استرس به جونم افتاد خان زاده روی تشک من افتاده بود و قفسه سینش عمیق بالا و پایین میشد، لبام رو به دندون گرفتم. روی پاشنه پا به طرف خان زاده بلند شدم و دستام رو پشتم قایم کردم، یه پام رو گزاشتم روی زمین و خم شدم سمت خان زاده که روی شکم روی تشک افتاده بود و با چشمهای بسته فقط نفس عمیق می کشید.مگه...