر شدن اینجا هم تاریک شد.
- چطور باید نجاتشون داد؟
شونه‌ای از پشت بالا انداخت و گفت:
- تو باید بفهمی.
چیزی نگفتم و پشت سرش یه راه افتادم وارد یه شهر شدیم که دیوارهای سفیدش با تاریکی شب تضاد جالبی داشت.
مردمش در حال رفت و آمد بودن.
- مردم هم اسیر  شدن؟
ادمون حینی که به سمت کوچه‌ای می‌رفت و گفت:
- نه.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور
بالا