خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

ساعت تک رمان

  1. NADIYA

    داستان کوتاه جکسون و آقای اسمیت | زری کاربر انجمن تک رمان

    ...به خوبی می‌توانست حس و حال جکسون را درک کند؛ اما نمی‌توانست با پنهان کرد حقایق و دروغ گفتن و دوز کلک‌هایش، او را مغلوب کند؛ پس به جز گریه کردن، راه دیگری نداشت و تنها راهی که برایش وجود داشت، این بود که جکسون را در آ*غ*و*ش بگیرد و برای دل‌جویی از او، اشک بریزد. #جکسون_و_آقای_اسمیت #زری...
  2. NADIYA

    داستان کوتاه جکسون و آقای اسمیت | زری کاربر انجمن تک رمان

    ...پایین انداخت و با لکنتی که ناشی از تلاقی هم‌زمان ترس و درد در وجود بی‌وجودش بود، گفت: - من... من... نن... نه... چیزی... چیزی... نن... نگفتم. ناخودآگاه، یک تای ابروان شلاقی‌‌اش بالا پرید و با لبخندی که گوشه‌ی لبانش طرح بست، ترس همانند روح از تن ملین جدا شد. #جکسون_و_آقای_اسمیت #زری...
  3. NADIYA

    داستان کوتاه جکسون و آقای اسمیت | زری کاربر انجمن تک رمان

    ...و بزاق دهانش را به سختی قورت داد و ل*ب گشود: - من حاضرم تموم تایمم رو صرف حرف زدن و وقت گذروندن با تو بکنم؛ اما پسرم، این کار خیلی فوریه و اگر خودم رو نرسونم، تمومی سهام‌های شرکت رو از دست میدم، پس میرم و زود کارها رو انجام میدم، قول میدم که تا فردا شب برگردم. #جکسون_و_آقای_اسمیت #زری...
  4. NADIYA

    داستان کوتاه جکسون و آقای اسمیت | زری کاربر انجمن تک رمان

    ...شده بود تا به‌جای دخترش جویای پاسخ باشد تا سوءتفاهم یا ناراحتی‌ای بین آن‌ها پیش نیاید. ملین تک خنده‌ای کرد و گفت: - از اون‌جا که ماریا باهوشه یه حدس و نظریه‌ای زد و گفتش برادر زاده‌تون هست؛ وگرنه ماریا باید از کجا بدونه که جکسون کیه و چه نسبتی با شما داره؟ #جکسون_و_آقای_اسمیت #زری #انجمن_تک_رمان
  5. NADIYA

    داستان کوتاه جکسون و آقای اسمیت | زری کاربر انجمن تک رمان

    ...جکسون زد و فنجان را در سینی کوچکی قرار داد و چند برگ دستمال کاغذی بر روی سینی نهاد و به طرف سالن گام نهاد. جکسون درب یخچال را گشود و با دیدن نوتلا چشمانش برق خاصی زد. نوتلا را در دستش گرفت و قاشق کوچکی از میان مابقی قاشق‌های بزرگ برداشت و بر روی صندلی نشست. #جکسون_و_آقای_اسمیت #زری...
  6. NADIYA

    داستان کوتاه جکسون و آقای اسمیت | زری کاربر انجمن تک رمان

    ...ده‌تا گل خریدم که جفتشون خوشحال بشن و یکی از اون دو نفر ناراحت نشه و با خودش بگه که چرا از من دو تا خرید و از اون پنج‌تا. کار بدی کردم؟ آقای اسمیت نگاهش به طرف ساختمان ناموزون چرخ خورد، سپس سرش را به طرف صورت جکسون برگرداند و ل*ب زد: - نه، براوو به تو پسرم. #جکسون_و_آقای_اسمیت #زری #انجمن_تک_رمان
  7. NADIYA

    داستان کوتاه جکسون و آقای اسمیت | زری کاربر انجمن تک رمان

    ...در دستانش افتاده بود. مردمک چشمانش را در خیابان چرخاند و گفت: - اون زمان فکر می‌کرد من پشتوانه‌ی تو نیستم. الان که پشتوانه‌ت هستم نمی‌تونه دشمنت باقی بمونه و تنها راهش این میشه که تا هر حدی که توی توانشه از تو فاصله بگیره و فاصله و امتداد بینتون رو حفظ کنه. #جکسون_و_آقای_اسمیت #زری...
  8. NADIYA

    داستان کوتاه جکسون و آقای اسمیت | زری کاربر انجمن تک رمان

    ...باشد، ل*ب گشود: - قطعاً همین‌طوره! جکسون دستی لابه‌لای گیسوان طلایی رنگش کشید؛ بازدم عمیقش را بیرون داد و با سردی و کلافگی تمام و کمالی که در صدای ظریف و فوق‌العاده زیبایش بود، پرسید: - امکانش وجود داره که زن عمو آدرس جایی که قراره زندگی کنیم رو پیدا کنه؟ #جکسون_و_آقای_اسمیت #زری #انجمن_تک_رمان
  9. NADIYA

    داستان کوتاه جکسون و آقای اسمیت | زری کاربر انجمن تک رمان

    ...شده است. حال، هرکدام تکه‌ای از آینه را برداشتند و خود را در آن تماشا می‌کردند. آن دو تشابه‌ی زیادی داشتند. آقای اسمیت در فکر عمیقی فرو رفت. جکسون هم در فکرهایش پرسه زد، اما پس از چند ثانیه به خود آمد و گفت: - آره، این حرفم شوخی نیست. - من پدر خوبیم؟ - آره. #جکسون_و_آقای_اسمیت #زری #انجمن_تک_رمان
  10. NADIYA

    داستان کوتاه جکسون و آقای اسمیت | زری کاربر انجمن تک رمان

    ...سوار ماشین شد. - جکسون، حوصله‌ات که سر نرفت؟ جکسون، شانه‌ای بالا انداخت و گفت: - نه، در واقع باید بگم که برای خودم موزیک گذاشتم. یک تای ابروان آقای اسمیت بالا پرید، لبان گوشتی‌اش را داخل دهانش کشید و ل*ب زد: - اوه، ببینم پسرم چه موزیکی در نبود من گوش می‌داده! #جکسون_و_آقای_اسمیت #زری...
بالا