• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان غوغای سرنوشت|عسل کورکور کاربرانجمن تک رمان

ساعت تک رمان

رمان چطوره تا اینجا؟؟

  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%
  • نیاز به توجه بیشتر

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
پارت_۳۹
...
سعی کردم از درخت‌ها کمک بگیرم اما همین که نزدیک آتش شدن صدای جیغشون بلند شد.
جلل الخالق مگه درخت هم جیغ می‌زنه؟!؟!
دخترِ که با یه لبخند زشت داشت نگاهم می‌کرد و برعکس پسرِ با یه مَن اخم و لبخند کج پیروزمندانه. اخم و لبخند؟!
تضاد جالبیه!!!
دخترِ آتشین بود پسرِ علاوه بر آتش سرعت زیادی هم داشت.
آدرو چرا نگفت ممکنه دوتا دوتا باهم بیان؟
فقط گفت:
- واسه هر چیزی آماده باش.
از اون‌جایی که شمشیر توی دستم به چوب تبدیل شد و مطمئناً اگر شمشیر رو ببینن با آتش ذوبش می‌کنند.
پس بهترِ از راه دیگه‌ای وارد بشم، اصلا چه راهی؟! مگه منم خون‌آشامم که از این قدرت‌ها داشته باشم؟!
حالا اگه قدرت آب بود یه چیزی ولی آتش جزغاله میشم قطعاً.
چوب رو توی جیبم گذاشتم و به جاش از درخت درخواست چوب کردم. عجب!
چوبی به وسط پرتاپ شد قبل از این‌که به دستم برسه پسره با نگاهش آتیشش زد.
پوکر نگاهش کردم این‌جوری که نمیشه!
به سمت دخترِ پا تند کردم که ضربه‌ای درست به همون‌جایی که دستم آسیب دیده بود زد و با مغز زمین خوردم.
دردش خیلی بود از مغز و استخونم تیر می‌کشید، ولی باید تحمل می‌کردم.
دخترِ به سمتم گلوله‌ی آتشین پرتاپ کرد که خیلی سریع پشت پسرِ قرار گرفتم.
پسرِ آتش گرفت بدون این‌که صدای آخ و اوخش بلند بشه برگشت طرفم،
آخه مگه میشه آتیش گرفته اما صداش در نمیاد؟!
اون نقطه‌ای که آدرو گفت درست پشت و بین دو کتفشون قرار داشت بی‌خیال این پسرِ شدم تا نتونم دخترِ رو شکست بدم و قدرتش رو کسب کنم چیزی نمیشه.
با روشی که مختص خودم بودم پسرِ رو فریب دادم و لحظه‌ی آخری که تصمیم گرفتم به سمت دخترِ برم و از قضا از چشم‌های پسره می‌شد فهمید که نقشه‌ام رو فهمیده.
تغییر مسیر دادم، درست پشت خودش قرار گرفتم و قبل این‌که به خودش بیاد چوب رو که حالا به شمشیر دراومده بود به نقطه‌ی بزرگ سیاهی که بین کتفش بود فرو کردم.
همه‌ی این‌کار در عرض چند ثانیه انجام شد و حالا پسرِ فریادی از ج*ن*س عربده کشید و روی زمین فرود اومد.
...
کد:
پارت_۳۹
...
سعی کردم از درخت‌ها کمک بگیرم اما همین که نزدیک آتش شدن صدای جیغشون بلند شد.
جلل الخالق  مگه درخت هم جیغ می‌زنه؟!؟!
دخترِ که با یه لبخند زشت داشت نگاهم می‌کرد و برعکس پسرِ با یه مَن اخم و لبخند کج پیروزمندانه.  اخم و لبخند؟!
تضاد جالبیه!!!
دخترِ آتشین بود پسرِ علاوه بر آتش سرعت زیادی هم داشت.
آدرو چرا نگفت ممکنه دوتا دوتا باهم بیان؟
فقط گفت:
- واسه هر چیزی آماده باش.
از اون‌جایی که شمشیر توی دستم به چوب تبدیل شد و مطمئناً اگر شمشیر رو ببینن با آتش ذوبش می‌کنند.
پس بهترِ از راه دیگه‌ای وارد بشم، اصلا چه راهی؟! مگه منم خون‌آشامم که از این قدرت‌ها داشته باشم؟!
حالا اگه قدرت آب بود یه چیزی ولی آتش جزغاله میشم قطعاً.
چوب رو توی جیبم گذاشتم و به جاش از درخت درخواست چوب کردم.  عجب!
چوبی به وسط پرتاپ شد قبل از این‌که به دستم برسه پسره با نگاهش آتیشش زد.
پوکر نگاهش کردم این‌جوری که نمیشه!
به سمت دخترِ پا تند کردم که ضربه‌ای درست به همون‌جایی که دستم آسیب دیده بود زد و با مغز زمین خوردم.
دردش خیلی بود از مغز و استخونم تیر می‌کشید، ولی باید تحمل می‌کردم.
دخترِ به سمتم گلوله‌ی آتشین پرتاپ کرد که خیلی سریع پشت پسرِ قرار گرفتم.
پسرِ آتش گرفت بدون این‌که صدای آخ و اوخش بلند بشه برگشت طرفم،
آخه مگه میشه آتیش گرفته اما صداش در نمیاد؟!
اون نقطه‌ای که آدرو گفت درست پشت و بین دو کتفشون قرار داشت بی‌خیال این پسرِ شدم تا نتونم دخترِ رو شکست بدم و قدرتش رو کسب کنم چیزیه.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
پارت_۴۰
...
به شکل آتش دود شد رفت هوا.
حالا قدرت‌های بیشتری احساس می‌کردن طی یه حرکت غافلگیرانه دخترِ به سمتم گلوله‌ای آتشین پرتاپ کرد، اما چیزیم نشد. در آتش قرار گرفتم و دقیقاً میشه گفت تبدیل به مرد آتشین شده بودم.
حرکت سریع کاری که دخترِ انجام داد، باعث شد از حیرت چند قدم عقب برم آتشی به سمت دخترِ پرتاپ کردم و با سرعتی باور نکردنی خودم رو بهش رسوندم و شمشیر رو میان دو کتفش فرو کردم اون‌هم داد زد و دود شد رفت هوا.
یه حسی بهم می‌گفت از اون‌جا هر چه سریع‌تر خارج بشم قبل از این‌که دیر بشه.
اعتماد کردم و با عجله از میان آتش عبور کردم و با دست چپم که قدرت آتش رو جذب کردم سعی کردن خاموشش کنم که خاموش هم شد خسته بودم و کوفته، بدنم درد می‌کرد.
جوری که انگار یه چهارده چرخ از روم رد شده، با سرعت همچون سرعت باد خودم رو به خونه رسوندم.
زنگ در رو زدم و همون‌جا تکیه به در سُر خوردم و نشستم و پاهام رو دراز کردم.
صدای کیه گفتن محسن اومد، که خسته گفتم:
- ماهانم باز کن.
محسن با صدایی که توش حیرت و هیجان موج می‌زد گفت:
- ماهان تویی؟! الان میایم.
- اسکل میگم در رو باز کن.
خواست در رو باز کنه که صدای زیبا رو شنیدم که گفت:
- شاید ماهان نباشه.
- چیکار می‌کنی باز می‌کنی یا نه؟!
محمد: بابا ماهانِ باز کن.
زیبا: نه باز نکن مطمئنم اون نیست‌.
- از کجا مطمئنی باز کن دیگه؛ مردم این بیرون! اومدم داخل به هفت روش مختلف آتیشتون می‌زنم‌اا!
زیبا: دیدی داره تهدید می‌کنه.
- آخه مشنگ من امنیت خونه رو تا ده متر اون‌ور‌تر بردم، که کسی یا حیوونی نتونه بیاد به جز انسان و خودِ آدرو حالا چطور شد که من از ده متر این‌ورتر اومدم چیزیم نشد.
داشتن بحث می‌کردن عصبی سعی کردم با درخت‌های داخل حیاط ارتباط برقرار کنم که تونستم و در رو باز کردن و من رو روی شاخه‌هاشون داخل بردن و بعد در رو بستن.
به سمت گوشه‌ای که ساعتم بود، رفتم و برش داشتم
به دستم بستم، به سمت خونه راه افتادم خسته و بی‌جون خودم رو می‌کشیدم انگار کوه کندم نگاهی به ساعت انداختم.
سرجام متوقف شدم، ساعت چهار بود فکر کنم خ*را*ب شده اما نه درست کار می‌کرد ده صبح تا چهار عصر یعنی من هفت ساعت داشتم می‌جنگیدم پس واسه همینِ که انقدر خسته‌ام.
چطور گذشت زمان رو نفهمیدم شونه‌ای بالا انداختم که از درد ابروهام رفت تو هم.
به راهم ادامه دادم در زدم که محسن در رو باز کرد و متعجب نگاهم کرد، یکی زدم پشت گ*ردنش و گفتم:
- کره‌خر دارم میگم در رو باز کن واسه من استخاره می‌گیری بزنم چپ و راستت کنم قوزمیت.
اولش فقط نگاهم کرد بعد به خودش اومد و در حال خفه کردن من شد، به زور از بغلم جداش کردم.
- چته خفه‌ام کردی.
محسن: نگرانت شدیم داداش.
اشاره‌ای به خودم کردم و گفتم:
- می‌بینی که سُرمور و گنده جلوی روت وایسادم.
به سمت بقیه قدم برداشتم و محسن در رو بست.
...
کد:
پارت_۴۰
...
به شکل آتش دود شد رفت هوا.
حالا قدرت‌های بیشتری احساس می‌کردن طی یه حرکت غافلگیرانه دخترِ به سمتم گلوله‌ای آتشین پرتاپ کرد، اما چیزیم نشد. در آتش قرار گرفتم و دقیقاً میشه گفت تبدیل به مرد آتشین شده بودم.
حرکت سریع کاری که دخترِ انجام داد، باعث شد از حیرت چند قدم عقب برم آتشی به سمت دخترِ پرتاپ کردم و با سرعتی باور نکردنی خودم رو بهش رسوندم و شمشیر رو میان دو کتفش فرو کردم اون‌هم داد زد و دود شد رفت هوا.
یه حسی بهم می‌گفت از اون‌جا هر چه سریع‌تر خارج بشم قبل از این‌که دیر بشه.
اعتماد  کردم و با عجله از میان آتش عبور کردم و با دست چپم که قدرت آتش رو جذب کردم سعی کردن خاموشش کنم که خاموش هم شد خسته بودم و کوفته، بدنم درد می‌کرد.
جوری که انگار یه چهارده چرخ از روم رد شده، با سرعت همچون سرعت باد خودم رو به خونه رسوندم.
زنگ در رو زدم و همون‌جا تکیه به در سُر خوردم و نشستم و پاهام رو دراز کردم.
صدای کیه گفتن محسن اومد، که خسته گفتم:
- ماهانم باز کن.
محسن با صدایی که توش حیرت و هیجان موج می‌زد گفت:
- ماهان تویی؟! الان میایم.
- اسکل میگم در رو باز کن.
خواست در رو باز کنه که صدای زیبا رو شنیدم که گفت:
- شاید ماهان نباشه.
- چیکار می‌کنی باز می‌کنی یا نه؟!
محمد: بابا ماهانِ باز کن.
زیبا: نه باز نکن مطمئنم اون نیست‌.
- از کجا مطمئنی باز کن دیگه؛ مردم این بیرون! اومدم داخل به هفت روش مختلف آتیشتون می‌زنم‌اا!
زیبا: دیدی داره تهدید می‌کنه.
- آخه مشنگ من امنیت خونه رو تا ده متر اون‌ور‌تر بردم، که کسی یا حیوونی نتونه بیاد به جز انسان و خودِ آدرو حالا چطور شد که من از ده متر این‌ورتر اومدم چیزیم نشد.
داشتن بحث می‌کردن عصبی سعی کردم با درخت‌های داخل حیاط ارتباط برقرار کنم که تونستم و در رو باز کردن و من رو روی شاخه‌هاشون داخل بردن و بعد در رو بستن.
به سمت گوشه‌ای که ساعتم بود، رفتم و برش داشتم
به دستم بستم، به سمت خونه راه افتادم خسته و بی‌جون خودم رو می‌کشیدم انگار کوه کندم نگاهی به ساعت انداختم.
سرجام متوقف شدم، ساعت چهار بود فکر کنم خ*را*ب شده اما نه درست کار می‌کرد ده صبح تا چهار عصر یعنی من هفت ساعت داشتم می‌جنگیدم پس واسه همینِ که انقدر خسته‌ام.
چطور گذشت زمان رو نفهمیدم شونه‌ای بالا انداختم که از درد ابروهام رفت تو هم.
به راهم ادامه دادم در زدم که محسن در رو باز کرد و متعجب نگاهم کرد، یکی زدم پشت گ*ردنش
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
پارت_۴۱
...
ایرج: چقدر دیر کردی!
- جنگ‌های معمولی بین این بچه دبستانی‌ها هم دو ساعت طول می‌کشه، خواستی جنگ با یه ماورائی طول نکشه.
زیبا: چطور اومدی داخل.
- می‌ترسم سکته کنی خونت بیفته گردنم وگرنه نشونت می‌دادم.
ایشی کرد و روش رو ازم گرفت، به سمت سالن رفتم و روب مبل ولو شدم و گفتم:
- ایرج؟
ایرج: ها؟
- تشنمه!
کمی گذشت و صداش رو از کنارم شنیدم.
ایرج: بیا.
بلند شدم. نشستم و لیوان رو ازش گرفتم. یه نفس سر کشیدم.
- چه خنک بود.
ایرج حینی که مبل کنار دست چپم رو انتخاب کرده بود برای نشستن. گفت:
- چطور بود مبارزه؟!
- از جنگ جهانی دوم هم بدتر بود.
محمد: چطور؟
- اون‌جا از محیط اطرافشون برای مبارزه کمک می‌گرفتن نه توپ و تانک و اسلحه.
غزل: خب اگه از این‌ها استفاده نمی‌کردن، پس از چی استفاده می‌کردن، حتماً قد بلند و گنده بودن.
- نه در مقابل من که مثل یه انسان اما با ظهرهای زشت و ترسناک پدیدار می‌شدن.
با صدایی همه سرها به سمت ورودی سالن چرخید آدرو بود! حینی که نزدیک میشد گفت:
- آفرین ماهان کارت عالی بود، واسه روز اول.
ابرویی بالا می‌اندازم. با چشم‌های ریز شده، گفتم:
- مچکرم! اما چرا نگفتی دو نفر هم امکان داره بیان.
آدرو: خیلی وقته قانون‌هاش عوض شده من اطلاعی ندارم درمورد قانون‌ها و نحوه‌ی مبارزه‌ها، چه قدرت‌هایی کسب کردی؟!
- یاد گرفت صحبت با این ( اشاره به عماد).
طنین: تو که بلدی باهاش صحبت کنی.
ایرج خندید و گفت:
- منظورش یه چیز دیگه‌اس.
محمد: منظورش چیه؟!
ایرج: عماد همیشه یه جا وای‌می‌ایسته یا می‌نشینه دقیقاً مثل یه درخت و منظورش از اون‌هم یادگرفتن صحبت با درختِ.
صبا شاکی گفت:
- به عماد میگی درخت؟!
- من؟! نه.
آدرو: خب حالا ول کنین دیگه چی؟
میثاق: نه وایسا تو چطور یادگرفتی با درخت صحبت کنی مگه ز*ب*ون داره اصلا؟!
- دوازده متر ز*ب*ون داره، مثل دخترها.
دخترها جیغی از حرص کشیدن و گفتن:
- ما ز*ب*ون درازیم؟؟؟
آدرو خندید و گفت:
- خب حالا شوخی بسه، بگو.
با دستم سعی کردم گلدونی که درست پشت سر عماد بود، ارتباط برقرار کنم که تونستم و شاخ و برگ‌ها داشت اذیتش می‌کردن.
- این یکیش.
عماد: مریضی؟
- دکتری؟
آدرو: خب!
- سرعت دو برابر دیوید بکهام و این خانوم المپیکی ( اشاره به تسکین).
آشا خندید و گفت:
- دمت‌گرم ماهان واسه همه یه چیزی داری که بگی.
- خواهش می‌کنم.
تسکین چپ‌چپ نگاهم کرد و روش رو گرفت.
دخترها چرا انقدر ادا دارن این دقیقاً کجاشونِ؟! سوالِ برام.
...
کد:
پارت_۴۱
...
ایرج: چقدر دیر کردی!
- جنگ‌های معمولی بین این بچه دبستانی‌ها هم دو ساعت طول می‌کشه، خواستی جنگ با یه ماورائی طول نکشه.
زیبا: چطور اومدی داخل.
- می‌ترسم سکته کنی خونت بیفته گردنم وگرنه نشونت می‌دادم.
ایشی کرد و روش رو ازم گرفت، به سمت سالن رفتم و روب مبل ولو شدم و گفتم:
- ایرج؟
ایرج: ها؟
- تشنمه!
کمی گذشت و صداش رو از کنارم شنیدم.
ایرج: بیا.
بلند شدم. نشستم و لیوان رو ازش گرفتم. یه نفس سر کشیدم.
- چه خنک بود.
ایرج حینی که مبل کنار دست چپم رو انتخاب کرده بود برای نشستن. گفت:
- چطور بود مبارزه؟!
- از جنگ جهانی دوم هم بدتر بود.
محمد: چطور؟
- اون‌جا از محیط اطرافشون برای مبارزه کمک می‌گرفتن نه توپ و تانک و اسلحه.
غزل: خب اگه از این‌ها استفاده نمی‌کردن، پس از چی استفاده می‌کردن، حتماً قد بلند و گنده بودن.
- نه در مقابل من که مثل یه انسان اما با ظهرهای زشت و ترسناک پدیدار می‌شدن.
با صدایی همه سرها به سمت ورودی سالن چرخید آدرو بود! حینی که نزدیک میشد گفت:
- آفرین ماهان کارت عالی بود، واسه روز اول.
ابرویی بالا می‌اندازم. با چشم‌های ریز شده، گفتم:
- مچکرم! اما چرا نگفتی دو نفر هم امکان داره بیان.
آدرو: خیلی وقته قانون‌هاش عوض شده من اطلاعی ندارم درمورد قانون‌ها و نحوه‌ی مبارزه‌ها، چه قدرت‌هایی کسب کردی؟!
- یاد گرفت صحبت با این ( اشاره به عماد).
طنین: تو که بلدی باهاش صحبت کنی.
ایرج خندید و گفت:
- منظورش یه چیز دیگه‌اس.
محمد: منظورش چیه؟!
ایرج: عماد همیشه یه جا وای‌می‌ایسته یا می‌نشینه دقیقاً مثل یه درخت و منظورش از اون‌هم یادگرفتن صحبت با درختِ.
صبا شاکی گفت:
- به عماد میگی درخت؟!
- من؟! نه.
آدرو: خب حالا ول کنین دیگه چی؟
میثاق: نه وایسا تو چطور یادگرفتی با درخت صحبت کنی مگه ز*ب*ون داره اصلا؟!
- دوازده متر ز*ب*ون داره، مثل دخترها.
دخترها جیغی از حرص کشیدن و گفتن:
- ما ز*ب*ون درازیم؟؟؟
آدرو خندید و گفت:
- خب حالا شوخی بسه، بگو.
با دستم سعی کردم گلدونی که درست پشت سر عماد بود، ارتباط برقرار کنم که تونستم و شاخ و برگ‌ها داشت اذیتش می‌کردن.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
پارت_۴۲
...
- آتش و ضد آتش بودن.
محدثه: یعنی چی؟!
متینا: یعنی الان ضد آتشی؟!
دیانا: می‌تونی آتش درست کنی؟
- آره.
بلند شدم و ضربه‌ای آرومی به مبل زدم که پنج متر فاصله گرفت.
ضربه‌ی آروم پنج مترِ ضربه‌ بزگ‌ها دیگه چند متر قرار باشه؟
با دستم آتش درست کردم و بعد خودم رو آتش زدم که تقریباً جیغ همه بلند شد.
محمد: یا قمر بنی هاشم.
بردیا: ابلفضل.
آخرش رو کشیده گفت.
حسام: یا حسین.
و هر کسی چیزی می‌گفت آتش رو خاموش کردم. بی‌حوصله به سمت مبل رفتم و برش گردوندم سر جای قبلیش.
- ایرج؟
با لحنی شبیه مادرها چون می‌دونست می‌خوام چی بگم گفت:
- جان ممد دورت بگرده پسرم ( رو به زیبا) بلندشو واسه شوهرت غذا بیار‌.
اخمی کردم، محمد یه پس گردنی محکم ایرج رو زد و گفت:
- دیوث.
زیبا قری به گ*ردنش داد و با افاده گفت:
- من حوصله ندارم.
آدرو: نیاز نیست.
یه میز پر غذا جلوم ظاهر کرد و بعد عنوان و اقسام غذاهای متنوع. خیلی گشنه‌م بود و آب دهنم رو قورت دادم.
شیلا: چطوری این‌کار رو کردی؟
آدرو: کاری نداشت که.
آرسام به شوخی گفت:
- آدرو بیا و به دخترها از این هنرها یاد بده بلکه زودتر بختشون باز بشه.
پسرها خندیدن و دخترها چشم غره‌ای به سمتش رفتن.
مبل رو کمی جلو کشیدم و مشغول شدم و از اون جایی که عادت به تنهایی غذا خوردن نداشتم نگاهی به آدرو کردم که فهمید و میز رو بزرگ‌تر کرد. بقیه هم مشغول شدن.
حین خوردن بودم که آدرو گفت:
- فردا دیرتر برو.
با دستمال کاغذی کنار ل*بم رو که ایرج اشاره کرد رو پاک کردم و گفتم:
- چه ساعتی؟
آدرو: یازده. سیر برو که گشنه نمونی هر کی رو شکست دادی زود میدون رو خالی کن و برگرد خونه.
چون تا قدرت‌های بعدی بخوان توی مبارزه کمکت کنن دیر وارد عمل میشن و تو توی دردسر می‌افتی. نمونه‌اش همون درخت‌ها اون‌ها نیروی داشتن که مانع آتش گرفتنشون میشه چون قدرتت کامل نشده بود نمی‌تونستن کمکت کنن.
آبرویی بالا انداختم و گفتم:
- که این‌طور.
آدرو: نفر بعدی که باهاش مبارزه می‌کنی طبق اطلاعات کمی که دارم قدرت‌های تو رو نداره ولی از اون به بعد بقیه قدرت‌هات رو دارن جز یه قدرت.
محمد: چه قدرتی؟
آدرو: آب.
- اون‌وقت این‌هم باید بدونی که قدرت آب و آتش باهم جذب نمیشن اصلا امکان نداره.
...
کد:
پارت_۴۲
...
- آتش و ضد آتش بودن.
محدثه: یعنی چی؟!
متینا: یعنی الان ضد آتشی؟!
دیانا: می‌تونی آتش درست کنی؟
- آره.
بلند شدم و ضربه‌ای آرومی به مبل زدم که پنج متر فاصله گرفت.
ضربه‌ی آروم پنج مترِ ضربه‌ بزگ‌ها دیگه چند متر قرار باشه؟
با دستم آتش درست کردم و بعد خودم رو آتش زدم که تقریباً جیغ همه بلند شد.
محمد: یا قمر بنی هاشم.
بردیا: ابلفضل.
آخرش رو کشیده گفت.
حسام: یا حسین.
و هر کسی چیزی می‌گفت آتش رو خاموش کردم. بی‌حوصله به سمت مبل رفتم و برش گردوندم سر جای قبلیش.
- ایرج؟
با لحنی شبیه مادرها چون می‌دونست می‌خوام چی بگم گفت:
- جان ممد دورت بگرده پسرم ( رو به زیبا) بلندشو واسه شوهرت غذا بیار‌.
اخمی کردم، محمد یه پس گردنی محکم ایرج رو زد و گفت:
- دیوث.
زیبا قری به گ*ردنش داد و با افاده گفت:
- من حوصله ندارم.
آدرو: نیاز نیست.
یه میز پر غذا جلوم ظاهر کرد و بعد عنوان و اقسام غذاهای متنوع. خیلی گشنه‌م بود و آب دهنم رو قورت دادم.
شیلا: چطوری این‌کار رو کردی؟
آدرو: کاری نداشت که.
آرسام به شوخی گفت:
- آدرو بیا و به دخترها از این هنرها یاد بده بلکه زودتر بختشون باز بشه.
پسرها خندیدن و دخترها چشم غره‌ای به سمتش رفتن.
مبل رو کمی جلو کشیدم و مشغول شدم و از اون جایی که عادت به تنهایی غذا خوردن نداشتم نگاهی به آدرو کردم که فهمید و میز رو بزرگ‌تر کرد. بقیه هم مشغول شدن.
حین خوردن بودم که آدرو گفت:
- فردا دیرتر برو.
با دستمال کاغذی کنار ل*بم رو که ایرج اشاره کرد رو پاک کردم و گفتم:
- چه ساعتی؟
آدرو: یازده. سیر برو که گشنه نمونی هر کی رو شکست دادی زود میدون رو خالی کن و برگرد خونه.
چون تا قدرت‌های بعدی بخوان توی مبارزه کمکت کنن دیر وارد عمل میشن و تو توی دردسر می‌افتی. نمونه‌اش همون درخت‌ها اون‌ها نیروی داشتن که مانع آتش گرفتنشون میشه چون قدرتت کامل نشده بود نمی‌تونستن کمکت کنن.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
پارت_۴۳
...
آدرو: تا حالا از کسی یا با خودت فکر کردی چرا طره‌ای از موهات آبی و قرمز بود و الان بنفش مایل به تیره شده.
- نه. واسم سوال بود، اما فکر کردم شاید طبیعیه.
میثاق: تو موهات بنفشه؟
- آره، ولی تا دقیق نشی نمی‌تونی بفهمی.
آدرو: کی این رنگی شدن؟
- تو چی می‌دونی؟!
آدرو: همه چی الا این.
- بعد عمل.
ایرج: عمل چی؟!
آدرو: هچی، تصادف و له شدن صورتش. موهای بنفشت قبلاً از رنگ‌های آبی و قرمز اون‌هم تیره بودن اون‌هم چند تارشون، اما الان اون دوتا با هم ترکیب شدن و تغییر رنگ دادن،
یعنی این‌که تو از اون موقعه تا الان آماده بودی و خودت نمی‌دونستی.
می‌دونم حرف اولش به اون تصادفی که کردم مجبورم شدم عمل کنم، صورتم رو برای رد گم‌کنی بقیه گفت وگرنه ربطی نداشت اصلا.
- حس می‌کردم، اما نمی‌دونستم چیه.
آدرو: رنگ بنفش مایل به مشکی موهات نشون جذب این دو قدرتِ.
طنین: رمزی صحبت می‌کنین؟
صبا: چه جالب شد برم موهام رو رنگ بنفش بزنم.
محمد: الان قابل تحملی اون موقعه دیگه جن هم ببینتت میگه بسم الله.
بقیه می‌خندن و صبا چون می‌دونست شوخی کرده فقط قاشقی رو به سمتش پرت کرد‌.
بی‌شعوری گفت. صورت سبزه‌ای داره و کاملا طبیعی.
- سفید بودن همیشه هم خوب نیست آقای محمد.
محمد: اومم... این‌که بله.
مشغول ادامه‌ی خوردن شدم.
آدرو: با کدوم دستت قدرت آتش رو جذب کردی.
- چپ.
آدرو: پس با دست راست قدرت آب رو جذب کن.
- چرا؟
آدرو: به این دلیل که این‌طوری نصف بدنت قدرت آتش رو داره و نصفش قدرت آب رو، بعد از شکست دادن کسایی که قدرت آتش رو دارن بی‌معطلی برگرد.
بلند شد و با گفتن:
- خوردنتون که تموم شد میز خودش محو میشه.
و رفت.
خسته بودم. به خواب نیاز داشتم. بلند شدم و بی‌هیچ حرفی راهی اتاقم شدم.
علاقه‌ی به توضیح درمورد کارهام نداشتم.
وارد اتاقم شدم. تن کوفته‌ام رو روی تخت پرت می‌کنم با این‌که دوست داشتم حموم کنم اما خستگی زیاد این اجازه رو نمی‌داد.
وقتی بیدار شدم باید به الی زنگ بزنم.
همین که خواستم چشم‌هام رو ببندم، در زده شد.
- بیا.
ایرج وارد شد. بلند شدم. تکیه به تاج تخت گفتم:
- چیزی شده؟
ایرج: درمورد پسره بود اسمش پرسامِ.
- کدوم؟
کد:
پارت_۴۳
...
آدرو: تا حالا از کسی یا با خودت فکر کردی چرا طره‌ای از موهات آبی و قرمز بود و الان بنفش مایل به تیره شده.
- نه. واسم سوال بود، اما فکر کردم شاید طبیعیه.
میثاق: تو موهات بنفشه؟
- آره، ولی تا دقیق نشی نمی‌تونی بفهمی.
آدرو: کی این رنگی شدن؟
- تو چی می‌دونی؟!
آدرو: همه چی الا این.
- بعد عمل.
ایرج: عمل چی؟!
آدرو: هچی، تصادف و له شدن صورتش. موهای بنفشت قبلاً از رنگ‌های آبی و قرمز اون‌هم تیره بودن اون‌هم چند تارشون، اما الان اون دوتا با هم ترکیب شدن و تغییر رنگ دادن،
یعنی این‌که تو از  اون موقعه تا الان آماده بودی و خودت نمی‌دونستی.
می‌دونم حرف اولش به اون تصادفی که کردم مجبورم شدم عمل کنم، صورتم رو برای رد گم‌کنی بقیه گفت وگرنه ربطی نداشت اصلا.
- حس می‌کردم، اما نمی‌دونستم چیه.
آدرو: رنگ بنفش مایل به مشکی موهات نشون جذب این دو قدرتِ.
طنین: رمزی صحبت می‌کنین؟
صبا: چه جالب شد برم موهام رو رنگ بنفش بزنم.
محمد: الان قابل تحملی اون موقعه دیگه جن هم ببینتت میگه بسم الله.
بقیه می‌خندن و صبا چون می‌دونست شوخی کرده فقط قاشقی رو به سمتش پرت کرد‌.
بی‌شعوری گفت. صورت سبزه‌ای داره و کاملا طبیعی.
- سفید بودن همیشه هم خوب نیست آقای محمد.
محمد: اومم... این‌که بله.
مشغول ادامه‌ی خوردن شدم.
آدرو: با کدوم دستت قدرت آتش رو جذب کردی.
- چپ.
آدرو: پس با دست راست قدرت آب رو جذب کن.
- چرا؟
آدرو: به این دلیل که این‌طوری نصف بدنت قدرت آتش رو داره و نصفش قدرت آب رو، بعد از شکست دادن کسایی که قدرت آتش رو دارن بی‌معطلی برگرد.
بلند شد و با گفتن:
- خوردنتون که تموم شد میز خودش محو میشه.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
پارت_۴۴
...
ایرج: همون که تسکین داشت درموردش می‌گفت ،صبحی.
یکم به مغزم فشار آوردم و یادم اومد.
- خب! راست گفته بود؟
ایرج: آره.
- بچه رو از کجا می‌شناخت؟
ایرج: گفت:«که توی پرورشگاه کار می‌کردم و به بچه‌های اون‌جا سر می‌زدم»
بعید می‌دونم دروغ گفته باشه... آها راستی این‌رو هم گفت که رسیدیم ایران پول رو به حساب برمی‌گردونه.
- مگه من به اون پول دادم؟ ... دادم به اون بچه، بهش بگو نیاز نیست.
ایرج: باشه، بگیر بخواب خسته‌ای.
- اوکی.
ایرج بیرون رفت و تا چشم روی هم گذاشتم خوابم برد.
با حس تشنگی بی‌اندازه بیدار شدم، گلوم خشک شده بود و کمی هم هوا سرد بود.
بلند شدم. چراغ بالای تخت رو روشن کردم و نگاهی به ساعت که سه رو نشون می‌داد کردم.
به سمت اون طرف تخت برمی‌گردم، روی میز عسلی کنارش رو می‌بینم. دیروز انقدر خسته بودم که يادم رفت آب بیارم.
پتو رو کنار می‌زنم و بلند شدم به سمت در رفتم، بازش کردم، به سمت آشپزخونه میرم و یه لیوان برمی‌دارم و بطری آب رو از یخچال بیرون میارم و لیوان رو پر می‌کنم آب رو سر می‌کشم.
بدون سر و صدا کارم رو انجام میدم و لیوان رو سرجاش می‌زارم و بطری به دست به سمت اتاقم میرم که صدایی از طبقه بالا میاد.
به حتم یکی از زوجین، به من چه!
وارد اتاقم شدم ولی هرکاری می‌کنم خوابم نمی‌بره.
لپ‌تاپم رو چک می‌کنم. با الی تماس می‌گیرم کمی طول می‌کشه اما بالاخره صداش می‌پیچه توی گوشم.
- سلام چطوری؟
الی: سلام قربونت برم! خوبم تو چطوری خوبی؟! از ایرج شنیدم چی‌شد الان خوبی صدمه‌ای ندیدی؟؟
- خوبم، ای دهن لق! نه صدمه‌ای ندیدم، چخبر چیکار می‌کنی؟ بچه‌ها خوبن؟
الی: هچی بدبختی، دنبال کارهای رحمتم، معلوم نیست توی چه سوراخ موشی قایم شده، بچه‌ها هم خوبن سپردم سَما مواظبشون باشه.
- چطور مگه باز هم کاری کرده؟
الی: آره بابا مردک بی‌ همه‌ چیز برداشته بچه‌ی یکی از افراد رو دزدیده، من که فکر می‌کردم کارِ اصلانِ اما نبود به رامین سپردم تحقیق کنه که گفت :«اصلان زده بیرون از این‌کار»
دیگه فقط رحمت می‌مونه که جمع کرده رفته از ایران حالا کدوم جهنمی رو نمی‌دونم.
- نگفتین چرا بهم؟
الی: عزیز مّن تو وسط مبارزه بودی ما هم همین دیروز ظهر فهمیدیم زنگ زدم، ایرج گفت تازه رفتی مبارزه، بخاطر بچه‌ها هم که شده سالم و پیروز برگرد.
- باشه، کاری نداری؟
الی: نه عزیزم مواظب خودت باش ب*و*س بای.
- توهم همین‌طور، خداحافظ.
قطع کردم. سعی کردم استراحت کنم. دنبال راه چاره‌ای برای از بین بردن و خلاص شدن از شر اون ماورائی‌ها بگردم.
کد:
پارت_۴۴
...
ایرج: همون که تسکین داشت درموردش می‌گفت ،صبحی.
یکم به مغزم فشار آوردم و یادم اومد.
- خب! راست گفته بود؟
ایرج: آره.
- بچه رو از کجا می‌شناخت؟
ایرج: گفت:«که توی پرورشگاه کار می‌کردم و به بچه‌های اون‌جا سر می‌زدم»
بعید می‌دونم دروغ گفته باشه... آها راستی این‌رو هم گفت که رسیدیم ایران پول رو به حساب برمی‌گردونه.
- مگه من به اون پول دادم؟ ... دادم به اون بچه، بهش بگو نیاز نیست.
ایرج: باشه، بگیر بخواب خسته‌ای.
- اوکی.
ایرج بیرون رفت و تا چشم روی هم گذاشتم خوابم برد.
با حس تشنگی بی‌اندازه بیدار شدم، گلوم خشک شده بود و کمی هم هوا سرد بود.
بلند شدم. چراغ بالای تخت رو روشن کردم و نگاهی به ساعت که سه رو نشون می‌داد کردم.
به سمت اون طرف تخت برمی‌گردم، روی میز عسلی کنارش رو می‌بینم. دیروز انقدر خسته بودم که يادم رفت آب بیارم.
پتو رو کنار می‌زنم و بلند شدم به سمت در رفتم، بازش کردم، به سمت آشپزخونه میرم و یه لیوان برمی‌دارم و بطری آب رو از یخچال بیرون میارم و لیوان رو پر می‌کنم آب رو سر می‌کشم.
بدون سر و صدا کارم رو انجام میدم و لیوان رو سرجاش می‌زارم و بطری به دست به سمت اتاقم میرم که صدایی از طبقه بالا میاد.
به حتم یکی از زوجین، به من چه!
وارد اتاقم شدم ولی هرکاری می‌کنم خوابم نمی‌بره.
لپ‌تاپم رو چک می‌کنم. با الی تماس می‌گیرم کمی طول می‌کشه اما بالاخره صداش می‌پیچه توی گوشم.
- سلام چطوری؟
الی: سلام قربونت برم! خوبم تو چطوری خوبی؟! از ایرج شنیدم چی‌شد الان خوبی صدمه‌ای ندیدی؟؟
- خوبم، ای دهن لق! نه صدمه‌ای ندیدم، چخبر چیکار می‌کنی؟ بچه‌ها خوبن؟
الی: هچی بدبختی، دنبال کارهای رحمتم، معلوم نیست توی چه سوراخ موشی قایم شده، بچه‌ها هم خوبن سپردم سَما مواظبشون باشه.
- چطور مگه باز هم کاری کرده؟
الی: آره بابا مردک بی‌ همه‌ چیز برداشته بچه‌ی یکی از افراد رو دزدیده، من که فکر می‌کردم کارِ اصلانِ اما نبود به رامین سپردم تحقیق کنه که گفت :«اصلان زده بیرون از این‌کار»
دیگه فقط رحمت می‌مونه که جمع کرده رفته از ایران حالا کدوم جهنمی رو نمی‌دونم.
- نگفتین چرا بهم؟
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
پارت_۴۵
...
وقتی که آتش چاره‌شون نکنه و اون رو خاموش کنن پس باید چیکار کنم؟
بهتر از راه فریب وارد عمل بشم.
اما چرا آدرو نگفت که می‌تونن ذهنت رو هم بخونن همون اول.
دراز کشیدم و از فرط فکر زیاد خوابم برد.
***
ایرج: ماهان ساعت ۱۰:۳۰ شد .
از روی مبل بلند شدم، به سمت اتاق رفتم و بعد پوشیدن لباس خارج شدم.
ده دقیقه وقت داشتم به سراغ یخچال رفتم و سرکی داخلش کشیدم و سیبی برداشتم.
گ*از بهش زدم، در یخچال رو بستم، به سمت بیرون رفتم دستی برای جمع تکون داد و حینی که سیب توی دهنم رو قورت می‌دادم. رو به محسن گفتم:
- زنگ زدم طفره رفتی و باز نکرده از سقف آویزونت می‌کنم .
از در خارج شدم و سیب رو که دیکه چیز ازش نمونده بود رو با پا زیرش شوت کردم که از حیاط بیرون رفت.
جون! چه ضربه‌ای.
و به سمت در رفتم بازم هم صدای دیروزی یعنی چی؟
بالاخره که می‌فهمم، ولی الان باید برم با گذاشتن ساعتم همون جای دیروزی از عمارت خارج شدم و چند قدم برداشتم.
بعد با سرعت از عمارت دور شدم و از بین درخت‌ها گذشتم، به اون گودال رسیدم هنوز نیومده بودن عجیبه.
با پا به سنگی که جلوی پام بود ضربه‌ای زدم و افتاد درست وسط گودال. بهتر‌ِ برای مبارزه از قدرت بدنی خودم استفاده کنم.
توی همین فکرها بودم که با شتاب به سمت جلو پرتاب شدم و با شونه‌ی چپم زمین خوردم که دردی توی تنم پیچید.
بلند شدم، صاف ایستادم و شونه چپم رو با درد صاف کردم.
حالا هر دوشون وسط گودال بودن یه دختر و پسر با چشمانی آسمونی.
دیروز اگه اشتباه نکنم چشم‌های اون دوتا رنگ آتش و خون رو داشت.
با برخورد به دیواره‌ی گودال به خودم اومدم. ضربه‌اش شدید بود.
کمرم داغون شد. نمی‌دونستم ضربه‌ی آب هم می‌تونه انقدر محکم باشه.
با سرعت زیاد یه دور دورشون چرخیدم و به سمتشون گلوله‌های آتشین پرتاب کردم.
که اولش دادی زدن ولی بعد با آب آتشش رو خاموش کردن.
دختره با شمشیری که از آب بود به سمتم اومد چوب رو توی دستم گرفتم که به شمشیری آتشین تبدیل شد.
به سمتش رفتم شمشیر رو با دست چپ گرفته بدد و من برعکس.
دادی زد و به سمتم دوید پسر‌ِ هم دست به س‌ی‌نه خیره مبارزه ما شد.
قیافه‌ی این دو نفر نسبت به دیروزی‌ها بهتر و قابل تحمل‌تر بود.
ضربه‌ای رو که خواست به پهلوم بزنه رو با شمشیر مهار کردم، به جاش شمشیر رو توی دستم جابه‌جا کردم.
به دست راستم سپردمش و ضربه‌ای به پهلوش زدم، آتش گرفت و خون آبی بود که ازش می‌چکید شکه خیره به قطرهای خونی که بی‌شباهت به آب نبودن.
...
کد:
پارت_۴۵
...
وقتی که آتش چاره‌شون نکنه و اون رو خاموش کنن پس باید چیکار کنم؟
بهتر از راه فریب وارد عمل بشم.
اما چرا آدرو نگفت که می‌تونن ذهنت رو هم بخونن همون اول.
دراز کشیدم و از فرط فکر زیاد خوابم برد.
***
ایرج: ماهان ساعت ۱۰:۳۰ شد .
از روی مبل بلند شدم، به سمت اتاق رفتم و بعد پوشیدن لباس خارج شدم.
ده دقیقه وقت داشتم به سراغ یخچال رفتم و سرکی داخلش کشیدم و سیبی برداشتم.
گ*از بهش زدم، در یخچال رو بستم، به سمت بیرون رفتم دستی برای جمع تکون داد و حینی که سیب توی دهنم رو قورت می‌دادم. رو به محسن گفتم:
- زنگ زدم طفره رفتی و باز نکرده از سقف آویزونت می‌کنم .
از در خارج شدم و سیب رو که دیکه چیز ازش نمونده بود رو با پا زیرش شوت کردم که از حیاط بیرون رفت.
جون! چه ضربه‌ای.
و به سمت در رفتم بازم هم صدای دیروزی یعنی چی؟
بالاخره که می‌فهمم، ولی الان باید برم با گذاشتن ساعتم همون جای دیروزی از عمارت خارج شدم و چند قدم برداشتم.
بعد با سرعت از عمارت دور شدم و از بین درخت‌ها گذشتم، به اون گودال رسیدم هنوز نیومده بودن عجیبه.
با پا به سنگی که جلوی پام بود ضربه‌ای زدم و افتاد درست وسط گودال. بهتر‌ِ برای مبارزه از قدرت بدنی خودم استفاده کنم.
توی همین فکرها بودم که با شتاب به سمت جلو پرتاب شدم و با شونه‌ی چپم زمین خوردم که دردی توی تنم پیچید.
بلند شدم، صاف ایستادم و شونه چپم رو با درد صاف کردم.
حالا هر دوشون وسط گودال بودن یه دختر و پسر با چشمانی آسمونی.
دیروز اگه اشتباه نکنم چشم‌های اون دوتا  رنگ آتش و خون رو داشت.
با برخورد به دیواره‌ی گودال به خودم اومدم. ضربه‌اش شدید بود.
کمرم داغون شد. نمی‌دونستم ضربه‌ی آب هم می‌تونه انقدر محکم باشه.
با سرعت زیاد یه دور دورشون چرخیدم و به سمتشون گلوله‌های آتشین پرتاب کردم.
که اولش دادی زدن ولی بعد با آب آتشش رو خاموش کردن.
دختره با شمشیری که از آب بود به سمتم  اومد چوب رو توی دستم گرفتم که به شمشیری آتشین تبدیل شد.
به سمتش رفتم شمشیر رو با دست چپ گرفته بدد و من برعکس.
دادی زد و به سمتم دوید پسر‌ِ هم دست به س‌ی‌نه خیره مبارزه ما شد.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
پارت_۴۶
...
دختری که روی زمین افتاده بود، از طرفی می‌دونستم با کشتن دختره پسرِ به سمتم حمله می‌کنه و قطعاً به ساعت بعدی نمی‌رسیدم، این از حالات پسرِ کاملاً مشخص بود.
شمشیر توی دستم رو به چوب خشک و بلندی تبدیل ‌کردم و از گودال بیرون انداختم. از درخت‌ها یه شمشیر درخواست کردم که درست جلوی پاهام افتاد.
برش داشتم. با آتشی کردنش به پسرِ فهموندم می‌خوام دختره رو بکشم، که توی لحظه آخر شمشیر رو به سمت خودش پرتاپ کردم. فقط شانس بیارم و مهارش کنه.
همین هم شد با آب مهارش کرد که از پشت چوب‌هایی که سر نیزه‌های تیزی داشتن به سمتش پرتاپ شد، از پشت به کمرش وارد و از شکمش بیرون زدن.
دخترِ که در حال مرگ بود خم شدم.
مشتی به صورتش زدم و با پای راست هر چه قدرت داشتم جمع کردم. روی پهلوش جایی که زخمی شده بود، زدم.
جیغ کوتاه و پر دردی کشید، به قطرات آب تبدیل شد و به زمین رفت.
اما پسرِ دوباره خودش شد، صاف ایستاد ۲۷۰ درجه گ*ردنش رو چرخوند، همین‌طور دست‌هاش رو.
شوکه نگاهش کردم، که شمشیر رو درآورد و با هر چه قدرت به طرفم پرتاپ کرد آن‌قدر سریع بود که اگه یک ثانیه بیشتر تعلل می‌کردم قعطاً جونم رو از دست می‌دادم.
چطور ممکنه دخترِ از بین رفت اما اون نه؟
چطوری واقعا این‌کار رو کرد مگه جغدِ؟
سعی کردم با قدرت آتش وارد بازی بشم که اون‌هم با قدرت آب وارد بازی شد.
حالا تفاضل قدرت آتش من و قدرت آب اون!
کدوم برنده می‌شود؟!
توی یه حرکت ناگهانی به راست رفتم و که آب با سرعت به سمت جلو رفت و چون سرعتش زیاد بود، برگشت و خورد بهش‌.
با دیوار گودال پرس شد یه جورایی.
ماورائی‌ها هم چیز‌های عجیبی هستن!.
شمشیر رو دست راستم گرفتم، به سمتش دویدن جاخالی داد. برای این‌که با دیوار پرس نشم از پاهام کمک گرفتم و یه برگردون زدم.
قبل از این‌که از پشت کاری انجام بده با یه برگردون دیگه با فاصله روبه‌روش قرار گرفتم.
خیره حرکات بود با شمشیر توی دستم حرکات آکروبات اجرا می‌کردم، سعی می‌کردم حواسش رو به کل پرت کنم و همین‌طور هم شد.
داشتم نقشه‌ام رو با درخت‌ها هماهنگ می‌کردم.
با درخت؟! هنوز عجیبِ واسم خدایی!
با شمشیری که آتشی بود و مدام با دست چپ و راست جاش رو عوض می‌کردم.
حرکت جدیدی نشونش می‌دادم یه چرخش دور خودم زدم و بعد شمشیر رو در حالی که حواسش نبود تیز به سمت قلبش پرتاپ کردم.
از اون طرف هم هجوم چوب‌های تیز و هر کدوم جداگانه از پشت بدنش رو مورد اصابت قرار می‌دادن. و صدای فریادش بود که گوش فلک رو کر می‌کرد.
کد:
پارت_۴۶
...
دختری که روی زمین افتاده بود، از طرفی می‌دونستم با کشتن دختره پسرِ به سمتم حمله می‌کنه و قطعاً به ساعت بعدی نمی‌رسیدم، این از حالات پسرِ کاملاً مشخص بود.
شمشیر توی دستم رو به چوب خشک و بلندی تبدیل ‌کردم و از گودال بیرون انداختم. از درخت‌ها یه شمشیر درخواست کردم که درست جلوی پاهام افتاد.
برش داشتم. با آتشی کردنش به پسرِ فهموندم می‌خوام دختره رو بکشم، که توی لحظه آخر شمشیر رو به سمت خودش پرتاپ کردم. فقط شانس بیارم و مهارش کنه.
همین هم شد با آب مهارش کرد که از پشت چوب‌هایی که سر نیزه‌های تیزی داشتن به سمتش پرتاپ شد، از پشت به  کمرش وارد و از شکمش بیرون زدن.
دخترِ که در حال مرگ بود خم شدم.
مشتی به صورتش زدم و با پای راست هر چه قدرت داشتم جمع کردم. روی پهلوش جایی که زخمی شده بود، زدم.
جیغ کوتاه و پر دردی کشید، به قطرات آب تبدیل شد و به زمین رفت.
اما پسرِ دوباره خودش شد، صاف ایستاد ۲۷۰ درجه گ*ردنش رو چرخوند، همین‌طور دست‌هاش رو.
شوکه نگاهش کردم، که شمشیر رو درآورد و با هر چه قدرت به طرفم پرتاپ کرد آن‌قدر سریع بود که اگه یک ثانیه بیشتر تعلل می‌کردم قعطاً جونم رو از دست می‌دادم.
چطور ممکنه دخترِ از بین رفت اما اون نه؟
چطوری واقعا این‌کار رو کرد مگه جغدِ؟
سعی کردم با قدرت آتش وارد بازی بشم که اون‌هم با قدرت آب وارد بازی شد.
حالا تفاضل قدرت آتش من و قدرت آب اون!
کدوم برنده می‌شود؟!
توی یه حرکت ناگهانی به راست رفتم و که آب با سرعت به سمت جلو رفت و چون سرعتش زیاد بود، برگشت و خورد بهش‌.
با دیوار گودال پرس شد یه جورایی.
ماورائی‌ها هم چیز‌های عجیبی هستن!.
شمشیر رو دست راستم گرفتم، به سمتش دویدن جاخالی داد. برای این‌که با دیوار پرس نشم از پاهام کمک گرفتم و یه برگردون زدم.
قبل از این‌که از پشت کاری انجام بده با یه برگردون دیگه با فاصله روبه‌روش قرار گرفتم.
خیره حرکات بود با شمشیر توی دستم حرکات آکروبات اجرا می‌کردم، سعی می‌کردم حواسش رو به کل پرت کنم و همین‌طور هم شد.
داشتم نقشه‌ام رو با درخت‌ها هماهنگ می‌کردم.
با درخت؟! هنوز عجیبِ واسم خدایی!
با شمشیری که آتشی بود و مدام با دست چپ و راست جاش رو عوض می‌کردم.
حرکت جدیدی نشونش می‌دادم یه چرخش دور خودم زدم و بعد شمشیر رو در حالی که حواسش نبود تیز به سمت قلبش پرتاپ کردم.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
پارت_۴۷
...
نزدیکش شدم، یه نقطه‌ی کور درست توی چشم راستش بود قبل از این‌که مهلت کاری رو بهش بدم با چوبی که روی زمین افتاده بود.
با پا ضربه‌ای به زمین زدم و کمی بالاتر اومد و دست دراز کردم و گرفتمش. با دست راست وارد چشم راستش کردم کمی عقب رفتم.
حسی بهم می‌گفت این‌جا رو ترک کنم، از جایی صدای فریاد پسرِ از درد آن‌قدر زیاد بود دوست داشتی دست روی گوشت بزاری.
شمشیر رو از قلبش بیرون کشیدم و قبل این‌که دیر بشه و از آب‌هایی که زمان ورودشون دورتادور گودال رو گرفته بود بیرون رفتم.
البته آب که نه و یخ.
پسرِ یخ‌هایی به سمتم پرتاپ کرد اما بی‌فایده بود آب شد و کل گودال رو فرا گرفت یخ‌ها رو آب کردم و از طریق آتش آب رو بخار و زمان اتمام هم کمی آب جایگزینش کردم.
تا ببینم قدرتش رو دارم یا نه، که با وجود اندکش اما موجود بود.
به سمت خونه با سرعت به راه افتادم اما وسط راه مجبور شدم وایسم.
خیره به گرگ‌هایی که دورتادورم رو گرفته بودن و با آب‌هایی از ل*ب و لوچه‌ی آویزون داشتن نگاهم می‌کردن و دندان‌های تیزی که بهت چشمک می‌زدن.
آب دهنم رو قورت دادم و خون‌آشام کم بود یه گله گرگ هم اضافه شد.
با شاخه‌های درخت گرفتمشون قبل این‌که کاری انجام ب*دن و به سمت گودال پرتاپشون کردم و آتششون زدم.
راه خونه رو در پیش گرفتم و اما صدای خس‌خسی می‌اومد.
برگشتم واو یه خرس بو،د اما چقدر بزرگ و چقدر مظلوم نگاه می‌کرد سرپا شد حداقل شش برابر من بود، آب دهانش رو با فریادی که زد یا همون صدایی که از خودش درآورد رو توی صورتم ریخت.
با انزجار صورتم رو جمع کردم و با دست راست دستی به صورتم کشیدم و تمیز شد.
چون وسط دوتا درخت بود قفلش کردم و به سمت درخت سمت چپش رفتم پا به درخت زدم و مشتی به گ*ردنش زدم، که به جای گر*دن اون دست خودم درد گرفت.
کمی عقب رفت و وحشی شد. هجوم آورد سمتم و توب یه حرکت من رو بین زمین و خودش قفل کرد.
سرش رو نزدیک صورتم آورد و دهانش رو باز کرد که سرم توی دهنش بره.
دهنش خیلی بیش‌از حد بزرگ بود.
با کمک شاخه‌ها به زور از خودم کمی فقط برای این‌که بتونم ازش فاصله بگیرم جدا شد و از زیرش زود کنار رفتم.
چون با ضربه ولش کردن با صورت به زمین خورد با چشمام آتیشش زدم که فریادی کشید که از ترس قالب تهی کردم و به درخت پشت سرم برخورد کردم.
با صدای چیزی نزدیک به صورتم بدون این‌که بچرخم و نگاهش کنم گرفتمش و به سمت خرس پرتش کردم.
و درگیری بین خرس و مار در آن آتش بازی شروع شد‌.
با سرعت از اون‌جا خارج شدم، زنگ رو زدم که صدای آرسام پیچید.
- بله؟
- باز کن، ماهانم.
آرسام: باشه.
به سرعت وارد شدم و همون‌جا روی زمین نشستم.
پنجه‌ی خرس روی بازوی چپم خراشی ایجاد کرده بود.
ساعتم رو برداشتم و در رو بستم به سمت خونه رفتم.
وارد شدم با دیدن من و وضعیتم تقريباً رنگ از رخ همه پرید.
ایرج خودش رو سریع بهم رسوند.
ایرج: چی‌شد ماهان؟ چی‌شدی؟ زخمی شدی؟
انقدر هول بود نمی‌تونست درست حرف بزنه.
- چیزی نیست.
خودم رو روی مبل پرت کردم که شونه‌ام دردش بیشتر شد و گره‌ی بین ابروهام محکم‌تر.
کد:
پارت_۴۷
...
نزدیکش شدم، یه نقطه‌ی کور درست توی چشم راستش بود قبل از این‌که مهلت کاری رو بهش بدم با چوبی که روی زمین افتاده بود.
با پا ضربه‌ای به زمین زدم و کمی بالاتر اومد و دست دراز کردم و گرفتمش. با دست راست وارد چشم راستش کردم کمی عقب رفتم.
حسی بهم می‌گفت این‌جا رو ترک کنم، از جایی صدای فریاد پسرِ از درد آن‌قدر زیاد بود دوست داشتی دست روی گوشت بزاری.
شمشیر رو از قلبش بیرون کشیدم و قبل این‌که دیر بشه و از آب‌هایی که زمان ورودشون دورتادور گودال رو گرفته بود بیرون رفتم.
البته آب که نه و یخ.
پسرِ یخ‌هایی به سمتم پرتاپ کرد اما بی‌فایده بود آب شد و کل گودال رو فرا گرفت یخ‌ها رو آب کردم و از طریق آتش آب رو بخار و زمان اتمام هم کمی آب جایگزینش کردم.
تا ببینم قدرتش رو دارم یا نه، که با وجود اندکش اما موجود بود.
به سمت خونه با سرعت به راه افتادم اما وسط راه مجبور شدم وایسم.
خیره به گرگ‌هایی که دورتادورم رو گرفته بودن و با آب‌هایی از ل*ب و لوچه‌ی آویزون داشتن نگاهم می‌کردن و دندان‌های تیزی که بهت چشمک می‌زدن.
آب دهنم رو قورت دادم و خون‌آشام کم بود یه گله گرگ هم اضافه شد.
با شاخه‌های درخت گرفتمشون قبل این‌که کاری انجام ب*دن و به سمت گودال پرتاپشون کردم و آتششون زدم.
راه خونه رو در پیش گرفتم و اما صدای خس‌خسی می‌اومد.
برگشتم واو یه خرس بو،د اما چقدر بزرگ و چقدر مظلوم نگاه می‌کرد سرپا شد حداقل شش برابر من بود، آب دهانش رو با فریادی که زد یا همون صدایی که از خودش درآورد رو توی صورتم ریخت.
با انزجار صورتم رو جمع کردم و با دست راست دستی به صورتم کشیدم و تمیز شد.
چون وسط دوتا درخت بود قفلش کردم و به سمت درخت سمت چپش رفتم پا به درخت زدم و مشتی به گ*ردنش زدم، که به جای گر*دن اون دست خودم درد گرفت.
کمی عقب رفت و وحشی شد. هجوم آورد سمتم و توب یه حرکت من رو بین زمین و خودش قفل کرد.
سرش رو نزدیک صورتم آورد و دهانش رو باز کرد که سرم توی دهنش بره.
دهنش خیلی بیش‌از حد بزرگ بود.
با کمک شاخه‌ها به زور از خودم کمی فقط برای این‌که بتونم ازش فاصله بگیرم جدا شد و از زیرش زود کنار رفتم.
چون با ضربه ولش کردن با صورت به زمین خورد با چشمام آتیشش زدم که فریادی کشید که از ترس قالب تهی کردم و به درخت پشت سرم برخورد کردم.
با صدای چیزی نزدیک به صورتم بدون این‌که بچرخم و نگاهش کنم گرفتمش و به سمت خرس پرتش کردم.
و درگیری بین خرس و مار در آن آتش بازی شروع شد‌.
با سرعت از اون‌جا خارج شدم، زنگ رو زدم که صدای آرسام پیچید.
- بله؟
- باز کن، ماهانم.
آرسام: باشه.
به سرعت وارد شدم و همون‌جا روی زمین نشستم.
پنجه‌ی خرس روی بازوی چپم خراشی ایجاد کرده بود.
ساعتم رو برداشتم و در رو بستم به سمت خونه رفتم.
وارد شدم با دیدن من و وضعیتم تقريباً رنگ از رخ همه پرید.
ایرج خودش رو سریع بهم رسوند.
ایرج: چی‌شد ماهان؟ چی‌شدی؟ زخمی شدی؟
انقدر هول بود نمی‌تونست درست حرف بزنه.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
پارت_۴۸
...
آدرو ظاهر شد، بالای سرم قرار گرفت رو به جمعی که بالای سرم مثل میمون زل زده بودن بهم گفت:
- دورش رو خلوت کنین.
آدرو نگاهی به دستم انداخت و ادامه داد:
- خون زیادی از دست دادی و برای این‌که سم رو از بدنت خارج کنم یا باید خودم بهت خون بدم یا از یکی بگیرن بهت بدم ولی دردش بیشترِ.
ایرج: خودت بده.
- نه.
محمد: ماهان لج نکن.
با درد ‌گفتم:
- خودت خون بدی بهم چی میشه؟ چه بلایی سرم میاد؟
کمی مکث کرد و گفت:
- به خون‌آشام تبدیل میشی.
میثاق سریع گفت:
- گروه خونیت چیه؟
- A+(آ مثبت)
میثاق: من O‌ام.
محمد: من +A.
آدرو: یه نفر کافی نیست، کسی دیگه‌ای هم هست.
تسکین: من! منم آ مثبتم.
آدرو: خیله خب.
آدرو به طرف محمد و تسکین رفت دیگه ندیدم چی‌شد فقط زمانی که به سمتم اومد خونی که توی هوا معلق بود رو دیدم. عجب!
آدرو: درد داره، تحمل کن.
سری تکون دادم و کارش رو شروع کرد. انگار جونم رو داره ازم می‌گیره. پشتی مبل رد چنگ زدم تا صدان بلند نشه.
حس سبکی و فارق از هرچیزی رو داشتم که چیزی وارد بدنم شد. یه درد دیگه.
از درد دیگه داشتم از حال می‌رفتم و ‌کم‌کم چشم‌هام بسته و بی‌هوش شدم.
[تسکین]
نتونست درد رو تحمل کنه و بی‌هوش شد.
آرسام: چی‌شد؟
آدرو: بی‌هوشِ باید استراحت کنه.
آدرو زخمش رو بست و مثل پر کاه بلندش کرد و به سمت اتاق رفت و ایرج هم به دنبالش راهی شد.
آدرو برگشت و گفت:
- بهوش اومد برمی‌گردم، میرم دارو واسش بیارم.
کد:
پارت_۴۸
...
آدرو ظاهر شد، بالای سرم قرار گرفت رو به جمعی که بالای سرم مثل میمون زل زده بودن بهم گفت:
- دورش رو خلوت کنین.
آدرو نگاهی به دستم انداخت و ادامه داد:
- خون زیادی از دست دادی و برای این‌که سم رو از بدنت خارج کنم یا باید خودم بهت خون بدم یا از یکی بگیرن بهت بدم ولی دردش بیشترِ.
ایرج: خودت بده.
- نه.
محمد: ماهان لج نکن.
با درد ‌گفتم:
- خودت خون بدی بهم چی میشه؟ چه بلایی سرم میاد؟
کمی مکث کرد و گفت:
- به خون‌آشام تبدیل میشی.
میثاق سریع گفت:
- گروه خونیت چیه؟
- A+(آ مثبت)
میثاق: من O‌ام.
محمد: من +A.
آدرو: یه نفر کافی نیست، کسی دیگه‌ای هم هست.
تسکین: من! منم آ مثبتم.
آدرو: خیله خب.
آدرو به طرف محمد و تسکین رفت دیگه ندیدم چی‌شد فقط زمانی که به سمتم اومد خونی که توی هوا معلق بود رو دیدم. عجب!
آدرو: درد داره، تحمل کن.
سری تکون دادم و کارش رو شروع کرد. انگار جونم رو داره ازم می‌گیره. پشتی مبل رد چنگ زدم تا صدان بلند نشه.
حس سبکی و فارق از هرچیزی رو داشتم که چیزی وارد بدنم شد. یه درد دیگه.
از درد دیگه داشتم از حال می‌رفتم و ‌کم‌کم چشم‌هام بسته و بی‌هوش شد.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا