Usage for hash tag: فاطمه_واحدی

ساعت تک رمان

  1. Monella

    درحال تایپ چَشم‌زخم خورده|اثر vahedi کاربر انجمن تک رمان

    ...گفت: - عیبی نداره مادر! بعداً غدات رو می‌خوری. بخواب این سرما از بدنت بیوفته. یک‌باره در خونه باز شد و زهرا و لیلا و فاطی وارد خونه شدن و سلام دادن که دا با تشری بهشون گفت: - کم سر و صدا کنید! محمد خوابه! بعد صداها کم‌کم برام محو، تاریک و ساکت می‌شدن. #انجمن_تک_رمان #چشم_زخم_خورده #فاطمه_واحدی
  2. Monella

    درحال تایپ چَشم‌زخم خورده|اثر vahedi کاربر انجمن تک رمان

    ...محکم دست‌ها و چشماش‌رو ب*و*سیدم. - دردت به جونم چرا ان‌قدر نگران منی؟ من خوبم. خواستم هدایت‌ش کنم داخل خونه، که دستش رو گذاشت روی ساعدم و هین بلندی کشید. - چرا انقدر یخ کردی تو؟ تک‌خنده‌ایی کردم: - دیگه رفتم زنم‌رو رسوندم. مواظب‌م نبودم. بندم یخ زده. #چشم_زخم_خورده #فاطمه_واحدی #انجمن_تک_رمان
  3. Monella

    درحال تایپ چَشم‌زخم خورده|اثر vahedi کاربر انجمن تک رمان

    ...چیزی نمی‌خوای برات بیارم؟ اومد جلوتر و سرِ خم شدم رو ب*و*سید. - نه مادر فدات بشه. مواظب خودت باش! دستاش رو ب*و*سیدم و ازش خداحافظی کردم. وقتی مسیر حیاط‌ رو با مهشید طی می‌کردم تا سوار موتورِ محسن بشم، دا با صدای نسبتاً بلندی گفت: - محمد! زود بیا خونه. #چَشم_زخم_خورده #فاطمه_واحدی #انجمن_تک_رمان
  4. Monella

    درحال تایپ چَشم‌زخم خورده|اثر vahedi کاربر انجمن تک رمان

    ...کردم و اون تازه تونست از شرّ محدودیت‌های خونه پدریش فرار کنه و افتاد به جون من و غیرتم. - محمد من دوست دارم ساپورت بپوشم. اخم کردم. - تو بی‌جا می‌کنی؛ این‌جا یه روستاست که همه محل مارو می‌شناسن. دوست ندارم زنم انگشت نما بشه. ابرو‌های شیطانیش تویهمرفتن. #چشم_زخم_خورده #فاطمه_واحدی...
  5. Monella

    درحال تایپ چَشم‌زخم خورده|اثر vahedi کاربر انجمن تک رمان

    ...آروم لپای سفت و موچ شدش رو کشیدم و گفتم: - من‌که گفتم می‌خوام کمکت کنم عشق دایی! فاطمه دیگه چیزی نگفت و ل*ب ورچید. دختر هم ریز ریز می‌خندید به این حرفای دایی و خواهرزاده‌ای. البته که فاطمه سریعاً به مامانش گفت و تا بزرگسالیش همش برام تجدید خاطره‌ش می‌کرد. #چشم_زخم_خورده #فاطمه_واحدی...
  6. Monella

    درحال تایپ چَشم‌زخم خورده|اثر vahedi کاربر انجمن تک رمان

    ...و شلوغه و اتفاق‌های اصلی بعد از فوت پدرش میوفته. از هزاران منجلاب و بدبختی که بعد از فوت پدرش براش میوفته میگه تا برسه به لحظه موعود و اصلی‌ترین اتفاق. سخت‌ترین و تلخ‌ترین و دردناک‌ترین چیزی که می‌تونه باعث آرامش خودش ولی آزار خانوادش بیوفته... . #چشم_زخم_خورده #فاطمه_واحدی #انجمن_تک_رمان
بالا