با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترینها را تجربه کنید.☆
...شدند.
الهاندرو با دیدنم خطرِ نهفته در درونم را باری دیگر احساس کرد و فریاد زد:
- نـه آندریا... لطفاً... .
با همان حالت قدمی به جلو برداشتم و آن فاصله کوتاه را پر کردم که دوباره ولی اینبار به نوعی با لحنی مسالمتآمیزتر تقاضا کرد:
- لطفاً باعث خونوخونریزی نشو.
#اِل_تایلر
#سارابهار
#انجمن_تک_رمان
...حکم مرگش را امضا زدن با دستهای خودش است!
به جای آنکه انسان را بگیرم، روی سرِ موجود مزاحم فرود آمدم و با بال سمت راستم، ضربهای به او زدم و به طرفی پرتش کردم که به شدت با درختی کهن و شوم برخورد کرد، طوری که صدای شکستنِ یکی از دندههای چپش را به وضوح شنیدم.
#اِل_تایلر
#سارابهار
#انجمن_تک_رمان
...و زوزهی باد، مرا غرق آرامش میکرد.
در همین حین، چشمم به حرکت موجود زندهای درون جنگل میافتد.
موجودی زنده برای شکار!
از همین فاصله هم میتوانستم بوی خونِ تازهی جاری در رگهایش را احساس کنم.
با این حس، زبانم را ناخودآگاه روی دندانهای نیشِ خونآشامیام کشیدم.
#اِل_تایلر
#سارابهار
#انجمن_تک_رمان
...کودک کوچکی بودهام همهشان جز پدرم، با من بد برخورد میکردند، آن هم فقط بهخاطر ظاهرِ عجیب و قدرتهایم که هیچطور شبیه یک خونآشام معمولی مثل قبیلهام نبودهام.
مُدام من را موجودی عجیبالخلقه خطاب میکردند با لحنی که گویا یک موجود رقتانگیزم!
تحقیر پشتِ تحقیر.
#اِل_تایلر
#سارابهار
#انجمن_تک_رمان
...دلایلِ نگفتهای که بهخاطرش اینجام همینه که تو انقدر قدرتمندی که حتی جنگیدن با بدترین چیزها، برات یه بازیه!
نیشخند همیشگیام را به خودش و حرفش هدیه دادم:
- پس حله جنابِ آلفا!
او هم یکی از زیباترین لبخندهای تاریخ را تحویلم داد و گفت:
- آلفا نه، رئیس جمهور!
#اِل_تایلر
#سارابهار
#انجمن_تک_رمان
...در سنین پایین درحال پیر شدن هستن!
با حالتی متفکر، زبانم را روی دندانهای نیشِ خونآشامیام کشیدم و گفتم:
- خب حالا از من چی میخوای؟ زاد و ولد نمیکنن؟ خب من چیکار میتونم بکنم؟ نکنه میخوای بیام بگم زاد و ولد کنن؟ فکر میکنی چون ترسناکم بهحرفم گوش میدن؟!
#اِل_تایلر
#سارابهار
#انجمن_تک_رمان
...هستی که میدونم قدرت نجاتش رو داره.
نفس عمیقی کشیدم تا خشمم را ببلعم.
هربار که واژهی نجات را به زبان میآورد خاطراتی درون مغزم رژه میرفتند که باعثِ بهم ریختگی و متشنج شدن اعصاب و روانم میشدند، طوری که همینجا، همین لحظه، خونش را تا آخرین قطره بمکم و خشکش کنم!
#اِل_تایلر
#سارابهار...
...ماوراء بر دلش سایه افکنده بود، مانع از آن میشد که آن را ببیند.
شاید باید بالهایش را باز و به سمت روشنایی پرواز میکرد. به سمتِ خورشید، به سمتِ نوری کُشنده. شاید لازم بود اجازه بدهد چیزی در درونش بمیرد تا چیزی دیگری بتواند در درونش آغاز به زندگی کند... .
#اِل_تایلر
#سارابهار
#انجمن_تک_رمان
...درونشان نمیشوند و خونآشامهایی که با برخوردِ نور آفتاب و حتی نورِ کمسوی مهتاب، میسوزند!
در این بین، همهچیز بهدست مخلوقی عجیبالخلقه از هم میپاشد. مخلوقی که باید ناجی باشد؛ اما ویرانگر میشود و نفرین نمیشکند هیچ که حتی نفرینی عظیمتر زاده میشود... .
#اِل_تایلر
#سارابهار
#انجمن_تک_رمان